‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
«فی معنی العذاب فی القرآن. القرآن یُعَدُّ معیشة الناس لربهم»... و «هذا من تصاعد فی عیوننا کلَّ اتساع». قرآن کریم، زندگی آن کسی که خدا را فراموش کرده است را یک زندگی در تنگنا میداند، هرچند در چشم ما وسعت داشته باشد. چهار پنج جلسه، فکر میکنم بحث شد و «یُعدُّ الأموالَ والأولادَ عذابًا». مال و فرزند را قرآن عذاب میداند؛ نعمت ولی عذاب هم هست. و «إن کنا ننعتها نعمةً هنیئةً»، ما این را یک نعمت گوارا میدانیم، ولی قرآن عذاب میداند. آیه ۸۵ سوره توبه: «وَ لَا تُعجِبکَ اَموَالُهم و اَولَادُهم اِنَّمَا یُریدُ اللهُ اَن یُعذبَهم بِهَا فِی الدُّنیا و تَزهَقَ اَنفُسُهم وَ هُم کافِرونَ»، که مفصل در مورد این هم بحث شد که به خودی خودش اینها نعمت نیست و اگر انسان در موقعیت دوری از خداست و اینها باز هم به انسان داده میشود و توجه و تذکری در انسان ایجاد نمیشود، تلنگری به آدم نمیزند و در واقع به قول ماها پسگردنیای که آدمها را بیدار کند، هشدار دهد، نمیخورد؛ اینها همش عذاب است.
چه مثالهایی جلسات قبل عرض به حقیقت الأمر، «کما مرّ إجمال بیانه فی تفسیر قوله تعالی: وَقُلْنَا یَا آدَمُ اسْکُنْ أَنْتَ وَزَوْجُکَ الْجَنَّةَ». در سرور انسان و قمه و فرحه و حزنه و رغبته و رحمته و تعذبه و تنعمه کل ذالک یدور مدار، مایه راه و سعادتًا و شقاوه. هذا اول حقیقت امر، همانگونه که اجمال بیانش گذشت در آیه ۳۵ سوره بقره، که گفتیم: «ای آدم، تو و همسرت ساکن بهشت باشید». میفرمایند آنجا اجمالاً به این مطلب اشاره کردیم.
حقیقت امر این است که سرور انسان... این عبارات خیلی مهم است، خیلی مهم است. چند بار اینها را هی گفتیم. بحث ای رفتوبرگشتی دیگر، حالا متنش را داریم میخوانیم که انشاءالله در این دو سه جلسه بتوانیم جمعبندی حالا اگر بشود داشته باشیم. سرور انسان، غم انسان، شادی انسان، حزن انسان، رغبت انسان، رهبت انسان... یعنی انسان به چیزی تمایل نشان دهد یا بیتمایلی؛ رغبت میل، رهبت حالت بیانگیزگی و بیتمایلی. رغبت انسان، رهبت انسان، در عذاب بودنش و در نعمت بودنش چقدر این عبارات مهم است. همه اینها دائرمدار آن چیزی است که او به عنوان سعادت یا شقاوت تعریف کرده؛ که مفصل چند جلسه به این نکته پرداخته شد.
رضوان خدا بر علامه طباطبایی. خیلی، واقعاً خیلی مدیونم به علامه طباطبایی و خیلی جای کار دارد معارف او. واقعاً شبانهروز آدم بنشیند فقط غور بکند در این آثاری که از این مرد بزرگ به جا مانده، میبینی که تمام نمیشود، حق مطلب ادا نمیشود. دوباره اینی که آدم شاد باشد... کلمه به کلمه میخواهم بحث بکنم، تمام دو ساعت امشب. دوباره شاد بودن انسان، ناراحت بودن انسان، در احساس در عذاب بودن، احساس در نعمت بودن، انگیزه داشتن، بیانگیزه بودن؛ کلاً همه متفرع بر این است که انسان سعادت و شقاوت را چه تعریف کرده؟ تو وقتی که یک امری را... خیلی اشاره کردیم دیگر بارها، چند شب هی به این نکته پرداختیم. تو وقتی یک چیزی را فقط به آن بعد حیوانی و مادیاش نگاه میکنی، میبینی که «این که از دست رفتنه». مثلاً یک نفر جانش را بدهد... تعابیری که در مورد حاج قاسم دشمنان ما به کار میبرند، عبارات رکیک و زشتی که به کار میبرند؛ حالا از باب اینکه بخواهم بالاخره اشاره بکنم به ذهنیت اینها مجبورم. قرآن هم به هر حال بعضی وقتها توهینهایی که به پیغمبر میشود را حکایت میکند. میگویند که مثلاً این تیکهتیکه شد، کتلت شد، حالا به تعبیر کثیف خودشان... اسم خاصی که روی آن گذاشتند «حاج قاسم هشتگ کتلت» که ترند شده دوباره. سرای رئیسی مطرح شد و بازیگر پاکدلم گفته بود که «اینها کتلت میشن». همه دادگاه بردند الحمدلله، حالا انشاءالله که پیگیری بکنند.
عرض کنم خدمتتان که تو وقتی که بیش از این حیات چیزی نمیبینی و نمیفهمی، «زندگی قاسم سلیمانی آخرش اینه دیگه، تیکهتیکه شد و سوخت و به قول تو کتلت». و آیا شقاوت چیزی جز این است؟ شقاوت را همین تعریف کرده و از کشته شدن او به عنوان دشمنت خوشحالی. از کشته شدن رفیقت به این وضعیت ناراحتی. نسبت به اینجور کشته شدن بیرغبتی، نسبت به اینجور زنده ماندن رغبت داری. اینجور کشته شدن را عذاب میدانی، اینجور زنده ماندن را نعمت میدانی. در حالی که به او وقتی مراجعه میکنی، دقیقاً برعکس تو فکر میکند. اونجور زندهماندن را عذاب میداند، در کشاکش این است که «چرا خدا منو قاطی رفقای شهیدم نمیبره؟» عذاب میدانند. احمد کاظمی، رضوان الله تعالی علیه، آن فیلم معروفی که ازش هست که «من وقتی به این فکر میکنم که بخواهد وضع غیر شهادت از دنیا برم، همه وجودم را درد میگیره». آقا فرمودند موقع تشییع او که «اینها حیف بودند که در بستر دنیا بروند». صیاد هم همینطور. یک قضیه از شهید صیاد تعریف کردند که من به صیاد گفته بودم «تو حیف است که در بسترت دنیا بری».
کلام امیرالمومنین هم هست. آخه یک وقتی تو کرونا این را گفتیم، یک عده به ما پریدند. «حیف آدم تو کرونا از دنیا بره، ما شهادت میخوایم». پریدند سر ما که «انشاءالله خدا تو را تو کرونا بکشه که به ماها که کرونا عزیز از دست دادیم، طعنه نزنی!». کلام امیرالمومنین فرمود: «هزار ضربه شمشیر به سرم وارد بشه، لَهُونٌ عَلَيَّ»، برای من سادهتر از این است که در بستر بمیرم. هزار ضربه شمشیر به فرق سرم وارد بشود، «لَأَلْفُ ضَرْبَةٍ عَلَى رَأْسِي»، برایم سادهتر است تحملش تا اینکه در بستر بمیرم. ما دقیقاً برعکس! «آقا خدا چه خوب مرد، بندهخدا راحت مرد». امشب بخوابیم، صبح پاشیم ببینیم تمام شد. از اینجور رفتن. «تیکهتیکه شدن، بعد سوزوندن، بر روی جنازهاش رد شدن». اوّه! «وای نه!». این تفاوتهاست، تفاوت نگاه در سعادت و شقاوت. امیرالمومنین این مرگ را شقاوت میداند برای خودش. «به صیاد گفتم اینطور»، «این را برای احمد کاظمی گفتم که احمد کاظمی به من گفت که دعا کنید شهید بشم». گفتم که «به صیاد اینطور گفتم، برای شما اینطور میگم. ولی انشاءالله نه الان، نه حالا باشید، کار داریم». وقتی که خبر صیاد را آوردند برایم، گفتم که «حیف بود صیاد در بستر بمیره». احمد کاظمی گفت: «انشاءالله خبر من هم به زودی براتون میارند». این چه عشقی است؟
یک کسی که در سنین پنجاه و پنجاه و خردهای سال، تازه اول بازنشستگی، کیف و حال، پولهایی که این سالها جمع کردی، دستمزد بوده، تازه بری عشق و حال، سفر بری، بازنشسته میشوی با نوهها، با بچهها. رفیقها: «جا موندیم، جا موندن یعنی چی؟ تو برو خدایا شکر کن جنگیدی ما زندهموندیم، کلاه را میاندازیم هوا گرم، کشته شدن ما زندهموندیم». اینها همه از آن تعریف از زندگی، تعریف از حقیقت انسان، تعریف از سعادت و شقاوت نشئت میگیرد.
اینی که آدم شاد باشد... این نکته خیلی نکته روانشناسی فوقالعاده است. خصوصاً بخش شادی که بسیار مبتلا به جامعه ما و دنیا الان به این رسیدهاند که روانکاوی و درمان افسردگی اساساً از طریق اصلاح فکر است. با قرص و دارو و درمان فیزیکی چیزی حل نمیشود. مسئله شیمیایی نیستش که حالا چیزی بخورد، دوپامین ترشح بشود، مثلاً همین مثلاً حل میکند. نه، نگاهش تا عوض نشود. بعضی افسردگیها داستان دیگری دارد؛ چون این هم باز داشتیم یک وقتی ما گفته بودیم که «افسردگی بیماری جهنمیهاست»، چند نفر واکنش نشان داده بودند، یکی گفته بود که «من خانمم افسردگی دارد. از وقتی این را گوش داده، افسردگیاش تشدید شده». ابتلاء الهی! صبر میکرد. حالا فهمید عقوبت الهی میرود جهنم. هرگاه بکند. نه، حالا بعضیها بیماریهایی پیدا میکنند، مشکلات هورمونی گاهی خصوصاً در خانمها خیلی رخ میدهد، مشکلات مزاجی گاهی، آنهایی که غلبه سودا دارند.
عرضم خدمتتان که دیگر آن هم راهکارهای خودش را دارد که چه کار باید کرد. کلاس این را گفتم، یک دوست طلبهای پا شد: «حرفهای شما گفتی اصلاً یک آرامشی به من دادی! من همچین مشکلی دارم، روم نمیشد به کسی بگم! چه وقت سرزنشم نکند؟ چه کار باید کرد؟». یکسری مسائل مطرح شد، زیاد هم هست الان خصوصاً در بعضی دوستهای طلبه، آدم اینها را میبینم. هم وسواس فکری، هم افسردگی. اینها یک پایه مزاجی گاهی دارد. این مشکلات مختلفی که محصول تکنولوژی در زمانه ما هم از جهت خوراک، هم از جهت ابزار امکانات، آلودگی هوا، امواج مغناطیسی، به شدت اینها همه اثرگذار است و اختلال ایجاد میکند در روح و روان، در روح و روان اختلال ایجاد میکند. گفتم این قضیه را باطنی گفته بود که «روح یکی از اموات به من گفتش که ما در خواب شما که میخواهیم بیایم، این گوشیهایی که کنار سرتان میگذارید، میخوابید، امواجی ایجاد میکند، ما مثلاً نمیتوانیم به شما نزدیک بشیم و اگر میخواهی خواب ما را ببینی، گوشیات را در یک اتاق دیگر بگذار. شب میخواهی بخوابی، گوشی نزدیکت نباش». گوشی. خب حالا اثر ملکوتی هم دارد. چون خودش آثار... همانطور که میگوید «ابزار و ادوات موسیقی را وقتی میآوری در خانه، ملائکه دیگر نمیآیند». اپلیکیشن اینستاگرام در خانه گذاشته، خودش سرتاپا نجاست، گوشیای که درش موسیقی است، آن هم همان است دیگر، فرقی نمیکند. و اینها آثار دارد دیگر. وقتی ملائکه نمیآیند، شیاطین میآیند. وقتی هم که شیاطین میآیند، اثر دارد، اثرات روحی روانی دارد. یک بخش دیگری است، حالا بهش کار... ولی عمده مسئله افسردگی ناشی از رویکرد ماست، رویکرد به زندگی ما، به مشکلات.
این همسر شهید هنیه؛ شما گاهی بعضیها که اینها را نمیفهمند، همین تصویر هم که از همسر شهید هنیه میبینند، روایت را میگوید که «خوب، این خانماش خیلی ناراحت نشد از اینکه شوهرش را مثلاً کشتند». خب آخه اینها خیلی مهم هم نیستند کلاً، ارزشی هم ندارد. بعد مثلاً شور هم ندارند. این آدمها را چون درجه چندم میدانم، چون در نگاه من این ارزشی ندارد و بود و نبودشان فرقی نمیکند. فکر میکند که واکنش بقیه مثلاً نسبت به این آدم، نزدیکانش هم همین است که مثلاً وقتی از دستش میدهند، میگویند خب این اصلاً بود و نبودش فرقی نمیکند، چون در نگاه من بود ارزشی ندارد مطلقاً، برای آن طرف ارزشی قائل نیست و چون من خودم را انسان میدانم، با خودم میسنجم و او را فاقد کمالات انسانی میدانم، او محبت را هم فکر میکنم که اینها ندارند. آن حلقه زن و شوهری را هم ندارند، آن درک نسبت به زندگی را ندارند، آن علاقه نسبت به زندگی را ندارند. کلاً نمیفهمند، حالیشان نیست. «۱۰ تا که بچه داره و پنج تاش هم که کشتند و اینش یک جور، زکزاکیاش یک جور، آن هم ۶ تاشان، چند تا را کشته بودند و من مهمم. اینها که خب آخه مثل ما نمیفهمند. حالیشان نیست». گاهی اینجور تحقیرهای ما داریم دیگر. حالا من خودم خاطرات این دست دارم که نمیخواهم اشاره کنم.
عرض کنم خدمتتان که عاطفه ندارند، اصلاً درک ندارند، اصلاً ارزشی هم ندارند؛ اصلاً نمیفهمند. چون نمیفهمد واقعاً نمیفهمد که به خاطر ایمان یک نفر تحمل کند، صبر کند. درکی ندارد از عالم ایمانی. هیچ درکی ندارد. نمیفهمد عالم ایمان را که فراتر از عالم حیوانی است. فراتر از عالم حیوانی، عالم ایمانی که روح الایمان دمیده میشود و واقعاً کسی که با روح حیوانی دارد زندگی میکند، کاملاً غریبه است نسبت به قواعد و اقتضائات روح ایمانی. اصلاً برایش مفهوم پیدا نمیکند که یعنی چه؟ مثلاً برای چه باید یک نفر خودش را به کشتن بدهد؟ مگر ما از جان عزیزتر داریم؟ بچه باید بگذرد مثلاً از بچهاش. برای چه باید بگذرد؟ مگر ما از بچه عزیزتر داریم؟ «بعد بچهات اومده، گریه نمیکنی؟» خب برای چه؟
یکی از این نزدیکان ما، داداش از خاطرات اول انقلاب میگفت، از مرحوم آیتالله محمدی گیلانی که ظاهراً فیلمش هم ساخته بودند چند وقت پیش. «فیلم محاکمه بود، چی بوده؟ چی ساخته؟» ایشان رئیس، در دادستان بودندی، «چی بود؟ دادستان کل کشور؟» حکم اعدام فرزندش را خودش داد. دیگر این فامیل ما. «این فامیل، فیلم مصلحت!» این آشنای ما داشت با یکی دیگر صحبت میکرد. بعد حرف شد از یکسری افراد و اینها. بعد برگشت گفت: «من از این محمدی گیلانی متنفرم. چقدر یک آدم میتواند خبیث باشد؟ چقدر یک نفر میتواند پست باشد؟ بچهاش را گرفت، کشت، بچهاش را خودش اعدام کرد». «فیلم ایرانی! آقای محمدی گیلانی! خودشان را اعدام کرد!» آقای جنتی وقتی پسرش را گرفتند، ایشان چند روز روزه نذر کرد که «بچه را اعدام کند». این داماد آقای بهاءالدینی، آقای توحیدی که به رحمت خدا رفت، ایشان بچهدار نمیشد. گفتم این را چند بار. میگفتش که «من پیش مشکینی رفتم. بعد چند سال به من گفت که بچهدار شدی؟» گفتم: «بچههاش اعدام شد». دیگر منظور منافقین.
