شهید و جایگاه شهید
بهشت برزخی شهدا
تفاوت عالم برزخ و قیامت
قصرهای بهشتی
جایگاه ویژه امام خمینی (ره) در عالم برزخ
رزق خاص شهدا در بهشت
کلاسهای عالم برزخ
تفاوت لذت دنیا و بهشت
داستان فوقالعاده از بهشت برزخی شهدا
آموزش شهید در برزخ
مجلس درس شهدا
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم.
اَلحَمدُ لِلَهِ رَبِّ العالَمین وَ صَلَّی اللهُ عَلَی سَیِّدِنَا وَ نَبیِّنَا أَبُوالقاسِمِ المُصطَفَی مُحَمَّد وَ آلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرین وَ لَعنَةُ اللهِ عَلَی القَومِ الظّالِمینَ مِنَ الآنَ إلی قیامِ یَومِ الدّین.
خوب، جلسه قبل گفتیم شاید در مورد بهشت مقداری در این جلسه صحبت بکنیم. یک کم رفتیم، خیلی هم کم نبود، یک کم بیشتر از یک در مورد بهشت مطالب را بررسی کردم که بخواهم صحبتهایی بکنم. یک کم جمعآوری کردم و اینها، دیدم خیلی حجمش زیاد است و ولو خیلی هم بخواهیم کوتاه و گذرا بگوییم، باز شاید ۱۰-۱۵ جلسه لااقل وقت بخواهد و عملاً دیگر خیلی بحثمان فرسایشی میشود و این بحث سهدقیقه در قیامت دیگر میرود حولوحوش ۱۰۰ که بخواهیم اگر اینجور مفصل بحث بکنیم. استخاره هم کردم و بعد دیدم که استخارهام خوب نیامد که بخواهیم بحث بهشت را مفصل واردش بشویم. دیگر وارد بحث بهشت نمیشویم. این را هم بگویم که ما در مباحث هیچ وعدهای هیچوقت نمیدهیم که حالا بعضی مثلاً وعده میدهی و اینها. نه، ما وعده ابداً نمیدهیم. هرچه هم گفتیم، گفتیم اگر شرایطش باشد، اگر بشود. خود "انشاءالله" که میآید مسئله را کلاً حل میکند. در عقد هم اگر کسی دفتر صیغهای میخواند "انشاءالله" بگوید، صیغهاش باطل میشود، چون "انشاءالله" که میآید معلقش میکند از منجز.
خلاصه، ما این بحثمان را پس در مورد بهشت نکتهای فعلاً دیگر نداریم. در "آنسوی مرگ" نکاتی در مورد بهشت گفتیم. عزیزان میتوانند همان را مراجعه داشته باشند. بیشترش را اگر یکوقتی بود و یک حال و شرایط و موقعیتی بود، در مورد بهشت نکاتی "انشاءالله" عرض خواهیم کرد. در مورد شهید و جایگاه شهید ولی نکاتی را میخواهم عرض بکنم که بحث بهشت هم ربط دارد و به دو تا داستان جلوتری هم که میخواهیم بگوییم ربط دارد.
اول یک روایتی را بخوانم از پیغمبر اکرم در مورد بهشت برزخی شهدا. چرا میگویم بهشت برزخی شهدا؟ ببینید، در مورد بهشت هر وقت در آیه یا روایتی بحث صبح و شام را وقتی مطرح دارد، از عالم برزخ میگوید، چون در قیامت دیگر ما صبح و شام نداریم. صبح و شام مال عالم دنیاست. خب، یک تفاوتی از عالم برزخ و عالم قیامت. این را هم تا حالا جایی نگفتم و اشاره سریع میکنم. این خودش عالمی از مباحث توش است، جایش هم اینجا نیست. حضرت امام یک اشاره جزئی به این بحث در برخی آثار خود داشتهاند، الان یادم نیست. تفاوت برزخ و قیامت که البته آنجا ادبیات ایشان ادبیات شایدم در تقریرات فلسفهشان باشد. بله، به نظرم تفاوت برزخ و قیامت چیست؟ آنجا البته ادبیات خاص و فنی و سنگینی دارند. خلاصه و چکیدهاش این است: در عالم برزخ ما با آثار خود و با خودمان کامل مواجه میشویم. در عالم قیامت با همه آثار در همه عالم. این تفاوت برزخ و قیامت.
