* به تعبیر المیزان، شرط حیات قلب روحانی (برخلاف قلب فیزیولوژیکی)، آگاهی، اراده، تزکیه و تلاش شخصی است.[02:00]
* نقش "بیّنه" در حیات و ممات قلب انسان.[07:55]
* قرآن، نماز، عرفه و زیارت؛ شوکهای الهیست برای بیداری رگهای باز و قلبهای زنده.[18:35]
* کُمای دل، حسرت، بیحیاتی و بیمرگی؛ محصول غفلت است و درمانش؛ ایمان، توبه، و اتصال قلبی به جمال مطلق الهی.[25:38]
* دل های تهی از بصیرت و ایمان، غافل از جهنم زیر پا، مرگ پشت سر، و قیامتی در راه![30:50]
* بودِ ایمان، عامل حیات دل، و نبودِ آن، ریشهی حبط اعمال و مرگ قلب. [39:15]
* بیایمانی، نه واکنش احساسی خدا، بلکه فروپاشی خود ماست. جهنمی از حسد، حرص و کینه که همه چیز را میسوزاند![46:52]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سید و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولله عقدة من لسانی یفقهوا قبولی. ظاهراً برای خودم شهر درست کردیم با این بحث جدید، چون از آن بحثهایی است که برویم تویش نمیتوانیم دربیاییم. باز یکم مرور کردم، دیدم چقدر هنوز مطلب هست. در خود «المیزان» که غوغایی از مطالب است، چند تا فیش دستی برداشتم و آوردم؛ یک چهل، پنجاه صفحهای تقریباً، بلکه شاید بیشتر، مطلب شد.
و بحث قلب از آن بحثهای ترسناکی است که معمولاً سعی میکردم سمتش نروم، ولی دیالوگ کمی تویش افتادیم تا ببینیم خدا چه میخواهد. منافقین و بیماردلان ما را انداختند در بحث قلب. و خدمت شما عرض کنم که حالا مقداری انشاءالله در این بحث سیری داشته باشیم. اینجا مطلبی مهم است. علامه (رحمه الله) دارند، اگر حالا حوصله بشود، هم حوصله خودم بیاید، هم حوصله عزیزان؛ در جلد دوم المیزان، صفحه ۲۲۳: «کلام فی القلب، کلام فی معنا القلب فی القرآن». بحث خوبی است به نظرم. حالا اگر حوصله داشته باشید، بخوانیم. جای بحث دارد به نظرم.
خدمت شما عرض کنم که در مورد بیماریهای قلب، خب این نکته را عرض کردیم که هرآنچیزی که ما در عالم ظاهر داریم، بر مثال خودش در عالم باطن هم داریم، با همین ساختار، با همین سیستم، با همین قواعد. قلب خیلی جالب است، دقیقاً ورودی و خروجی دارد: «لما یدخل الایمان فی قلوبکم». هنوز ایمان وارد دلتان نشده. بعد ایمان که وارد دل شود، میگوید: «آهان! زنده شدی. الان روح الایمان آمد، یک حیات جدیدی آمد.» عرض کردم تفاوت این ساختار حیات در مرتبهای که هستیم، که مرتبه حیوانی باشد با مرتبه ایمانی، در این است که اینجا خدای متعال فعالش کرده و خودش هم راه انداخته، یعنی اداره میکند تا حد زیادی از طریق نفس، نفس حیوانی. خدای متعال دارد تدبیر میکند بدن را. و نفس فعال است. شما بخواهی نخواهی، ریشهایت درمیآید، موهایت درمیآید؛ و آن سوختوساز فیزیولوژیک را طی میکند؛ غذایت هضم میشود، انرژی در بدن تولید میشود، و کبد کار میکند، خون تولید میکند، رگها خون را پخش میکنند، قلب پمپاژ میکند، و تغذیه میشود. سموم، بخواهی نخواهی دفع میشود، خودش دفع میکند. ساختار نفس، نفس حیوانی، خودش سموم را دفع میکند، سموم را میشناسد و دفع میکند. ولی در ساختار قلب، قلب ایمانی، قلب ابدی، قلب روحانی، این شکلی نیست. خودت باید سموم را بشناسی، خودت باید سموم را بیرون کنی که این فرایند از آن تعبیر میکند به تزکیه: «قد افلح من تزکی» یا «قد افلح من زکاها»، «و قد خاب من دساها.» ولش کنی، بدبخت! اینجا ولش کنی کار میکند، آنجا ولش کنی کار نمیکند. خودت باید این فرایند را طی بکنی. خودت باید این خون را، که ایمان باشد، عامل حیات باشد، به قلب برسانی. خودت باید این ایمان را از قلب به اعضا و جوارح برسانی با عمل صالح. خودت باید این چرخه را فعال نگه داری که خون دائماً پمپاژ شود. خودت باید این تپش را و این نبض را با قدرت و مستمر نگه داری؛ ضعیف نشود، نیفتد. قلب این شکلی نیست. قلب کارش را میکند. بچهای که به دنیا میآید، بخواهد و نخواهد، بداند و نداند، قلب دارد برایش کار میکند. اصلاً نمیداند قلب چیست. اصلاً نمیداند خون چیست. اصلاً نمیداند کبد چیست. اصلاً معده نمیداند چیست. حتی ممکن است گرسنگی به معنای لفظیاش را نداند، به معنای حضوریاش را میداند. تشنگی را همین طور. شیر چه میداند چیست؟ ولی این ساختار برای او فعال است، ولی در مورد انسان این شکلی نیست. حیات ایمانی کاملاً وابسته به آگاهی است، وابسته به علم است، وابسته به اراده است. تکتک این تپشها و این نبض در اختیار انسان است. فعالیت قلب در اختیار انسان است. و قلب میمیرد، میمیرد. ما خیلی «میمیره» را دست کم گرفتیم. آقا میمیرد، میمیرد. این «میمیره» هزار مرتبه، میلیاردها میلیارد مرتبه از این «میمیره»ی این قلب سختتر، فجیعتر، ترسناکتر، لطیفتر.