عرض کنم که حالا شما ببینید، یک بچه مشکینی میشود اعدامی اینجوری، یکی دیگرش میشود همسر آقای ریشهری و این خدمات عجیبی که غیر شرعی میگوید، «همش از برکت ای همسر». یک دختر دیگرش هم الان خاطرم نیست. یک داماد دیگر هم دارد که آن هم آدم خوبی بود، الان خاطرم نیست، باجناق ریشهری. عرض کنم خدمتتان که یک بچه دیگر ایشان هم یک کمی جانباز جبهه و جنگ بود، ظاهراً موج و اینها گرفته بود ایشان را، دچار اختلال شده. ایشان هم رحمت مشکینی برای توحیدی گفته بود که «مگر میدانستم بچه بزرگ کنم تهش این میشود، اصلاً اقدام به بچهدار شدن نمیکردم». «اعدام شد، غصه نخور، حالا بچهدار نشدی. منهم که دارم خیلی ندیدم». حالا غرضم این است که یک وقتی کسی نگاهش این است، افتخار میکند به اینکه بچهاش را اعدام کرده، این را سعادت میداند، یک کمی نگاهش حیوانی است. این را شقاوت میداند. این را دیگر واقعاً با تحلیل و جنگ روایت که دیگر نمیشود درستش کرد. چه میخواهی بگویی؟ تو ایام انتخابات بیاییم فقط حرفهایی بزنیم که خاکستریها را جذب کنیم؟ خاکستری تا یک جایی میشود جذب کرد. این اساساً منطقش و پایهای که دارد باهاش درک سعادت و شقاوت میکند، غلط است. این وقتی که آقا آزادی حیوانی میخواهد. این وقتی اساساً نگاه نسبت به زن غلط است، چه خودش زن باشد، چه زن دیگری باشد. وقتی از بیخ سعادت یک زن را چیز دیگری میداند، وقتی سعادت یک آدم را، سعادت یک شهروند را، یک جور دیگر تعریف کرده، خب تو دیگر نمیتوانی با آن پایه بیایی یکسری چهار تا شعار تولید بکنی که جذب بکنی آدم را.
تقبیین فقط به اینکه شما بیایی شعار قشنگ بسازی و موج خوب ایجاد بکنی که نیستش که. بخش عمدهاش به آن اعماق فکر طرف دست بردن، تحول ایجاد کردن، زاویهها را و رویکردها را درست کردن، جهانبینی را عوض کردن، خودنگری طرف باید عوض بشود، تعریفش از خود باید عوض بشود. که خودشناسی. وقتی خودش را در اینها تفسیر میکند، سعادتش هم در همینها بوده: آزاد باشد، ول باشد. رهبری یکی از این متنهای ابلاغی مال نمیدانم چیچیه، خانواده بود. ۱۰ سال، ۱۰، ۱۵ سال پیش، ۱۰ سال پیش یکی از بندهایش این بود که «باید در جامعه فرهنگسازی بشود که طلاق یک امر منفی قلمداد شود». گرفتند، رهبری را، همین بیانیه را، این بند: «چیز! یعنی چه که طلاق یک امر منفی؟ طلاق کاملاً امر مثبتی است. دوست دارم یک مدت با هم زندگی کردند، رها کنند». جشن طلاق هم اکنون یکی از مستحبات! تازه طلاق الان چیز خوبی است، چون حاکی از این است که اینها ازدواج کردند که طلاق. خب این رویکرد را میخواهی چه کار کنی؟ وقتی نگاهش به این است که «بچه نانخور اضافی است. روزیاش را من میدهم. نانش با من است و فقط دست و پایم را میبندد. زندگیام را محدود میکند. از خواب من را میاندازد. از خوراک میاندازد. پس فردا طلاق میخواهم بگیرم، پابند این بچه میشوم». چه شعاری بسازم که رأی این را بتوانم جلب بکنم؟ «غم انتخابات طلاق را ساده میکنم براتون». چه میشود گفت؟ چه میخواهد؟ اساساً درکش غلط است نسبت به سعادت و شقاوت. این سعادت را در ول بودن میداند، در راحت بودن میداند، کسی کاری به کارش نداشته باشد، تعهدی به کسی نداشته باشد، پابند کسی نباشد، کسی درگیرش نکند. «فردگرایی، ایندیویدوئالیزم».
بعد موجسازی هم میکنند. بر اساس همان منطق هم یقه تو را میگیرند. یک کلمه از تو یک چیزی پیدا میکنند، تیترش میکنند، «پیراهن عثمان» میکنند. نگاهشان چیست؟ «ببین اینها میخواهند چه کار کنند؟» میچسبد دیگر. «طالبان بودن، طالبان میخواهند زنان را محدود کنند». اساساً ما مشکلمان این است که با ایام انتخابات هم کار حل نمیشود. جلیلی رفته بود بازار تهران، یک خانم نیمهحجابی آمده بود بهش گفته بود که «شما برنامهات مثلاً برای خانمها چیست؟ خانمهای...» گفته بود «یادم نیست خانمهای بدحجاب چی همچین چیزی». آقای جلیلی پاسخ داده بود که «ما باید به آن زنهایی که سانسور میشوند، زنهای بدسرپرست، سرپرست خانواده، به اینها توجه کنیم». همین را کلی دست گرفته بودند که «این چه جوابی دارد؟ چه ربطی دارد؟ اینجا جواب بده! بازی میخواهد عوض کند!». آن هم از هوشش است. البته کار هوشمندانه است. من وقتی که منطق من را از پایه تو نمیتوانی درک بکنی و من هم منطق تو را از پایه قبول ندارم، من چه جوابی بهت بدهم؟ «بدحجاب چه میکنیم؟» میگوییم که «کار فرهنگی میکنیم که باحجاب بشوند». تو همین بیحجاب بودنش را باید به رسمیت بشناسی، و تو این جنگ روایتها هم که متأسفانه به هر حال چهار تا حرف هم میآید، به شدت سوءاستفاده میشود دیگر. «روایتها را بزنم». یادتان باشد برگردم به بحث سعادت و شقاوت. مثلاً جملات حاج قاسم را که «اینها دخترهای ما هستند، بچههای ما هستند». الان معنای این حرف چیست؟ جنگ روایتها میرود، کاملاً بستهبندی میشود به نفع آن کسی که اهدافی دارد.
قاسم سلیمانی اساساً هویتش را از این دارد که آدم متشرع، متدین. در برابر دین خدا که نمیتواند چیزی علم بکند. اگر علم بکند، اصلاً ارزشی ذرهای برای ما ارزش ندارد. مگر حکم خدا میتواند جابهجا بکند؟ الان میخواهد بگوید که حجاب واجب نیست؟ ابداً این را نمیگوید. اگر بگوید که ارزش...! میخواهد بگوید که بیحجابی منکر نیست؟ میخواهد بگوید که در برابر این منکر، نهی از منکر واجب نیست؟ این هم نمیخواهد بگوید. خب چه میخواهد بگوید؟ میخواهد بگوید که «این منکر است، کار بدی است، ولی یکطوری با این بچه تا نکنید، با این فرد بیحجاب و بدحجاب تا نکنید که آن علقه و رشته ارتباطی و عاطفی هم قطع بشود. تو به چشم اینکه فرزند خودت است و فرزند خودت منکری انجام میدهد، به او نگاه کن و دنبال حل داستان باش». این خیلی روایتش با آن چیزی که دیگران دارند ازش استفاده میکنند، متفاوت است. که بگویی «تا حالا به عنوان اینکه بچه حاج قاسمی، میخواهی چیزی نگویی، در خیابان کسی تذکر ندهد. هیئتها لخت و پتی بیایند». «بچههای پیغمبرند». پیغمبری هم که به همه دستور داده که به اینها تذکر بدهد. همه دستورات هم حجاب و او به ما یاد داده، هم قرآن او به ما داده، هم احکام او به ما داده، هم نهی از منکر به ما داده، «اما گفته نهی از منکر هم بدها به شما مسلط میشوند و دعایتان مستجاب نمیشود و چه و چه و چه». از پیغمبر که مهربانتر که نداریم.
یک جور تولید روایت میکند به نفع آن قرائتی میشود که نمیخواهد محبت و لطافت تدین را در جامعه تقویت کند، بلکه میخواهد با تسامح، جریان تدین را تضعیف کند. دو تا جبهه. و تو وقتی جنگ روایت نداری، همین کلام حاج قاسم میرود در جیب آنها، میرود در توبره آنها، کیسه هنر. ثمرش میشود تضعیف جریان مؤمن و انقلابی، تسامح در برابر رفتار غیر شرعی. نه تنها جنگ روایت نداری، بلکه خودت مغلوب میشوی در تولید روایتها. یعنی همین روایت را که به تو به خوردت میدهند، تو هم شل میشوی. تو هم که میخواهی کنش متناسب با وظیفهت داشته باشی، میگوید: «بابا اینها بچه حاج قاسم هستند، گفته به اینها کار... حاج قاسم گفته به اینها کار نداشته». کی حاج قاسم؟ مگر میتواند حاج قاسم همچین حرفی بزند؟ لذا این است که تحریف صورت میگیرد. اول دنبال این است که بایکوت کند، محو بکند، وقتی نتوانست محو بکند، یک شخصیتی سمبل شد، علم شد، نماد شد، میرود به سمت تحریف. این کار را با امام کردند، این کار را با حاج قاسم کردند، این کار را با آقای رئیسی خواهند کرد، این کار را با آقای هنیه خواهند کرد. اساساً داستان فلسطین و اسرائیل را خواهند کرد.
آیا عراقچی آمده توییت زده که «اسرائیل چون هنیه را زد، به خاطر این است که سنگ بیندازد دولت ایران کاری نکند!». تولید روایت شیاطین چه شکلی تولید روایت میکنند؟ حالا یا خود شیطان است یا گوشش به دهان شیطان است. یعنی این همه داستان، یک شخصیت جهانی اثرگذار، فرمانده یک گروهک مقتدری که ۳۰۰ روز پدر اسرائیل را درآورده، همه این ابعاد این درگیری را ببری، کات کنی، قیچی کنی، همینقدرش بماند که «این را تو ایران زدند که دولت ایران و دست و پایش را ببندند!». یعنی چه دولت ایران؟ تو که گول نمیخوری وارد دعوا بشوی. «پنیر را زدند یک وقت نخواهی کاری بکنی، جواب بدهی». «زدند که تو اصلاً مشغول بشوی، از کارهایت بیفتی، از کارهای واسه چه اهمیتی دارد کارهای...». بله! اصلاً شماها که موی دماغ نیستید. موی دماغ قاسم سلیمانی بود. شما که موی دماغ نیستید، شما نور چشمید. چه ازتان خواستند اجابت نکردید؟ چه را خواستند اجرایی نکردید؟ چه خطری شماها دارید برای آمریکا و اسرائیل که بخواهند مزاحم کارتان بشوند؟ شما خودتان کلاً مزاحم کار جمهوری اسلامی. «بعد بیایم مزاحم کار شما بشویم؟». جمهوری اسلامی برای چه باید بزند که شما نه، اتفاقاً زد که شما مزاحم جمهوری اسلامی بشوید، نه برای اینکه بزند که شما مزاحم شما بشوید! خیلی فرق میکند این روایت با آن روایت، خیلی فرق میکند این تحلیل با آن تحلیل، خیلی فرق میکند. چه ارزشی دارد که یک شخصیت بینالمللی را بزند که دولت شماها کار نکند؟ مذاکره میخواهی بکنی، دیگر ذلت بیشتر مذاکره میکنی، با ترس و وحشت بیشتری میروی مذاکره میکنی.
ولی آن ذهن ساده این حرف را باور میکند و گفتن این تحلیل هم هزینه دارد، شجاعت میخواهد، سنگین است، مشتری ندارد. چون فکر، اساساً فکر کردن درد دارد، زحمت دارد، تعقل زحمت دارد. اکثریت اهل تعقل نیستند، به کار نمیاندازند، با همین چیزی که میبینند زندگی میکنند، بر اساس محسوسات. حالا یک بخشی از مباحثمان که احتمالاً ماه بعد واردش بشویم، بحث حسگرایی که مربوط به حیوانیت، حیوانیت همین حسگرایی بر اساس محسوسات، حیوان بر اساس چیزهایی که میبیند زندگی میکند. فکر که نمیکند. «اینطور میبینم علف، دیگر به این فکر نمیکند این برای چه باید الان علف بگیرد سمت من، من را دعوت کند به این علف؟ این با چه نیتی میخواهد به من علف بدهد؟» به بعضیها میگویی که «آقا برای چه باید دشمنت این همه هزینه بکند؟ برای تو فیلم تولید بکند؟ مفتی بگذارد صبح تا...» برای چه باید بنشیند برای تو مسنجر طراحی بکند؟ مفت و مجانی در اختیارت بگذارد؟ با آن سرورهای گنده تلگرام، چه فایدهای بر او دارد؟ «دوستم دارد!» برای چه باید دوست داشته باشد؟ حالا بیا فکر کن یک کسی در تهران چند سال پیش به من میگفت، نرمافزار ویز وقتی آمده بود. در اسنپ نشسته بودم، نشان نیامده بود. گفتش که: «حاجآقا من شبانهروزی نیست که این سازنده این را دعا نکنم. حالا میخواهد اسرائیلی باشد یا هر کوفتی، مهم این است که کار ما را راحت کرد، خدا خیرش بدهد». این همان است که علف میگیری سمتش، دیگر فکر نمیکند برای چه باید علف بگیرند سمتش؟ «خدا خیرش بدهد! مهم این است که شکم من را سیر کرد. انگیزهاش هرچی هست به من چه؟ مگر ما وظیفه داریم نیتخوانی کنیم؟». یککم که چیزتر باشد، شرور هم میبافد. یککم فلسفه هم خوانده باشد: «انگیزهخوانی ما نمیکنیم. ما نیتخوانی نمیکنیم. ما مردم را قضاوت نمیکنیم». خب شعور چی؟ شعور را هم نمیاندازیم.
یکی از دوستان دیشب، یعنی صبح یک فیلم فرستاده بود، گفت «این مرتبط با صحبتهای دیشب شماست که نتانیاهو در کنگره گفته بود که برای چه اینقدر سیا میخواهید که جاسوس بفرستید در ایران؟ شما فیلم سینمایی را نشان بدهید، اینها ماهوارههایشان فعال و برخلاف حکومتش بازترین کشور خاورمیانه از ایران». جملات نتانیاهو میگوید که «شما همین سریالهایی که دارید را برای اینها پخش بکنید، جوانهایشان ببینند، خوششان بیاید، در فیلمها نگاه کنند ببینند چه زندگیهایی، چه استخرهایی، چه لباسهایی. با همینها شما جامعه ایران را عوض میکنید، میگیرید». خیلی دقیق همین نکته است. دقیقاً همینهایی که این شبها داریم خودمان را میکشیم که بگوییم. خودش، خدا نیامرزدش، اینقدر قشنگ حرف ما را شستهرفته. «بیا از اینها میخواهی؟ بیا دنبال من». یک چیزی داریم در بحثهای مارکتینگ و اینها، سواد رسانه هم هست، یک فیلمی معروف است. چند نفر ایستادهاند ماهی بگیرند لبه کشتی. «دیدین لابد؟» بعد اینها مثلاً دو ساعت قلاب انداختهاند، ماهی گیرشان نمیآید. این آقا میآید قلابش را میاندازد، یک چند تا قر به کمر میدهد، ۵ دقیقه میایستد، ماهی میگیرد، میرود. اینهایی که ایستادهاند میگویند: «عه! عجب! این که پس ما قرش را ندادیم؟» که امتیاز این مرحله را به دست...
یکی از چیزها در جنگ روایتها، تولید نسبتها و علتتراشیهاست که این بحث بسیار مهم و مفصلی است که ما در بحث مغالطات بهش میگوییم علت جعلی. اسبابسازی، «اسباببازی!» شنیدهای: «این ممدشون اسبابسازی، داداش کوچیکش». داداش کوچیکش بود، این همان است. اسبابسازی، علتتراشی، ربطدهی، نسبتسازی، شرطیسازی ذهنی. «چرا آنطور شد؟ چون اینطور». «چون این این را گفت». «چرا آمریکا از برجام رفت بیرون؟ چون فلان امام جمعه در نماز جمعه این را گفت». ایجاد ربط بین چیزهایی که هیچ ربطی، اصلاً هیچ تأثیری ندارد. امام جمعه مملکت خودمان اثر ندارد، «ببرو! تصمیمات آمریکاییها اثر داشته باشد!» چند نفر گوش میدهند الان خطبه نماز جمعه را؟ «کی امام جمعه؟ امام جمعه قم یک چیزی گفته! آمریکاییها از تو برجام اومدن بیرون. اسرائیل به خاطر فلان حرف ایشان، فلان موضع گرفته». با جنگ روایتها شما میتوانید تولید ربط بکنید. «بایدن پیشو شل کرد!». ایجاد ربط، هیچهم نسبتی با همدیگر ندارد. هیچ ربط منطقی با همدیگر ندارد. هیچ ربط تکوینی با همدیگر ندارد. بلکه برعکس است. بلکه برعکس، تو میتوانی در جنگ روایتها یک چیزی که خلافش علت است، خودش را تبدیل به علت بکنی. یعنی اتفاقاً شعارها: «خوب شد جلیلی نیامد، میآمد جنگ». «چون او نیامد، دارد جنگ میشود».
