*نگاهی قرآنی به احوالات قلب و قفل شدن آن، بعنوان ریشه انحراف های رفتاری و زشتی های باطنی.[02:08]
*قلب قرآنی، نه یک عضو جسمانی، بلکه منشأ حالات وجودی، ادراکات حضوری، تعلقات باطنی و مؤثر بر قلب جسمانیست.[06:35]
*ارتباط میان ظاهر و باطن در نهجالبلاغه؛ زشتی در کلام و تصویر، بازتاب خُبث باطن است و پاکی در رفتار و احساس، جلوهای از طهارت قلب.[15:48]
*تبیین اصل کلیدی عالم هستی به روایت معصومه علیهمالسلام؛ سیر صعودی عوالم مُلک، ملکوت و جبروت.[25:44]
*مکانیسم قلب باطنی و پمپاژ ایمان به اندامهای روحانی.[32:20]
*مرگِ تدریجی ایمان و بیماری قلب باطنی، نتیجه ناکارآمدی اندامهای روحانی![41:00]
*تجلی ظهور ایمان، با بروز عشق و نفرت نسبت به حق و باطل و ارتباط با شعائر الهی و اهل بیت علیهمالسلام.[45:44]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
خدمت شما عرض کنم که خب، یک سری مطالب گفته شد. به ذهنم رسید که امروز چند دقیقهای روی این موضوع فکر و کار انجام شد. دیدم که خیلی میشود روی آن کار کرد. حالا خدمت شما هم عرض میکنم. شما هم تأمل بفرمایید، مطالعه کنید و ببینیم به کجا میشود رساند این را. یک مقاله خوب قطعاً از تویش درمیآید یا یک پایاننامه خوب هم درمیآید. شاید یک کتاب خوب هم از تویش دربیاید. یک کار بینرشتهای میخواهد؛ چند رشته بیایند و با همدیگر همفکری کنند، همکاری کنند. البته موضوع بسیار وسیع و پردامنه است، ولی به نظرم جای کار جدی دارد.
ببینید، در این آیاتی که در سوره مبارکه محمد صلی الله علیه و آله و سلم مرور شد، چند بار به این موضوع اشاره میشود. یکی در آیه چهاردهم: «کمن زین له سوء عمله»؛ کار زشتش برایش زیبا شده، «و اتبعوا اهواءهم»؛ تبعیت از هواها میکند. جلوتر که میآید، میفرماید که آیه شانزدهم: «اولئک الذین طبع الله علی قلوبهم»؛ دلهایشان طبع شده، یعنی ختم شده، یعنی مهر خورده. بعد میآید جلوتر، آیه بیستم: «و رأیت الذین فی قلوبهم مرض ینظرون الیک نظر المغشی علیه من الموت»؛ حرف از جنگ که میشود، آنهایی که دلشان بیمار است، میبینی که مانند آدمی که انگار خرس به او حمله کرده و خود را در معرض مرگ میبیند، آنطور به تو نگاه میکند.
جلوتر میآید و میفرماید که آیه بیستوچهارم که خوب، به تعبیر بزرگان از «غرر آیات» این سوره است: «أفلا یتدبرون القرآن أم علی قلوب أقفالها»؛ اینها در قرآن تدبر نمیکنند، یا اینکه (یعنی خودشان تدبر نمیکنند) یا اینکه بر دلهایشان قفلهایی است. بعد باز آیه بیستوششم: «قالوا للذین کرهوا ما نزل الله»؛ کراهت که این هم از اوصاف قلب است. آن آیه قبلی هم که «زین له سوء عمله» عرض شد، آن هم از اوصاف قلب است. این هم از اوصاف قلب است و «و الله یعلم اصرارهم»؛ خدا از سرِّ اینها، سریره اینها، باطن اینها خبر دارد. بعد «کرهوا رضوانه»؛ دوباره از احوالات قلب.
آیه بیستونهم: «أم حسب الذین فی قلوبهم مرض أنا یخرج الله أضغانهم»؛ دوباره از کسانی که در دلشان بیماری است، میفرماید که اینها خیال کردهاند من کینهها را بیرون نمیریزم؟ که این هم دوباره از احوالات قلب است که کینه دارند. بعد میفرماید که خدا البته اینها را لو نداده. اگر میخواست، میتوانست لو بدهد، با سیما بشناسی اینها را، ولی در لحن قولشان میشود اینها را تشخیص داد.
بعد میآید پایینتر، میفرماید که: «إنما الحیاة الدنیا لعب ولهو» که حکایت از یک دلبستگی دارد که اینها نگاهشان به دنیا نگاه غلطی است و همین باعث شده که وابسته به دنیا شوند. بعد باز آیه سیوهفتم: «تبخلوا و یخرج اضغانکم»؛ این کینهها را میفرماید آنجایی که قرار باشد خرج بکنید، هزینه کنید، خودتان نشان میدهید؛ و هم بخل نشان میدهید، هم کینههایتان بیرون میزند و آیات مربوط به بخل که مطالب پایانی این سوره است.
خب، چند بار بحث قلب را در این سوره ملاحظه فرمودید. داستان قلب، خب داستان جدی است. همه مطالب به قلب برمیگردد و همه نکاتی که در این سوره مطرح بود، به احوالات قلبی اینها بازگشت دارد.