ما چطور بابت این مرگ این قلب ظاهری چقدر نگران میشویم. برای حیاتش چقدر هزینه میکنیم؟ هزینه خیلی جالب است. هزینه میکنیم برای اینکه قلب بچهاش بزند. خونش را حاضر است بفروشد، ماشینش را میفروشد، میلیاردها میلیارد حاضر است قرض کند که قلب بچهاش بزند. این هزینهها را چیزی به حساب نمیآورد، چون بچهاش زنده میماند. خب این هزینههای «در راه خدا»، «فی سبیل الله» همین است. چیزی نیست. در راه خدا وقتی دارد به تو حیات میدهد، حیات هم گیر خودت میآید؛ چیزی نیست. هزینههای زندهبودن، هزینههای زندهشدن: «ولِیَحییٰ مَن حَیَّ عَن بینَةٍ و یَهلِکَ مَن هَلَکَ عَن بینَةٍ». چقدر تعابیر قرآن محشر است! وای خدا! چه زندهات میکند؟ «بینه». «بینه». چه هلاکت میکند؟ «بینه». چقدر آیات لطیف است! این کلمات وقتی کنار هم میآید: «لیهلک...» سوره انفال آیه ۴۲: «مفعولاً لِیَهلِکَ مَن هَلَکَ عَن بَیِّنَةٍ وَ یَحْیَا مَنْ حَیَّ عَن بَیِّنَةٍ». واکنشی که انسان نسبت به «بینه» دارد، مرگ و حیات قلبش را تأمین میکند و تضمین میکند. اگر «بینه» آمد تو دل، یعنی به «بینه» پا دادی، راه دادی، «بینه» ساختار قلب تو را در برگرفت، قلبت را به «بینه» سپردی، نوسان و ضربان قلب تو با «بینه» است و ایمان است و حیات. در برابر «بینه» چی بود؟ خواندیم دیگر: «أَفَمَن كَانَ عَلَىٰ بَیِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ كَمَن زُیِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ وَ اتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ؟» یک سال، ۱۴ خرداد، در مورد حضرت امام برای دانشگاه امام صادق، همین آیه را بحثمان با چند سال پیش که امام مصداق این آیه بود. امام، همه زندگیاش تبعیت از «بینه» بود. سالگرد رحلت حضرت امام رضوان الله علیه، این مرد بزرگ، این مرد فوقالعاده. آب میخواست بخورد، باید «بینه» میداشت. یعنی این آدم این شکلی بود. خاطراتش را بخوانید، خاطرات حضرت امام. این کتاب پنجضلعی آقای رجایی را بخوانید در مورد ایشان که یک بخشش وظیفهگرایی است، حضرت امام رحمتالله علیه. و آنجا خیلی خاطرات جالبی دارد در مورد اینکه همه چیزش تابع این بود که باید وظیفه باشد، «بینه» میخواهد. «بینه» نباشد، میشود هوای نفس. «بینه» نباشد، میشود تصویر نفس، میشود کلاهبرداری، میشود حقه شیطان، میشود فریب نفس، میشود نفسپرستی، خودپرستی.
«با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی / تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی»
درد خودپرستی از اسرار عشق و مستی جداست. کسی به اسرار عشق و مستی میرسد که از درد خودپرستی دربیاید. با چه آدم از درد خودپرستی درمیآید؟ با «بینه». اسرار عشق و مستی مال یک حیات بالاتری است، مال حیات دل است. زندهدل میخواهد، بیداردل میخواهد. اونی که زندهدل است، سحر را میفهمد چه خبر است. سحر برای او سحر است. «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند / واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند». آب حیات کی بهش دادند؟ سحر. آب حیات سحر خودمان است؟ آره، همین سحر خودمان است. پس چرا ماها، ماها که سحر اگر باشیم، ما که نماز صبحمان قضا است، مخصوصاً با این ساعتهای اذان و اینها. طلوع آفتاب ۴:۵۰ دقیقه، ۱۰ دقیقه به ۵، تازه آفتاب میزند. سحرمان کجا بود؟ نماز صبح اول وقتمان کجا بود؟ حالا سحر هم پاشی خوب حالی. عبادتی انقدر سحر سحر میکردند، این بود اولیای خدا. چرا؟ چون دلشان زنده است. زندهدل! اونی که زندهدل است، سحرش هم یک بساط دیگری است. فرمود: «لهو مؤمن در نماز شب، لهو مؤمن!» مؤمن، مؤمن صحرای لذتهایی میبرد از نماز شب، از سجده در سحر، از استغفار در سحر. هیچ عیاشی در تمام عمرش، اگر صبح تا شب عیاشی کند، یک لحظه نمیتواند بفهمد مؤمن یک آن سحر چه عیشی میکند. یک آن! همهشان هم با همدیگر جمع شوند نمیتوانند، چون مافوق حیات اوست. همه عیش اینها حیوانی است. آن چه عیشی است که از این عبور میکند، به آن عیش میرسد؟ از درد خودپرستی... خیلی لطافت میخواهد. بعد لطیف میشود، بعد لطیف که میشود، لطیف میبیند، لطیف میفهمد، لطیف مناجات میکند. او لطیف کیف میکند، کیفهای لطیف میکند، فهمهای لطیف دارد. اشراف دارد، احاطه دارد. سبک میشود. کل تنش به اندازه پر کاهی درش احساس وزن نمیکند. سبک! با چه آدم جور میشود؟ با «بینه». با چه در حیوانیت میماند؟ تبعیت از هوا.
«لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِكْرِنَا وَ اتَّبَعَ هَوَاهُ وَ كَانَ أَمْرُهُ فُرُطاً».
