«دلسوز» سفری است از آیات قرآن تا عمق دل انسان؛ از سوره «بلد» تا «حدید» و «ماعون»، از رحمت نبوی تا اشک عاشورایی امام حسین (علیهالسلام).
در این جلسات، رحمت الهی نه در کلمات، بلکه در زندگی معنا میشود؛ از زکات و صبر تا دلسوزی، انصاف و مهربانی اجتماعی.
هر گفتار آمیزهای از تفسیر ناب، روایتهای اهل بیت (علیهمالسلام) و تجربه زیستهی ایمان است؛ ایمانی که عمل میکند، میفهمد، میبخشد و میگرید.
«دلسوز» روایتی است از دینِ زنده و انسانِ دلسوز؛ برای آنان که میخواهند ایمان را در زندگی لمس کنند، نه فقط بشنوند
* اتصال ظاهری به پیامبر صلیاللهعلیهوآله نجاتبخش نیست؛ روح ایمان شرط حیات امت است. [01:40]
* امت زنده، بطور کامل تهاجم فرهنگی و نظامی دشمن را دفع میکند. [05:10]
* منافق، دوست را دشمن جا میزند؛ این بیماری خودایمنیِ جامعه است. [06:45]
* در میانه جنگ، حمله به سپاه پاسداران مصداق بارز نفاق است. [09:10]
* تا منافق از درون خیانت نکند، دشمن از بیرون توان ضربه زدن ندارد. [10:40]
* برخی حاکمان منطقه بر مؤمنان سختگیر و در برابر کفار تسلیماند. [12:30]
* «رحماء بینهم» یعنی چه؟ وقتی مؤمنی در چین گرفتار است، خواب از چشم من میرود. [15:25]
* شعار «نه غزه نه لبنان» از بیعقلی است؛ چرا که امنیت ایران در گرو مقاومت منطقه است. [16:27]
* آنان که برای FATF واکسن را گروگان گرفتند، دلسوز ملت نبودند. [19:30]
* آخرین وداع امام رضا علیهالسلام با جوادالائمه علیهالسلام در آغوش پسرش بود؛ اما وداع حسین علیهالسلام با سکینه با وعده گریههای بیپایان پس از شهادتش بود. [44:05]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمدٍ و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا.
جلسات گذشته این مطلب را با هم مرور کردیم؛ در قیامت آن چیزی که موجب نجات انسان است، این است که یک رشته اتصالی به پیغمبر داشته باشد: «یَا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا». در آیه پایانی سوره مبارکه فتح، کسانی که رشته ارتباط و اتصال به پیغمبر دارند را معرفی کرد. معلوم میشود که این ارتباط ظاهری و اتصال ظاهری نیست که آدم را نجات میدهد؛ آن اتصال واقعی و باطنی است که آدم را به پیغمبر مرتبط میکند. در قیامت اوست که به داد آدم میرسد.
خب، آن کسانی که این اتصال واقعی را دارند، چه شکلی هستند؟ چه ویژگیهایی دارند؟ نسبت ما با پیغمبر شبیه اندامهایی است که کنار هم جمع میشوند؛ دست، پا، کبد، کلیه، قلب و اینها همه کنار هم جمع میشوند؛ ولی صرف کنار هم بودنشان اینها را به هم پیوند نمیدهد. آن روح است که اینها را به هم پیوند میدهد. یک روحی باید به اینها دمیده شود. آن رشته اعصاب است که اینها را به هم پیوند میدهد. آن رگهاست که اینها را به هم پیوند میدهد. آن رشته اعصاب و رگ اگر نباشد، آن روح اگر به اینها دمیده نشود، هزار سال هم اینها کنار هم باشند، هیچ درکی، هیچ ربطی به همدیگر [ندارند]. نکته مهمی است. مؤمنین کِی با پیغمبر جوش میخورند؟ آن وقتی که آن روح در اینها دمیده شود، رشته اعصاب متصل شود.
این اعضای بدن چه شکلی است؟ رشته اعصابی دارد، رگهایی دارد. رگها و مویرگها همه میرود به قلب میرسد. رشته اعصاب همه میرود به مغز میرسد. پیغمبر مثل قلب برای یک بدن، مثل مغز برای یک بدن است. اعضای بدن با آن رشته اعصابی که متصل میشوند به مغز، با آن مویرگها و رگهاست که متصل میشوند به قلب. اگر یک عضوی حرکت نداشته باشد، معلوم میشود که خون درش جاری نیست، رشته اعصاب بهش نرسیده و قطع شده است. این پیوندش از بقیه بدن بریده شده است؛ این عضو مرده است، این ارتباطی ندارد با قلب، ارتباطی ندارد با مغز.
اینکه میگوییم «با پیغمبر باشد»، یعنی این. یعنی متصل باشد، مرتبط باشد. نشانه آن چیست؟ نشانهاش این دو کلمه است که آیه آخر سوره مبارکه فتح فرمود: «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ». خیلی بحث مفصلی دارد، خیلی بحث خوبی دارد. حالا ما یک سلب توفیقی که برایمان شد، این بود که این بحث شش جلسهایمان تبدیل شد به سه جلسه. تازه به گل بحث رسیدیم، شب آخر! یعنی امشب بنا بود که وسط بحثمان باشد. تازه اصل بحثمان سه شب باید ادامه پیدا میکرد. دیگر حالا سه شب گرفتار شدیم، کسالت داشتیم و نشد خدمتتان باشیم. انشاءالله فرصتی باشد این بحث را بتوان ادامه داد؛ چون تازه بحث شروع میشود، خیلی بحث مهمی است.
این امت پیغمبر، کسانی که با پیغمبرند، مثل یک بدن میمانند. روح اینها پیغمبر است، قلب اینها پیغمبر است، مغز اینها پیغمبر است. نشانه آن چیست؟ نشانهاش این است که یک ارتباط داخلی با هم دارند، یک واکنش خارجی با هم دارند. خوب دقت کنید! واکنش خارجیشان چیست؟ یک عنصر مهاجم وقتی میخواهد بیاید، یک بیگانه وقتی میخواهد بیاید، همه با هم بسیج میشوند، پس میزنند و دفعش میکنند. یک ویروس وقتی میخواهد بیاید، یک میکروب وقتی میخواهد بیاید، یک ذره، یک غبار وقتی میخواهد بیاید، همه با هم بسیج میشوند، پس میزنند. این سلسله اعصاب همه را به کار میگیرد برای پس زدنش؛ دست را به کار میگیرد. آدم با دستش روی چشمش را میپوشاند، چشم را به کار میگیرد، پلک را به کار میگیرد، قرنیه را به کار میگیرد، غدد اشک را به کار میگیرد؛ همه را فعال میکند برای اینکه یک دانه غبار که آمده باید بیرون برود. این مهاجم است، این مزاحم است. «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ». امت پیغمبر، آدمهایی که با پیغمبرند، این شکلی هستند.