خب، در مورد دل خوب است یک تحلیلی داشته باشیم که دل چیست و کارش چیست و ربط این آیات. حالا سوره مبارکه نساء هم که در محضرش هستیم، بحث این را دارد که اینها «یریدون أن یتحاکموا إلی الطاغوت»؛ میلشان به سمت طاغوت است، دوست دارند آنوری سیر بکنند. در سوره مبارکه مائده هم فرمود که: «فَتَرَى الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ یسارعون فیهم»؛ باز حرف از بیماری و بیماری دل و کشش به سمت کفار.
در سوره مبارکه قصص، قارون را که اینها دیدند، «الذین یریدون الحیاة الدنیا»؛ آنهایی که دنبال دنیا بودند، برگشتند و گفتند: «یا لیت لنا مثل ما أوتی قارون»؛ ای کاش از اینهایی که نصیب قارون شده، نصیب ما هم میشد! قرآن، خاستگاه روانی و آن محلی که این فکر آنجا شکل گرفته را دارد نشان میدهد به ما. میگوید این در دل، اول این تصمیم شکل گرفته. این زشت، آنجا زیبا شده است و چرا در این دل این زشت زیبا شده و آنجا تلقی خوبی میکند اوضاع قارون را؟ به خاطر اینکه بیش از حیات دنیا نمیخواهد که ازش در این جلسات تعبیر شد به حسگرایی؛ حسگرایی در برابر حقگرایی.
این همینقدر است، این در حد حس و ادراکات حسی است، همینها را میفهمد، به همینها گرایش دارد، همینها را مبنا و معیار ارزش گذاشته است. کسی که از اینها دارد، در نگاه و ارزش او، خوب است؛ کسی که ندارد، در نگاه او بیبهره، فقیر و بدبخت است.
اول یک نکتهای در مورد قلب عرض بکنم که قلب چیست؟ خب، ما یک قلب داریم، همین است که سمت چپ سینهمان دارد میزند، قاعدتاً دارد میزند دیگر، اگر نزند که ما هم نیستیم، احتمالاً دارد میزند. علیالظاهر، خب به این میگویند قلب که حالا معمولاً این دل را هم اینجوری میکشند و اینجورش میکنند و از این کارها، و عرض کنم که که نمیدانم ربطش با این قلب چیست. آن قلب خلاصه، این را معمولاً ازش به عنوان قلب یاد میکنند.
قرآن چیزی که میگوید، این نیست که متخصص پزشکی است که تخصصش قلب عرض کنم که عروق و اینهاست و عمل جراحی میکند و این قبیل مسائل. قرآن که میگوید اینها دلشان مریض است، منظورش این نیست که مثلاً این دهلیز چپ قلبش مشکل دارد یا دریچه آورتش مثلاً آسیب دیده و فنر باید بزند. قرآن از یک قلب دیگری حکایت میکند، که همان است که محبتها و تعلقات و ادراکات ما، ادراکات حضوریمان، آنجا شکل میگیرد. مثلاً ما امید وقتی داریم، امید را همهمان میفهمیم. امید آنجا شکل میگیرد. مفهوم هم ندارد که بخواهیم بگذاریمش کار عقل. فراتر از مفهوم عنوان ندارد. ممکن است اصلاً کسی مفهوم عنوانش را هم نداند، ولی اسم این را میگذاری یک حسی.
دیدید، همین که میگویند یک حسی. اصلاً حس، منظور همان است. حرفهای احساسی میزند طرف. مثلاً بهش حس دارم، به این کتابه، به این آدمه حس مثبت دارم، حس منفی دارم. اصلاً همین که ما میگوییم حس، حس دارم (البته نه این حسگرایی که میگوییم، نه آن منظور حواس ظاهری، همین که در فرهنگمان است، مخصوصاً امروز با این ادبیات نسل جدید، کلمه حس وقتی گفته میشود: حس خوبیه، حال خوبیه). اینها همهاش مربوط به قلب و احوالات قلب است.
درک میکنیم یک چیزی را، یک حسی را، که این دیگر کار چشم و بینی و اینها نیست. این را خودمان با همه عواطفمان، با همه انگیزههایمان، با همه ادراکات باطنیمان داریم مییابیم. به یک چیزی امید داریم، از یک چیزی ترس داریم، به یک چیزی علاقه داریم، از یک چیزی نفرت داریم؛ و همینطور اینها احساسات باطنی ماست. این کجا دارد رقم میخورد؟ در قلب.
ربط این قلب با آن قلب چیست؟ ممکن است بگویند این یک چیز است، آن یک چیز دیگر است. این ظاهر و آن باطن است. این نکته مهمی است. ربطش، ربط ظاهر و باطن است. این قلب به مرحله ظهور رسیده است. لذا با هم ارتباط دارد. یک کسی شما را بترساند، قلبتان میریزد. محبت پیدا میکنید نسبت به یک چیزی، قلبتان تاپتاپ میزند. همین است دیگر. این قلب با آن قلب ارتباط دارد. احوالات آن روی این ظاهر میشود.
بعضی بزرگان بودند که خیلی حالات خاص معنوی داشتند، مثل مرحوم انصاری همدانی. نقل شده که قلبشان هم خیلی داغ بود. یک تیکه سوختگی روی پوست سینهشان شکل گرفته بود. حمام عمومی که میرفتند، شاگرد ایشان میگفت که ایشان میپوشاند این تیکه را. ما فکر میکردیم مشکلی دارد، چیزی. کنجکاو شده بودیم که ایشان چرا همیشه اینجا را میپوشاند؟ یک بار به ایشان پیله میکنند، به قول ما، که آقا چیست داستان اینجایی که همیشه شما میپوشانید؟ دیگر بعد خیلی اصرار و اینها، ایشان فرموده بود که اینجا سوخته. این بخش از تن من به خاطر شدت حرارت قلبم. که زندگینامهشان هم به همین دلیل اسم کتابش هست: «سوخته دل». بسیار آتشین داشت. دکتر ایشان هم گفته بود من دست به قلب ایشان زدم، دستم سوخت. عمل قلب کرده بودم ایشان را.