پس من در عالم برزخ هر آنچه از آثار که مربوط به خودم است را میبینم. در عالم قیامت هر آنچه از آثار را که همه را بین همه عوالم بر همدیگر و همه اشخاص و همه دورانها و تاریخ، آنجا همه جزئیات و کیفیت که آن خیلی بحثش عمیق و وسیع میشود و هم دایره عذاب انسان خیلی سنگینتر میشود، هم دایره ثواب انسان خیلی سنگینتر میشود. ممکن است بنده کاری کرده باشم، چیزی نوشته باشم و مثلاً ۱۰ نسل بعد یک کسی آمده باشد مثلاً آن یک جمله را خوانده باشد و مثلاً یک اثری درش داشته باشد. مثلاً حالا این هم شاید باز ربطی به عالم برزخ داشته باشد. شاید با ۱۰ واسطه اثر خیری از این حرف من مثلاً پیدا شده باشد. این مثلاً میشود از جنس عالم قیامت. خیلی نمیشود تصورش کرد. خیلی چیز سادهای نیست که بخواهیم بهراحتی تصور کنیم. از آن طرف شاید من یک ضلالتی، یک گمراهی، یک آسیبی ایجاد کردهام که خیلی باید عالم خوب شکافته بشود، نسبتها و تاثیرگذاریها اینها تا آن یک دانه پیدا بشود. لذا خیلیها امرشان واگذار میشود. اینها بهشان میگویند "ارجاء" با همزه. اینها را رها میکنند در عالم برزخ تا وضعیتشان در عالم قیامت معلوم بشود که همه عالمیان پروندهها باز بشود، ببینند اینها جاهای دیگر ازشان چیزی برایشان درمیآید یا نه. این تفاوت عالم برزخ و عالم قیامت که البته حضرت امام به این نحو نمیفرمایند و مطالب امام، یعنی مطالبی که امام میفرمایند، سنگین است و خیلی وقت میخواهد و خیلی کار میخواهد تا بفهمیم که حضرت امام. در مورد امام چون خیلی صحبت شد، بگذارید من الان یادم آمد، یعنی در ذهنم بود یکوقتی این را بگویم، دیگر الان دیدم یادم آمد، حیفم میآید که بخواهم از این عبور بکنم و نگویم.
امام خمینی، خیلی ما یاد کردیم از ایشان و شاید بعضیها خیلی قدر ندانند اینی که ذکر خیر حضرت امام میشود. نکتهای که در مورد امام میخواهم بگویم، یک پیشزمینهای است بعد میآییم از امام و بعد میرویم بحث شهدای خودمان و عالم برزخ و صبح و شامی که گفتیم برزخ. این تا اینجا باشد. یک چیز در مورد امام بگویم برگردیم به ادامه بحث.
یکی از اساتید بزرگوار ما که یکی دو باری بنده ازشان اسم که نیاوردهام مطلبی را منتشر کردهام. فضای مجازی و اینها که شناختهشده خیلی نیستند. ایشان یکوقت یک ماجرایی را نقل میکرد، یکوقت عمومی نقل کرد، یکوقت نسبتاً خصوصی. یکی از اساتید ما که جایگاه ویژه معنوی دارد، یکوقتی سیری در عالم برزخ کرده بود. حالا خود ایشان اگر میگفت برای من کفایت میکرد. ایشان فرمود یکی از اساتید ما، یعنی باز خود ایشان احساس حقارت پیش آن آقا میکرد، ایشان که آن سیری در عالم برزخ کرده بود و دیده بود که آقای بهجت آمدهاند به آسمان چهارم برای شفاعت یکی از شهدای بزرگ انقلاب که او را ببرند آسمان هفتم پیش. در آن جلسه خصوصیتر اسم آن شهید را هم که ما هم زیاد از آن شهید البته یاد میکنیم، ولی نمیخواهم حالا نکتهای را بگویم من اسمی بیاورم. بعد ایشان فرمودند که آن بزرگوار تواضع میکرد که او را استاد میدانست. دوستی بودند که حق استادی مثلاً به گردن ایشان هم داشتند. آقا یک دور کل برزخ و بهشت را دید زده بود و دنبال حضرت امام میگشت. هرچه گشته بود، امام را پیدا نکرده بود. آن آقا یک لحظه در دلشان آمده بود که نکند خدای نکرده آقای خمینی گرفتار است، به بهشت راه پیدا نکرده. میگوید همین که این را یک لحظه به ذهنش خطور کرد، در آن سیر برزخی بهش یک کسی حالا ملکی بوده، چیزی بوده، صدا میزند خطاب میکند: "آقای فلانی، اینجور افکار را در ذهنت نیاور. امام خمینی جایگاهش از اینی که تو میبینی بالاتر است و او همنشین مداوم اهل بیت است و جایگاه در جایگاه قرب اهل بیت است که میشود عرش و آن منطقه که از آسمان عبور میکند، از هفت آسمان هم عبور میکند."