نمیترسد دشمنت. دشمنت وقتی بهت حمله میکند که نترسد، نه وقتی که بترسد. ولی تو در جنگ روایتها میتوانی جوری وانمود بکنی که «دشمن نترسید و حمله میکند!». «تُرهِبُونَ به»، «به دلیل آیه قرآن است». بترسان دشمنت را. «مِنْ قُوَّةٍ تُرهِبُون به»، «همه چیز را فراهم کن که بترسد نیاید اصلاً». موشک برای نجنگیدن. یکی از جملات قشنگ آقای رئیسی در مناظرات این بود که: «موشک برای نزدن، موشک برای نجنگیدن است، نه برای جنگیدن. موشک که داشته باشی، دیگر نمیجنگی». موشک برای نجنگیدن است. ولی تو میتوانی یکجوری بازنمایی بکنی که موشک بشود عامل جنگیدن. «چرا دارند با ما میجنگند؟ چون موشک داریم». «چه کار کنیم نجنگند؟ موشکهایت را بده». «دیگر نمیجنگد». جنگ روایتها این است. خیلی چیز عجیبی است. جنگ روایت هزینه دارد. اوباما برگشت گفتش که: «ما باید چقدر خرج میکردیم که فردو را بگیریم؟». فردو را اصلاً یکجور زده، ساخته بودند که اعماق زمین، آقای روحانی تحویلش داد. چیزی که با جنگ نمیتوانستند از ما بگیرند، با حمله موشکی نمیتوانستند از ما بگیرند. یک ذهنی را میسازد، یک اپلیکیشن را روی ذهن بیماری نصب میکند، تربیتش میکند. «چندین سفر به انگلیس دارد که اصلاً ثبت نشده جایی صحبت کند! کجا میبردندش؟ چهجور میشود کسی ۲۰ سال رفت و آمد به انگلیس داشته باشد، پنج کلمه نتواند انگلیسی صحبت کند؟!» نخستوزیر انگلیس یک چیز بیربطی میخندیدیم، چون نمیفهمیدیم چه میگوید. ۲۰ سال کسی. ولی «میشود، همین آدم طراحی کرد. میشود زبان دنیا را میفهمد».
سیاستمون که زبان دنیا را نفهمد. اینقدر دیگر ما نفهم نداشتیم تا حالا در تاریخ جمهوری اسلامی که هیچی از زبان دیپلماسی و بینالملل نفهمد. ولی میشود. «شیخ دیپلماسی میشود». من اینقدر این بازنمای ذهنی قوی میشود که گاهی خود ما مثلاً این حرف را میشنویم که «حاج آقا، روحانی! با احتیاط صحبت کن! تقوا را رعایت کنید!». «تقوا دقیقاً چیست؟ تقوا یعنی چه؟ فَلَا تُطِعِ الْکَافِرِینَ وَ الْمُنَافِقِینَ». «مغلوب علیه». «نسبت به اینها غلظت داشته باش، غلیظ باش، سفت باش، محکم برخورد کن». شما «چه مودتی بین ما و ایشان است؟ چه نسبت ارتباط؟ چه رشته ولایتی بین ما و ایشان؟». یک دعای تشیع دارد که آن هم از کربلا درس مذاکره... صدای هیچکس درنمیآید. خیلی عجیب است. اینی که پیغمبر فرمود «فُقَهَاءَ ذَلِکَ الزَّمَانَ شِرَارُ الْفُقَهَاءِ»، در آخرالزمان فقها بدترین فقهای تاریخ. یک دانه صدای رسمی از یک جا درنمیآید علیه این «از کربلا درس مذاکره گرفتن». چطور میشود بازنمای رسانهای کرد و در جنگ روایتها ذهن علما را شستشو داد که حسن روحانی بگوید «از کربلا درس مذاکره میگیرم»، هیچکس واکنش نشان ندهد. آقای رئیسی را سه ساعت سهجی میکنند، «ببندیمش به توپ که برگردد، آرزوی مرگ کند، از خدا. این بشود نخاله مملکت! آن بشود نخبه مملکت!».
کار میکند، شما فکر نکنید. آنقدر که در رسانه، شاید دهها برابر کار میکنند برای جابجایی ذهن علما. خیلی عجیب است. در جنگ روایتها سرمایهگذاری میکند برای اینکه برود ذهن یک عالم را تسخیر کند. که اگر ذهن او را تسخیر کرد، خیلی کارش پیش میرود. خیلی یک سد بزرگی برداشته میشود برای قدمهای بعدی. یا سد بزرگ گذاشته میشود برای قدمهای بعدی. میخواهند یک کاری بکنند. اینقدر ذهن این آقا را پر کردهاند، همین آقا گاهی کفن میپوشد، میآید که «آقا این را اگر ادامه بدهی، من میآیم در خیابان با کفن، فلان کار را اگر ادامه بدهی». خیلی چیز عجیبی است. جنگ روایت. درش افرادی با آسمان میروند، بعد افرادی ته چاه میروند. کسانی تأیید میروند که سراسر خیر و منفعت و فایدهاند برای مملکت، ولی در دیدگان تبدیل میشوند به آدمهای اضافی، مفتخور، بیخود، بیخاصیت. یک کاری در ذهن جامعه کرده که الان شما طلبههای جامعة المصطفی. واقعاً یک پدیده عجیب غریبی. درس میدادم مدتها. اینها وضعیت زندگی... بعضی از اینها فرزندان «خوجههای هندی»، پدرانشان سرمایهدار، اشراف. آمده اینجا، من زندگیاش را خبر داشتم، در گِل خاک زندگی میکردند. مگر در همچین جایی میشود زندگی کرد؟ پولی کرایه خانه نداشتم. هیچ کس هم حمایت از اینها نمی... یارانهشان هم که ندارد. پاسپورت و ویزا هم که ندارد. سه ماه سه ماه از این و آن التماس میکردند که سه ماه سه ماه تمدید بشود چند سال درسشان را بخوانند. «آلمان». شاگردی داشتیم، مغازهدار بود در آلمان. آمده بود اینجا درس بخواند. با چه سختی. آن یکی از «ترینیداد و توباگو» آمده بود. شاگردی داشتیم، چهار سال در عقد بود و چهار سال همسرش را ندیده بود. که بعد چهار سال بچهها پول جمع کردند، برای خانمش بلیط گرفتند، خانمش آمد قم. بعد چهار سال همدیگر را... من اصلاً اینها را نگاه میکردم، بغض میکردم. آمریکای جنوبی. بعد فقط دو سال کار کرده بود فارسی یاد بگیرد. دو سال وقت گذاشته بود که فارسی یاد بگیرد. دوست داشتم دست و پایش را ببوسم. اسمش سلیمان بود. هرجا هست خدا حفظش کند. انشاءالله. با یک عشقی من کلاس اینها میرفتم. اصلاً صفا میکردم بچه ها.
بعد شما میتوانی این آدمهایی که از پدر و مادر مسیحی که تازه مسلمان شده بودند با چه سختی، با چه رنجی آمدهاند اینجا، با چه سختی دارند زندگی میکنند، با چه فقری دارند زندگی میکنند، که برگردند بروند مبلغ اسلام بشوند. همین را در ذهن جامعه: «طلبۀ خارجی مفتخور». رفته بودم پمپ گاز گاز بزنم، لباس شخصی دیدم داشت به آن یکی میگفت: «هرچی پول مملکت را میدهند این طلبههای خارجی میخورند جامعة المصطفی». میخواستم یقهاش را بگیرم، دربست بگیرم ببرم بهش نشان بدهم زندگی. فایدهای هم ندارد. آدم نفهم. وقتی میبری با صد تا چیز دیگر سوار میکند. «بله تو جامعه، خب ما هم کاری نکردیم. ما کار رسانهای برای معرفی طلبههای جامعة المصطفی در جامعه چه کار کردیم؟» مهم طلبههای خودمان را در جامعه چه معرفی داشتیم؟ ته فیلمی که ساختیم مارمولک بوده و حالا تازه مارمولک خوبش. دینامیت ساختیم و دودکش ساختیم. با کمترین فهم، با کمترین سواد، با کمترین درک. یک مشت چرت و پرت میگوید، همان را هم هی یادش میرود. اینها را ذهنیت مردم اثر دارد. با پول خودمان، با پول جمهوری اسلامی، با مجوز به حکومت آخوندی خودمان پول میدهیم علیه آخوندها فیلم بسازند. «خیلی دیوانهای شما». خودمان با دست خودمان «تمرینم که فحشمان میدهند، قهر میکنیم میرویم». دوباره پول میدهیم، بیشتر پول میدهیم: «برگرد بیا، مورد نیاز داریم». اگر صدا و سیما آره، بحث قبلی.
خب ما کاری نکردیم. ما در مورد حجاب چه ساختیم؟ ما کار برای حجاب چه بوده؟ آقا در ورزشگاه آزادی چند دههزار محجبه جمع شدند. کانالهای حزباللهی حاضر نشدند این خبر را پوشش بدهند. چند دههزار چادری در ورزشگاه آزادی جمع شدند. ما اینقدر تعطیلیم، اینقدر نادانیم. چند دههزار. چون میدانی در تهران این مقدار چادری جمع کردن، یک مقدار چادری یک جا بودنشان یعنی چه؟ شما فرض کن ۱۰ هزار تا بیحجاب یک جا جمع میشدند. چه اتفاقی میافتاد؟ سقوط کرده بودیم تا حالا ده بار. ۱۰ هزار تا محجبه یک جا جمع شده بودند، ۶۰، ۷۰ هزار تا چادری جمع شدند در استادیوم. هیچکس حاضر نشد یک کلمه حرف بزند. نمیگویم جمعشان کنیم بیاوریم، خودشان آمدند. یک کار رسانهای. تو برو بعد این را یک کارتی کن، برو با این کارتی که دستت است یقه بگیر، امتیاز بگیر. یک ماست روی سر یکی در خیابان کجا بوده؟ «شاندیز». یک دیوانهای که مربوط به کدام قبرستان شاندیز بوده؟ کیست؟ چیست؟ کجا بوده؟ هیچکس همین آدم را گردن نمیگیرد. نه کسی سفارش کرده، نه ما سخنرانی داشتیم گفته ماست بریزید روی کله ملت. نه الان کسی از کاری، نه کسی گفته آفرین، نه کسی گفته به به، نه کسی گفته چه چه. نفوذی از آنهاست. از ما هیچچیزش معلوم نیست. یک موجی میاندازند، با این موجی که درست میشود، بعدها امتیازات میگیرند که «ما جماعتی هستیم که روی سرمان ماست ریختند». «نه چیز نکنیم یک وقت حساسیتی در جامعه ایجاد، دو قطبی نشود». یک وقتی دو قطبی نمیدانم کدام قبرستان؟ بعضیها آوردند و ماجرایی که میزند: «دو قطبی اینجاها نیست آخه بدبخت! این که دو قطبی نیستش که! این اعلام زندهبودن ماست!».
یک صحبتی کرده بودیم: «راهپیمایی به سمت مزار شهدا». هنوز هم از ما میپرسند، میگوییم: «من فکر کنم ۱۲ سال است، چند سال است مسئول فرهنگی از ۹۳ و ۹۳ یادم میآید ۹۴ میگفتم این را. ۹۳ چند سال میشود؟ ۱۰ سال. از قبلش هم شاید میگفتم ولی از ۱۰ سال است که یادم است که دارم به مسئولین فرهنگی میگویم: آقا از ظرفیت مزار شهدا استفاده کنید. از ظرفیت زائرین شهدا استفاده کنید. نمیخواهد کار سیاسی بکنید، جناح بندی سیاسی. اینها خودشان میتینگ سیاسی هم همه جور آدمی کنار مزار شهدا میآید. شما از این فرصت استفاده کنید. برنامه داشته باشید برای آدمهایی که خودشان دارند میآیند. بهشت زهرای تهران آخر هفتهها غلغله است. کنار قبر آرمان علیوردی جای نشستن نیست. بابا این شهیدی است که زلزلهها کشته. کلی بدحجاب میآید کنار قبر آرمان علیوردی، کنار قبر شهید پلارک اصلاً نزدیک نمیشود رفت و بقیه شهدای بهشت زهرا اصلاً نمیشود رفت نزدیک نگاه کرد به کسانی که دور قبر نشستهاند. حسن پلارک آنقدر که بیحجابها میروند، چادری نمیرود». پشت مزار شهدای حج، قطعه شهدای بغل چمران، این اینورش همش در یک بخش است تقریباً. چند سال پیش، بله. گلزار شهدای اصفهان همینطور، شیخ خلیلی، بهشت رضای خودمان همینطور.
ظرفیتها چه استفادهای کردهاند؟ چند سال پیش یک صحبتی کردیم که «آقا برنامهریزی بکنیم، از مساجد، از هیئتها، از این نقطه معینی راهپیمایی راه بیندازیم هر هفته به سمت...». این کاری است که حضرت زهرا سلام الله علیها میکرد به سمت شهدای احد و خود حضرت زهرا سلام الله علیها روایتگری میکردند. فاطمه زهرا میایستاد، توضیح میداد: «اینجا نبرد احد بود، اینها از اینور حمله کردند، حمزه از اینور آمد، این اتفاق نبرد احد». فاطمه زهرا، سیده نساء العالمین، ابر عرفه عالم. این کار فرهنگی است.
ما امروز گفتیم: «آقا پیادهروی راه بیندازیم». بعد میگفتم: «آقا هر هفته وقتی که ۱۰۰ هزار تا ۲۰۰ هزار تا چادری محجبه حزباللهی دارد میرود به سمت مزار شهدا، عبدالعظیم بهشت زهرا از حرم امام به بهشت زهرا، صبح جمعه یا یک روز دیگری پنجشنبه، چه اتفاقی میافتد؟ چه موجی دارد؟ چه انگیزهای بر آن آدم مذهبی که در مترو فحش خورده، تحقیر شده، میخواهد چادرش را بردارد، در دانشگاه تحقیر شده، میخواهد چادرش را بردارد. چقدر انگیزه به آن میدهد؟». در سعادتآباد تهران گفتم این را. بعد یکی برای من صوت فرستاد از یک آقایی که نمیخواهم اسمش را بیاورم، احترامی برایش قائل بودم، از بعد آن دیگر از چشمم افتاد که این را برای آن آقا گذاشته بود، گوش داده بود. بعد آن آقا ویس برای ما ضبط کرده بود خطاب به ما که «آقای فلانی، متوجه حرفهایی که میزنی هستی؟ میدانی اگر بخواهد راهپیمایی چادریها در مملکت راه بیفتد، چه میشود؟ بعدش راهپیمایی بیحجابها راه میافتد. آنها میگویند مگر ما چه کم داریم؟ بعد قرار میگذارند هفته یک بار فلان پاساژ تهران. بعد میدانی اگر ۱۰۰ هزار تا بیحجاب بروند به سمت یک پاساژ چه میشود؟ بعد نیروی انتظامی باید واکنش نشان بدهد. میدانی نیروی انتظامی واکنش نشان بدهد چه میشود؟ درگیری میشود. میدانی درگیری بشود چه میشود؟ میدانی درگیر بشود چه میشود؟ کشته میدهد. میدانی کشته بشود چه میشود؟ بیانیه ضد حقوق بشری در سازمان». اصلاً نمیفهمم این را. نمیفهمم یعنی چه؟ آقا اعتکاف هم نرویم؟ «شما میدانید حزباللهی اعتکافی در یک مسجد جمع میشوند، بعد چه میشود؟ بعد آنها میروند در کاباره، نماز جمعه کفر راه بیندازیم». «راه انداخته بودند، راه میاندازند، هر کاری میتوانند دارند میکنند». تو اثر این حماقت را با همین چرت و پرتها، این ۴ نفری که میتوانند یک کاری بکنند، شلشان کردی، ترساندی. در جنگ این همه بسته را آماده. هیچ کاری نمیکنیم چون میترسیم، ترس الکی.
توی که نمیخواهی تحریک بکنی کسی را. مگر ما گفتیم نصف حجاب، شکلات بهش بده، شربت بهش بده، پذیرایی ازش بکن، گل بهش بده، متحد بشیم. میخواهیم قوی بشیم، میخواهیم با هم باشیم. راهپیمایی غدیر تهران، خیابانها را بستیم. «میدانی چقدر ترافیک شد؟ از کجا تا کجا را بستید؟ آنطور شد، این ملت چقدر فحش میدهند؟ همه را از غدیر بیزار کردید. سه ساعت ملت از آن راه آنوری در ترافیک بودند». اینها تبلیغ گفته بود امام حسین مایع هزینه بود. دیشب کلی نکات در این زمینه عرض کردم. ابعاد ناپیدایی از کربلا. ابعادی است که عبیدالله رویش مانور میداد. «ما و ابعاد را نمیدانیم». اینور قضیه، بندهخدا، تو اگر با این طرز فکر آنجا هم بودی، به امام حسین هم گیر میدادی. حضرت هزینه ایجاد کرد، جامعه اسلامی را دو شقه کرد، فضا را امنیتی کرد، اقدام علیه امنیت ملی کرد، اتحاد مردم را از بین برد. هیچکس هم حمایت «آقا همین بهترین شاهد است دیگر». «چند نفر، چند درصد مردم با تو بودند؟» امام حسین به نمایندگی کی الان قیام کردی؟ مردم که همه یزید را میخواهند. پیغمبر هم مایه گذاشتی، خرج کردی، قرآن پیغمبر، عمامه پیغمبر، اسم پیغمبر، «اشبه الناس به پیغمبر». «خب چی شد؟ همین امت فقط هزینه کردی، اسم پیغمبر را استفاده کردی! چی شد؟».