این قلب با آن قلب مرتبط است. ربط دارد. کما اینکه این چشم با آن چشم هم مرتبط است. آن که اهل به هر حال یک حقایق باطنی است، با یک نگاه به یک امری منتقل میشود به آن امر باطنی. دیدن ربط دارد به آن دیدن. این شنیدن ربط دارد به آن شنیدن. آنی که شنیدار باطنی دارد، اثر میگذارد روی همین شنیدار ظاهریاش. این گوش ممکن است ضعیف باشد، پیرِ فرتوت است، ولی به واسطه آن شنیدار باطنی، این گوش هم در اثر آن میشنود. و همینطور یک رابطه ظاهر و باطنی است بین این قلب ظاهری با آن قلب باطنی.
دو تا روایت میخواهم تقدیمتان بکنم، انشاءالله یادگاری پدر بیامرزی و خدمت شما عرض کنم که حلال بودی برای خانه خودمان هم از همینها بردم الان. جنگی شده. آره. جا باز میکند. نپسندیدید، پس بیارید. اگر خوشتان نیامد.
پس یک عبارتی دارند امیرالمؤمنین علیهالسلام در خطبه ۱۵۴ نهجالبلاغه. خیلی تعبیر عجیبی! حیفم میآید، یعنی حالا من که چیزی نیستم، حالیم نمیشود. ولی گاهی مثلاً یک عبارت فقهی اصولی «لا تنقض الیقین» شده خوراک چند صد سال حوزههای علمیه و چند صد کتاب. این یک خط عبارت، ازش چند هزار جلد کتاب درمیآید.
عرض کنم که در خطبه ۱۵۴ نهجالبلاغه میفرماید: «وعلم ان لکل ظاهر باطناً علی مثاله»؛ بدان هر ظاهری باطنی دارد، مثل خودش، شبیه خودش. لطیفهای. هر ظاهری یک باطنی دارد، بر مثال خودش. یعنی چه بر مثال خودش؟ یعنی با همین قواعد، با همین سیستم. البته در عالم بالاترش، این محدودیتها را ندارد. چشم بالایی یک شباهتی، از یک رابطهای با این چشم. این محدود است. این نقصهایی به خاطر محدودیتهایش دارد. آن این نقصها را ندارد. وگرنه مثلاً اینی که چشم باید مقابل بشود تا ببیند، آن هم یک مقابل شدنی میخواهد تا ببیند، ولی باز آن هم مقابل شدنش هم فرق میکند. این مقابل میشود، میبیند و باید احاطه پیدا کند، اشراف پیدا کند، توجه پیدا کند، مانع نداشته باشد، پرده نداشته باشد. آن هم همین است، یک اشرافی میخواهد، یک توجهی میخواهد، یک مقابلهای میخواهد، مانع نداشته باشد، پرده نداشته باشد. اینها شبیه هم هستند.
هر ظاهری باطنی دارد، «بر مثال خودش». «فما طاب ظاهره طاب باطنه». هر چیزی که ظاهر طیبی دارد، باطن طیبی دارد. «و ما خبث ظاهره»؛ هرچه ظاهرش خبیث است، باطنش خبیث است. آدمی که نگاههایش پر از زخم است، از هر نگاهش صد تا تیغ میبارد، این به خاطر این است که آن نگاهِ باطنیاش خبیث است. آن چشمه باطنش خبیث است. آن زشت میبیند که این هم زشت میبیند. اگر آن خوشگل ببیند، این هم خوشگل میبیند. گفته بود آن کارگردان، زیبا نمیبینم که بخواهم «جز سرویس بهداشتی و توالت و اینها نمیبینم». بنده خدا، خب این وقتی شخصیت آدم توالت فرنگی شیطان است، یک وقت توالت فرنگی شیطان اینجا هست که مضمون روایات ماست. که شیطان در فکر بعضیها نه اینکه آشیانه کرده، لانه کرده. نه، آنجا را به عنوان محل تخلی انتخاب کرده.
محمود شهرانی تعبیر ادرار را از روایتمان خیلی قشنگ برداشت میکند که یعنی از آن فضولات و کثافات شیطان میریزد توی ذهن و خیال و عالم مثال و برداشت و فکر و فهم این آدم. این خودش اجازه داده. داریم که کسی که سحر بیدارش میکنند (یک وقت یک جلسه مفصل این روایت خوانده شد و بحث شد) سحر ملائکه بیدار میکنند. اگر پا نشد، شیطان ادرار میکند روی صورتش. اسم خاصی هم دارد آن شیطان که بزرگان ما همین روایت را تحلیل کردند. همین است. یعنی من با غفلت و خواب و کسالت و بیاعتنایی خودم، زمینه را فراهم میکنم شیطان بیاید سوار بشود. ولی این سوار شدن شیطان، سوار شدن مثل سواری ماشین شاسیبلند نیست. سوار شدن یک موجود کثیف روی یک سرویس بهداشتی برای تخلیه و برای تحقیر. دنبال یک چاله میگردد که نجاساتش را بریزد. شیطان این است. نسبتش با ما این است. اینی که میبینی دهانش پر از فحش است، فحش دریافت کرده که فحش پرداخت میکند.