غرض اینکه حضرت امام جایگاه معنویشان این است. حالا واقعاً بنده دردم، یعنی اصراری ندارم کسی بخواهد این حرفها را بپذیرد، یعنی هیچکسی این به مخیلهاش نیاید که بنده اصرار دارم ذهن کسی را نسبت به چیزی عوض بکنم. آنی که اعتقادم است، میگویم. نه اینوری میترسم نه آنوری میترسم. این بارها به نظرم دیگر اثبات شده که اگر هم یک چیزی اعتقادم باشد و همه هم مخالف باشند، پایش میایستم. همه هم موافق باشند مخالف باشم، پایش میایستم. کسی خوشش بیاید، کسی بدش بیاید، چون به هر حال اینها حرفهایی است که مخالفین جدی دارد و گاهی حتی باعث فاصلهگرفتن میشود. همین مواضع و برخی سر شنیدن همینها. یکی نوشته بود که "فلانی در سپاه یزید سینه میزند." تعریفی اول کرده بود، بعد گفته بود: "فقط عیبش این است که در سپاه یزید سینه میزند، نان امام حسین را میخورد، در سپاه..." نکته این است که حضرت امام رضواناللهعلیه جایگاه معنوی فوقالعادهای دارند و ما خیلی نظر داریم به مطالبی که امام میفرمایند، بهطور ویژه حضرت امام مطالبشان نظر دارد.
پس ایشان در مورد تفاوت عالم برزخ و قیامت اینچنین نکتهای را مطرح میکنند. پس ما در عالم برزخ صبح و شب داریم و هم رزق خاصی در صبح و شب هست و هم عذاب خاصی. آل فرعون را در قرآن فرمود که صبح و عصر شب، به این معنا "عصر صبح و عصر" عذاب خاصی "یُعْرَضُونَ عَلَيْهَا غُدُوًّا وَ عَشِيًّا" اینها عرضه بر آتش میشوند هم صبح هم شب. ما بین اینها انگار عذابشان تخفیف پیدا میکند و کسانی که در بهشتاند، صبحها و عصرها یک عنایت ویژه بهشان میشود. حالا در مورد خود ساعت صبح یعنی ملکوت صبح و ملکوت عصر حرف زیاد است. روایات امام، روایات عجیب و غریبی که مثلاً شیطان در این دوتا ساعت سپاهش را میفرستد و بیشترین حجم و فشار و ترافیک کار شیاطین در این دوتا ساعت. لذا در آن دوتا ساعت هم در مورد قرآن دارد که تسبیح بکنید "أَدْبَرْتُمْ وَ آسْحَارٌ" یعنی اول صبح و دم غروب. ساعات خیلی مهمی است. جاهایی در فضاهای طلبگی و درسهای طلبگی نکاتی را در این زمینه عرض کردیم. در فضای عمومی نکاتی نگفتیم. شاید اگر خدای متعال توفیق داد، رفتیم و وارد بحثهای بهشت و اینها شدیم، بهشت برزخی، خدای متعال توفیقی بدهد بفهمیم، بتوانیم بگوییم و اینها، نکاتی در مورد بحث صبح و عصر عرض کنیم.
خب، اینجا در روایت در مورد شهدا چی میفرماید؟ پیغمبر اکرم میفرماید: «الشُّهَدَاءُ عَلَى بَارِقِ نَهْرٍ بِبَابِ الْجَنَّةِ فِی قُبَّهٍ خَضْرَاءَ یَخْرُجُ عَلَیْهِمْ رِزْقُهُمْ مِنَ الْجَنَّةِ بُکْرَهً وَ عَشِیًّا» یعنی: «شهدا در حاشیه یک نهر هستند. در بر بهشت.» کدام بهشت؟ بهشت عدن ظاهراً اینطوری است. یعنی در نزدیکترین مرتبه به بهشت قیامتی هستند. به یک نهری. خب، آن نهر هم از آن بهشت قیامتی میریزد در این بهشت عالم مثال و برزخ. اینها به سرچشمه نزدیکترند. در یک برجین، یک قصری دارند، کاخی دارند که رنگش سبز است، خوب سبز هم رنگ حیات است، هم رنگ شکوفایی. وقتی یک چیزی شکوفا میشود، سبز میشود. یک چیزی پیدا میشود. وقتی یک چیزی هست، این سبز علامت هستی، رنگ هستی و حیات. خب، این شهدا هم چون حین، به حیات رسیدهاند، رنگشان رنگ علائم و نشانههایشان رنگ سبز است و در واقع کَتوَرَکی، انسان بحثش هست و ما در بحث تفسیر سوره انسان توضیح دادیم این را. تخت اینها و کاخ اینها هم که جلوه خود اینهاست و آنجا حضور دارند.
