*درک متفاوتی از مرگ و عوالم مافوق حس، با تبیین تفاوت مرگ حقیقی با تجربیات نزدیک به مرگ. [01:04]
*به استناد آیه ۲۸ سوره محمد؛ نوع مواجهه ملائکه با انسان در هنگام مرگ، نماد باطنیِ انتخابهای انسان است در دنیا. [10:25]
*جاری شدن ثواب یا عقاب نسبت به مخلوق، بهمثابه "خوش آمدن" یا "بد آمدن" حکیمانه خداست. [13:45]
*عطای بیدریغ خدا، در گرو قابلیت پذیرش بنده و اقرار به فقر و نیاز اوست! [25:20]
*کفر پنهان، یعنی ادعای ایمان بدون باور قلبی و بیتوجهی به نیاز درونی و ندای الهی! [27:35]
*علت کفر انسان به پیامبران و نپذیرفتن دعوت آنان، اشتباه در تشخیص شاخصههای کامیابیست. [32:03]
*حکمت تبیین تضاد میان حیا و حیات، شرافت و شهوت، حفظ جان و حفظ شأن در قرآن، نفی زندهماندن به قیمت عریان شدن از کرامتهاست. [41:22]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولله عقده من لسانی یفقهو قولی.
در ارتباط با آیات سوره مبارکه محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)؛ خب عمدتاً نکاتی از هر آیهای را عرض کردیم. بعضی آیات را کمتر و بعضی را بیشتر. یک آیه است که به آن نپرداختیم: آیه بیست و هشتم. بقیه را تقریباً همه را یک اشاره اجمالی به آن شده. آیه بیست و هفتم را دیشب عرض کردم: "فَکَیْفَ إِذَا تَوَفَّتْهُمُ الْمَلَائِکَهُ یَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبَارَهُمْ". اوضاعشان چگونه است آن وقتی که ملائکه میخواهند جان اینها را بگیرند؟ به اینها سیلی میزنند؛ هم به صورتشان و هم به پشتشان. اینها را با شلاق و با ضرب و جرح میبرند که خب این جای بحث جدی دارد. خود این داستان ملائکه که موقع مرگ میآیند بحث جدی است و یکی از نکات مرتبط با این تجربیات نزدیک به مرگ همین است. غالباً، اکثراً ملائکه را نمیبینند، به بحث ملائکه نمیرسد. همین حکایت از این است که حتی این تجربه شاید نزدیک به مرگ هم نباشد، چه برسد به تجربه مرگ. اساساً یک چیز دیگری است. همان تجربه خروج از بدن تعبیر قشنگتری شاید باشد برای "تجربه نزدیک به مرگ". کلمه "تجربه" هم یک جوری است؛ اینها را غربیها درآوردند دیگر. اصطلاحاتی است که آنها بر اساس فرهنگ و مبانی خودشان وزن میکنند. اینجا هم استفاده میشود. حالا خیلی مناقشه در لفظ نمیخواهیم بکنیم، ولی به نظرم حتی کلمه "تجربه نزدیک به مرگ"، "تجربهگر"، "تجربه نزدیک به مرگ"، اینها به نظرم کلمات دقیقی نیست. حالا اگر نگوییم کلمات مشکلداری است. "مشاهدهگر" تعبیر شاید بهتری باشد؛ کسی که به هر حال یک چیزی را بیرون از بدن مشاهده کرد.
وقتی که کسی از این تعلق فارغ شد، ظرف ادراک او کنده شد، بریده شد از این عوالم حِسی، باعث میشود که ارتباط برقرار میکند با آن عوالم مافوق حس و ادراک او آنجا میشود. خود این یک بحث مفصلی است دیگر: ادراک حسی، ادراک فراحِسی. کتابها هم نوشتهاند و مباحث بسیار مفصل و مبسوطی هم دارد. اصلاً اینها چیست در نظر بزرگانی مثل ملاصدرا و علامه حسنزاده؟ در واقع مکتب صدرا میشود گفت نظریهاش این است. البته خب صدراییها ناسدراییها/منظور مخالفان صدراییها اختلافاتی هم در بعضی مسائل با همدیگر دارند. اینها میگویند که آقا، انسان یعنی ادراک. انسان یعنی ادراک. اینکه این انسان چیست، وابسته به این است که ادراکش چیست، در چه حدی درک میکند و چه چیزی را درک میکند، آن تفسیرش. لذا ما بینهایت انسان داریم. هر انسانی یک چیزی است. خودش منحصر به فرد میشود. اینها را میتوان رتبهبندی کرد، گریدبندی کرد، ولی هر کسی یک داستانی دارد، یک عالمی دارد، یک ظرف ادراکی دارد و فضای ادراکی دارد. لذا ممکن است دو نفر یک واقعه را دو جور کاملاً متفاوت ببینند، مشاهده کنند. نمونهاش آن دو نفری بودند که خواب دیدند در زندان برای حضرت یوسف نقل کردند. یک واقعه بود دیگر، داستان اعدام بود. یکیشان میرود و نجات پیدا میکند. یکی نجات از اعدام است، یکی اعدام. این نجات از اعدام را چه میبیند؟ میبیند دارد برای پادشاه انگور را خمر میکند، عصرِ خمر است. آن چه میبیند؟ میبیند پرندهها دارند از کاسه سرش میخورند. هزار نفر دیگر میتوانند، بلکه بینهایت آدم میتوانند اعدام را به بینهایت صورت ببینند. برای اینکه حقیقت اعدام یک حقیقتی است که اصلاً صورت ندارد. در این بستر ذهن و ادراک او صورت پیدا میکند به حسب آن قوه فاهمه او، که خیلی وقتها آن قوه فاهمه اسیر و مشغول به قوه واهمه است دیگر. حالا اجمالاً همین بماند. خودش چندصد ساعت دیگر، از آنهایی نیست که بگوییم سی جلسه. این چندصد تا سی جلسه بحث میخواهد، مفصل، از عمیقترین سی ترمم که حداقل قضیه است.
