* دوگانه نور و ظلمت در سوره محمد: سبکی نادر از تقابل ایمان و کفر [03:10]
* سهگانه ایمان، عمل صالح، و پیروی از رسول؛ پایههای استواری مؤمنان در برابر کافران [04:56]
* از درهمپیچیدگی دل تا آرامش بال؛ خداوند چگونه تشویش مؤمنان را میزداید؟ [06:30]
* همراهی خداوند با سالکان راه حق؛ برداشتن خطاها و بخشش لغزشها [07:40]
* الگوریتم مغفرت الهی؛ کافی است مانع نشویم! [12:40]
* رحمت بیپایان و مغفرت الهی؛ واقعاً جهنم رفتن، هنر میطلبد! [15:50]
* حال خوب؛ وعده الهی برای رهروان مسیر ایمان [16:50]
* حال خوب در راه عشق؛ هر قدمی برای خریدن لبخند محبوب [26:58]
* غمهای شیرین مؤمن؛ آرامش در دل تاریکی شب، نه در سرگرمیهای دنیا [29:35]
* ادخال سرور واقعی؛ هدایت دلها به آسمان، نه خندههای زودگذر [35:30]
* جذبه نماز؛ علامه طباطبایی و بیتوجهی به حورالعین در حین نماز [39:55]
* حق، مانای بی کم و کاست؛ باطل، میرای پر کم و کاست [59:05]
* جلب توجه مردم یا دزدی از حرم خدا؟ دل، حرم خداست [01:04:25]
* ملائکه و بیداریهای سحری؛ از حاج آقا مرتضی تا مرتضی پاشو! [01:19:00]
* زیارت با هدیه؛ شیخ صدوق به تاجر: صلوات بفرست و دست پر به حرم برو [01:25:00]
* به خاطر یک لحظه دلسوزی بر امام حسین (علیهالسلام)، تا قیامت در امان ماند [01:28:00]
* امید آخر؛ وقتی کودک شیرخوار به میدان عشق آمد… [01:35:50]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد،
اللهم صل علی محمد و آل محمد،
و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری ولل عقدة من لسانی یفقهو قولی.
آیات سوره چهل و هفتم را مرور میکردیم که به نام مبارک رسول اعظم، حضرت محمد مصطفی **(اللهم صل علی محمد و آل محمد)**، است. آیات ابتدایی را، دو سه آیهای، اجمالاً خواندیم. بنا داشتم که خیلی سریع از این سوره رد بشویم و در حد یک مرور اجمالی باشد؛ ولی هرچه بیشتر دقت و تأمل کردیم، حیفمان آمد که از کنار این آیات بهسادگی بگذریم. مطالب بسیار ناب و بلندی در این سوره است که میطلبد به آن توجه شود و به درد همیشه زندگیمان هم میخورد. خصوصاً این ایام از جهاتی مرور این سوره واجبتر و ضروریتر است.
ایام فاطمیه هم -انشاءالله شبها اینجا جمعه بعد هست- و بعدش فکر میکنم از یکشنبه فاطمیه اینجا جلسه باشد. بنا داشتم بحث دیگری را اینجا عرض بکنم. آن بحث، انشاءالله، جلسه دیگر عرض خواهیم کرد. همین سوره را، انشاءالله ایام فاطمیه، هم فاطمیه اول و هم فاطمیه دوم که خدمت دوستان هستیم، انشاءالله همین بحث را ادامه خواهیم داد و باید با دقت و تمرکز بیشتری به مباحث این سوره خواهیم پرداخت. بعضی جاهایش میطلبد کمی عمیقتر وارد گفتوگو بشویم، جای دوری نمیرود، حیف است. بعضی مطالب ممکن است جای دیگری فرصت طرحش نباشد.
این سوره مبارکه، یک ادبیات خاصی دارد، یک قالب خاصی دارد. خدای متعال بهصورت، به قول معروف، پینگپنگی، یکدانه در مورد کفار میگوید، یکدانه در مورد مؤمنین میگوید. اینها را هی با همدیگر مقایسه میکند. در یک تقابل و دوگانه، یک ویژگی از کفار میگوید، بعد روبروی آن یک ویژگی از مؤمنین میگوید، بعد تحلیل میکند که چرا اینطور شد؟ خیلی سوره عجیبی است؛ یعنی نمیدانم، یادم نمیآید، سوره دیگری در قرآن این ادبیات و این مدل بیان را تویش دیده باشیم.
اولین ویژگی که در این سوره اشاره میکند این است: "الَّذِينَ كَفَرُوا وَصَدُّوا عَن سَبِيلِ اللَّهِ أَضَلَّ أَعْمَالَهُمْ". آنهایی که کافر شدند، از راه خدا به در شدند و راهبندان میکنند برای راه خدا، کارهایشان گم و گور، بیسرانجام و بینتیجه است. "وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ"؛ آنهایی که ایمان دارند و عمل میکنند صالحات را؛ آن رفتارهایی که صالح است. که خود این یک جای بحث و طرح بحث مفصلی دارد که عمل صالح چیست؟ و صالحات یعنی آنهایی که ایمان دارند و عمل صالح دارند. "وَآمَنُوا بِمَا نُزِّلَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ" **(اللهم صل علی محمد و آل محمد)**، ایمان دارند به آن چیزی که بر این شخص مقدس و مبارک، نبی اکرم، نازل شده. پس ایمان دارند، عمل صالح دارند، ایمان دارند به آن چیزی که بر این پیغمبر نازل شده. آنهایی که این سه تا ویژگی را دارند.
پس کفار روبروی اینان هستند: آنهایی که کفر دارند و راه خدا را میبندند.
آنهایی که ایمان دارند و عمل صالح دارند و دنبال پیغمبر میروند، اینها روبروی هم هستند.
کافران، گروه اول، "أَضَلَّ أَعْمَالَهُمْ"، اعمالشان تو در و دیوار پراکنده است، بیهوده است، بینتیجه است، ثمره ندارد.
اینها چه؟ "كَفَّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَأَصْلَحَ بَالَهُمْ". خدا بدیها و اشتباهات و، به قول ماها، سوتیهایشان را میپوشاند، رد میکند، درست میکند. "كَفَّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَأَصْلَحَ بَالَهُمْ". بال اینها را اصلاح میکند.
بال، گفتیم جلسه قبل، آن حالتی است که انسان یک به هم ریختگی و تشویش خاطری دارد، از تو گرفتار است، از تو به هم پیچیده است. برخی گفتند که این کلمه "بال" مثل کلمه "بول" است؛ یعنی این دو تا از یک ریشه هستند. بول همان حالتی که انسان، ماها میگوییم دستشویی دارد، حالتی است که آدم دارد به خودش میپیچد، از تو دارد به خودش میپیچد. بال آن حالتی است که آدم از تو گرفته است، از تو تحت فشار است، فشار درونی. مثل آن حالتی که انسان بول دارد، از تو تحت فشار است، از تو دارد به خودش میپیچد، گرفتاری درونی دارد. این هم بال، همچین حالتی است. آدم از درون گرفتار، درگیر تشویش، به هم ریخته است.
آنهایی که ایمان دارند، عمل صالح دارند و ایمان دارند به آن چیزی که بر پیغمبر نازل شده، که "وَهُوَ الْحَقُّ مِن رَّبِّهِمْ"؛ آن چیزی که بر پیغمبر نازل شده، حقی است از جانب ربشان، عین حقیقت است، خدا فرستاده. هم خدا بدیها و زشتیهایشان را رد میکند، نادیده میگیرد، کنار میزند؛ هم آن گرفتگی درونیشان را روبهراه میکند.
اول پس این دو تا را تحلیل کنیم، بعد برسیم به علتش که چرا اینطوری است. خیلی آیات عجیبی است. وقتی دقت شود، آیات بینظیری است. مشکلات فراوانی را از زندگی ما این آیات حل میکند. "أَصْلَحَ بَالَهُمْ". پس معنایش این شد که این گرفتگی درونیشان را خدا درست میکند.
علامه طباطبایی، در "المیزان"، یک توضیحی میدهند. میفرمایند که آنور فرمود کارهای آنها را گم و گور میکنم. اینور هم فرمود بال اینها را اصلاح میکنم؛ این گرفتگیهای درونیشان را، و این خطاها و لغزشها و اشتباهاتشان را درست میکنم، راست و ریزشان میکنم. خلاصهاش این است: روبهراهشان میکنم. آنی که ایمان دارد و درست دارد جلو میآید، روبهراهش میکنم.
ایشان میفرمایند که اول معنایش چیست؟ معنایش این است که خدا هم ایمان اینها را و هم عمل اینها را هدایت میکند به آن نتیجه درست، به نتیجه میرسند. یک سری اشتباهات و لغزشها و خطاهایی هم داشتند، خدا آنها را هم کنار میزند که آسیب بهشان نرسد، صاف میکند آن چیزهایی که توی اعمالشان است که آسیب میزند به اعمالشان، خودش کنار میزند.
بعد میفرمایند که خدا نسبت به گناهان اینها، سیئات اینها، عفو و مغفرت نشان میدهد، میبخشد. کسی که در حرکت است، کسی که دارد میرود، لابهلا اشتباهاتی دارد، خطاهایی دارد، لغزشهایی دارد. همینکه دارد میرود، خدا وقتی ببیند کسی در حال رفتن است، در حال حرکت است، آن چاله چولههایی که سر راهش است یا اشتباهات و آلودگیهایی که از خودش ایجاد میکند، خرابکاریهایی که دارد، اصلاً بدون اینکه بخواهد از خدا بخواهد که خدا اینها را درست کند، وقتی خدا میبیند که این میرود، خود خدا درستش میکند. نفرموده توبه میکنند، میبخشم. فرموده: اینها ایمان دارند، عمل صالح دارند، دنبال پیغمبر میروند، میبخشم. آن داستان توبه جداست. این یک داستان دیگری است.
اسباب مغفرت خدای متعال متعدد است. مثلاً میفرماید شما اگر گناه کبیره نکنید، من آن صغیرهها را میبخشم؛ یعنی صغیرهها را بدون اینکه توبه کنید، میبخشم. میفرماید شما اگر شرک نداشته باشید، من کمتر از شرک را میبخشم. آخرش توی دستگاه خدا، گناه کمتر از شرک بخشیده میشود؛ حالا یا توی دنیا، یا توی برزخ، یا توی قیامت. شرک که گرفتاری سنگین دارد. اینهایی که گفتم میبخشم، بدون توبه است. منظورش این نیست که توبه کنی، میبخشم. توبه اگر باشد که همه را یک قواعدی دارد. مثلاً گفته حسنه انجام بدهی، "إِنَّ الْحَسَنَاتِ". ادامهاش چیست؟ "يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ". حسنه انجام بدهی، سیئه میرود. که این عبارت را در آیه نماز، امیرالمؤمنین فرمودند: «از امیدبخشترین آیات قرآن است»، و فرمود: «اگر من گناهی ازم سر بزند، فقط فرصت پیدا کنم دو رکعت نماز بخوانم، دیگر غصه بابت آن گناه ندارم؛ چون "إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ"!» البته معنایش این نیست که دیگر خیالم راحت است، تبارک راحت، دیگر خیالم جمع است که من بخشیده شدم. نه، بههرحال استرس این را دارم که در پیشگاه خدا کار بدی ازم رخ داده؛ ولی این حسنه وقتی آمد پشت سیئه، درستش میکند، میبرد، حذفش میکند، محوش میکند. اینها قواعدی است که خدا توی این عالم دارد.
