* دوازده تقابل بینظیر در سوره مبارکه محمد؛ مرزبندی ایمان و کفر! [2:01]
* سریال طنز اسرائیل پیروز میشود! خنده آسمانیان به نقشههای کفار [7:17]
* طلوع نابودی در قله پیروزی: سنت الهی در انتقام از زورگویان [9:15]
🌹 جانسوز اما جاننواز؛ وقتی زنان و کودکان هم طعم شیرین شهادت و جهاد را میچشند [11:58]
* سقوط آزاد اسرائیل؛ از معامله قرن و رؤیای ساخت معبد سلیمان تا جنگ بر سر موجودیت [15:31]
* وعده #شهید_ سید_حسن_نصراالله: اسرائیل به ۸۰ سالگی نخواهد رسید! [18:38]
* خدا با دست آمریکا ما را مسلح کرد؛ شاه انبار کرد، #همت و #باکری جنگیدند! [21:49]
* از شهید #آرمان و #حججی تا #یحیی_السنوار؛ خداوند قهرمانانش را به دست دشمن معرفی میکند [24:31]
* دشمن احمق ما را تهدید میکند؛ ما در انتظار لحظه رویارویی هستیم [27:58]
* حق، مانا و باطل، میرا است؛ زندگی بر مدار قرآن موجب ماندگاری است [36:06]
* ضد سحر حقیقی؛ وقتی ایمان به حق، دل را آرام و شکستناپذیر میکند [40:12]
* نقطه تمرکز دشمن، قلب آرامش یاران؛ #رهبر_معظم_انقلاب، ایستاده در خط مقدم [47:08]
* پوچهای فریبنده، گلهای ساده؛ آزمون واقعیت و جذابیت [50:35]
* عاقبتی درخشان برای عاشور عمر؛ سنیمذهبی که به میهمانی امیرالمؤمنین (ع) شتافت [1:03:28]
* از قیام حسینی تا سکوت صهیونیستی؛ شیعه واقعی کیست؟ [1:21:51]
* نازدانهای در ویرانه شام؛ نامی که جاودانه شد و ظلمی که نابود شد [1:30:18]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهو قولی.
آیات سوره چهل و هفتم قرآن کریم را با هم مرور میکردیم که به نام مبارک نبی اکرم، حضرت محمد مصطفی - اللهم صل علی محمد و آل محمد - آیات ابتدایی را یک بار میخوانم و بعضی نکات علامه طباطبایی را عرض میکنم و انشاءالله نکاتی که بعدش مطرح میشود.
بسم الله الرحمن الرحیم: «الذین کفرو و صدوا عن سبیل الله ازل اعمالهم».
در این سوره تقریباً - حالا آنجوری که بنده محاسبه کردم - دوازده تقابل را این سوره مطرح کرده بین مؤمنین و کفار. دوازده تقابل در دوازده نقطه مقابل یکدیگر. حالا شاید بیشتر هم باشد، ولی با تدبری که داشتیم به این دوازده تا رسیدیم که خب خود عدد دوازده هم عدد قابل توجهی است. دوازده تفاوت جدی هست بین مؤمن و کافر، به قول امروزیها توی دو جبهه مقابل هماند، دو تا دسته مقابل هماند. آن طرف یک مختصاتی دارد، این طرف مختصات دیگری دارد.
اول هم از کفار شروع میکند خدای متعال. هر یک دانه ویژگی هم که میگوید، علتش را هم میگوید. واقعاً این سوره، سوره عجیب و غریبی است؛ یعنی بنده با خودم فکر میکردم اگر غیر از این سوره، چهار صفحهای ما در قرآن نداشتیم، میشود گفت بس بودیم. آنقدر که این چهار صفحه، هرچه که مراجعه میکنی، مطالعه میکنی، مرور میکنی، میبینی هیچ مطلبی نیست که جا مانده باشد تو همین چهار صفحه. معجزه نیست، چیست؟ چهار صفحه! کی میتواند تو عالم چهار صفحه حرف بزند آنقدر عمیق، آنقدر دقیق، آنقدر منسجم؟ هرچه میروی، تمام نمیشود.
اول کفار را میگوید. میگوید که کفار اوضاعشان این است، علتش هم این است. مؤمنین اوضاعشان این است، علتش هم این است. «الذین کفرو و صدوا عن سبیل الله». ویژگی اینها این است که کفر دارند و مانعاند نسبت به راه خدا، نمیگذارند کسی اینوری برود، نمیخواهند کسی آنوری برود. این توصیفشان. خدا با اینها چه میکند؟ «ازل اعمالهم». همین خدایی که اینها میخواهند راهش را ببندند، خدا اعمال اینها را گم و گور میکند. اعمال اینها را گم و گور میکند. «ازل اعمالهم».
جلسه قبل از علامه طباطبایی خواندم. فرمود: "این «ازل اعمالهم» یعنی نمیگذارد به آن نتیجه دلخواه اینها برسند. گم میشود. پشت سر هم چیده میشود. شما فرض کنید ده تا پله را میچینید کنار هم، ده تا سکو را کنار هم میچینید. فرض کنید یک کسی میخواهد به یک نقطهای برسد. ده تا سکو با یک شیبی برای خودش میچیند. سکوی اول ۵ سانتیمتر ارتفاع دارد، دومی ۱۰ سانتیمتر، سومی ۱۵ سانتیمتر. همینجوری میخواهد به آن دیواری که دو متر ارتفاع دارد به واسطه این سکوها برسد و میخواهد به آن دیوار برسد که از آن دیوار مانع کار خدا بشود. مانع از این بشود که کسی سمت خدا بیاید. این دیوار را برای این کشیده. این دیوار را برای این میخواهد. «صدوا عن سبیل الله» این را برای اینکه راه خدا را ببندد میخواهد.
«الذین کفرو و صدوا عن سبیل الله ازل اعمالهم». کسی که این شکلی پلکان میچیند، تشبیه امروزیاش این میشود: پله اول را میگذارد، پله دوم را جور میکند، همزمان دارد به فکر پله هشتم هم هست، آن هم جور میکند، پله نهم هم جور میکند. همینجوری هی میرود این قطعات را که به خیال خودش هرکدام از اینها شرایط را فراهم میکند برای اینکه آن به آن دیوار برسد. از اینور آنور با حیلههایی، با ترفندهایی، با مکر، با شگردهای مختلف اینها را جور میکند. آن لحظهای که خیالش جمع شده که تمام پلهها را چیده، آن لحظهای که خیالش جمع شده همه پلهها را چیده، میآید پله اول میایستد که دانه دانه بپرد به دیوار برسد. پله پنجم، ششم، هفتم، هشتم، مثلاً ۲۰ تا پله است، میآید تا ۱۶، ۱۷، ۱۸، خالی است، ۱۸ نیست! با یک شتابی میپرد روی ۱۹، میبیند ۱۹ از زیر پوک بوده! خدا این را سر کار گذاشته. «الله یستهزئ بهم». یکی از سرگرمیها و تفریح خدا این است که کفار را سر کار بگذارد.
«الله یستهزئ بهم». تو آسمان هم ملائکه امکانات که ندارند شبها بنشینند فیلم ترکیهای نگاه کنند و هندی نگاه کنند و سریالهای طولانی و اینها. سریالشان اینها است. «الله یستهزئ بهم». خدا کفار را سر کار میگذارد. آنها مینشینند کیف میکنند.
الان یک سریالی دارد تازگیها پخش میشود تو آسمان به اسم «اسرائیل پیروز میشود». کبیر! صمد به فیضیه میرود! فیلمهای قبل انقلاب! همانجوری طنز است، فکاهی است.
خدا میگوید که: "من خیلی دلم برای سید حسن نصرالله تنگ شده. بچهها بگویید بیاید." ملائکه میگویند: "همینجوری؟" میگوید: "خب این صفیالدین هم خیلی دارد بیقراری میکند. بعد از سید حسن نصرالله، میگوید من اصلاً تو عمرم نتوانستم جدا باشم و اینها. این هم یک هفته بعدش بفرستیم بیاید." "خدایا، آخه اینها خیلی کیف میکنند، احساس میکنند یک دانه یک دانه دارند میکشند ها. یحیی سنوار، آن هم بچه خوبی است، بگویید بیاید. شب جمعه برس، هفته پیش شهیدش کردم. شهید یحیی سنوار آن هم بگویید بیاید."
"خدایا، آخه این مدلی که ما میگوییم اسرائیلیها حال میکنند." "آره، میخواهم حال کنند. برنامه دارم برایش. سریال "اسرائیل پیروز میشود". همه را میچیند، همه را میکشد. بعد آن لحظهای که میخواهد بپرد روی دیوار، یکهو میبیند زیر پا خالی میشود. آن لحظه آخر.
یک روایتی است، تازگی تو این جلسات جوان با نفس خواندیم. روایت هنوز منتشر نشده. فرمود: "خدا وقتی میخواهد جبارها، زورگوها، ظالمها، اینها را میخواهد نابود کند، «آمن ما کانوا»". تو یک شرایطی که بیشترین امنیت و آرامش خاطر را دارند، خدا آنجا نابودشان میکند. این سنت خداست، این قاعده خداست. میگذارد قشنگ اینها آرام بشوند، خوابشان میبرد. احساس پیروزی رسید. آن دم دم دم دم در پیروزی، یکهو خدا خالی میکند. «فعت الله بنیانه من القواعد».
خدا زودتر از آن آنجا نشسته. "از دست من داشتی در میرفتی ها! روی تک تک این پلهها بودم، خودم چیدم بیایی اینجا. اصلاً این طراحی من بود."
«ألم یجعل کیدهم فی تضلیل». یکی اینور هم آن «والذین کفرو» هم «المکیدون». این فکر میکند این دارد برای من نقشه میکشد. این نقشه تو هم نقشه من برای تو است. کلاً نقشه من است. فیلمنامه نوشتم ملائکه بنشینند کیف کنند، سریال ببینند. این وسط هم یک تلخیهایی دارد. باطنش که تلخی ندارد. باطنش حق است. حجم وسیعی از اولیا خدا که سالها پشت در دروازه شهادت ناله میزدند، یکهو در وا شده، هی دارند دانه دانه پرواز میکنند. حالا انشاءالله، انشاءالله که نمیدانم انشاءالله یا نه، بیشتر از اینها باز خواهد شد.
آن رفیقمان به ما میگفت: "چند سال پیش حرم امام رضا علیه السلام، اولین بار دیدیم." باز این را برندارند، کات بزنند. لعنت بر کسی که کات بزند این جمله. اولین باری که همدیگر را دیدیم مشهد سال ۹۹. این رفیقمان که راوی صدیقه در قیامت بود، آن هم اسباب خنده ما را فراهم میکند در نقد این کتاب تهمت به این کتاب و اینها. این هم بههرحال تفریح ما.
این رفیق ما میگفتش که این جلسه شرکت کرده بود. ایام کرونا بود، مشهد هم خیلی محدودیت داشت و اینها. وارد جلسه شدم. بچههای سپاه بودم، اردوی سپاه بود. گفت: "یک لحظه خشکم زد دیدم مثلاً ۸۰ درصد این جمعیتی که تو این جلسه دارم میبینم، همه را جزء شهدا آنور دیده بودم." یک دری دارد باز میشود، این مشتاقها پرواز کنند. یک طرفش سختی، تلخی، برای ماها تلخ است، برای ماها سخت است. اینورش غم است، آنورش چیست؟ پرواز.
این شهید عزیز و بزرگوار خانم کرباسی واقعاً شورانگیز است این شهادتها. یک زمانی ما فکر میکردیم مثلاً شهادت برای خانمها مثلاً درش بسته است. الان شما ببینید خدا درش را برای خانمها هم باز کرد. آن هم آنقدر قشنگ دستش تو دست شوهرش رفته آنجا خار چشم اسرائیل شده. خدا در جهاد را حتی نظامی را برای خانم هم باز کرده. خیلی شورانگیز است. خدا اجازه داده بعد از این همه سال توی میدانی که تا بهحال مردها رقص خون و جنون میکردند در عشق، خدا گفته خانمها هم بیایند، اشکال ندارد. دیگر حالا بخش زنانه هم دایر شد، بخش کودکان هم دائر شد.