ما بودیم یقه امام حسین را نمیگرفتیم با این طرز فکرهایمان. امام حسین مقصر است واقعاً در نگاه ما، با این مبانی که ما داریم، با این صغرا و کبرا که داریم، امام حسین مقصر است. رضا شاه رفته بود اینجا، شب بخوابد، گفته بود که «یک چیزی بیاور روی خودم بیندازم». گفت: «اعلیحضرت چیزی نداریم، فقط اسمش را میخواهیم بیاوریم». اسمش این است که اینها سرشاخ شدند، دست به یقه شدند با امام حسین. این طرز فکر، این مدل کار فرهنگی که ما داریم، این مدل تحلیلی که ما داریم، همش همان است. این یک. هذا اولاً. این نکته اول بود که همش اولاً، «چند ساعت طول!». پس همش دائرمدار تعریف ما از سعادت و شقاوت. نکته خیلی مهمی بود.
نکته دوم: «مَنْ نِعمَةٍ وَالعَذابِ وَ ما یُقارِبُهَا مِنَ اَلأمورِ تَختلفُ بِاِختِلافِ مَا تُنسَبُ اِلَیهِ فَلِلروحِ سَعادَةٌ وَ شقاوهٌ وَ لِلجسمِ سَعادَةٌ وَشِقاوهٌ». رحمت خدا بر علامه طباطبایی. «وَ کَذٰلِکَ الحَیوَانُ مِنها شَیءٌ وَ لِلْاِنسَانِ مِنها شَیءٌ وَ هَکَذَا». هذا ثانیاً. یک خط گفته ولی باید ۲۰ جلسه طول بکشد. یک خطش این. فردوسی حوزه دانشگاهیان که کلاس داشتیم، در نظرسنجیها به این بچهها گفته بودند که «از درس فلانی چی یاد گرفتی؟» چند نفرشان را نوشته، نوشته بودند که: «فقط این را یاد گرفتیم که هر جملهای که میگوید، میگوید این ۲۰ جلسه طول...». این شکلی است. میفرماید که نعمت و عذاب و آنچه که نزدیک به این دو است از امور، حالا همین سعادت و شقاوت و اینها، عناوین دیگری که این معنا را میرساند، اختلاف دارد به اختلاف آنچه که نسبت داده میشود، به اختلاف موردش و اختلاف آن چیزی که بهش نسبت داده میشود.
سعادت چیست؟ شقاوت چیست؟ لذت چیست؟ لذتِ کی؟ سعادتِ کی؟ کی، آن کیِای که باعث میشود این سعادت معنایش عوض شود؟ سعادت انسان یا سعادت حیوان؟ سعادت جسم یا سعادت روح؟ درد، دردِ کی؟ دردِ چی؟ اینها نکات مبنایی و کلیدی استها. بسیاری از مباحث ما در این نقطه درگیری شروع میشود. «خودتان را به هلاکت نیندازید». خودتان یعنی کی؟ جسمت یا روحت؟ وهابی آیا گلی مانور میدهد برای اینکه امام حسین را منکوب بکند، که خلاف آیه قرآن عمل کرد. «مگر قرآن نمیگوید که خودتان را به هلاکت نیندازید؟ پس چرا حسین ابن علی خودش را به هلاکت...» که دیشب یک اشاره به نکته فلسطینیها، با همین محکومند دیگر. «چرا فلسطین حمایت نمیکنید؟ به دستور قرآن!». «کجای قرآن «تُهْلِکَة»؟» قرآن گفته «خودت را به هلاکت نینداز». خب احمق! قرآن نگفته «خودت کی هستی؟» آن «خودتی» که تو میگویی را به عنوان خودت نمیشناسد. تحریف میکنی. «خودت را به هلاکت نینداز». خدا هیچ چیزی جز آن خود ابدی تو را به رسمیت نمیشناسد. «هلاکت نینداز». اتفاقاً قشنگیش این است که این آیه بعد دستور صدقه است. میگوید: «صدقه بدهید یا یک وقت خودتان را به هلاکت نیندازید». قرآن دقیقاً برعکس این را دارد میگوید. ولی تو جنگ روایت. پیغمبر، آن پیغمبر بود. «أَنْفِقُوا فِي سَبِیلِ اللَّهِ». «خرج کنم به هلاکت میافتم! مگر خرج نکنی به هلاکت میافتی؟». «لَا تُلْقُوا». نکتهاش در همین است. هلاکت کی؟ هلاکت و هلاکت داریم.
بعد قشنگیش این است که قرآن خود کلمه هلاکت را جاهای خوبی هم استفاده کرده. در مورد حضرت یوسف کلمه «هَلکَت» و «هَلکَ یُوسُف». کلمه جهاد که بعضیها نسبت به زیارت عاشورا این عبارتش حساس هستند. میگویند که «و جاهدت در برابر حسین جهاد کردم». دربارۀ حسین مگر جهاد داریم؟ ضد عاشورا گفته: «و آنانی که در برابر حسین جهاد کردند، خدایا لعنتشان کن». «جهاد نیست که، تو سر...» «کاری که کردند قیام، نمیدانم شورش بود، چه بگویم، محاربه کردن». «جهاد یعنی چه؟» میگوید «هر چقدر پدر مادرت مجاهده کردند که تو نسبت به من مشرک کنی، حرفشان را گوش ندهی». «مجاهده یعنی چه؟». اینجاها حساس. «رگ گردن میزنم این کلمه چی بود گفتی؟» بابا این کلمه جا تا جا. این کلمه به تنهایی که بار مثبته فلان که ندارد که. سعادت جسمت با سعادت روحت فرق میکند. سعادت حیوان با سعادت انسان فرق میکند. میگوید: «برای چه ما برای اهداف خودمان گوسفندها را بکشیم بخوریم؟ چقدر این عید قربان روز زشت و پدید! گوسفندها را میگیرند، میکشند، میخو...». همچین میگوید انگار مثلاً شبها با گوسفندها جو میخورد. میآید صبحش توییت میزند: «گوشت میخوری دیگر، لامصب». گریه میکرد. میگفت: «میگفت خودمان سازنده سوسیس، رویش نوشته گوشتش ۳۵ درصد، بقیهاش چرت و پرت است». بعد این بزرگوار میگوید: «همش گوشت است. خدایی که خلق کرده، گفته کمال این گوسفند این است که...». میگوید: «نه نه، این خیلی کار زشتی است». «آن خودش میگوید اصلاً به این نیت خلق کردم، برای همین خلق کردم». بعد خب چون خودش را از سطح این جدا نمیبیند، میگوید: «خب الان ماها را سر ببرند گوسفند را بخورند خوب است؟» خب بابا تو اصلاً هندسه خلقت، سازوکار عالم. میمیرند آخرش. کمال اینها اصلاً به چه است؟ کمال اینها به همان قربانی شدنشان است. آن اَراقه دماغ، آن خونریختن.
اینها صالحان در این کتاب حدیث کساش میگوید که «من خیلی گوسفند میکشتم و به هر مناسبتی گوسفند...». دوستهایمان آمدند، به ما دوستهای موجهمان گفتند: «این کارهایت خیلی زشت است. این همه گوسفند تو تلف میکنی به خاطر اهداف خودت». عبدالله جعفری که حالا یک قضیه هم ازشان چند شب پیش گفتم، گفت که «رفتم خدمت ایشان و ایشان هم بیمارستان بود فکر میکنم. گفت برای ایشان هم میخواستم گوسفند بکشم، ناراحت شد». گفت: «بابا آن گوسفندهایی که ذبح میشوند، اولاً فدیه میشوند، جایگزین این جان میشوند». یعنی جان به جان دیگر فدا. اصلاً خودت جز دعایش هم همین است دیگر. این فدا از جانب فلانی باشد. یعنی این کشته بشود که او زنده بماند. اسم و این کمال آن گوسفند است و این گوسفند دعاگوی تو است بابت اینکه قربانیش کردی. خوشحال است از این کار تو که در راه خدا قربانیش کردی. در راه خدا قربانی شده، برای خدا قربانی شده. این به کمال رسیده. بله اول که در میرود، میترسد، حیوان خب. آن هم آدابی دارد در کشتنش. «حیوان جلو حیوان نکشید. آبش بدهید فلان کنید». دیگر حالا احکام خودش. ولی وقتی جدا میشود، به هر حال تجرد وهمی دارد دیگر، تجرد برزخی دارد. بحث اختلافی بین ملاصدرا و ابن سینا تجرد خیال را قبول دارند. در مورد تجرد وهم بحث است که اینها که در حد وهمند، اینها تجرد دارند، ندارند؟ به هر حال هست دیگر، هستند در برزخ. اینها هست. این موجود روح دارد، برزخ دارد. میفهمد.
تجربیات نزدیک به مرگ بود که با گوسفند صحبت کرده و برگشته بود خانهشان. آن آقا مال مسجد سلیمان بود یکیشان. گوسفند گذاشتند که برای من قربانی کند، من در بیمارستان بودم. گفت: «با گوسفند صحبت کردم». نکات عجیبی هم دارد ها! از معدود تجربیاتی بوده که با حیوان صحبت کرده. مطالب عجیبی هم آنجا گفتگو میکند. آقای بهاءالدین هم که قضیه تازگی تعریف کردم که فرموده بود که: «این گوسفندی که جلو در گذاشتیم، میخواهیم تاسوعا سر ببریم، بله؟» گفت: «شما از کجا فهمیدید؟». «خود گوسفند باهام صحبت کرد، به من گفت که از اینها درخواست کن من را عاشورا سر ببرند. عاشورا بهتر است، اثر خاص». این در همان مرتبه حیوانی خودش، کمالش به همین است. آن کمال آن علف به یک چیز دیگر است، کمال آن لوبیا به یک چیز دیگر است. این را درک ندارد. بعد کمالات خودش را با آن قاطی کرده. اولاً که خودش را اشتباه گرفته، در سطح آنها میبیند. بعد کمالات خودش را با آنها اشتباه کرده، فکر میکند مثلاً خودش که باید جان خودش را محافظت بکند، از جان این گوسفندان محافظت کن. یا مثلاً در مورد سگها، خب ما روایاتی داریم در مورد سگها. بهش بپردازم. دستوراتی که پیغمبر به امیرالمومنین دادند در مورد سگهای ولگرد برخورد.
«شما دلت برای سگ میسوزد؟» خود خدا خلق کرده. خلق کرده، گفته با اینها معاشرت نکن. در خانهات نباشد. حتی سگ نگهبان اگر داری، میخواهی استراحت بکنی، یک در فاصله باشد بین شما و آن سگ نگهبان. در اتاق تو و در حریم داخلی خانۀ تو نباشد. آن سگ نگهبان اثرات ملکوتی خودش را دارد. خب میشناسد که این را گفته. «این حیوان! آنقدر این که از طرف آخوند بود دیگر، مشهد! شما سگ را بغل کرد و میگفت این یک خصلتهایی دارد که آدمها ندارند!» «اقرار العقلا علی انفسهم». مگر آنی که گفته سگ نجس است، منکر وفاداری این بوده؟ مگر کسی منکر وفاداری؟ مگر کسی منکر ویژگیهای خوب سگ است؟ چه ربطی دارد اصلاً به هم؟ اینکه گفته نجس است، یعنی مثلاً اگر ما قائل به نجاستش شدیم، یعنی دیگر هیچ ذره خیر در وجود این موجود نیست؟ «نطفه نجس است. مرده نجس است». چون مرده را حملش میکنی، با احترام دفنش میکنی، نجس است تا وقتی که غسل داده نشده. دست تر بهش بزنی، دستت نجس است. «آقا مرجع تقلید، مرجع تقلید نجس است». بعد تویی که به درد اسلام مسلمین ۸۰ ساله نخوردی، تو پاکی. این مدرسه کیلویی است دیگر. وقتی هزینه ندارد، میبافد دیگر.
مگر آنی که گفته نجس است، منظورش این بوده که این خدمات نکرده؟ مگر آنی که گفته این دیش دو برابر است، منظورش این است که آن بیارزش است؟ مگر اینکه گفته این ارث دو برابر ببرد، یعنی آن یکی مفت نمیارزد؟ چه ربطی دارد؟ یکی از جنگ روایتسازی. «چرا اسلام گفته که ارث زن کمتر؟ زن را ارزش قائل نیست؟ چرا دیه بیشتر؟» «چرا چون مردها احکام نوشتند؟» «مامی! مرجع تقلید زن هم در طول تاریخ داشتیم!» «پیغمبر زن مگر داشتیم؟ همه مردند». اینها کمال حیدری هم میگفت دیگر این حرفها: «احکام مردانه است، چون مرد احکام نوشتند». وقتی آدم اجازه میدهد بالاخانه را به سمن... بحث اینطور میشود.
پس نکتهاش این بود: سعادت، شقاوت، لذت، خوبی، بدی، خیر، شر، همه اینها در گرو آن امری است که این روی آن دارد بار میشود. خیر کی؟ خیر چی؟ شر کی؟ شر چی؟ سعادت کی؟ چی؟ در قیاس با او، شما که مطلق که نمیشود واژه سعادت بیاورید وسط، شقاوت بیاورید وسط، لذت بیاورید وسط، آزادی بیاورید وسط. آزادی کی؟ آزادی چی؟ آزادی هنرمندان؟ کدام هنرمند؟ یک سال، پارسال این را گفتم. گفتم: «بابا شمر شاعر درجه یک بود! یزید شاعر درجه یک بود! حرمله قهرمان تیراندازی بود! هر کدام از اینها میخواستند اعدام بکنند، باید شما زمان مختار هشتگ میزدی: نه به اعدام ورزشکارها، نه به اعدام هنرمندان». کمالاتشان یک جلسه من پارسال گفتم دیگر، هر کدام چه ویژگیهایی داشته. کثافت از ته چاه توالت درآمدهاند، شدهاند یزید عبیدالله. بابا اینها ویژگیهای فرهنگی داشتند در مملکت خودشان. برجستگیهایی داشتند، نخبگیهایی داشتم. میشود هر موجود کثیفی را شما میتوانید روی آن دو تا بعد خوبی که داشته سفیدش کنی. و هر آدم خوبی را روی دو تا بعدش میتوانی دست بزنی: «آقای رئیسی با این همه کمالات، سخنور، خطیب آنچنانی نبود!». حالا «به هر حال تپقی میزد، چیزی میگفت، همین یک دانه را دست میزدند». این همه ویژگیهای ممتاز درجه یک این آدم میرود به حاشیه. «رئیسی کی بود؟ یا ابوسوتیده بود؟ در این مملکت شد رئیسجمهورمان». چند سال بعد. «هنرمند! مگر هنرمند بودن مصونیت میآورد؟» هنرمند آدمکش «ما هنرمند داریم خودکشی کرده، خودش را کشته». دیگر حالا فضلاً از دیگران. اگر قرار است که «هنرمند بودم مصونیت بیاورد»، طرف خودش را که میخواهد بکشد میگوید: «نه به خودکشی هنرمندان! مگر هنرمند میتواند خودکشی بکند؟». هنر. «مگر هنر با خودکشی، با قتل!» هنرمند روحیه لطیف دارد. خودش را بکشد. «نه به قرص ستاره، قرص فلان».
اوتماتیکا، تکویناً، یکجوری میگویند انگار هنر تکویناً مانع هر جرم و جنایت است. همین که هنر دارد، یعنی میخواهد قرص بخورد، یکهو یک چیزی میآید بیرون میگوید: «تو کیستی؟» میگوید: «من هنر تو هستم! نمیگذارم این قرصها را بخوری». یا ادامه ورزشکارها. «طرف کشتی هم میگرفته». خب اینهایی که دشمن اهل بیت بودند، مگر هیچ مهارت رزمی نداشتند؟ و مهارت ورزشی نداشتند؟ بعضیهاشان نخبه علمی بودند، بعضیهاشان نخبه سیاسی بودند، نخبه مدیریتی بودند، ذخیره نظام بودند. سوابق جانباز بوده، طرف زخم برداشته، جانباز. «این جانباز است». بعد قشنگیش این است که «طرف ضد نظام هرچی بگوید، میشوید، میبرد، چون جانباز است». ولی این یکی پایش قطع شده، آمده «میخواهم رشد ۸ درصدی. اگر نیاورد اعدامش میکند». «توهین به جانباز کرد». فرض کنید آقای پزشکیان، یا پایش قطع شده بود در... جدا از اینکه ۳۰ سال بدون همسر زندگی کرده، یک پایش هم قطع شده بود و آقای جلیلی بهش میگفت که «اگر رشد ۸ درصدی نیاوردید، اعدام». چی میشد؟ «توهین به جانبازان! همه چی!» «اعدامش کنید!» میدانی یعنی چه؟ اینها این نسبتهاست. «مادر نازنین زاغری بود». الحمدلله دوستان خیلی ایران زندگی نمیکنند. نه نه. «همین که مبادلهاش کردند». آخر جاسوس انگلیس. نازنین زاغری. نازنین زاغری را موج راه انداخته بودند که «یک مادر را میخواهند اعدام کنند». «مامان چیزی نفهمه». یکی از اینها بود، گفته بود «به مامان چیزی نگویید». از همین اعدامیهای ۱۴۰۱. «رونقی». «حسین رونقی میگفتند دو تا پایش قطع شده». بعد میگفتند که «ظاهراً کودهای خوبی هم در زندانهای جمهوری اسلامی میدهند که زود درمیآید». «یک هفتهای درآمده». «بعد زندانهای اسرائیل که میآیند بیرون، نگاه کنید چه وضعی دارند». «فلج شده طرف، بدن نصفه!». حسین چه کار کرد؟ بعد اینها که اینجا آزاد میکنند، همه حال و روزشان خوب است، بهتر از حماس که میروند سرحال شده بود. خلاصه اینها همش بازنمای رسانهای است دیگر. مادر، عواطف میخواهد تحریک بکند نسبت به اینکه «یک مادر را میخواهند اعدام کنند، یک بچه را میخواهند یتیم کنم». خب این هم که کشته، چند تا بچه را یتیم کرد. اگر نکشندش هم، باز هم چند تا بچه یتیم میکند دیگران را مستعد یتیم کردن خیلیهای دیگر است و یتیم کرده، همین الان یک نسل را نابود کرده.