پس اولاً میبخشم. مغفرت خدا دائم دارد جاری میشود. اصلاً ملائکه خدا استغفار میکنند. ملائکهای زیر عرش هستند، به تعبیر برخی از آیات قرآن در سوره غافر، دارد اینها استغفار میکنند برای مؤمنین. آنها دارند دائم استغفار میکنند. استغفار فقط این نیست که شما بایستید، یعنی خدا وایستاده شما استغفار کنید، بعد مغفرت را سمت شما بفرستد. مغفرت را جاری کرده. شما نباید پس بزنی! این خیلی نکته مهمی است. ما فکر میکنیم ما یک گناهی که میکنیم، حالا باید برویم یک جوری از دل خدا دربیاوریم. شما وقتی که یک اشتباهی، یک خطایی میکنی، دروازههای مغفرت و رحمت خدا به سمت شما باز میشود، جاری میشود، سیل به سمت شما روان میشود. فقط نباید در را ببندی. اینقدر خدا از صبح تا شب اسباب مغفرت ریخته. یکی از اینها مگر شما را بگیرد، پاکت میکند. اینها قواعد عجیبی است توی این عالم و نکات عجیبی است. اصلاً جایی نمیماند برای ناامیدی آدم. پس خدا دارد خودش میبخشد. ملائکه دارند برای ما استغفار میکنند. خدا دارد رحمت را جاری میکند. استانداردهایی دارد، الگوریتمی دارد. توی یکی از این قواعد که شما قرار بگیرید، اتوماتیک بخشیده میشود. فرمود: «آدمیزاد دارد هی آتش پشت خودش جمع میکند، توی این توبره خودش دارد آتش میریزد.» وقت اذان که میشود، ملائکه صدا میزنند، میگویند: «آدما، به قول ماها، کپسول آتشنشانی خدا روشن شد. این آتشهایی که پشتتان انداختید، عطف اون را نکن. بیاین آتشتان، اصلاً لازم نیست تو یک کاری بکنی. این کپسولهای آتشنشانی خدا خودش اتوماتیک باز شد، روشن شد. فقط بیا وایست، خودمان خاموشت میکند.» کمترین نماز با کمترین توجه، با کمترین آداب، گناههای بین نماز قبلی تا این نماز را پاک میکند. این قاعده است: "إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ". آدم مؤمن، آدمی که بنا دارد توی مسیری برود که خدا گفته، پیغمبر گفته، قرآن گفته، این بهصورت اتوماتیک تو را بخشیده میشود، بهصورت اتوماتیک. اتوماتیک دارد مغفرت سمتش میآید. "كَفَّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ". تا وقتی که از این مسیر جدا نشده، گرفتار کفر نشده، خطش را سوا نکرده، شُل و وِل هم که بیاید، آرام آرام هم که بیاید، دارد رحمت خدا سمتش میآید.
رحمت جاری است. وقت اذان که میشود، دروازههای رحمت از آسمان باز میشود، جاری میشود، سیل رحمتی است که جاری میشود. شب جمعه که میشود، خودش اتومات رحمت جاری میشود تا غروب جمعه. بهصورت اتومات کارهای خوب شما دو برابر میشود. بهصورت اتومات. قواعد عجیبی دارد خدای متعال در رحمت و مغفرتش. امام سجاد فرمود: «عجیب این است که کسی با این همه رحمت و مغفرت، جهنم برود. این بهشت رفتن که عجیب نیست. جهنم رفتن عجیب است. این همه اسباب رحمت بیاید، آخر بروی جهنم. تو دیگر کی بودی؟» خیلی هنر میخواهد. اینجور صبح تا شب خدا دارد تیرباران میکند با رحمت و مغفرت. یکیش بخورد بهت، بگیردت. چطور داری رد میکنی اینها را که نمیگذاری یکی بهت بخورد؟ خیلی هنر میخواهد. خیلی عجیب است. مؤمن همینجور اتومات: "كَفَّرَ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَأَصْلَحَ بَالَهُمْ".
پس دو تاست: گناهها بخشیده میشود؛ ولی این تشویش درونی ممکن است هنوز باشد. آن یک چیز دیگر است، این را هم خدا وعده داده: آنی که توی این خط دارد میرود، آن را هم درست میکنم. "أَصْلَحَ بَالَهُمْ". علامه طباطبایی میفرمایند: این "أَصْلَحَ بَالَهُمْ"؛ یعنی همان "أَصْلَحَ حَالَهُمْ"، حالشان را خوب میکنم. همینی که الان توی ادبیات ما باب شده: حالت خوب بشود، این کار را بکن، حالت خوب بشود. ممنون ازت که حالمان را خوب کردی. برویم یک جلسه حالمان خوب بشود. همین که هی میگوییم. توی دعای تحویل سال هم از خدا میخواهیم که: "حوِّل حَالَنَا إِلَى أَحْسَنِ الْحَالِ". این حال خوب همین است: "أَصْلَحَ بَالَهُمْ".
خدا حال اینها را خوب میکند. معنایش این است که اگر حالت خوب نیست، یک جای کارت گیر دارد. یک جایی ایمانت میلنگد. یک جای عمل صالحت میلنگد. یک جایی تبعیت از حق نکردهای. یک جایی تطبیق با قرآن نداری. این است که حالت خوب نیست. نمیشود کسی کاملاً منطبق با قرآن باشد، حالش خوب نباشد. "أَصْلَحَ حَالَهُمْ". علامه طباطبایی میفرمایند: این "أَصْلَحَ حَالَهُمْ" هم حال دنیایشان است، هم حال آخرتشان. فقط این نیست که آخرت حالش خوب میشود. نه، توی همین دنیا هم حالش خوب است. آقا پس چی میگویند: مؤمن اینجا بدبخت است، دائم در عذاب است، همهاش توی گرفتاری، حسین اینجا برایش جهنم است، آنور میرود خوب میشود، از دلش درمیآورند. "الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحُزْنَ". توی بهشت، بهشتیها میگویند: "آخیش، راحت شدیم!" غم و غصه از دلمان برداشته شد. پس یعنی چی؟ یعنی من اینجا حالمان خوب باشد. مگر قرار نیست توی بهشت حالمان خوب بشود؟ نه.
اینجا چند تا نکته دارد. حالا خیلی نمیخواهم مفصل به این بپردازم؛ چون مطالب بعدی مانده. آنها خیلی مهماند. ببین، مؤمن یک حزنی توی دلش است بابت اینکه از منزلش دور است، از آشیانه دور افتاده است، از محبوبش دور است؛ ولی حالش خوب است.
یک مثالی را توی جلسهای گفتم، حالا مجدد عرض میکنم: فرض کنید یک آقا پسری میرود خواستگاری (خدا انشاءالله اسباب ازدواج همه مجردها و معذبها و معذب اینها را انشاءالله خودش فراهم بکند، و آن هم که ازدواج کردهاند، انشاءالله خوشبخت بشوند). خواستگاری دخترخانم، بهش میگوید که: «ببین، اگر من را میخواهی، مثلاً باید بروی کار کنی، حقوق ماهی اینقدر، ماهی سی تومن، چهل تومن، مثلاً توی یک سال پانصد میلیون پول جمع کنی. آن پول را بیاوری، بعد برویم یک خانهای با همدیگر اجاره کنیم، برویم زندگی کنیم با هم.» این آقا قبول میکند. این الان که میرود سر کار، همه دلش، همه حواسش، همه عشقش به این خانم است (البته حلالها). صبح به عشق این بیدار میشود، سر کار به عشق این است، به عشق این پول درمیآورد، به عشق این پول جمع میکند. میخواهد برود یک غذای خوب بخورد، به عشق این نمیخورد که پولها الکی خرج نشود، بماند سر سال به معشوقمان برسیم. حالش هم خیلی خوب است؛ چون دارد کاری را انجام میدهد که معشوقش ازش خواسته. حالش خوب است، خوشحال است از اینکه دارد به وظیفه عمل میکند. حواسش همهاش به معشوقش است؛ ولی ناراحت است. از چی ناراحت است؟ بله، از فراق، از اینکه از معشوق دور است.
حالم خوب است، هم خوشحالم، هم ناراحتم. مگر میشود آدم هم خوشحال باشی؟ میگوید: "هرگز حدیث حاضر و غایب شنیدهای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است". این هم همین است. "رِجَالٌ لَّا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ". اولیای خدا این شکلیاند. توی مغازه است، مشغول چک کشیدن است، دلش نه پیش چک است، نه پیش مشتری، نه پیش طلبکار، نه توی بانک. این توی بانک هم که هست، پیش معشوقش است. مثل من که توی نمازم هستم، توی بانک هستم. اینها توی بانک هم که هستند، توی نماز هستند. پیغمبر اکرم، معشوقش: «الله اکبر» که میگویم، یادم میآید که «اوه، فردا یازدهم است! نه! اوه اوه، چک را چهکار کنم؟» رکعت اول به مرور چک میگذرد. رکعت دوم در پیدا کردن راهحلهای پاس کردن. رکعت سوم دو سه تا از گزینهها حذف شده، یک دو تا گزینه را بهصورت جدیتر دارم پیگیری میکنم. رکعت چهارم تقریباً داریم به توافق میرسیم با یک نفر خاصی. تمام که میشود: «السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.» سلام، فلانی، فردا چک دارم! نماز مانع بود، منتظرم فقط این زودتر تمام بشود. "وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ". ولی آن ولی خدا، دلش آنجا است.
این معنایش این است که حالش خوب است؛ ولی ناراحت است. چرا؟ چون از معشوق دور است. من به جای اینکه الان توی بغل معشوقم باشم، با یک مشت سبیلکلفت سر و کله بزنم. صبح کرکره را میدهیم بالا، یک مشت سبیلکلفت. ظهر یک مشت سبیلکلفت. عصر یک مشت سبیلکلفت. خوب است، بههرحال با این سبیلکلفتها پول درمیآوریم، میرویم بغل معشوقمان. معشوق میخواهیم، سبیلکلفت نمیخواهیم. این میشود داستان ما. پس مؤمن توی دنیا گرفتار حزن است. دلش غم دارد. همه وجودش غصه است. غصه فراق است. غصه دوری است. از منزل دور افتاده. اینجا که خانه ما نیست. افتادیم توی چالهای، باید با امثال نتانیاهو زندگی کنیم. واقعاً درد از این بدتر! واقعاً چه غصهای! شما هر وقت تلویزیون را روشن میکنی، باید نتانیاهو ببینی، ترامپ ببینی. واقعاً از این مصیبت ما سنگینتر داریم؟ این چهرهها!
"من مرغ باغ ملکوت بودم قرار بود به ملائکه هم نگاه نکنم." ملائکه هم برای من مزاحم بودند. "من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان، قیل و قال عالمی میکشم از برای تو." من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان پیغمبر اینقدر لطیف است، با جبرئیل هم که صحبت میکند، حالش بد میشود، باید بیاید پایین، احوالاتش به هم میریزد. "لی مع الله حالات"؛ فرمود: «من با خدای حالاتی دارم که جبرئیلم به آنجا راه ندارد.» منم و خدا. در همان سوره نجم بود که فعلاً متوقف شده، حالا وقتی توفیق باشد ادامه بدهیم: "ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّىٰ فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَىٰ". این آنجا است. جبرئیل هم نمیخواهد ببیند. جبرئیل را بهزور تحمل میکند. بعد بیاید اینجا بنشیند ابولهب و ابوجهل با ابوسفیان سر و کله بزند. با اولی و دومی صبح تا شب بپلکد، با این شیاطین سر کند. امیرالمؤمنین با سلمان هم که صحبت میکند، احساس کدورت میکند. بعد باید بیاید معاویه را تحمل کند. ما انقدر بالا هستیم! سلمان هم آنجا راه ندارد.
خیلی عجیب استها. پس یک غصهای توی وجود اینها هست. یک غمی است. برای همین انقدر ناله میزند. این نالهها برای همین است. گرفتارند، توی قفس افتادهاند، دور شدهام. غصه را مؤمن دارد. اگر کسی این غصه را ندارد که مؤمن نیست. خیلی خوشحالیم، خیلی هم خوش میگذرد. امام زمان هم خواستند تشریف بیایند، بههرحال با همدیگر سر میکنیم. نبود، نیامدن. هم فعلاً اوضاع خوب است. فقط همین دلار یک کمی. خیلی خوب میشود؛ ولی اگر راههای دیگر هم بتوانیم دلار را ارزان بکنیم، آقا اصلاً اذیت نشوند، نمیخواهد. اصلاً آقا جان راحت باشیم. گران است. الان هم که رجیستری آیفون را دارند برمیدارند که دیگر "علی برکت الله". خیلی هم حالمان بهتر از اینها. انشاءالله فیلترینگ هم اگر بردارند که اصلاً تمام است دیگر، به معشوق میرسیم. الان توی قفس افتاد. قفس فیلترینگ.