«ما خبث ظاهره خبث باطنه». این ورودیها خبیث بوده که خروجیها خبیث است. آنی که ظاهرش خبیث است، به خاطر این است که باطنش خبیث است. زشت میبیند که زشت میگوید، که زشت مینمایاند. اینکه تصویرگریاش زشت است، به خاطر این است که صورتگریاش زشت است. آنجا کثافت درش ریختهاند. این هم در ذهن شما کثافت میریزد. این محل تخلیه شیطان است. شیطان نجاسات و کثافاتش را در مغز و در قوه خیال و در باصره و در ذهن این میریزد. این هم در ذهن شماها میریزد.
چرا فیلمهایمان کثیف است؟ چون نویسندهها کثیفاند، چون کارگردانها کثیفاند، چون تهیهکنندهها کثیفاند. بعضیهاشان، نمیگوییم حتی اغلب، خوب بودند. میبینیم همینها هم از همه زدهاند جلوتر. متأسفانه حالا اسمهایشان را نمیآورم. ولی آقای فلانی که با شهدا شروع کرد، خانم فلانی که با شهدا شروع کرد، الان همینها فیلمهایشان دارد توقیف میشود. بدترین فیلمها را همینها دارند میسازند. اینها درد است.
واقعاً به این هم برمیگردد که شیطان از اینها وقتی زخم میخورد، یک انرژی مضاعفی میگذارد برای اینکه میگوید: تو گوش من زدی، من یک کاری میکنم با دست تو، در گوش همه همجناحیها و حزبیها، همه آنهایی که از کار تو خوششان آمد، من با دست تو در صورت آنها را میزنم. انتقامم این شکلی است. از تو که پای کار تو کف زدم، با شیار چیچی کف زدم، با چیچی کف زدم، آخرین روزهای چیچی کف زدم، من انتقام تو را از آنها با خودت میگیرم. یک کاری میکنم تو در دهن اینها بزنی. این مراقبت بیشتر میخواهد. این خیلی نکته مهمی است. کسی که وارد جدال شیطان میشود، ضربه اول را که میزند، اگر استقامت نکند و یک قدرت مضاعفی از خودش نشان ندهد و یک استغاثه و توسل و تضرع بیشتر نداشته باشد، ضربه بعدی که بخورد، میافتد. از ضربه بعدی تبدیل میشود به چکش ابلیس. با این دیگر حالا همه آدمها و مفاهیم، همه آن چیزهای خوب را میخواهد بکوباند و بزند.
این نکته مهمی است. حالا اینها آثار آن خبث باطنی است که در ظاهر بروز پیدا میکند. خیلی نکته مهمی است. البته بر اساس ظاهر ما نمیتوانیم قضاوت بکنیم که هر وقت، چون همه چیز را احاطه بهش نداریم. ممکن است در ظاهر یک چیزی به نحو خوبی برای ما جلوه بکند یا به نحو بدی برای ما جلوه بکند که ما چون اشراف و احاطه نداریم، فکر میکنیم خوب است. واقعیت قضیه را اگر میدانستیم، مثل این مداح لبنانی که پا شده رفته (دیدی دیگر، این ابرجاسوس لبنانیها که عامل شهادت پنجاه شصت تا از فرماندهها و عناصر مهم حزبالله بوده) مداح معروفی بوده آنجا. آدرس تکتک اینها را داشته. از خانه هر کدام هم میآمده بیرون، میداده اسرائیلیها میزدند. هیچکس هم به این پُی نمیبرده. شصت سال کنار حرم امام حسین علیهالسلام برای کاروان لبنانیها مداحی میکند.
غرضم این است که خب ما به این میگوییم آدم خوب به خاطر اینکه نمیدانیم. نمیدانم این انگیزش چیست. نمیدانیم بقیه کارهایش چیست. ما فقط مداحی کردن و هیئت رفتنش را دیدیم، کربلا رفتنش را دیدیم. بقیهاش را که خبر نداریم. به یکی هم میگوییم بد. ما فقط مثلاً وضع پوشش این را دیدیم. ما آن دستگیریها و انفاق و آن خلوتهای خوبش با خدا و آنجاهایی که روی خودش پا میگذارد و دلسوزیهایش و احترامش به پدر و مادر، اینهایش را ندیدیم. به او، به خاطر مداحیاش میگوییم خوب. به این هم به خاطر پوششاش میگوییم بد. اینها میشود سوءقضاوت ما از این جهت غلط است.
ولی اگر توانستیم اشراف پیدا کنیم به تمام ظاهر، با آن میتوانیم قضاوت بکنیم باطن را. یعنی اگر تماماً در مرحله ظاهر، این همین است. خلوتش هم همین است. خلوتش به مراتب بدتر است. در ارتباطش با این هم همان است. در ارتباطش با آن هم همان است. با پدر و مادرش هم همین است. با بچهاش هم همین است. با همسرش هم همین است. این حکایت از باطن میکند.
نکته بعدی این است که اصلاً هر چیزی در این عالم، در مرتبه ظاهر یک نمودی دارد. این یک جلوه است از یک حقیقت باطنی. همین که میرفندرسکی میگوید: «صورت اگر با نردبان معرفت بر رود بالا، همان با اصل خود یکتاستی». که همین شعر ایشان است که میگوید که: «صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی». هرچه که اینجا الان به چشم من و شما میآید، یک حقیقتی است که خودش در عوالم بالا، حقیقت بالایی دارد. هر چیزی هم که حقیقت بالایی است، اینجا در دنیا جلوهای کرده است.