پس نکته دوم این شد که هر چیزی به حسب خودش سعادت و شقاوت و این مفاهیم نسبت بهش سنجیده میشود. این هم نکته دوم. «اَلْمادیُّ الدُّنْیَوِیُّ الَّذِی لَمْ یَتَخَلَّقْ بِأَخْلَاقِ اَللَّهِ تَعَالَى وَ لَمْ یَتَأَدَّبْ بِأَدَبِهِ». جانم فدای علامه طباطبایی. «یَرَى سَعَادَةَ الْمَادَّةِ هِیَ السَّعَادَةَ». انسانی که به اخلاق الهی متخلق نشده، به ادب الهی تربیت نشده، انسان مادی دنیوی، سعادت مادی را سعادت میبیند و اصلا کاری به سعادت روح ندارد که آن سعادت معنوی است، که مفصل دیشب در مورد این مطالبی عرض شد. «فَتَوَلَّىٰ فِی اغْتِنَاءِ الْمَوَالِ وَ الْبَنِینَ». خیلی قشنگ است. یعنی همینهایی که گفتیم این چند شب را خلاصهاش را دارد علامه با یک بیان خیلی جمعوجور و مرتبی میگوید: «وَ الْجَاهِ وَ بَسْطِ السُّلْطَةِ وَ الْقُدْرَةِ». این آقا ولع دارد، این آدم نسبت به اینکه مال جمع کند، بچه... بچه به عنوان نیروی انسانی دیگر، قدرت انسانی، آبرو، بسط سلطه و قدرت. هی این قلمرو قدرتش را توسعه بدهد. الان در یک اداره قدرت دارد، این بشود در یک محیط وسیعتری که بشود ۵ تا، بشود یک وزارتخانه که بشود ۱۰ تا. باز از آن اداره کلاً باز برود، رئیس جمهور، برود منطقه، برود دنیا. هی این توسعه پیدا کند. انسان مطلق طلبه، بینهایت طلبه، انسان هیچ چیز محدودی را نمیخواهد. ولی وقتی که روی این موجود شد به دنیا سر به پایین شد، اینجا میخواهد توسعه بدهد، اینجا میخواهد هی بزن برود جلو، نامحدود را اینجا میخواهد. این آن پایه غلط است.
زن، زندگی، آزادی. اصل حرف درست است. میخواهد از محدودیتها دربیاید. آزادی میخواهد. ولی نفهمیده محدودیت واقعیاش چیست و نفهمیده که اتفاقاً پیغمبر آمده این را از محدودیتها در بیاورد و نفهمیدی که محدودیت واقعی محدودیت ماده است، محدودیت بدن، محدودیت خاک، محدودیت طبیعت، محدودیت دنیاست. احساس محدودیتی که میکنی، اساساً به خاطر دنیاست. از دنیا محدودیتهای تو نشئت گرفته. تو نامحدود میخواهی و نامحدود هست. و آن نامحدود دنیا نیست. بهشت میخواهد. تو جنگ روایتها، تو بازنمایی روانی و فکری بهش میگویند بهشت کانادا، بهشت سوئیس. «سوئیسه». ایام انتخابات گفتی یک چیزی، ذهن چقدر بیمار است. «ایران که قفس است، بهشتم که سوئیس است». اینجا را قفس میبیند، آنجا آزادی، آنجا تکنولوژی پیشرفته، هوا، آن همه چی آنجاست. بعد میرود آنجا، «اوّه اوّه». رفتن سوئیس، گفت «هرچی اینجا زار و زندگی داشتم». گفت: «بهم چقدر یک میلیون دلار نمیدانم. چقدر زار و زندگیام را جمع کردم بردم». گفت: «یک هپلی هپوی شد، به خاک سیاه نشست». دو. سوئیس سازوکار اقتصادیش متفاوت است. بعد مهاجر سطح پیشرفتش تعیین شده است. اصلاً میدان نمیدهند به مهاجر از یک حدی. بعد سازوکار کلاً اجرایی، سیاسی، ساختارهای قانونیش. تازه آنجا که میرود کار کند، «مفت میخوریم». تو ایران زنگ میزدیم صحبت میکردیم، کسی کاری به کارمان نداشت. آزادی آنجا بود. باز هم نمیفهمد. باز هم این دو تا آزادی اینجا را باز میبیند. اینجا که میآید باز دوباره دو تا دربند بودن اینجا را میبیند. آنجا که میرود باز دو تا دربند بودن آنجا. کلاً نمیفهمی. اصلاً دنیاست که محدودت کرده. ایران، سوئیس، آلمان، افغانستان، اینها فرقی نمیکند. حالا یکی یک جا بهتر است، امنیتش بیشتر است، رفاهش بیشتر، یکی یک جا کمتر است. کلاً این محدودیتهای تو، این حسی که دوست داری رها باشی، آزاد باشی، آن وقتی ارضا میشود و تأمین که از قفس دنیا در بیاید. قفس دنیاست. دنیا قفس است. الدنیا سجن المومن. اینجا قفس است.
امام فرمود که مومن دنیا را زندان میبیند، کافر بهشت. امام مجتبی یک لباس خیلی خوبی تنشان بود، سوار اسب خوبی بودن، پیدا کن. نگاه میکرد. هی نوچ نوچ کرد. امام حسن گفتند: «چیه؟». گفت که حالا هم خندهاش میگیرم، واقعاً دلش میسوزد. در یک متلک گفت که حالا امروزیش من دارم یک کم حالا بهصورت فان هم تعریف میکنم. گفت: «بله، اون هم بابابزرگ من بود، گفته بود دنیا. لباس خودت را ببین. بعد برای ما جنت الکافره. برای شماها سجن المومن». همچین متلکی به امام حسن انداخت که مثلاً: «شما که زندگیتان هم رو به راه، وصل و خوب است. سید المومن ما که بدبختیم داریم میمیریم». حضرت جواب نقطه زنها فرمودند که: «نعمتهای خدا بر من در بهشت کنار گذاشته که اگر ببینی، میفهمی اینهایی که اینجا دارم زندان است. و آوایی برای تو در جهنم کنار گذاشته که اگر ببینی، میفهمی اینی که الان هستی بهشت است». باز هم آخه همین را هم باز غلط میفهمی. فکر میکنی بدبخت، نفله، گشنه، قبرستانها بخوابیم، گورخواب، این که مومن نمیشود. که وضعش خوب است. حالا تو بعضیها هم، بعضی منبریهای ما در این سالها یک تشویقی نسبت به پولدار شدن میکردند که نقدهای جدی به آن وارد است. نمیخواهم وارد آن بحث بشوم. یک اشارهای کردم. جلسات سالهای گذشته که آن نگاه یک پیشفرضهای غلطی دارد و وقتی خوب تبیین نمیشود، مخاطب هم با آن پیشفرضهای غلط میفهمد. تأکیدم رویش میشود که: «آقا بله مومن باید پولدار باشد». پول در بیاورید، «پول که موضوعیت ندارد که!». مومن باید غنی باشد. مومن باید وابسته نباشد. «پولدار که پول، مگر پول موضوعیت دارد؟ پول مگر شأنیت دارد؟» تشویق پولدار شدن ما نداریم در دین. تشویق به این داریم که بار روی دوش کسی نباشد. «کلاه بر سر کسی نباشد». کَل نباشی، آویزون نباشی، وابسته نباشی. نه به درون جامعه مومنین، نه به بیرون جامعه. این دیگر خیلی بد است. محتاج کافر باش، خیلی بدتر. به مومنین هم وابسته نباش، حتی پدر مادرتم مقصر نباش. کار بکن، پول در بیاور، پول در بیاور که وابسته نباشی، نه پول در بیاور که پولدار باشی، چون مومن باید پولدار باشد. نداریم که. چی؟ که چی پولدار بشود؟ بعد وقتی این خوب تبیین نمیشود، چون من دیدم بعضی حضرات که این منبرها را گوش میدهند و اینها دچار اختلالاتی میشوند، یک توهماتی پیدا میکنند. گاهی نقدهای جدی نسبت به این جنبهای که این مطالب تولید شده داریم که دیگر حالا فعلاً مصلحت نمیبینیم وارد نقدهای در این فضا بشویم.
پیدا کردی، حدسش را دزدیدی، دستت درد نکند. فرض کن «لَهُوٌ فی طَرِیقِهِ مِن حَوَاجِ الیَهُودِ» هم فی حَدِّ مِن قَدْ انَحْکَت. «الا». بعضی از این گداهای یهودی در راه نشسته بودند، ازت رد میشد. «گدای یهودی، زورش میآید دیگر». یهودی گدا. بعد: «برای من جنت الکافر، بچه پیغمبر مسلمان!» آنقدر خوشپوش، مرکب خوب، بد. «سجن المومن، بابابزرگ منم گفته بود». «اینجا برای کافر بهشت است». «فَاسْتَوْقَفَ الْحَسَنَ عَلَيْهِ السَّلَامُ». گفت که: «یَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ! أَنْصِفْنِي». با من انصاف بده پسر پیغمبر. فرمود: «چیه؟». «فَقَالَ جَدُّکَ یَقُولُ». جد تو بود میگفت: «دنیا سجن المومن و جنت الکافر». آدرسش هم بحار جلد ۴۳، بخش مربوط به امام حسن. «وَ أَنْتَ مُؤْمِنٌ وَ أَنَا كَافِرٌ، إِلَّا فَقِیرًا». گفت: «مگر جدت نمیگفت دنیا برای کافر بهشت است، برای مومن زندان است؟ من که اینطور، تو تو بهشتی، من تو زندانم. من بدبخت و بیچاره توام که لباس خوب و امکانات خوب». «فَلَمَّا سَمِعَ الْحَسَنُ عَلَيْهِ السَّلامُ کَلامَهُ أَشْرَقَ عَلَیهِ نُورٌ تَأييدٌ». چهره ازت شکفت. همین است، بله. «جنت الکافر» درست است. واستخرج الجواب. «فَهُ مَنْ خِزانَةِ عِلْمِهِ». از خزانه علمش یک جواب درخور به این بهش داد. از این کمال این شکلی روزی ما بکنند که در وقت آدم همچین جواب آماده نقطهزنی داشته باشد. «یَهُودِیِّ خَطَاءُ ظَنِّهِ وَ خَطِلَ زَعَمَهُ». توضیح دادند برایش که کجا دارد اشتباه میرود. یا شیخ «لَوْ نَظَرْتَ إِلَى مَا أَعَدَّ اللَّهُ لِی وَ لِلْمُؤْمِنِينَ فِی الدَّارِ الْآخِرَةِ مِمَّا لَا عَیْنٌ رَأَتْ وَ لَا أُذُنٌ سَمِعَتْ، لَعَلِمْتَ أَنِّی قَبْلَ انْتِقَالِی إِلَيْهِ فِی هَذِهِ الدُّنْیَا فِی سِجْنٍ». «زنگ، تو زندانم دارم خفه میشوم». «وَ لَا نَظَرْتَ إِلَى مَا أَعَدَّ اللَّهُ لَکَ وَ لِکُلِّ کَافِرٍ فِی الدَّارِ الْآخِرَةِ مِنْ سَعِيرِ نَارِ الْجَحِيمِ وَ نَكَالِ الْعَزَابِ إِنَّکَ قَبْلَ مَسِیرِکَ إِلَیهِ الْآنَ فِی جَنَّةٍ وَاسِعَةٍ وَ نَعِمَ بِبُهْشاَبَادِی». داری زندگی میکنی. حالا این هم پاسخ امام حسن.
خلاصه بعد میفرماید که: «و هُوَ وَ إن کَانَ یُرِیدُ اللَّهُ». میفرماید: «مَن قِبَلِ نَفْسِهِ هَذَا الْأَنَا لَهُ لٰکِنَّهُ مَا کَانَ یُرِیدُ إِلَّا الْخَالِصَ مِنَ التَّنَعُمِ بِالذلِ عَلَى مَا صَوَّرَتْهُ لَهُ خَيَالُهُ وَ إِذَا نَالَهُ وَجَدَهُ مِنَ الذُّةِ مَحْفُوفاً بِالْآلَافِ مِنَ الْأَلَمِ». رحمت الله علیه. میفرماید که این آدمیزادی که طرز فکرش این است، سعادت این میبیند، دنبال جمع پول و بسط سلطه و نفوذ و اینهاست. این اول کار دنبال این است که یک چیز بیزحمتی پیدا کند و دنیا بیزحمت برسد، بیدردسر. و این خیال را هی تو سرش پرورش میدهد که این امور تنعم لذت خالص و تا وقتی اینها را به دست نیاورده، اینطور خیال میکند و از نداشتنش حسرت میخورد. «مَحْفُوفاً بِالْآلَافِ مِنَ الْأَلَمِ». وقتی که میرسد، میبیند هر یک دانه لذت هزار تا درد دارد. تا بهش برسی، خیال خام دارد دیگر. بعد که میآیی توش: «ازدواج آدم مثل سیر و سرکه پشیمان میشود از اینکه زن گرفت. مثل آهو در گل، میماند. مثل بلبل در چمن». که این چی بود؟ «در جریان زمین گرده بله». آدم فکر میکند مثلاً «همسر میرسم»، و بعد این تو را، آن تو را. بعد میرسد، همش باید اسنپ بگیری و دیگر کار ندارم. از اینور به آنور وقتی میافتی توش، بعد از یک جایی به بعد واقعاً نمیصرفد. این همه درد برای چه؟ «زن نگیری! بدبخت میشوی دیگر!». به این توجه ندارد که «لیمو نادم» خانواده دارد، وقتی میافتد توش، میبیند که آقا این لذتهای دنیایی که همش زحمت است، همش لُج. پولدار شدنش هم که تازه اول مصیبتهاست. ما چون بعضی رفیقهای مولتیمیلیونر میلیاردر داشتیم، از نزدیک گاهی آدم یک چیزهایی میبیند. گاهی مثلاً خانوادهمان میدیدند مثلاً با بعضی رفقا معاشرت که داشتیم، گرفت. بعد مینشستیم با هم صحبت میکردیم، حرفهایی که زده میشد را با هم تحلیل میکردی، مطالب و مشکلاتی که داشتند و در جریان بودیم را... «فقط واقعاً چه نعمتی است بی پولی؟». چه افطاری که وقتی آدم پول دارد! چه کسانی با آدم رو میآورند! چه توقعاتی دارند! و آن توقعات با زمینهساز چه مفاسدی است! چه فتنههایی! چه ماجراهایی! چه دعواهایی! چه جنگهایی! هزار و یک گرفتاری در پول داشتن. بد به دست آوردن پول، از تو زمین که نمیجوشد که. همش سفر و همش اینور و همش آنور و همش صبح تا شب تلفن و صبح تا شب دویدن و «گُل؟». این عمری که من دارم برای اینکه برای زنم برای بچههایم بگذارم، کیف کنم، صفا کنم، برای پول درآوردن. هوا که پول در نمیآید که! زحمت میکشند صبح تا شب. همش از اینور و آنور «چقدر درگیری، جدال، دعوا، اعصابخوردی! چقدر از اینها من گاهی دیدم دچار مشکلات روحی روانی قرص درمان». مسئول رسانهای داشتیم یک جایی که حالا نمیگویم، اختلالات بیماریهای عجیب غریب پیدا کرده که نمیتوانم باز هم آن را بگویم که چه بیماری پیدا کرده بندهخدا.
گاهی بعضی در موقعیتهایی که ما که از دور نگاه میکنیم، «خوش به حالش! این همه فالوور دارد! این همه ممبر دارد! این همه پامنبری دارد! هرجا میرود. تو دیدت زیر ذرهبینی، تو تحلیل، تو قضاوت». «دختر این بندهخدا آمد تو تلویزیون، گفت دیگر». گفت: «بابا یک عروسی نتوانستیم بگیریم، چون دختر آقای فلانی». یعنی چیزی که برای هر آدمی چیز معمولی، کاملاً معمولی. یک شب معمولی که آقا هر کسی در زندگیاش اینقدر حق دارد دیگر. شما چون بچه فلانی هستی: «تهمت میزنند، زیر ذرهبینی، چیز معمولی که در هر شام عروسی داده میشود. چیز معمولی که هر عروسی در عروسیاش دارد». همان را هم. «هر سفر معمولی که هر آدم معمولی میتواند». آقا دیگر درآمد دارد. هزار تا از اینها را ۱۰۰۰ نفر دیگر میروند، هیچکس هم کاری به کار این بندهخدا ندارد.