پس مؤمن محزون است. مؤمن غم دارد. مؤمن غصه دارد؛ ولی حالش خوب است. حالش خوب است. چرا؟ چون با همه این دوری، مشغول محبوبش است، به کار محبوبش است، به دستور مأمور شده است. رفته، مأموریت دارد. کارهایی میکند که برگردد. کارهایی میکند که با این کارها او را راضی کند. لبخند او را بخرد. "ارْجِعِی إِلَىٰ رَبِّکِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً". حالا راضی شدهام، برگرد، بیا، خوب بود، تمام است، بیا: "ارْجِعِى إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً". تا حالا که دور بود، مشغول راضی کردن او بود. حالا برمیگردد دیگر تمام است. دیگر خلاصه، دیگر فارغ است، دیگر راحت است. پس مؤمن باید حالش خوب باشد. مؤمنی که حالش خوب نیست، مؤمن نیست. همانطور که مؤمنی که غصه، مؤمنی که بابت دوری از بهشت غم ندارد، بابت دوری از امام زمان غم ندارد، بابت غیبت امام زمان غصه ندارد، ناله ندارد. دعای ندبه چی میگوید صبحهای جمعه؟ "هَلْ مِن مُّعِينِ فَأُطِيلُ الْعَوِيلَ وَالْبُكَا". یکی بیاید کمک کند، با هم فریاد بزنیم، ناله بزنیم: "أَيْنَ الشُّمُوسُ الطَّالِعَةُ، أَيْنَ النُّجُومُ الزَّاهِرَةُ، أَيْنَ الْبُدُورُ الْمُنِيرَةُ". داد بزنیم کجاست؟ دنبالش بگردیم. ما که جمعه وقت استراحتمان است. فدای امام زمان بشوم که صبح جمعه خواب مشتی به ما داده. یک استراحت خوب میکنیم.
مؤمن پریشان است. مؤمن درد دارد. مؤمن غصه دارد. مؤمن ناله دارد؛ ولی حالش خوب است. اینها معنایش این نیست که افسرده است. تو افسردهای که یک هفته اگر این چیزهای نمایش خانگی اینها که بهزور میخواهند بخندانندت، هر مدلی که هست، اینها را اگر نبینی، دپرسی، دمقی. مؤمن با اینها کدورت پیدا میکند. مؤمن با اینها آلوده میشود. مؤمن با اینها دلش میگیرد. مؤمن با اینها آرام نمیشود. مؤمن با نماز شب، فرمود: «لَهْوُ الْمُؤْمِنِ صَلَاتُهُ بِاللَّيْلِ». بقیه، چند تا روایت داریم، فرمودند: «مثلاً بروید چمنزار و دشت و دمن و کنار درخت و جنگل و اینها.» یک تعدادی با اینها خوشاند، البته آن هم خوب است، سفارش هم شده؛ ولی مؤمن آدمحسابی، درستحسابی، بهدردبخور، تفریحاتش "صَلَاتُهُ بِاللَّيْلِ". این موقع نماز شب، سحر. آنجا حالش خوب میشود. اگر اینطور شدم، حالم خوب است. مؤمن سحر حالش خوب است. روز که میآید بین مردم برعکس است. از خلوت تنهایی میترسیم. دو دقیقهای هم که میخواهم تنها بشوم، این گوشی را، بروم دوباره یک چک بکنم، یک اکسپلورر اینستاگرام پنج تا بروم پایین. وای، تنها شدم. حالا چهکار کنم؟ وای، برق وایفایم قطع شد، حالا چه خاکی بهسر کنم؟ بدبختیهای ماست. ما از تنهایی میترسیم. قبر "بَيْتُ الْوِحْدَةِ" و "بَيْتُ الْوَحْشَةِ". خانه تنهایی، هم خانه تنهایی است، هم خانه وحشت. الان این بغل دارند یک قبر میکنند (دیدید جلو در، دوشنبه نصیب کیست، خدا میداند). الان دارد سریال میبیند، فیلم میبیند، عرق میخورد، ماریجوانا میکشد، دارند برایش میکنند. فردا پسفردا میآورندش. "بَيْتُ الْوِحْدَةِ وَبَيْتُ الْوَحْشَةِ"، هم خانه تنهایی، هم خانه وحشت. برای کی خانه وحشت است؟ برای کسی که از تنهایی وحشت دارد.
عکس تنهایی خوب نیست ها. تنهایی که من خودم را از بقیه جدا کنم، یک خانه آپارتمان تکی بگیرم برای خودم. بیدار شوم برای خودم، بخوابم برای خودم. ماشین داشته باشم که یک وقتی پرم بپرد، کسی نخورد. شانهام به شانه کسی نخورد. این تنهاییها بد است که اتفاقاً غربیها این تنهایی را سفارش میکنند. همان فردگرایی (ایندیویجوالیسم) که میگویند. این تنهایی بد است. آن تنهایی که وقتی تنها شدی، تازه خلاص شدی، فارغ شدی. فرمود: «چقدر این روایت، روایت محشری است: "کَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يُحِبُّنِی وَإِذَا جَنَّهُ اللَّیْلُ نَامَ". دروغ میگوید آنی که ادعا دارد من را دوست دارد، شب که میشود تا صبح میخوابد.» "لَیْسَ کُلُّ حَبِيبٍ يُحِبُّ خَلْوَةَ حَبِيبِهِ". مگر عاشق دنبال خلوت با معشوقش نیست؟ خدای متعال فرمود: «مگر هر کسی دنبال این نیست که یک فرصتی پیدا کند کمی با حبیبش، با محبوبش خلوت کند؟» خب، شب شد دیگر. خلاص. همه خوابند، درگیری هم نداری، شلوغپلوغ هم نیست. مگر نمیخواهی؟ مگر من محبوبت نیستم؟ این آن تنهایی اصلی است. اگر کسی این تنهایی را دوست داشت، اهل این تنهایی بود، دیگر خانه قبر برایش بیتالوحشت نمیشود؛ بلکه مشتاق است، آماده است، پر میزند برای این تنهایی.
کسی که اینجوری است، حالش خوب است. موسی بن جعفر را انداختند زندان، ما باشیم چهکار میکنیم؟ نابود میشویم. آن هم زندان مزامیر. مزامیر را توی اینترنت بزنید. بعضیها صورتگری کردهاند برایش. زندانی که یک شیب تندی دارد. این شیب تند هم فقط پله است. جای نشستن ندارد، چهبسا به خوابیدن. و بسیار عمیق است؛ یعنی تا آن ته آن گودالی که کندهاند، همهاش پله است. نور هم مطلقاً نمیآید. "مُزَامِيرُ فِی ظُلُمِ الْمَطَامِيرِ". ببخشید، "فی ظُلُمِ الْمَطَامِيرِ". مطامیر این است. موسی بن جعفر را انداختند آنجا. من باشم آقا، بدون گوشی، بدون کتاب، بدون... بدون همسخن، بدون همسلولی، "وا مصیبتا! بدبخت شدم!" آمد ببیند موسی بن جعفر چهکار میکند. آن بالا وایستاد دید حضرت رفته سجده، گریه شوق میریزد که: «محبوب من، میدانی چقدر منتظر این وقت بودم، اینطور با تو خلوت کنم. ممنونم ازت، شرایطش را برایم فراهم کردی.» این چه تفاوتی است؟ این آن مؤمنی که حالش خوب است. و من چون اینطور نیستم، حالم بد است. این حال خوب من است.
استندآپ بکن، حالمان خوب شود. البته آنها هم سر جای خودشان اثر دارند. دیدار مؤمنین، ملاقات مؤمنین، خود شوخی، ادخال سرور، اینها سر جای خودش خوب است. همهاش سفارش بهش شده؛ ولی اندازه دارد، حد دارد. آنقدر که غم از دل کسی ببرد، آنقدر که انس بیاورد، آنقدر که رفاقت بیاورد، محبت بیاورد، توجه ایجاد کند. بهترین ادخال سرور این است که من یک جوری، یک حرفی به این بزنم، از دنیا دل بکند، برود بالا، بالا را ببیند، از این روزگار خلاص بشود. این حال خوب واقعی است. من که هی جوک بگویم، هی بخندند، هی برقصند، هی بالا پایین بپرند، هی ادا دربیاورند، آن اصلاً دل را میمیراند. بر اساس روایت، "تُمِيتُ اَلْقُلُوبَ". دل میمیرد با اینها. آن حال خوب نمیآورد. حال خوب این است.
مرحوم سید علی آقای قاضی فرمود: «خیلی ایشان گرفتاریهای شدیدی توی زندگی داشت.» علامه طباطبایی، رضوان الله علیه، خودش کپسول گرفتاریها بود. فقط هشت تا بچهاش پشت هم از دنیا رفتند. یک زنی هشت بار زایمان بکند، سقط بکند، هشت بار باردار بشود، سقط بکند، چهکار میکند؟ اصلاً ما با خدا درگیر میشویم. افسردگی میگیرد. یکی دو تا سقط میشود، طرف بیماری روحی پیدا میکند. هشت تا بچه سقط کرد. توی فقر شدید، توی غربت، دور از خانواده، شهر غریب، بدون امکانات. شهر کوهستانی و سرمای شادآباد تبریز زندگی کرده، آمده توی گرمای نجف دارد زندگی میکند. همین الانش هم نمیشود توی نجف زندگی کرد، هفتاد سال پیش، هشتاد سال پیش.
یک وقتهایی مشکلات بهم فشار میآورد، میرفتم برای درد دل سید علی آقای قاضی. همینکه میدیدمش، غصه عالم از دلم برداشته میشد. یک بار آن شعر معروف را سرود: «پیر خرد پیشه نورانیم، برج ز دل زنگ پریشانیم.» ابیات خیلی قشنگی که آنجا دارد توی آن شعر معروف: «هرچه دلم خواست، نه آن میشود. هرچه خدا خواست، همان میشود.» ابیات معروف قشنگ. دید آقای قاضی را، غصهاش برطرف شد. علامه طباطبایی میفرمود: «همین که قاضی را میبینم، غمم برطرف میشود.» و میبینم او گرفتاریاش از من شدیدتر است. میرفتم خانهشان، گرفتاریهای او را که میدیدم، با آن تعداد بچه و آن چند سر عائله و مشکلات آنشکلی، یادم میرفت مشکلات خودم. آقای قاضی چهشکلی مشکلاتش را حل میکرد؟ «تمام مشکلات دنیا برای من تا الله اکبر نماز. همین الله اکبر که میخواهم بگویم، تمام، حالم خوب میشود.»