ظاهرش سخت است، ظاهرش تلخ است، ولی واقعش این است اینها نقشه خداست، اینها طراحی خداست. کافر میچیند، دانه دانه میرود جلو. آن لحظهای که دیگر خیالش جمع است که پیروز شده، مثل فرعون. همه چیز جور شده و شرایط مهیا و رسیده به موسی و پشت موسی دریا. اینور هم که سپاه ما، همه هم سواره. آن هم که پیاده. دل شب تاریکی. ما هم جمعیتمان بیشتر، زورمان بیشتر، سلاح دست ماست، تمام. دیگر همان لحظه که یک حسی است، بادی میافتد تو کلهاش، دیگر خاطرش جمع است. با یک آرامشی دارد تو این دریا، دریایی که باز شده، به خیالش این هم به نفعمان شد. "موسی زد تو دریا. دریا برای اینها وا شد، ما آمدیم تو دریا به نفع ما شد. دنبال موسی داریم میرویم آنور دریا خفتش میکنیم." دارد با یک آرامشی میآید و میآید و میآید و یک آوایی که رفته کنار و اینها... این هم با آرامش میآید و فرعون به ابدیت میپیوندد.
حمید، فرعونی که تا بهحال این همه همه را چیده بود. دیگر میدانی که فرعون دیگر تقریباً مدارک شهودیاش اپلای میشد دیگر کمکم؛ یعنی درخواست داده بود برای اینکه "أنا ربکم الاعلی" اپلای میشد؛ یعنی موسی را میگرفت دیگر اپلای شده بود. خیلی دیگر مدارکش هم سفارتخانه همه را امضا کرده بود، تأیید شده بود و اینها. دیگر تو آن شرایطی که همه چی جور بود، قل قل آب میرفت تو دهنش. تو روایتی دارد همین که فرعون آمد بگوید ایمان آوردم، جبرئیل یک تیکه گل کرد تو حلق فرعون. روایت خیلی قشنگ است. بعد میگوید جبرئیل یک لحظه خودش را جمع و جور کرد، گفت: "الان خدا به من میگوید برای چی؟" قرائت جالبی. بعد گفت: "من واقعاً آن لحظه طاقت نداشتم فرعون ایمان بیاورد. نگران بودم ایمان بیاورد، خدا قبول کند. خدا آنقدر کریم است." گفت: "این گله را نتوانستم تحمل کنم، زدم به حلق فرعون، سرم را انداختم پایین."
"بیا اشکال ندارد، کار خوبی کردی!" غرضم این است که خدا این شکلی میچیند. از «ازل اعمالهم». همه پایهها کنار هم جور میشود. وقتی خوب همه چیز را چیده، مینشیند پشت رول که برود، یکهو میریزد بههم، گم و گور میشود. این قطعاتی که چیده بودیم کو؟ پس الان تو این سریال "اسرائیل پیروز میشود"، کل منطقه را مدتهاست هماهنگ کردهاند. البته خود این طوفان الاقصی یک بخشی از همین داستان. جالب اینکه سریال تقریباً دیگر برایشان مسلم شده بود که کار فلسطین تمام است. پیمان ابراهیم را بستند، معامله قرن انجام دادند. همه کشورهای خائن و کثیف و نکبت، انشاءالله دانه دانهشان را فتح خواهیم کرد، آمدند تسلیم شدند. بحرین و امارات و کویت، قطر. دیگر بفرمایید کجا بود؟ تا اردن ... اردن که از اول و آخرش هم عربستان بود که داشت لَم میکرد، روش نمیشد همچین خیلی محکم بیاید. عربستان هم راضی کرده بودند. دیگر آخریش عربستان بود، سنگین بود که خادم الحرمین هم بیاید با اسرائیل معامله قرن انجام دهد! فلسطین را بفروشد. دیگر ته داستان بود. کارهایش را کرده بودند، کارهای اداریش را کرده بودند.
پایتخت منتقل کنند اورشلیم. همه کارهایش شده بود. زمان ترامپ هم کلی کار پیش رفته بود. آخر کاره بود، جرقه مانده بود که تمام بشود. آن کشورهای منطقه کلاً اسرائیل را با پایتخت قدس اورشلیم به رسمیت بشناسند. یک حماس و غزه مانده که آن هم انشاءالله یک شب جمعش میکنیم، یک لقمه است. برنامهشان این بود. تو همین آرامش بودند، داشتند کارشان را میکردند. یکهو دیدند حماس آمد جمعشان کرد، داستان نیک به هم. اوضاعی که تو منطقه نهایت نهایت موافقت با اسرائیل بود. منطقه کامل در اختیار اسرائیل بود. الان تو آمریکا نتانیاهو نمیتواند با آرامش راه برود. انگلیس ریخته... خاصیتش چی بود؟ اینها دیگر خیلی معرکه. خاصیت شیمبو ورق برگشت. اصلاً داستان به هم. اسرائیلی که داشت قدس را میکرد اورشلیم را میکرد پایتخت، مسجد الاقصی را میخواست خراب بکند، معبد سلیمان را بیاورد بالا. معبد سل ما سالهاست آماده است منتظر دکمه بزنم جمع بشود. معبد سلیمان آماده است، فقط میآیند میگذارند آنجا.
تو آن نقطه بود، یک شبه رسید به این نقطه که نتانیاهو میگوید: «جنگ ما جنگ حیاتی است. نزنیم نکشیم اسرائیل نابود میشود.» برگشته به هفتاد و خردهای سال پیش. وعدههای الهی. شهید سید حسن نصرالله تازگی میخواندم، همین دو سه روز پیش تو یکی از سخنرانیهای ایشان که خیلی هم منتشر نشده نمیدانم چرا. ایشان فرمود که: «من به شما قول میدهم اسرائیل به ۸۰ سالگی نخواهد رسید.» سخنرانی عربی سید حسن نصرالله: «به ثمانین سنه نخواهد رسید، به ۸۰ سال نمیرسد.» آقا به من فرمودند: «۲۵ سالی که آقا فرمودند ۲۵ سال آینده را درک نمیکند.» من تعجب کردم. چون آقا خیلی وقت بُرد عقب، آنی که به ما گفته بود خیلی زودتر بود. ۱۰ سالش تقریباً گذشته. ۸۰ سالی که برای اسرائیل است، تقریباً سه چهار سال دیگر مانده ازش. هیچکی فکر نمیکرد تو این اوضاع یکی بیاید بگوید آقا اسرائیل به ۸۰ سالگی نمیرسد. اصلاً خنده، این کشورهای منطقه، اوضاع منطقه یکهو ورق برگشت.
کلاً داستان این است. تو آن وضعیتی که در نهایت آرامش و اطمینان است، یکهو بعدش هم همین است، نابودیش هم همین است. فعلاً دارد میزند و میکشد و میبلعد و میرود جلو. خودم دارم نگاه میکند. اصلاً جزء طراحی است. سر وقتش میگیرد، سر وقتش میبیند این قطعاتی که چیده هیچکدامش به دردش نمیخورد. «ازل اعمالهم». گم و گور میشود این قطعاتی که سرهم کرده، هیچکدامش نیست. این قطعات را خدا آورده بود، خدا اثر داده بود. سر وقتش این قطعات همه تبدیل به ضد خودش میشود. این قطعات تبدیل به ضد خودش میشود.
الی ماشاءالله مثال تاریخی دارد که میشود بهش اشاره کرد. آمریکا شاه را کرده بود ژاندارم منطقه. کلی بهش سلاح میداد. اینها را خیلیها خبر ندارند. عمان بههم ریخت. خیلی واقعاً دردآور است که آنقدر مطالب غریب است، واقعاً عجیب است. عمان ریخت بههم، ناامن شد. شاهِ آمریکا به شاه دستور داد، گفت: «عمان ریخته بههم. این را مطالعه کنید.» آمریکا به شاه دستور داد، گفت: «عمان ریخته بههم. میریزی با ارتشت امنیت تأمین میکنی.» شاه برای عملیات فُکستنی به درد نخور رفت. بیش از ۷۰۰ کشته ایرانی توی عمان دست ما گذاشت، برگشت. بیش از ۷۰۰ کشته ارتش ما داد. بعد الان میگویند: «اسرائیل به ما چه؟ فلسطین به ما چه؟ لبنان به ما چه؟» امسس خرسی میگوید: «رضا پهلوی باباش استاد..." بله بگذریم، میترسم کلماتم کمکم ناجور بشود.
سلاح تأمین میکرد. تو ویتنام گیر میافتاد، آمریکا به شاه میگفت سرباز بفرست ویتنام را جمع کند. شاه هم میفرستاد. شاه را تأمین میکرد بشود ژاندارم منطقه، امنیت اسرائیل را تأمین کند. پایگاه اصلی آمریکا باشد. هرچه به شاه شد، سلاح دست همت و باکری اینجا را تأمین کرد. با خیال راحت جمعیت اسرائیل تأمین بشود. این سلاحها شد. ما سلاح نداشتیم! اگر آمریکا از قبل خدا، توسط توسط آمریکا ما را تأمین نکرده بود، وسط جنگ خدا آن روزی که شاه را ژاندارم آمریکا کرده بود، همینجور فَرت سلاح واسش جمع میکرد، فکر همت و باکری و این بچهها بود، برای اینها سلاح ذخیره میکرد. شما ساده بودید، فکر میکردید که این شاه هی دارد با پول ما... البته آن جهنمش را میرود حساب کتابش را پس میدهد، آن سر جای خودش. ولی خدا تو همان جهنم رفتن شاه و کثافتکاری او، دارد کار خودش را میکند. خدا که رو دست نمیخورد که بگوید خیلی نامردی، من میخواستم آنجوری بشود، نگذاشتی، من باختم، بد باختم. خدا بابا سوارکار است. میگوید: «حالا تو میروی جهنم، خاک بر سرت کنند. توی آدم میکشی، فیلم محصولات خودمو دارم اینجا درو میکنم.»
اسرائیل توی وضعیتی نمیداند چهکار کند. بزند میبازد، نزند میبازد. "یحیی را دنبال کنیم، نکنیم؟ بگیریم، نگیریم؟ گرفتیم، فیلم منتشر نکنیم. فیلم منتشر نکنیم میگویند زنده است. فیلم منتشر بکنیم از این مبل، این حماسه میخورد. اسرائیل! شدن تو سرت! میریزی، تو محکوم به شکستی، تو نابودی. خدا اراده کرده این بنده خالص، پاک، باصفا، شجاع، سالها تحمل سختی کرده. تو اسارت بوده. چند صد سال فقط حکم زندان برایش زده بودند که الان دقیقش خاطرم نیست که بعداً به عنوان یک برگ طلایی مبادلهاش میکنند یحیی سنوار را.
که این هم اوج حماقت اسرائیل بود که یحیی سنوار را آزاد کرد. چقدر؟ چهار بار حبس ابد برایش زده بودند. چهار بار حبس ابد؛ یعنی یک بار میرود تا ابد، تمام میشود، دوباره برمیگردد ابد دوم! یک همچین کسی. بکشیدش، تمام بشود که نمیشود که. این باید معلوم بشود کی بود. بعد دنیا بشناسد این را و معرفی بشود. هفته پیش گفتم جالب بود دیگر. همان ساعتها بود داشتیم بحث میکردیم که فیلم یحیی سنوار منتشر میشد. خودم خندهام گرفته بود. چیزهایی که در مورد دوربین و اینها گفتی، من بعدش درآمد. خدا به احمقها گفت دوربین در بیاورید، از آرمان عکس بگیرید و فیلم بگیرید و از حججی فیلم بگیرید و اینها. همین داستان داشت پیاده میشد. یعنی من اینجا داشتیم صحبت میکردم، خدای متعال مشغول فعالیت بود در جبهه یحیی سنوار، همکار داشت انجام میداد. به ما میگفت: «چشم عباس آقا». به اینها گفته بود که: «این فیلمهایش را در بیاورید. آن کوادکوپتر را بفرست برود فیلم بگیرد. منتشر کن. عالم باید بفهمد این کی بود. این چقدر مرد بوده.» به دست تو میخواهم این را معرفی کنم. الان یکجوری شده بچههای فلسطینی مبل میگذارند تو کرانه باختری، میروند بغل این سربازهای اسرائیلی. میروند روی مبل!