عنصر بیگانه وقتی میخواهد بیاید، همه با هم پس میزنند. هر مدل که بخواهد بیاید؛ وقتی نظامی میخواهد بیاید، همه با هم جمع میشوند، جهاد میکنند، پس میزنند. وقتی فرهنگی میخواهد بیاید، همه با هم پس میزنند. ولی بعضیها هم هستند خودشان پای دشمن را باز میکنند. حرف دشمن را اینجا به کرسی مینشانند. اسناد بینالمللی را که آنها میخواهند اجرا شود، اینها مخفیانه پیاده میکنند. اینها را بهشان چه میگویند؟ به اینها میگویند منافق؛ اشعثبنقیسهای زمانه، اینها منافقاند. اینها یک بدن را نابود میکنند. اینها موجب مرگ و میرند. اینها ویروسها را برای ما سلول معرفی میکنند، سلولها را برای ما ویروس معرفی میکنند. عمده بیماریهای بدن این است که بدن ویروس را سلول تصور کند، فکر کند این خودی است، سلول را ویروس تصور کند. بیماری خودایمنی این شکلی است؛ شروع میکند دانه به دانه سلولهای سالم را میکشد و میخورد به اسم چه؟ به اسم اینکه فکر میکنی اینها ویروساند، اینها میکروباند. یک بیماری خیلی شدیدی هم هست، خیلیها هم گرفتارند، زود هم آدم را از پا درمیآورد.
کار منافقین در جامعه این است: خودیها را غیرخودی معرفی میکنند، غیرخودیها را خودی معرفی میکنند. دوست را دشمن معرفی میکند، دشمن را دوست معرفی میکند. آنکه میخواهد سر به تنت نباشد، یکجوری برایت وانمود میکند، انگار این دوستت است، خیرخواهت است. آنکه با همه وجودش خودش را فدا میکند برای مردم، یکجوری نشان میدهد انگار این دشمن است.
در این جنگ ۱۲ روزه، همه ملت با انواع و اقسام سلیقهها، فکرها، با سطح متفاوت ایمان، همه آمدند پشت نیروهای مسلح، پشت سپاه، پشت ارتش، دفاع کردند، پشت رهبری؛ چون مؤمناند، وقتی دشمن را میبینند، عنصر بیگانه را میبینند، همه با هم پس میزنند. «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ». حالا یکی تندتر است، یکی کندتر است، یکی قویتر است، یکی مثل من ضعیفتر است، شلتر است، عقبتر است. یکی حجابش صد است، یکی حجابش هشتاد است، یکی حجابش پنجاه است. یکی اخلاقش صد است، یکی اخلاقش پنجاه است. ایمان مراتب دارد، ایمان درجات دارد. یکهو همه ایمان از خودشان نشان دادند، «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ» نشان دادند.
یکهو یک عنصر نخالهای پیدا میشود. وسط این همه دعوا و درگیری و مشکلات، کسی که هشت سال دنبال این بوده که سپاه را فلج کند، هستهای را نابود، موشکی را هوا کند، وسط این جاروجنجال و درگیری میآید، شروع میکند یقه سپاه پاسداران را گرفتن، سپاه را کوبیدن. به این چه میشود گفت؟ به این میگویند مسلمان؟ به این میگویند مؤمن؟ به این میگویند منافق؟ به این میگویند عنصر بیگانه؟ این به اسم سلول در بدن، کارش تضعیف گلبولهای سفید است؛ گلبولهای سفیدی که باید ایمنی بدن را تأمین کند. حالا یکی این گلبول سفیدش بالا است، یکی گلبول سفیدش پایین است. بعضیها گلبول سفیدشان کمتر است. خب حالا اینکه گلبول سفید کمتر است، باید چه کار کرد؟ قرص میدهند، دارو این را تقویتش میکنند.
بعضیها در جامعه ما، روبروی دشمن بیرونی، آن نیروی امنیتی که ایستاده از مملکت دفاع کند، جانش را فدا میکند، وسط جنگ این را دارد خراب میکند، این را دارد نابود میکند، این را دارد تحقیر میکند. به این چه میشود گفت؟ این پای دشمن را رسماً باز میکند. سران رژیم صهیونیستی برگشتند گفتند: «نمیتوانیم حکومت ایران را ساقط کنیم. از خودشان باید یک کسی یک کاری بکند.» عنصر بیرونی میبیند نمیتواند آسیب بزند؛ عنصر درونی باید قوای ایمنی بدن را درگیر بکند، اختلال ایجاد بکند، خراب بکند، فاسد بکند تا آن بیرونیه، تا آن مرض بیرونی، تا آن ویروس بیرونی، بتواند بدن را از پا درآورد. ما هرچه خوردیم از منافقین خوردیم. تا منافق از درون آسیب نزند، کافر از بیرون نمیتواند آسیب بزند. «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ».
هم در عالم اسلام منافقینی داریم، هم داخل مملکتمان منافقینی داریم، هم بعضاً خدای ناکرده بین مسئولینمان منافقینی داریم. ادعاهایی دارند، حرفهای قشنگی میزنند، در مقام عمل جور دیگر رفتار میکنند. البته حالا برای اینکه سوءتفاهم نشود، بنده شخص رئیس جمهور محترم را که رهبر انقلاب هم امروز فرمودند: «انسان پرتلاش و زحمتکشی است»، ایشان را آدم دغدغهمندی میدانیم؛ ولی همه باید دست به دست هم بدهیم، ایشان را از چنگ منافقینی که گاهی ممکن است دور ایشان باشند، نجات بدهیم و حفظ بکنیم. دیگر به هر حال زحمت ما چند برابر میشود. هم باید با دشمن خارجی بجنگیم، هم باید مسئولینمان را از جنگ منافقین نجات بدهیم، هم با منافقین داخلی باید بجنگیم.
البته جنگ با منافقین جنسش فرق میکند: «جَاهِدِ الْكُفَّارَ وَالْمُنَافِقِينَ وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ». خدای متعال به پیغمبر دستور میدهد با کفار و منافقین جهاد کن، غلیظ باش با اینها، سرسخت باش، سفت برخورد کن. منافق این شکلی است. «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ».
شما دولت سعودی را ببینید، شما ترکیه را ببینید، آذربایجان را ببینید و همینطور کشورهای دیگر. به آمریکا و اسرائیل که میرسند مهر و محبت و عشق و وفا؛ به مردم یمن که میرسند، به حزبالله لبنان که میرسند خشم و نفرت و کینه و ضربشست. این میشود نفاق. اینها پدر ما را درآوردند، اینها کمر ما را شکستند، اینها کمر امت پیغمبر را شکستند، اینها کمر خود پیغمبر را شکستند. تعابیری است در روایات ما: «کمر پیغمبر را شکستند». نسبت به کفار شدید نیستند، نسبت به خودیها رحیم نیستند.