بله، بعضی از آثار خوب، این رساله "انسان در عرف عرفان" مرحوم علامه حسنزاده شرحی برایش نوشتهاند. آن رساله "عیون مسائل النفس" ایشان باز شرحی خود ایشان نوشته، بر شرح ایشان شرحی نوشته شده. خود ایشان هشتصد صفحه شرح کرده رساله خودش را، که هشتصد صفحه لااقل هشت هزار صفحه شرح میخواهد. او مباحث بسیار عمیق، شصت و شش تا نکته است در مورد انسان؛ شصت و شش چشمه است به تعبیر خودش دیگر. لب معارف ما اینجاست دیگر، اینها باید رویش کار شود. خیلی هم عمیق است، خیلی عمیق است. گاهی خب آدم چیزهایی میبیند. بله، دیگر نمیخواهم وارد بحثهای دیگر شوم. زبانمان یکمی گزنده بود، یکم خودم ناراحتم از اینکه زیاد داریم انتقاد میکنیم این شبها. دوست ندارم فضا به این سمت برود. اصلاً خود انتقاد زیاد کردن یکی از نشانههای کبر است، از نشانههای این است که آدم حواسش از خودش پرت شده، زیاد انتقاد میکند. وگرنه در مورد این مسئله هم باب مبسوطی میشد باز کرد، نماد تجربیات نزدیک به مرگ و خصوصاً قضایایی که این چند سال رقم خورده که خب به هر حال یک بحث مبسوطی دارد و به آن نپرداختم تا حالا و نخواهم پرداخت انشاءالله.
عرض کنم خدمتتان که اینجا میفرماید که موقعی که اینها میخواهند از دنیا بروند، در یک حقیقت با هم مشترکند؛ بیماردلان و مشرکین و کفار و اینها در یک حقیقت مشترکند. آن هم این است که از ملائکه سیلی میخورند، ملائکه اینها را مورد ضرب و جرح قرار میدهند. خب این خودش جای تحلیل دارد. اصلاً ملائکه کیستند؟ چیستند؟ داستان زدن چیست؟ چرا به صورت و پشت اینها میزنند؟ صورت اصلاً یعنی چه؟ وجه یعنی چه؟ وجوه ادبار یعنی چه؟ پشت یعنی چه؟ این زدن چه شکلی است؟ صورتش چه شکلی است؟ روایاتی که این را تفسیر و توضیح دادهاند، آنها چه گفتهاند؟ خود این میبینم یک آیه، چندین جلسه بحث این شکلی میخواهد که این یک حقیقتی است که تمثل پیدا میکند. آن تمثل باز یک حقیقت واحد دارد با بیشمار صورت. حقیقت واحدش این است که این ملائکه اینها را میزنند. این زدن، زدن تنبیه، زدن عقوبت، زدن از باب ناخوشایند دانستن این مواجهه است. حقیقت این است. شما وقتی با یک کسی مواجه میشوی که از مواجه شدنت خشنود نیستی، از آمدن او خشنود نیستی، از کیفیت آمدنش خشنود نیستی، خوش نداری بودن او را، میزنیاش. چرا این ملائکه خوش ندارند حضور و آمدن این بیماردلان و منافقین را؟
"ذَلِکَ بِأَنَّهُمُ اتَّبَعُوا مَا أَسْخَطَ اللَّهَ وَ کَرِهُوا رِضْوَانَهُ". ببین این آن چیست؟ من که هیچی نمیفهمم، از من قبول کنید. ببین آنهایی که میفهمند چه کیفی میکنند! "ذَلِکَ بِأَنَّهُمُ اتَّبَعُوا مَا أَسْخَطَ اللَّهَ وَ کَرِهُوا رِضْوَانَهُ". چرا این ملائکه کراهت دارند از حضور این بیماردلان و منافقین؟ چون آنها کراهت داشتند از رضایت خدا. چقدر لطیف! با چه وضعی وارد عالم ابدیت میشود؟ با وضع ناخشنود داشتن خوشنودی خدا را. "کَرِهُوا رِضْوَانَهُ". آنهایی که خدا خوشش میآمد، اینها خوششان نمیآمد. لب مطلب این دعوا و آن داستان باطنی اینها همین قضیه است. اینها همهاش مسائل روانشناختی خیلی عمیق است، خیلی عمیق است. حیف است که این معارف اینطور خاک خورده و دست نخورده و اینها میماند. هیچ کاری نمیشود. تفسیرم که از این مباحث میشود خیلی سطحی و آبکی و روزنامهای. در حوزه معمولاً برای اینکه مثلاً بفهمیم زمخشری دقیقاً منظورش این بوده یا آن بوده، آخوند/اخود (ناخوانا) این را گفته یا آن را گفته، چند روز طلبه را سرکار میزنند. فلان شخصیت اصولی مثلاً در نسخه خطیش این کلمه آمده، آن کلمه نیامده. یک دور بر اساس آن کلمه دو جلسه درس میدهد استاد. یکی بر اساس این کلمه سه جلسه درس میدهد استاد. ولی اینها اصلاً علامت بیسوادی است. اگر کسی وارد این بحثها شود/نشده باشد خیلی عجیب است. اینها معارف، اینها حقیقت، اینها علم است. خدا نصیبمان بکند انشاءالله.
وضع درونی اینها این بود که "اتَّبَعُوا مَا أَسْخَطَ اللَّهَ". دنبال چیزی میرفتند که سخط خدا را داشت، خشم خدا. دنبالهرو چیزی بودند که خشم خدا را بر میافروخت. خدا مگر خشمگین میشود؟ اولین نکته، دو تا از آن را بگویم بعد برسم به این تحلیل. دو تا ویژگی دارند اینهایی که ملائکه اینها را میزنند، جلو و پشتشان را میزنند. به خاطر این است که اینها دو تا ویژگی داشتند: دنبال چیزی بودند، "وُجُوهٌ وَ أَدْبَارٌ". جلو و پشت به چه رو کردند؟ آنی که خشم خدا را بر میافروخت. به چه پشت کردند؟ به رضوان الهی. برای همین هم از جلو میخورند هم از پشت. اینها ناخوش میداشتند خوشی خدا را. ملائکه هم ناخوش میدارند خوشی اینها را. یک آن حاضر نبودند تبعیت کنند از چیزی که خدا را خوش میآمد. ملائکه اجازه نمیدهند یک آن وضعیتی پیدا کنند که در آن وضعیت خوش باشند. این هم نکته دوم.
نکته سوم: کدام ویژگی اینها است که خشم دارد؟ خشم یعنی چه؟ یعنی من یک وضعیتی دارم، یک علمی پیدا میکنم، آن علم من یک تحولی در حال من میآورد، به هم میریزم. اگر قبلاً این را میدانستم که از همان موقع که میدانستم باید حالم اینطور میشد. اگر نمیدانستم، پس معلوم میشود که من جهل داشتم، جهلم تبدیل به علم شده. پس یک تحولی صورت میگیرد. خود این تحول علامت نقصی، کمبود، جابهجایی است. یک چیزی میرود، یک چیزی میآید، یک چیزی زائل میشود، یک چیزی به وجود پیدا میکند. در مورد خدای متعال معنا ندارد؛ نه جهل معنی دارد، نه رفتن معنا دارد. نمیشود خدا نمیدانسته که حالا بداند. نمیشود حال خدا عوض بشود، تغییر پیدا کند. اینها مربوط به ذات خدای متعال است. در ذات خدای متعال، ذات حضرت حق، صمدی پر است. هیچ حفره و شکاف و هیچ جای خالی و هیچ جای تحول و دگرگونی و اینها ندارد. درست شد؟ اینها در مورد خدای متعال اگر گفته میشود، مربوط به مقام فعل خدای متعال است. ما یک مقام ذات داریم، یک مقام فعل داریم. در مقام فعل که از ذات خدا بیرون است دیگر. این هم باز خودش یک بحثهای خیلی عمیقی دارد. مثل بقیه بحث. حالی نمیشود من. یعنی ویژگی مشترک همه اینها این است که بلد نیستم. شما دعا کنید خدا علم اینها را به ما بدهد، ما هم حالیمان بشود.