خندهدارش این است، ۴۰۱ پیاده میکردم، یک کاری میکردم که نتوانیم هیچ واکنشی نشان بدهیم. الان دقیقاً همان گرفتاری سر خودشان درآمد. یک تعبیری علامه طباطبایی در تفسیر «المجادله» دارد میفرماید: "وقتی که کسی به عزت مطلق آسیب میزند، قریب به این عبارت است، به آن میزانی که مشت محکم وارد میکند، چون آن ستون تکان نمیخورد، به آن میزان فشار به این دست وارد میشود. تو فیزیک هم اثبات شده دیگر. شما به این ستون مثلاً واحد این فشار نیوتن است دیگر، درست است؟ مثلاً فرض بفرمایید هزار نیوتن وارد کنید، مشت بزنیم به این ستون چی میشود؟ هزار نیوتن فشار به مشتت وارد میشود. اینکه تکان نمیخورد که! کسی که با حق درگیر میشود، داستانش این است. آن مشت محکمی که طاق میکوباند، آن برمیگردد همان استخوان خودش را خُرد میکند." عزیز این است. این انقلاب مصداق عزّت. امام رضوان الله علیه مصداق عزّت. حالا انشاءالله صبح جمعه یک جلسه مفصل در مورد... میخواهم صحبت بکنم. بشارتهایی که اولیا خدا در مورد پیروزی انقلاب دادند. الان فعلاً داریم محتوایش را جمع میکنیم. یکیش را فقط الان بگویم.
"من در جوانی خوابی دیده بودم که یک سیدی بود. دانه به دانه افراد هی روبرویش قرار میگرفتند، محو میشدند. نمیدانستم این کی بود. زد و انقلاب پیروز شد و این قضیه تو ذهنم بود. این خوابی که من دیده بودم." میفرمودند که: "یک عکس از جوانی آقای خمینی بر من آوردند. دیدم که این همان جوان است." یک جمله آقای خمینی فرمود. بعدها عین آن عبارت را از خود آقای خمینی شنیدم. تو آن جمله چی بود؟ امام فرمود: «هر کس روبروی این انقلاب بایستد، نابود میشود.» من تو جوانی آقای خمینی دیدم که هر کی روبروی این سید ایستاد نابود شد. همین هم شد. همین هم تا الانش همین شد. وارد حریم این سید میشوند.
چرا؟ چون این سید نماد عزت خداست. «العزت لله و لرسوله و للمومنین». هر مشتی که به این نظام وارد بشود، اسرائیل فعلاً دارد حماقت میکند تو منطقه. برسد نوبت جمهوری اسلامی. نگرانند اسرائیل با ما درگیر نشود. ما منتظریم اسرائیل با ما درگیر بشود. مجید جان، سند نابودی اسرائیل دست ما است. این مال ما است. این افتخار خدا برای من و تو نوشته. زور میزنیم چندین هفته است. همین را تو روایت داریم هی میخوانیم که اهل قمند این ایرانیان، این سربازان خراسانیاند، کار استایل را تمام میکنند. اینجا پایگاه عزت خداست، اینجا ستون عزت است. اینجا را باید بزند احمق! دارد غزه و لبنان را میزند. کم کارش پیش میرود. اینجا را بزند کارش تمام است. عددی نیست بابا. ما آمریکا حمله نظامی کرد تو طبس، به افلاک رفتند، سوخته شدند، جزغاله شدند. وقتی که هیچی نداشتیم. امام فرمود: «ما زدیم آن ابرقدرتها را». امام مرا کشته! با آرامش میگوید: «ما زدیم. شنها زدند.» امام خمینی دستور داده به بسیج محلات: «شنها امشب بچهها باید پاس بدهید.» چنان گفتند: «چشم آقا.» آقا! والله نه تا صبح پاس میدادند و سحر آنها آمدند. امام اینجوری میگفت! مثلاً انگار یک واحد بسیج دارد مثلاً توی صحرای طبس، شنها آنجا لباس خاکی میپوشند، عملیات چریکی انجام میدهند.
دعای بهائالدینی فرموده بود اول انقلاب. آقای بهاءالدین فرمود: "من این جمله را که شنیدم خاطرم جمع شد که کار این سید تمام نمیشود. بابای بهائالدینی فرموده بود که عالم از آن من است و من از آن خود نیستم." این مقام ولایت. "عالم از آن من است. اراده بکنم بههم میریزد. ولی من از آن خود نیستم. من تو مُشت یکی دیگرم." کسی بخواهد با این سید در بیفتد، بعد امام هم، رهبر معظم انقلاب کارش تمام است. اصلاً برو برگرد ندارد. میچیند، میآید جلو، میزند، میکشد، دردسر درست میکند. اینها برای امتحان ماست. «و لاکن لیبل و بعضکم به بعض». این هم طرح همین هم خداست. از دست در نرفته. اسرائیل سگ هار آمریکا از دست در نرفته. این نقشه خداست. همه کارهایی که دارد این میکند، معنایش این نیست که خدا بهش جایزه هم میدهد که آفرین این کارها را کردی! ولی پازل خداست. از دست خدا در نمیرود. همه اینها نقشه است. همه اینها برنامه است. همه اینها طراحی است. «ازل اعمالهم». چرا «ازل اعمالهم»، چرا به هم میریزد؟
علامه یک نکتهای دارند، میفرمایند که قاعدهاش این است - با این جمله خیلی کار داریم - قاعدهاش این است. بال، جمله، هی! «بالجمله ابطال الحق و احیاء الباطل». داستان این است: خدا حق را زنده نگه میدارد، باطل را نابود. یک کلمه همین است. آنی که حق است میماند، آنی که باطل است میرود، تمام میشود. همه داستان این عالم هم تو همین ماجرا خلاصه میشود.
حالا یک جملهای بگویم، برمیگردم تو روضه. شما همین قبرستانی که الان تویش هستید نگاه کنید. این شیخ صدوقی که در محضرش هستیم، این عالم ربانی بزرگوار در زمانه خودش بهحسب ظاهر با امکانات دنیایی و اینها، آدم کاملاً معمولی، یک پیرمردی. آن دوست ما در مستند شنود از نوادگان شیخ صدوقند، مباحث منتشر نشده، جزء اجداد ایشان است. شیخ صدوق، دیدمش. "آن لحظه که اجدادم را دیدم، شیخ صدوق را هم دیدم." چهره ایشان را توصیف میکردم: موهای بلند و محاسن و چهره درویشمانند. زمانه خودش شیخ صدوق یک آدمی بوده که جزء طبقه متوسط، بلکه پایینتر. نه پول آنچنانی، نه ثروتی، نه قدرتی، نه مکنتی. ولی آدم الهی بود، آدم ربانی بود.
این بزرگانی که تو این قبرستان مدفونند، شما نگاه کنید. این قبرستان جزء قبرستانهایی است که بسیاری از سلاطین و آقازادههای قاجار اینجا دفنند. جزء قبرستانهای این شکلی است. تک و توک پیدا میشود. اگر بگردید تو این قبرستان تک و توک از این مشاهیر زمان قاجار و اینها پیدا میشود. ولی قبرهای اصلی که شما اینجا راه میروید، نمایان است. قدم میزنی، معلوم است قبرهای کیاست. مثلاً شیخ رجبعلی خیاط که حالا امشب در مورد ایشان میخواهم چند کلمهای صحبت بکنم که قبر ایشان سمت چپ ما است، انتهای قبرستان. این طرفتر شیخ محمدحسین زاهد، آن طرفتر مرشد چلویی. این پشت... انسان فوقالعادهای بود. هرکدام از اینها دوست دارم یک وقتی فرصت پیش بیاید در مورد دانه دانه اینها گفتگو کنم. هرکدام یک جلسه. کی بودند؟ چی بودند؟ چهکاره بودند؟ هرکدام فوقالعادهگیهایی دارند.
این طرفتر شهدای فداییان اسلام که گرفتند اینها را ترور کردند، آوردند اینجا مخفیانه دفن کردند. شهید صفار هرندی و امانی و شهدای دیگر. همه اینها تو این فضا مدفونند. آن سلاطین و قاجاریها و درباریها و اینها هم هستند. آن درباریها را با بدبختی و مصیبت باید بروی بگردی، آخر هم پیدا نمیکنی. این مرشد چلویی که یک کبابی بوده تو بازار، ولی با اخلاص. آن شیخ محمدحسین زاهد که یک آدمی بوده که به نان شب محتاج بوده، ولی آدم ربانی بوده. استاد مرحوم آیت الله حقشناس، استاد مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی، شیخ رجبعلی خیاط یک خیاط معمولی، ولی صاحب باطن. اینها ماندند، آنها رفتند. آنها زور داشتند، آنها امکانات داشتند، آنها دَم و دستگاه داشتند، برو بیا داشتند، خدم و حشم داشتند، نوکر داشتند، روزنامه داشتند، تریبون داشتند، مخالفینشان را زندان میکردند، ترور میکردند. مثل ریگ آدم میکشتند. بده نشان بده شهدای ما چی بودند. این است داستان. اینهایند که میمانند، چرا؟ چون تابع حقاند.
آیه بعدی چی میفرماید؟ میفرماید که این کفار بودند که «ازل اعمالهم». روبروشان کیان؟ تحمل بکنید. این بخش را هم بگویم و بعد آن داستان را بخوانم. یک کمی از یک ساعت عبور میکند که شما البته همهتان دیگر عادی شده اینها، دیگر طبیعی است دیگر. اگر رفقا دیشب میگفتند شما که زیر یک ساعت و نیم فکر نمیکنم جای سخنرانی... عادت کردهاند. حالا اینکه خوب است، ما مشهد گاهی تا ۴ ساعت هم سخنرانی خیلی دیگر خودمانی رفقایی میشود. اینجا به شما رحم میکنیم.
روبروی اینها کیستند؟ «والذین آمنوا و عملوا الصالحات». ایمان دارند، عمل صالح دارند. «و آمنوا بما نزل علی محمد». به آن چیزی که بر پیغمبر نازل شده ایمان دارند. «و هو الحق من ربهم». که اینی که به پیغمبر نازل شده حق است. این حقیقت است، این میماند، این ماناست. حق یعنی مانایی، مانا. باطل یعنی میرایی، میرا. میرا یعنی چی؟ میرا یعنی چی؟ یعنی میمیرد. مانا یعنی چی؟ یعنی میماند. حق ماناست، مانایی دارد. باطل میراست، میرایی دارد. اینی که تو این قرآن است که به پیغمبر نازل شده، «و هو الحق من ربهم». این حق است، این ماناست، این میماند. آنی که قرآنی است، میماند. آنی که حرف قرآن گوش کرده، میماند. آنی که پا را روی گاز و ترمز وقتی میخواست بگذارد، قرآن را چک میکرد که اینجا گاز بدهم. باز قرآن را چک میکرد اینجا ترمز کنم. قرآن را چک میکرد. بیشتر گاز بدهم؟ کمتر گاز بدهم؟ دنده عوض کنم؟ سرعت بگیرم؟ آرام بروم؟ احتیاط کنم؟
بقیه وقتی چک میخواهند بکنند اسم و رسم و پول و این ناراحت نشود و آن بدش نیاید و اینها را. مؤمن اینها را چک میکند. میخواهد اینجا واکنش نشان بدهد. سؤال میکند: "آقای با قرآن جور در میآید؟ این خوب است؟ اشکال ندارد؟ بد نیست؟ با اینها باید چهکار کنیم؟ با آن یکی باید چهکار کنیم؟ این کسب من درست است؟ این مشکلی ندارد؟ این پوشش من مشکلی ندارد؟ این رابطه من مشکلی ندارد؟" تک تک اینها را چک میکند. این ایمان است، این حق است، این میماند.