از آن نکات فوقالعاده معرفتی، از آن شاهکلیدهای معرفتی، یک برداشتش را، یکی از «نمّ» از میلیارد میلیارد معرفتی که در این نکته نهفته است، امشب میخواهیم بحث بکنیم. ببینیم چقدر چیزهای عجیبی امشب نصیبمان میشود که به نظرم اگر خدای متعال عنایت بکند، در دهه اول ذیالحجه دریچههایی از معرفت به قلب انسان باز میشود. انشاءالله عنایتمان بکنند، خصوصاً در روز عرفه. انشاءالله این حقایق نصیبمان بشود.
پس چه شد؟ فرمود که هر ظاهری یک باطنی بر مثال خودش دارد. یک روایت دیگر هم یادگاری بهتان بدهم. روایت زیرخاکی. این روایت از امام صادق علیهالسلام. مرحوم علامه حسنزاده آملی در کتاب «هزار و یک کلمه»، جلد ۶، صفحه ۱۲۸ میفرمایند که: «فانظر ما اعظم شأن هذا الحدیث». ببین چقدر شأن این حدیث عظیم است! البته روی پارامترهای ظاهری سندیاش خیلی محکم نیست این روایت. ولی سندیتش برای اهل معرفت محکم است. کما اینکه دعای کمیل هم سندیت آنچنانی پیش فقها ندارد. دعای عرفه هم نه، فقط بخش آخرش، بخش اولش هم سندیت آنچنانی ندارد. ولی پیش بزرگان اصلاً جای حرف و بحث نمیماند در مورد مضمون. یعنی مضمون آنقدر عالی است، اصلاً دیگر حرف از سند نمیرسد. مضمونش آنقدر قوی است، شما از این به بعد میتوانی به سند که نگاه کردی، همه را بر اساس این مضمون بگویی این راوی فلان از این به بعد دیگر هرچه گفت، قبول است.
در مورد توحید مفضل هم که یک بحثی هست که آقا این سندیت ندارد، بعضی بزرگان، عطای خویی و اینها مثلاً یک جاهایی میگویند آقا فلان شخص، این در سلسله روات توحید مفضل دیده شده، یعنی همین باعث یک شأنی میشود واسه طرف. این روایت همین شکلی است. روایت از امام صادق علیهالسلام میفرماید: «إن الله تعالی خلق الملک علی مثال ملکوته»؛ خدا عالم ملک را بر مثال ملکوتش آفریده است. یعنی در عالم ملکوت هم ما آسمان داریم، زمین داریم، باران داریم، دریا داریم، خشکی، گل داریم، جنگل داریم، درخت داریم، خورشید داریم، ماه داریم، ستاره داریم، حیوان داریم، انسان داریم، موجود لطیف داریم، موجود خبیث داریم، موجود درنده داریم، بهیمه داریم. خدمت شما عرض کنم که خوردنیهایی که داریم، لذایذی که داریم، همه این لذتهایی که در عالم ملک شما میبینید، یک جلوهای است. نه، آنور هم داریم. نه، اصلاً اصلش آنور داریم. آنجا داشتیم. این یک فیکی از آن «لعب و لهو» است دیگر، به تعبیر همین سوره مبارکه. بازیش، ادایش، فیگورش، اسانسش. چه بگویم؟ به قول آقای بهجت، مصنصوعیاش. همهچیز اینجا مصنوعی است. واقعیش آنور است. واقعیش آنور است، یعنی اصلش آنور است.
قضیه را گفتم دیگر، شنیدید دیگر. منظور یکی از شاگردانشان. وضو بگیرد، پسر صاحبخانه: «نصیحتی بکنید». ایشان به یک گلی نگاه میکند، میگوید: «به این گل تازگی آب دادید؟» میگوید: «نه، حاجآقا! این مصنوعی است.» دنیا همهاش مصنوعی است. چقدر حکیم بوده آقای بهجت در لحظه، با یک گل مصنوعی. همین نکتهای که «بهش آب دادید»، خیلی درش حرف است. یعنی میگوید چرا آبش ندادم؟ چون مصنوعی است. روی همین بنشینید فکر کنید. کد مرد عمیق بوده، چقدر حکیم بوده، رضوان الله علیه. همه این دنیا نباید آب بدهی، همهاش مصنوعی است. واقعیش آنور است. اینجا همهاش مصنوعی است.
خدا ملک را بر مثال ملکوتش آفریده است. «و أسس ملکوته علی مثال جبروته»؛ ملکوتش را تأسیس کرده بر مثال جبروتش. باز در خود عالم ملکوت همهاش نازل یافته و کوچک شده و پایین آمده. عالم جبروت همهاش اصلش آنجاست. حتی ملکوت هم. ملکوت اینجا به معنای عالم برزخ. حتی ملکوت هم اینهایش واقعی نیست. ملکوت هم فیک است. برزخیاش هم فیک است. درخت برزخیام فیک است. خورشید بر این هم خورشید واقعی نیست. خورشید واقعی مال عالم بالاتر است، عالم جبروت. عالم ملکوت چیست، عالم جبروت چیست؟ من که سر در نمیآورم.