آن بدن سالم، آن رشته اعصابی که دارد کار میکند و متصل به مغز است، این شکلی است: عنصر مهاجم بیگانه که میآید، همه با هم پس میزنند. نسبت به عنصر داخلی چه کار میکند؟ همه با هم حمایت میکنند. یک عضوی وقتی درد میگیرد؛ «چو عضوی به درد آورد روزگار»، که شعر معروف سعدی است، این روایت است، این روایت، روایت اهل بیت است. سعدی خوشبیان که یک روحانی بافضیلت بوده، عالم بوده، جناب سعدی این مضامین زیبا را در قالب شعر درآورده است. روایات فراوانی داریم، میفرماید: «مؤمنین مثل یک پیکر میمانند، کَمَثَلِ الْجَسَدِ، مثل یک بدن میمانند».
یک جای بدن وقتی آسیب میبیند، تمام رشته اعصاب بدن فعال میشود، همهجا درگیر میشود؛ چون این عضوی از خودش است، این مال خودش است. نمیشود بیتفاوت بود، نمیشود بیمحلی کرد، نمیشود از کنارش عبور کرد. واکنش نشان میدهد، دغدغه پیدا میکند، دلهره پیدا میکند، بیخوابی پیدا میکند. انگشت پا درد میکند، انگشت دست آسیب دیده، چشم شب خواب ندارد. نمیگوید: «به من چه؟ آن دست است و آن پا؛ من خواب خودم را دارم». این رشته اعصاب مال همه بدن است، به مغز متصل است. مغز درگیر میشود؛ مغز که درگیر میشود، تمام این رشته اعصاب درگیر میشود.
وقتی به امت پیغمبر، به یک گوشهای از امت پیغمبر آسیب وارد میشود، این ضربه، ضربهای است که پیغمبر اکرم با همه گوشت و پوستش این را لمس میکند. امام، امام معصوم با همه وجودش این را لمس میکند. نمیشود کسی اتصال به امام داشته باشد، امام در یک واقعهای خاطرش مکدر باشد، آزرده باشد، رنجیده باشد؛ این آدمی که خودش را متصل میداند، رنجشی نداشته باشد. واسه همین چه گفتند در روایات: «یَفْرَحُونَ لِفَرَحِنَا، یَحْزَنُونَ لِحُزْنِنَا». مؤمن این است؛ وقتی ما شادیم، شاد است؛ وقتی ما ناراحتیم، ناراحت است.
یک فیلمی هست، یک تکه کلیپی است. یک عالمی، یک آقای روحانی سن و سالدار محترمی، به مرحوم حضرت آیتالله العظمی بهجت (روح همه علما و خوبان و بزرگان شاد باشد، انشاءالله در این شام شهادت امام رضا میهمان امام رضا باشد) به ایشان میگوید که: «آقا، برای من دعا کنید». آیتالله بهجت میگوید. ایشان میفرماید: «من برای همه دعا میکنم». بعد یک جمله میفرماید. آقای بهجت، خیلی جالب است. حالا من قریب به مضمونش را عرض میکنم: «من برای همه دعا میکنم؛ اگر در چین یک مسلمانی باشد، گرفتار باشد، من برای آن دعا نکنم، در ایمان من تردید است».
پسر ایشان میفرمود که وقتی خبر میآمد فلانجا انفجار شده، در عراق انفجار شده، فلانجا سیل آمده، زلزله آمده، فلان کشور اسلامی، چند روز آیتالله بهجت (رضواناللهعلیه) خواب و خوراک نداشت، خواب از ایشان گرفته میشد. خب، یک عده اینجا شعار دادند: «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران». دیدند که جانشان را هم فدای ایران باید بکنند. حالا نه غزه، نه لبنان... بعضیها خوشحال بودند. دوستی میگفت، یک عزیزی میگفت: «در تاکسی نشسته بودم، بعد از شهادت سید حسن نصرالله، راننده تاکسی میگفت خوشحال بود، میگفت: «دیگر این را هم کشتند، پولهایمان را دیگر به اینها نمیدهند، خرج خودمان میشود»»
بعضیها نادانند، نمیفهمند. آری، خرج خودمان شد؛ خرج بازسازی خانههای خودمان، خرج خرابیهای خودمان، خرج موشکها و پهپادها و پدافندهای خودمان شد. جدای از اینکه اصلاً این تئوری، این دکترین دفاعی به تو میگوید که دشمن را صد کیلومتر آنورتر، کیلومتر آنورتر نگه دار. اگر این هم نبود، تو باید برای مؤمن دل بسوزانی. او هم شیعه است، او هم مؤمن است. مردم لبنان، حتی مردم فلسطین، اینها محب اهل بیتاند. چقدر اسم اهل بیت در اینهاست! چقدر فیلم از اینها منتشر شد! گریه میکردند، اسم امام حسین را میآوردند، اسم امام حسین را میآوردند، اسم امام زمان را میآوردند. نمیدانم اینها را دیدید شما؟ بچه کوچک روی تخت دارد به خودش میپیچد، امام زمان را صدا میزند، پیغمبر را صدا میزنند. امت پیغمبرند اینها. اینها گرسنه باشند، غذا نداشته باشند، با چه رنجی زندگی بکنند. من ککَم هم نگزد، انگار نه انگار. تازه بیایم بگوییم: «حق نداری یک قرون از پولهای من خرج اینها کنید. راضی نیستم». آدم به این میگویند مسلمان؟ این رحمت چه میشود؟ «رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ» چه میشود؟
مثل این میماند که دشمن مثلاً حمله بکند به نیشابور برسد. بعد اهل مشهد بگویند که: «آقا، راضی نیستیم پولهایمان را خرج نیشابوریها بکنیم. ما خودمان شهر مشهد هزار تا گرفتاری داریم». به مشهد برسد، به پنجراه پایینخیابان برسد. بعد بالاخیابانیها بگویند که: «راضی نیستیم پولها را خرج پایینخیابانیها بکنیم. ما خودمان هزار تا گرفتاری داریم». به این میگویند تو عقل داری؟ اصلاً میفهمی پایینخیابان با بالاخیابان چه فرقی میکند؟ پایینخیابان را که میزنند، بعدیاش بالاخیابان است. بدن از جیب بالاخیابانیها و پایینخیابان آباد کند. آنها که آسیب میبینند، امنیت تو آسیب میبیند. همهتان یک پیکرید. دست را قطع بکنند، دست راست را قطع کنند، دست چپ بگوید: «به من چه؟ انگشتهای من که سر جایش است». آن قطع شود، بعداً کار دست راست را هم تو باید بکنی. فشارش به تو میآید، دردش مال توست، محرومیتش مال توست. پیکر مسلمین این شکلی است. جامعه مسلمین این شکلی است. میشود «رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ». دل میسوزاند در گرفتاری همدیگر، ولی منافقین چه؟ باکشان نیست.