حالا خدا با این چهکار میکند؟ "آنها را چهکار میکرد؟ «ازل اعمالهم»". این را چهکار میکند؟ «کَفّر عنهم سیئاتهم و اصلح بالهم». اولاً اگر جاهای چاله چولهها و اشتباهات و خطاها و لغزشها و اشتباهاتی باشد، خدا جبران میکند، پر میکند، ماله میکشد. منظور به مقام میرسند که کدام مالهکششان میشود. «کَفّر عنهم سیئاتهم»؛ یعنی خدا مالهکش کارهایشان میشود. یعنی جاهای سوتی میدهند، خودم پشت اینها میآید سوتیهای اینها را درست میکند. تا میخواهد لو برود، آبرویش برود، یکهو یکی میآید میگوید: "نه نه، این اینجوری نبود." یا اصلاً مشغول یک چیز دیگر میشوند. داستان این هم عمداً سوتی نمیدهد، عمداً اشتباه نمیکند، از دست در میرود، طبیعی است، پیش میآید. خدا پشت این، آن کسی که دارد تو مسیر حق میرود، خدا دارد مالهکشی میکند. اینهایی که ازش میریزد را دارد واسش جمع و جور میکند خدا. خدا پشتش دارد پاک میکند. «و اصلح بالهم». اصلاح بال میکند برای اینها.
این «اصلح بالهم» یکم توضیح بدهم و آیه بعدی و بروم آن نکته شیخ رجبعلی خیاط را بخوانم که خیلی داستان اعجابانگیزی است. «اصلح بالهم» یعنی چی؟ بال همین است که ما بهش میگوییم خاطر. دغدغه خاطر. آدم تو خیالاتش درگیر است، ذهنش درگیر است. آن تعلق خاطرش، آن فضای ذهنیاش درگیر یک مسئلهای است. آنهایی که تو مسیر حق میروند، تشویش خاطر اینها را برطرف میکند. خیلی آیه عجیبی است ها. معلوم میشود کسی که تشویش خاطر دارد، مشکلش چیست؟ بفرمایید شما بگویید. کسی که تشویش خاطر دارد، مشکلش این است که کامل و دقیق منطبق بر حق جلو نرفته. عزیزانی که هی سؤال میکنید: سحر شدیم، جارو شدیم، بدبخت شدیم، بیچاره شدیم. از اهواز پا میشوید میآیید، از همدان پا میشوید میآیید، از شهرهای مختلف میآیید که ما هی دَر میرویم کسی نفهمد کجاییم که این عزیزان همه رافعه نشوند، بیایند، اذیت نشوند. یک دلیلش این است. این بچه را چهکار کنیم؟ آن را چهکار کنیم؟ این گرفتاری را چهکار کنیم؟
البته سحر و جادو، این مشکلات سر جای خودش. ولی آن کسی که تو مسیر حق حرکت میکند، کاملاً منطبق بر حق میشود، میشود همان ستون عزتی که هر کی بخواهد بهش مشت بزند، دست خودش میشکند. مرحوم آیت الله رسولی محلاتی میگفت: "کسی بود اهل علوم غریبه و اینها بود، به من گفت به امام بگو که فلان کار را انجام بدهند، یک سحری برای ایشان بستند، سحر قوی. فلان کار را بکنند این سحر دفع بشود. فلان کار را مثلاً یک روضه حضرت زهرا بخوانند." رسول خدا رحمتشان کند، خیلی با امام ایاق بود، اصلاً کلید اتاق امام، جزء معدود افراد بود که ایشان داشت. گفت: "که من رفتم خدمت امام، صبح زود بود. گفتم: "آقا، یک آقا اینطور گفته."" برخوردی کردند: "سنگ است، پشیزی این حرف ارزش ندارد." بعد این تعبیر را فهمیدم. فرمودند که: "من ضدِ سحرم. سحر آمد اثر؟" گفتم: "حالا آقا ضرر که ندارد، گفتند یک روضه حضرت زهرا بخوانیم." گفت: "پس همین الان بخوانید." خواندن، ایشان هم گریه کرد و پا شدیم رفتیم.
کسی آنجور قرص میشود که تو مشت خداست. دیگر از سحر و مَهر و این حرفها ترسی ندارد. شیطان نفوذ ندارد بهش. راهش این است. راه اصلیش این است. البته حِرْز هم باید استفاده کرد. تعویذات با عین و دال و زال روایات به ما یاد دادهاند. دستورالعمل یاد دادند، ذکر یاد دادند. شبها ذکرهایی دارد، روزها ذکرهایی دارد. سوره یاسین خیلی سفارش شده. فرمودند: "اگر روز بخواند این گرفتاریها و آسیبهای روز ازش دفع میشود، شب بخواند شب ازش دفع میشود." آیت الکرسی سفارش شده. حرز امام جواد علیه السلام سفارش شده.
الی ماشاءالله این دستورات. خود بزرگان هم به اینها مقید بودند، انجام میدادند. ولی اصلش این است. یک خط، جمله و یک بازوبند و اینها مشکل حل نمیکند. یکی از رفقا شوخی میکرد، میگفت: "من میخواهم بروم این حرز امام جواد را تاتو کنم روی دستم، کار بکند، اثراتش بیشتر میشود." الان دیگر باب تاتو هم که باز است، "من تاتو کنم دست راستم، دیگر کنده هم نمیشود، دور هم نمیافتد." به اینها که نیستش که. الفاظ که خودش نمیخواهد کار بکند. یک معنایی است.
ملائکهای که میخواهند بیایند اینجا بایستند، از شما دفاع کنند. یک جور باید باشد که این بندگان خدا خجالت نکشند. فردا وقت کاری بیدارشان میکنند، رویشان بشود پاشند بیایند. "پاشو برو، ساعت اداری است. باید بروی محافظت جلوی در خونه ایشان و اینها." بگوید: "حاجی من شرمندهام. خیلی کارهای بد میگذارند، میروند." این ملائکه اثرش خنثی میشود. از آنور آنی که اهل تقواست، که همین سوره فرمود «ان تنصر الله ینصرکم». چند آیه جلوتر است. اگر خدا را نصرت کردی، خدا نصرت میکند. اصلاً حرز و مرز و اینها مگر نداشت. خدا خودش پاس، خدا خودش محافظ این میشود. شما چرا اجازه نمیدهید برایتان محافظ بگذارند. محافظِ محافظها کیست؟ مگر محافظ بیشتر نداریم؟ آن هم خداست. محافظِ محافظها کیست؟
همه اینها که شهید میشوند با محافظهایشان شهید میشوند. محافظ نداشته باشند ها. معنایش این است که وقت، وقتش محافظ هم کارایی ندارد. آن جمله طلایی که یحیی سنوار رحمت الله علیه از امیرالمومنین نقل میکرد: "دنیا دو روزه. یک روز روز مرگت است، یک روز روز مرگت نیست." آن روزی که روز مرگت نیست، همه جمع بشوند نمیتوانند بکشنت. آن روزی هم که روز مرگت است، همه جمع بشوند نمیتوانند حفظت کنند.
گفت: "من ایمان دارم." این حرف خیلی جمله قشنگی است. این میشود محافظت اصلی. پس «اصلح بالهم» مال کیست؟ «کَفّر عنهم سیئاتهم و اصلح بالهم». اگر یک جاهایی هم یک اشتباههایی، خطاهایی کرد، یا متوجه بود، یا متوجه نبود، آسیبش دارد سمتم میآید. آن آدمی که حرفگوشکن، قرآن است، همه وجودش را تسلیم کرده، پشت قرآن راه انداخته. این آدم اشتباهات و خطاهایم که میکند، خدا خودش رَد میکند. اینها واسش، بهقول امروزیها، اسکیپ میکند خدا. خدا اسکیپ میکند برایش و «اصلح بالهم». تشویش خاطرش را برطرف میکند. این «اصلح بالهم» خیلی مهم است. از این دغدغه و بههمریختگی درش میآورد.
شما این بزرگان مقاومت را ببینید. بزرگان اهل ایمان را ببینید. حضرت امام رحمت الله علیه را ببینید. تو موشکباران، جماران را میزدند، هدف فقط امام بود. همه دچار استرس و تلاطم میشدند. دکتر ایشان، آقای دکتر عارفی، خاطراتشان چاپ شده، یک جلد کتاب. میگفت: "من سریع حساس میشدم موشکی که جماران میخورد، خط نبض قلب امام را ببینم نوسان ایجاد میشود یا نه. اصلاً تکان نمیخورد. انگار نه انگار. آقا، حاج آقا شما را زدنا. ببخشید، حواستان هست؟" وقتهایی میدیدم این خطه اینجوری اینجوری میشد، آن وقتی بود که مسئولین میآمدند گزارشهایی میدادند مبنی بر اختلافاتی که با همدیگر دارند. آنجا امام خیلی میریخت بههم. اختلاف مسئولین را که میدید، این وجودی است که اینطور تو مشت خداست. آنجا اطمینان محض است. اینجا دغدغه دارد. دغدغهاش برای خداست. البته خدا همین دغدغه او را برطرف میکند. آخرش هم امام فرمود: «با خاطری چی رفتم؟ با قلبی آرام و چی؟ ضمیر چی چی؟» یکی باید جواب بدهد، آنی که بلد است جواب بدهد. «ضمیری امیدوار. با قلبی مطمئن و ضمیری امیدوار.»
آن گرفتاریها وسط جنگ، آن مشکلات مملکت. چه دلی است؟ چه خاطری است؟ آنقدر جمعه، آنقدر آرام است. امیرالمومنین فرمود: «وقتی که زهر البعث». وقتی که جنگ سرخ میشد، مثل آهنی که وقتی گداخته میشود سرخ میشود، تشبیه میکند جنگ را به آن آهنی که گداخته میشود. آهن جنگ وقتی داغ میشد، سرخ میشد، که هدف اصلی همه این تهاجمات و ضربهها پیغمبر بود. فرمود: «نزدیکترین کس به دشمن بود.» یعنی دشمن همه را ول کرده بود، او را کار داشت، فقط به او کار داشت، فقط او را میخواست بزند. «اتقینا به رسول الله». آنجایی که پیغمبر تو میدان جنگ که جنگ شعلهور میشد و دشمن همه تمرکز را روی زدن پیغمبر، ماها که بههم میریختیم به پیغمبر پناه میآوردیم. اینجور آرامشی داشت.
سید حسن نصرالله را ببینید. همه را زدند. شب قبلش، این شهید سید صفیالدین، سید هاشم صفیالدین را زدند. همه فرماندهها را پشت سر هم رگباری زدند. صاف و پوستکنده نتانیاهو اعلام کرد. عکس رهبر انقلاب منتشر کرد. که آن عکسی که مال واکسن کرونایشان بود، چفیهشان روی صندلی بود، خود ایشان بلند شده بودند. این عکس را منتشر کردند به عنوان اینکه بعدی هم ایشان است. همچین وضعیتی. "ازش ازش یک هوای چفیه بماند." عکسهای دیگر منتشر میکردند. نتانیاهو ایستاده دارد قد رهبر انقلاب را میگیرد برای تابوت. حجم وسیع تو توییتر شروع کردند جو روانی راه انداختند. فضای وسیع، گسترده در مورد اینکه بعدیش رهبری است. الان میزنیم، الان میزنیم. ایشان اعلام کردند. همه آنهایی که دلهره گرفته بود، ترسیده بودند، همه به آقا پناه آوردند. «رسول الله هذا هو المومن». این ایمان است. تو آن وضعیتی که خودش بیشتر از همه در معرض خطر است، او است که به بقیه امید میدهد. او است که بقیه را آرام میکند. مثل جدش سیدالشهدا که فرمود. ظهر عاشورا بقیه دچار استرس میشدند از این وضع نابرابر جنگ. اصحاب عمر سعد را نشان میدادند. این را ببینی عین خیالش نیست. از همهشان آرامتر است. امام حسین را نشان میدادند. این خودش بقیه را آرام میکند. این «اصلح بالهم» است. نتیجه چیست؟ نتیجه ایمان و تبعیت از قرآن. اگر این را ندارم کجای کار بد رفتم؟ یک جایی منطبق با قرآن نبودی، خراب کردی. یک قطعهای از این پازل ریخته بههم، تشویش پیدا کردی. اینها دستورات اعجابانگیز قرآن.
پس میشود تبعیت از حق. خب، بخش بعدی را بگویم، خسته نکنم. مطلب مهمی اینجا میخواهم بگویم. آن داستان را بگویم. این تبعیت از حق یعنی دقیقاً چی؟ ما خیلی روایت داریم در مورد اینکه آقا این شبههای است که این روزها هم خیلی مطرح است. میخواهم همین شبهه را جواب بدهم هم یک نکته مهمی را بگویم هم یک داستانی بخوانم که این داستان اگر این نکته را نگویم اصلاً فهمیده نمیشود. اصلاً یک چیزی که از توش در میآید داستان تبعیت از حق و تبعیت از باطل که آیه سوم که دیگر فرصت نشد که امشب آیه را بخوانیم و بیشتر بحث بکنیم.