بعد میفرماید: «لیستدل یا لیستدل بملکِهِ علی ملکوته و بملکوته علی جبروته»؛ خدا این کارها را کرده، دقت این را نشانهای که برای پی بردن قرار داده. با ملکش به ملکوتش پی ببری، با ملکوتش به جبروتش پی ببر. خب ساده است، خیلی عبارت ساده است. حالا یک نمونه ما میخواهیم به آن قلب ملکوتی و جبروتی پی ببریم، چکار کنیم؟ خدا قلب ملکی را قرار داده برای پی بردن به قلب ملکوتی و این مثال دارد: «لکل ظاهر باطن علی مثاله». قلب باطنی هم بر مثال همین قلب ظاهری است. روشن شد؟
حالا قلب ظاهری چیست که قلب باطنی بر مثال همین است؟ دقت! نکته اول. هزاران نکته است! بنشینند دوستان مطالعه کنند، کار کنند. هم کسانی که تجربی خواندهاند و پزشکی و اینها سر در میآورند. هم کسانی که فلسفه خواندهاند، عرفان خواندهاند، از روایات سر در میآورند. کسانی که در وادی معرفت هستند. آره، ما مثل اینها نیستیم که احتکار کنیم سوژههایمان را. نه، سوژهها را میگوییم، بروید خودتان نانش را بخورید، کیفش را هم ببرید. نمایش معارف. خود ما هم کارهای نیستیم. نداریم، همهاش مال اهل بیت است. انشاءالله اینها همه توسعه پیدا بکنند. خدا نصیب همهمان بکند.
بفهمیم قلب ظاهری کارش چیست. کارش پمپاژ است. پمپاژ خون میکند به تمام نقاط بدن، به تمام این رگها، به تمام این اندامها و اعضا و جوارح. اگر قرار است این انگشت اشاره کاری انجام بدهد، کار کند، تکان، کاری که به عهده در اندازه این. یک کاری برایش در نظر گرفتهاند. حالا باز اگر وارد این بحث بشویم، یک بحث مفصلی میشود. انگشت خودش به تنهایی کارایی دارد. در قیاس با بقیه انگشتها که قرار میگیری، هویت جدید پیدا میکند. در قیاس با کف دست، هویت جدید پیدا میکند. در قیاس با مچ دست، یک هویت جدید پیدا میکند. تو با آرنج، یک هویت. اسمهایش عوض میشود. اول بهش میگویند انگشت، بعد میگویند دست، بعد میگویند آرنج، بعد میگویند... در فارسی ما همه میگویند دست. ولی در عبارات عربی هی عوض میشود: «أصابع» بهش میگویند، «ید» بهش میگویند. همینجور میآید جلو، «مرافق» بهش میگویند. میآید تا بالا تا این بالای بالا برسد، هی عنوانهای جدیدی پیدا میکند، اسمهای جدیدی پیدا میکند.
خود این جای بحث مفصلی دارد! خیلی نکته در یک انگشت است که کار میکند که من مثلاً غبار را از روی چشمم برمیدارم. این انگشت با چی زنده است؟ با چی کار کرد؟ خونی که در این انگشت بود، باعث حیات این بود. البته یک سری رشته اعصاب و اینها هم درش هست، آن بحثش جداست. ولی همان رشته اعصاب هم که دارد فعالیت میکند، رشته اعصابم که زنده است به خاطر اینکه خودمان هم حیات داریم. حیات آن هم به خون بند است. همه حیات در تمام اندامهای بدن به خون بند است. حالا مثلاً مغز خون را میگیرد، آن دیگر حالا حیاتش مثلاً به مغز، به حیات مغز بند است. ولی باز آن هم خون است.
این انگشت، این چه میدانم، بینی، اینکه بینی بو را استشمام میکند. اینی که این چشم رنگها را دریافت میکند، همهاش به واسطه گردش خون در این اعضا است. کی این خون را میرساند؟ قلب. قلب دارد پمپاژ میکند به تمام این اعضا. با همه دور بودنش. انگشت کوچک پا کجا، قلب کجا! یک جوری دارد پمپاژ میکند، به آن هم دارد میرسد. به نزدیکترین عضو به خودش هم دارد میرساند. به دورترین عضو از خودش هم دارد میرساند. همه زندهاند به واسطه فعالیت او. اگر این خون را نرساند، سالم نرساند، فشارش تغییر پیدا کند، مسیرش انسداد پیدا کند، اعضایی که این ارتباطشان با قلب دچار مشکل میشود، خود عضو هم دچار مشکل میشود. دست فلج میشود، مثلاً چشمه کار نمیکند، بینی مشکل پیدا میکند. البته عرض کردم یک ربطی با مغز دارد، یک ربطی با قلب دارد که آن ربط به مغزش هم باز وابسته به قلب است.