دوباره همین منافقین داخلی را مثال بزنم. روزی هفتصد نفر مردم کشته میشدند در کرونا به خاطر اهمال، بیتدبیری. بعد یک عدهای در دعوای سیاسی میگفتند تا فلان چیز تصویب نشود، ما نمیتوانیم واکسن بیاوریم. خدای متعال هم لطف کرد، حقایق را برای مدتی چند صباحی به ماها نشان داد. خدا رحمت کند شهید رئیسی عزیز را که عکسش را هم دوستان اینجا زدند. با چند تا تماس واکسن رساند. خیلی زود، زودتر از خیلی از کشورهای دنیا، آمار مرگ و میر کرونا در ایران به صفر رسید. چقدر یک عده پلیدند! چقدر یک عده خبیثاند! روزی هفتصد نفر کشته میشوند. خرج منافع حزبی و جناحی [میکردند]. این [میگفتند] چون من گفتم تا FATF تصویب نشود، کرونا نمیرود و واکسن [نمیآید]. ملتم کشته بشوند، به درک! به اینها چه میگویند؟ به اینها چه میگویند «رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ»؟
سیل میآمد، بعضی از اینها حاضر نبودند از ویلایشان بیرون بیایند، یک سری به مردم بزنند. خدا رحمت کند شهید رئیسی را که نه پنجشنبه داشت، نه جمعه داشت، نه تعطیلی داشت. همهاش در سفر، چند بار به همین سیستان و بلوچستان رفت. یک عده برای رأی جمع کردن خوب بلد بودند بروند آنجا رأی اهل سنت را، رأی علمای اهل سنت را بخرند. موقع خدمت نه به شیعه خدمت میکردند نه به سنی، برایشان فرقی نمیکرد. شهید رئیسی به آن جاهایی که کمتر بهش رأی داده بودند، بیشتر خدمت کرد؛ چرا؟ چون مؤمن بود، مسلمان بود، «رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ» بود، دلش برای مردم میسوخت، به فکر منافع و رأی و حزب و جناح و دم و دستگاه خودش نبود. ما اینجوری آدم میخواهیم. البته کم است و قلیل؛ و خود قرآن هم فرمود آنکه مؤمن باشد کم است. مؤمن صادق، فداکار، دلسوز کم پیدا میشود؛ ولی امت واقعی پیغمبر ایناناند، آن کسانی که این شکلی رفتار میکنند.
یک روایتی از امام رضا (علیه السلام) بخوانم و بحث امشب را تمام کنم. ای کاش فرصتی بود به این بیشتر میپرداختیم. این موضوع در قرآن، خصوصاً منافقین. «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ»ند نه «رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ». نه روبروی دشمن از خودشان شدت و خشم نشان میدهند، نه پیش مردم از خودشان تواضع و کرنش، دلسوزی و محبتی نشان میدهند. در گرفتاریها به مردم بیاعتنایی میکنند، بیمحلی میکنند، با مردم سرسختی نشان میدهند. عوضش با دشمن، هِر و کِر [دارند] و التماس.
انشاءالله خدا به ما ایمان بدهد، ما را اهل همراهی با پیغمبر کند. ما زنده باشیم. آنکه با پیغمبر نیست، آنکه این ویژگیها را ندارد، مرده است. «لِمَا یُحْیِیکُمْ». پیغمبر آمده به ما حیات بدهد. آن کسی که «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ» نیست، از این رشته اتصال به این مغز جداست، از این رشته اتصال به این قلب جداست. رگهای مرتبط با او مسدود شده، رشته اعصابش قطع شده است. واکنش نشان نمیدهد، حسی ندارد، دلش برای مردم نمیسوزد.
خدا رحمت کند حضرت امام (رضواناللهعلیه) را. چقدر این مرد بزرگ بود! چقدر این مرد فوقالعاده بود و هنوز هم متأسفانه غریب است. آنجور که باید شناخته نشده است. مصداق بارز «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ». شدتش در برابر دشمن، صلابتش که خب همه میدانیم. «رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ»؛ خاطراتی که برای حضرت امام نوشته شده، بخوانید. خصوصاً جوانترها وقت بگذارند، حوصله به خرج بدهند. یک پنججلدی کتاب نوشته شده است: «برداشتهایی از سیره امام خمینی». پنج جلد است. هر جلدش هم یک موضوعی است. یک جلدش مرجعیت و رهبری ایشان است، یک جلدش مسائل خانوادگی ایشان است، مسائل فردی ایشان است. کتاب زیبایی [است که] مجموعه چیزهایی که خاطراتی که از حضرت امام نقل شده را جمع و موضوعبندی کردهاند.
حضرت امام در بیمارستان بودند. از آن اتاقی که بودند ایشان را بیرون آوردند. یک کم در بخش امام، به قول ما، یک دوری، یک تنفسی، هوایی عوض بکند. امام را که آوردند در بخش، یک کم امام حالشان رو به بهبود بود. در یکی از ایامی که ایام بستری ایشان بود، ایشان را آوردند در بخش. همین که ایشان نگاهش افتاد به مردم، به این بیمارها، به این گرفتارها، به این اوضاعی که یکهو دیدند حال امام بد شد، دوباره قلب ایشان اختلال پیدا کرد، برش گرداندند. دکتر ایشان گفت: «آقا، نبرید ایشان را. طاقت ندارد. گرفتاریهای مردم را میبیند.»
البته امام صلابت داشت. یکجوری رفتار میکرد به ظاهر امام نمیخورد اینقدر لطافت و محبت داشته باشد. خصوصاً در برابر دشمن یکجوری از خودش قدرت نشان میداد که دشمن را زَبون میکرد، ضعیف میکرد، ذلیل میکرد؛ ولی قلب او این شکلی بود. یکی از این نوهها را میآوردند کنار ایشان. خوب نوههایی داشت، مخصوصاً آن نوه، بچه آخر، پسر آخر: آقا سید علی آقا، که الان هم انصافاً بین نوههای امام میدرخشد. ایشان [یعنی امام] خیلی به ایشان [سید علی] علاقه داشت. خیلی علاقه داشت. وقت میگذاشت. با آن همه درگیری و مشغله با این بچه بازی میکرد، دستش را میگرفت. آن ایامی که، آن ساعتهایی که امام خوب سه تا نیم ساعت پیادهروی داشت، امام دست این بچه را میگرفت، همراه خودش میبرد، باهاش حرف میزد، باهاش بازی میکرد.