بچه تهمتهایی «این هفته سیسمونی آورده! رفته فلان آورده! پرونده درست میکنند! بار چقدر داشته! فلان داشته!» همش دروغ. حالا من طرفدار کسی نیستم، شما میدانید حالا شوخی میکنم با بعضی کلمات. ولی به عنوان یک مسلمان که ما دیگر باید دفاع بکنیم از این. اینها آن جنبههای مخفیاش است که از چشم ما دور است. وقتی که آدم نگاه میکند از دور، دلش میرود که مثلاً خوش به حال اینها. «بابات رئیس فلان جا باشد، خلبان باشد، خودش پشت رول هواپیما بنشیند». بعد نمیدانم مثلاً «گارد حفاظتی امنیتی داشته باشی». این آدمهای معمولی کربلا میروند. الان شما رهبر انقلاب از سال ۴۹، قبلترش ۳۹. «همان سفری که با هاشمی آشنا شدند دیگر». آخرین سفری که کربلا رفته است. «یک کربلا گفتند هر وقت من به آقا میگویم که مثلاً خداحافظی میکنم برای اینکه راهی کربلا هستم، میرم، یک بغضی ایشان را میگیرد». آیا حالتی باید بگویند که «نایبالزیاره ما هم باشید دیگر! حتماً به یاد ما باشید». حسرت برایش. یک حرم معمولی، یک زیارت معمولی، سفر معمولی، سفر معمولی در خیابان رفتن معمولی، نوههایتان را بردارید، یک پارک برید، تا سر کوچه برید. بله! تو زندگیات باشم. «بالا سرت، پایین. اینور پشت در». آن قدرتش. «خوش به حال فلان رئیسجمهور». رئیسجمهور که یک دستوری خط مینویسد. «دخترش هم میشود فرست لیدی، بانوی اول کشور». به قیامت و جهنمش کار ندارمها. که اگر آدم حق و حقوق ادا نکند چه میشود. همین دنیایش هم جهنم. شهرت، توقعاتی که مردم دارند. «مفتی به کسی رأی میدهید، عاشق چشم و ابروت است؟» مگر توقع دارند ازت؟ الکی مگر ازت حمایت میکنند؟ همش کاسبی است. چیزی ازت بخواهم، برآورده نکنی، مصلوب حیثیتت میکنم، بیچارهات میکنم، نابودت میکنم. این است داستان زندگی دنیا.
حالا وقتی میرود، میبیند که همش درد است. «فَمَا دَامَ لَمْ یَنَلْ مَا یُرِیدُهُ کَانَ اُمْنِیَّةً وَ حَسْرَةً». وقتی هنوز نرسیده، همش آرزو، حسرت. «وَ إِذَا نَالَهُ وَجَدَهُ غَيْرَ مَا کَانَ یُرِیدُهُ لِمَا یَرَى فِيهِ مِنَ النَّوَاقِصِ وَ یَجِدُ مَعَهُ مِنَ الْأَلَمِ». وقتی که میرسد بهش، میبیند که این غیر از آن چیزی است که میخواست. «إِذَا نَالَهُ وَجَدَهُ غَيْرَ مَا کَانَ یُرِیدُ». «من که این را نمیخواستم که! بابا ریاست میخواستم، کیف و حال میخواستم، شهوترانی میخواستم! این که همش بدبختی شد!». که صبح تا شب بدوم که اینقدر پول جمع کنم که پول پیش بدهم. بعد باز اینقدر جمع کنم که ماه به ماه اجاره بدهم. اینقدر پول جمع کنم جهیزیه بگیرم. باز اینقدر پول جمع کنم خرج نمیدانم دوا دکتر بدهم. بچهدار بشوم. «یکطوری باید خرج دکتر بدهم». بچهدار نشوم، «یک خرج دکتر بدهم!». خانهدار باشم، «یک گرفتاریهایی دارم». حسادت بقیه. «بابام بهم میدهد». حسادت بقیه «نمیدهد». بدبختیهای دیگر. هرطور میروی، یک بدبختیهایی دارد. حمایت بکنم، گرفتارم نکند. گرفتارم داشته باشم، گرفتارم نداشته باشم، گرفتارم پیدا میکنم. نگه داشتنش گرفتاری است، از دست ندادنش گرفتاری است، بهتر کردنش گرفتاری است. اضافه میشود بهم. «کسی بیچاره میشوم». کم میشود. «کسی ازم بیچاره میشوم». بچه کوچک، گرفتاریهای خرج پوشکش است. بزرگ میشود خرج مدرسه. بزرگتر میشود خرج دانشگاهش. بزرگتر میشود خرج عروسیاش. تمام نمیشود این گرفتاریها. همین که اینقدر چلهها برداشتیم که این بچه حاصل بشود، صبح تا شب کارمان گریه است از کارهایی که میکند با ما. «بچه زورکی از این بهتر نمیشود». گاهی بعضیها با چلههای زیاد که بچهدار میشوند. شیخ عبدالکریم حائری تکفرزند بود رضوان الله علیه. خیلی در پیری پدر مادرش نصیب پدر مادرش شد. خیلی پدر مادرش نذر و نیاز کرده بودند. خیلی هم شیطون بود. موسس حوزه علمیه، استاد حضرت امام بود و از امام نقل. «حاجت مستجاب داشته باشم، دعا میکنم شیخ عبدالکریم برگردد به دنیا». خیلی شخصیت درجه یکی. موسس حوزه علمیه. «دارم در جوانی از دنیا میرود در کربلا یا نجف». از امام حسین علیه السلام میخواهد، میگوید: «من کاری نکردم، اجازه بدهید برگردم». برمیگردد و دیگر بعدها میشود موسس حوزه علمیه و میگفتند خیلی اذیت میکرده. بچه که بوده، فک و فامیل همسایه میگفتند: «همین بچه زورکی همین میشود. زورکی از خدا میخواهی همین میشود».
«۳۰ سال بچهدار نمیشدند». مثلاً پدر آقای قرائتی ۲۰ سال، چند سال. پدر آقای سیستانی برای کل تمامش محرم و صفر و مشکی ثانیه ایشان که چند تا هم دارد، فرزند بزرگوار. «بچهای که پیچیده شده». «هذا دعوة ابی ابراهیم». چرا وقتی پیدا میکند، میبینید سید علی. بله بله. «إِذَا نَالَهُ وَجَدَهُ غَيْرَ مَا کَانَ یُرِیدُهُ». وقتی میرسد، میبیند این آن چیزی که میخواست نیست. «لِمَا یَرَىٰ فِيهِ مِنَ النَّوَاقِصِ». بس که درش نقص میبیند. باب عجیبی است. بحث مفصلی دارد. شیطان در قوه خیال ما در مورد وسوسه گفتم. حالا بشود صحبت کنیم، یک چیزی هم گفتم وسوسه و وهم بود. اینها را حتماً بگیر. حالا یک نکتهاش این است، حالا فرصت بشود باز شبهای بعد انشاءالله. شیطان وسوسه از دیدگاه ملاصدرا. عرض کنم خدمتتان که شیطان به شدت مسلط روی قوه خیال ماست. دیگر اوهام ما را مسلط. کدام قدرت بهش داده که یک فیلتر بگذارد جلوی چشم ما. یعنی آن چیزی که میبینیم با آن چیزی که میفهمیم، یک بار از فیلتر شیطان عبور میکند و خودش هم وعدهای که کرده این است که: «ثم لا تجد اکثرهم شاکرین». «من یک فیلتری میگذارم که دیگر تو بندهها شاکر پیدا نمیشود». جنگ روایت که سرد. ریشهاش به ابلیس برمیگردد و کاری که شیطان میکند این است که مشغول میکند به دنیا با این مدل که نواقصش را نمیگذارد ببینیم. خوبیها و خوشیها و جاذبهها و لذتها و قشنگیهایش را نشان میدهد. «لَهُۥ مَا فِى اَلا». خوشگلهایش را نشان میدهد، خوشگلیهایش را نشان میدهد. قشنگ. اینستاگرام مدلی است دیگر. هیچ کسی بدیهای زندگیاش را که به بقیه نمیگوید، مگر بخواهد به واسطه آن جلب حمایت و جلب نظر و جلب توجه بکند، مظلومنمایی کند. وگرنه شما در پیج هرکی میروید، همشان در سفرند و زن و شوهر همیشه. «بعد آخر میگیرد میکشتش». «چمدان اینها چقدر خوبند و چقدر خوشند». و استوریهایی که میبینی از بقیه. همش به کربلا و همش فلان. و بعضی از این بلاگرهای مذهبی هم این مشکلات را دارند دیگر و اینها زمینههای مختلف هم گرفتاریهایی برای آدم دارد.
یکی چشم خوردن، در معرض چشم. این در معرض بودن، تو چشم بودن اینها آسیب دارد، خیلی آسیب. جدا از اینکه آسیبهایی که برای خود من دارد. عنانیت من، نفسم. «به به، چه چههایی که میکنند!» نفس آدم چاق میشود دیگر. خوشش میآید. آدم عادی میشود، برای آدم عادت میکند. کم کم توقع میشود. بالاتر از توقع حق میشود و وقتی کسی این را ندارد، علامت این است که نمیفهمد. «نمیفهمی من کیم! از نفهمی از نقصت است که اقرار به این فضیلت نمیکنی». خیلی خطرناک است، خیلی خطرناک است. این که فرمود: «حتى به جهنم میروند». بتها. «هر کسی که من دون الله پرستیده شود، حتی به جهنم، هیزم جهنم». یکی از آن «من دون الله» که پرستیده میشود، نفس ماست. جهنم، جهنم مراتب. شیطان نمیگذارد ما نقص را ببینیم. وقتی درش واقع میشود، حالا آنجا نقص را میبینی و حالا باز کاری که شیطان میکند این است که وقتی درش واقع شدی، نمیگوید بهت که «این نقص از اول بود، تو حالیت نبود». میگوید که «خدا آنی که بهت داد، ناقص داد». که باز توقع داشته باشی از خدا و ناشکر باشی به جای اینکه بیدار بشوی، بگویی «عجب! این بود تهش!» خب بابا نه. «ببین ببین اون یکی بهش زن دادند، اون هم حدیث کسا خواند، ازدواج کرد». «بچههایی که به من دادند اینجوری است». بابا آن ۱۰۰ تا بدتر از تو دارد. اینهایی که میگویم خیلی مسائلش جنبههای تجربی در زندگی آدم داردها. همش بر اساس تحلیل ذهنی نیست. بعضی چیزها در زندگی چشیده و زخمها و دردها. شیطان میآید ور میرود. یک موقعیت خیلی خوبی نصیبت شده که همه دارند حسرت میخورند. تو میگویی که «حسرت ندارد». و همه هم نکتهاش در این است که هیچ کسی متوجه آنچه به او داده شده نیست و نواقص آنچه به دیگری داده شده را نمیبیند و در دایره ذهن و خیالش فقط آنچه دیگران دارند را میبیند. و مرغ همسایه. مرغ همسایه. «مال آنهاست». اصلاً نه.
این خیلیها را داریم ها در مشاورههایم. میگوید: «ازدواج کردمها ولی نه، داداشم ازدواجش خیلی موفق بود. همش من خانمم را با زن داداشم مقایسه میکنم. خانمم را با خواهر خانمم مقایسه میکنم». گرفتاریهایش به زندگی نکرده. «۱۰۰ تا بدبختی دارد». بیرون همه خوب و خوشند. در خیابان کتککاریهایشان که در خیابان نیستش که. جنگولکبازیهایشان که جلو چشم شما نیستش که. در خلوتش جلو چشم تو نیست. بعدش هم مال تو هم کمالاتی دارد که نمیبینی. «آنقدر که این خانم خوشاخلاق استها!» ولی «زن داداشم خیلی خوشگلتر است». آن خوشگلی آن به محاق برده کمالات خانم خودش را. «سر شیطان میکوبد». این هم شد زن. تو داری «زنت داداشت را ببین». «خاک بر سر، بدبخت گریه کنی، بی تربیت، گریه کن». دیگر این از تو تأمین نمیشود دیگر. میرود به سمت کارهای دیگر و جاهای دیگر و جنس قاچاق و... و خیلی جاهای باریکتر که واقعاً به خدا پناه میبریم از همش ولایت شنود. «زن ما بشکه است». خیلی واقعاً کار سخت است. یک دشمن نامردی خدا از یک جایی بر ما مسلط کرده و جای نفوذ داده. میبیند. خبر دارد. کم و کیف تو. پایگاههای نظامی کجاست؟ چقدر چی داری؟ نفربر، تانک، موشک. همه را خبر دارد. و تو هم از هیچی آن خبر نداری. خیلی سخت است همچین جنگی. خدا کمک کرده یکسری چیزها برای ما افشا کرده که از گفتگوی خودش، خدا مکالمه سری خودش با شیطان را در اختیار ما گذاشته که تو بدان که من امکاناتی دادهام. خیلی لطف خداست واقعاً. خدا شیطان را معرفی کرد در قرآن که «من به این امکان دادهام. اینطوری با تو رفتار کند. اینجور بهت بگوید». «یُمنِّي». هی ایجاد آرزو، تمنا. میخواهد برود ۲۰۰ سال بعدش فلان کار را دارد میکند که برسد مثلاً به فلان نفر ۲۰۰ سال بعد. دیدی اینجور حال و هواها را در خود ما هم هست البته. اصلاً اینکه فکر اینکه حالا باید یک وقتی از اینجا بروم و یک کاری و نماز قضایی دارم. حالا اینقدر وقت هست. «طلب فلان اگر افتاد مُرد چی؟» «لامصب خودت افتادی مُردی چی؟» پولی را میخواهد وصول کند که یک وقت آن نیفتد بمیرد. «نمازه را قضاش را به جا نمیآورد». وقتی نیفتد بمیرد. خودش خدای محتاج نماز. میبیند که «لِمَا یَرَىٰ فِيهِ مِنَ ٱلنَّوَاقِصِ وَ یَجِدُ مَعَهُ مِنَ ٱلْآلَمِ».
میبیند درد زیاد دارد، مصیبت زیاد دارد. همش هم همین است. رئیس میشوی، به ۶۰۰ نفر باید جواب پس بدهی. پولدار میشوی، ۶۰۰ نفر ازت توقع دارند. هرچی زندگی دنیا، هر موقعیتش این است. همش درد و زحمت و «خُذْلَانُ الْأَسْبَابِ الَّتِی رَکَنَ إِلَیٰهَا». بعد از یک جا میبیند این اسباب هم که بهش تکیه داشتم، اینها هم کارآیی نیستند، نمیرسانند، کار نمیکند. ما فکر میکردیم رئیس بشیم، چه کارها میتوانیم با پول؟ چه مشکلات از ما با پول حل میشود؟ چه مشکلاتی با خودش آورد؟ تجربه کردم. میگفتش که «حاجتی داشتم. سالها برای رسیدن به آن، ۱۰ سال، ۱۲ سال توسلات کردم. وقتی رسیدم بهش، بیست سی سال». حالا خاطرم نیست دقیقش را. مثلاً ۳۰ سال توسل کردم برای اینکه گرفته بشود ازم. ۱۰ سال توسل برای اینکه بهم داده بشود، بعد ۳۰ سال توسل ازم گرفته بشود. بندهخدا من این را خودم تجربه کردم. من یک چیزی را سال مدتی، سالها نه، مدتی متوسل میخواستیم. بعد که حاصل شد، مدت مدیدی با توسلات میخواستیم که اینجوری نباشد. این نباشد. عوض فکر! توهمات فکر میکنیم اگر آنطور باشد چه میشود. خیلی خاطرات هم دارم در این زمینه بخواهم بگویم که حالا دیگر چون جنبه شخصی دارد. گرفتاریهایی است، مشکلاتی است. فکر میکند مثلاً پایش را از این شهر به آن شهر بَرَد، مثلاً چه میشود. به فلانی نزدیک باشد چه میشود. داماد فلانی باشد چه میشود. عروس فلانی باشد چه میشود. اوه اوه. خاطرات فراوانی در این زمینه خودم داشتهام و دیگران. رفیقها.
«وَ لَمْ یَتَعَلَّقْ قَلْبُهُ بِأَمْرٍ فَوْقَهَا فِیهِ طُمَانیَنَةٌ لِلْقَلْبِ». دل به اسباب میبندد. میرود سراغ آن اسباب، میبیند که اینها هم کارهای نیستند. یک حسرت دیگر هم باز مینشیند روی دلش ناامید میشود، سرخورد میشود. چون فکر میکردی که به فلانی نزدیک بشود، فلان قضیه حل میشود. نزدیک به این است که گاهی ما در مسائل معنوی هم اینها را داریم. فکر میکنیم به فلان استاد نزدیک بشویم چه خبر میشود. شاگرد فلانی بشویم. این کاره نیست، خدا همه کاره است. توقعش برآورده نمیشود، سرخورد میشود. تو وظیفه باید انجام بدهی. خدا بخواهد دستت را بگیرد، با این استاد، بین استاد، با یک استاد دیگر. بسپار به خدا. تعیین تکلیف میکنی. «نه میخواهم با این استاد فلان بشود. من فقط استاد فلانی را میخواهم». «استاد فلانی!» بعد میرود آنی که میخواهد نمیشود. حالا به هر دلیلی. یا خودش کمکاری کرده، یا آن آنی که فکر میکرده نبوده. از آن مسببالاسباب که بالاتر از همه اینهاست، غافل. به آن اگر دل ببندد، طمأنینه قلب میشود.