از ذات خدای متعال بیرون، در مرتبه فعل. مرتبه فعل، مرتبهای است که آنجا ناظر به خلق و مخلوق است و یک دیگری میشود لحاظ کرد. یک جایی برای دیگری میشود لحاظ کرد وگرنه ذات خدای متعال جا برای دیگری نمیگذارد. اگر ذات او جا برای یکی دیگر بگذارد که میشود شرک، میشود نقص؛ نصفش خدا، انقدرش خدا. ۹۹ درصد خدا، ۱ درصد هم یکی دیگر! نه، در مرتبه ذات پرِ پر است. هیچ جایی برای هیچکس نمانده. در مرتبه فعل، مخلوق آفریده، موجود آفریده. به نسبت آن مخلوق حالا اقتضائاتی را خدای متعال، به قول ماها، مراعات میکند در مقام فعل خودش، در مقام رفتار خودش با مخلوق. درست شد؟ اینجا به آن اشراف دارد، میبیند، میشنود. اینجا گاهی تعبیر میشود به اینکه خدا بداند. چون این آیه را، این عبارت را در آیه ۳۱ هم داریم. این را باید توضیح بدهیم. میفرماید: "من شما را امتحان میکنم تا بدانم." "حتی نعلم"، "حتی نعلم المجاهدین و الصابرین". میخواهم بدانم کیا صابرند. خب مگر خدا امتحان میکند که بداند؟ یعنی قبلش نمیدانسته؟ آن علم، علم ذاتی است. این علم، علم فعلی است. علم ذاتی دارد، میخواهد علم فعلی پیدا کند. خیلی هم دنبال تشبیه نگردید چون خیلی تشبیه ندارد.
گاهی میگویند مثلاً معلم میداند این بچه نمره ندارد، امتحان میگیرد که معلوم بشود. اینها شعر است. اینها اصلاً ربطی ندارد. یعنی اینها قیاس معالفارق است. دل تو را خوش میکند، آرامت میکند که مسئله حل شد ولی اصلاً ربطی ندارد. چون اصلاً این مشابه ندارد. اگر مشابهی بخواهد داشته باشد، میشود به نفس انسان تشبیه کرد که آن خودش باز بحث سنگین و سختی است که انسان یک ذاتی دارد، یک فعلی دارد. ذات انسان به فعل انسان اشراف دارد. یک چیزی در مرتبه فعل انسان بروز پیدا میکند. این یک بحث دیگری است. خود همان هم به اندازه همین سخت است. اگر میشد آن را توضیح داد دیگر نیاز به توضیح این نبود ولی آن همین اندازه سخت بود. اجمالاً اینکه خدا یک ذاتی دارد، یک فعلی دارد. فعلش در رفتار با مخلوقاتش، موجوداتی که آفریده. در رفتار با اینها اقتضائاتی ایجاد میشود. یکیش هم این است که یک طوری رفتار میکند که از آن یک چیزی رخ بدهد که این در مقام برخوردش و ارتباط فعلی با او یک کاری برایش بکند. این را ازش تعبیر میکنیم به اینکه خدا بداند. ببینم چه کار میکنی؟ این کار را کردم تا بدانم چه کارهای؟ تا معلوم بشود چه کار میخواهی بکنی؟ اینجور تعبیری میکنیم. فعل خداست و حالا که معلوم شد یا خوشم میآید یا بدم میآید. این خوش آمدن و بد آمدن همه مال بیرون ذات خدای متعال است. همهاش مال مرتبه فعل خداست. یعنی در رفتارم خوش آمدن من، رضا. در روایت دارد خوش آمدن خدا یعنی ثواب دادن. بد آمدن خدا یعنی عقوبت. این یک روایت ساده همگانی است. روایت سنگینترش این است که اصلاً خوش آمدن و بد آمدن در قلب امام معصوم رقم میخورد. آنجا تحول معنا دارد، جا دارد. خوش خدا که اصلاً دل ندارد که بخواهد آنجا دل خدا خوش بشود یا دل خدا مثلاً چرکین بشود. خدا دل آفریده که این هم در مقام فعلش است. آن دل خیلی لطیف است، خیلی به ذات خدا نزدیک است. اگر بخواهد یک چیزی در دل خدا رقم بخورد که خدا دل ندارد، یک دل خیلی لطیف آفریده که رقم بخورد، آن قلب امام است. این هم روایت یک لول بالاترش. از این بالاتر هم میشود ولی باید خود امام روزیمان بکند. ایام شهادت امام رضا علیه السلام هم هست. انشاءالله که از آن سرچشمه منابع معارف و حقایق انشاءالله بریزد در قلبمان. اینها عنایتهای اصلی است که باید در زیارت بخواهیم. یعنی از اینها باید انشاءالله نصیبمان بشود. اینها را بفهمیم، ببینیم امام کیست، امام چیست، امام چه کاره خداست، امام چه کاره ماست. آنها که فرمود: "اگر کسی مرا در مرتبه نورانیتم بشناسد، من عرفنی بنورانیته فقط عرف" (اینجا نورانیت من). اگر کسی بفهمد چیست، خدا را شناخته. خوش آمدن خدا میشود خوش آمدن امام، بد آمدن خدا میشود بد آمدن امام.