این میشود قلب و کارش پمپاژ. خدا برای هر ظاهری، باطنی بر مثال خودش قرار داده است. قلب باطنی هم کارش همین است. آن چه را میرساند به همه اندامها و قطعات؟ آن هم بر مثال این است. آنجا هم قلب داریم، چشم داریم، گوش داریم، دست داریم، پا داریم. چشمش هم باز بر مثال همین است، گوشش هم بر مثال همین است. همین قواعدی که بر چشم حاکم است، بر مغز حاکم است. مغز با عقل باز خودش یک تناسبی دارد. همه آنها باز به قلب بند است. آن قلب چه را باید به همه اینها برساند که اینها زنده باشند؟ حیات آنها چیست؟ حیات آنها ایمان است. درست شد؟
همین یک نکتهاش آقا، آنقدر فوقالعاده است! دوست دارم یک چند تا دوشنبه شب که فعلاً بحث برقرار است روی همین (شش سال پیش یک بحث ایماندرمانی بود که خب نرسیدیم تکمیلش بکنیم). جان! آه، مطلب ایماندرمانی، همین یک جمله است: «حیات در ایمان». تمام نقایص روحی و تمام کاستیها، چطور کاستیهای جسمی همه ربط دارد به قلب و خون؟ قلب و خون، یعنی به صورت مباشر به خون ربط دارد. آن خون هم به قلب ربط دارد. وضعیت دریافت و پرداختی که قلب داشته: چه دریافت کرده و چه پمپاژ کرده. حالا چطور پمپاژ کرده، آن یک بحث دیگری است. مثلاً چربی و اوره زیاد دریافت کرده، بعد باعث شده که این را آورده به این عروق پمپاژ کرده. این چربی و عروق و بَد، اینها باعث انسداد در این رگها شده. آسیب رسانده، سموم ایجاد کرده. این سموم به آن اعضا رسیده. آن اعضا دچار مشکل شده، ضعیف شده، آسیب دیده، خراب شده، فساد درش ایجاد شده. همه به قلب و خون ربط دارد.
خیلی مطلب. یک کلمه «ثارالله» که حالا ربط با امام حسین خود یک دهه بحث است. حالا در تمام این نقایصی که در بدن بود، یک ربطی به خون و قلب. در تمام نقایص روحیام، یک ربطی به قلب هست و آن خون، خون جاری، آن خونش ایمان است. چون عامل حیات: «لیهلك من هلك عن بيّنة و ليحيا من حيّ عن بيّنة»؛ این یک استدلال فعلاً برای اینکه حیات در ایمان است. چندین استدلال دیگر میشود هم از قرآن، هم از روایاتمان که عامل حیات است.
«استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم»؛ پیغمبر و خدا شما را دعوت میکنند، دعوت به چیزی میکنند که شما را زنده میکند. فرمود: «من عمل صالحا و هو مؤمنٌ من ذکر أو أنثى فلنحيينه حياة طيبة». مؤمن اگر باشد، عمل صالح انجام بدهد، حیات طیبه بهش میدهیم. ایمان و عمل صالح. خود عمل صالح هم از تو دل ایمان درمیآید. «یهدیهم ربهم بایمانهم». در آن بحث سبک زندگی در المیزان، یک بحث مفصل یکی دو جلسه در مورد این کردیم که بازگشت تمام اعمال صالح به ایمان است. هرجا عضوی کارش را درست انجام نمیدهد، اختلالی اگر دارد، به خاطر این است که ایمان بهش نرسیده است.
دقت! چرخش ایمان در آن عضو کم، ضعیف. که البته چرا این عضو نتوانسته ایمان دریافت کند. خود عضو وقتی کارایی ندارد، قلب هم دیگر بهش پمپاژ نمیکند. مطالب فوقالعاده است. دستی که فعالیت ندارد، کمکم دیگر بهش تو دریافتی نداری، تو فعالیت و کار کاربردی برایت ندارد، این پارک، فعالیت فلج میشود. یا مثلاً بیماریهای مختلفی که پیدا میکند. البته منظورم این نیست که مطلقاً خون بهش نرسد ها! آن فرایند ضعیف میشود. حالا نمیدانم چه، این اصطلاحات پزشکیاش را بنده بلد نیستم. دارم اصطلاحات تخصصی، همهاش ساده. حالا یعنی تخصصیام حالا بلد باشم، نمیگویم. چون آخوندیم، خب ساده میکنیم.
خلاصهاش این است که ارتباط این با قلب ضعیف میشود وقتی کار نمیکند. علامه هم یک بحثی دارند، میفرمایند که حیات اندامها در اثر کار کردنشان است. هرچه که کار میکند، خون هم بهش پمپاژ میشود. قلب بهش خون، تغذیه میکند، میبیند این نیاز دارد، داری استفاده میکنی. حیات اعضا به کار کردنشان است. اگر دستی کار نکند، پایی کار نکند، یک مدت زیاد فرض کنید کسی پنج سال است دستش را تکان نداده، خود همین باعث مرگ آن دست میشود. درست است. در روحمان هم همین است. این هی باید هرچه میگویم، یک بار این جمله را بگویم: «وعلم ان لکل ظاهراً باطناً علی مثاله». چقدر این جمله فوقالعاده و کاربردی است!
ثروت انبوهی که ما مثل بچهپولدارانی که آنقدر داریم، دیگر نمیدانیم چکارش کنیم. خط به خط نهجالبلاغه این است. عالم را میشود باهاش «کن فیکون» کرد. تازه به ما رسیده است. چقدرش نرسیده؟ آنها چه بوده؟ چقدرش اسرار بوده؟ آنقدر که رسیده هم چکار کردیم باهاش؟ هر ظاهری باطنی دارد، بر مثال خودش.
حالا چطور اندامها اگر فعالیت نکنند، میمیرند و دیگر اختلال پیدا میکنند، رابطه قلب با او در باطن هم همین است. زبان، چشم، گوش، پا، دست، اینها اگر آن کاری که باید انجام بدهند و فعالیت خودش را، فعالیت خودش، فعالیت متناسب با آن عالم را اگر نداشته باشند، آن دست فلج میشود. بعد هم گردش خون دچار اختلال میشود نسبت به آن عضو، بیماری پیدا میکند که آن هم روی قلب هم اثر دارد. بیماری اندامها هم روی قلب اثر دارد، باعث مرگ قلب هم میشود، اختلال پیدا میشود.
