«دلسوز» سفری است از آیات قرآن تا عمق دل انسان؛ از سوره «بلد» تا «حدید» و «ماعون»، از رحمت نبوی تا اشک عاشورایی امام حسین (علیهالسلام).
در این جلسات، رحمت الهی نه در کلمات، بلکه در زندگی معنا میشود؛ از زکات و صبر تا دلسوزی، انصاف و مهربانی اجتماعی.
هر گفتار آمیزهای از تفسیر ناب، روایتهای اهل بیت (علیهمالسلام) و تجربه زیستهی ایمان است؛ ایمانی که عمل میکند، میفهمد، میبخشد و میگرید.
«دلسوز» روایتی است از دینِ زنده و انسانِ دلسوز؛ برای آنان که میخواهند ایمان را در زندگی لمس کنند، نه فقط بشنوند
*پاسخ امام علیه السلام به یک پرسش کلیدی: آیا دین چیزی جز حب و بغض است؟ [29:34]
*اهلبیتعلیهم السلام، فرد اهانتکننده را به حرمت یک لحظه دلسوزی برای امام حسین علیهالسلام خریدند [34:05]
*یا رسولالله! همان لبی که شما !میبوسیدید، یزید با چوب خیزران میزد!..[38:52]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد، اللهم صل علی و آل محمد، و آله الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی أمری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
طبیعتاً بحثی که قرار بود خدمت عزیزان داشته باشیم، شش جلسه میشد؛ ولی حالا که سه شب خدمت عزیزان نبودیم، سه جلسه است و نیمی از مباحث دیگر فرصت طرحش نیست. با این فرصتی که داریم، نیمه اول بحث را میتوانیم عرض بکنیم. إنشاءالله در فرصت دیگری، اگر شرایطی بود، آن نیمه دیگر بحث را هم اشاره خواهیم کرد.
نکته اولی که در بحث به آن اشاره میشود، این نکته است: آیاتی از سوره مبارکه فرقان را خدمت عزیزان قرائت میکنم، تلاوت میکنم. با هم، إنشاءالله، این آیات بسیار عمیق و نکتهدار را مرور میکنیم. در سوره مبارکه فرقان، آیات ۲۷ تا ۳۱ میفرماید:
«وَیَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى یَدَیْهِ...» البته این ادامه آیه ۲۶ است که «الْمُلْکُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمَنِ». روز قیامت، روزی است که همه مالکیت مال خدای متعال است، مال حق است، مال رحمان است. آنجا معلوم میشود همه کارها از خداست، مالک حقیقی، خداست. «وَکَانَ یَوْمًا عَلَى الْکَافِرِینَ عَسِیرًا». روزی است که برای کفار روز سختی است. روز قیامت، روزی است که برای کفار سخت است. چرا؟ چون روزی است که حقیقت برملا میشود. آدمی که با حقیقت سر و کاری نداشته، قبول نداشته، اعتقاد نداشته، حالا میبیند که آقا! حقیقت اینجا چیست؟ هیچ ربطی ندارم، هیچ آوردهای از حقیقت اینجا ندارم. این است که کافر در فشار قرار میگیرد.
در ادامه چه میفرماید؟ «وَیَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى یَدَیْهِ». روزی است که ظالم شروع میکند دو تا دستش را میگزد. نمیفرماید انگشت به دهان میگیرد. ماها وقتی که دچار یک خسارتی میشویم، دچار یک شوکی میشویم، ناگهان مثلاً میزنیم پشت دستمان یا ناگهان انگشتمان را میگذاریم لای دندانهایمان، افسوس میخوریم. عجب! دیدید یک همچین حالتی پیدا؟ اگر این خیلی شدیدتر باشد، دو تا انگشت میشود، سه تا انگشت میشود. خیلی شدید باشد، یک دست میشود. آدم دستش را میگزد از شدت افسوس و حسرت و تعجب؛ ولی قرآن میفرماید: روز قیامت، روزی است که دو تا دستشان را – دو تا دست (یدی) – دو تا دست را با هم میگزند. کیا؟ ظالمین. دقت بفرمایید: «یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى یَدَیْهِ». دو تا دست خودش را گرفته، میگزد. خیلی صحنههای عجیبی است، اینهایی که قرآن دارد گزارش میکند از قیامت. واقعاً صحنههای عجیبی است. خدا ما را نگه دارد از این اوضاع و احوالی که قیامت دارد. ظالم دو تا دستش را میگزد از شدت افسوس و حسرت. چه میگوید؟ دقت!
«یَقُولُ یَا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا». میگوید که ای کاش من هم با پیغمبر بودم! این کافر را که روز قیامت برایش روز سختی است، حالا از او تعبیر میکند به ظالم. به خودش ظلم کرده، دیگر. خودش را بدبخت کرده، خودش را بیچاره کرده. حالا میبیند که خودش ظلم کرده، به خودش ظلم کرده. یقه هیچکس دیگری را نمیتواند بگیرد، تقصیر کس دیگری نمیتواند بیندازد: «خودم ظلم کردم، به خودم هم ظلم کردم.» خیلی صحنه دردناکی است.
