* اهمیت اعتماد اجتماعی و واگذاری قدرت در نظامهای سیاسی و دینی! و خطر وکالت دادن به بیماردلان برای اداره امور جامعه[26:00]
* مفهوم "لحن القول"، بهعنوان معیار تشخیص منافقین و اهل نفاق در جامعه، از منظر قرآن و روایات.[29:02
]
* تأکید برعظمت لایتناهی قرآن و تطبیق آیات سوره محمد بر شخصیت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام.[37:00]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
تقابلی است که در این سوره موجود* است؛ بین مؤمنین، کافرین، منافقین و بیماردلان* و اینها. دقیقاً منطق همین است که آقا جانت را نگه دار! از* جانت باارزشتر چی داری؟ شرافتت؟ نه، جان از شرافت بالاتر است.* در این منطقه با چی میرود؟ ترامپ بیزینس میکند؛ کاسب است دیگر. میرود آنجا میگوید که میدانی که من نباشم ده روز نیستی. آره! آره! بعدش* میآید چهجور* خر میکند اینها را. این خرها را آمده میگوید* که ایران باید خیلی* ممنون باشد از امیر قطر. من میخواهم حمله کنم، این نمیگذارد! آخه فلانفلانشده! اگر دوربین نبود، دو تا فحش* میدادم. تو آدم این حرفهایی؟ تو جگر* حمله داری؟ تو به ایران میتوانی حمله کنی؟ این بدبختها را کم سرکیسه* کن، کم خرشان کن. در نگاه ترامپ: «محبوبم! چه* جایگاه ویژهای* دارم من! امیر قطرم! من نگذاشتم در منطقه جنگ بشود. ترامپ چقدر* مرا دوست دارد!» او هم میدوشد، یک نازی میکند روی* سرش؛ آن شیر* جاری میشود در پستانها. احمق! فکر میکند مثلاً الان محبوب شد! با چی؟ همه امتیازها را دارد میگیرد با جان. جانت دست من است. مفصل* در آن بحثهایی که در مورد طاغوت داشتیم، به این پرداختیم که داستان پرستش طاغوت را آوردند، به طاغوت؛ همهاش همین یک کلمه: آنکه حیات تو را تضمین میکند. که از بعد آیةالکرسی* میرود به سمت طاغوت. الله میفرماید که این داستان حیات، زمینهساز درک ماست از طاغوت؛ چون حیاتمان حیاتالدنیاست. آنکه در این حد میبیند حیاتش را، مؤلفهی* آدم حسابی هم برایش آن چیزهایی است که به قارون تطبیق پیدا میکند. جانش هم دست فرعون است. آدمحسابیهایش قارون و فرعون و هاماناند. این دیگر به موسی و هارون ربطی ندارد. موسی و هارون خودشان ندارند که بخواهند بدهند. خودشان گرسنهاند. بابا چوپانم. بابا میخواهد به من زندگی بدهد. میخواهد به من که این* کلیمالله است. این چهل روز رفته آب نخورده. میخواهد تو را بردارد، ببرد آنجا، به یک درکی برسی که چهل روز از آب بیفتی، از خوراک بیفتی؛ ولی قاسم سلیمانیها این درک را دارند. خدایا! از آنها میخواهم که به موسی دادی دیگر، از آب و خوراک افتاد. اینها از جنس موسیاند که الان همان سی شب موسی است دیگر. چند شبش گذشت؟ شب چندم است؟* شب بیستودوم. ۲۲ شب گذشت. خب. حالا امثال من هم در این ۲۲ شب یک رنگی از موسی گرفتیم. مشغول همین آب و خوراک خودمانیم. سامری هم* مشغولیم. او مشغول چیست؟ ما مشغول چه چیزی؟ این تقابل بین آنهایی است که دنبال دنیایند و آنهایی که دنبال علماند، دنبال خدایند. این دنبال رفتن توجه به وجوه و پشت کردن به آن است.* به چی رو میکنی؟ به چی پشت میکنی؟ به چی رو کردهای؟ به هر چیزی که خشم خدا را برمیانگیزاند. چی خشم خدا را برمیانگیزاند؟ کفر. به چی پشت کردن؟ هر چی که خدا را خشنود میکند، راضی میکند. چی خدا را راضی میکند؟ شکر. کفر چیست؟ شکر چیست؟ کفر هم در برابر شکر، هم در برابر ایمان است. داشته باشید چون خود شکر، تبلور ایمان است. شکر توجه به این است که تو دادی، تو دادی. همین! همین توجه به اینکه تو دادی و تو میدهی. پس من باید از تو بگیرم، من باید تو را راضی کنم، تو را باید مُنعم* بدانم. به قول ماها این* اصطلاح زشت است؛ چون معمولاً جاهای دیگر این کار را میکنیم. در پیشگاه خدا تعبیر قشنگی نیست، ولی خب اصطلاحش کار را راه میاندازد. من باید برای تو دم تکان بدهم. بلعم باعورا میتوانست اهل علم باشد، ولی برای دیگران دم تکان داد. خیلی* چیز عجیبی است. آقا! علمفروشی چون طرفدار زیاد دارد، مخصوصاً در بین اصحاب قدرت و ثروت. چون آنها معمولاً نه حالش را دارند، نه عرضش را دارند که* دنبال علم بروند. همه میدانند که هر چی هست در علم است. آنها