این یک بخش. یک بخش دیگر این است که این میمیرد. این اعضا اول میمیرد، بعد به یک تعبیر قلب میمیرد، قلب بیمار میشود، قلب میمیرد اگر اعضا فعالیت نکند. سالم نیست. سلامت و پویایی و شادابی و نشاط ندارد. حیات قلب هم به آن سلامت این اندامهاست. دست و پا اگر فعالیت نکند، آدمهای چاق چرا در معرض سکته و بیماریهای قلبی و اینها هستند؟ به خاطر اینکه فعالیت و پویایی ندارند، اعضا و جوارح. این باعث مرگ دل میشود. آن هم باعث مرگ ایمان میشود.
ایمان باید گردش پیدا کند، ایمان باید به اندامها برسد، ایمان باید در اندامها ظهور پیدا کند، ایمان باید به واسطه اعمال اندامها فعال بشود و ارتقا پیدا کند. اگر چشم و گوش و زبان و دست و پا وظایف ایمانی خودشان را انجام ندهند (رضا در روایت دارد: «اول جهاد با نفس»). ما دوازده سال پیش از آنجا شروع کردیم. آنجا مفصل بحثش شد، اول جهاد با نفس. در مورد اینکه ایمان فقط حتی اعتقاد قلبی هم نیست. ایمان هم قلب است، هم اعتقاد، هم اعضا و جوارح، هم عمل. عمل نباشد، ایمان نیست. نمیشود اینها را از هم تفکیک کرد. نمیشود گفت باورش را دارد، ولی کارش را انجام نمیدهد. مگر میشود؟ اصلاً آنجا خود را نشان میدهد، باید برساند.
بعد آنجا مفصل در یک روایتی، وظایف دست را حضرت فرمودند که اتفاقاً یکیاش هم همین آیات اول سوره مبارکه محمد صلی الله علیه و سلم است. با دشمن که مواجه میشوی: «فَضَرۡبَ الرِّقَابِ»؛ همین ضربه زدن به دشمن این کار دست است. وظایفش از آیات قرآن هم آنجا در آن روایت حضرت استفاده میکنند. آیاتی که در مورد دست است، در مورد پا است، در مورد سر است، در مورد چشم است، در مورد گوش. این ایمان، آن عضو زنده بودن آن عضو است.
چرخش خون درون عضو در بدن، حیات مادی و دنیایی و حیوانی ما، این چرخش خون انجام میشود. خدا این را فعالش کرده. حالا ما در حدی کمی دخالت داریم که مثلاً خون را کثیفش میکنیم و آسیب میزنیم. ولی آنجا نه، آنجا مطلقاً حیاتش به خودت است. روح الایمان به واسطه انتخاب تو ایجاد میشود. از اولش اینجا ما نقشی نداشتیم. در روح الحیوان ایجاد شده. خرابش هم بکنیم، باز به هر حال تا یک حد زیادی خارج از اختیار ما دارد کار میکند. آنجا، آنجا کامل تحت اختیار ماست. دائماً باید بهش حیات برسانیم. علیالدوام مراقبت میخواهد، حیات میخواهد، زندهنگه داشتن میخواهد. میگوید: گناه که میکنی، روح الایمان ازت فاصله میگیرد. اگر توبه کردی، برمیگردی. توبه نکردی، رابطهاش ضعیف و ضعیف (شعاع گرمابخشی روح الایمان هی ضعیف و ضعیف و ضعیفتر میشود) تا اینکه میمیرد. مرگش را هم کسی باخبر نمیشود، به خاطر اینکه همه بر اساس همین ظواهر داریم زندگی میکنیم. کسی نمیفهمد این دلش مرده، آن دلش زنده است. آن دلش زندهتر است.
خود آدم اگر به خودش عمیق بشود، مراقبه داشته باشد، میفهمد. مراقبه احوالات خودش را میفهمد. همین که آقا من «الله اکبر» نماز را میگویم، دلم نیست. اینجا علامت مشکل. دعا میخوانم، با توجه نیست. میل ندارم. اذان گفتن، حسی در خودم احساس نمیکنم. ممکن است حتی بخوانمها، ولی احساسی درش نیست. حس بود دیگر، کار قلب احساس بود دیگر، عشق بود دیگر، نفرت بود دیگر، امید بود دیگر، ترس بود دیگر. این قلب ظاهری حس میکرد. در مرتبه روح الحیوان، حیوانات هم همه اینها را درک میکردند. حیوان هم به یکی علاقهمند میشود، از یکی متنفر میشود، به یکی امیدوار میشود، از یکی میترسد. در این حدش حیوان هم دارد.
انسان تا وقتی بر مدار ایمان نیاید، به این نمیگویند انسان. احساسات او شکل بگیرد. خوشش بیاید از ذکر خدا، یاد خدا، اولیا خدا، شعائر الهی، مکه، حج، مدینه، زیارت، یاد اهل بیت، اسم اهل بیت، اسم اهل بیت زیاد بشود روی بچهها، روی آدمها. اسم اهل بیت باشد در خیابانها، اسم اهل بیت باشد همه جا. آن اسمی که رواج دارد، اسم اهل بیت. یک وقتی هم علاقه آنقدر ندارد که این حاکی از ضعف ایمان است. یک وقتی هم عناد دارد. عمداً اصلاً میخواهد این اسم را محو کند، این نباشد. آن دشمنی. این دیگر خیلی وضعیت قلبش وخیم است.
این شد وضعیت ظاهر و باطن.
در حال بارگذاری نظرات...