فرض بفرمایید که آدم مثلاً تیراندازی کند به یک سمتی برای اینکه افرادی را که اینها را شرور میداند، مزاحم میداند، از خودش دور کند. پس بزند، این گلوله بخورد به یک نفر و بیفتد. ناگهان بیاید نگاه کند، ببیند این گلوله مثلاً خورده به بچه خودش که بیتقصیر هم بوده، آن وسط هیچکاره بوده. ناگهان آدم میبیند که این گلوله را خودش انداخته، به بچه خودش هم انداخته. خودش قاتل است، پاره تنش را هم کشته. خیلی صحنه سختی است. حالا آدم در قیامت میبیند که ظلم کرده، به خودش هم ظلم کرده. تقصیر هیچکس دیگری هم نیست، تقصیر خودم است. هم ظالم منم، هم مظلوم منم. همانی که محاکمه میکند خودم هستم؛ خودم، خودم را محاکمه میکنم. خیلی صحنه عجیبی است.
گاهی بعضی از این افرادی که برایشان قضایایی رخ میدهد، میروند. به هر حال به صورت موقت عالم برزخ را میبینند که حالا در این تجربیات نزدیک به مرگ و اینها، لابد دیدهاید افراد اینجور چیزهایی برایشان ناگهان نمایان میشود که: «خودم خودم را محکوم کردم، دیدم خودم ظالمم، خودم مظلومم، خودم هم محاکمه میکردم، خودم هم محکوم میشدم.» دادگاهی که خودم قاضیام، خودم متهمم، خودم مجرمم، خودم شاهدم. خیلی صحنه سختی است، خیلی فشار است. آنجا چه چیزی بیشتر از همه فشار میآورد به این ظالم که دو تا دستش را با هم میگزد؟ میگوید: «یَا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا».
ای کاش یک راهی باز کرده بودم با پیغمبر، یک دریچهای باز کرده بودم، یک روزنهای داشتم، یک ارتباطی داشتم، یک خطی داشتم، یک ربطی داشتم. ای کاش کامل نبریده بودم از پیغمبر. ای کاش من هم با پیغمبر، ولو در یک شاخه، در یک شعبه، در یک خط، در یک روزنه، من هم با پیغمبر به حساب میآمدم. یک جای کار من هم کنار پیغمبر حساب میکردند. «مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا».
علامه طباطبایی میفرماید: این «الرسول» شامل همه انبیا میشود؛ ولی به طور خاص این آیات چون آیات قبلش مربوط به پیغمبر اکرم است و آیات بعد هم مربوط به پیغمبر اکرم است، به طور خاص منظورش پیغمبر اکرم است. «مع الرسول» اینجا منظور نبی اکرم است. ای کاش من هم با این پیغمبر یک خطی، یک ربطی، یک چیزی داشتم! اینجا در یک نسبتی ما را هم با پیغمبر قاطی کنم.
در این دنیا آدمها را به مناسبتهای مختلف گاهی به یک نفر پیوند میدهند. حالا یک نفر مثلاً شاگرد یکی است، یک نفر بچه یکی است، یک نفر فامیل یکی است. یک جوری این را پیوندش میدهند، یک جوری ربطش میدهند. این هم خودش را میچسباند، میگوید: «آقا! این فلانی همشهری ماست، فلانی هممحلی ماست، فلانی همسایه ماست.» یک ربطی پیدا میکند.
روز قیامت، روزی است که همه دنبال این هستند که یک ربطی با پیغمبر اکرم پیدا کنند، از یک کانالی، از یک جهتی خودشان را به پیغمبر بچسبانند. آنجا نسبتهای آدمها هیچ ارزشی ندارد، مگر آن نسبتی که به پیغمبر اکرم باشد. خود پیغمبر هم فرمود: «تمام حسب و نسب روز قیامت همه از بین میرود.» این بابایش که بوده، آن بچه که بوده، آن رفیق که بوده؟ به حسب ظاهر آنهایی که در دنیا ارزش به حساب میآمد، مثلاً به آن میگویند قمی، به آن میگویند شیرازی، به آن میگویند یزدی، به این میگویند مثلاً بچه فلان آقا، به این میگویند همسایه فلان آقا. آنجا دیگر اینها هیچکدام اعتبار ندارد. آنجا یک چیز میارزد: یک نسبت، نسبت واقعی. آن هم نسبت به پیغمبر اکرم، ایمان که ارزش پیدا میکند. خدا و دینی که آنجا ارزش دارد.
همسایه فلانی بودی، راضی بودی به این همسایه بودن؟ خوشحال بودی از اینکه همسایه فلانی هستی؟ این را میخریم. در دلت افتخار میکردی به اینکه «خوب، الحمدلله! مثلاً ما همسایه امام رضا (علیهالسلام) هستیم.» یا نه، ایام آخر ماه صفر که میشد، هی در دلت بدوبیراه میگفتی، میگفتی: «چه گیری کردیم! چه بدبختی! ما در شهری گرفتار شدیم، این همه آدم میآید، ترافیک میشود، شلوغ میشود.» اینها میشود آن نسبت واقعی.