بعد به شاگردش میفرمود (با همان لهجه شیرین ترکی، معماری شهری از ایشان نقل میکردند): قاضی با لهجه شیرین ترکی میفرمود: «برفرض ما را بهشت ببرند، نماز را چهکار کنیم آنجا؟ نماز ندارد بهشت. بینماز که نمیشود. بهشت برویم، بینماز چهکار کنیم؟ آنجا چهجوری میخواهیم حالمان خوب بشود؟ با حور و گلابی و چشمه و اینها حال آدم خوب نمیشود. برای آنها. برای من که همین وعدهاش هم بگویند، حالم خوب میشود. یک جای بهشت، فقط برویم. جهنم، هرجایش رفته، بدون نماز چهکار کنیم؟»
بعضی شاگردانش فرمودند: «خواب دیدیم رحلتش. ایشان توی قصری وایستاده، حوریها دورش دارند میچرخند نماز میخواند.» حالا توی بهشت نماز چه مدلی است؟ بعد علامه طباطبایی میفرمود که استاد ما، مرحوم آقای قاضی، به ما سفارش میکرد: «در نماز هر آنچه برای شما رخ داد یک سر سوزن از اینها…» هیچچیز حالیم نمیشود. انشاءالله به عظمت این بزرگان و رحمت این شب جمعه، خدا به ما هم بدهد. میفرمود که: «یک بار یکی از شاگردانش فرمودند: داشتم نماز میخواندم، یکهو دیدم یک حورالعینی از روبرو با جامی از شراب بهشتی آمد.» اعتنا نکردم، رفت. از سمت راست آمد، اعتنا نکردم. حورالعین، آقا فرمود: «اگر اهل دنیا یک برق چهرهاش را ببینند، همه سکته میکنند، میمیرند. یک قطره آب اگر از دهانش بریزد، تمام دریاهای شور عالم شیرین میشود.» روایت عجیبی در مورد حورالعین است. برق لبخندش اگر بزند، دیگر نیاز به خورشید کسی ندارد. برق دندانش خورشید را میاندازد کنار. بعد توی نماز وایستادهای، حوری با جامی از شراب بهشت از سمت راست آمد، محل نذاشتم. از سمت چپ آمد، محل نذاشتم. رندی میکنند، میگویند آقا پشیمان نیستی؟ ناراحت نیستی؟ فرمود: «چرا پشیمان میشوم؟» عجب ناراحتی! گفته بود: «بله، ناراحتم از اینکه نمیشد از نماز فارغ بشوم، دل این مخلوق خدا شکست. لطافت، درگیر چیست که به این بیمحلی کردم؟ آمده بود مهمان ما بود دیگر، نشد بهش توجه کنم. بنده خدا ناراحت شد رفت.» بابا تو کجا سیر میکنی؟ اهل بیت چی تربیت میکنند؟ قرآن چی تربیت میکند؟ چی تربیت میکند؟ اینها کجا سیر میکردند؟ ما کجاییم؟ ما درگیر چهچیزیم؟ ما مشغول چهچیزیم؟ ما با چی بههم میریزیم؟ ما با چی خوشحال میشویم؟ برای پنج متر زمین، پنجاه سال خواهر و برادر با هم قهرند. کجا سیر میکنیم اینها را؟ "أَصْلَحَ بَالَهُمْ". حالش خوب میشود. این وعدهای است که خدا داده. مؤمن اوضاعش این شکلی است. حالش خوب است.
علامه طباطبایی اینجا توضیح میدهد. میفرماید: «هم حالشان در دنیا خوب است، هم در آخرت. در دنیا خوب است؛ چون دین خدا دین حق است. همان است که فطرت میخواهد. حالت را جا میآورد. همان کاری است که باید انجام بدهی. همان است که معشوقت ازت میخواهد. برای همین حالت خوب است.» و اوضاتان هم روبهراه میشود. اگر واقعاً همه همینهایی که دین گفته را انجام بدهند، دیگر نه جنایتی میشود، نه کسی دل کسی را میشکند، نه اختلاس میشود، نه حقی ناحق میشود. همهچیز سر جایش است. همهچیز درست است. این میشود اوضاع دنیاییشان. حالشان خوب میشود. اوضاع آخرتیشان هم که مشخص است: عاقبتی که خدا بهشان بشارت داده. و اینجا که خوب بود، آنور هم خوب است حالش. اینجا اگر حالش بد بود، آنور هم بد است.
این از آن آیات ترسناک قرآن است. فرمود: "وَمَن كَانَ فِي هَذِهِ أَعْمَىٰ فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمَىٰ وَأَضَلُّ سَبِيلًا". کسی که توی دنیا کور باشد، توی آخرت هم کور است. مرحوم آیتالله سید محسن حکیم رفته بودند مکه و مدینه. یکی از علمای وهابی نابینا هم بود (به نظرم همین، بعضی از معروفهایشان بوده، بن باز بود، کی بود؟) آنجا جلسهای بود و اینها شماتت میکردند، علامت میکردند شیعه را. گفتند آقا تفسیر کرد. «قرآن که تفسیر ندارد. همین ظواهرش است. هرچه که ظاهر قرآن گفته، معنایش را عوض میکنید.» سید محسن حکیم این آیه را خواند. آن هم نابینا بود. فرمود: «نه شما درست. قرآن دارد "أَعْمَىٰ". هرکی توی دنیا کور باشد، توی آخرت هم کور است.» گفت: «تفسیر اینها لازم دارد. ظاهرش میگوید کور دیگر. چرا معنایش را عوض میکنی؟» حالا پس معنای واقعیاش چیست؟ کور ظاهری نیست دیگر. ابوبصیر هم نابینا بود. بعضی از شهدای کربلا نابینا بودند. معنایش چیست؟ معنایش این است که آنی که اینجا نمیبیند، ارتباط ندارد، توجه ندارد، آنور هم همین است: "عَمُوا وَصَمُّوا". "خدایا، چرا من را کور آوردی؟ من که میدیدم توی دنیا." "كَذَٰلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا ۖ وَكَذَٰلِكَ الْيَوْمَ تُنسَىٰ".
بیمحلی میکردی. چشم میبستی، نگاه نمیکردی. اینور هم همین است. آنجا ندیدی، اینجا نمیتوانی ببینی. اینجا کسی میبیند که آنجا دیده. یک قاعده است. پس اگر میخواهی آنجا ببینی، اینجا هم باید ببینی. اگر میخواهی آنجا حالت خوب باشد، اینجا. اگر اینجا حالت بد است، آنجا هم حالت بد است. آنجا حزنت برطرف میشود. قرار نیست که حال بدت خوب بشود. این خیلی نکته است. حالت را همینجا باید خوب کنیم.
البته موقع مرگ، توی بعضی روایات دارد که خدا یک کمی میپیچاند این مؤمن را به همدیگر. سکرات خیلی سنگین است. لحظات سختی است. یک کمی خدا توی فشار قرار میدهد. یا توی دنیا با بیماری و گرفتاری و مصیبت و مشکلات، فشاری میدهد، پاکش میکند. یا توی خواب، خوابهای بدی میبیند، با همینها پاک میشود. یا موقع جان دادن، یک کمی فشار متعددی داریم. یا موقع قبض روح، ملائکه یک کمی بهش سخت میگیرند، توی دلهره و اضطراب میافتد و پاک میشود، تطهیر میشود. یا دیگر گرفتاریهای برزخی اینها را دارد تا کمکم پاک بشود. خلاصه نمیگذارد خدا تا آن آخر داستان که ته قیامت و اینها باشد که وارد بهشت بشوند. مؤمن تا آنجا بهار پاک میشود، آخرش وارد بهشت میشود. ولی بهشت مال کسی است که حالش خوب باشد. پس "أَصْلَحَ بَالَهُمْ" این قاعدهاش است.
خب، حالا میخواهیم "أَصْلَحَ بَالَهُمْ" بشویم، چهکار کنیم؟ میخواهم خستهتان هم نکنم. مطلب هم زیاد است. قرآن پس این شکلی است. توی این سوره مبارکه میفرماید: «اینها این شکلند، آن ها آن شکلند.» حالا بگویم چرا این شکلند. میرویم سراغ آیه سوم: "ذَلِكَ بِأَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا اتَّبَعُوا الْبَاطِلَ وَأَنَّ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّبَعُوا الْحَقَّ مِن رَّبِّهِمْ". چرا اینطور شد؟ چرا آنها عزل اعمالشان شد؟ هرچیز کار کردند، پرید. هرچیز نوشته بودند، پرید. گم و گور شد. هرچیز جمع کرده بودند، پیدا نمیشود.
اینها هم حالشان خوب شد. هرچه خرابکاری کرده بودند، پرید. قاعدهاش چی بود؟ قاعدهاش این بود که آن کافرها دنبال باطل رفتند. این مؤمنان دنبال حق رفتند. "كَذَٰلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ لِلنَّاسِ أَمْثَالَهُمْ". خدا این شکلی برای مردم مثال میآورد. آیه را انشاءالله به عنایت خدای متعال توضیح بدهم. خیلی مطلب دارد. نمیدانم چقدرش را این جلسه میرسیم. یک کمی هم بحث فلسفی میشود، جا هم دارد؛ چون این از آن بحثهایی است که از آنسوی مرگ جا مانده؛ یعنی آنجا باید ما این را مطرح میکردیم. هنوز بعد تقریباً شش سال مطرح نشده. دنبال فرصتی بودیم در مورد خود عمل، قواعد عمل، آثار عمل. یعنی آن بحثهایی که آن موقع داشتیم، نظام تکوینی یکی از آن بحثهایی که بود، دنبالش بودیم بهش برسیم که ما نشد همین بحث بود یعنی اصل بحثش اینها بود، آنها مقدماتش بود. دیگه آن توی آنسوی مرگ منفجر شد، دیگه نرسیدیم بقیهاش را بگوییم. اصل بحثها اینجاست اصلاً. داستان عمل چیست؟ اصلاً عمل چیست که بعد میگوییم عمل صالح؟ اصلاً عمل چهکاره عالم است؟ عمل چهکار میکند؟ چرا عمل؟ چرا انقدر عمل مهم است؟ منظورم دقیقاً از عمل چیست؟ کارکرد عمل دقیقاً چیست؟ یک بحثی دارد.
میخواهم از الان واردش شوم. یک مقدماتش را امشب انشاءالله عرض میکنم. جلسه بعد و ایام فاطمیه، انشاءالله بیشتر بهش میپردازیم. یک چند تا جمله از ملاصدرا باید بخوانیم، هم از "اسفار" ایشان، هم از کتاب "المبدأ و المعاد"، هم از علامه طباطبایی از کتاب "النبوات" و "الم" بخوانیم که عمده کتاب توی همین موضوع. هم بحثهای قرآنی دارد، هم بحثهای فلسفی دارد. یک کمی حوصله میطلبد. دیگه دارم بهتان میگویم که خسته... ولی خیلی مطلب دارد. از آن بحثهایی است که میریزد بههم آدم را، اگر یک کمی آدم توی آن وادی برود و فکر کند، توجه کند بهش، کلاً زندگی زیر و رو میشود. همانهایی که حال آدم را خوب میکند، دقیقاً مصداق همانهاست. میبرد توی عالم دیگر. آدم را پرت میکند آدم را توی آسمان. حالا انشاءالله به عنایت الهی بهش برسیم. بحث خیلی مهمی است. میگوید آقا چرا مؤمن حالش خوب است؟ چون دنبال حق رفته. چرا کافر بدبخت هیچی ندارد؟ چون دنبال باطل رفته.
داستان "گل یا پوچ" است. مؤمن گل را گرفته. کافر پوچ را گرفته، هیچی ندارد. پوچ را انتخاب کرده. این گل را انتخاب کرده. حقیقت را گرفته. دستش پر است. این قاعده زندگی. حالا باید در مورد این بحث کرد که تبعیت از حق یعنی چی؟ و چهشکلی تبعیت از حق حال آدم را خوب میکند و تبعیت از باطل نابود میکند؟
یک مثال اول بگویم. بعد یک کمی بحث توضیح بدهم. البته این بحث باید یک جوری باشد که اول جلسه باشد که خیلی همه سرحال باشند؛ چون بحثهای سنگین و فلسفی است. مثلاً یک ۲۰ دقیقه، نیمساعتی بگوییم، بعد برویم توی داستان و مثال و اینها که خستگیهایتان دربرود. الان برعکس شده. الان ما اول انرژی اولتان را کامل گرفتیم، بعد میخواهیم وارد بحث فلسفی بشویم که خب، دیگر طبیعتاً حال خیلی نداریم. یک کمی حالا به این میپردازیم. جلسات بعد، انشاءالله آرام آرام خیلی میخواهیم فشار نیاوریم که دوستان اذیت بشوند. بیشتر انشاءالله بهش میپردازیم.