نوههای دیگر را گاهی میآوردند. یکی از این نوهها را چند شب کنار امام گذاشته بودند. نزدیک امام میخوابید. ایشان به ظاهراً مادر آن بچه گفته بود: «اگر اینجوری بشود، این بچه را دیگر شبها کنار من نگذار.» گفته بودند: «چرا؟» گفته بودند: «این بچه هی پتویش را از رویش کنار میزند. من تا صبح ده بار باید بیدار شوم، هی این را چک کنم پتویش را کنار نزده باشد. از استراحت میافتم، شب نمیتوانم بخوابم.»
به ایشان گفته بودند: «آن بالا دست تکان میدادید، به کجا نگاه میکنید؟» از آن ایوان جماران، ایشان فرموده بود: «هی حواسم به این بچههای کوچک است. یک وقت زیر دست و پای بچهها آسیب نبینند. همه حواسم به اینهاست.» آقا! یکی رهبر مملکت باشد، سخنرانی وقتی میکند، سران آمریکا جلساتشان را تعطیل کنند، ببینند این پیرمرد چه میگوید؛ ولی حواسش پرت به این بچههای کوچک است که یک وقت اینها زیر دست و پا نروند. اینها لطافت است، اینها رحمت است، اینها اتصال به پیغمبر است، اینها از جنس پیغمبر بودن است.
یک خاطره یادم آمد. میخواستم روایت را بخوانم، بگذارید این را بگویم. حیف! دیگر حالا قسمت به این بود. یک عزیزی از خوبان تهران امروز از دنیا رفتند، یعنی امروز دفنشان کردند. لیلة الدفن ایشان است. حالا یادمان هم باشد، انشاءالله بشود برای ایشان نماز بخوانیم. از علمای تهران بودند، مرحوم آیتالله مقدس خیابانی. خیلی البته برای عموم شناخته شده نیستند. یک پیرمرد روحانی مهربانِ مهربان بین تهرانیها و شاگردانشان. معروف به حاج آقا مقدس. امروز در حرم حضرت عبدالعظیم ایشان را دفن کردند.
بنده یک خاطرهای از بین چند تا خاطره از ایشان دارم. حالا یکیاش که خیلی جلو چشمم است، این خاطره است: ایشان بسیار مهربان بود، بسیار دوستداشتنی بود. اینقدر مردم آن منطقه نظامآباد تهران به ایشان علاقه داشتند. خود مردم رفتند به شهرداری اصرار کردند که اسم این کوچهای که مسجد حاج آقا درش است، اسم این کوچه را بگذارند به نام حاج آقا: «کوچه مقدس». عاشق ایشان بودند مردم. مثل پروانه دور ایشان میچرخیدند؛ چون ایشان مثل پروانه دور مردم میچرخید. عاشق مردم بود. چقدر این آدم مهربان بود!
یک خاطره بنده از ایشان دارم. مال حول و حوش بیست سال پیش، هجده سال پیش. یک جماعتی از طلبههای تهران کاروانی آمده بودیم مشهد. آن موقع هنوز ما مشهدی نشده بودیم. حالا انشاءالله که الان مشهدی شده باشیم. یک تعدادی از دوستان آمدیم. یکی از این حسینیههای سرشور را دوستان گرفته بودند. ایام ماه رمضان بود. ده روز هر سال دوستان میآمدند. ما هم بعضی سالها با این دوستان همراه [بودیم].
یک حاج آقای مقدس، تولیت این حوزه علمیه بود. یک مدیر محترم عزیزی؛ خدا به ایشان هم سلامتی و طول عمر دهد! یک کیفی بود. خب، آن موقع مثل الان کارت و عابربانک و اینها این شکلی نبود. پولها را به صورت نقد جابهجا میکردند. آن مدیریت محترم حوزه یک کیفی داشت. همه پولها و مدارک آن سفر و اینها در آن کیف بود. خانواده اساتید در این غرفههای این حسینیه، هر کدام یک حجره، یک غرفهای داشتند. حالا مثلاً ده تا بیست تا غرفه بود. این مدیر محترم یکی از این غرفهها، ایشان و خانوادهشان بودند. این کیف هم در آن غرفه بود.
سر ظهر بود. همسر این مدیر محترم هم استراحت میکردند. کیف هم کنار ایشان بود. فضای حسینیه هم جوری بود که از بیرون راه دزدی نداشت. اگر کسی میخواست بیاید، اول باید میآمد در حیاط، بعد از کنار میآمد آن غرفههای پشت؛ و این هم که بخواهد بداند بین این بیست تا غرفه دقیقاً پولها در این غرفه است [و] مدیر اینجاست، این ساعت استراحت، الان کسی در غرفه نیست، مدیر بیرون و خانمش خواب است. خیلی بعید بود که دزد از بیرون بیاید.
یک روزی، آقا، این کیف، این پولها را دزد زد. خب، ماها که آنجا بودیم، همه گمانمان رفت به خودمان. گفتیم: «قطعاً یکی از خود ما دزد است. نمیشود از بیرون کسی بیاید.»
آن مدیر محترم، ایشان هم انسان بافضیلتی است. حالا چون این صوتهای ما را هم ایشان دورادور پیگیری میکنند، از اینجا خدمت ایشان هم سلام عرض میکنم. ایشان خیلی انسان بااخلاقی است. حالا ایشان هم یک خاطرهای دارد. حالا بین پرانتز خاطره ایشان را هم بگویم. این عزیز از شاگردان اخلاقی مرحوم آیتالله حقشناس تهران است. از شاگردان ایشان است. این مدیر محترم [باشه]. اسمها قاطی نشود. آن حاج آقا مقدس [دیگری] هنوز به ایشان نرسیدم. فعلاً مدیر مدرسه را دارم عرض میکنم. حرفهایم که مفهوم [است]؟ خیلی تو هم تو هم که صحبت نمیکنم ها! خب، الحمدلله قاطی نشود مطالب.
این مدیر محترم هرچه طلبهها به ایشان میگفتند: «آقا، دزد از بین خود ماست»، قبول نمیکرد. یکی از دوستان به من گفت: «میدانی چرا حاج آقا قبول نمیکند؟ این یک داستانی دارد.» گفتم: «چیست؟» گفت: «ایشان یک مدت زیادی سوءظن داشت. به این و به آدمها سوءظن داشت. به هرکی نگاه میکرد میگفت: «این آمده فلان کار بکند، این فلان قصد را دارد، این فلان حرف را که زد فلان...»»