اونی که در دلش واقعاً راضی بوده به اینکه همسایه امام رضا (علیهالسلام) است، اگر زائر امام رضا (علیهالسلام) بوده، خادم امام رضا (علیهالسلام) بوده، آن که دیگر هیچی، خیلی بهتر. یک وقتی اینها هم نبوده، همین فقط در شهری زندگی میکرده که در آن شهر قبر مطهر و حرم مطهر امام رضا (علیهالسلام) بوده؛ ولی در دلش راضی بوده، خوشحال بوده که ساکن این شهر است. همین را ازش میخرند. این میشود نسبت واقعی. این را آنجا به عنوان همسایه امام رضا (علیهالسلام) میشناسند وگرنه هر آدمی را به عنوان همسایه امام رضا (علیهالسلام) آنجا معرفی نمیکنند.
ممکن است کسی اینجا بچه پیغمبر به حساب بیاید به حسب ظاهر؛ ولی آنجا چه به حساب میآورند؟ وقتی به حضرت نوح (علیهالسلام) فرمود: «سوار کشتی کن»، فرمود: «اهلت را سوار کشتی کن.» آیات قرآن زیباست. فرمود: «هم خودت سوار شو، هم اهلت را سوار کن. حیوانها را هم از هر کدام یک جفت سوار کشتی کن.» همه را آمد سوار کند. این بچه را که ناتو بود، ناخلف بود، این هم آمد سوارش کند. ندا رسید که: «این را برای چه داری سوار میکنی؟» گفت: «خدایا! «إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی». تو فرمودی اهلت را سوار کن، پسر من هم اهل من، خانواده من است. تو هم وعده دادی، دستور دادی. اینها همش حق است.» خیلی عجیب است. خدای متعال فرمود: «إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ». این اهل تو نیست. این عمل غیر صالح است، یک آدم نادرست است. این همه وجودش پر شده از کارهای غلط. اینی که گفتم اهل تو، منظورم این نبود هر که اسمش در شناسنامه تو است بردار با خودت ببر. منظورم این بود که هر که با تو ربط دارد، هر که با تو نسبت واقعی دارد، اینها را بردار ببر.
جالب است! آن چهارپاها، آن جفتی که از چهارپاها بودند، آنها توانستند سوار کشتی حضرت نوح بشوند: الاغ نر، الاغ ماده، کفتار نر، کفتار ماده. اینها سوار کشتی حضرت نوح شدند، پسر خودِ حضرت نوح جا ماند. جالب نیست؟
بله، حضرت نوح هم بهش فرمود که: «بیا ارکب معنا». خیلی جالب است: «معنا». این کلمه «مع» را توجه داشته باشید، با این کلمه کار داریم. فرمود: «با ما سوار این کشتی شو، ایمان بیار، تو هم آدم شو، تو هم اهلیت پیدا کنی سوار کشتی شوی، با ظالمین نباش.» گفت: «نه، «سَآوِی إِلَى جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ الْمَاءِ». من اینجا یک کوه بلندی هست، آب دارد میآید، دارد سیل میآید. یک کوه بلندی است. حالا نمیدانم تپههای سیدی بوده، کجا بوده، ارتفاع داشته، تپههای بلندی هست، میروم روی این تپهها. سیل پایین را که میگیرد، روی کوه که نمیآید.» این بدبخت به هوای اینکه میرود بالای کوه و اینها، میفرماید: «یک موجی آمد، همان جا درجا غرق شد.» موج غرقش کرد، این فکر کرده که حالا به تپه میشود پناه برد. حضرت نوح هم بهش فرمود: «لَا عَاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ». اگر آیه را اشتباه نخوانده باشم. «امروز هیچکس در امان نیست از امر خدا. امروز اونی نجات پیدا میکند که با خداست، با اولیا خداست، مع الرسول.» روز عذاب، روزی که حقیقت جلوه میکند، این شکلی است. بله، نسبت ظاهری داشت با حضرت نوح، نسبت واقعی نداشت. درست شد؟ همسر نوح جا ماند، پسر نوح جا ماند.
نسبت به پیغمبر اکرم هم همینطور است. بعضیها نسبت ظاهری داشتند با پیغمبر. عموی پیغمبر بود، که؟ ابولهب. آیه نازل شد، اسم آورد از این موجود شریر و خبیث: «تَبَّتْ یَدَا أَبِی لَهَبٍ وَتَبَّ». میشود عموی پیغمبر باشی، جات هم در جهنم باشد.