ندارند، میخواهند داشته باشند، نمیتوانند. راهحل این است که بیایند علما را بدزدند، علم علما را بدزدند، بیدار بکنند، درباری اینها بکنند، وابسته اینها را بکنند، میرزابنویس. مایهی اعتبار، مایهی آبرو و عظمت میخواهد. کسی علمش را به اینها نفروشد. پادویی نکند. پادوی این جریانهای قدرت و ثروت، و ریش برای اینها ندهد. پوزه* برای اینها تکان ندهد. فک نجنباند. ماستمالی نکند. ماله نکشد. کم نداریم همین در* همین حوزه و همین طلبهها برای اصحاب قدرت، برای جناحهای سیاسی دم تکان دادن. این نه علم است، نه عالم. این سگ است. به تعبیر قرآن، هُوَ کَمَثَلِ الْکَلْبِ. وجّه شباهتش هم این است: سگ هر کی بهش استخوان بدهد، دم تکان میدهد. عالم او کسی است که إِنَّمَا یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ. خیلی* آیهی فوقالعادهای است. میگوید این همه رنگ و این همه درخت و این همه دریا و این همه پرنده و چرنده، یک طایفه* در این عالم هستند* که از من خدا حساب میبرند. خشیت یعنی حساب بردن. فقط یک گروه. حتی نمیگوید مؤمنین. یک گروهند، آن هم علما. این را میگویند عالم. هر کی اینجوری است، عالم است. هر کی اینجوری نیست، دنبال دنیاست. علمفروشی میکند، کاسب علم است، آکلٌ* بِعلمه. به تعبیر روایت، نان و دونیش* در مدرک و سواد و درس و کلمه بلغور کردن و اینهاست. بحث آیات سورهی قصص، نمیتوانیم بیرون بیاییم. آنجا هم این تقابل است دیگر. آنکه این شکلی شد، شاکر میشود. دستش پیش او دراز است، استغنا دارد. گفت که رضاشاه به یکی از این اطرافیانش گفت که حالا اسمش باید یادم بیاید. داستان را دارم اگر وقت نشود که* بیاورم برایتان از رو بخوانم. داستان خیلی قشنگ است. یکی از این اطرافیانش که معروف هم هست، گفت: «فلانی! استغنا یعنی چی؟» گفت: «استغنا یعنی بینیاز بودن و اینها.» کلمهی استغنا افتاد.* گفت که من جوان بودم. رفته بودم اراک. یک جلسهای بود، برنامهای بود و اینها. رفتیم یک جایی. گفتند یک آدمی است، این خیلی فازش بالاست، عارف است، سیدی بود، آخوند بود. آقا نور، آقا نورالدین اراکی که حرم دارد در اراک. مزار و مقبرهی بزرگ با منزلتی دارد. این آخوند به من یک نگاهی کرد. گفت: «رضا پالونی! تویی؟» مثلاً گفتم: «آره.» گفت: «و بعدها رئیس ایران میشوی.» سرباز هم نبوده. گفت: «آره! حواست باشد چادر از سر ملت برنداریها!» قضیه گذشت. من این را مثلاً بعد اینکه پادشاه شدم، یک بار نمیدانم حرم امام رضا، حرم حضرت عبدالعظیم، فلان دیدمش. بهش گفتم: «مرا یادت میآید؟» گفت: «آره! رضا پالونی! بهت گفته بودم. از من چیزی میخواهی؟» گفت: «نه! همانی که بهت گفتم.» گفت: «خب حالا ازم یک چیزی هم بخواه.» گفت: «نه! من از تو استغنا دارم.» استغنا معنیش چی بود؟ «استغنا دارم.» عالم این است. به* تقیزاده گفت: «استغنا دارد.» کتاب «بر بال* خاطرات آقای ریشهری. گفتم بیاورم از آن متن بخوانم. در همان کتاب است. «استغنا دارم.» این را میگویند عالم. جاهای دیگر کشیده بشود برای کثیفترین موجودات کرهی زمین چهجور* دم تکان میدهند. آنها یک علف خشک جلوی اینها نمیاندازند. «اِنْ تَکْفُرُوا فَاِنَّ اللهَ غَنِیٌّ عَنْکُمْ وَلا یَرْضیٰ لِعِبادِهِ الْکُفْرَ». خدا برای بندههایش به کفر راضی نیست. کفر مرا در نیاور.* خدا کی کفرش در میآید؟ معاذالله! آن وقتی که تو کفرت در بیاید. بنده وقتی کافرانه با خدا برخورد میکند، خدا هم با سخطش، با خشمش با او مواجه میشود. چی خشم خدا را برمیانگیزاند؟ کفر. کفر یعنی چی؟ کافر یعنی کی؟ یعنی آقا از بیخ قبول ندارد؟ نه، بیاعتنایی، بیتوجهی* میکند. کی؟ آن وقتی که بهش عرضه میشود، توجه ایجاد میشود. هر چی آن توجه جدیتر، این هم بیاعتناییاش جدیتر. کمکم دیگر به تقابل میرسد. دست به شمشیر میبرد و میخواهد* حذفت کند. میرود اصلاً دیگر آن سیستم آلارم ماشینی را قطع کند. سرش گرم است. مشغول است. حواسش نیست. گاهی واقعاً در مورد خود بنده این داستان آلارم که گفتم امروز، چون متمرکز رویش شدم، بعد برایم جالب بود که من صد بار دیگر همین توجه نداشتم. آنقدر* که ذهنم مشغول است: این پیاده شو، آن سوار شو. اینجا جریمه، توقف ممنوع و رویش متمرکز که میشوی، میبینی روی* مخت* است. اینجا داستان تقابل جدی کفر و ایمان است. خیلی البته خب مراتبی است. «اِسْتَحَبُّوا الْكُفْرَ عَلَى الْإِيمَانِ». قبلش این است که کفر را به ایمان ترجیح میدهد. سخت است دیگر. بابا! مؤمن بودن و تن دادن و اینها سخت است. ولی نفرت از مؤمنین هم ندارد. نفرت از ایمان ندارد. ولی به یک جایی میرسد که نه، تنفر، ضدیت، گارد! «وَإِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ». اصلاً اسم خدا میآید، اشمئزاز. تعبیر عجیبی است با قرآن. کلمهی اشمئزاز را به کار برده. اشمئزاز پیدا میکند. کهیر میزند. اسم خدا، پیغمبر، شهدا، قرآن، آیهی قرآن. به اینجا میرسد. مسیری که به سخط خودم منجر میشود، مسیر کفر است. مسیری که به رضایت خدا منجر میشود، مسیر شکر است. «وَإِنْ تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ». اگر شکر کنید، راضی میشود از شما. این مواجههاش شاکرانه است. این توجه دارد. از خدا میداند، از او میخواهد. برای او به قول ما دم تکان میدهد، «تَبَتَّلَ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا». تبتلش* برای اوست. «جعر»*اش برای خداست. «جعر»*اش میگویند آن نالهای* که حیوان میکشد وقتی یک چیزی میخواهد. «إِلَيْهِ تَجْأَرُونَ». خیلی* آیات لطیف و شنیدنیای* هستند. آیتالله عنایت: قرآن، «إِلَيْهِ تَجْأَرُونَ». پیدا کنم «وَمَا بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ثُمَّ إِذَا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْأَرُونَ». همه نعمتهایتان از خداست، ولی هر وقت به در بسته میخوری، بدبخت میشوی، نالهات* بلند میشود. از آن نالههایی* که سگ گرسنگی میکشد. «فَإِلَيْهِ تَجْأَرُونَ». در آن یکی آیه* که دارد: «توکل کن». صدای بیاختیار. وقتی که یک چهارپایی درد میکشد، آن صدایی که بیاختیار ازش بلند میشود، «جَعَر». «إِلَيْهِ تَجْأَرُونَ». چقدر* قشنگ! و «تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا» که در سورهی مزمل آمده است. تبتلاً را بعضی گفتند که یعنی اینجور* دستهایت را اینجوری* کن. در بعضی دعاها هم این آداب را داریم. یکیاشان دعای ماه رجب است که انگشت میکنند. آن علامت تضرع. هر چیزی که در فرهنگ شما، در احوال شما این را به وجود بیاورد، ظاهراً اینطوری است* که اشکالی ندارد. یعنی خصوصیتی ندارد که دست به ریش بگیری، انگشت. در فرهنگ ما یک آدم درمانده، مضطر، گرفتاری که میخواهد اظهار نیاز بکند، چه کار* میکند؟ روی* دست میزند. اتفاقی بود. این دست، آن دست میکند. در این قبرستانها مثلاً طرف «جو» می زند.* اینها را گفتند موقع دعا داشته باش. خیلی* لطیفاند! دستهای خودت را «رَفْعُ الْیَدَیْنِ وَ تَحْرِیکُ السَّبَابَتَیْنِ»، دستهایت را اینجوری، این سبابه را هم اینجوری. اینجوری* بگیر. کف دست بگیریم. برعکسش هم دارد. مثل یک آدم درماندهای که فلج است، در زمین افتاده است. این دستهایش را اینجوری* میگیرد که بلندش کند. توجه میآورد، حال میآورد ها! داشته باش. آره! روی* سینهات را به خاک بچسبانی، صورت و گونهی راست و چپت را به خاک بچسبانی. تعابیر هم در بعضی روایات هست* که نمیخوانم، چون تعابیر خاصی توضیح میخواهد. حضرت عیسی، خداوند متعال یک چیزی فرمود، نکتهای: «اینجوری* صحبت کن. «تبسّبَس»* کن با من، آنجوری که بعد دیگر امشب دیگر تا کجاها که نرفت. «و اعلم ان سروری ان تبس بس الیّه». به به به! ما* میخواهیم نرویم. اینجا نمیگذارید دیگر. روزی ماست البته الحمدلله. در کافی، جلد* ۲ «قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: یَا عِیسَی، اذْکُرْنِی فِی نَفْسِکَ، أَذْکُرْکَ فِی نَفْسِی». تو در «جانت» به یاد من باش، من هم در «جانم» به یاد توأم. جان یعنی چی؟ «وَ اذْکُرْنِی فِی مَلَإٍ أَذْکُرْکَ فِی مَلَإٍ خَیْرٍ مِنْ مَلَئِکَ». تو در ملأ یعنی* شلوغیها و بیرونیها*، در اندرونیها* یاد من کنی، من هم در اندرونیها* بهت توجه دارم. تو در بیرونیها* به من توجه کنی، من تو را در بیرونیها* توجه دارم. «یَا عِیسَی أَلِنْ لِی قَلْبَکَ وَ أَکْثِرْ ذِکْرِی فِی الْخَلَوَاتِ، وَاعْلَمْ أَنَّ سُرُورِی أَنْ تَبَسْبَسَ إِلَیَّ وَ کُنْ فِی ذَلِکَ حَیّاً وَ لَا تَکُنْ مَیِّتاً». «تبسّبَس»* گفتن وقتی که سگ دم تکان میدهد، آنجوری که سگ دم تکان میدهد، برای من دم تکان بده. که گفتند این را یا از ترس انجام میدهد، یا از طمع. سگ وقتی که میترسد، دم تکان میدهد. وقتی هم که طمع دارد، دم تکان میدهد. به این میگویند «تبسّبَس».