اولاً حق و باطل، داستانش داستان گل یا پوچ است. گل یا پوچ بازی کردهاید؟ یک مُشت گل، یک مُشت پوچ. امتحانی که خدا از خلایق صبح تا شب دارد میگیرد. خدا با همه دارد صبح تا شب گل یا پوچ بازی میکند. به کجا نرسانیم کار ملائکه سریال نگاه کنند؟ کدام که صبح تا شب گل یا پوچ؟ دیگر خدا رحم کند، آخرش چی میخواهیم بگوییم؟ به چی ختم میشود؟ خدا صبح تا شب دارد گل یا پوچ بازی میکند. توی وضعیتی قرار میدهد که آن گله اتفاقاً به قیافهاش نمیخورد. آن پوچه خیلی به قیافهاش میخورد. از این تعبیر میگردیم به واقعیت یا جذابیت. یک طرف واقعیت است، یک طرف جذابیت. آنی که گل نیست، پوچ است، اتفاقاً خیلی شق و رق و مرتب است. آنی که گل است، اتفاقاً اصلاً به قیافهاش نمیخورد. بعد خدا شرایط را هم نابرابر قرار داده بهحسب ظاهر. یک شیطانی در گوشت گذاشته، هی ویز ویز میکند. یک خلایق چپ و قیچی هم تو عالم خلق کرده. اکثریت مردم که «اکثرهم لا یعقلون»، «اکثرهم فاسقون». وقتی رایگیری میشود ۹۰ درصد همه با هم به پوچ رأی میدهند. قیافهاش هم که به گل نمیخورد. بعد به شما میگوید انتخاب کن. بعد توقع هم داری که شما گل را انتخاب کنی.
البته خدا کریم است، میداند ما حالا حالاها نمیفهمیم. آنقدر هی میخوریم زمین پا میشویم. خدا میگوید: «فهمیدی دیگر این گل بود؟ درست است؟ خب دوباره میپرسم گل کدام است؟» "خدایا این، این..." "نه، ببین دقت کن. یک بار دیگر میگویم." گفت سؤال برنامه را حالا جسارت میشود به آن شخصیت خواجه نصیر طوسی بود. بابا رساندن که این اسم شخصیتی و فلان و اینها. گفت: "یک رنگ اسم آقا فامیلیش اینها." حالا از اول گفته بودنا. دیگر شروع کردهای. من چون جسارت به خواجه نصیر را میخواهم بکنم دیگر نمیآیم تک تک رنگها را. گفت: "یک رنگ طوسی چیست؟ موتور سیکلت آبی داستان ماست!" خدا دیگر آنقدر واضح نمایان. "ببین جمهوری اسلامی، اسرائیل، حق با کیست؟ اسرائیل؟ نه." "ببینید این بچهها را میکشد، آن میزند. غیرنظامی نمیزند." باز حق اسرائیل. خودش باید چند تا تو سرش بخورد تا بفهمیم سنت خداست. یزید را نمیفهمیدیم تا وقتی که خودشان قتل عام شدند. بگذریم حالا.
اینجا خدا گل یا پوچ با ما بازی میکند. اگر کسی گل را انتخاب کرد، با همه این سختیهایی که داشت، انتخاب گل پدر ما را درآورد. انتخاب کردی از آنور انتخاب پوچ خیلی قشنگ مشنگ، خوشگل مشکل بود. ولی چون تهش پوچ بود، این گل یا پوچ تهش پوچ بود. همه این زحمتهایی که اینها کشیدند، «ازل اعمالهم». هرچی پول خرج کردند، آدم آوردند، تو بوق و کرنا کردند: "این گل است، این پوچ نیست." آن یکی تهش که باز شد معلوم شد پوچ است. همه اینها هدر رفت، هیچ! «ازل اعمالهم». تهش هم که این باز شد معلوم شد گل است.
«اصلح بالهم»، «کَفّر عنهم سیئاتهم». یک سری وسطها سوتی موتی هم میدادی، حواست پرت میشد و متمایل میشدی این که این گل است و یک جاهایی هم یک حرفهای بیخودی هم میزدی که این به قیافهاش نمیخورد و من از چی کمتر اگر این گل باشد، از این حرفهای بیخود هم میزدی. ولی الان واسط معلوم شد. امام جماعت مسجد الاقصی را دیدید؟ تازگی فیلمش منتشر شد. به امام حسین علیه السلام توهین میکرد. آمد تو تلویزیون گفتش: "آقا برای من معلوم شد حسین بر حق است." این کاری است که خدا دارد میکند. دیگر تو این قضیه اصلاً داستان عجیبی است. این داستان این روزهای فلسطین و اسرائیل، ظاهرش کشتار و درد است، ولی اتفاقات عجیبی دارد تو عالم میافتد. گل یا پوچ است. هی دارد گل واسه همه مردم دنیا لو میرود، رو میآید. وقتی گل معلوم شد، همه سختیهایی که تا حالا کشیدی دیگر آرام میشوی.
جو روانی سنگین بود. فحشت میدادند، مسخره میکردند، میزدند، تهدیدت میکردند. "گل را انتخاب کنی اعدامت میکنیم، زن و بچهات را میکشیم، بیچاره میشوی، میزنند، نابود میشوی." ایستادی تا آخر، "نه من پای گل هستم." گل که رو آمد، معلوم شد ورق برمیگردد. «اصلح بالهم». آرام میشوی. تمام میشود گرفتاری و مصیبت. ولی نکته این است این تبعیت از حق و تبعیت باطل دقیقاً چیست؟
بخش پایانی اینجاست. حالا شاید جلسه بعد هم یکم به این بپردازم. بعضی ما فکر میکنیم که همینی که مثلاً گفتیم بین علی و معاویه، و علی را انتخاب کردیم. همین کلمه علی را که گفتیم: "آری به علی، نه به معاویه." تمام شد، ما بردیم، رفتیم تو جبهه حق. دیگر همینجور ملائکه آقا صف بستند برای اینکه با ما دست بدهند، روبوسی کنند. دعوا شده: "هم حاجی برو کنار، تو دو بار بوسیدی. هنوز نوبت من نشده!" چرا؟ "چنین گفت علی." تمام شد. "گفتند معاویه." تمام شد. همینجور ملائکه ریختند فقط دارند میزنند این را. معاویه! داستان مگر به الفاظ؟ مگر به کلمه است؟ تبعیت مگر یک اعلام ظاهری است؟ تبعیت، تبعیت باطنی است. به علی گفتن نیست. به علی جوییدن، به مسیر علی رفتن، پشت علی رفتن است. ولو کسی گاهی پشت علی میرود، حواسش نیست پشت علی دارد میرود. و گاهی کسی پشت معاویه میرود و باورش نمیشود که پشت معاویه دارد میرود.
این خیلی داستان عجیب غریبی است. خیلی خیلی خیلی عجیب و غریب است. جای یک ساعت سخنرانی دارد که من دیگر این یک ساعت را فعلاً رحم میکنم بهتان. چون میبینم دیگر واقعاً مشغول زمزمه میشوم اگر بیشتر از این بخواهم حرف بزنم. زمزمه روز قیامت با برادر کایکو جلو من را میگیرد.
بقیهاش را میگذارم تو قالب این داستان تعریف میکنم. وارد این بخش داستان که میشویم، این خودش یک سخنرانی برای این بخش دیگر باید آماده کنیم که سخنرانی یک کتابی است از مرحوم آیت الله ریشهری (روحشان شاد باشد انشاءالله). کتاب «بر بال خاطرات». کتاب خیلی قشنگی است. چند سالی است چاپ شده. به نظرم بعد رحلت ایشان هم چاپ شد کتاب یا شاید هم زودتر. اولش یک چند تا تجربیات نزدیک به مرگ دارد که خیلی داستانهای ویژه و منحصر به فردی است و داستانهای غریبی. بعدش یک سری خاطرات که ایشان تعریف میکنند.
اول در مورد مرحوم آقای ریشهری عرض بکنم. ایشان اولاً که خب یک مجتهد است، یک عالم دینی، یک عالم با فضیلت است. واقعاً این را دیدم. چون بعضیها، بعضی دوستان یک کمی کملطفی کردند در مورد ایشان و مرحوم رجبعلی خیاط. عرض کردیم آقا این حرفها چوب دارد و دیگر بههرحال چوبهایی هم داشت. بعدش این کملطفیها روا نیست در مورد برنامههای ریشهری. ایشان یک عالم با فضیلت است. زمان امام وزیر اطلاعات بوده؛ یعنی زمان امام اجتهاد ایشان مسلم بوده. چون وزیر اطلاعات و مجتهد باشد و علما بسیار بهشان اعتنا داشتند. مرحوم آیت الله العظمی وحید بهشان علاقه داشت، اعتنا داشت. آثار علمی ایشان فوقالعاده است. بارها این را عرض کردم. بنده واقعاً یادم نمیآید شبانهروزی که با آثار آقای ریشهری نداشته؛ یعنی شاید شبانهروزی پیش نیاید که من یک مقداری از مطالب ایشان را نخوانم. آثار بینظیر، فوقالعاده، پُر از نکته، پُر از مطلب. البته مثل هر کسی به ایشان هم اشکال و اعتراض وارد. آدم دقیقی است تو مسائل علمی. اتفاقاً دقتهای خاصی دارد.
حدیث کسایی را که بیشتر بزرگان ما قبول دارند، ایشان بهخاطر اشکالاتی که در این حدیث بنا به نظر علمیشان دیده بود، ایشان حدیث کسا را قبول نکرده. حدیث کسا! «بخونم مشکلی داشت. حدیث کسا سندیتش برای من تمام نیست.» میخواهم بگویم آدم آزادهای بود. همین ایشانی که تو این مسائل آنقدر فنی برخورد میکرد، یک کتاب نوشته در فضیلت یک خیاط به نام شیخ رجبعلی خیاط که در محضرشان هستیم، یکم آنورتر مزار شریفشان و این کتاب منحصر به فرد، اعجاب انگیز. داستانهای عجیبی دارد. یک داستانی است تو کتاب نیست. تو این کتاب گفتند که واسم جای تعجب بود چرا این را تو آن کتاب نیاوردند. این داستان، داستان عجیبی است. جای دقت و توجه دارد.
از مثالی از ریشهری خاطرم این وسط نقل بکنم. شب جمعه است. روح همهشان شاد باشد. روز میلاد امام رضا علیه السلام بود. فکر میکنم سال ۹۶. از طرف آستان (انشاءالله به همین زودی نصیب همهمان بشود، همه دلتنگیم برای امام رضا علیه السلام) از طرف آستان دعوت کردند. تالار آینه. روز میلاد امام رضا علیه السلام. انشاءالله این هم روزی همهتان بشود. ظهر یک ناهار چرب و چیلی. یک موقوفه مخصوص روز میلاد امام رضا علیه السلام. رفتیم و نور ببارد به قبر شهید رئیسی عزیز. ایشان میزبان بود و آقایانی هم بودند. یکیش مرحوم ریشهری بود. دیگر فضا خصوصی بود و اینها.
بعد جلسه فضا را مناسب دیدم. حالا این را نمیخواهم برای خودم هندوانه بگذارم. میخواهم نکته ته داستان، نکتهاش مهم است. بعد آن جلسه ما یک گفتگویی داشتیم با مرحوم (روحشان شاد باشد). بهشان عرض کردم: "آقا تو کتاب زمزم عرفان تعجب کردی!" من چهجوری جلسه همچین چیزی پرسیدم. گفتم: "تو کتاب زمزم عرفان یک خاطره از آقای بهجت نقل میکنی. یک روایت آقای بهجت میفرمایند که این روایت را نقل میکنند که پیغمبر به امیرالمومنین فرمودند: «علی جان، من در فضیلت تو چیزهایی میدانم که اگر بگویم مردم مثل مسیحیها تو را خدا میدانند، خاک کف پایت را تبرک برمیدارند، نمیگویم.» این روایت دست همه هم هست. آقای ریشهری تو آن کتاب میگوید. آقای بهجت فرمود: "من میدانم آن جمله چی بوده." آقای ریشهری تو پاورقی میگوید: "برای ما نقل کرد، ولی من اینجا نمیگویم. چون مصلحت نیست." ما سر ظهر روز میلاد امام رضا علیه السلام تو تالار آینه بعد یک ناهار چرب و چیلی گفتیم که: "حاجی، خودمانی هستیم، به ما بگو این از کجا پیدا شد؟" حالا این موقع گفتش که: "نه نه، نمیشود که آخه."