البته یک روایتی، این روایت را هم یادگاری عرض میکنم. روایت عجیبی است؛ ولی خب خیلی پرمعناست. یکی از شاگردان علامه طباطبایی (رضوان الله علیه) میفرمودند: «در جلسهای این روایت را کسی برای علامه طباطبایی خواند و علامه تصدیق کردند. فرمودند یعنی مضمون این روایت را تأیید.» به هر روایتی که امضای علامه طباطبایی را دارد، یعنی ایشان این روایت را قبول داشته. عجیبی! روایت دارد که ابولهب در جهنم است، در برزخ، در جهنم است؛ ولی روزهای دوشنبه عذابش تخفیف پیدا میکند، کم میشود یا ازش برداشته میشود. گفتند: «چرا؟» گفتند: «چون روز دوشنبه که پیغمبر اکرم به دنیا آمد، دوشنبه بود.» حالا هفدهم ربیع بر اساس روایات شیعه که چند روز دیگر است. ابولهب عموی پیغمبر بود.
بعد چون پدر پیغمبر در سفر از دنیا رفته بود، که در همین سفر به غزه و شام هم بود که پدر پیغمبر مسموم شدند و از دنیا رفتند که احتمال ترورش بالاست. یهودیها به احتمال زیاد ترور کردند پدر پیغمبر. عبدالله وقتی از دنیا رفت، خب همسر ایشان حضرت آمنه باردار بود. اینها فکر کردند که عبدالله از دنیا رفت، بچه هم ندارد. هم جوانمرگ شد، هم بیبچه از دنیا رفت. چند وقت که گذشت، ناگهان خبر آمد که نه، همسر ایشان باردار است. نگران بودند که نکند این بچه نماند، از دنیا برود، این عبدالله نسلش ادامه پیدا نکند. حالا کارهای خدا هم عجیب است. این همه آدم با این همه بچه همه رفتند. عبداللهی که معلوم نبود بچه ازش میماند، نمیماند، بعد رحلتش یک دانه بچه ازش ماند، عالم را گرفت. حالا خدا هم وقتی میخواهد یک کاری بکند، این شکلی کار میکند.
میگوید: «نگران بود نکند این داداش ما – حالا روی حساب برادری نکن – این داداش ما اجاقش کور بماند، نسلی ازش نماند.» خبر ولادت پیغمبر را که دادند به ابولهب، گفتند که خوشحال شد. بیدین بود، کافر بود، ظالم بود. این همان «مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا». یک خطی با پیغمبر آدم داشته باشد. همین را که شنید، لبخند زد، خوشحال شد بابت تولد پیغمبر. خوشحال! گفتم: «روزهای دوشنبه بهش میگویند که چون تو یک دوشنبهای به پیغمبر ابراز علاقه کردی، دوشنبهها عذابت را برمیداریم.» علامه طباطبایی تأیید میکردند.
عجیبی! دوشنبهها عذاب ندارد ابولهب. چرا؟ چون یک دوشنبهای به پیغمبر ابراز علاقه کرد. آنجا این نسبت را میخرند. نمیگویند عموی پیغمبر است، نمیگویند فلانکس پیغمبر است. نه، از نسل پیغمبر هم ما ساداتی داریم. از بنیهاشم افرادی داریم. مگر همین بنیالعباس، بنیهاشم نبودند؟ چه خونی کردند به دل اهل بیت! قاتل این همه امام بودند. قاتل امام رضا (علیهالسلام) بنیالعباس بودند دیگر. چه نسل کثیفی از خودش به جا گذاشت این عباس عموی پیغمبر. همهشان هم بنیهاشماند. یعنی روی حساب بحثهایی که ما امروز میکنیم، میگوییم سادات. چون بنیهاشم، سادات منظور بچههای پیغمبر نیستند. بعضیها اشتباه میکنند، فکر میکنند بنیهاشم یعنی بچههای پیغمبر. سادات بنیهاشم، بچههای پیغمبر نیستند. بچههای هاشماند، جد پیغمبر که قبر ایشان هم کجاست؟ در شهر غزه است. قبر حضرت هاشم، جد بنیهاشم. إنشاءالله که به حق اهل بیت این شهر هم آزاد بشود، آباد بشود، از شر این صهیونیستهای خبیث، إنشاءالله محفوظ بماند این قبر. إنشاءالله آباد میکنیم این زیارتگاه. إنشاءالله برقرار میکنیم. کاروان راه میاندازیم، میرویم زیارت جد همه سادات حضرت هاشم که از اولیا الهی بوده. تمام اجداد پیغمبر از اولیا الهی بودند. بعضیهایشان پیغمبر بودند، بعضیهایشان وصی پیغمبر بودند. همهشان جز اولیا الهی و جز موحدین بودند. تمام اینها آدمهای معتبر و محترم و درجه یکی بودند. یکیاش حضرت هاشم. از نسل هاشم اینها را بهشان میگویند هاشمی. سادات که خمس را به اینها میدهند. صدقه دادن به هاشمی حرام است. خب، یک طایفه از این هاشمیها کیستند؟ همین بنیالعباس. عباس عموی پیغمبر هم جز بنیهاشم. (ممنونم). هارون هم هاشمی. اینها همهشان سیدند. خدا عذابشان را بیشتر کند. این نسبتها روز قیامت به درد نمیخورد. آن نسبتی که ارزش دارد، نسبت ایمانی است. بله، سید بود، شد قاتل پسر پیغمبر. همه بنیعباس، متوکل، همه اینها همهشان سیدند، همهشان بنیهاشماند، همهشان هم قاتلاند، همهشان هم در جهنم. آن نسبتی که ارزش دارد، آن نسبت ایمانی است.