ببینید آقا، یک مثالی آیتالله جوادی آملی میزنند. خیلی مثال قشنگ، خیلی دقیق است. روش دقت کنید. مثال سادهای است البته. میفرمودند که یک آهن، آهن ماشین، آهنپاره ۲۰ سال کار کرده. یک درخت هم ۲۰ سال کار کرد. از آهنپاره وقتی میپرسی که ثمره کار ۲۰ سالت کجاست؟ چی میگوید؟ میگوید: «هیچ!» ۲۰ سال زیر دست این و آن بودم. با مسافرکشی کردن، آدم بردن، آدم آوردن. یک روایتی تازگی میخواندم، فرمود: «آخرالزمان سوار شتر ماده میشود، میروند توی شکم شتر.» یعنی مرکبشان یک جوری است که توی مرکب میروند. قشنگ مرکبهای قدیم رو، مرکبهای جدید، توی مرکب میروند. حضرت تشبیه کردند که میروند توی شکم شتر. آخرالزمان این شکلی حمل و نقل میشود. این هم این شکلی است. یک عمر این آهن ملت را سوار کرده، پیاده کرده. این آمده، آن آمده، تصادف کرده، خورده، رنگ شده، رنگش پریده. ۲۰ سال کار کرده؛ ولی ۲۰ سال کارش مال این و آن بود. هیچی الان توی... الان هیچی ندارد. هرچه خوبی و خوشی بقیه بود از این گرفتند. سهم این چیست؟ قراضگی و بدبختی و درب و داغون بودن و زنگزدگی و اینها. بقیه کیف حالش را بردند، زنگزدگیاش به این رسید. میخواستم بگویم "زن، زندگی، آزادی". زنگزدگیاش به این رسید. کیف حالش مال بقیه بود. شمالش را آنها رفتند. بوق بوق عروس، بوقش مال من بود. کیف حالش مال آنها بود. ما حمال بودیم. هیچی نصیب ما نشد. ۲۰ سال کار کردیم. هیچی به هیچی.
ولی از درخت وقتی میپرسی ۲۰ سال کار کردی چی؟ میگوید کجاست ۲۰ سال کارت؟ میگوید: «اینجاست.» ۲۰ سال هی آمدم بالا، بالنده شدم. میوه دادم، رشد کردم. شاخ و برگ، هی رشد کردم، رفتم توی آسمان. مثال کافر و مؤمن این است: کافر چون دنبال پوچ رفته، ۲۰ سال رفته، الان هیچی ندارد. مؤمن چون دنبال حق رفته، همه ۲۰ سالش اینجاست. ۲۰ سال جمع کرده. شما مقایسه کنید. خیلی برایم جالب بود. تازگی داشتم نگاه میکردم: شهید سید حسن نصرالله، توله پهلوی، سس خرسی رضا پهلوی، دو ماه تفاوت سنشان است. سید حسن شهریور به دنیا آمده. این آبان تولدش بود تازگی. جفتشان هم ۶۳ سال. سید حسن نصرالله ۶۳ سال و یک ماه تقریباً. این هم ۶۳ سال دوم، شماره ۶۳ سال. این دو تا را با همدیگر مقایسه کنید. اصلاً میشود مقایسه کرد؟ این ۶۳ سال را یکی ۶۳ سال عزت داده به مملکتش، به میهنش، به مردمش، به مردم جاهای دیگر. یکی ۶۳ سال خفت و خواری و پولتوجیبی از ننت بگیر و دو، عیاشی و کابارهها و خفت و خواری برای مملکت. توی یک روز التماس و آویزان سعودی، یک روز آویزون انگلیس، یک روز آویزون آمریکا، یک روز آویزون اسرائیل. آخر هم هیچی به هیچی. این ۶۳ سال این کجا، ۶۳ سال آن کجا؟ "ذَلِكَ بِأَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا اتَّبَعُوا الْبَاطِلَ وَأَنَّ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّبَعُوا الْحَقَّ مِن رَّبِّهِمْ". تفاوت این دو تاست. یکی ۶۳ سال همینجوری ول چرخیده، هیچی به هیچی. یکی ۶۳ سال رشد کرده، بالا رفته، هی افق دیدش بلند شده. بعضیها هرچه بزرگتر میشوند، فقط خرفتر میشوند، فقط جا اشغال میکنند. کمکم دیگر از یک سن و سالی به بعد، همه چپچپ نگاه میکنند: این چرا نمیمیرد؟
موارد اینمدلی. بنده خدایی خیلی مسن بود توی یک محلی. هر وقت توی محل جوان میمرد، فک و فامیل آن جوان به این فحش میدادند که: «این فلانی هم هنوز زنده است، این داداش ما مرد!» بعضی این شکلیاند. یک کمی میشود امام خمینی که وقتی رفت بیمارستان، مردم نذر و نیازهای عجیب و غریب کردند برای اینکه امام برگردد. پدر یکی از مدافع حرم به بنده میفرمود که: «من پدر دو تا شهیدم. یکی از فرزندان ایشان جز شهدای خانطومان بود.» فرمود: «من دو تا شهید دارم. یکیش این پسرم است. یکی هم یک پسر نوزاد داشتم، شهید شده. گفتم آن چیست داستانش؟ سال ۵۸ وقتی امام بستری شد بیمارستان، من یک بچه شیرخواره نوزاد داشتم. گفتم خدایا این را میدهم امام برگردد. بچهام رفت، امام برگشت. صدقه امام میدانم آن را، برای امام دادم.»
یکی میشود عمرش مثل عمر امام. هرچه میرود بالاتر، نورانیتر، بزرگتر، آسمانیتر، بلندتر. روز به روز بهتر، روز به روز باصفاتر، لطیفتر. در جوانی سحرها گریه میکرد. امام دستمال کاغذی کنار امام میگذاشتند. خب آدم هرچه سنش بالا میرود، بدنش خشک میشود. اواخر عمر حوله میگذاشتند که اشک امام را پاک، یعنی دستمال جواب نمیداد. نالهها میکرد سحرها، گریهها میکرد. احوالاتی داشت با این همه مشغله، صبح تا شب درگیر آمریکا و شوروی و جنگ و تورم و سکه و ارز. ولی دارد میرود، دارد رشد میکند، دارد میرود بالا، چون دنبال حق است، حواسش به آن بالاست. "وَاتَّبَعُوا الْحَقَّ مِن رَّبِّهِمْ". هر جا که میرسد، میخواهد ببیند او چی میخواهد، وظیفهام چیست. اینجا باید چهکار کنم. یکی هم نه. یک روز اینور، یک روز آنور. دو روز میرود عکاسی، سه روز میرود مجسمهسازی، چهار روز میرود سفالگری، پنج روز میرود فلان. دو روز اینجا، سه روز ده سال را نگاه میکنی، میبینی هیچی به هیچی. نه زن گرفته، نه بچه دارد. هر وقت هم بهش میگویی چرا زن نمیگیری؟ میگوید: «من بچهام.» واقعاً خداییش هم راست میگوید بنده خدا. ۹۰ سالش هم بشود، بچه است. این مدلی که تو داری میروی، ۶۰ ۷۰ سالت هم که بشود، بچهای. تو را حساب نمیآوری. فقط داری گنده میشوی، فقط ورم میکنی، استخوانت بالا میرود. خودت باید بالا بروی. پس سیر کنی. باید حرکت کنی. این مال چیست؟ "وَاتَّبَعُوا الْحَقَّ مِن رَّبِّهِمْ". آنی که دنبال حق میرود، این شکلی میشود.
خب، مگر حق چه ویژگیای دارد؟ ویژگی حق یک چیز است. من حق و باطل را توی دو تا کلمه تفسیر کنم و کمکم دیگر بحث را ببریم، سادهاش کنم که خسته نشوید و تمامش کنم: حق و باطل داستانش چیست آقا؟ اگر توی یک کلمه بخواهیم توصیف کنیم، میشود این: **مانایِ بیکموکاست.** باطل چیست؟ **میرایِ پرکموکاست.**
حق، ماناست، کموکسری هم ندارد. باطل هم مردنی است، هم پر از عیب و ایراد. کسی که دنبال حق برود، چون حق ماندگار است، این هم ماندگار میشود. چون حق بیعیب و نقص است، این هم بیعیب و نقص میشود. آنی که دنبال باطل میرود، چون باطل مردنی است، این هم مردنی میشود. همان وقتی که زنده است، مرده است. آن وقتی هم که آنی که اهل حق است، آن وقتی که مرده، زنده است. اصلاً شما احساس نمیکنی مردنش را.
من گاهی به دوستان میگویم این تلویزیون مثلاً سریالهایی که نشان میدهد، بازیگرها بعضی بازیگرهایی که حالا از دنیا رفتهاند، آدم نگاه میکند، میگوید: «آه، این بنده خدا مرده است الان پوسیده.» ولی بعد این همه سال من تصویر آیتالله بهجت نگاه میکنم، یک بار با خودم گفتم: «عه، آقای بهجت پوسیده، مرده!» آقای بهجت روز به روز دارد زندهتر میشود. تازه میشناسندش. علامه طباطبایی روز به روز دارد کارکرد خودش را بیشتر نشان میدهد. برنامه طباطبایی نیاز دارد. خاصیت علامه بیشتر دارد معلوم میشود. بعضیها همان وقتی که حسن، خاصیت ندارند، بقیه دیگر آرزو میکنند دیگر، بنده خدا بده. کمکم این برود، یک نفس راحتی میکشد. بعضیها هم نه، وجودشان اینجوری است. انقدر بزرگاند، انقدر عظمت دارد. این به خاطر تبعیت از حق است. و تبعیت از باطل. حق، مانای بیکموکاست. باطل، میرای پرکموکاست.
عملی که آدم انجام میدهد، هر چقدر "بالاتر" باشد، این افق آدم را میبرد بالا. یک کمی این را توضیح بدهم و کمکم بحث را تمام کنم. ما کارهایی که انجام میدهیم، هر کدام یک افقی دارد پشتش. آن افق است که به این کار اندازه میدهد، سطح این کار را معلوم میکند. یک وقت کارهایی که میکنیم، به قول علامه طباطبایی، میفرماید که: «بسیاری از کارهایی که ما میکنیم، به خاطر نیازهای طبیعیمان است. غذا میخوریم چون گرسنهایم. ازدواج میکنیم به خاطر نیازهای حیوانیمان. میخوابیم چون خوابمان میآید.» خب، این مشترک است با حیوانات. اگر کسی ته افقش همینهاست. غذا میخوری، ازش میپرسند چرا میخوری؟ میگوید: «خب چون گشنهام.» گشنهام دیگر. مگر گاو است؟ نمیفهمی. آدم گاو گشنهاش میشود، میخورد. هرکی گشنهاش میشود، غذا میخورد. آنی که سطحش این است، عملش افقش این است، ته نگاهش این است، ته آن چیزی که میخواهد این است، اندازه خودش هم همین است. این افقش بهاندازه یک گاو است. بهاندازه خوک است. بهاندازه گرگ است. سطحش هم همیناندازه است: "أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ". ولی یکی سطحش بلند است. افقش بلند است.
بعضیا خیلی لطیفاند. اصلاً خیلی محشرند. بعضیها اصلاً یک دقتهایی دارند. به یک جاهایی توجه دارند. یک افقهایی دارند. یک انگیزههایی دارند. آدم متحیر میشود. کی کجا را نگاه میکند؟ چی را میخواهد؟ غذا که میخورد، ورزش که میرود. بابا ورزش آدم میکند سیکسپکش درست بشود. ورزش میکند که هیکلش خوشگل بشود. لاغر بشود، قلمی بشود. بعد تازه آن هم مقدمه است. بعدش چی؟ بعد هرکی نگاه کرد، بگوید: «وای، چه هیکلی!» این را که آدم گرفت، دیگر تمام است. این لایک را که گرفت، دیگر حاصل شد، نتیجه به مقصد رسیدم. اسنپ میگوید: «شما به مقصد رسیدید.» این هم همین است: «شما به مقصد رسیدید.» دیدی چقدر تعریف کرد؟ دیدی توی این عروسی همه به من نگاه میکردند؟ آرایشگرم خیلی حرفهای بود، دمش گرم. چهجور آرایشگر! همه فقط به من نگاه میکردند. اصلاً به عروس کسی نگاه نمیکرد. برعکس. حالا مثل شهید ابراهیم هادی، من محضر آقای عمادی درس پس میدهم. رفقایش میآیند میگویند که: «خبر داری فلان دختر، این هیکل ورزشی تو، لباس تنگ تو، اینها را که میبیند، آن ساک که دست تو، اینها خوشش آمده ازت؟» میگوید: «اینطوری است؟» جوانها مگر برای چی میروند ورزش؟ غالباً به مقصد خود رسیدهایم. فرداش میرود کَلَهاش را میتراشد. لباس گشاد میپوشد. شلوار گشاد میپوشد. لباسها به جای تگ ورزشی، توی پلاستیک میگذارد. میرود باشگاه. «نه مثل که داشت خوششان میآمد!»