* با ساده برای من دم تکان بده. تعبیر قشنگی نیست در فارسیها، چون اهانتآمیز است. واقعیت قضیه را میخواهد بگوید. سگ وقتی خودش را محتاج یک کسی میداند، اینطور باهاش رفتار میکند. بندهی حقیقی خدا او کسی است که این شکلی است. بابا! آخه بدبختی این است که ما میگوییم اهانتآمیز است، ولی برای عالم و آدم داریم این کار را میکنیم. «فلان جای من حاضره به بوسند». اینها چه حرفی* است؟ و باز هم همین کار را باهاش میکند. یک ذره تو بگو* شرافت، عزت. این رفتار عمرو عاصی که زنده بماند که نانش قطع نشود. استغنا داریم از رضاشاهها، رضاخانها. این ویژگی اهل علم است. از رضاخانها استغنا دارد. «تبسّبَس»*اش برای خداست. بروید احوالات آقا نور را بخوانید. از بزرگان ماست. علامهی طباطبایی بهشان ارادت داشتند. تفسیری هم دارد. جز شاید بشود گفت رتبهی یک تفاسیر تاریخ شیعه است. «العقل و القرآن»* اگر اشتباه نکنم اسم تفسیرش. آن تفسیر را در جنگ نوشته. زیر تیر و ترکش. همهاش هم استدلال. هیچ کتابی هم بغلش نبود. یک دانه قرآن فقط داشته. آقا نورالدین اراکی معروف به آقا نور اراکی. در اراک به اسم آقا نور میشناسند ایشان را. شخصیت ممتاز. امام زمان او را در آغوش گرفت. فرمود: «سلمان زمان! از تو راضی هستم.» مرحوم آیتالله اراکی فرمودند: «چی بگویم در وصف کسی که امام زمان او را در آغوش گرفت؟ فرمود: سلمان زمان! از...» بخوانید. کتاب چاپ شده. اینجا من دارم. حالا اگر یادم بود، میآورم فردا شب کتابش را معرفی میکنم. «وَ کُنْ فِی ذَلِکَ حَیّاً وَ لَا تَکُنْ مَیِّتاً». اینطور* زنده باش! مرده نباش! برای من «تبسّبَس»* کن. خوشا به حال آنهایی که سحر دارند، حال دارند، حرم دارند، زیارت دارند، «تبسّبَس»* دارند. علامهی امینی به* حرم امیرالمؤمنین علیه السلام میرفت. این دستهایش را این شکلی از مچ روی* زمین میگذاشت. به زانو مینشست. سر تکان میداد. حرم امیرالمؤمنین علیه السلام. هی زمزمه میکردم «وَ کَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ». این «تبسّبَس»،* «تبسّبَس»* برای امیرالمؤمنین. علامهی امینی. «تبسّبَس».* کدام* کتاب؟ اسمش یادم رفته. همین بنویسید «زندگینامه، شرح احوال». نه اسم دیگری دارد. آقا نور. شاید اسم کتاب باشد. حالا نمیدانم. بله! آن روایت هم که قبلاً برایتان خوانده بودم. اینجا دیگر روزی ما شد. لفظش* اینجاست. در کافی، جلد* ۲، صفحهی ۵۰۲ دارد از «فَذَاکِرُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِی الْغَافِلِینَ کَالْمُقَاتِلِ فِی الْمُحَارِبِینَ». آنکه بین غافلان* ذکر خدا میگوید، توجه به خدا دارد، مثل آنهایی است که با محارب* میجنگد. جنگ یعنی باطن. این جنگی که «میبینی»* بین کافر و مؤمن، در آن لایههای* باطنیاش جنگ بین ذکر و غفلت است. آنجا آن اصل دعواست. نوبت بعدیش هم این است که سندش هم خوب است. سند اولش علی بن ابراهیم از پدرش از ابن ابیعمیر. دومین علی بن ابراهیم از پدرش از نوفلی که حالا جان نوفلی سکونی اینها بحثهایی هست، ولی مفادش* به طور کلی این است که:* میفرماید: «ذَاکِرُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِی الْغَافِلِینَ کَالْمُقَاتِلِ عَنِ الْفَارِّینَ». مثل این است که بین آنهایی که دارند فرار میکنند، ایستاده* میجنگد. «کَاَنَّهُ»* آنهایی که غفلت میکنند، در عالم بخواهد واقع بشود، رخ بدهد، صورت پیدا کند، میشود فرار از جنگ. همین است دیگر. این یک بار «در»)* یک میدانی دیگر فرار کرده که اینجا فرار میکند. آن میدان ذکر و توجه. او از دم تکان دادن برای خدا فراری است و برای هر کی جز خدا دم تکان میدهد. این است که اینجا از جان دادن برای خدا نه. برای خدا نمیگوید: «برای من جان بده.» میگوید: «به من جان بده.» «اِنَّ اللَّهَ اشْتَریٰ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ». میخرم.