یک وقتی هم میشود سلمان، یک وقتی هم میشود صهیب رومی، یک وقتی میشود بلال حبشی. هفت پشت غریب است سلمان، از آبا و اجداد زرتشتی و مسیحی، که ظاهراً مسیحی بودند، خودش هم مسیحی بوده. در سن بالا، در سن پیری میآید پیغمبر را پیدا میکند. ما ایرانیها این شکلی مسلمان شدیم. اول مسلمان ایرانیها سلمان است. ماها این مدلی؛ یعنی واقعاً آدم به ایرانی بودن خودش افتخار میکند. این همه آدم پیغمبر را دیدند، ایمان نیاوردند. سلمان پیرمرد راه میافتد که ظاهراً اهل روستای جی بوده از اصفهان، از منطقه اصفهان، خودش راه میافتد، میرود، میگردد، پیغمبر را پیدا میکند.
میگوید: «در کتابهایی که به ما رسیده، معرفی کردند شما را.» بعد چند تا نشانه هم داشته. یکی اینکه پیغمبر صدقه نمیگرفته. وایمیایستد آنجا که امتحان کند پیغمبر را. کسی میآید یک پولی میدهد، پیغمبر میفرماید: «نه، من صدقه نمیگیرم.» میگوید: «این نشانه اول.» چند تا نشانه دیگر هم بوده. یکی که پشت پیغمبر چیزی مکتوب بوده، بر کتف پیغمبر. این چند تا را که نگاه میکند، برایش اثبات میشود که این همان پیغمبر خاتم است. به ایشان میگوید که: «آقا! من آمدم به شما ایمان بیاورم.»
این همه آدم پیغمبر را دیدند، این همه آدم با پیغمبر فامیل بود، مثل ابولهب و دیگران. این همه خون کردند به دل پیغمبر، نزدیکان پیغمبر، چه جنایتها، چه جسارتها. یکی مثل سلمان راه میافتد از ایران، خودش میرود به پیغمبر میرسد. برای همین وقتی به امام صادق (علیهالسلام) گفتند: «آقا! سلمان فارسی» – که حالا ماها عادت داریم معمولاً بهشان میگوییم سلمان، اصرار داریم که به ایشان بگوییم سلمان فارسی، حالا فیلمش را هم دارند میسازند به نام سلمان فارسی – امام صادق (علیهالسلام) نهی کرد: «سلمان فارسی نگو! بگو سلمان المحمدی.» این سلمان بالاتر از این است که بخواهی به یک روستا و به یک خاک و به یک آب و به یک منطقه نسبتش بدهی.
بله، اهل ایران بوده، فارس بوده، زبانش فارسی بوده؛ ولی اونی که شرافت داد به سلمان، فارسزبان بودنش نبود، ایرانی بودنش نبود. این همه ایرانی، این همه عرب، این همه قریشی، این همه هاشمی. اونی که به سلمان ارزش داد این بود که با پیغمبر بود: «مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا». روز قیامت همه دنبال یک خطی میگردند که خودشان را به پیغمبر نسبت بدهند. آنجا نسبت واقعی این است: هر که یک ربطی به پیغمبر داشته باشد. حالا یکی مثل سلمان در اوج است، جایی که میگویند: «مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ». اصلاً مال ماست، از خانواده ماست. یکی مثل سلمان اینطور. یکم یک روزنهای دارد.
حالا البته من داستان ابولهب را که گفتم، نمیخواهم بگویم لزوماً در قیامت اهل نجات است. او با خداست، حساب کتابش را ما نمیدانیم، خبر نداریم. قرآن که گفته در عذاب است. حالا بعداً چه میخواهد بشود در قیامت، ما خبر نداریم؛ ولی یک خطی، یک روزنهای، یک رگی اگر آدم داشته باشد به پیغمبر، این روز قیامت ارزش دارد.
خب، ادامه آیات را ببینیم: «یَا وَیْلَتَى لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا». میفرماید که این میگوید: «ای کاش من یک راهی با پیغمبر داشتم، با پیغمبر. «مَعَ الرَّسُولِ». ای کاش فلانی را رفیق خودم نمیکردم.» علامه طباطبایی میفرماید که این دوگانگی اینجا معلوم میشود. یعنی پیغمبر را ول کردم، به این و آن چسبیدم. به این و آن دل دادم، از این و آن خط و ربط گرفتم. آنها چه کار کردند که من را بدبخت کردند؟ «لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جَاءَنِی». اینها وقتی آمدند، من را از ذکر خدا و یاد خدا انداختند، حواسم را پرت کردند.