بعد افقش چیست؟ میگوید: «من نمیخواهم کسی را به خودم مشغول کنم.» چرا؟ چون اینها مال خداست. یک بحث امام دارد، رضوانالله علیه، در چهل حدیث. میگوید بعضیها دزدند. دزد اموال خدایند. بعضی دزد اموال عمومی. بعضی دزد اموال خدایند. یکی از اموال خدا چیست؟ دل، توجه مردم. آنی که دنبال جلب توجه مردم است، دزد اموال خداست؛ چون "القلب حرم الله". باز دم آنی گرم که میرود حرم شیخ صدوق را میدزدد. حرم شیخ صدوق است. آنی که حرم خدا را میدزدد، خیلی بد است. آنی که دنبال دلبری است، این دارد حرم خدا را... این خیلی دزدیاش بدتر است. میگوید: «من نمیخواهم دزد حرم خدا باشم. من نمیخواهم دلبری کنم.» این شاید نامزد دارد، شاید شوهر دارد. شوهرش از چشمش بیفتد، رابطهشان سرد بشود. افقش نسبت به شوهرش عوض بشود. هی توقعش عوض میشود: «من هیکل اینجوری میخواهم، من شوهر اینجوری نمیخواهم. اینجوری بشود.» من خودم را میگذارم کنار. دل نبرم از کسی.
بعد خدا همان او را از یک کنار، بعد سی سال میآورد وسط. اینجوری دلبری میکند که فقط یک کتابی که تازگی نوشتهاند (آیا مادی عزیزمان) فقط شهدایی بود که ابراهیم هادی دل برد و شهید شدند. ۴۰ تا. چقدر شهدای شاخص که اینها بهواسطه ابراهیم هادی رفتند توی وادی شهادت. ابراهیم هادی است که لباس گشاد میپوشید که دل از دختر همسایه نبرد. روسیه و آلمان و اینها دارد دل میبرد. دارند مسلمان میشوند. چرا؟ "ذَلِكَ بِأَنَّ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّبَعُوا الْحَقَّ". این داستانش است. وقتی دنبال حق رفتی، حق است که میماند. حقی که واقعیت دارد و خدا بهت عزت حقیقی میدهد. محبت حقیقی میدهد. اعتبار حقیقی. اعتبار حقیقی تازه سی سال بعد مرگت. تازه عشق و عاشقی حقیقی بین زن و شوهر ۲۰ سال بعد ازدواج. هرچند بیشتر میگذرد، بیشتر عاشق هم. روز اول قلب تالاپ تالاپ میکرد، داشتن جوگیر نشوی. حق، حق باید رفت.
پس بعضیها افقشان در حد نیاز طبیعیشان است. بعضیها افقشان در حد عادتهای اجتماعیشان است. توی جامعه، آن چیزی که فرهنگ است. آن چیزی که رایج است. آن چیزی که روال است. بر اساس این کار میکنند. اینها هنوز سطحشان، سطح چیست آقا؟ سطح حیوانات. چون حیوانات رو دست همدیگر، دیدید یک گوسفند میپرد، همه میپرند. یک گوسفند میافتد توی چاله، همه دنبالش میافتند توی چاله. دیگر هیچکس نمیشود فکر کند: «بابا، این یک چیزی هست. برای چی باید این جلوی برود توی چاله؟» چیزی دارد. بعضیها این شکلی زندگی میکنند.
بعضیا افقشون چیه؟ افقشون تکلیفه. که توی همین سوره مبارکه که داریم میخونیم، آی آخرش بهش میرسیم: "أَفَمَن كَانَ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ كَمَن زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ وَاتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ". آدمها دو جورند: یا کارهایشان توی چشمشان خوشگل است، توجیه میکنند کارهایشان را و دنبال هوای نفسشان هستند. یا دنبال بینه هستند. دنبال این هستند که خدا چی میگوید. آنی که دنبال حق است، دنبال وظیفه است. این را میخواهم توضیح بدهم و تمامش کنم. حق یعنی آنی که خدا میخواهد. یعنی آنی که خدا میگوید. یعنی آن جنس کار الهی. چون خدا حق است. چون خدا ماندگار است. چون خدا میماند. خدا اصل است. خدا واقعی است. آن کاری که برای خداست، میماند.
حاج آقای قرائتی مثال قشنگی دارد. میگوید که: «شاه عباس کلی قصر و اینها ساخت، همهاش رفت. چهار تا کاروانسرا ساخت برای زائران امام حسین. کاروانسرای شاه عباس، آنی که رنگ خدا دارد، میماند. آنی که اسم خدا دارد، میماند.» اصلاً خدا توی عالم دارد نگاه میکند. فقط همینها را سوا میکند. اینها را نگه میدارد: "لِّيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُبْطِلَ الْبَاطِلَ". بهکلمات خدا، حق را احقاق میکند. باطل را هم له میکند. بعد تازه با حق میکوبد توی سر باطل. این کار خداست. حق است که میماند. حرف خداست که میماند. شاه و رضاشاه و همه اینها رفتند. مدرس کجا؟ اعدام کرد رضاشاه. با چه وضعی اعدام کرد! با چه غربتی! الان رضاشاه است یا مدرس؟ کدامشان ماند؟ همین امروز. آخرت که هیچی. آنجا که سلطنت اینهاست. همین امروز دنیایش را که نگاه میکنی، رضاشاه کجاست؟ مدرس کجاست؟ نواب صفوی کجاست؟ پهلوی کجاست؟ شهید صدر کجاست؟ صدام کجاست؟ با چه وضعی شهید صدر را کشت! مطالعه کنید خیلی عجیبغریب است. سه بار شهید صدر را قبلش جابهجا کردند، مخفیانه بردند دفن کردند. خود صدام هم شخصاً متولی اعدام شهید صدر شد. شکنجه داد، شکنجههای بدی هم داد که من نمیخواهم بگویم. بعضیهاش نقل شده و خودش کشت. دستور داد. شبانه بردند دفن کردند، مخفیانه. هیچکس هم باخبر نشد. یک چال کردند، هیشکی نفهمد. یک نفر فقط خبر داشت. بعد به نظرم ۱۷ سال اعلام کرد که من خبر دارم شهید صدر کجاست. کمکم پخش شد، مردم فهمیدند قبر شهید کجاست. جابهجا کردند. دوباره مردم فهمیدند. اینجوری که یادم میآید صدام اعلام کرد: «اصلاً آنجایی که قبر شهید صدر است، میخواهم اتوبان بکشم. قبر بیفتد زیر اتوبان. کسی نتواند برود.» الان جابهجا کردند. ما چند سال پیش رفته بودیم. ۱۳ سال پیش با یکی از اساتید رفتیم، یک قبر کوچکی بود. دو سال پیش هم با جمعیت طلبهها رفتیم، یک بارگاهی انداز همین جا برای شهید صدر ساختند. یک چیز روز به روز رونقش. این است داستان.
چرا اسم پیغمبر را آورد؟ گفت آنی که دنبال آن چیزی برود که برای پیغمبر نازل شده. چون پیغمبر شاخص این حقیقت مطلق است. یک چند تا جمله بگویم، خیلی قشنگ است. پیغمبر حق محض است. شوخی میکرد، میفهمم من با شما شوخی میکنم ولی "لا أَقُولُ إِلَّا حَقًّا". توی شوخیهایم جز حق نمیگویم. گریه میکرد برای بچهاش، برای ابراهیم. گفتند: «یا رسول الله، شما برای بچهات گریه میکنی؟» فرمود: «من هم دلم میسوزد. "وَ أَبْكِي وَ لا أَقُولُ إِلَّا حَقًّا". گریه میکنم ولی جز حق.» ما توی شادی رد میشویم از حق. توی غصهها از حق رد میشویم. توی عصبانیت از حق رد میشویم. عصبانی میشویم دیگر به حق کار نداریم. خوشحال میشویم دیگر به حق کار نداریم. فقط کافی است که دل ما را به دست بیاورد. بالا و پایین دینم که فحش بدهد، بالاخره آدم خوبی است. میدانی؟ حالا بههرحال یک کمی اخلاقش تند هست ولی حالا همین کار را اگر آن جارچی کوچک بکند که من هفتاد بار اعدام صحراییاش میکنم فلانفلانشده را، آن هم بیشعوریش است که این کار را میکند. یعنی وقتی که خوشحالیم از حق رد میشود. وقتی عصبانیام از حق رد میشود. توی ناراحتی از حق رد میشود.
پیغمبر شاخص یک آدم استاندارد است که خوشحال بود، از حق رد نمیشد. ناراحت بود، از حق رد نمیشد. عزادار، توی جنگ بود، توی عروسی بود، هرجایی بود، این شاخص حق است. اصلاً فرمود: "مَنْ رَآَنِی فَقَدْ رَأَى الْحَقَّ" این از آن روایتهایی که عرفا خیلی روش مانور دادند. ابن عربی مفصل فرمود: «هرکی من را ببیند، حق را دیده.» در خواب هم کسی پیغمبر را ببیند، پیغمبر را، خود پیغمبر را دیده. هم خودم را دیده، یعنی بهحق دیده، درست دیده. هم معنایش این است که حقیقت را دیده. من خود حقیقت. حقیقت اگر بخواهد دست و پا دربیاورد، سر و کله پیدا کند، مو پیدا کند، ابرو پیدا کند، میشود پیغمبر اکرم. به خود حقیقت. میخواهی حقیقی باشی دنبال پیغمبر برو. کاری که سلمان کرد. این همه آدم دور و بر پیغمبر بود. پولدار، جوان، خوشگل، حسب و نسبدار. سلمان پیرمرد، از شهر غریب پا شده آمده. زبانش یک چیز دیگر است. حسب و نسب ندارد. کلاه و خود ندارد. یال و کوپال ندارد. همه آنها رفتند محو و نابود شدند. اصلاً اسمی هم خیلی... سلمان ماند. چرا؟ چون وقتی میخواست حتی برود دیدن پیغمبر، پایش را میگذاشت آنجا که رد پای پیغمبر است. اینطور دنبال پیغمبر میرفت.