* بابا! به من بده. بعد به «أَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ». بده! من بهشت بهت میدهم! نه «برات»* میدهم، نه بهت میدهم. پس این وضعی که اینها دارند که وقتی وارد عالم ابدیت میشوند، از پیش و پشت اینها را میزنند، به خاطر این است که از پیش دنبال چیزی رفتند که خشم خدا را بر میآورد. «ذلِکَ بِأَنَّهُمُ اتَّبَعُوا ما اَسْخَطَ اللَّهَ». دنبال چیزی بودند که سخط خدا در آن بود و پشت کردند. «وَ کَرِهُوا رِضْوانَهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ». کدام اعمال؟ اینها را حبط کرد. هیچی ندارد. حالا این حبط عمل باز خودش یک بحث عمیقی است که بعد اینجا میفرماید: «أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَنْ لَنْ یُخْرِجَ اللَّهُ أَضْغَانَهُمْ»؟ اینها خیال کردند که خدا کینههای اینها را بیرون نمیریزد؟ بعد آیهی بعدی: «وَلَوْ نَشَاءُ لَأَرَيْنَاكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيمَاهُمْ». اگر میخواستیم، اینها را به تو نشانشان میدادیم، با سیماهایشان بشناسی. یعنی در یک پردهای نگه داشتم، لو نمیروند. به تعبیر مرحوم حاج آقا مجتهدی میفرماید: «اگر روی* پیشانی هر کداممان یک کنتور داشتیم* که از صبح کنتور «میانداخت»* که ما چند تا گناه کردیم، هیچکس رویش نمیشد پیشانیش را یکی دیگر ببیند.» فقط نه از اول. «لَوْ تَکَاشَفْتُمْ لَمَا تَدَافَنْتُمْ». اگر برای هم لو «بردید»، همدیگر را دفن هم نمیکردید. خیلی* نعمت بزرگی است. ما از همدیگر خبر نداریم. در یک روایت دیگر داریم: فضلی است که خدای متعال نصیب آن مؤمنان درجهیک کرده. چون اگر ببینند در عالم چند تا مؤمن واقعی است، از وحشت میمیرند. یک همچین تعبیر. همچین مضمونی. هیچکس نیست خوب خوبش، خوب خوبش یک رگههایی از نفاق و بیماری دل و اینها هست. چطور* باشد دیگر؟ این همه دور پیغمبر بودند. هفت تا از تو اینها آدم حسابی در آمد. هفت نفر. آدمهایی بودند که «جنگ هم میرفتند»* «چند صد نفر در همان واقعه رحلت پیغمبر در میدان جنگ بودند، وسط جنگ تبوک بودند، چند صد نفر با اسامه رفتند.»* جالب نیست برایتان؟ «در همان گیر و دار و چه بسا یک تعداد شهید هم شدند. آماده جنگ هم هست و آماده شهادت هم هست.»* ولی آقا دیگر، شهید که دیگر نمیشود گفت بیمار. پارامترهای این شکلی، نه. ولی به نسبت آن بالاترها، بالاترترها. آنجا فرمود: «ابوذر هم نامحرم است برای سلمان.» ابوذر هم اگر میدانست در دل سلمان «چه خبر است»، «میکشتش». هر چی میرود بالاتر، هی خالصتر، هی پنهانتر، هی غریبتر. برای همین کتمان میخواهد. از باب لطفش. آن هم باید از یعنی خدا از باب لطفش بقیه را باطنشان را از این پوشانده. به یک معنا، این هم باید از باب لطفش باطن خودت را از بقیه بپوشاند. باید کتمان کند، لو ندهد. اینجا «چه خبر است»؟ اعتقاد و باوری دارد. کشش ندارند بقیه. میفرماید: «اگر میخواستم، نشانشان میدادم با سیما میشناختی.» ولی نکردم. خب این از باب لطف و رحمت است. ولی یک کار دیگر کردم. این مال همهی شماست. خیلی* جالب است. این بیمار دلها را حالا «چه کار»* کنیم؟ آقا! مهمند اینها. در جامعه نقش دارند، تأثیر دارند، کنش دارند. مسئولیت بهشان ندهیم. اموراتمان را به اینها واگذار نکنیم. وکالت ندهیم. ولایت ندهیم. بالاتر از وکالت. شما در شورای شهر وکالت میدهی از طرف شما رأی بدهد. اینجا پارک باشد، آنجا خیابان باشد، آنجا سینما باشد. در مجلس وکالت میدهی از طرف شما قانون تصویب کند. بالاتر از آن ولایت به یک معنا دارد در مورد دولت. احتمالاً اینطور باید گفت که البته ولایت او از ولایت ولی فقیه منشعب میشود، ولی شما انتخاب میکنید، آن هم تنفیذ میکند. او بهش ولایت میدهد. در مقام اجرا ولایت دارد. زن ولایت ندارد! این هم جالب است. تهرانی در رسالهی بدیعه، «قالب ولا یتن» «هم هست». سر جای خودش باید بحث بشود. حالا غرضم این است که به هر حال اموراتمان را داریم واگذار میکنیم. در حد وکالت هم بگیریم، وکالت دارد برای اجرا یا حالا نمیدانم «چه عنوان فقهیای غیر از وکالت میشود در نظر گرفت» که من دارم بهش حق میدهم دیگر. از طرف من حق دارد در اینکه تصمیم بگیرد، اجرا بکند. خب، شما به کی دارید این حق را میدهید؟ این فرصت را میدهید؟ این توان را میدهید؟ در مورد مسئولین میگوییم و اینها. گاهی هم میگوییم و «کیف»* میکنیم. ما «در همه خوب و بد»، همه همهاشان شریکیمها! نه آقا! آن یکی این یکی، آن قبلی، «قبلتر». همهی اینها. بله! یک وقت هست یک طوری مینمایاند. بعد بعدها یک طور دیگر میشود. یا به مرور عوض میشود. وظیفه دارید تقابل کنید. اول موعظه کنی، بعد دیگر حالا به هر نحوی که میشود، شما به یک معنا رأیت را پس بگیری. وقتی نه، با علم به اینها، اصلاً بعضی وقتها به خاطر اینها بهش ما رأی میدهیم. با علم به این بدیها، بلکه به خاطر این بدیها، به خاطر این «ولانگاری»، به خاطر این «سهلانگاری»، به خاطر همین بهش رأی دادیم. یک نفر که نیستش که. آن ۲۰ میلیون است. این ۲۰ و خردهای میلیون است. این ۱۸ میلیون است. یک نفر آدم نیست. توجه بشود. حالا «چهشکلی»* بشناسیم اینها را: «وَ لَتَعرِفَنَّهُمْ فی لَحْنِ القَوْلِ واللَّهُ یَعْلَمُ أَعمالَکُمْ». کارها را که خدا در میآورد، ولی میشود اینها را شناخت تا یک حدی در لحن قول. لحن قول را گفتند که همین که ماه رمضان عرض کنم که میفرماید که این لحن قول را در روایات «چندجور»* معنا کردند. روایتش را یک اشارهای بکنیم. از آن آیات «خیلی»* مهم است. میفرماید که به کسی عاقل نمیگوییم تا وقتی که بتواند لحن قول را تشخیص بدهد. لحن قول یک معنایش همین لحن است. طرف از لحنش معلوم است شوخی میکند. این لحنش معلوم است که لجش در آمده. در این روایت عاقل دارد: «إِنَّا لَا نَعُدُّ رَجُلًا فِینَا عَاقِلًا حَتَّىٰ یَعْرِفَ لَحْنَ القَوْلِ». فقیه دارد آنجا لحن قول را. برخی اساتید ما میفرمودند: «لَحْنٌ»* به معنای غلط است. یکی از لحنها، یک معنایش همین لحن است. میگویند صوت و لحن طرف خوب است. یک معنای دیگر لحن یعنی غلط، یعنی تلفظ غلط. وقتی کسی عبارت را غلط میخواند، میگویند این دارد ملحون میخواند. در عربی مثلاً دعا را اعرابش را غلط غلوط میخواند. حدیث کسا میخواند. هر چی زم است کسره میدهند، هر چی کسره است در «زمّه»*، کسره در «عمّه». همه را قاطی میکند. این را بهش میگویند لحن قول. یک بحثی داریم که دعایی که با لحن قول خوانده بشود، قبول است یا نه؟ که گفتند خدا قبول میکند. ماه رمضان هم اگر کسی با لحن قرآن بخواند، ملائکه تصحیحش میکنند، میبرند بالا. آن لحن قول است. لحن قول یعنی حرف غلط را تشخیص میدهد، میفهمد این آقا «جور در نمیاد». این روی* مبنا نیست. حالا این حرف غلط را از کی تشخیص میدهد؟ یک وقتی با عامه که صحبت میکند. یک وقت تلویزیون که میبیند، اخبار میبیند، تشخیص میدهد بابا این «چِرت»* میگوید. بابا «لَحْنُ الْقَوْلِ»* یک وقت این است. یک وقتی با روایت که مواجه میشود، تشخیص میدهد. این دیگر فقیه است. یعنی چی؟ یعنی ما روایاتی داریم. ما معصومین، ما معصومین و من و بقیه ۱۴ معصوم. ما روایاتی داریم به فراخور ذهن و ظرفیت و زمانه و اینها. چیزهایی میگوییم. یک وقتهایی یک چیزی میگوییم، طرف یک طور دیگر میفهمد. ما هم برای اینکه شر نشود، میگوییم تو هم همانجور بفهم. اصلاً دقیقاً برای اینکه شر نشود، اینطور میگوییم. گفت که به عقیل گفتند که برو بالا منبر، داداش امیرالمؤمنین را لعن کن. آمد بالا منبر، گفت: «مردم! معاویه به من گفته که علی را لعن کنید.» لعنش کنید. خب آنها گفتند: «لحن امیرالمؤمنین «کرد».» معاذالله! این منظورش چی بود؟ «لعنش کنید!» منظورش معاویه بود. اینجوری مبهم میگوید که شر نشود. شما وقتی این عبارت را میشنوی، میفهمی بابا! «خیلی»* رند است! «خیلی»* حالیش است! «خیلی»* حواس جمع است! دمش گرم! آن آدم ساده میگوید: «عقیل هم «تو زرد»* در آمد.» مظلوم امیرالمؤمنین. فقیهی که میگیرد، میبیند، میگوید بابا! این یک چیز دیگر «میگوید». حالا اثبات هم نمیتواند بکند که. یک داستانی دارد. سیاستمداری، سیاستورزی همین ریزهکاریها* را فهمیدن، پیاده کردن، اینجور* ترفند زدن و نیرنگ زدن و اینهاست. امیرالمؤمنین دیگر «خداوندگار»* این مکر «خوب خوب»* بود. عمرو عاص خداوندگار مکر بدش بود. فریب، فریب نمیداد امیرالمؤمنین، ولی بلد بود که ابهام ایجاد کند که شر نشود. «خیلی»* فرق میکندها! اینها «خیلی»* با هم فرق میکند. حالا یک وقت یک کلامی میگوید که از آن کلام شما آدم ساده وقتی نگاه میکنی، چیز دیگر میفهمی. فقیه اونی است که میفهمد این منظور آن نیست. لحن قول میفهمد. درست شد؟ حالا در روایت دارد مثلاً اینجا دارد که «عبارتی»* جالبی داریم. راوی میگوید: «به امام صادق گفتم «حذیفه یمانی»* منافقین را میشناخت.» «حذیفه»* کنار سلمان دفن است. انشاالله روزیتان بشود بروید زیارتش در مدائن. «خیلی»* قبر باصفایی دارد. خدمت شما عرض کنم که آره. ما روزیمان شد. پارسال بود. چهار تا قبر. اول سلمان است، بعد «حذیفه».* بعد دو تا قبر محل غسل امیرالمؤمنین. برای سلمان را هم جدا کردند. این طرف که امیرالمؤمنین سلمان را غسل داده است. مرحوم آقای سلطان الواعظین، «صاحب شبهای پیشاور». «حذیفه»* را همین تقریباً صد سال پیش جسد مطهرش پیدا شد. آب افتاده بود. آوردند کنار سلمان دفن کردند. یک تعداد از علما هم رفتند در مراسم. بعضیها هم عکس میخواستند بگیرند. نگذاشتند. اینها از باب حرمت پیکر مطهر «حذیفه»* نگذاشتند از پیکر. وگرنه همه دیده بودند پیکر «حذیفه»،* بدن سالم. مرحوم آقای سلطان الواعظین که همینجا قبرستان ابوحسین دفن است. «افسانه ابوحسین». اینور حجرهی آقای الهی است. آن حجرهی آنوری است. قبر سلطان الواعظین. یکی میگفت این ابوبکر بغدادی را به شکل سلطان الواعظین «گریمش کردند». «خیلی»* شباهت ظاهری داشتند با هم. عرض کنم که مرحوم سلطان «واعظین»* «فرمانده بود».* من رفتم آنجا «بودند». این پدر مقتدا صدر، سید محمد صدر بود. یک تعداد دیگر هم «بودند». گفت: «من این لبهای «حذیفه»* را که دیدم، گفتم من که توفیق نداشتم دست پیغمبر ببوسم، ولی یقین دارم «حذیفه»* دست پیغمبر را بوسیده. بگذار من با یک واسطه دست پیغمبر را ببوسم.» به لبش زدم که از این طریق دست پیغمبر را بوسیده باشد. اینجا از امام صادق سؤال میکند: «آقا «حذیفه»* منافقین را میشناخت؟» حضرت فرمود: «بله! ۱۲ «حذیفه»* میشناخت.» ظاهراً آن ۱۲ تاییاند که قصد ترور پیغمبر داشتند. بعد فرمود که: «و «أَنْتَ تَعْرِفُ إِثْنَيْ عَشَرَ أَلْفَ رَجُلٍ».» تو ۱۲ هزار نفر میشناسی که اینها منافقند. راوی میگوید: بعد فرمود: «چرا؟ به خاطر این آیه: «وَلَوْ نَشَاءُ لَأَرَيْنَاكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيمَاهُمْ وَ لَتَعرِفَّنَهُمْ فِی لَحْنِ القَوْلِ». اینها را تو در لحن قول میشناسی. «فَهَلْ تَدْرِي مَا لَحْنُ الْقَوْلِ»* «میدانی لحن القول یعنی چی»؟ گفتم: «نه آقا.» فرمود: «بغض علی بن ابیطالب و رب الکعبه. لحن القول یعنی کینه علی». تو ۱۲ هزار نفر میشناسی که کینهی علی دارند. تو هم لحن قول داری. تو هم منافقین را میشناسی. هر کی کینهی علی دارد، منافق است. محک آن است. «فَلاَ تَعْرِفْ أَنَّهُمْ هُمْ».* پس لحن قول اینجا هم باز به معنای «چیست»؟ آقا حرف غلط هم میتواند معنای لحن باشد که از لحنش کینه فهمیده میشود. هم به معنای حرف غلط باشد. هر کی هر کی را به جز علی امام دانست، حرفش غلط است. میشود با همین شاخص میشود شناختشان. این سورهای که در محضرش هستیم، به نام مبارک پیامبر اکرم. سورهی عجیبی است. اگر یک دور بشود تحلیل کرد که «وقتمان»* نمیرسد. جایش هست این بحث. فرمود: تکتک آیاتش مربوط به امیرالمؤمنین است. این سوره دانه به دانه آیات تطبیق پیدا میکند با امیرالمؤمنین. یک روایت دیگر فرمود: «هر «آیه اش»* یا در مورد ماست یا در مورد بنیامیه.» یعنی آن مقابلش هم بنیامیه. در «خونمان»* دشمنهای امیرالمؤمنین بودند. تمام این داستانها هم مرتبط است. از اول سوره که شروع کنیم، معلوم است تبعیت از حق کردند، آنها تبعیت از سخط خدا کردند، کراهت از رضوان خدا داشتند. هر چی که میخوانید، مشخص است. یعنی اینجا تبلور پیدا میکند در امیرالمؤمنین علیه السلام. این هم لحن قول است. اینجا از باب مصداق که علامه ازش تعبیر میکند به جری. یعنی جاری میشود. مصداقش است ،* نه اینکه چون بعضی این روایت را خوب تحلیل نمیکنند، میگویند آقا! این را در روایت گفته