گفتم: "حالا ما هم پُررو، بچه پُررو." گفتم: "دیگر وقتی آقای بهجت به شما گفته، حتماً به ما میگفته دیگر. برای عموم مصلحت ندیده، به ما بگو." ایشان گفت: "خیلیها قبل تو آمدند. به هیچکس هم نگفتم. به هیچکس هم نخواهم گفت." گفتم: "بابا بگو." گفت: "مصلحت نیست. مشکل پیش میآید." ریشهری آنقدر اهل دقت بود که اگر یک مطلبی احساس میکرد حتی تو جلسه خصوصی این شکلی که حالا با یک طلبه سَمِجی هم درگیر است، اینجا هم نمیگفت. ولی بعضی داستانهای عجیب غریب تو این کتاب گفته. یکی از آن داستانهای عجیب غریب این است.
بسمه تعالی. میخواهم برایتان بخوانم. آمادهاید دیگر. انشاءالله. خوب! نمیخوانم. چون هیچکس جواب نداد. انشاءالله هفته بعد. فقط اینوریا، آمدم آنوریا بروم. برای اینوریا میخوانم. یک صلوات درست همه با هم بفرستیم:
اللهم صل علی محمد و آل محمد.
کتاب «بر بال خاطرات» صفحه ۷۳. در محضر خوبان و بزرگان هستیم. مرحوم رجبعلی خیاط. روح همه اینها شاد باشد انشاءالله. داستان خیلی داستان عجیبی است.
حاج حسن توکلی معروف به فرشچی، یکی از مریدان شیخ رجبعلی خیاط بوده. داستان را باید با دقت گوش بدهید. اسامی تو همدیگر نرود. بعضی وقتها من خاطرات اسامی با همدیگر قاطی پاتی میشود میروند جای دیگر، چیزهای دیگر نقل میکنند. با هفت هشت واسطه ما میرسد اصلاً آدم شاخ در میآورد این چیست! امام خمینی و علامه طباطبایی میکنند ماست و قیمه! خوب دقت کنید اسم قاطی بازی نشود.
حاج حسن توکلی این را تعریف میکند. میگوید: "از آغاز اقامتم در بندر ترکمن، ایشان تهرانی بوده. شهرهای مختلفی را میرود. یکیش که میرود، یکی از جاهایی که میرود بندر ترکمن. پزشک بوده، دندانپزشک بوده. مدتی بندر ترکمن ساکن میشود. هر از چندی به یکی از شهرهای مجاور میرفتم. میگوید: "وقتی بندر ترکمن رفته بودم، هر از گاهی میرفتم. شهرهای بندر ترکمن در اقامت چند روزه به تعمیر یا کشیدن دندان مراجعهکنندگان یا ساختن دندان مصنوعی برای مردم میپرداختم."
آدم خیری بوده. یک مطب مشهد داشته. کسانی اواخر مطبش شده بود محل قرض و خیریه و اینها. مناطق استان گلستان تو روستاها و شهرها و اینها میچرخید برای مردم دندان درست کند. حالا رایگان، قیمت پایین. در حدود سال ۱۳۳۵ شمسی. میشود چند سال پیش؟ بله، ۶۸ سال پیش. ماشاءالله!
یک بار بدون اینکه به کسی بگویم، چون کلاً تنها زندگی میکردم، راهی شهر آققلا شدم. شهر آققلا. شهر خیلی خوب، مردمان خیلی خوب. ایام انتخابات آنجا بودیم. بسیار مردمان باصفا، اهل سنت، ولی مهربان، باصفا. گم بشوم در خانه هر کی را بزنم پذیرایی میکند. مردمان آققلا. یک دلیلش هم این بود که توی سیلی که آمده بود خصوصاً بچههای طلبه مشهد رفته بودند، حسابی به اینها رسیدگی کرده بودند. خاطره فوقالعادهای تو ذهن اینها بود و اصلاً با اشک تعریف میکردند که "شما برای ما چهکارها که نکردید!"
"بهراه است؟" میگفتند: "آقا، فوق آن چیزی که میخواستیم برایمان راه افتاد تو این آققلا." و نشان میدادند خانههایی که برایشان ساخته شده بود. گفتند: "غذایی که برای ما میآمد بیشتر از نیازی بود که همه هم شماها میفرستادید." خیلی ذهنیت خوبی است. مردمان پاکسیرت و با ضمیر پاکیاند مردمان آققلا.
میگوید: "رفتم شهر آققلا، یک آشنایی داشتم در آققلا به نام اهل سنت بود. یک حاجی محترمی به نام حاجی عاشور عمر مَرگان. عاشور عمر. اسمش عاشور عمر. ایشان تو کار پرورش اسب بود. یک خانه بزرگی هم داشت پُر از اتاق. مثل کاروانسرا. با چند تا حجره شبیه مغازه، بهسمت خیابان. در خانهاش هم همیشه روی مردم و مسافرهای غریب و نیازمند باز بود. همیشه هم بهش شوخی میکردم، میگفتم: "تو اسمت عاشور عمر نیست، اسمت عاشور علی است." من عاشور علی صدایش میکردم. آن هم با خنده میگفت: "بابا، اسم داداشم علی. من عاشور عمرم. من را عمو عاشور عمر صدا بزن.""
میگوید که: "مردم خبردار شدند که من آمدم و بهتدریج مردم آمدند پیش من. یکی از آن حجرههای خانه عاشور عمر." الان داستان را لو بدهم یا ندهم. الان یادشان (رحمت الله علیه). میگوید: "تو یکی از آن حجرههای خانه عاشور عمر مستقر بودم و مردم میآمدند آنجا ویزیت میشد." همیشه برای خواب و استراحت میرفتم داخل خانه و اتاق مهمانی.
"این بار عصر یک ماشین تر و تمیزی را دیدم که توقف کرد. یکهو دیدم شیخ رجبعلی خیاط پیاده!" شیخ رجبعلی خیاط شهرری کجا؟ آققلا کجا؟ عصر یکهو با ماشین باکلاس از ماشین پیاده شد. یک خاطره دیگر محمود ریشهری تو «کیمیای محبت» نقل میکند که رجبعلی خیاط با طیالارض آنجاها با ماشین. میگوید که "شیخ رجبعلی پیاده شد. بعد ایشان هم یک آقایی بود به نام دکتر عبدالعلی." گویا دیگر حالا از ایشان حلال کند، تو کتاب ازش اسم آورده بودند، ما ازش اسم آوردیم. ایشان فیزیکدان بود، استاد دانشگاه فردوسی بود. تقریباً ۳۰ ساله که از دنیا رفته خدا رحمتش کند. توی مشهد عرفان و اینها تدریس میکرد. ولی عرفانش مدل خیلی عرفان رجبعلی خیاط نبود. راننده شیخ رجبعلی. ولی حالا راننده بود یا همراه ایشان بوده. این دکتر عبدالعلی بود.
میگوید: "شیخ رجبعلی پیاده شد از ماشین، دکتر عبدالعلی هم پیاده شد." حالا آن اسمش عاشور عمر بود، اسم ایشان عبدالعلی بود. این هم قشنگ. عاشور عمر خبردار شد، شیخ رجبعلی و عبدالعلی را برد خانهاش. خیلی ایشان به اهل بیت علاقه داشت.
یک پرانتز هم اینجا باز بکنم. چند وقت پیش میآمدیم، حالا داستان مفصلی دارد. ماشینمان سمت جاده گلستان خراب شد و دیگر همه خانواده تو ماشین نشستیم سریال میدیدیم بغل جاده. ماشین واشر زد و یدککش ایستاد و ما را برداشت برد و برد خانه خودش. شب خانهاش خوابیدیم و صبح هم با همدیگر با یدککشید ماشین را بردیم گالیکش. احتمال یدککش اهل سنت بود چون تو خانهشان مهر پیدا نمیشد. عرض کنم خدمتتان که فرداش رفتیم گالیکش و دیگر صبح تا شب هم درگیر کار ماشین بودیم. این ماشین را دادیم به یک مغازهای که آن ظاهراً شیعه بود که درست بکند. دیگر بههرحال مسافری با ما حساب کرد، بد هم برخورد کرد، بد هم حساب کرد. فکر کنم دوبل پول حساب کرد. و روغنش را باید عوض کنیم چون کلاً موتور پیاده کردیم، دوباره یک موتور دیگر سوار کردیم و اینها.
رفتیم روبرو که روغن عوض کنیم و آن بنده خدا خیلی آدم خوبی بود و پذیرایی میکرد. خیلی ناراحت شده بود به این کسی که موتور ما را درست کرده بود، خیلی پرید که مثلاً اینجوری کرده. یک بنده خدایی تو مغازه کنار این بود، آمد به من گفتش که (پرسیدم که اینجا داستان شیعه سنی چه شکلی است؟ گفتند پنجاه پنجا است). کنار من بود، گفتش که: "حاجی، نظرت در مورد سنیها چیست؟" گفتم: "نظری ندارم. هرکی دنبال حرف خدا باشد خوب است، میرود بهشت." گفت: "نه بابا سنیها کافرند. من به اینها میگویم کافر." گفتم: "نه آقا سنی! برای چی به اینها میگویی کافر؟"
شروع کرد صحبت کردن و اینها. مفصل است. یعنی من فقط باید فیلم میگرفتم گفتگوی این آدم را. آن شیعه، آن رو بلایی که سر ما درآورده بود، گفتیم: "زائر امام رضا." گفت: "پس بدتر باهات حساب میکنم. شما زائرها پولدارید." بعد بالاخره یک جایی پولتان را خرج کنید. این فهمید ما زائر امام رضا از مشهد آمدیم، دست و پای ما را ببوسد و سنی بود. بعد شروع کرد درد دل کردن، گفت: "حاجی، من بابام سنی بوده، مامانم شیعه بوده. حاجی، یک چیزی میگویم ناراحت نشوی. بابای من که سنی بود تو این شهر خرج میداد. شما شیعهها مینشستید مفت مفت میخوردید. شیعهها خرج نمیدادند. سنیِ من برای امام حسین خرج میداد." چیزهای عجیب غریب.
بعد میگفت: "روبروی شما شیعهها من سنی دفاع میکنم. من سنی از قاسم سلیمانی دفاع میکنم." دیگر داستانی داشتیم. بعد از محبتش به اهل بیت، چند بار کربلا رفته بود. یکی دیگر از این علمای اهل سنت به ما میگفت: "ما دو بار کاروان کربلا راه انداختیم، پیادهروی از آن آققلایی که همه کاروان راه میاندازیم. هر سال پیادهروی مشهد داریم." چیزهای عجیب غریب و محبت اهل بیت و اینها دیده میشود. این آقای عاشور عمر از این سنیهای پاکار، با حال اهل بیتی بود.
شیخ رجبعلی را با آقای عبدالعلی برد تو خانه برای پذیرایی. میگوید: "من هم مریضهایم تمام شد، رفتم پیش اینها. اصلاً سؤال نکردم که شما من را از کجا اصلاً فهمیدی من اینجایم."
رجبعلی بود. شیخ رجبعلی. اینجا داستان گفت: "شیخ رجبعلی، اولین باری نبود که من را این شکلی پیدا میکرد." خب خیلی آدم عجیبی. گفت: "شیخ و عاشور عمر با آنکه بار اولی بود که همدیگر را میدیدند. آنقدر با هم شوخی کردند و خندیدند که اصلاً باورم نمیشود. خیاط از اینجا پَر شده، صاف رفته خانه عاشور عمر برای اولین بار با شاگردش عبدالعلی، این دکتر عبدالعلی." از من بپرسید این سنیها طهارت و نجاستشان چطور است؟ قبله و نمازشان چطور است؟ محرم نامحرمشان چطور است؟ گفتم: "خوبند، اصلاً ما شیعیان بهترند." آقای عبدالله جواب داد.