یک روزی با این نیت میرود خدمت مرحوم آیتالله حقشناس که به ایشان بگوید: «آقا، من خیلی بدبینم، چه کار کنم سوءظنم خوب شود؟» در مجلس ایشان که شرکت میکند، جلسه تمام میشود. آیتالله حقشناس میخواهند بروند بیرون. قبل از اینکه این بزرگوار به آیتالله حقشناس چیزی بگوید، خود آقای حقشناس به ایشان رو میکند. ایشان هم تکیهکلامی داشت. آیتالله حقشناس از استادش مرحوم زاهد گرفته بود. به هرکی میرسید میگفت: «داداش جون»؛ همان با همان لهجه و فرم تهرانی خودش. آیتالله حقشناس به ایشان رو میکند. دم در وقتی میخواهد برود بیرون، میگوید: «داداش جون، با بدها که بنشینی سوءظن پیدا میکنی. با خوبها بنشین حسن ظن پیدا [میکنی].»
قبل از اینکه ایشان اصلاً حرفی بزند، طرح مسئله بکند، آن بزرگوار خودش گفت. ایشان از آنجا میفهمد که آقا، راه حل برطرف کردن سوءظن این است. اینقدر دیگر ایشان سوء [ظن] از بین رفته بود. اینجا هرچه به ایشان میگفتند: «آقا، دزد از بیرون نمیتواند بیاید»، قبول نمیکرد. میگفت: «طلبه دزد نمیشود، طلبه دزدی نمیکند.»
حالا [میگویم] خوب است، زنگ زدند تهران به حاج آقا مقدس که امشب شب لیلة الدفن ایشان است. روحشان با امام رضا محشور بشود، انشاءالله. چقدر ایشان دوستداشتنی بود! زنگ زدند، گفتند: «حاج آقا، پولهای اردو را دزد برده است.» حالا باز حسن ظن مدیر کجا، صفای باطن حاج آقا مقدس کجا! حاج آقا مقدس فرموده بود که: «فدا سرتان. خودم پولتان را میدهم. دزد هم چون پول حلال طلبه میخورد، انشاءالله عاقبتبهخیر میشود. پول حلال طلب است. دزد پول حلال میخورد، انشاءالله عاقبتبهخیر میشود.» آن [مدیر] کجا بود، آن [حاج آقا مقدس] کجا سیر میکرد! آن چقدر باصفا بود. این یکی قبول نمیکرد طلبه دزد باشد. آن یکی میگفت: «چون نان طلبه را خورده، او هم عاقبتبهخیر میشود.» این را بهش میگویند باطن زلال. «رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ» این است. «رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ».
حالا روایت امام رضا (علیه السلام): امام رضا (علیه السلام) به حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) فرمود: «یا عبدالعظیم، به اولیای من، به شیعیان من سلام مرا برسان. بگو که برای شیطان راه نفوذ بین خودشان باز نکنند. دستور بده که در کلامشان با همدیگر صادق باشند، امانت همدیگر را بدهند. بهشان بگو که بنا را بگذارند بر سکوت، با همدیگر پرخاش و جدال نکنند در آن جاهایی که به درد نمیخورد. «إِقْبَالُ بَعْضِهِمْ عَلَى بَعْضٍ». به همدیگر رو کنند، با هم خوب باشند، با هم کنار بیایند، دیدار همدیگر بروند. «فَإِنَّ ذَلِکَ قُرْبَةٌ إِلَیَّ». این کارها را که بکنند به من نزدیک [میشوند].» چقدر زیباست! فرمود: «خودشان را مشغول کوبیدن همدیگر نکنند.»
جمله را داشته باشید. بحث را تمام کنم. فرمود: «فَإِنّی آلیْتُ عَلى نَفْسى: من قسم خوردم، امام رضا فرمود: من قسم خوردم هرکی این کار را بکند، بیفتد به جان بقیه مؤمنین، مؤمنین را خرد کند، تحقیر کند، بیآبرو کند، رسوا کند، اذیت کند، من قسم خوردم در پیشگاه خدا، أَنَّهُ مَنْ فَعَلَ ذلِکَ (هرکی این کار را کند) [و] یکی از دوستان من را ناراحت کند، دَعَوْتُ اللَّهَ أَنْ یُعَذِّبَهُ فِی الدُّنْیا أَشَدَّ الْعَذابِ، خدا این آدم را در دنیا به شدیدترین عذاب گرفتار کند و یَکُونَ فِی الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرینَ. در آخرت هم بدبخت باشد. از طرف من این را بگو به مؤمنین و شیعیان. بگو خدا خوبهایشان را میبخشد، از بدهایشان هم میگذرد، مگر کسی که مشرک باشد یا یکی از دوستان من را آزار بدهد یا در دلش بدی بقیه مؤمنین و خوبان را بخواهد. خدا این آدم را نمیبخشد، مگر اینکه توبه کند، از این کارش برگردد. اگر برنگردد، نَزَعَ رُوحَ الْإِیمَانِ مِنْ قَلْبِهِ، خدا روح ایمان را از قلبش میکند و خَرَجَ مِنْ وِلَایَتِی، از ولایت من، امام رضا، بیرون میرود و لَمْ یَکُنْ لَهُ نَصِیبٌ فِی وِلَایَتِنَا، دیگر نصیبی در ولایت ما نخواهد داشت. وَأَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ ذَلِكَ». خود امام رضا آخرش فرمود: «من به خدا پناه میبرم از این.» اینقدر این داستان رحم کردن و رحم نکردن به مؤمنین حساس [است].
این جمله را هم بگویم. یک خاطره دیگر است، برم سر روضه. یکی از اساتیدمان که البته اگر ایشان را اسم بیاورم میشناسید، از علمای شناخته شده و مطرح، عضو مجلس خبرگان هم هستند. حالا میفهمند چرا اسم نمیآورید. به حاشیه میکشند وقتی اسم میآورند. حالا چون ایشان فرمودید، اسم میآورم: حاج آقای آیتالله میرباقری. خدا به ایشان سلامتی و توفیق بدهد. ما درس ایشان میرفتیم. سال ۸۷-۸۸ درس خارج داشتند در قم. ایشان یک درس در مدرسه فیضیه میگفت، بعد میآمد مؤسسه در راه حق که دیوار به دیوار منزل آیتالله بهجت بود. بنده درس اولشان نمیرفتم، درس دومشان میآمدم. میآمدم فیضیه، از فیضیه با هم میآمدیم. یعنی بنده در معیت ایشان [به] مؤسسه در راه حق [برای] درس دوم ایشان شرکت میکردم.