امیرالمؤمنین، خب تمام. نه بابا! آن به عنوان ظاهرترین، بارزترین مصداقش است. همیشه هست. امروز لحن قول داستان غزه است مثلاً. هر کی «هرجوری»* میگوید که از «توش»* حمایت غزه در نمیآید، دارد «لائی»* میکشد. این میشود: «وَ لَتَعرِفَنَّهُمْ فی لَحْنِ القَوْلِ» و میشود آن داستان تبعیت از خشم خدا و پشت کردن به رضوان خدا و میشود آن عقوبتی که ملائکه از جلو و پشت میزنند. خب، این آیات چون از این سوره مانده بود. البته بحثش «خیلی»* مفصلتر از اینهاست. بنا داشتیم که دیگر وارد آن بحثهای عمیق در این آیات نشویم، چون حالا حالاها تمام نمیشد. این را فعلاً اجمالاً یک دور آیات این سوره را خواندیم. فعلاً یک چند تا آیه مانده که عرض کردم از سورههای دیگری قرار شد بخوانم. سورهی مبارکهی نساء بود که آیات ۵۹ به بعدش بود. انشاالله یک دور این آیات را حالا تا آیهی ۹۱اش را اینجا جدا کردم که یک مروری داشته باشیم. اگر آن مدل سورهی انفال باشد که دو هفتهای طول میکشد. حالا حالا در محضرش هستیم. «خیلی»* هم نکته دارد و بعدش دیگر باز چند تا آیات از همین سورهی نساء جلوتر، آیات ۱۳۶. فعلاً پروندهی این سوره را با این دو بحث میبندیم. مرور آیات این سوره فعلاً تمام شد. میماند چند تا نکتهای که مرتبط به این آیات در سورهی نساء آمده که آنها را باید مرور کنیم. اگر یک وقتی پیدا بشود «از اول سوره»* یک دور برگردیم. همهی اینهایی که گفتیم را تطبیق بدهیم به سوره و با آن سیر بکنیم. آیه به آیه بیاییم جلو. در حد دو سه جلسه اگر بشود. ببینیم حالا اجمالاً از اول تا آخر با این اتصالش به همدیگر این آیات «چی میگوید». ولی خب اینها یک قطره هم از دریای این سوره نمیشود. یعنی همان که فرمود: «قیامت همه میبینند که این حضرت قرآن بکر محشور میشود. هیچکس عصای ناخن بهش «نزد».» اینطور است. یعنی واقعاً «خیلی»* فراتر از آن چیزی است که به درک ما بیاید. علامه تعبیر قشنگی دارند رضوان الله. این را البته در مورد حافظ هم علامه گفتند، ولی خب با حفظ مراتب بین قرآن و اشعار حافظ میفرمایند که: «من وقتی شرح میدهم، یک آیه را تفسیر میکنم. گاهی یک صفحه دو صفحه تفسیر میکنم. بعد برمیگردم خود آیه را نگاه میکنم. بعد میگویم که خب همهی اینهایی که تو در این دو صفحه گفتی، آیه از اینها قشنگتر گفته بود.» که تو در شرح حافظ هم همین را میفهمم. میفهمم که گاهی مثلاً دو ساعت یک بیت حافظ را شرح میکنیم. بعد خودش را که میخوانی، خب همهی اینها را قشنگتر گفته بود که. از همهی اینهایی که تو گفتی خودش قشنگتر گفته. قرآن واقعیتش این است. یعنی همیشه «روی»* دسته کتاب عزیز است دیگر. یعنی این نیست که یک بیانی بیاید که غلبه بکند به آنی که خدا گفته. آن آخرش کتاب عزیز است. تو خودت را هم بکشی، هر «چه»* بگویی، مادون آنی است که خدا گفته. فقط میتوانی هی زور بزنی که یک چیزهایی ازش ببینی. وگرنه «هیچکس»* نمیتواند آن را نمایان کند، نشانش بدهد. چشم بگردانی، هی چشم «بیندازی»* بهش. خلاصه این را گفتم بدانید آقا! این سوره تمامبشو نیست. یعنی ما نه بنایش را داریم، نه قصدش را داریم، نه توهمش را داریم که انشاالله که آقا! این سوره را فهمیدیم و تمام شد. پروندهاش را بستیم. فعلاً از باب اینکه سورههای دیگر هم میخواهیم بخوانیم، فرصت بشود، عمرمان کفاف بدهد. مرحوم میرزا حبیبالله رشتی درسی میداد. حساب کردند که دیدند خارج اصول آقای منتظری میگفت، نقل میکرد از کسی حساب کرده بودند که خارج اصول ایشان ۷۰۰ سال طول میکشد. اینجوری که ایشان هر باب اصولی را میگفت. قرآن بخوانیم دیگر ۷۰۰، ۸۰۰ سال باید بنشینیم یک سوره را فقط هی «مقایسه»* کنیم.* هی دیگر مجبوریم یک جایی پروندهی قضیه را ببندیم. ولی این آیات سورهی نساء را از باب اینکه مرتبط با این بحث و «خیلی»* کمک میکند به فهم این آیات، انشاالله یک مروری بهش خواهیم داشت. آره. استادی داشتیم: «پیشمطالعه کنید.» بحثهای «معارفی»* بود. اینها را پیشمطالعه کنیم. حالا این آیات را یک پیش «مطالعهای»* انشاالله داشته باشید. انشاالله از فردا شب بریم محضر این آیات. و «صَلَّى اللَّهُ عَلَى سَیِّدِنَا مُحَمَّدٍ و آله الطاهرین».
در حال بارگذاری نظرات...