کسی که دلش را از ذکر خودمان غافل کردیم و دنبال هوای نفسش است و جز دنیا هم چیزی نمیخواهد، نمیفهمد. بیشتر از اینها در مورد ضمیر غایب میگویم. اینها همهاش وصف بنده، امثال بنده است. ما مصداق اینها ماییم. طعم مناجات چه میفهمی؟ طعم زیارت چه میفهمی؟ مزه قرآن چه میفهمی؟ مزه سحر با مزه پیتزا میفهمی؟ این پنیر پیتزایش بیشتر بود، خیلی کیف داد. این سسش خردل داشت، خیلی خوب بود. این آبگوشتش خوب جا افتاده بود. از بزرگان بودند میگفتند ما غذا که میخوریم احساس میکنیم داریم تو گونی سیبزمینی میریزیم. انقدر احساس غیریت و بینونت میکنی، احساس زحمت میکنیم. خسته میشود. دو گونی سیبزمینی میریزد. چقدر بدش میآید، اکراه دارد. اینها غذا خوردنشان این مدلی است. البته از جهات دیگری لذتهای دیگری دارند در غذا خوردن. از جهت نعمت و شکر و توجه و اینها که حالا از آن غذاها لذت نمیبرند. البته مراتب معرفت هم به هر حال فرق میکند. عالم دیگر. حالا اسامی که میگذارند نمیخواهم خیلی لفاظی کنم. کملفاظی نمیکنیم دیگر، حالا بیشترش نکنم. عالم به فنا و عالم بقا و اینهاش به هر حال یک تفاوتهایی دارد با همدیگر. به هر حال آن یک طعم دیگری است، آن یک حیات دیگری است. زنده میشود، اصلاً عالم را به طور دیگر میبیند. میبیند همه اینها بود و من اصلاً حالیم نبود. هر وقت از خواب بیدار میشوم، یک دستی مرا بیدار میکند. نه، یکی دارد دوباره به من جان میدهد. من که فکر میکردم خودم بیدار میشوم. اولین کاری هم که میکردم، اول بیدار میشویم (بنده)، چه کار میکنم؟ اولین کار گوشی. آن اولین کاری که میکند به تعبیر آن بزرگ و «کور بشه اون چشمی که بیدار میشه اولین کسی که میبینم امام زمان نیست». گفتند: «آقا مگر امام زمان را میشود دید؟» فرمود: «خدا را میشود دید، امام زمان نمیشود دید!» خدا را میشود دید. خدا را دیدن یعنی این: میگوید تو مرا بیدار کردی، حیات بهم دادی. سجده میکند: «الحمدلله الذی احیانی بعد ان اماتنی». ممنونم که دوباره زندهام کردی. تو هر لحظهای، تو هر آنی، هر جایی مشغول او است. مشغول مناجات است: «ناجیته سراً و عملت لک جهراً». «ناجیته سراً»، نه! این با تو مناجات میکند، تو با این مناجات میکنی. او مشغول این چه کیفی میکند. علیالدوام دارد با یکی حرف میزند. با کی؟ با آن معشوق ازل و ابد، با آن کامل مطلق، با آن قدرت بینهایت، با آن حیات بیکران. او دارد بهش میگوید، او نجوا میکند. علامه در یکی از آثارشان میفرماید: «بزرگی بود میفرمود چل ساله مردم فکر میکنن من دارم با اینا زندگی میکنم درحالی که چل ساله جز خدا ندیدم.» خدا کند روز عرفه از اینها به ما بدهند. روز عرفه روز این چیزهاست، معرفت بدهند. خیلی روز فوقالعاده و بینظیری است. بخواهیم از خدا، هم برای خودمان، هم برای دیگران. بزرگی اهل شیعهای بود از شاگردان امام کاظم بود. در صحرا گفتش که: «من از مولای خودم موسی بن جعفر شنیدم که هر دعایی که برای دیگران کنی، دو برابر برای خودت مستجاب میشود، برای آنها مستجاب میشود.» گفت: «برای هفتاد تا مؤمن اینجا دعا کردم، صد و چهل تا برای خودم مستجاب شده. برای خودم هم دعا نکردم. من این وقتم را تلف نکردم. وقتی میتوانم صد و چهل تا حاجت مستجاب قطعی داشته باشم، بگذارم روی یکی که نصفه نصفه احتمال اجابتش است. خودم برای خودم دعا میکردم پنجاه درصد احتمال داشت راه بیفتد.» برای دیگران که خواستم، صد و چهل تا شد، برای خودم هفتاد تا هم برای آنها شد، دویست و ده تا. دویست و ده تا حاجت مستجاب دارم برمیگردم. چه جوری میتوانستم مطمئن بشوم؟ دویست و ده تا حاجت مستجاب در حق آنها مستجاب، در حق خودم دو برابر مستجاب. بخواهیم انشاءالله روز عرفه، اگر هم توفیقی بود، زیر قبه اباعبدالله. اگر نه، جای دیگر، هرجا. هم برای خودمان، هم برای رفقایمان، برای دیگران فتوحات معنوی بخواهیم. انشراح قلب بخواهیم. دلهایمان باز بشود. این رگها و دریچههای دل به ایمان باز بشود. دلها بسته است. ختم شده، طبع شده. سکته کرده. آن سکته یک لخته بسته میشد روی یک رگ، اینجا همه رگها بسته است: «ختم الله علی قلوبهم». دل که ختم میشود و «یَُطبعُ عَلىَٰ قَلْبِ كُلِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ». طبع دل که میشود، این دیگر همه رگها بند آمد، هیچ روزنهای نداشت. خیلی عجیب است. همه رگها بند آمد. از هر جا زد. سوره نوح را یک شب اینجا خواندیم با هم. حضرت نوح فرمود: «هر از هر طرف زدم پس زدند. صبح دعوت کردم، شب دعوت کردم، اصرار در دعوت کردم. اینها هم اصرار در استکبار کردند.» خیلی عجیب است. احوالات دلمان را وقتی مرور میکنیم، میبینیم نه نماز رویمان اثر دارد، نه روضه اثر دارد، نه زیارت اثر دارد، نه موعظه اثر دارد، نه شرح حال دیگران خواندن اثر دارد، نه حرم اثر دارد، نه مسجد اثر دارد. هیچ رگی باز نیست، همه بند است. هیچکدام تکان نمیدهد. خشوع. بعد خشوع هم میفرماید علامتش این است که به سجده میافتد: «یَخرُّونَ لِلأَذْقَانِ». پیشانی و با چانه و اینها میخورد زمین، میبازد خودش را. مثل آن ساحرها: «فأُلْقِیَ السَّحَرَةُ ساجِدینَ». چطور آنها یک آیه از آیات الهی برایشان جلوه کرد؟ همین مار، همین اژدها، همین عصا اژدها شد. خیلی هم چیز عجیب غریبی نبود، «آیت الکبری» نبود. «مِنْ آیَاتِنَا». چه کردند آنها؟ به سجده افتادند. ما آیتالله الکبری داریم، که امیرالمؤمنین، که اهل بیت. میرویم نجف، میرویم زیارت، سجده! آدم باید ببازد، باید محو شود. آن عظمت، آن جلال، آن شکوه نمیگیرد ما را؟ چرا ما برجهای دبی ما را میگیرد؟ هواپیماهای قطری ما را میگیرد؟ ثروتهای نجومی، سوپراستارها و سلبریتیها ما را میگیرد؟ ثروت قارونها ما را میگیرد؟ ولی عظمت امیرالمؤمنین ما را نمیگیرد؟ عظمت حق تعالی در نماز ما را نمیگیرد؟ دل قفل است: «عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا». همه رگهایش قفل است، همه بند است. وقتی همه بند آمد، دل مرده. ختم شده. طبع شده. دیگر انگار هیچ کاریش نمیشود. دیدید شوک میدهند؟ این شوک برای این است که از یک جا، یک رگی، یک تکانی بخورد، یک خونی وارد قلب بشود، یک تحرکی تو قلب ایجاد بشود. یک بار، دوبار، سه بار، ده بار، بیست بار شوک میدهد. بله، «لِتُنْذِرَ مَنْ كَانَ حَيًّا». این هم دارد دیگر. که اونی که زنده باشد: «وَيُنذِرَ مَن كَانَ حَيًّا وَيَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْكَافِرِينَ». یکیش خود تقابل کافر و مؤمنش است که خیلی نکته است. فرمود اونی که زنده است و اونی که کافر است، معلوم میشود که زنده یعنی مؤمن. فرمود تا هشداری باشد برای اونی که زنده است. همه قرآن و این آیات الهی انذارش روی کیست؟ «مَنْ خَشِيَ الرَّحْمَٰنَ بِالْغَيْبِ». انذار هست، ولی در این شوک و کی؟ در این انذار همان شوک خودمان است. شوک میدهد، ولی شوک را کی دریافت میکند؟ اونی که زنده است. اونی که هنوز یک حیات، یک خونی تو قلبش است و یک رگی باز است. یک تکان میخورد، به جریان میافتد. اونی هم که زندهتر است، با یک فعالیت، جوشش بیشتر، قویتر، محکمتر، قرص میشود دلش. دیگر از این تردیدها و از این اختلالات و از این توقفها و از این سکتهها، سکتههایی که تو کارهایش میآید، عقبنشینی میکند، یهو میافتد، یهو مینشیند، از آن در میآید. انذار میخواهد، هشدار میخواهد. خدا هم که خوب وارد است. از این هشدارها علیالدوام به ما میدهد، ولی اونی که زنده است دریافت میکند. اونی که زنده نیست، تو ابهام، با کنایه. «إِيَّاكِ أَعْنِي وَاسْمَعِي يَا جَارَةُ». نه، باز هم شفاف هم که بهش میگویند نمیفهمد.
امام حسین علیه السلام از اولین باری که حرکت کرد به سمت کربلا، امام سجاد فرمود: «هر منزلی که پدرم رسید, فرمود اُف به این دنیا که به خاطر مال این دنیا, سر پیغمبری را برای زنازادهای بریده.» هشداری دیگر. انذار دیگر. اونی که زنده است میگیرد. اونی که هنوز یک شریانی، نسبت به این قلب بازه یا راه دارد، یک شوک وارد میشود، میگیرد. مثل کی؟ مثل حُر، مثل زُهَیر. اونی هم که مرده، هر چه این تذکرات، تا مستقیماً حضرت بهش میفرماید بابا تو این گندم نمیخوری، تو انقدر عمر نمیکنی، تو جهنمی، تو شفاعت نداری، مسخره میکند، توجیه میکند. شریانها بند آمده. اول با بیماری شروع میشود، هی این بیماری شدت پیدا میکند، به مرگ دل منجر میشود. این مرگ دل دیگر شوخی نیست. میمیرد آقا. این دیگر میمیرد. از حیات محروم. «لا يَمُوتُ فِيها وَ لا يَحْيىٰ». حیات ندارد. از آن ور هم مرگ ندارد. تو مرگ اگر باشد، از این اوضاع خارج میشود. نه از این وضعیت بدی که برای خودش درست کرده. مرگ ندارد. نسبت به آن چیزی هم که حیات او محسوب میشود، آن را هم ندارد. آقا بهجت این آیه را که میخواندند، شب جمعه گریه میکردند: «لا يَمُوتُ فِيها وَ لا يَحْيىٰ». نه میمیرد، نه زنده است. ما نمیفهمیم. شما ببینید یک نفری که تو کما میرود، یک سال، دوسال، پنج سال، ده سال، پانزده سال، نه میمیرد، نه زنده است. چقدر مصیبت است! مصیبت اطرافیان است. خودش مشاعری ندارد که درک بکند. حالا فرض کنید درک بکند. بقیه دورش دارند بازی میکنند، غذا میخورند، خانواده دارند، اهلی دارند، گپی دارند، گردهای دارند. این اجمالاً میفهمد، میتوانست اونا باشد. حتی همین قدر نمیفهمد که دور همی یعنی چی. از آن هم سر در نمیآورد. ولی میفهمد میتوانسته تو این وضعیت نباشد. و میفهمد خودش عامل این بوده که تو این وضعیت هست. این میشود «یوم الحسرة». حسرت از همه عذاب به یک معنا سختتر است، که عاملش هم منم، خودم هم. میشد این شکلی نباشم. زنده باشم. میشد مبتهج باشم، غرق در لذت و سرور باشم. بینه جلو نرفتم. رسول را رها کردم به دیگران چسبیدم. آیاتی دارد در قرآن: «اطاعت از سادات و کبرا کردم.» سادات جنگ، گندهها، بزرگان، پولدارها، اشراف، اغنیا. «اطَعنَا الرَّسُولَ». ای کاش پیغمبر را اطاعت کرده بودم. «يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا». ای کاش با رسول یک راهی باز کرده بودم. «يَا لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلانًا خَلِيلا». این رفیقها چی شدند؟ به کجا به درد کجا خوردند؟ این ما را برداشت برد تو پارتی. اون ما را برداشت برد عروسی. اون ما را برداشت برد لب آب. برداشت برد آنتالیا، دبی. کیف و حال و بزن و برقص و غفلت و فریب و عمر رفت، جوانی رفت، امکانات رفت، وقت رفت، فرصتها رفت، پول رفت. همین دنیایش هم حساب کنی، نه ازدواجی، نه بچهای، با سگها سرگردان. شصت سالمان، هفتاد سالمان. هیچی به هیچی. همینجایش هم هیچی ندارد، خسارت محض. و همینجایش هم دارد درک میکند با همه وجودش. حالا آن ور که دیگر... آن تو بهشت چه خبر است؟ «سَلَامٌ قَوْلًا مِّن رَّبٍّ رَّحِيمٍ». خدا به اینها سلام میدهد. اینها با قلبشان این سلام را ادراک میکنند، مست میشوند. «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ * إِلَىٰ رَبِّهَا نَاظِرَةٌ». چقدر زیباست! چهرههایی آنجا شاداب، چون غرق در تماشای رب بشوند. «ناضره» به معنای شادابی، مست، کیف، سرخوش. نگاهش به جمال مطلق. جمال چیست؟ خدا چیست؟ نگاه به او چیست؟ دعای سحر را ببینیم: «من یسئلک من جمالک با اجمله و کل جمالک جمیل». من زیباترین جمال تو را میخواهم که همۀ جمالات قشنگ است. جمال خدا چیست؟ همه جمالش چیست؟ اجمل جمالاتش چیست؟ به تعبیر علامه طباطبایی میفرماید: «سر و ته این دعا را که نگاه میکنی، یک دانه حور و قصور ندارد. اصلاً حرف از بهشت توش نیست.» این دعای سحر که اولیا به شدت به این دعا اعتماد داشتند. برخی اساتید میفرمودند شبهای دیگر هم بخوانید. اعتنا فقط ماه رمضان. هر شب بخوانیم انشاءالله. اکتفا به ماه رمضانم نکنیم، وقت دیگر هم بخوانیم. مباهله هم گذاشتند آخرهای ذیالحجه که روز مباهله است. دعای باز شبیه به این دارد. در واقع یک دعاست. حرف از بهشت و گلابی و سیب و حوری و این حرفها نیست. اکمل کمالاتت را میخواهم. اجمل جمالاتت را میخواهم. همهاش حرف از او است. جبروتت را میخواهم. خودت! همهاش خودت، خودت، به هزار زبان میخواهد بگوید خودت خودت خودت خودت خودت خودت. آن دلی که زنده است میفهمد اینها چیست. با چه زنده میشود؟ با ایمان. ایمان با چه زنده میشود؟ «یحیی عن بینة». با بینه حیات پیدا میکند. چی میبندد؟ چی میمیراند؟ هوا. سد میکند. رگهای این دل را مسدود میکند. این اول قلب خودش. بعد اگر اینها را ریخت تو وجود دیگران، آنها را هم قلبهایشان را مسدود میکند. میشود «يَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ». راه خدا را بند میآورد. وگرنه دلی که سالم است، آقا یک «لا اله الا الله» کن فیکونش میکند. یک آیه قرآن زیر و رویش میکند. یک «یا حسین» منقلبش میکند. سه ساعت روضه نمیخواهد که ما شش بار باید تا گودی قتلگاه ما را ببرند، از خیمه بیرون بیارند، ببرند شام، و ببرند کوفه. یک کوچولو متأثر میشویم. برنامه میرزای شیرازی. پیش این روضه را خوانده بودند و «دخلت زینب علی ابن زیاد». عمامه از سر برداشت، به سر کوبید. بگید دیگر بسه. نمیخواهد بخوانی. آقا هنوز نخواندم بقیهاش را. همین قدر که فقط زینب وارد کاخ عبیدالله شد، همین! فرمود: «باید حق روضه را ادا کنیم.» این دل زنده است میفهمد. دل زنده ظهر عاشورا: «تقطعت اوصاله». میشود، دارد تمام رگهایش پاره پاره میشود. شب عاشورا این شکلی، بیتاب، بیقرار است. دل مرده میگوید: «اصلاً چیست؟ انقدر همش عزا و سر و صدا. ملت شاد باشند.» چه میفهمی تو؟ تو از حیات چه میفهمی؟ تو از معشوق چه میفهمی؟ معشوق تو چیست؟ از معشوق تو دنا پلاس، تارا اتومات و اینها است. ازت وقتی که اینها گران میشوند، عاشورایی میشود برایت. تو وجودت همه خانههای وجود خراب میشود. دو میلیون این میرود بالا، سه میلیون اون میآید پایین. مست مدال میآورد، مدال نمیآورد. دختره بهش بله میگوید، خیر میگوید. میرود خودش را بکشد. چه میفهمی معشوق چیست؟ تو چه میفهمی محرومیت از معشوق چیست؟ تو چه میفهمی مظلومیت معشوق چیست؟ تو چه میفهمی درد معشوق چیست؟ درد فراق از معشوق چیست؟ معشوق کیست؟ او تو عالم نور رشته اتصال ما با کیست؟ «از ازل بس دلم با سر زلفت پیوند». با سر زلف پیوند بسته. آن چیست؟ آن کجاست؟ عهد ازلی، آن عشق ازلی، آن معشوق ازلی. دلی که زنده است اینجوری است. نه، علامت ایمان است. خشوع دارد. انکسار دارد. بیدار، هوشیار، لطیف. هر چقدر که هواها میآید تو دل، دل را پر میکند: «لاهیة قلوبهم». چقدر تعابیر قرآن محشر است آقا! اصطلاحات و الفاظ و چه کلمات قشنگی! یک بار آنجا میگوید، یک چیزی اینجا یک چیز دیگر میگوید. چقدر قشنگ! بابا حق حقیقت خود عالم واقع دارد حرف میزند با تو. «لاهیة قلوبهم». دلها دچار لهو، مشغول، سرگرم. کلاه سرش رفته. «لاهیة قلوب»، لهو. سرکار! مشغول آن مسئله قدیمی که خیلی سال پیش بنده از این کتاب خوانده بودم. ایشان هم از جای دیگر نقل میکرد. چند بار هم گفتم، حالا نمیدانم شنیدید یا نه. روایتی هم ظاهراً هست. که گفت حالا انقدرش یادم است در نوجوانی روایت را دیده بودم. فیلی ظاهراً دنبالش کرد یا اژدهایی. باید فرار کند. افتاد تو چاه. دستش را گرفت، به دو تا رشته طناب نگه داردش. بنا کردید کف چاه پر از سوسمار و تمساح و اژدها و اینها سر هم دهن وا کردند بخورندش. این دو تا رشتهای هم که به دستش است، از ته دو تا موش دارند میخورند. از بیرون هم که آن موجود عظیمالجثه دنبالش است. یک سر، یک تکه از این رشتههایی که دستش بود، دید یکم عسل مالیده، شروع کرد لیس زدن. این مشغول این. پاره شد. از این تمساح زیر و موش. فرمود: «آن فیلی که دنبالش بود، اجل بود. این دو تا موشی که این دو تا رشته را میخوردند، شب و روز بودند. این تمساح زیر پای هم جهنم بود. از همه اینها غافل. دو مثقال عسلی که چسبیده سر رشته پر از خاک و کثافت، به همین مشغول است. با همین خوش است.» یادش رفت جهنمی بود و مرگی بود و عجلی بود و حساب و کتابی بود و به همین خوش است. «لاهیة قلوبهم».