یک روز که میآمدیم، آن موقع این خیابان ارم از وسطش ماشین رد میشد، مثل الان پیادهرو نشده بود. این خیابان ارم، خب، چون ماشین رد میشد، اینور پیادهرو خیلی شلوغ بود، تراکم جمعیت زیاد. همراه ایشان میرفتیم، صحبت میکردیم، گفتگو میکردیم. یکهو رسیدیم به یک بچه کوچکی داشت گریه میکرد. ایشان [آیتالله میرباقری] به من فرمود که چشمش به این بچه افتاد. فرمود که: «شما بیزحمت بروید سر کلاس به دوستان اعلام کنید من دیرتر میآیم.» گفتم: «چرا؟ حاج آقا، برم ببینم این بچه برای چه گریه میکند؟» گفتم: «خب، چرا شما بروید؟ من میروم، [شما] میروید دنبالش؟» گفتم: «آری، شما بروید به درس برسید، من میآیم خدمتتان.»
این بچه چون اینوری میرفت، ما اینوری داشتیم میرفتیم رو به جلو. این بچه رو به عقب ما میآمد. دیگر من کج کردم، آمدم دنبال این بچه. یک کم رفتم جلو، تا به بچه رسیدم، دیدم یک پسر چهارده پانزده سالهای کنار این بچه [است]. تا بچه را آمدم ازش سوال کنم: «چه ات است؟» آن پسر بزرگه گفت: «هیچیاش نیست. این الکی است. چیزی میخواهد، نخریدیم برایش، گریه میکند.» گفتم: «این گم نشده؟ مشکلی ندارد؟» گفت: «نه آقا، الکی است گریه [اش].» آمدم برگردم. گفتم: «دیگر الان لابد حاج آقا رسیدهاند سر درس.» آمدم یک کم با سرعت بروم خودم را بهشان برسانم، دیدم حاج آقا اینجا ایستادهاند، به پشت نرفته بود. تا [پرسیدم] چی شده بود؟ گفتم: «گم نشده بود؟» گفتم: «نه. گرسنه نبود، چیزی نمیخواست، نمیدانم یتیم نبود، فلان نبود.» گفتم: «نه حاج آقا، هیچی.»
همراه ایشان راه افتادیم. ایشان چند تا جمله فرمود. یکیاش را میگویم خیلی جالب است. فرمود: «همین چیزهای کوچک را اگر آدم توجه نکند، کارش به اینجا میرسد که یک ملت را جلو چشمش میکشند. ککش از همینجاها شروع میشود. همین یک بچه دارد گریه میکند، آدم محل نمیگذارد... یک [نفر] هفتاد میلیون را میکشم، طرف برگشته گفته: هشتاد میلیون فدای سر بچهام، یک خال به بچهام نیفتد.» دیدید دیگر؟ طرف فلان بازیگر فراری اینجوری میشود. آدم اینقدر بیرحم میشود، گرگ درنده میشود، همه را فدا میکند برای خودش، برای بچهاش، برای خانوادهاش. از همین جاهای کوچک شروع میشود. کار به کجا میرسد؟ آخرش کار به اینجا میرسد که دلش برای امام هم نمیسوزد، امام را هم بکشند دلش نمیسوزد. این آخر این داستان. بریم سر روضه.
لعنت خدا بر مأمون. لعنت خدا بر آن کسانی که مأمون را کمک کردند در مسموم کردن امام رضا (علیه السلام). امام غریب، امام رئوف، امام دلسوز. چقدر در گرفتاریها امام رضا به داد مأمون رسید! حکومت مأمون را حفظ کرد، خود مأمون را حفظ کرد، آبروی مأمون را حفظ کرد. چه جور جواب داد مأمون ملعون به این همه محبت امام رضا؟ در دیار غربت، بیکس و کار، از خانواده و خویشان و بنیهاشم دور.
امام رضا (علیه السلام) به اباصلت فرمود: «من وارد این مجلس میشوم. تو پشت در باش. بیرون که آمدم، اگر دیدی چیزی روی سر نینداختهام، اگر خواستی با من صحبت کن؛ ولی اگر دیدی چیزی روی سرم انداختهام، دیگر با من حرف نزن. من دیگر اوضاع و احوال روبهراهی ندارم.» رفت مجلس مأمون. خیلی ظاهر را خوب نگه میداشت. مأمون هی محبت کرد، احترام کرد، جلوی پای امام رضا بلند شد، پیشانی حضرت را بوسید، حضرت را برد کنار خودش جا داد. چقدر با احترام و محبت گفتگو کرد. لابهلای گفتگو گفت: «پذیرایی بیاورید. از آقا انگور بیاورید، انار بیاورید.» انگور آوردند. خودش شروع کرد. یک خوشهای را برداشت، شروع کرد خوردن. به امام رضا گفت: «بفرمایید.» حضرت فرمودند: «مرا معاف کن.» گفت: «نه. نکند شما به ما بدبینید؟ بفرمایید، خیلی خوشطعم است. من تا حالا از این انگور خوشمزهتر نخوردهام.» امام رضا سه تا حبه انگور خوردند. یکهو حالشان به هم ریخت. از مجلس بلند شدند بیرون بروند. مأمون ملعون گفت: «إِلَى أَيْنَ؟ کجا میروید؟» فرمود: «إِلَى حَیْثُ وَجَّهْتَنِی. دارم همان جایی میروم که تو مرا فرستادی.»
امام رضا به مأمون [فرمودند]. «فَخَرَجَ مُقَطَّرَ الرَّأْسِ». حالا اباصلت پشت در نشسته، دید امام رضا آمد بیرون. صورتش را، سرش را پوشانده. میگوید: «دیگر فَلَمْ أُکَلِّمْهُ. من دیگر با امام رضا گفتگویی نکردم.» حضرت خودشان رفتند داخل خانه. امام رضا دستور داد درها را قفل کنند. درها قفل شد. یک مقداری حضرت دراز کشیدند، خوابیدند. میگوید: «من پشت در بودم، غم و غصه همه وجودم را گرفته بود.» یکهو دیدم: «فَدَخَلَ عَلَیْهِ شَابٌّ حَسَنُ الْوَجْهِ». دیدم یک جوان زیبا وارد شد. هنوز آن اوضاع و احوال امام رضا به آن شدتی که شنیدید [نرسیده بود]؛ هنوز امام رضا به آن حال نرسیده بودند، آن احوالی که مثل مارگزیده به خودشان بپیچند. هنوز اول ورود این سم به بدن مبارک امام رضا (علیه السلام) بود.