به یک معنا درست است بگوییم خدا خوشش آمد، به یک معنا درست نیست. به آن معنایی که درست نیست، مرتبه ذات خدای متعال است. خدا منزه از این است که خوشش بیاید یا بدش بیاید. "تَقَدَّسَ الرِّضَا" تعبیری که امام حسین در دعای عرفه دارد: رضای تو مقدس از این است که بخواهد عاملی داشته باشد برای برانگیختنش. این یکی. در مرتبه فعل خدا، چرا؟ یک چیزی دادم، خلق کردم، با مخلوقم یک ارتباطی دارم، یک چیزی عرضه کردم، در او شأنیت و صلاحیت میبینم. بعد به فراخور صلاحیت و شأنیتی که میبینم یک عطای دیگر میکنم. یک وقتی هم شأنیت و صلاحیت نمیبینم، عطای خودم را قطع میکنم. این عطا نکردن بعدی میشود رضایت خدا. خدا خوشش آمد یعنی داد. خدا بدش آمد دیگر نداد، فیض را بست، قطع کرد. چرا؟ چون قابلیت ندید او در مقام فعالیتش. همینطور عنایت دارد، دارد از او میپاشد این عنایات و رحمت. ولی چون حکیم است، همیشه به مقتضا رفتار میکند. حکیم همیشه به مقتضا رفتار میکند. شما هیچ وقت نمینشینید از آداب زناشویی برای یک بچه چهار ساله بگویید. درست است؟ بگویید آقا من خب این اطلاعات را دارم، خیلی هم مهربانم، دوست دارم همه بدانند. اینها را میگویم. خب شما اطلاعات داری ولی عقل نداری. اگر کسی اطلاعات را به بچه چهار ساله بگوید، ممکن است اثر مهربانیاش بوده باشد، ولی حتماً از سر بیعقلیاش بوده. ممکن است اثر مهربانیاش بوده باشد ولی حتماً از سر بیعقلیاش بوده. خدا هم رحیم است، هم حکیم. در مقام رحمت هیچ منع و بخلی ندارد. "وَمَا هُوَ عَلَى الْغَيْبِ بِضَنِينٍ". هیچ بخلی ندارد. هرچه در عالم غیب است، خدا میخواهد همه را یکجا بدهد، به همه. ولی یک استاد دوست دارد همان ساعت اول، مخصوصاً اگر تنبل هم باشد که دیگر قطعاً این را دوست دارد. دوست دارد آقا درس یک ترم را همان ساعت اول، دقیقه اول بکند توی مغز شاگرد، برود، برود لب ساحل بنشیند، سیگار بکشد. آفرین! چون این ظرفیت ندارد. حکمت او این است که به تناسب ظرفیت رفتار کند.
درک این تناسب میشود حکمت، میشود مقتضای حکمت. جانت معلم نمیتواند آقا این نمیفهمد. او باید... دیدید میخواهند اول دبستان تازه "آ" را یاد بدهند که آن هم قبل از آن خط درازش، اول کلاهش را به اینها یاد میدهد. یک ماه، دو ماه معلم فقط دارد خط کشیدن به اینها یاد میدهد که آقا نقطه بگذار، بعد انحنا بده، یکم بکش دستش راه بیفتد. فقط بتواند با صفحه ارتباط برقرار کند، روی این خطها بنویسد. آرام آرام یک چیزی با مداد بکشد، منظم در بیاید. او تازه یک کلاهی، یک "آ"یی. تازه میرسد به کلمه. "با" میگذارد بغل "آ" میشود "آب". بعد "بابا" و "بد" و "نان" و... او تا بخواهد به جمله برسد و بخواهد به ضرب برسد و با سیب و گلابی و اینها، فعلاً فقط بگویم: یک و دو. این یک دانه گلابی، آن دو تا گلابی. بعد آرام آرام دو تا گلابی با دو تا سیب. دو به علاوه دو تا بخواهد به انتگرال برسد. این معلم پیر شده. واقعاً هم همین است، پیر میشود. تایم x که گفتم، تو خودت توی ذهنت ضربش کنی در y. تازه یک چیزی داریم به اسم n. یعنی X و Y یک معادلهای دارد ما خبر نداریم n. حتی معادله هم قرار نیست و خندهدار این است که این هم تصور میکند آن به این میگوید فهمیدم. خب N چی؟ مثلاً رادیکال فلان N به توان رادیکال Y. حالا Y چی بود؟ رادیکال Y چی بود که آمد؟ ولی همه را تصور میکند. خون دلها خورده شده تا این توانسته تصور بکند. درست شد؟ این همان روز اول دوست داشت که این فیزیکدان دوستش، همین فرمول را همان روز اول به این دانشآموز بگوید. این هیچ بخلی ندارد، از این چیزی کم نمیشود. عطای این است. "لا تَزیدُ کَثرَتُ العَطاءِ اِلّا جُوداً وَ کَرَما". چقدر لطیف! خدا هرچه بیشتر ببخشد ازش کم نمیشود بلکه بهش اضافه میشود. به چیش اضافه میشود؟ به ذاتش اضافه نمیشود، به فعلش اضافه میشود. به فعل کرم و عطا. خدا هرچه بدهد ازش کم نمیشود بلکه در مقام فعلش افزوده میشود. واسه همین دوست دارد که ببخشد. گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحبخانه چیست؟ گدا چیست؟ گدا؟ وایساده میگوید: گدا باباته! گدا! منم این را چه کار؟ یکی باید بیاید شش ساعت بهش بگوید: گشنه چیست؟ معناش چیست؟ یعنی نان میخواهی؟ درسته؟ میگوید: دردسر انبیا و اولیا این است که میخواهند به این بشر حالی کنند که یک خدایی است که میخواهد به تو عطا کند. کاملاً هم آماده است. بگو: قبوله؟ نه. نه قبول نیست. نیازی ندارم بهش. که آیا آخر چی میگوید؟ "وَاللَّهُ الْغَنِيُّ وَأَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ". بابا او دارد، شما ندارید. همین را بفهم. همه، همه، همه حرف، یک کلمه است. او عطا میکند. دارایی نیستش که پز بدهد. پز نمیدهد. سبک زندگیاش است. خدا سبک زندگیاش است. پز نمیدهد. اینکه عطا میکند، اینی که دارد، پز نیست. اینکه غنی است، غنی است که عطا میکند. مقام فعل او. در مقام فعلش هیچ دریغی نیست. فقط آقا چی میخواهد؟ قابلیت میخواهد. حالا اگر قابلیت دید، عطا میکند. قابلیت هم به همین است که بپذیری، اقرار کنی به اینکه نداری، اقرار کنی به اینکه میخواهی، اقرار کنی به اینکه از او میخواهی، اقرار کنی به اینکه... به به (ناگوارا). همین رازی فرمود که آیه هفت زمر: "إِن تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنكُمْ". اگر کافر بشوی، خدا که به تو بینیاز است. ما فکر میکنیم خدا به ما محتاج است. که این را قبلاً مفصل بهش پرداختیم. خدا خصوصاً پیغمبر اولی. فکر میکنیم که قدرت او، موقعیت او، حیات او به این بنده است که من باورش کنم، بهش رأی بدهم، فالوش کنم. او به فالو من نیاز دارد. خیلی تعبیر قشنگی هم هست. "تبعیت" انگلیسیاش "فالو"، "اتبع الحق" همان فالو است. اینها فالوورهای حقند، فالوورهای پیغمبرند، فالوورهای قرآنند. همهاش بحث فالو است دیگر. آنهایی که تابعند، آنهایی که مطبوعند که مستضعفین و مستکبرین، اینها. آنها را فالو کردند. این چی میگوید؟ پشت دست این بازی میکند. در بازی مافیا یک نفر جریانساز میشود، بقیه پشت دستش بازی میکنند. آنها میشوند فالوورهای این. اتک کننده، این تارگت کننده. این بگوید آقا فلانی حذف، فلانی با تک رأی بیرون، فلانی شهروند. اینها پشت دستش قبول میکنند. بهش اعتماد دارند، باورش دارند. به دلایلی، بحث روانشناسی عمیقی دارد. معمولاً اینجور آدمهایی که مورد تبعیت قرار میگیرند، افرادی هستند که مؤلفههای سعادت و کامیابی را در ذهن من، آنهایی که به عنوان مؤلفه سعادت و کامیابی است، دارد. که معمولاً آدمهای پولدارند. آدمهایی که خارج تحصیل کردهاند. در یک فامیل موقع انتخابات پشت دست آنی بازی میکنند که سالها خارج بوده، ثروتمند است، استاد دانشگاه، پول شب پارو بالا میرود. چرا؟ چون مؤلفههای سعادت و کامیابی را دارد. تبعیت ازش بکنم، فالوش بکنم، من هم بهرهمند میشوم. ببینم او چه کار کرده به این رسیده، من هم مسیر را بروم، من هم داشته باشم. خیلی عمیق است اینها.