پیدا کردید قضیه مولوی؟ پس این شعر به مولوی میخورد. خب! خود را درون چاه یافت از طنابی که در آن... پیدا کنید این شعر از کی بود. متن روایتش را هم پیدا کنید، ممنون میشوم. به نظرم روایت مرحوم صدوق نقل کرده بود. تو ذهنم همچین چیزی هست. مشغول شهر. در مورد یک پاسخ است. این صحبتها خارج از... پیدا کنید. خب! این میشود آقا حیات ما حیات ابدی: «يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِي». کاش برای حیاتم یک کاری میکردم. این تو در زدیم، حق و باطل کردیم. آخرش هم سهم این و اون. بابا تا چهل، پنجاه سالگی پول جمع میکند. یکم پول دست و بالش را میگیرد و بازنشستگی و اینها هم یکم بوش میآید و معمولاً سنین پنجاه، شصت سالگی ارثیه هم بهش میخورد و شروع میکند ساخت و ساز. یک چند سالی مشغول ساخت و ساز بچهها را خانهدار میکند و یا علی از این به بعدش هم حساب و کتاب میماند. برای بنده خدا خزانهدار دیگران بود به تعبیر امیرالمؤمنین. خزانهدار وراث. نه اینکه آدم کار نکند، دنبال رفاه زن و بچه نباشد، ولی خودت را دریا برای خودت چه کار کردی؟ برا خودت چی پیش فرستادی؟ چی فرستادی برای خودت؟ برای خودت در ابدیت، برای همیشگی، برای قلبت. یک نکتهای هم اینجا عرض بکنم. نکته مهمی است. یک شبههای مطرح است. اولاً در مورد ایمان. ایمان اگر نباشد، دل مرده. تکذیب اگر باشد، اعمال حبط میشود. ایمان اگر از بین برود، اعمال حبط میشود. خیلی واضح است. با این توضیحاتی که دادیم، خیلی واضح است. چرا؟ برای اینکه قلب که از کار بیفتد، اعمال حبط میشود. مگر نفس حبط نمیشود؟ آقا، نه دست کار میکند، نه پا کار میکند. از بین رفت دیگر. عملی نیست دیگر. کارایی نیست. همه کارایی این اعضا به چه بود؟ به قلب بود. همه کارایی اعمال تو هم و بودن اعمال تو هم در عالم ابدیت به بودن چیست؟ به حیات چیست؟ به ایمان. پس معلوم شد این همه آیاتی که فرمود از ایمان خارج بشوی، کافر بشوی، خدا نمیبخشد. کافر بشوی، اعمالت حبط میشود. اطاعت پیغمبر و رسول اگر اعمالت باطل میشود. همین سوره بود دیگر. «فقط حبط عمله» داشتیم، «لا تبطلوا اعمالکم» داشتیم، «ما تفوقهم کفار فلن یغفر لهم» داشتیم. سوره مبارکه محمد صلی الله علیه و آله و سلم بود. مشخص شد پس ربطش به همان قلب است. خب تصدیق نکنی خدا را، این خون وارد این قلب نمیشود. ایمان نیست. تصدیق تکذیب بکنی، بند میآید. تکذیب بکنی یعنی پس بزنی. تصدیق بکنی، راه بدی. حقیقت را به وجودت راه دادی. تصدیق کردی وعدهای که داد را. تصدیق کردی دستوری که داد را. گزارشی که داد را تصدیق کردی. دوباره میگویم این سه تا را دوباره با توجه: گزارشی که خدای متعال داد را تصدیق کردی. وعدهای که خدای متعال داد را تصدیق کردی. گزارشش خبر است و ازش انشائی. دستوری که خدای متعال داد را تصدیق کردی. اگر این سه تا فعلاً این سه تا را تصدیق کردی، مؤمن محسوب میشوی. اگر تصدیق نکنی، میشود جز مکذبین: «یومئذ للمکذبین». در سوره مبارکه مطففین هم کلاً داستان میرود روی مکذبین. جالب این است که علامه یک بحثی دارد تو سوره مطففین که این مکذبین اول حرف از متففین بود، مکذبین شد. علامه اول میخواهد برود سمت اینکه حساب مکذبین از متففین جداست. بعد خودش سر قلم را کج میکند، دوباره برمیگردد، میفرماید: «نه، حالا یک کمی هم دقیق حساب میکنیم، میبینیم متففین هم خیلی لطیف است.» بخوانید آن آیات.