میگوید دیدم جوانی وارد شد، زیبارو. «قَطَعَ الشَّعْرِ أَشْبَهُ النَّاسِ بِالرِّضَا (علیه السلام)». موهای زیبا. دیدم شبیهترین آدم به امام رضاست. خب، اباصلت نمیشناخت امام جواد (علیه السلام) را. اولین باری که میبیند، میگوید پاشدم، حرکت کردم سمت ایشان. چون حضرت فرموده بودند درها را قفل کنیم، کسی وارد نشود. گفتم: «مِنْ أَیْنَ دَخَلْتَ؟ از کجا آمدی؟ وَالْأَبْوَابُ مُغَلَّقَةٌ؟ درها که قفل بود؟» فرمود: «همانی که مرا از مدینه آورده، از این درهای بسته هم مرا عبور داد.» گفتم: «وَ مَنْ أَنْتَ؟ کی هستید شما؟» فرمود: «أَنَا حُجَّةُ اللَّهِ عَلَیْکَ یا أَبَا صَلْتُ. من حجت خدا بر تو هستم، اباصلت. أَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ. من امام جوادم.»
اینجایش خیلی زیباست، عزیزان! این روایت در کتاب «عیون اخبار الرضا» شیخ صدوق است. روایت طولانی است. همین دو سه خطش را میخوانم. روضه ما باشد، انشاءالله. عزیز دلمان فیض ببرند. آخرین روضه محرم و صفرمان است، رفقا، عزیزان! سفرهمان جمع شد. دوباره پیرهن مشکیمان تمام میشود، میرود در کمد. کی دیگر بیرون بیاید؟ باشیم، نباشیم؟ انشاءالله این اشکها ذخیره باشد در محضر امام رضا (علیه السلام). امشب برای غریب توس داریم گریه میکنیم. پیغمبر فرمود: «پاره تن من است» [یعنی امام رضا].
اباصلت میگوید امام جواد (علیه السلام) وارد شد، رفت سمت پدرش. تا چشم امام رضا به امام جواد افتاد از جا بلند شد. «فَأَنَقَهُ» (او را در آغوش گرفت) امام جواد را در آغوش [گرفت] و «ضَمَّهُ إِلَى صَدْرِهِ» (او را به سینه چسبانید). امام جواد را به سینه چسباند و «قَبَّلَ مَا بَیْنَ عَیْنَیْهِ» (پیشانی امام جواد را بوسید). دوباره امام رضا دراز کشیدند. حالشان بد بود. «وَ أَکَبَّ عَلَیْهِ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ». میگوید دیدم امام جواد رفت خودش را انداخت روی پای بابا. «یُقَبِّلُهُ» (شروع کرد بابا را بوسیدن) و «یُسَارُّهُ بِشَیْءٍ لَمْ أَفْهَمْهُ» (شروع کرد اسراری را با همدیگر گفتن). یکجوری صحبت میکردند من سر در نمیآوردم چه دارند میگویند.
دیدم یک کفی گوشه لب امام رضا (علیه السلام) [است]. دیدم با لبش امام جواد این کف را از روی بابا گرفت. با همدیگر گفتگویی کردند. یک کم که تمام شد، دیدم امام جواد بلند شد. فرمود: «آبی بیاور، میخواهم پدرم را غسل بدهم.» گفتم: «آقا جان، از کجا آب بیاورم؟» جایی را به من معرفی کرد. فرمود: «آنجا آبی هست که آب بهشتی بوده است.» مشغول غسل و کفن امام رضا (علیه السلام) شد.
شب آخر، روضه آخرمان است. بگذار این روضه را این شکلی تمامش کنیم. آخرین ملاقات امام رضا با فرزندش این شکلی بود: در آغوشش گرفت، بوسیدش. در امنیت، در آرامش. اوضاع امام رضا اوضاع خوبی نبود، ولی با امنیت و آرامش و عزت این پدر و پسر، این پدر و فرزند همدیگر را در آغوش گرفتند. این آخرین گفتوگو و دیدار این پدر و فرزند بود.
برم یک جای دیگر. خود امام رضا هم فرمود: «إِنْ كُنْتَ بَاكِياً لِشَيْءٍ فَابْكِ لِلْحُسَيْنِ». برای هرچه خواستی گریه کنی، [برای] حسین گریه کن. این آخرین دیدار یک امام با بچهاش بود. میخواهم از آخرین دیدار یک امام دیگر با بچهاش بگویم. آمد در خیمه. زن و بچه دورش جمع شدند. یکی صدا زد: «یَا أَبَتَا، إِلَى حَرَمِ جَدِّنَا. بابا، ما را برگردان مدینه. ما را میخواهی بین یک مشت نامحرم، بین یک مشت دشمن رها کنی؟» فرمود: «دست و بالم بسته است. لَوْ تُرِکَ الْقِتَالُ نَامَ. اگر میشد، میکردم این کار را. نمیگذارند، نمیشود.» هر کدام شروع کرد یکجور نجوا کردن، یکجور حرف زدن.
یکی خیلی بیتابی میکرد: سکینه دختر امام حسین (علیه السلام) است. در همین سن و سال تقریباً [امام جواد (علیه السلام)] هست. در همین سن و سال امام جواد (علیه السلام). این پسر نوجوان امام رضاست، آن دختر نوجوان امام حسین است. این لحظات آخر را دیدید بین این پدر و فرزند چطور گذشت؟ حالا از این لحظات آخر برایتان بگویم. سر سکینه را به سینه چسباند، فرمود: «لَا تُحْرِقِی قَلْبِی بِدَمْعِکِ. دخترم! با این اشکهایت داری جگر مرا آتش میزنی. یک درخواستی ازت دارم بابا: تا وقتی بابات زنده است اینجور گریه نکن، مَادَامَ مِنِّی الرُّوحُ فِی جِسْمَانِی. تا وقتی روح در تن من است این شکلی گریه نکن.»
چه فرمود امام حسین؟ آخرین گریههای محرم و صفرمان، آخرین عالمان از این آخرین گفتگوی امام حسین با بچهاش. فرمود: «دخترم، اشکهایت را نگه دار. یک چند ساعت دیگر مرا میکشند. چند دقیقه دیگر مرا می[کشند]. اینقدر گریهها داری بابا. بعد از اینکه مرا کشتند، آنکه بیشتر از همه باید گریه کند تویی.» خوب ناله زدید. این جمله را هم بگویم. چقدر گذشت از این گفتگوی این دختر با بابا؟ نمیدانم چند ساعت گذشت. دوباره این بچه آمد در آغوش بابا. کجا؟ در گودال، کنار این بدن پارهپاره.
چند ساعتی نگذشته، رو کرد به عمهاش زینب، گفت: «یَا عَمَّةُ، هَذَا نَعْشُ مَنْ؟ جان به من بگو این بدن پارهپاره مال کیست؟» فرمود: «دخترم، هَذَا نَعْشُ أَبِی. این پیکر پارهپاره بابات است.»
در حال بارگذاری نظرات...