این پاراگراف رو داشته باشیم. «وَ سَلَوا عَن کُلِّ». خیلی عبارات علامه قشنگ است. «سلوه» از تسلی میآید. «فَائِتَةٍ». یعنی از دست رفته. ارتباط با آن مسببالاسباب است که تسلی در هر از دست دادنی است و اساساً حس از دست دادن نصیب آدم نمیشود. تو یک کسی را داری که او همه، همه چیز از آن اوست و هیچ دریغی هم ندارد نسبت به تو، دیگر مگر از دست دادن داریم؟ این آن راز آن «ما رأیت الا جمیلا» است. «من که کسی را از دست ندادهام». بله در این دنیا از دست دادهام، تلخ است، سختیهای خودش را دارد. ولی از دست دادن حقیقی که نیستش که. «إِنَّا إِنْ شَاءَ اللَّهُ بِکُم لَاحِقُونَ. أَنتُم لَنَا فَرَجٌ». خیلی قشنگ است دیگر این نگاه. چقدر متفاوت است. شما قبرستان که میروی، نگاه کنی به این «این را از دست دادی» یا اینکه «این زودتر از تو رفت جایی که تو باید بهش ملحق شوی». انشاءالله رفتی. «زودتر رفتی». پیام میدهد که «آقا ما الان نجفیم، کی راه میافتی؟». «هفته دیگر». بنشینم بزنم تو سرم. «وای دیدی این رفت». «منتظر تو است». «انا انشاءالله رفتی». رسیدی. خوش به حال. دیگر بیقرار: «رفیقمون نجف». بریم دیگر، زودتر بریم. «دیگر هفته بعد چیه؟» بدبخت. ببین الان میتوانست اینجا باشدها، نجف. بیچاره بندهخدا. بعد تازه این پایهها میرود روی تحلیلهای بعدی دیگر. این زیرساخت تحلیلهای بعدی. «برای چه حالا خدا این را از من گرفت؟ برای چه این همه دعا کردم، اثر نداشت؟» گوسفندهایی که میگفتند قربانی کن چه شد. هی اینور نذورات، هی آنور پول، هی اینور ختم صلوات. «این هم که آخر مرد». «شاید بنده خدا این لطف خدا بود که اینها را واسطه کرد برای اینکه تو در راه خدا انفاق کنی، به یاد خدا بیفتی، دعا کنی، خودمان آدم را هم به خدا متوجه بشود، به این اسباب باطنی و نورانی دل ببندد». همش خیر بود، همش منفعت بود، همش همش نورانیت بود. «نه من دیگر حرم نمیروم، حسن! با امام رضا دیگر هم خرجی نمیدهم. دیگر هم هیئت نمیگیرم». «گاوِش مریض شد، سه روز روزه گرفت گاوش خوب بشود». لهجه آذری قشنگ تعریف میکرد. گاوِ افتاد، مرد. «بعد سه روز برگشت، گفت حالا که اینطور شد آن سی روزی که باید روزه بگیرم آن، این سه روز روزه گرفتم، تو جنبه نداشتی سه روز روزه گرفتم». «نه جون من! اشتباه از دستم در رفت، تو را قرآن حواسم نبود». خدا و اهل بیت. مگر «این هم که از دست رفت، بد شد برات؟ این که خیر شد که». این با این احوالها وسط کراک کشیدن میمرد خوب بود. «آنقدر خوب تمام شد. آنقدر قشنگ تو دعا و توسل و خانتان شده بود همش روضه و هیئت و اثراتش به خود این آدم میرسد، برکاتش هم میرسد». در این تجربیات ایمان عبدالملکی میگفتش که «بالا سرم حدیث کسا روضه میخواندم». «این هم یک نور سبزی میآمد حائل میشد بالای سر». گاهی «مثل که دیده بودم که یادمه اهل بیت را که حضور پیدا میکردند». اینها اسباب خیر، اسباب رحمت. وسط غفلت با گناه سقط میشدی خوب بود؟ به آن ابعاد باطن که توجه نداریم که آقا تهش میگوید: «آقا من جوان من برنگشت، مُرد». «این را بگو، اینها برای من! بچه من نمیشود». ولی وقتی که مسببالاسباب همه امور دستش است و انتخاب اوست و اراده اوست، اصلاً دغدغه و حزن و پریشانی. «چیزی از دست ندادم».
وسوسه، مبدأش از این است که من خودم را مالک میدانم. کسی که خدا را مالک میداند اساساً از وسوسه شیطان... چرا ذکر آن چیزی که شیطان را دفع میکند چیست؟ ذکر «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ». «محرر الشیطان». ۷۰ بار سفارش شد، صد بار، ۷۰ بار. چون توجه به این است که هیچ کسی جز خدا کارهای نیست. شیطان در محیطی برد دارد، اثر دارد، آسیب دارد. دیگران مالک پنداشته میشوند. دیگران مؤثر دانسته میشود. دیگران دارند حال. دیگران یعنی غیر خدا، چه خودم، چه بقیه. از دستم رفت. از دستش ندهم، به دستش بیاورم. یک وقتی پشت نکند، یک وقتی نرود، یک وقتی نیاید. اینها درگیر ما دیگر، اینها زمینهساز وسوسه شیطان. وقتی همش را در اختیار او و اذن او و اجازه او و همه تقدیر اوست و خواست اوست و همه آنی هم که او بخواهد «خَیّر». مخلصین از اینجا مخلص میشوند. درک مالکیت خدا این قدم اول در مخلص. «فَکانَ اَیْضاً حَسْرَةً فَلا زالَ فِی ما وَجَدَهُ مُتَعَلِّماً مُتَعَلِّماً بِعَرَضٍ عَنْ طالِباً لِما هُوَ خَیْرٌ مِن لِلهِ یَشْفِ قَلِیلَ صَدرِهِ وَ فِی ما لَمْ یَجِدْهُ مُتَقَلِّباً بَیْنَ الْعَالَمِ وَ اثَراتِهِ فَذَا حَالُهُ فِی ما وَجَدَهُ وَ ذَاکَ حَالُهُ فِی ما». این اوضاع را دارد. هی دائماً حسرتی که در آنچه که مییابد و آنچه که نمییابد در برابر آنچه که مییابد، درد؛ آنچه نمییابد، حسرت. آنچه مییابد، زحمت است. آنچه نمییابد، حسرت است. وقتی میرسد زحمت دارد، وقتی نمیرسد حسرت دارد. این اوضاع کسی است که سعادت و شقاوت را در حد زندگی دنیا تعریف کرده، با این پارامتر دیده. مقدمه میگوید برای اینکه عذاب را بعدش توضیح بدهد ها. خیلی قشنگ است. پس تا وقتی که اینجوری است، هرچه بابت نداشتههایش حسرت میخورد. وقتی هم که به دست میآورد، باز تأسف دارد و اعراض میکند، دنبال یک چیز بهتر میگردد، میبیند این سیرش نمیکند. «این نیست آنی که میخواهم. عطش من را این برآورده نمیکند». بهتر از این هم هست. همینقدر که تصور بکند که بهتر از این هست، به این قانع نمیشود. «نه!» باز هم ریاست. «باز ببین فلانی ریاستش از من بالاتر است!» باز ببین فلانی قدرتش از من بیشتر است! باز ببین فلانی پولش از من بیشتر است! باز ببین فلانی ماشینش از من بهتر است! یک ماشین بهتر از ماشین من که بالاخره هست دیگر! آرزوی همه است! باشد! ببین آن یکی ماشینش یک چیز دیگر است. سیر نمیشود، حسرت دارد، اعراض میکند، دنبال بهتر میگردد. و علامه میفرمایند که این وضع کسی است که دائماً بین درد و حسرت در آنچه مییابد درد، در آنچه نمییابد حسرت. این وضع کسی است که خودش را غلط فهمیده و زندگی را غلط فهمیده.
بعد میرود سراغ اینکه حالا قرآن چه تعریفی از ما و زندگی و انسان و اینها دارد که بخش بعدیاش است که خیلی قشنگ است انشاءالله فردا شب واردش میشویم. خب، یکی از چیزهایی که در کربلا جز مسائل مهم و از آن جلوههای باطنی قضیه است، خود این تحولاتی است که رخ داده. افرادی که به قول امروزیها ریزشها و رویشها. افرادی که «سگ حزباللهی» بودند به حسب ظاهر ولی محروم شدند از این فوز عظیم: «یَا لَیْتَنَا کُنَّا مَعَکُمْ فَنَفُوزُ فَوْزاً عَظِیمًا». و افرادی که صد پشت غریبه و بیگانه بودند، بهرهمند شدند از این فوز عظیم. قواعد باطنی یک چیز دیگر است.
اسماعیل هنیه میآید رهبر انقلاب را بغل میکند، شب شهید میشود. به رهبر انقلاب برمیگردد، نماز میت میخوانند. آن بابایی که اسطوره اسرائیلستیزی بود رفت تا لب مرز اسرائیل، پشت شیشه ضد گلوله نرفت، اینور ایستاد سخنرانی کرد. یک پیام تسلیت برای اسماعیل هنیه نمیدهد. برای گوش ترامپ پیام داده بود: «تیر خورده». برای اسماعیل هنیه پیام نمیدهد. عجیب است اصلاً ترسناک است. یکهو در باطن آدم خدا چه میبیند از توی سنی که ولو در سابق هم بههرحال شاید اشتباهاتی هم داشتی که اینطور در مرکز در امّ القُری تَشیّع، با این تشییعکنندگان عزادار امام حسین، در تشییع تو، در روضه امام حسین، اشک بر امام حسین. مداح میآید در تشییع تو سنی. مداحی برای امام حسین میخوانند. همه هم سینه میزنند. در محرم امام حسین عزاداری میکنند، گریه میکنند. گریهکنهای امام حسین برایت میلیونی نماز میت میخوانند. آنور هم ترکیه. خیلی عجیب است. واقعاً اینها همش حاکی از آن امور باطنی است. چیزهایی است که از چشم ما مخفی است. در باطن عالم نظام.
مرحوم آیتالله شاهآبادی فرموده بود که: «کفار را هم لعن نکنید». امام نقل ۴۰ حدیث است. کفار را هم لعن نکنید. بعد دشمنان اهل بیت تا کسی را معصوم لعن نکرده، جهنمی است. تو باطن عالم عنوان ظالم. شما مظلومی، به شما کسی ظلم کرده، آن دیگر بحثش جداست. یا مباهله داریم، لعن داریم، «ملاعنه، لئان». داریم. «لئون» خودش یکی از احکام فقهی است. یک مردی میآید به زنش میگوید که «این بچه از من نیست». دادگاه لعن میکنند. «این میگوید بچه تو است، آن میگوید بچه من نیست». «لئون» بهش میگویند. بحث فقهی خب. اینها هم داریم ما. یا مباهله میکنند. «فَلَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْکَاذِبِینَ». در مباهله که دروغگو. «لعنت خدا بر او». یا ویژگیهایی دارد، ظلم علنی کرده. «لَا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ إِلَّا مَنْ ظُلِمَ». خدا دوست ندارد کسی صدایش بلند باشد و افشا بکند و آشکار بکند مسئلهای را، یک چیزی را، یک بدی را، یک زشتی را، مگر اینکه بهش... مسئولین داریم که هویدا ظلم کردند، دل ما هم ازشان خون است، در پیشگاه خدا هم ازشان نمیگذریم، لعنشان هم چه بسا بکنیم. ولی اینکه به عنوان اینکه این کافر بوده است و لزوماً در جهنم است به صرف کافر بودنش و حکم میتراشیم که «این قطعاً در جهنم». «کفار را در مورد اهل سنت من نمیگویم». چون روایاتی داریم در مورد اینکه «سنیها هم بهشت میروند»، که حالا نمیخواهم به آن بپردازم ولی درجاتشان متفاوت است. میفرماید آن مال غیر از کسانی است که قاتل امامت ما بودند که روایتی دارد هم در تهذیب صدوق هست که ما در بحث تهذیب صدوق خواندیم. گفتیم هم جاهای دیگر روایاتی داریم، همین که قائل به «لا اله الا الله» باشد بهشتی میشود ولو در مرتبه امامتش دچار مشکلاتی باشد. حالا دیگر در برزخ و اینها تطهیرش میکنند، پاکش میکنند. بعضیها هم باطناً امامت را دارند. در یک موقعیتی بزرگ شده که بر اساس آن اطلاعات و دادهها و جو و شرایط و اینها در جریان نبوده. یا بعضی وقتها که اصلاً تقیه بوده.
علامه فرمود که مرحوم کوربن. ایشان هانری کوربن، ایشان شیعه است ولی تقیه میکند، اعلام نمیکند. توسلات به امام زمان داشته. اصلاً گریه میکرده. هانری کوربن شرایطش جوری بوده که تقیه میکرده. بسیاری از این رهبران مقاومت هم آدم احساس میکند که در واقع تشیع داشتند واقعاً ولی دیگر حالا تقیه میکردم قاعدتاً نبوده باشد. بههرحال ولایت هست، آن عشق، آن اتصال هست. رامین اسماعیل هنیه میرود کنار قبر حاج قاسم، «سبحان الله!». چند وقت هم منتظر بود تا اجازه عبور بهش بدهد. بعد اجازه که بهش... خلاصه آقا اینها در باطن شیعهاند. مقرب، نزدیک. شرایط نبوده، عرصهای نبوده که خودش را نشان بدهد. از آنور هم «ابلیس کان من الکافرین». در باطن کافر است. عرصهای نبوده که کفرش را نشان بدهد. آدمی هنوز نبوده که این امتحانش محک بخورد. وقتی آدم روی سجده و نماز و پا میشود و مینشیند و ۶۰۰۰ سال عبادت کرد. آدم است. بیاید وسط معلوم میشود این چکاره است. «امتحان چه خوش بود گر محک تجربه آید بر میانه». خیلی امید داریم به اینکه ما فلانی هستیم و در موقعیتش که آدم قرار میگیرد، نسبت به آن چیزهایی که دوست دارد و تعلق دارد، میبیند نمیتواند بگذرد. «آبرویم میرود، حیثیتم میرود، بچهام فلان میشود». نقطه ضعفهایمان است دیگر. و بعضیها هم در همین نقاط اتفاقاً معلوم میشود که چقدر گذشته. رها کرده. تا حالا عرصه نبود خودشان را نشان بدهند.
یکی یکهو میشود طیب حاج رضایی. امام از خیلی از عمامهپسرهای دلش خون بود. یکهو یک «عرقخوری» به نام طیب حاج رضایی، یک «لاتی» به نام طیب حاج رضایی میآید، اینجور کسی که عکس رضا شاه را روی شکمش خالکوبی کرده، در دادگاه میدهد بالا، میگوید: «آقا من قبول دارم اینها را اینجا خالکوبی کرده، تاتو کردن و عکس رضا شاه را». روی شکم طیب حاج رضایی گلولهباران میشود. به عشق کی؟ به عشق روحالله خمینی. اسناد ساواک چند وقت پیش در آمد. امام در یکی از جلسات درسش، ساواک گفته صوتش را، خاطراتش را، اینها نبوده. امام در جلسه اعلام میکند که «آقایان ناحیه حاج رضایی نماز قضا زیاد دارد. بین خودتان تقسیم کنید، هرکی یک سال برایش نماز بخواند». در درسش تقسیم میکند نماز قضاهایش را میخوانند. آقای تهرانی هم که گفته بود: «اولین من توفیق دارم. اولین زائر قبر طیب بودم». محمد حسین. «اولین زائر مزار طیب حاج رضایی من بودم». شب ششم تهران بود. و آقای اصفهان میفرمودند که وقتی که خبر شهادت طیب را دادند، «من تفألی به قرآن زدم». چون فرمود که خدا رحمت کند همه بزرگان. «من اهل تفأل قرآن نبودم». آیتالله مصباح میفرمود: «شنیدم من اهل تفأل قرآن نبودم». وقتی خبر شهادت. «وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعْ». خیلیها شما را دیدند و شیفته شما. «ندیده خریدارت شدیم». خب خیلی هم امتحان سختی پس داد. بی آبروش کردم، مریدهایش را ازش گرفتم. یک داستانی دارد، «خارش کردند». وقتی که اذیتش کردند و شهیدش کردند.