حالا بنا بود که این سوره تمام بشود، بعد برویم سوره نجم و برویم سوره مطففین. حیاتی بده، توفیق بده برسیم به آن بحثها. حالا اگر نرسیدیم، زنده نبودیم، خودتان انشاءالله مطالعه بفرمایید آن بخشهای «المیزان» را که این هم تکذیب است. مگر گرانفروشی چیست؟ این هم تکذیب است. همین ماستی که بهش آب بستی. همین شیرینی که پول جعبهاش را کشیدی روش. همین گوجهای که خوبهایش را گذاشتی بالا، خرابهایش و پلاسیدارها را گذاشتی زیر. این هم دروغ است. هم دروغ گفتن تو است، هم دروغ دانستن اونی که بهت گفته. بهت گفته آقا حقالناس. «فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ». برو بابا! حالا اونجوری سفت تکذیب نمیکنی وایسی دست به یقه بشوی، شمشیر فرو کنی. ولی همین که محل نمیگذاری، تکذیب است دیگر. اگر راست بود، اگر راست میدانستی که این طور نبودی. رفته بودیم چه شبی بود یادم نیست، یک مناسبتی بود به نظرم تو یکی از این خیابانهای اطراف حرم امام رضا علیه السلام. چرا به زودی زیارت نصیب همهمان بشود. ماشین را پارک کردم، ساعتهای دوازده، یک شب. آمدم بروم سمت حرم. یک ماشینه آمده بود. خیابان خیلی شلوغ بود، بند آمده بود. آمد دنده عقب بگیرد، بیاید بیرون. یک L90 بود. بنده خدا پلاک تهرانم بود. ماشین تروتمیزی هم. این پراید بود، آمد دنده عقب تو تاریکی، کوبید تو در. این در رفت تو. لباس شخصی بودم. بهش گفتم: «چه کار میکنی؟» پیاده شد. گفت: «شما مالک بودید؟ هر چقدر خسارت میشود بگویید من میدهم.» گفتم که: «نه آقا، من مالکش نیستم. زدی ماشین بدبخت را داغون کردی. چه کار کنم حالا؟» گفتم: «هیچی. یک کاغذ بنویس. شمارهات را بگذار. بهش بگو آقا من زدم به ماشینت. بهت زنگ بزند ماشین کوچه بغل.» گفتم رفت. لابد قلم کاغذ رفته دیگر. آنجا دست به مناجات گفتم: «خدایا ما بندههایت خیلی خریم. ما خریتمان انتها ندارد. خیلی نفهمیم. خیلی حالیمان نمیشود. هیچی حالیمان نمیشود. هیچی حالیمان نمیشود. ما نمیدانیم حقالناس یعنی چی. ما نمیفهمیم. نه اینکه نفهمیم، نمیخواهیم بفهمیم.» خریتمان یعنی هیچ خری اینقدر خر نیست. چون خران آنقدی که میتوانند فهمیدند. ولی آدمیزاد نمیخواهد بفهمد. اینها دیگر آنقدی مسئله پیچیده نیست. اینها شبهه ابن کمونه که نبوده که. خیلی مسئله واضح است. تو هم اگر یک ماشین اینجوری بهت زده بود، توقع داشتی که شماره بزند. ظلمه این. حقالناس. با این گرانی، با این وضعیت، مسافر زائر امام رضا. این آدم از مشهد زده بشود، این از مشهدیها: «رفتیم مشهد، یکی از این همشهریهای امام رضا زد ماشینمان را داغون کرد گذاشت رفت. دیگر مشهد نمیآیم.» تو میدانی با این یک گندی که زدی، چه کارها کردی؟ اگر دیگر خودش مشهد نیامد، بچههایش مشهد نیامدند. نسلش عوض شدند. خطش عوض شد. تو این احمق! باید ضربه... چه کارها که نکردی! برعکس مینوشتی. جریمه میدادی. خسارت میدادی. دل این را به دست میآوردی. زائر امام رضا بود. امام رضا دل تو را به دست میآورد. دنیایت را آباد میکرد. او چه داستانهایی! بعدش نماینده خدا را تیغیدی! یک مزه مزه. خیلی ما احمقیم. دور از جان شماها. خودم را میگویم. نمیفهمیم. حالیمان نمیشود. محروم میشویم. بدبخت میشویم. گرفتار میشویم. تکذیب اینها همه مصداق چیست؟ مصداق تکذیب است. البته اینها تکذیبهای ضعیف است. تکذیبهای خفیف است. هی میآید تو وجود، شدت پیدا میکند. هر گناهی تکذیب است. «ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاءُوا السُّوأَىٰ أَن كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ». هی جمع میشود، جمع میشود، جمع میشود. خرده خرده. بعد دیگر کلاً پس میزند. پس میزند. اصلاً بدش میآید. اصلاً نور را پس میزند. نورانی پس میزند. اصلاً یک ذره نور تو وجود کسی باشد، بدش میآید.
حبط میخواستم صحبت بکنم. یکی از این دوستان مدافع حرم، ۱۰-۱۱ سال پیش سامرا به بنده میگفت. وسط جنگ داعشیها. حالا نمیدانم بگوییم داستان است، نه داستان نمیشود، حالا دیگر اطلاعات سوخته محسوب میشود. میگفت: «ما تو این مناطق اطراف که مناطق سنینشین است، برای نفوذ بین داعشیها آدمهای اطلاعاتی که میفرستیم که بروند اخبار بیارند، اینها شیعه نمیفرستیم بین داعشیها، همیشه سنی میفرستیم.» میگفت: «شیعه را زود شناسایی میکنند. میگویند این یک نوری دارد.» جالب نیست؟ از نورش میفهمند چه کسی است. میگوید: «این نورانی است. این شیعه است.» قیافه، از وجنات، از دَعْب و دیدن و سبک و منش و مشی و از اینها فهمیده میشود. دیگر یک صفایی، یک لطافت. دور کعبه هم همین است. بنده غالباً نگاه میکردم، سریع متوجه میشدم طرف شیعه است. با اینکه عرب بودند، قشنگ محسوس بود که این سنی است. حتی وهابی که خیلی تیره و چرک. سنی معتدلتر. شیعه قشنگ اصلاً شیرین، هلو هلو. کجایی؟ میگفت: «عراقی.» مثلاً باطنی و اینها. قیافه را که نگاه میکنی میفهمی. شناسایی میکنند. میگویند: «نور دارد.» و خندهداری که میفهمند این نور دارد، میگوید: «شیعه است! نورانی است! بکشینش!» چه میشود تو وجود آدم؟ خب میبینید دیگر. همین داعشیها بودند دیگر. این جولانی و اینها. عه، بعد اسرائیل زده شخم زده مملکتشان را! آمده امروز بوده، دیروز بوده، گفته که ما و اسرائیل دشمن مشترک داریم. به کمک همدیگر از این منطقه محافظت کنیم. جولانی گفته: «ما با اسرائیلیها دشمن مشترک داریم.» اسرائیلی مشترک داریم. به آن کسی که اینجا تیتر میزد تو روزنامههای ایران و خوشحال بود از آمدن جولانی، به آن باید چی بگوییم؟ آن چی محسوب میشود؟ آن هم دشمن مشترکتان است یا رفیق مشترکتان؟ اگر رفیق مشترک شما است، با ما چیست؟ دشمن مشترک ماها است. نکته اصلی پس این است: ایمان حیات قلب است و اگر تکذیب کردی، پس زدی، دلت میمیرد.