"شام را زود خوردیم." خسته که نشدیم. داستان تازه شروع شد. "شام را زود خوردیم، طبق رسم ترکمنها زود خوابیدیم. طبقه اول خانه همهاش استبل بود. اتاق ما و اتاقهای آنها همگی طبقه روی استبل با ایوان به همدیگر وصل میشد. بعد از نیمهشب اسبها شروع کردند به بیتابی و سر و صدا. من رفتم تو حیوانخانه ببینم چی شده." عثمان پسر عاشور عمر. اسمش عاشور عمر، اسم پسرش عثمان. من مُرده این اسمشان شدم اصلاً.
عثمان آمد و گفت: "نترسید. پدرم میگوید زلزله نیست. فکر نکنید اسبها صدایشان بلند شده زلزله میخواهد بیاید. پدرم میگوید این زلزله نیست. این یک چیزی مرتبط به من است." آقای عاشور عمر سنی، صاحب کرامت درآمدند. "مرتبط به من است. غصه نکن. به شما کاری ندارد. چیزیتان نمیشود. امشب استرس نداشته باش."
آقای کی بود؟ آقای توکلی. حاج حسن میگوید که: "من گفتم که حاجی، بابا ما میترسیم. بابا زلزله است. یک چیزی میشود. ضرر که نداریم، زیر آسمان میخوابیم."
عثمان برگشت گفت: "پدر من حتی به شوخی هم دروغ نمیگوید. اصلاً حرف نامربوط حالا نگفته. بابام میگوید امشب هیچی نمیشود؛ یعنی هیچی نمیشود. من میروم داخل اتاق، شما هم بهتر است که اینجا تو این سرما و رطوبت نمانی. شما هم شب بروید زیر سقف بخوابید."
شیخ رجبعلی آمد داخل ایوان. به عثمان گفت: "برو کنار پدرت باشد، ازش جدا نشو. شاید یک کاری داشته باشد." عثمان هم گفت: "چشم." و رفت.
یک مدت بعد صدای سرفههای بلند و شدید عاشور عمر. من بیدار بودیم، با همدیگر حرف میزدیم. یک مه غلیظی یکهو همه جا را گرفت. یک مه غلیظ هم یک داستانی دارد دیگر، موقع شهادت آقای... آنجا هم یک حکایتی. یکهو یک مه غلیظی همه جا را گرفت. شیخ رجبعلی رفت بالای سر عاشور عمر و برگشت. گفتم: "چی شده؟" "من همه جور دارو و مسکن دارم. اگر میخواهید دکتر هم دیگر چیزی بهش بدهم." شیخ رجبعلی فرمود: "دارد وصیتش را تکرار میکند. قرار است امشب برود." عبدالعلی برگشت گفت: "عهد هم همین امشب که ما آمدیم میخواهد برود؟" شیخ رجبعلی فرمود: "اصلاً ما برای همین آمدیم، چون ایشان میخواهد برود، آمدیم."
جملات شیخ رجبعلی به آن مرحوم دکتر عبدالعلی که حلال کند ما را دیگر، امشب یکم ازش بد گفتیم! فرمود: "زبان به دهان بگیر. بنشین ببینم." ببین روزی از سرِ شب تا سحر اینها را دوباره تکرار میکنم. "کی دارد نقل میکند این داستان را؟ یادتان نرود." حس خاصی بهتان دست داده. آقای ریشهری دارند میفرمایند. این خیلی جالب شد.
صدای زن و بچه عاشور عمر شنیده شد که داشتند با روش اهل سنت تلقین میدادند. با روش اهل سنت. این را هم تکرار میکرد. ما داخل اتاقمان بودیم، یک دفعه صدای ضجه زن و بچه بلند شد. عبدالعلی به شیخ گفت: "کاش شما تلقینش میدادید." شیخ فرمود: "زبان به دهان بگیر." بعد شیخ ناگهان ایستاد و حالش تغییر کرد بهنحوی که انگار دارد با یک کسی صحبت میکند. ولی کلماتش واضح نبود. بعد دستش را روی دیوار کشید، اشک از چشمانش جاری شد. بیحال نشست، گفت: "عاشور عمر بود. خداحافظی کرد و رفت."
عبدالعلی دیگر پلیس بعد داستان است دیگر. بنده خدا برگشت گفت: "این همه راه آمدیم، کاش لااقل شما به این شهادتین را میگفتی، با ولایت بمیرد. ولایت کار داشتم. با معرفت بمیرد. این همه راه آمدی یک تلقین بهش نگفتی." شبهات زیاد دارد. ولی میدانم تو ذهن شبهه میآید. استاد ریشهری که حاضر نشد به ما بگوید آن داستان چی بود. شیخ رجبعلی فرمود: "با معرفت مُرد. بهتر از من و تو. شاد و سرحال. مثل داماد ترکمن سوار بر اسب او را بردند."
"پرسیدم کجا میبرندت؟" رجبعلی از کی پرسید؟ عاشور عمر. "پرسیدم کجا میبرندت؟" گفت: "سوارم کردند که به مهمانی آقا علی بروم. میگویند هر مؤمنی به شفاعت او امید داشته اولین طعام را بر سر سفره او مهمان است."
بچه گفت: "خوش به حالش، عاقبت بخیر شد." عبدالعلی خیلی زورشان بود، سختشان بود. "چی میگوید این؟ این حرفها چیست؟" حالا این بنده خدا تو این مانده. شیخ رجبی یک چیز دیگر سنگینتر از این گذاشت وسط که آنجا دیگر من و... خواهید دید، خیلی سنگین خواهد بود. شیخ گفت: "به ما چه؟ تو کار خدا سخت نگیر. از بهشتی شدن او جای تو تنگ میشود؟ اگر خوشحال میشدی دلت خنک میشد که مثلاً حرفت درست درآمده."
بعد فرمود: "این داستان بعدی که حالا این بنده خدا تو این سنی مانده، شیخ رجبعلی برد یک جای دیگر. مصیبت داستان." ولی کی نقل کرده؟ همین داستان را برش بزنم پخش بکنم، من یکی که به افلاک رفتم. پدری از ما درمیآورند که "ببین چیها تعریف میکند!" ولی خوبیش این است که ریشهری تعریف کرده اینها را.
قبر آقا این چهارراه مولوی، قبر هست، گنبد دارد. کیا بلدند؟ کیا دیدند؟ همه دیدیم دیگر. آن قبر کیست؟ معروف به «قبر آقا» مال میرزا ابوالقاسم تهرانی. آیت الله میرزا ابوالقاسم تهرانی که زمان ناصرالدین شاه امام جمعه تهران بوده. ایشان معروف به امام جمعه آقا، امام جمعه. شیخ رجبعلی فرمود: "یک روزی از کنار قبر آقا رد میشدم، همان چهارراه مولوی، قبر مرحوم آیت الله تهرانی. دیدم یک خیاطی که میشناختمش. یک خیاطی که میشناختمش را دیدم. زرتشتی بود و لباس زنانه میدوخت. زرتشتی! لباس زنانه میدوخت، اما آدم سالم و درستکاری بود. دیدم ته یک صف ایستاده، خیلی شیک و پیک و شاد و سرحال. پرسیدم: "مگر تو نمُردی؟" "فلان مُرده اینجا تو صف ایستاده." آدم بزرگی بود. علمایی از تهران مثل مرحوم آیت الله شیخ محمود تحریری با ایشان مراوده، رفت و آمد داشتند، قبولش داشتند. علما قبولش داشتند. بزرگان قبولش داشتند. به این خیاط زرتشتی زنانه دوز که خیلی شیک و پیک گفتم: "مگر تو نمُردی؟" گفت: "چرا." گفتم: "اینجا چهکار میکنی؟" گفت: «صف ایستادهایم آقای امام جمعه بیاید به ما قرآن یاد بدهد.» تو عالم برزخ چهخبر است؟ کمالاتی میخواهند به ما بدهند که شرطش این است که قرآن بلد باشیم."
بعد میگوید شیخ رجبعلی به عبدالعلی گفت: "زرتشتی بود." زرتشتی؛ یعنی مسلمانی با لفظ و اسم و ریش و پشم و اینها. حقیقت به دل. الان اینی که شما تو غزه میبینید، این شیعه است؟ بله. تو کربلا ما دم و دستگاهی داریم. تو خود کربلا این دم و دستگاه صهیونیستی یک کلمه صدایش برای این همه ظلم و جنایت درنمیآید. رسماً عملگی میکند برای اسرائیل تو کربلا کنار امام حسین. آنی که دارد خط امام حسین را میرود، اینها یحیی سنوار است. مگر قرآن نگفت اگر خودتان را ولی خدا میدانید تمنای موت کنید؟ آماده مرگ بشوید، بیایید به استقبال مرگ. امروز کیست که به استقبال مرگ میرود؟ این ولی خداست.
حالا ایشان که قرائن زیادی هم برای شیعه بودن ظاهریش هم هست. حتی آنی که به ظاهر قرائن این شکلی ندارد، آن باطناً چی هست، خبر ندارد. بابا، از تو سقیفه عبدالحویج درمیآید. صحنه قیامت را دیدم. دیدم «أشبه الناس»، شبیهترین مردم به جناب ابن خطاب، آقای عبدالحمید بود. شبیهترین مردم قیافه، صورت، صدا. خود عمر بن خطاب است. اصلاً اولش بگویم گفتم حالا با اسم که چون میدانم دوست دارد بهشان بگویید در تجربیات نزدیک به مرگ کسی شما را دید. "شبیهترین شخص به جناب عمر بن خطاب." افتخار! محصولاتش اینها میشوند. از تو سقیفه اینها درمیآید که برمیگردد میگوید: "غلط میکنم آنهایی که میگویند اسرائیل باید نابود بشود."
ایشان میگوید همین بابایی که سر داستان مهسا امینی گل گرفته بود! اینها محصولات سقیفه است، خودش را نشان میدهد. چرا سعودی حاضر نمیشود یک پیام تسلیت بدهد؟ یک کلمه اظهار ناراحتی نمیکنند تو شهادت. نه اسم یحیی سنوار. برای اینکه اینها واقعاً سنی نیستند. اینها اصلاً از قماش اینها نیستند. چهار تا نادان هرچی اینجا هم هستند میگویند: "اینها نگویند نه." تو یک ترقه در راه اسلام تا حالا نه درک کردی نه یک خون از دماغت آمده. اینها که برای خدا بعد بچههایشان کشته میشود، میگویند که: «بچههای ما از حسن و حسین.» که فیلمش موجود است. بچه روی تخت بیمارستان افتاده، میگوید: «مهدی کی ظهور میکنی؟» این مال غزه است. خیابانهایی که تو غزه به نام حضرت زهراست. به نام امیرالمومنین. اشک میریزند با امام حسن و امام حسین نجوا میکنند. اینها حتی از جهت ظاهری هم میخواهی نگاه کنی، همین است. این محبت عمیق را به آنها ندارد که دنبال آنها راه افتاده باشد. این کجا زندگی شبیه خلیفه اول و دوم و عثمان و معاویه و اینهاست. کربلا بود پشت امام حسین. یحیی سنوار. الان صحنه مشخص است دیگر. شیعه و سنی فقط یک لفظ است. شیعه واقعی آنی که تو مرام، تو مسیر، تو مسلک تبعیت حق کرده. اتبع الحق. اسم زیاد، سر و صدا زیاد است. خط را که نگاه میکنی میبینی اینوری نیست، آنوری است.