آیه قرآن هم فرمود: "قُلْ إِن كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ". خدا را دوست داری دنبال من بیا. خدا هم تو را دوست میدارد. تو شبیه من بشوی، خدا، من عاشق تو میشود. چون حق میشوی. بعد خدا به پیغمبر فرمود: "وَرَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَكَ". من یاد تو را بالا بردم. تو هم دنبال پیغمبر بروی، یاد تو هم بالا میرود. یاد پیغمبر را بالا بردم، یعنی چی؟ یعنی اسمت را خیلی رایج؟ اینکه بالا بردن نیستش که میگوید: «من یاد تو را بالا بردم.» نمیگوید: «من یاد تو را پخش کردم.» خیلی بین اینها تفاوت. البته اسم پیغمبر را هم پخش کرد توی عالم. ولی اسم تو را بالا بردم، توی روایت فرمود که این یکی از مصادیقش این است که هرجایی میخواهند اذان بگویند، کنار اسم خدا، اسم پیغمبر (صلوات). مسلمان بشود، هم باید شهادت بدهد به خدا، هم شهادت بدهد به پیغمبر است. این خیلی حرف است. بابا، خدا مگر اجازه میدهد اسم کسی بغل اسمش بیاید؟ میزند نابودش میکند. بعد اینجا گفته اسم من را میآوری، باید اسم ایشان را هم بیاوری. وگرنه هنوز کافری، نَجسی. "لا اله الا الله" خالی نداریم. ایشان، ایشان چی؟ انقدر رفته بالا. چرا رفته بالا؟ چون حق محض است. همه وجودش آنی است که او میخواهد. اصلاً پیغمبری دیگر نیست. حرفی از خودش ندارد. اصلاً این پیغمبر نیست که حرف میزند. این خداست که دارد پژواک صدایش را در قالب یک بدن مادی ایجاد میکند، به اسم پیغمبر. شما البته از او میشنوید. شما باید از او حرف گوش بدهید. به آنی که او گفته باید ایمان بیاوریم و دنبالش برویم. این حق است. محبت به او میشود حق. تبعیت از او میشود حق. جاودان میشوی. ماندگار میشوی. روبهراه میشوی. حالت خوب میشود. از همه اینها مهمتر، حالت خوب میشود. اصلاً یکطوری میشوی که بقیه به تو توجه میکنند، حالشان خوب میشود.
مؤمن این شکلی است. آنی که دنبال حق برود، نه تنها حالش خیلی خوب است، بلکه دیگران بهواسطه دیدن این، حالشان خوب میشود. امام این شکلی بود. رهبر انقلاب این شکلی است. وقتی همه کارها قفل میشد، فرماندهها میرفتند توی فکر و درگیری و اینها، امام را میبینند، تمام، تمام. امام حالش خوب است. امام امیدوار است. ۴۰۱ مسئولین شاخصی رد داده بودند، میگفتند کار نظام تمام است. آدمهای خوب، بهدردبخور، آدمحسابی. آقا خیلی امیدوار است. میگوید اینها هیچی نیست. اینها تمام میشود. هیچی هم نمیشود. آقا خبر ما وسط خیابان میدانیم چهخبر است. چهکار دارند میکنند. چه تجهیزاتی وارد کردهاند. فتنه رسانهها دارند چهجور کار میکنند. آقا میگوید: «هیچی نیست.» هیچی هم نبود. تمام شد. چی بود اصلاً؟ ۴۰۱ کیا بودند؟ این است مؤمن. این است. دیگران به او توجه میکنند، حالشان خوب میشود. انقدر بالاست، بقیه با توجه به او آسمانی میشوند.
میخواهم یک داستانی برایتان بگویم. خیلی جالب است در مورد این حال خوبی که نصیب میشود. این زیارت اولیای خدا این شکلی است. انس با اولیای خدا این شکلی است. آدم که با اینها مأنوس میشود، حالش خوب میشود. توجه آدم آسمانی میشود. این داستان را توی کتاب "بر بال خاطرات" که هفته پیش معرفی کردیم و ازش خواندیم، بگویم و دیگر برویم توی روضه و تمام. یکی از دوستان را هفته پیش (هنوز توی جلسه هستند.) هفته پیش بعد جلسه حرم حضرت عبدالعظیم دیدیم. من داشتم گوش میدادم. انقدر شما گفتی: «الحمدالله...» یک انس با این اولیای خدا اثر دارد. آوردن اسمشان اثر دارد. یادشان اثر دارد. خواندن کتابشان اثر دارد. عکسشان توی خانه اثر دارد. عکسشان توی خانه اثر دارد. آوردن اسمشان توی خانه اثر دارد. در دفع شیاطین اثر دارد. شیاطین به اسم اینها حساس است. به اسم آقای بهجت حساس. به عکس آقای بهجت حساس. از عکسهای بهجت میترسد. خیلی عجیب است. چقدر آدم میتواند رشد بکند. ملائکه نازل میشوند. وقتی اسم اینها میآید. اسم فلانی را که آوردی، ملائکه اطرافشانی کردند. اسم اولیای خدا که میآید، ملائکه اطرافشانی میکنند. ملائکه آقا، به قول این بچههای امروزی، عشق الله میرسانند به اینها. «الهی قربونت بشم. حاجی چاکرتم.»
مرحوم شیخ مرتضی زاهد میفرمود: «سحرها ملائکه من را بیدار میکنند. روزهایی که حالم بهتر بوده (أَصْلَحَ بَالَهُمْ) روزهایی که حالم بهتر بوده، سحرم میگویند: حاجی آقا مرتضی، پاشو. روزهایی که یک کمی معمولترم، میگویند: آقا مرتضی، پاشو. روز معمولیترم، میگویند: مرتضی پاشو. روزهایی که دیگر خیلی معمولیام، میگویند: پاشو...» معمولیش من یک بار برایم رخ نداده بود! خیلی با لگد هم ما را بیدار... ملائکه این شکلیاند. قداستی که برای مؤمن، برای ولی خدا، عجیبغریب است. این زیارت اولیای خدا عجیب و غریب است. ما فکر میکنیم در و دیوار زیارت میکنیم. آقا غوغاست توی این زیارتها. این شبهای جمعه که اینجا کنار شیخ صدوق جمع میشویم، خدا شاهد است نمیدانیم چهخبر است. هم شب جمعه است، هم جلسه تفسیر قرآن، هم زیارت مزار اولیای خدا، زیارت شیخ صدوق است. مجلس روضه است. اصلاً دیگر چی میخواهیم ما؟ دیگر چه نعمتی است؟ غوغاست توی اینها. چه گرفتاریای را از ما حل میکند؟ چه برکاتی جاری میشود؟ چه خیراتی توی زندگیمان دارد؟ چه خیری توی نسلمان دارد؟ گاهی احترام به ولی خدا توی هفتاد نسل عقبتر از آدم اثر میگذارد. بابت یک احترامی که کرده، بلند شده جلو پای، خدا توی نسل چندمش یک عالم ربانی قرار میدهد. روایتهایی دارد، مطالب عجیب و غریبی دارد. وقت نیست براتون بخوانم. این همان نظام عملی است که انشاءالله واردش کمکم بعضی از این روایات را هم عرض میکنم. عمل اصلاً عجیب و غریب است. یک کار کوچولو که انجام میدهی، کلاً ساختار زندگیات عوض میشود.
یکی از آقایان میگفت: «خواب علامه طباطبایی را دیدم. ایشان توی خواب فرمود: انسان بعد از طاعت انسان دیگری است. انسان بعد از گناه هم انسان دیگری است.» این الان که اسم امام حسین را آورد، این یکی دیگر است. آن هم که الان غیبت کرد، این هم یکی دیگر است. تا حالا هرچه بوده، یکی؛ یعنی یکی دیگر است. پس محبت به اولیای خدا که در رأس اعمال، خالصانهترین اعمال، لطیفترین اعمال، به حضرت موسی فرمود: «که برای من چهکار کردی؟» گفت: «خدایا، نماز خواندم، اطاعت کردم، اعمال واجبات...» فرمود: «برای من چهکار کردی؟ اینها که برای خودت بود.» گفت: «برای من، یعنی برای من؟» عاشق یک کسی باشی، فقط به عشق من. از اینها چی داری؟ محبت الله. این زیارت اولیای خدا که میرویم معنایش چیست؟ یعنی خدایا، من به خاطر تو دوستش دارم. به خاطر تو برایش احترام قائلم. چون تو دوستش داری، من هم دوستش دارم. میدانی چه غوغایی میکند؟ چه برکاتی دارد؟ این داستان یادگاری و هدیه امشب برایتان. هرکی که آمده، حالا آن هم که گوش میدهند، به کنار. ولی هرکی که آمده، پاداش دوبله است، خلاصه امشب. این دو تا نکته، خیلی قشنگ است. مال اینجا هم هست. مال امشب است و مال اینجاست.
این داستان، قبلش که بخوانم، حیفم میآید، به روح همه این اولیای خدا، خوبان، حضرت عبدالعظیم، شیخ صدوق، مرحوم آقای ریشهری، همه اساتید، همه بزرگان، همه مؤمنینی که امشب در کربلا مهمان امام حسین هستند، یک صلوات بفرستید: **اللهم صل علی محمد و آل محمد.**
در این کتاب، صفحه ۲۰۰، شاید حدود هفتاد هشتاد سال قبل، یکی از تجار شهر تهران ورشکست میشود. نذر میکند که چهل شب جمعه پیاده به زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السلام برود. چهل تا شب جمعه برود زیارت حضرت. میگفت: «۳۹ شب آمدم؛ اما شب چهلم برف سنگینی آمد. من نتوانستم زیارت بروم. با خودم گفتم با این برف که این هفته نمیشود رفت، هفته دیگر میروم.» شب خوابیدم و در عالم خواب دیدم که پیاده در برف به زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السلام میروم. سر راه به ابن بابویه رسیدم. توی راه که داشته پیاده میآمده، میرسد اینجا، مزار شیخ صدوق. آنجا دو نفر (توی خواب است) آنجا دو نفر از خادمان مرقد جناب شیخ صدوق حضور داشتند. از آنها خواستم که اجازه بدهند جناب شیخ صدوق را زیارت کنم. آنها رفتند و اجازه گرفتند. زیارت. دو تا خادم بودند توی عالم برزخ! آمده خدمت ایشان. رفته اجازه بگیرد. شیخ صدوق اجازه دادند، گفتند که: «بگو بیاید.» به من وارد شدم، دیدم خود شیخ صدوق رضوان الله علیه آنجا حضور دارند. جناب شیخ گفتند: «به زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السلام میروی؟» حالا سؤال را ببین، مطلب را ببین. شیخ صدوق آقا که دارد میرود زیارت حضرت عبدالعظیم سر راه، دارد سؤال میکند ازش: «داری میروی زیارت حضرت عبدالعظیم، هدیهای هم میبری یا دست خالی میروی؟» گفتم: «من که چیزی ندارم، چه چیزی برای ایشان ببرم؟» شیخ فرمود: «هر زمان خواستی به زیارت ایشان بروی، صد صلوات بفرست و به ایشان هدیه کن.»
توی مسیری که داریم از اینجا میرویم، یک تسبیح صلوات برای امام رضا علیه السلام، همینطور توی راه کربلا، همینطور توی راه حرم امیرالمؤمنین، همینطور توی راه زیارت حضرت. دارد میگوید دست خالی نرو. فرقی نمیکند. همانجور که الان که ما منزل همدیگر میآییم، دست خالی آمدن زشت است. زیارت هم همین است. یک چیزی با خودت بیاور. چی؟ خیلی دوست دارم، صلوات. صلوات عمل مقبول است. عملی است که هم دعاست که خود دعا "مخ العبادة" است، هم ابراز حب به پیغمبر و اهل بیت، یعنی دیگر در رأس اعمال. کلاً زیر و رو میکند. فرمود: «یک دانه صلوات بر من بفرستید، یک ذره گناه برایشان نمیماند.» **اللهم صل علی محمد و آل محمد.**
از خواب پریدم. بهقدری این خواب برایم مهیج و شیرین بود که تصمیم گرفتم همان شب به زیارت بروم. آماده شدم و راه افتادم. همانطور که توی خواب دیده بودم، ابتدا آمدم زیارت ابن بابویه. بعد به طرف حرم حضرت عبدالعظیم حرکت کردم. به حرم که رسیدم نزدیک اذان صبح بود. خیلی خسته بودم. گوشهای نشستم و بعد بهحالت نشسته خوابم برد. توی خواب دیدم که حضرت عبدالعظیم اشارهای کردند. حالا یک بار سر شب خواب دیده، شیخ صدوق راه انداختش، رفته حرم. حالا خود عبدالعظیم علیه السلام را دارد میبیند. حضرت عبدالعظیم اشارهای کردند. بستهای را انداختند توی دامنم. یک لحظه بیدار شدم. دیدم بسته الان توی دامنم است. توی بغلم است. دیدم واقعاً یک بسته روی دامنم است. بسته را باز کردم. دیدم ۹ قرون تویش است. ورشکسته بود دیگر. ۴۰ تا شب جمعه داشت میرفت به خاطر ورشکستگیاش. ۹ قرون معادل بدهیاش بود. این ۹ قرون را به کار بستم. الحمدالله، کارم دوباره رونق گرفت.