پیغمبر کاری که میکند چیست؟ حواس ما را جمع میکند، دل ما را میبرد به سمت خدا، میبرد به سمت ابدیت، به سمت حقیقت. هر که هم که این کار را با ما بکند، دارد دست ما را میگذارد در دست پیغمبر، از جنس پیغمبر است. بزرگانی مثل آیتاللهالعظمی بهجت، علامه طباطبایی، از جنس نور بودند. از جنس پیغمبر بودند. از جنس پیغمبر بودن حرف میزدند. دل آدم گرم میشد، نور ایمان در دل آدم قرار میگرفت. دست آدم را میگذاشتند در دست پیغمبر.
بعضی بزرگان بودند – حالا نمیخواهم اسم ببرم – بعضی از بزرگان که ما هم توفیق داشتیم زیارتشان کرده بودیم در بعضی از شهرها. چون حالا چند بار اسم آوردم، حاشیههایی درست شده بود، نمیخواهم حالا وارد بحث اشخاص و اسامی بشوم. بعضی از این بزرگان بودند، مردم نگاه که میکردند به اینها اشک میریختند، میگویند: «ما اینها را که میبینیم، یاد پیغمبر میافتیم.» حقیقتاً هم همینطور بود. بعضی آدمها این شکلیاند. نگاه که میکنی، یاد پیغمبر میافتی. آدم با خودش میگوید: «اینها که اینجورند، اینقدر خوباند، پیغمبر اکرم که بوده؟ اهل بیت چه بودند؟» بعضی شخصیتها این شکلیاند. اینها از جنس نورند. اگر با اینها باشی، با پیغمبر. اینها را ول میکند آدم، میرود سراغ اونی که وقتی نگاه میکنی، سر تا پایش یک قطره نور، یک ذره نور پیدا نمیکنی. همه وجودش چرک دنیاست، پول، رقابت، شهوت، حسادت، تکبر. آدم را بدبخت میکنند. روز قیامت این محبتها و تعلقات ما خودش را نشان میدهد. خیلی عجیب است، خیلی عجیب است.
پرسید: «آقا! این روایت را داشته باشید. این خودش یکی از آن مصادیق «مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا» است. یکیاش این است. کمکم دیگر بحث را تمامش بکنیم، خسته نشوید.»
گفت: «آقا! «نُسَمِّی أَوْلَادَنَا بِأَسْمَائِکُمْ» یا «أَبْنَاءَنَا بِأَسْمَائِکُمْ»، حلال است؟ آقا! ما اسم شماها را میگذاریم روی بچههایمان، به درد میخورد؟ این خاصیت هم دارد برایمان؟ اسم بچهمان را میگذاریم احمد، ابوالقاسم، مصطفی، علی، محمد. اسامی دیگری.» حالا سوالش از این است که حالا این اسم هم که میگذاریم، به درد میخورد، خاصیت دارد؟
حضرت فرمود: «هَلِ الدِّینُ إِلَّا الْحُبُّ وَالْبُغْضُ». اصلاً دین مگر چیزی جز محبت و بغض است؟ فرمود: «لَوْ أَحَبَّ الْمَرْءُ حَجَرًا لَحَشَرَهُ اللَّهُ مَعَ...». اگر آدمیزاد یک سنگ را دوست داشته باشد، روز قیامت با همان محشور میشود.
تو این اسمی که میگذاری، از سر چه چیزی این اسمها را میگذاری؟ صاحب این اسم را دوست داری؟ دوست داری یاد او را زنده کنی؟ افتخار میکنی به صاحب این اسم؟ این علی که میگذارد، منظورش کدام علی است؟ این حسن که میگذارد، منظورش کدام حسن است؟ این منظورش امام مجتبی است. حسن دیگری که منظورش نیست. علی دیگری که منظورش نیست. محمد که میگذارد، منظورش محمد بن سلمان که نیست. این محمد بن عبدالله، فرزند عبدالله، پیغمبر اکرم منظور است. به او میخواهد افتخار کند. این خودش محبت است دیگر. این هم میشود روز قیامت «مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا». به به!
یک روایت بخوانم، کیف کنید. خیلی روایتی است که واقعاً یک وقتی برای یکی از دوستان محققمان از فضلا، این روایت را ۱۰-۱۵ سال پیش پیامک کردم. ایشان میگفت: «اشک من جاری شد با این روایت.» روایت دارد روز قیامت خدای متعال آنهایی که اسمشان نام پیغمبر اکرم بوده، ولی مستحق جهنماند، جهنمیهایی که همنام پیغمبرند – حالا منظور آن ظالمین درجه یک و اینها نیست دیگر، اوضاعش رو به راه نیست، یک رگههایی هم شاید برای صلاح در وجودش باشد – اینها را جمع میکند.
میفرماید خدای متعال به اینها میفرماید: «تو از نام حبیب من خجالت نکشیدی وقتی گناه کردی؟ اسم پیغمبر من را، تو از صاحب این اسم خجالت نکشیدی؟» میگوید غرق در شرمندگی میشود این بنده. خدای متعال میفرماید: «ولی من از حبیبم خجالت میکشم که همنامش را در جهنم بفرستم. به حرمت اسمت بخشیدمت.» خیلی زیباست این. البته مال کسی است که به صاحب نامش افتخار کرده.