چه پیغمبری است که دستبند طلا ندارد؟ گ ؟ ندارد؟ سپاه از وحوش و درندهها، پرندهها پشتش نیستند؟ اینها آن شاخصههای بهرهمندی و سعادت و کامیابی. تو وقتی پیغمبری... پیغمبری هستی که از آن مرکز سعادت تو را فرستادند. سعادت اینهاست؟ خب تو خودت بهرهای از سعادت نداری. بعد مگر من را دعوت به سعادت کنی. خیلی عمیق است. اصل داستان اینهاست. نه آن چیزهایی که در کتاب دینی و اینها به اسم پیغمبر و دعوا و پیغمبر اینها شنیدی. اینها معارف قرآن است. آنها کتاب دینی است. ربطی به قرآن ندارد. روتین برگههای دینی این بچهها وقتی میخوانیم میبینی هر سال در هر امتحان یک دین جدیدی دارد. سؤال کرده بود که عمار و سمیه، چیز... یاسر و سمیه تحت شکنجه مش قریش چی میگفتند؟ بچه نوشته بود: میگفتند "آخ!". خلاصه یک تاریخ جدید، یک دین جدید. کلاً همهچیز عوض شده آنجا.
این یک داستان دیگری دارد. داستان دعوا با انبیا این است: با آن انگارههای من جور در نمیآید. با فرضیات من جور در نمیآید. اینی که عرض میکردیم چالش پیشفرضها. پیشفرضها با هم دعوایشان میشود، میریزد بیرون. من پیشفرضم این نیست. من پیشفرض دارم از خوشی، از سعادت، از کامیابی، از زندگی خوب، از آدم خوب. تو هیچ کدام از آن را نداری. برعکس. فرعون همهاش را دارد. ترامپ همهاش را دارد. بن سلمان، اینها آنهایی که من از خوبی و خوشی میدانم، دارد. خودش عیاش است، هم به عیاشی ما میدان میدهد. تو نه خودت کیف میکنی نه به ما برسد. خب معلوم است که پیغمبر تو... در انتخابات محمد بن سلمان، محمد بن عبدالله را شکست خواهد داد در انتخابات، به تعبیر شهید سید حسن نصرالله میفرماید: اینها شیعیان محمد بن عبدالوهاب هستند نه شیعیان محمد بن عبدالله! اینها هرچه محمد بن عبدالوهاب گفته گوش میدهند. این راز کفر است. از اینجا کفر نشئت میگیرد. با چی کفر از بین میرود؟ با درک فقر، درک نیاز و درک اینکه به کی نیاز داری، به چی نیاز داری. خیلی آنجا صابرون، آیات آخر سوره مبارکه قصص. حالم یک طوری شد. یعنی یک تقابلی میگذارد بین آنهایی که تابع حیات دنیاییاند و آنهایی که اهل علمند. در نگاه قرآن ما دو جور آدم داریم: یا دنیا را میخواهد یا خدا را. سطح ادراکش همان که عرض کردم: انسان را مرتبه درکش انسان میکند و تعریف میکند. یا سطح ادراکش در حد دنیاست یا از دنیا عبور کرده. آنی که سطح ادراکش از دنیا عبور کرده، به آن میگوید: "اوتی العلم". به او میگویند طلبه، به او میگویند دانشمند، به او میگویند فاضل، به او میگویند روحانی، به او میگویند آخوند. سطح ادراک عبور کرده. شاخص سطح ادراک چیست؟ به قارونها که میرسد چه واکنشی نشان میدهد؟ میگوید: "اِزْهُوا عَنْهُم". کیف میکند؟ نه، قارون بشود. همین که بتواند نیم ساعت با قارون بنشیند حرف بزند، میدانی چه ریسهای؟ غش میکرد. نخست وزیر انگلیس من را آدم حساب کرده، ده دقیقه دارد با من حرف میزند. عضو مجلس خبرگان، مجتهد. نه بابا! "کُلُّهَا مِنْ" (ناخوانا). من این را در فرهنگ قرآن که هیچی "فَرَأَتْ" (ناخوانا) "ذَلِكَ" "مَتَاعٌ" (ناخوانا). هیچی بیشتر از این سطح این امور محسوس و وهمی دنیا نمیفهمد. آنجوری که یک پلنگ دوست دارد سلطان جنگل باشد و یک گاو دوست دارد توی طویله حرف اول و آخر را بزند. حق چیست؟ خدا چیست؟ قرآن چیست؟ تقوا چیست؟ انصاف چیست؟ حیا چیست؟ عدالت چیست؟ شما ببینید عمرو عاص را. حالا دیگر رفتیم آنور. ای کاش برگردیم. این بحث آن است که دیگر دیوانه میکند. "وَأَصْبَحَ الَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكَانَهُ"، "أَصْبَحَ الَّذِينَ يَبْسُطُ اللَّهُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ"، کافرون نه، مثل اینکه کافر به جایی نمیرسد. مثل اینکه "إِنَّ اللَّهَ" (ناخوانا). هنوزم به "إنَّ" هم حتی نرسیده. مثل اینکه خدا است، واقعاً همهچیز دست خداست. انگاری مثل اینکه خیلی پر بیراه نمیگویند. مثل اینکه او هم یک بار دوباره بر میگردد به همان حیوانیت خودش. یعنی یک لحظه یک سری از تو این طویله بالاهام یک خبرهایی هستا. ولش کن، مشغول علفمان. اینجوری "يُرِيدُونَ الْحَيَاهَ الدُّنْيَا". ولی آنهایی که اهل علمند، میگویند: بابا "ثَوَابُ اللَّهِ خَيْرٌ". آنجا را بچسب. آن هم همین است که آنها گفتند که یکی را میفرستادی که قدرتمند باشد، آره پول مثلاً ثروت "وَزَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ". من هم علم دادم هم توان دادم. آن علم هم همین است. علم این است. اصلاً در نگاه قرآن علم این است: سر بالا باشد، سر به آسمان باشد، نظر به آخور!