بعد آقای ریشهری اینجا میفرمایند که در این خاطره دو نکته وجود دارد: اول کرامت و دستگیری حضرت عبدالعظیم و جناب شیخ صدوق، و دوم یک دستور عملی در خصوص ادب زیارت خاندان پیامبر که هنگام زیارت مرقد این بزرگواران، ذکر صلوات هدیه مناسب برای ارتباط معنوی با این حضرات است. این داستان زیارت این است. بعد خود آن آقایی که زیارت میکنی توجه دارد، حواسش هست. شیخ صدوق کجا هست؟ اصلاً حواسشان هست ما میآییم، میرویم؟ آقا الان با حوریها، حاج آقا توی بهشت گرهها از تو باز میکند. اسبابی دارد. کنار هم میچیند. انسان بعد از زیارت شیخ صدوق با انسان قبل از زیارت شیخ صدوق متفاوت است. انسان بعد از یک ساعت انسان دیگری است. انسان بعد از زیارت حضرت عبدالعظیم یک انسان دیگری است. جهنم برایش حرام میشود؛ چون فرمود: «هرکی اینجا برود، انگار کربلا رفته.» و در مورد زیارت امام حسین گفته: "حَرَّمَ اللَّهُ جَسَدَهُ عَلَى النَّارِ". بدنش به آتش حرام میشود. هرکی زیارت حضرت عبدالعظیم میرود، دیگر این آتش به این بدن... یک آدم دیگری است. یکی دیگر است. زیارت این است. عمل این است. توجه این است. عمل تو افق محبت این است. پس بقیه بر اساس نیازهای حیوانی و عادتهای اجتماعیشان عمل میکنند. بعضی بر اساس وظیفه عمل میکنند. بعضی بر اساس عشق عمل میکنند. آن اگر یک سر سوزنش باشد، همه را میشوید، میبرد. آن است که غوغا میکند.
امشب بگویم و روضهمان باشد. مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت نقل میکردند (اگر ایشان نقل نمیکردند، من با احتیاط نقل میکردم؛ چون خیلی سنگین است.) یک آقایی بود بد و بیراه میگفت به اهل بیت. ناصبی بود. دشمن اهل بیت بود. به قول امروزیها تکفیری بود. وهابی بود. رفیقش میخواست برود عتبات، میخواست برود نجف. این فهمید که رفیقش میخواهد برود نجف. دوباره شروع کرد بددهنی کردن و اینها. گفت: «چی دیدی از اینها؟ هی پا میشوی میروی نجف؟ از اینها مگر کاری برمیآید؟ این سری هم میروی میبینی که اینها کارهای نیستند.» البته این را اصلاح کنم: همیشه به شیعیان توهین میکرد. این بار به خود امیرالمؤمنین. این هم دلش شکست. گفتش که: «من میروم نجف حساب تو را میرسم تا دیگر به امیرالمؤمنین توهین نکنی.» رفت نجف، بست نشست. یا امیرالمؤمنین، این به شما توهین کرده، به شیعیان بد میگوید. آمدم سیلی بگیرم ازتون بزنید توی گوشش. ظاهراً سه روز توی حرم نشست، بست نشست که بگیرد حاجتش را. روز سوم بود خواب دید امیرالمؤمنین علیه السلام بهش فرمودند که: «تا قیامت اینجا بنشینی، آنی که میخواهی نمیدهم. چرا؟ این یک حقی (تعبیر این است) یک حقی گردن ما دارد. یک حقی گردن ما دارد. تا قیامت هم بنشیند، آن سیلی که تو میخواهی نمیزنم.»
آن حق چیست؟ فرمود: «این پاسبان کربلا بود.» شیعه نیست. یک زمانی کربلا پاسبان بود. یک شبی تشنهاش شد. دنبال آب میگشت توی کوچهپس کوچهها. گشت آب پیدا نکرد. همینجوری قدمزنان زد بیرون. به نهر فرات رسید. کنار نهر فرات نشست. زیر آسمان. تنها. تنها. آب را برداشت بخورد. یک لحظه دلش شکست. گفت: «چی میشد یک چند قطره به حسین بن علی میدادند؟ کشتند، لااقل آب میدادند و میکشتند.» حتی نگفت چرا کشتندش. گفت: «لااقل آب میدادند و میکشتند. لااقل آب میدادند و میکشتند.» برای آن ناصبی این قضیه را تعریف کرد. گفت: «من توی خواب امیرالمؤمنین را دیدم. حضرت اینطور فرمودند.» اشک توی چشمانش جمع شد. گفت: «خدا، آن شب کسی با من نبود و تا الان هم برای کسی این را تعریف نکردهام.» یعنی اینها همچین خانوادهای... منظور دارم توجه دارم. از چشمشان نمیافتد. یادشان نمیرود. یادشان نمیرود. این همه بددهنی کرده، توهین کرده، ازت میخواهم بفهمند. آنها سر جای خودش. ولی یادمان نمیرود. آن یک قطره اشکی که آنجا کنار فرات. آن محبت بود. آن محبت برای خدا بود. آن عشق خالص بود. آن در رأس همه اعمال بود. میشوید همه را میبرد. آن اصل عمل است. آن گل عمل است. توی آسمان است. این کارهایی که تویش محبت است، غوغاست.
آقای بهجت میفرمود: «در بین مستحبات...» آقای بهجت میفرمود (با آن عظمت، استوانه فقه، استوانه معرفت) فرمود: «در بین بعد واجبات، ما کاری بالاتر از این نداریم: نماز شب و گریه بر سیدالشهدا.» ایشان میفرمود که: «گریه بر امام حسین از نماز شب هم بالاتر است.» چرا؟ چون گریه امام حسین کار عشق است. نماز شب معلوم نیست همیشه کار عشق باشد؛ ولی گریه بر امام حسین کار عشق است. آنی که عاشق است، میسوزد. آنی که عاشق است، اشک میریزد. این این محبت شبهای جمعه دلتنگ کربلایی، حرم حضرت عبدالعظیم میروید، حرم شیخ صدوق میآید. میخواهد بگوید: «یا اباعبدالله، دستمان از حرمت کوتاه است.» به حرم عبدالعظیم... که دست امام حسین (علیه السلام) میفرماید: «تو دستت کوتاه است. من که دستم... من که دستم کوتاه نیست. تو نمیرسی، من که میرسم. من که میتوانم، تو نمیتوانی بیایی. من مد نظر دارم. تمام این شب جمعهها را برایت کربلا نوشتم. حواسم بهت هست. حق به گردن من داری. تمام قطرات اشکی که ریختی را حواسم بود. همه آن توسلاتی که کردی. با آن دل شکسته "یا حسین" گفتی. نذری دادی، خرج کردی. سینه مشکی پوشیدی. دنبال دست راه افتادی.» هم خودش توجهش هست، هم مادرش توجهش هست. فاطمه زهرا اصلاً این آن چیزی است که دل فاطمه را آرام میکند. نه فقط توجه به اینها دارد. آن غصهای که قلب او را پر میکند (روایتش را توی این ماه صفر توی جلسه خواندم که میزند تمام آسمان را آتش ناله فاطمه زهرا پر میکند. ملائکه میگویند عنقریب است که عالم نابود بشود از این ناله فاطمه زهرا)، خدا گریهکنها را بهش نشان میدهد. میفرماید: «فاطمه جان، آرام باش. ببین برای بچهات دارند گریه میکنند. ببین هواخواه دارد. ببین با این محبت دارند عروج پیدا میکنند. اوج میگیرند این اشکها.»
این است. بگذارید امشب که حالا اشکتان جاری شد، حق پیدا کردید، این روضه را امشب بخوانم. یک ترفندی زد امام حسین (علیه السلام) ظهر عاشورا. آن دیگر برگ آخر بود. میخواست دیگر یک حرکتی بکند اگر کسی یک ذره توی وجودش آمادگی هست یک سر سوزن محبت نشان بدهد، بگیردش، جداش کند. هرچه داشت امام حسین آورد وسط که این دلها را یک تکانی بدهد. هی این دلها را هم زد، یک ذره محبت از توی اینها پیدا کند. خیلی موجودات عجیبی بودند حکام امام حسین. برگ رو را کرد، اینها نه تنها از خودشان عشق نشان ندادند، بلکه هی نفرت بیشتر نشان دادند. هی جنایت بیشتر کرد. این دیگر برگ آخر امام حسین بود. یک بچه شیرخواره را سر دست. "هرکی با من جنگ داشته باشد، من را خارجی بداند، کینه بابایم علی را داشته باشد، دیگر دلش برای این بچه میسوزد. این بچه دارد از تشنگی، بچه دارد دست و پا میزند." بچه را سر دست گرفت. عمارت را ببین. رحمت الله الواسعه. اینطور فرمود: "أَلَمْ تَرَاهُمْ كَيفَ رَحِمُوا هَذَا الرَّضِيعَ؟" به من که لااقل. "بمن لا أثق في نسبه". لااقل به این شیرخواره رحم کنیم. رحم کنید. "اِرْحَمُوا تُرْحَمُوا". تو رحم کن، من هم رحمت. رحمت الله الواسعه. بهت نشان میدهم. یک ذره رحم کن. یک ذره. فرمود: «اصلاً خودتان ببرید. فکر نکنی من این را سپر کردهام از قبل بچهام آب بگیرم. خودتان به این بچهها بدهید.» "أَلَا تَرَوْنَهُ؟" کیفیت کی بودند اینها؟ این بچهای که خودش داشت میمرد. تیر انداختهاند. چه تیری؟ تیر، تیر سهشعبه انداختهاند. عذر میخواهم، روضه را باز میخوانم. تیر سهشعبه. اسب است که با سرعت. نه، برای بچه ششماهه. همینقدر فقط گفتند که این تیر دیگر نگفتند چطور آمد، از کجا آمد، چی شد؟ فقط گفتند "مِنَ العُظُونِ". نه اینکه برود توی گلو، سر را جدا. من که بشکافد سر را از گوش تا گوش جدا کرد.
"أَلَا لَعَنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ". خدایا، در فرج آقا امام زمان قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوق زوالرحام، ملتمسین دعا از سفره بابرکت حضرت علی اصغر متنعم بفرما. شب اول قبر حضرت علی اصغر به فریادمان برسان. خدایا، طعم عشق خودت و عشق اولیای خودت را به ما بچشان، به فضل و کرمت. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت علیالخصوص رژیم منحوس صهیونیستی و آمریکای خبیث را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ عنایت بفرما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت را نصیبمان بفرما. مرزهای اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. حاجات مؤمنین را به فضل و کرمت حاجتروا بفرما. مظلومین عالم را از شر ظلم ظالمین نجات و خلاصی عنایت بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود. هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. "بِنَبِيهِ وَ آلِهِ، رَحِمَ اللَّهُ مَنْ قَرَأَ الْفَاتِحَةَ مَعَ الصَّلَوَاتِ".
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه اول
آن مانایی
جلسه دوم
آن مانایی
جلسه سوم
آن مانایی
جلسه چهارم
آن مانایی
جلسه ششم
آن مانایی
جلسه هفتم، بخش اول
آن مانایی
جلسه هفتم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه هشتم
آن مانایی
جلسه نهم
آن مانایی
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات آن مانایی
جلسه چهاردهم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه پانزدهم، بخش اول
آن مانایی
جلسه پانزدهم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه شانزدهم، بخش اول
آن مانایی
جلسه شانزدهم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه سوم
آن مانایی
جلسه چهارم
آن مانایی
جلسه پنجم
آن مانایی
جلسه ششم
آن مانایی
جلسه هفتم، بخش اول
آن مانایی
در حال بارگذاری نظرات...