چون زیاد داریم علی و فاطمه میروند اسمها را عوض میکنند. مخصوصاً الان مد شده. شیطان هم که با بهانههای مختلف، «نه این اسم سنگین است»، «این نمیدانم ارتعاشات کهکشانیاش فلان است». اسم گل و آهو و بره و اینها را خودش میگذارد. اسم معصومه از خودش ورمی دارد. یک نوع بدبختی است دیگر، بیتوفیقی است دیگر. افتخار بکند به صاحب نام، به این نام. این خودش علامت محبت است. این روز قیامت خودش میشود «مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا». این یک شاخهای است، یک شعبهای است، یک رگی است به پیغمبر اکرم.
ولی اگر سراغ کس دیگری رفت، از اینها جدا شد، روز قیامت حسرت است. دو تا دست را میگزد. «وَکَانَ الشَّیْطَانُ خَذُولًا». شیطان این را، این رفیقی که منحرفش کرده، به عنوان شیطان معرفی میکند. بعد میگوید: «شیطان هم این شکلی است که آدم را ول میکند.» شیطان قیامت هیچکدام از رفقایش را گردن نمیگیرد. این خودش یک درد و مصیبت روی همه دردهاست. آدم میگوید: «آخه فلان فلان شده! من به هوای تو آمدم. من این مسیر را رفتم چون تو گفتی.» میگوید: «غلط کردی! «إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ». من خودم از خدا میترسیدم. خدا به تو گفت این کارها را بکن، من این آثار را بهت میدهم. قبول نکردی. برای چه حرف من را قبول کردی؟ «إِنَّ اللَّهَ وَعَدَکُمْ وَعْدَ الْحَقِّ». خدا وعده حق داد، زیر بار نرفتی. من این همه وعده دادم، خلف وعده کردم، باز تو حرف من را قبول کردی. مشکل از خودت است.» این همه بدبختی و گرفتاری در قیامت دارد. شیطان هم میزند پس کلهاش: «غلط کردی حرف من را گوش کردی!» «وَکَانَ الشَّیْطَانُ خَذُولًا». شیطان روز قیامت آدم را دچار خذلان میکند. این رفیق غیر خدایی این شکلی است. آن رفیق خدایی یک رگهای از محبت و انس و تعلق، وقتی ببیند، دیگر ولت نمیکند، دستت را میگیرد. بقیهاش باشد إنشاءالله شبهای بعد، آیات بعدی را با همدیگر میخوانیم.
یک داستانی را مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت نقل میکردند. حقیقتاً اگر کسی غیر از ایشان نقل میکرد، پذیرش این داستان سخت بود، بس که این داستان عجیب است. یک آقایی میخواست برود زیارت عتبات کربلا. البته این قضیه چند مدل روایت شده، حالا آن نقلی که آیتالله بهجت کردند را عرض میکنم. هممحلهای ظاهراً داشته – حالا در عشیرهشان بوده، در قبیلهشان بوده – کسی بود که با اهل بیت مشکل داشت. گاهی چیزهایی هم میگفت به این کسانی که میرفتند زیارت. چیزهایی بار میکرد، حرفهایی میزد، مسخرهشان میکرد، تحقیرشان میکرد: «کجا میروید؟ یک مشت مرده را میخواهیم بریم کنار قبرشان. چه خاصیتی دارد؟ چه خاصیتی برای شماها دارند؟ چه دردی را از شماها دوا میکنند؟ این همه رفتی، چه گیرت آمد؟»
گاهی بین ماها هم هستند اینجور افراد. این سری آخری که این بنده خدا میخواست برود زیارت نجف و کربلا، میخواست برود. او شروع کرد همین حرفهای همیشگی را زدن. چند جسارت هم به خود امیرالمومنین (علیهالسلام) کرد. (معاذالله!)
آن هم با یک دل شکسته راه افتاد. گفت: «من میروم محضر امیرالمومنین، انتقام تو را میگیرم. همه حاجتهایم به کنار، میروم یک چوبی از امیرالمومنین میخواهم که تو بخوری. این حاجت اصلی من است این سری که میروم.» رفت نجف. گفتند چند روز هم بست نشست در حرم امیرالمومنین (علیهالسلام) با دل شکسته که: «آقا جان! این سری دیگر به شما جسارت کرد. تا قبلش به ما توهین کرده بود، حسابش جدا بود.»
گفتند که در حرم نشسته بود، چشمهایش سنگین شد. عجیب است بعضی از این رؤیاها. چشمهایش سنگین شد، امیرالمومنین (علیهالسلام) را دید. حضرت فرمودند: «هر چقدر اینجا بنشینی، این چوبی که داری برای این میخواهی، ما نمیزنیم. این یک حقی به گردن ما دارد. تا قیامت هم اینجا بنشینی، به خاطر آن حق ما ملاحظهاش را داریم. حالا قیامتش حسابش به کنار، آن بحث دیگری است. اینجا یک حقی به گردن ما دارد، ملاحظهاش را داریم، حواسمان بهش هست.»