یک جمله اینجا تو پرانتز میخواهم بگویم. یک شبههای، بعضی از این احمقهایی که خب سر از این حرفها در نمیآورند، گاهی ادعایشان هم زیاد است وراجیشان زیاد است. یعنی این حرفها چیست که شما میگویید اگر کسی خدا را تکذیب کرد، خدا میبرتش جهنم؟ خدا مگر مثل تو است مثلاً؟ مگر لنگ این است که تأیید بکنند بقیه، تشویقش بکنند، تأییدش بکنند یا تکذیبش بکند؟ خدا خیلی کریم است، رحیم است. مگر انقدر بیجنبه است که حالا چهار نفر آمدند بهش گفتند ما تو را قبول نداریم، بهش بربخورد، «من را قبول نداری؟ من هم میاندازم جهنم!» بابا احمق! «لَیْسَ كَمِثْلِهِ شَیْءٌ». انقدر خدا را قیاس به این خودت و رفیقات و ساقیت و همپیالههایت و اینها نکن. ساقیتم عوض کن البته. ما بین پرانتز باید عرض بکنم. تذکر همیشگی: ساقی عوض کن. خدا را هم تشبیه به اینها نکن. مگر خدا مثلاً مثل ساقی تو است که دو بار پولش را ندادی، ناراحت موتوری بخری؟ خدا مگر نسبتش با ما این شکلی است؟ همان حقیقت جاری در تمام هستی که یکی از این حقایق ساختار قلب تو است، ساختار وجود تو است. خدا است و کار خدا است. این ساختار قلب تو وقتی خدا را تصدیق نکردی، تکذیب کردی، قلبت دچار سدّات میشود. این رگها بند میآید. رگهای قلب تو، قلب ابدی تو که بند آمد، دلت میمیرد. وقتی مردی، میبرنت قبرستان. در عالم ابدیت، قبرستان عالم ابدیت جهنم است. آنجا خبری از حیات نیست. آنجا سوخت و سوز است. آنجا هیزم است. چوب مرده را میسوزاند. تازه بماند که آن خودت هم آتیش با خودت آوردی: «تَتْلُوٰ عَلَی الْأَفْئِدَةِ». حاج آقا فرمودند گفتگویی بشود که «أفئدة» چیست. «اَفئدة» ظاهراً ناظر به آن تعلقات فواد ام موسی است: «فَارِغٌ أَن كَادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَىٰ قَلْبِهَا». هم قلب آورده، هم فؤاد آورده. میگوید: «فؤاد مادر موسی فارغ شد.» فؤاد آن جنبه عاطفی و اتصالی و تعلقی دل است. حالا سوره نجم انشاءالله برسیم، توفیق باشد، آیات ابتدایی سوره مبارکه نجم: «مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَىٰ». فؤاد اونی که دیده، دروغ نگفته. فؤاد میبیند. «اَفئدة». جای دیگر هم فرمود: «إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ كُلُّ أُولَٰئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا». قلب داریم، یک فؤاد داریم، یک صدر داریم. اینها با همدیگر فرق میکند. حالا فرصتی اگر بود بهش میپردازیم انشاءالله. فؤاد مادر موسی فارغ شد. چون این توجه و تعلق و تشویش و اینها مال این است. حالا اینجا وقتی که تو دل ندادی، تکذیب کردی، خودت مردی و خودت آتیش گرفتی. اینها آتشی است که تو با خودت آوردی: «تَتْلُوٰ عَلَی الْأَفْئِدَةِ». از خودت شعلهور، و همه را سوزاندی. همه انرژیها را هدر دادی. خودت را شعلهور کردی. شعلهور کردی از یک شهوتی، از یک عشقی که ما به ازای اینجا ندارد. آتیشش را با خودت آوردی. و آتشی است که همه انرژیها و استعداد و توان و فکر و فهم تو را سوزاند. همه آن قوای انسانی و همه آن قوای ربانی تو را سوزاند. این آتش بخل، آتش حسادت، آتش حرص، آتش هوا، همه را میسوزاند. آتش حسادت وقتی میزند، پنجاه سال رفاقت را میسوزاند. پنجاه سال محبتی که بهت کردند را میسوزاند. شعلهور! دیگر میز واقعی است دیگر. آقا آتیش حسادت واقعیت دارد یا ندارد؟ نمیگویید: «طرف را دارم آتش کینه را در وجودش میبینم.» آتش حسادت واقعاً آتش است. آتشهای بیرون هم از آن آتش شعلهور میشوند. واقعاً آتش است، ولی تو این عالم محسوس و ملموس نیست. آنجا عالمی است که این آتش شعلهور و محسوس است. پس این نیست که بگویی: «خدا را تأیید نکرده، خدا هم لجش گرفت تو را انداخت جهنم.» اینها توهمات است. این محصول آن خدایی است که با ذهنت زاییدی که این خدا که تو ذهنت زاییدی به خاطر اینکه قیاس به بقیه کردی. «مولای عرفی» که تو اصول میگویند، این دیگر خیلی دیگر مولای عرفیش غلیظ است دیگر. کلاً یک دانه مولا عرف میسازد که چطور من به صاحبکارم یک بار مثلاً جفا کنم، صافکار من میبخشد، خدا نبخشد؟ بله، صافکارت هم میبخشد. آن هم از رحمت و مغفرت خدای متعال هم میبخشد، ولی رحمت و مغفرتش ساز و کار دارد، دستگاه قاعده دارد. خدا انقدر کریم است. صبح تا شب به این قلب تو دارد میبخشد دیگر. کرم از این بیشتر؟ خونی است که میآید تو این دل، تخلیه میشود. این هم رحمت خدا است دیگر. مفت و مجانی یک قطرش را هم خودت زحمت نکشیدی. اول هم که به دنیا آمدی تپتپ داشته میزده. از جنین رشته میزده. آن هم فعال کرد. صد سلام. زحمت بکشی نمیتوانی فعالش کنی. با صد تا باتری و ماتری و اینها کار نمیکند. او فعال کرده. او هم زنده نگه داشته. ولی همین قلب هم رو قاعده است. خنجر توش فرو کنی، خدایی که این همه خون به این قلب داده، یعنی به خاطر یک خنجر دو سانتی میزند همه را متلاشی میکند. من به این خدا ایمان ندارم. متلاشی میکند. ساختاری دارد خلقت. این هم پس بحث از زمان قلب و این نکته در مورد بیماریهای دل. بنده بحثهای مفصل آوردم.
در حال بارگذاری نظرات...