شیخ رجبعلی گفت: "این زرتشتی بود. ولی آنور گفت من لنگ قرآنم، قرآن یاد بدهم میخواهم بروم بالا." چرا؟ چون با اینکه زنانه دوز بود، چشم کثیف به ناموس مردم نداشت. کم و زیاد نمیکرد، دزدی نمیکرد، دغل نمیکرد. این مسلک امیرالمومنین است. این تو زندگیش دارد پشت امیرالمومنین. امانتداری، راستی، پاکی، عفت. آن بابام یک انگشتر انداخته اندازه دماغش، صبح تا شب دروغ، صبح تا شب نزول. نمیخواهم همه را کثیف کنم، همه را پاک کنم. قاطی نشود. انگشتر انداخته میرود جهنم. هرکی هم که زرتشتی است میرود بهشت. نه. میخواهم بگویم به اسم نیست، به قیافه نیست. واقعیت قضیه. مسلمان میرود بهشت، زرتشتی میرود جهنم. ولی مسلمان واقعی میرود بهشت، زرتشتی واقعی میرود جهنم. این آقا زرتشتی بود، ولی مسلمان واقعی بود. آنی هم که پول دارد مکه نمیرود، مسخره میکند. تو روایت دارد موقع مرگ بهش میگویند: «مت یهودیا او نصراینا». دوست داری قاطی مسیحیها باشی آنور یا قاطی یهودیها؟ تو مسلمان نیستی. «مات علی غیر الاسلام». پیغمبر فرمود: "آنی که پول دارد مکه نمیرود، حج واجب نمیرود، این مسلمان از دنیا نمیرود." مسلمانی به اینهاست.
"نه، من آخه دادم جهیزیه." خب برو جهیزیه رو. من باید بهت بگویم آنجا گفتم جهیزیه اینجا گفتم مکه. "از من حزباللهیتر." پیغمبر گفت: "مکهها، ولی حواسشان نبود که واجبتر هم است به نام جهیزیه." "از شما بعید است." الان جهیزیه؟ مکه؟ "من کدام مکه؟" نه دیگر، نه. واقعاً از شما توقع نداشتم. جهیزیه! اصلاً من باشم تو هم برو بین یهودیها، مسیحیها. "من و تو توقع نداشتم." آنجا سروصدا نکن. بابا، حرف گوش بده. ببین اصلاً چی میخواهم. خودش دین نسازیم.
شیخ رجبعلی به من فرمود: "زرتشتی بود." بعد فرمود: انگشت اشاره گرفت به عبدالعلی، گفت: "عبدالعلی، مزاج تند. بپا نعوذ بالله خودت رو جای مالک جنّت و آتش نگذاری." امتحان تمرین. "اونو بهش گفت. اون عاشور عمر بود. گفت رفت پیش امیرالمومنین. این آقا اسمش عبدالعلی بود." فرمود: "حواست باشد عبدالعلی." عاشور عمر، اسامی این شکلی است.
عرضم را تمام کنم. خسته شدید. واقعیت داستان این است، آن چیزی که حقیقت دارد میماند. خدا به حقیقت قضیه کار دارد. به این سروصداها و اسمها و ظواهر کار ندارد.
بروم تو روضه. شب جمعه است. از شیخ صدوق گفتم. بعد صدها سال این قبری که متروک بود، خدای متعال اراده کرد، این قبرستان دچار سانحهای شد. قبر این شیخ بزرگوار معلوم شد. آمدند چک کردند، دیدند بدن را چک کردند. خدا اسم این مرد را بلند کرد. صدها سال این قبر اینجا متروک بود. ببینید خدا چه دم و دستگاهی راه انداخت برای شیخ صدوق. تازه این دنیایش است. اینجایش است. دنیا مفت نمیارزد، آخرتش چهخبر است؟ بقیه هم کاخ نیاوران داشتند. سروصداها داشتند، حرمسراها داشتند. اصلاً کسی نمیداند قبر اینها کجا است. "کو؟ حالا قبرش را هم بدانم، کو؟" ناصرالدین شاه کجایی؟ زندگی من و شماست. هر هفته با رفقایی داریم از پردیس میآیند، از کرج میآیند، از قم میآیند، از شهرهای مختلف. این قبر شیخ صدوق اینطور خواهان دارد. اینطور علاقمند دارد. زیارت شیخ صدوق که میرویم، استفاده میکنیم از محضر این شیخ. قبر ناصرالدین بغل است. کی حاضر است برود؟ به درک! خاصیتش برای من چیست؟ این تفاوت حق و باطل. میماند، مانایی دارد.
ببرمتان شام. الان این داستان غزه را که نگاه میکنید چند هزار... گفتند چند هزار کودک اصلاً هیچ خبری ازشان نیست. اصلاً معلوم نیست اینها زندهاند، مردهاند. یکی از دلایلی که معلوم نیست بهخاطر این است که احتمال دارد تو این آوارها بدن اینها متلاشی شده، تکهای از جسدشان نمانده که بخواهند پیدایشان کنند. چند هزار بچه الان در غزه این شکلی است. چند هزار زن، آدم این شکلی. حدود ۱۰ هزار تا زن و بچه هستند که گزارشی از اینها نیست، خبر ندارند. اینها چی شدند. بهحسب ظاهر اسرائیل است، میزند، میرود جلو. ولی نه، این بچهها میمانند. اینهایی که اسمهایشان را میشنویم. گالانت و نتانیاهو اینها یکجوری میشود تو تاریخ به زور باید بگردند اسم اینها را پیدا کنند. این بچههای مظلوم غزه شاید دانه دانهشان اسمشان نماند. ولی یادشان، خاطرهشان میماند تا ابد. اینها زندهاند.
اگر قبول ندارید برایتان نمونه بیاورم. ببرمتان خرابه شام. آنجایی که کاخ یزید بود. محل قلدری و بد مستی یزید بود. این خانواده با دست بسته، اسیران در چنگال یزید. توی دل شب یک بچهای بهانه بابا را گرفت.
عجیب است عزیزان. توی نقلهای معتبر تاریخی میخواهم بگویم خدا چه جور کار را نگه میدارد و درمیآورد. تقریباً تو هیچکدام از منابع اصلی تاریخی، منابع معتبر اصلی، آنهایی که حالا نقل کردند، خیلیها که نقل نکردند، موارد نادری این قضیه را نقل کردند. اسمی از این دختر خوب تاریخنگاری خیلی برایش اهمیتی ندارد وسط این جنگ بخواهد بیاید این اتفاقی که رخ داده را با جزئیات حکایت بکند. حالا یک قضیه عاطفی. اسمش هم بخواهد بیاید بگوید. ولی بعضیها نقل کردند که یک دختری بوده تو همان هم گزارشها مختلف است. بعضیها گفتند سه سالش بوده، بعضیها گفتند ۴ سالش. یعنی میخواهم بگویم یک دختری توی خرابهای، خرابه یزید تو شام. تو آن موقعیت، تو آن دوران بد مستی یزید، بردند مخفیانه دفن. ولی یکجوری شد که الان به من و شما حتی اسم این بچه رسیده. قبر یزید و خیلیها نمیدانند کجاست. کاخشم هیچی ازش نمانده. ولی این بچه برای زیارت قبرش مردم سر و دست میشکنند که بروند زیارت قبرش که الان قبرش هم وسط بازار است. عروسک برایش میبرند. یک اتاقی دارد حرم حضرت رقیه. اتاق عروسک است، نمادین. یعنی بچه کوچک تو این سن و سال وقتی بیتابی میکند باید با عروسک آرامش کرد.
ببینید جنایت را. تو دل شب گفت: "چشم." این بچه گفتند: "بهانه گرفته، چی میخواهد؟ باباش را میخواهد." "ببرید برایش آوردند." این بچه بیکس، بیپناه، مظلوم. چه طغیانیهای است! چه جنایتی است! چه بد مستیای است که یزید دارد. ولی میماند، حقی که میماند، گذشت.
روضه امشب من این شب جمعه. فیض ببرند همه علما، شهدا، بزرگان. شما هم امشب طولانیتر شد. انشاءالله اجرتان با حضرت رقیه سلام الله علیها. با آن دست کوچک گرههای بزرگی از ماها وا کند.
آقایی بود به نام سید ابراهیم دمشقی. دخترانی داشت. شب اول دختر اولش خواب دید، گفت: "بابا، خانمی را خواب دیدم. گفت من حضرت رقیه هستم. به پدرت بگو آب افتاده به قبر من. ناراحتم، اذیتم. بیایند قبر من را بشکافند، قبر من را ترمیم کنند." سید ابراهیم دمشقی عالم بود، گفت: "خواب که حجت نیست. مگر میشود با یک خواب قبر شکافت؟" شب دوم دختر دوم خواب دید. شب سوم دختر سوم خواب دید. شب چهارم خود سید ابراهیم خواب دید، نهیب زد حضرت رقیه: "مگر نمیگویم بیا درست کن قبر من را؟" علمای دمشق را دعوت کرد سید ابراهیم. گفت: "من همچین خوابی دیدم. ضرری که ندارد. قبر را باز میکنیم. اگر مشکلی نداشت میبندیم. اگر مشکلی هم داشت ترمیم میکنیم."
آمدند، قرار شد کلید بیندازند تو در. غسل کرده، مطهر. آمدند گفتند: "در به دست هرکی باز شد، هرکی این کلید را چرخاند، قفل در باز شد، همان برود تو." هرکی که این کلید را چرخاند در باز نشد. سید ابراهیم که چرخاند در باز شد. رفت قبر را شکافت. دید یک بدن صحیحی، پاکیزه از یک بچه سه ساله. سالم سالم. انگار یک ساعت از دنیا رفته. در آغوش گرفت. سه روز ترمیم این قبر طول کشید. سه روز این بچه تو بغل سید ابراهیم رو به قبله نشست. به قدرت الهی نه نیاز به غذا پیدا کرد نه نیاز به غذای حاجت پیدا کرد. فقط موقع نماز که میشد چند دقیقه بچه را روی زمین میگذاشت. نمازش را میخواند. حتی خوابش نبرد تو این سه روز.
تمام این سه روز این بچه تو بغلش بود. بچه را دفن کردند. بعدها فرزندانی از سید ابراهیم دمشقی آمدند. بین مردم دمشق معروف شد. مثلاً دست کسی را مار میگزید، میگفتند: "چهکار کنیم دستمان خوب بشود؟" میگفتند: "فلانی جزء نوادگان سید ابراهیم است. او اگر دست روی دست شماها بکشد، دستتان خوب میشود." اینها را علما تعریف کردند. این داستانی که دارم میگویم میرفت. مردم آن نوه نتیجه سید ابراهیم دمشقی دست میکشید، یکها خوب میشدند. میگفتند: "اینها از کجا دارید؟" میگفتند: "جد ما دستش رسید به پیکر مطهر حضرت رقیه." انگار حضرت رقیه خواسته بود جبران کند برای اینها. تو نسل اینها قرار داده بود که هر دستی به مریضی برسد، به گرفتاری برسد مشکلش برطرف بشود.
روضهام را اینجا بیاورم و تمام کنم. سید ابراهیم دمشقی دو تا جمله گفت. گفت: "دیدم این بدن سالم بود. یعنی متلاشی نشده بود. این همه سال گذشته. انگار نه انگار. ولی در عین حال دیدم این بدن یک جای سالم نداشت." همه بدن کبود. راز این چی بود؟ رازش را زینب میداند. چهل منزل این بچه را تا زیارت. چهل منزل به این بچه سنگ زدند. ببین بچه را سیلی زدند. این است که جای سالم به تن این بچه نمانده.
«الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا».
خدایا به آبروی امام زمان، به آبروی حضرت رقیه، به آبروی همه خوبان درگاهت فرج آقایمان امام زمان را برسان. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل. حقوق الارحام ملتمسین را از سفره بابرکت حضرت رقیه متنعم بفرما. شب اول قبر حضرت رقیه به فریادمان برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را تا صبح ظهور امام زمان در کنف لطف و حمایت و تأییدات خود قرار بده. مرزهای اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. حاجات مسلمین را برآورده بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچه نگفتی ما صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. نبی و آله رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه اول
آن مانایی
جلسه دوم
آن مانایی
جلسه سوم
آن مانایی
جلسه پنجم
آن مانایی
جلسه ششم
آن مانایی
جلسه هفتم، بخش اول
آن مانایی
جلسه هفتم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه هشتم
آن مانایی
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات آن مانایی
جلسه چهاردهم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه پانزدهم، بخش اول
آن مانایی
جلسه پانزدهم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه شانزدهم، بخش اول
آن مانایی
جلسه شانزدهم، بخش دوم
آن مانایی
جلسه سوم
آن مانایی
جلسه چهارم
آن مانایی
جلسه پنجم
آن مانایی
جلسه ششم
آن مانایی
جلسه هفتم، بخش اول
آن مانایی
در حال بارگذاری نظرات...