حالا داستان چی بود؟ قضیه این است: آن بنده خدا برمیگردد به این دوستش – این حالا فامیلش، هر چه – او که این را میبیند، میگوید: «چی شد؟ دیدی گفتم اینها ازشان کاری برنمیآید؟ این سری هم رفتی، هیچی هم نشد. تو که گفتی من میروم از امیرالمومنین چوب میگیرم برای تو. من که همین جور سرم روی گندم، هیچی من نشده. دیدی خبری نیست؟ تو هم اعتقاد پیدا کردی به اینکه اینها کارهای نیستند؟»
آن رفیقش شروع کرد توضیح دادن. گفت: «نه، این سری که رفتم، یک قضیهای شد. امیرالمومنین چیزی به من فرمود. فرمود هر چقدر بنشینی، یک حقی به گردن ما دارد.» آن حق چی بود؟ حالا بر اساس این نقلی که آیتالله بهجت میفرمودند – چون چند مدل این داستان روایت شد – آن نقل این است. گفت به این دوستش گفتش که: «امیرالمومنین (علیهالسلام) به من فرمودند: یک شبی در مُسیَّب – از سمت بغداد که کربلا میآییم، در مسیر آنجایی که طفلان حضرت مسلم (علیهالسلام) مدفونند، آنجایی که دجله و فرات به هم میرسد، یعنی دجله و فرات یک جا جمع میشود – تو در مُسیَّب یک شبی تک و تنها کنار نهر نشسته بودی، هیچکس هم نبود. تشنهات بود، دستی بردی یک کمی آب بخوری. یک لحظه دلت شکست. یک جملهای گفتی، ببین جمله را! الله اکبر! در دلت گفتی: «حالا که اینها حسین را کشتند، چه میشد یک چند قطره آب بهش میدادند؟ یک چند قطره آب میدادند، بعد میکشتندش.» یک کمی هم گوشه چشمت تر شد. یک قطره اشکی روی چشمت آمد.»
امیرالمومنین (علیهالسلام) فرمود: «این یک حقی به گردن ما دارد. هر چقدر بنشینی، اینی که میخواهی برایت برآورده نمیکنیم.» این را به آن آقا وقتی گفت، گفت: «سبحان الله! خدا شاهد است، آن شب هیچکس کنار من نبود. من این قضیه را برای کسی هم تعریف نکردم.» اینها چه خانوادهایاند! به قول ماها، منظور دارند، مد نظر دارند، از نگاهشان نمیافتد، یادشان نمیرود. یک کسی یک جایی یک خدمتی کرده. شما عزاداران امام حسین، دو ماهه برای امام حسین مشکی پوشیدید. شام شهادت پیغمبر اکرم برای کسی عزاداری کردید که اول عزادارش خود پیغمبر اکرم بود، اول گریهکنش خود پیغمبر اکرم بود. اینها از چشم پیغمبر دور نمیماند. إنشاءالله یک وقتی این گریهها و نالهها و این روضهها به دردمان میخورد، به کارمان میآید.
در شام شهادت پیغمبر اینجور روضه بخوانم. این روضه را بخوانم: یک وقتی در مجلس یزید، گفتند که ملعون خبیث وقتی که این سر مبارک را برایش آوردند – لا اله الا الله – این سر را روبرو قرار داد در تشتی از طلا. شروع کرد کنار این سر شراب نوشیدن، قمار کردن. یک چوب هم دستش بود، چوب خیزران. گفتند هر از گاهی هی این چوب را به این لب و دندان میکوبید، تعرض میکرد، جسارت میکرد. یکی از اهل جلسه از صحابه پیغمبر بود، نتوانست تحمل بکند. از جا بلند شد، گفت: «ارفع قضیبک! این چوب تو را از روی این لب و دندان بلند کن. لَقَدْ رَأَیْتُ وَاللهِ! به خدا خودم با چشمهای خودم دیدم اینقدر این لب و دندان را پیغمبر میبوسید. اینجا محل بوسه پیغمبر است. اینجا جایی است که پیغمبر بوسه زده.» یا رسول الله! شما بوسه زدید به این لب و دندان. نالهتان امشب به این باشد، با این روضه اشک بریزید. چقدر پیغمبر میبوسید! در یک روایت دارد: امام حسین (علیهالسلام) سوال کرد: «یا ابتاه! لِمَ تُقَبِّلُنِی؟» (پدر جان! چرا اینقدر من را میبوسی؟) هر که میخواهد ناله بزند، با این یک جمله پیغمبر ناله بزند. فرمود: «یا بُنَیَّ! أُقَبِّلُ مَوْضِعَ السُّیُوفِ مِنْکَ». (پسرم! اینجایی که میبوسم، تکتکش جای شمشیر است. دانه به دانه جایی که بوسه زدم، بعداً بهت شمشیر وارد میشود. دانه به دانه نیزه میزنند. دانه به دانه تیر و سنگ بهت میخورد.)
در حال بارگذاری نظرات...