این آقای حاج رضایی هست، کارشناس فوتبال تلویزیون. میآید ایشان برادرزاده طیب است. ایشان جنازه طیب را تحویل میگیرد که وقتی میآید بالای سر طیب، نمیشناسد. جسد دفتر گلولهباران یک وضعی پیدا کرده بود. جسد طیب متلاشی شده. او غش میکند. حاج رضایی وقتی جسد را غش میکند و این تشییع جنازه و این اتفاقات است که حالا سر رشتهاش هم حالا الان یادم آمد. مثلاً شهید نظری کرده. حتماً چون اصلاً از طیب نمیخواستم امشب بگویم. روضه دیگر میخواهم بخوانم. یک قضیهای دارد طیب، نمیدانم در جریانش هستید یا گفتم یک چند بار. نه. خانواده محترمی بودند. برادر طیب میرود پیش مرحوم آیتالله خوانساری. من راوی این قضیه را خیلی سال پیش، ۱۳، ۱۴ سال پیش مصاحبهاش را میخواندم که الان ایشان هم از دنیا رفته. «خودم آقا شاهد این قضیه». گفتش که «من بردم برادرش را. اینجور که یادم است، گفت یک آقایی از روحانیون تهران، من بردم این را پیش آقای خوانساری و این افتاد به قول ما به دست و پای آقای خوانساری که: آقا به دادم برسید! داداش ما از راه به در شده و لات شده و اینطور شده! آبروی خانوادهمان دارد میرود! به این صراط مستقیم نیست!». آقای خوانساری خوب گوش داد، گفت که: «خب اینهایی که تو میگویی که راه برایش نمانده بخواهد توبه کند». گفت: «آقا دستم به شما، میتوانید شما سیدی، عالمی، اجداد تان فلان. باز شما یک راهکارهایی دارید، ما نمیدانیم. من که چیزی به ذهنم نمیرسد». «اگر کسی بخواهد برایش کاری بکند امام حسین است، کربلا». «آقا این کربلا نمیآید دیگر. من همینقدر بلدم». کربلا بریم. «مگر راه افتادیم ها». هی من در تو سورش بودم ببینم چه کار میکند. حال و هوایش حال و هوای رو به راهی نیست. رسیدیم کربلا. از ماشین پیاده شدیم روبروی گنبد. دیدم سرش پایین است و دارد آرام گریه میکند. در گوشش گفتم که «امام حسین را دوست داری؟» گفتم: «اینها هم که رویشان چاقو میکشی، اذیتشان میکنی، میزنیشان، اینها شیعیان امام حسینند. بیا قول بده اذیت نکن شیعیان امام حسین را». چاقو ضامن دارش را درآورد. با همان زبان لوتیلاتی خودش رو به امام حسین: «به اسمت قسم، غلافش کردم». گذاشت تو جیبش. برمیگردد و قضایایی پیش میآید.
یک رقیبی داشته به نام حسین رمضون یخی. بندرعباس مرتبه داشته. «لات»هایشان مرید داشتند و اینها. طیب لات اول تهران بوده. دومین رمضون یخی بوده. حسین رمضون یخی او در رقابت با طیب بوده. مریدهای طیب قویتر بودند. او هم رفته بود یک مدت بندر تبعید بود. حسودی میکرده به طیب. یک داستانی درست میکند برای اینکه طیب را بزند. اهل محبت به این خانوادههای بیبضاعت و اینها هم بوده. به طیب میگوید که «یک خانوادهای سراغ دارم، نیازمند، میآیی بهشان کمک کنیم؟ فقط مریدانت نباید بیایند ها، خودت تنها». «آبرو دارد». یک شب این را برمیدارد میبرد در یک کوچه پستویی و با مریدهایش راه و روش را میبندد و آنجوری که آدم ۲۳ تا ضربه چاقو در تن طیب میزند. طیب میافتد زمین، خونی و مالی. اینکه داشتم میرفت، دست میکند در جیبش، چاقو ضامن دار در میآورد، میگوید: «فکر نکنی نداشتم، به حسین قول داده بودم غلافش کنم». «قول داده بودم که». «بستریم شو!» قضایا و بعد دیگر میشود آن داستانهای ۱۵ خرداد. حالا یادم نیست چه چیزها که منجر به شهادتش میشود. یکهو امام حسین یک طیب حاج آنجور میخرد. خیلی گندهترش هم با این همه ادعا جا میماند.
یکی از استادانمان فرمود: «من هر وقت کنار قبر طیب میروم، یک عنایت معنوی خاص از جانب او به من میشود». که اسمش را هم گذاشتند «حر انقلاب». طیب سه شخصیت عجیبی است، خیلی عجیب است. ظاهراً اینطوری است که امام حسین «لاتها» را خوشش میآید. آره. حالا شاهرخ ضرغام باز یکی به همینطور. زیادند اینجور شخصیت.
یکی از اینهایی که اینجوری است، فرستاده پادشاه روم در مجلس یزید. حاضر در مقتل الحسین خوارزمی این را تعریف میکنیم: «لَمَّا أُوتِيَ بِرَأْسِ الْحُسَیْنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِلَى یَزِیدَ». سر حسین علیه السلام را وارد مجلس یزید کردند. «کَانَ یَتَّخِذُ مَجالِسَ الشَّرْبِ». یزید هم مجلس دو مجلس شراب کرده بود. «وَ یَأْتِی بِرَأْسِ الْحُسَیْنِ وَ یَضَعُهُ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ یَشْرَبُ عَلَیْهِ». سر حسین را میآوردند جلو یزید میگذاشتند، یزید بالای این سر شراب میخورد. «فَحَضَرَ ذَاتَ یَوْمٍ فِی أَحَدِ مَجَالِسِهِ رَسُولٌ لِمَلِکِ الرُّومِ». یک روزی در یکی از مجالسیاش، فرستاده پادشاه روم. بعد معلوم میشود که یک جلسه هم نبوده، مجالس بوده، چندین نوبت همچین مجلسی به پا میکرده. میشود سر را میآوردند شراب میخورد. در یکی از این مجالس فرستاده پادشاه روم. حالا طرف نصرانی، مسیحی، «چیه؟» اشاره میکند بهش. از آنور پاشده آمده، اصلاً پیغمبر را میشناسد، نه حسین را میشناسد. آمده اینجا و «وَ کَانَ مِنْ أَشْرَافِ الرُّومِ وَ عُظَمَائِهُمْ». جز بزرگان روم بود. دید که این بالای این سر دارد این کارها را میکند. گفت: «یَا مَلِکَ الْعَرَبِ، رَأْسَ مَنْ هَذَا؟» آقای پادشاه عرب. به یزید گفت: «این سر کیست که اینطور بالای سرش شراب میخوری؟». یزید بهش گفت: «مَا لَکَ وَ لِهَذَا الرَّأْسِ؟». «تو چه کار داری سر کیست؟». گفت: «إِنِّی إِذَا رَجَعْتُ إِلَى مَلِکِي سَأَلَنى عَنْ کُلِّ شَیْءٍ رَأَیْتُهُ». «من برمیگردم مملکت خودم، از من سؤال میکنند کجاها رفتی، چه شد؟ میخواهم مجلس را تعریف کنم. خب بگویم سر کی بود که همچین مجلسی شد؟ میخواهم تعریف کنم چه جنگی بود که تو فتح کردی؟ سر دشمنت را روبرویت گذاشتی، لیشارَکَ فِی الْفَرَحِ وَ السُّرُورِ». این برای تو هم خوب است. بقیه میفهمند در این شادی تو شریک میشوند. «تو مگر نمیخواستی قدرتنمایی کنی؟». یزید گفت: «هَذَا رَأْسُ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِب». «این سر حسین بن علی بن ابی طالب». پرسید: «وَمَنْ أُمِّهِ؟». «مادر این آقا کی بود؟» «فَاطِمَةُ الزَّهْرَاءُ». گفت: «بِنْتِ مَنْ؟» «پدر مادرش کی بود؟» گفت: «بِنْتُ رَسُولِ اللَّهِ». «دختر پیغمبر بود». این «لوتیها»، این «با مرامها!» امام، خوش به حالشان، «چه جوا!». یک «گاه»ی در وجود آدم اینجور جلوه میکند. آنقدر خدا بالا پایین میکند این را بکشد بیرون.
«فَقَالَ الرَّسُولُ أُفٍّ لَکَ وَ لِدِینِکَ». این رومی برگشت به یزید گفت: «تف به تو و دینت کنم! ما دین من دینک، دینم پستتر است، دین تو نیست». «أَعْلَمْ أَنِّی مِنْ أَحفَادِ دَاوُودَ عَلَیْهِ السَّلَامُ». گفت: «من را میبینی من یکی از نوادگان داوود پیغمبرم و بیني و بینه آباءٌ کثیرة». «چندین بین من و داوود فاصله است». «وَ النَّصَارَىٰ یُعَظِّمُونَنِي». «مسیحیها احترامی به من میگذارند و یَأْخُذُونَ التُّرَابَ مِنْ تَحْتِ قَدَمَی تَبَرُّکاً مِنِّی». «که چندین پشت نواده داوود خاک پایم را از تبرک برمیدارند مسیحیها». «لِأَنِّی مِنْ أَحْفَادِ دَاوُودَ عَلَیْهِ السَّلَامُ». «چون از نوادگان داوودم». «وَ أَنْتُمْ تَقْتُلُونَ ابْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ مَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِلَّا أُمٌّ وَاحِدَةٌ». «تو برداشتی کسی را کشتی که یک مادر با پیغمبرتان فاصله داشته!». «فَأَيُّ دِینٍ هَذَا؟» «این چه دینی است شما دارید؟». «ثُمَّ قَالَ لَهُ الرَّسُولُ». دوباره این رومی به یزید گفت: «یَا یَزیدُ هَلْ سَمِعْتَ بِحَدِیثِ کَنِیسَةِ الْحَافِرِ؟» «داستان کنیسه حافر را تاکنون شنیدی؟». گفت: «نه، چیست؟ بگو تا بشنوم». گفت: «إِنَّا بَیْنَ عَمَّانَ بَعْدَ سَنَةٍ». «از دریای عمان به سمت چین، بَحْرٌ مَسِیرَةُ سَنَةٍ». «یک دریایی است که یک سال راه است». «لَیْسَ فِیهِ عُمْرَانٌ إِلَّا بَلْدَةٌ وَاحِدَةٌ فِی وَسَطِ الْمَالِ». «هیچ هم در این دریا نیست، یک دانه جزیره فقط دارد، یک دانه آبادی دارد وسط دریا». «طولها ثمانون فرسخاً وَ عَرْضُهَا کَذَٰلِکَ». «طولش ۸۰ فرسخ، عرضش هم ۸۰ فرسخ». «مَا عَلَىٰ وَجْهِ الْأَرْضِ بَلْدَةٌ أَکْبَرُ مِنْهَا». «روی سرزمینی بزرگتر از این نیست». «وَ مِنْهَا یُحْمَلُ الْکَافُورُ وَ الْیَاقُوتُ وَ الْعَنْبَرُ». «یاقوت و کافور و عنبر هم از همانجا استخراج میشود». «وَ أَشْجَارُهُمُ الْعُودُ». «درختانشان هم عود». «وَ هِیَ فِی أَیْدِی النَّصَارَىٰ». «دست مسیحیان است». «لَا مَلِکَ لَهُمْ فِیهَا مِنَ الْمُلُوکِ». «آنجا دست هیچکدام از ملوک ملکی نیست». «وَ فِی تِلْکَ الْبَلْدَةِ کَنَائِسُ کَثِیرَةٌ». «آنجا چند تا کنیسه است». «کنیسه عبادتگاه مسیحیان است». «أَعْظَمُهَا کَنِیسَةُ الْحَافِرِ». «بزرگترینش کنیسه حافر». به معنای سُم. «کنیسه حافر بزرگترین کنیسهای که آنجاست». «کنیسه سُم». «فِی مِحْرَابِهَا حُقَّةٌ مِن ذَهَبٍ مُعَلَّقَةٌ فِيهَا حَافِرٌ». «در محرابش یک چیزی زدند که از طلاست، در آن یک دانه سُم گذاشتهاند». «یَقُولُونَ إِنَّهُ حَافِرُ حِمَارٍ کَانَ یَرْکَبُهُ عِیسَىٰ عَلَیْهِ السَّلَامُ». «میگویند این کدام سُم؟ این سُم الاغی است که عیسی رویش مینشسته». «تو طلا گذاشتند، کنیسه زدند، احترام میکنند». «فَقَطْ زُیِّنَتْ حَوَالِ الْحُقَّةِ بِذَهَبٍ وَ الْجَوَاهِرِ وَ الدِّیبَاجِ وَ الْحَرِیرِ». «دور ظلم را هم طلاکوبی کردند، جواهر زدند، دیباج زدند، ابریشم زدند». «وَ کُلُّ عَامٍ یَقْصِدُهَا عَالِمٌ مِنَ النَّصَارَىٰ». «هر سال هم یکی از علمای نصرانی میآید آنجا». یعنی علمایی میآیند. «فَیَطُوفُونَ حَوْلَ الْحُقَّةِ وَ یَزُورُونَـهَا وَ یُقَبِّلُونَـهَا». «دور این سُم طواف میکنند و میبوسند و زیارتش میکنند». «وَ یَرْفَعُونَ حَوَائِجَهُمْ إِلَى اللَّهِ تَعَالَىٰ بِبَرَکَتِهَا». «به برکت این سُم حاجاتشان برآورده میشود». «هَذَا شَأْنُهُمْ وَ دَأْبُهُمْ بِحَافِرِ حِمَارٍ عِیسَىٰ عَلَیْهِ السَّلَامُ». این وضع اینهاست با یک سُم یک الاغی که تازه اینها خیال میکنند الاغی بوده که عیسی رویش مینشسته. با سُم همچین الاغی اینطور رفتار میکنند. «وَ أَنْتُمْ تَقْتُلُونَ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّكُمْ». «بعد تو بچه پیغمبرت را کشتی». «لَا بَارَكَ اللَّهُ فِیکُمْ وَ لَا فِی دِینِکُمْ». «خدا نه به تو برکت».
یزید به اصحابش گفت. اینجای داستان خیلی قشنگتر است. یزید به مسیحی «را برمیگردد مملکت خودش به جای اینکه تعریف ما را بکند، آبرو میبرد. همین حرفها را میزند، حیثیت برای ما نمیماند». «فَلَمَّا أَحَسَّ النَّصْرَانِیُّ». تا دید که آمدند بگیرند، ببندند، بکشندش. گفت: «یَا یَزِیدُ قَتْلِی؟» «میخواهی من را بکشی؟». یزید گفت: «بله». نه! گفت: «فَاعْلَمْ أَنِّی مِنْ دُونَ أَنْ أَرَاکَ فِی هَذِهِ اللَّیْلَةِ رَأَیْتُ نَبِیَّاکَ فَقُلْتُ لَهُ یَا نَصْرَانِیُّ أَنْتَ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ». «تو بهشتی هستی». «ای مسیحی تو بهشتی». «من از کلامش تعجب کردم». یعنی چه؟ «پیغمبر شما باید بیاید، باید پیغمبر خودمان قاعدتاً بیاید به من بگوید». «پیغمبر شما آمد به من گفت تو بهشتی هستی پهنای أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ». «الان شهادت میدهم به لا اله الا الله». شهادت به رسالت پیغمبر. وضعیت شهادتش هم قشنگ است. خوش به حال این شهید. خودش را انداخت روی این سر بریده به آغوش کشید و گریه کرد. گریه کرد، گریه کرد. «حَتَّىٰ قُتِلَ». تا کشتندش. در وضعی که سر اباعبدالله در آغوشش بود و گریه میکرد. از آنور عالم آمده به این مسلمانها بگوید احترام بچه پیغمبرتان را نگه دارید. و در دلش یکهو این جواهر محبت پیغمبر جوشید، رویید، نمایان شد. خریدند، بردند. در یک ثانیه امام حسین اینطور بود. هرکی اگر همینقدر ابراز محبت میکرد، میبردند. چقدر بیچاره بودند که جا ماندند.
ما را تمام میکنیم. مشخص این مسیحی داستان کربلا را خبر نداشته. این فقط سر بریده که بالای این سر شراب میخورد. بعد به اینها برگشت گفت: «ما یک سُم الاغ عیسی را اینطور احترام داریم». «یکی باید به این مسیحی میگفت خبر زیر سُم بردن». گفتم: «یکجوری به بدنش تاختیم حتی رضوان الص...». «صدای شکسته شدن استخوانهای سینه را شنیدی!». «لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ». «ظلمای منقلب ینقلبون». خدایا به آبروی اباعبدالله در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. عمر ما را خادم حضرتش قرار بده. نسل ما نوکران حضرتش قرار بده. علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوق ذوالارحام، دعا از سایه از برکات اباعبدالله متنعم بفرما. خدایا اسرائیل و آمریکاییها را نیست و نابود بفرما. انتقام سخت، مجازات سخت به دست رزمندگان اسلام، نیروهای امنیتی ما به اشد مجازات به بهترین وجه با کمترین خسارت به ما به فضل و کرمت در این ایام محقق بفرما. مزدوران و خائنان در هر لباسی که هستند بعد از رسوایی نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت عنایت بفرما. بیان دعا شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. حوائج مسلمین و شیعیان به فضل و کرمت از ساعه حاجت روا بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، نگفتی و صلاح ما میدانی، برای ما رقم بزن. «بِنَبیٍّ وَ آلِهِ». رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط

جلسه بیست و سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه بیست و نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سی ام
از حیوانیت تا حیات

جلسه سی و یکم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سی و دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سی و سوم
از حیوانیت تا حیات
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات

جلسه پنجم
از حیوانیت تا حیات

جلسه ششم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هفتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه هشتم
از حیوانیت تا حیات

جلسه نهم
از حیوانیت تا حیات

جلسه اول
از حیوانیت تا حیات

جلسه دوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه سوم
از حیوانیت تا حیات

جلسه چهارم
از حیوانیت تا حیات
در حال بارگذاری نظرات...