حالا خدمت شما عرض کنم که، در مورد عمرو عاص فقط بگویم و رد شوم. شما ببینید. ما به "بد" میگوییم "از امراض" (ناخوانا). تقریباً در فرهنگ ما همهمان، یعنی اصلاحطلب، اصولگرا، یعنی هیچ اصلاحطلبی، هیچ اصولگرایی خوشش نمیآید بهش بگویند عمرو عاص. برای همه فحش است. "خُمرَاز" (ناخوانا) چه بود؟ کی بود؟ چه بود و چه کرد؟ عمرو عاص دید جانش در خطر است. لخت کرد. پایینتنه را در محضر امیرالمؤمنین. میدانست او حیا دارد، نگاه نمیکند و اگر این وضع او را ببیند نزدیکش نمیشود. برای حفظ جانش از پایینتنه گذشت. خب چند نفر حالا اینجوری نیستند؟ از پایینتنه. یعنی عریان کرد که زنده بماند. حالا این در تظاهر بین زنده بودن و لخت کردن بود. ما بدانیم شرط زنده بودن نیستم. لخت میکنی. امروز میخواندم. در تورنتو آقا میگویند: در اینستا میچرخی، عرض کنم که، عرض کنم که نوشته بود که یک فراخوان دادند در یکی از محلههای گران تورنتو که خانههای بزرگ میدهند به افراد به شرط اینکه یک محله است که همه باید عریان رفت و آمد بکنند. کامل. خانههایی که ۲۵۰ میلیون دلار، یک همچین قیمتی مثلاً قیمتش است یا ۲۵۰ هزار دلار اجارهاش است، یادم نیست. به شما میدهند به شرط اینکه تعهد بدهی که اینجا عریان بیایی بروی خرید کنی. آنجوری که در استخر عریان میروی، کل رفت و آمدت به این محله و این خیابان و این منطقه این شکلی باشد. مثلاً برای ۱۰۰ نفر اینها ظرفیت داشتند، مثلاً ۵۰ هزار نفر ثبتنام کردند. اینها آن تنوع است دیگر. آن تصویر دیگر. آن کثافتی است که تحریک طمع. که این وقتی همه وجودش شد پول، شد مادیات، شد ثروت. دانه به دانه ازش میگیرد هرچه که یک رنگی از شرافت و انسانیت از او، به تعبیر امیرالمؤمنین، دارم خیلی لطیف است. عرض میکنم: خدایا اولین کریمهای که از من میگیری جانم باشد. چقدر لطیف! حیا من، شرف من، عفت من، قناعت من، صبر من، اینها همه حفظ بشود. اولین چیزی که میخواهم بدهم، یعنی اولین و آخرینش از آنهایی که دادی که رنگ و بویی از تو دارد، رنگ و بوی از شرف دارد، رنگ و بویی از نور دارد، ارزش دارد. اگر قرار شد از اینها برداری، از من آنی که برمیداری جانم باشد. ما کدام ما؟ همه را میدهیم که این جان بماند. این دقیقاً همین داستان است. داستان تقابلی که در این سوره هست بین مؤمنین و کافرین و منافقین و بیماردلان، دقیقاً منطق همین است که آقا: "جونت را نگه دار!". از جانت باارزشتر چی داری؟ شرفت. نه، جان از شرف بالاتر. توی این منطقه با چی میرود؟ ترامپ بیزینس میکند، کاسب است دیگر.
در حال بارگذاری نظرات...