حالا قصرهای بهشتی، چون بعضی گفته بودند که خب مثلاً کسی صد تا قصر داشت، وقتی در یکیاش همه جا میشوند، آن ۹۹ تای دیگر به چه درد میخورد؟ عزیزی نوشته بود که میخواهد اجاره بدهد آن ۹۹ تای دیگر را! چه خاصیتی برایش دارد؟ نه، این قصرها هر کدام جلوهای است و درست است که در هر کدامش همه بهشتیها جا میشوند، ولی به این معنا نیست که همه بهشتیها در یک قصر هستند و هر قصری عنایتی است. حالا این هم یک بحث مفصلی دارد که دیگر واردش نشویم. حضرت فرمودند که سه تا حدیقه است. به ابوبصیر فرمودند. روایت تفسیر قمی هم هست. روایت یک سندش هم خیلی عالی است. ابوبصیر به امام صادق علیهالسلام میگوید که آقا «شَوَّقْنِی إِلَى الْجَنَّهِ» یکم شوق بهشت در من ایجاد بکن. به وجد میآید ابوبصیر. یکم حضرت از بهشت برایش میگویند، خیلی بال در میآید. خصوصاً در آن بخش حورالعین و اینها که حالا ما شوخی میکردیم در مورد جناب ابوبصیر، میگفتیم هرچه از این روایت اینمدلی است، جناب ابوبصیر در آن فضا بوده، احتمالاً طبعش گرم بوده، مال کوفه هم بوده و اسدی هم بوده. آنها حالا آنور دلخور نباشند از ما. جناب بصیر برایش میفرستیم و بهش میگوییم آقا ما دوست داریم، نوکرتیم. حالا شوخی دیگر، بالاخره شوخی است دیگر، پیش میآید دیگر. آنجا خیلی توضیحات خاصی را حضرت در مورد اصناف حورالعین و اینها میگویند که خود بحث حورالعین خب بحث بسیار مفصل و مبسوطی است؛ همسران بهشتی و حورالعین و اینها.
و نکته بعدی این است که اینها پس رنگ تنشان رنگ سبز است و کاخهایی دارند. آنجا در آن روایت حضرت میفرمایند که اینها سه تا باغ دارند. باغ اول را که خدا به اینها میدهد، اگر شکر کردند، باغ دوم را برای اینها رو میکند. ارتقا درجه است و مربوط به شکرشان است در عالم دنیا. این یک سطح بالاتر است.
پس این کاخها اولاً که کدام کاخ کجا و هر کاخی یک جلوهای است. خب، شما همین الانش مثلاً فرض کنید که کلید ده جا در جیبم است. فرض کنید بعد شما فرض کن که مثلاً بنده یک دفتری دارم در دانشگاه که همه مثلاً کسانی که با من درس دارند را میتوانم آنجا جا بدهم، در آن دفتر. بعد مثلاً یک دفتری هم دارم حرم امام رضا، باز همه آنها را میتوانم آنجا جا بدهم. یک دفتری هم دارم مثلاً در کجا؟ مثلاً در حوزه علمیه. یک دفتری هم دارم مثلاً در فلان پارک فلان محل مثلاً در شهرداری، در چهمیدانم استانداری، در کجا. این الان ده تا کلید هم پیش من است. خب، اینها جایگاهها متفاوت است و اگر رفتم دانشگاه، آن دفتر یک جلوه و بروزی آنجا دارم. در حرم یک جلوه بروز دیگر دارم. گاهی برخی میگویند آقا تو مثلاً آنجا که هستی همش میگویی میخندی، اینجا که میآیی مثلاً سر کلاس درس است. آنجا مثلاً فضای چهمیدانم انس، رفاقت. جایگاهها فرق میکند. آن موقعیتها فرق میکند. یک جا فضای خانه و منزل و اینهاست. آیتالله جوادی آملی روایت را میخواندم که «مَنْ أَحَدُ النَّاسِ بِالْعَالَمِ أَهْلُهُ و جیرانُهُ»: «بیرغبتترین افراد نسبت به عالم، خانواده او و همسایههای او هستند.» این خانه که میآید با لباس تو خانه است و با بچهها بازی میکند، بعد مسئول خرید است و با نان بیاید و با گوشت بیاید و تخممرغ بیاید و ماست بیاید و اینها. وقتی هم که نمیآید داد و بیداد سر و صدا و فلان و اینها. گوشت کو؟ مرغ کو؟ و فلان و اینها. و اصلاً فضای خانه فضای اینجور چیزی نیست.
حالا آن فیلم عروس حضرت امام که در منزل امام، باز من توصیه میکنم حتماً آن فیلم را ببینید و بشود رفقایمان هم با کیفیتی از آن پیدا کنند و منتشر کنند. خیلی آن بخش جالب است که اصلاً آن امام، شما باورتان نمیشود این امام خمینی است که اسرائیل وقتی اسم این را میشنود خودش را خیس میکند و سعودیها نسبت. مرد سال! چیز شده. "نیویورک تایمز" شده و ۱۹۷۹ مرد سال انقلاب امام مال ماههای آخر بهمن بود و اوایل سال میلادی میشد و آن سال آمدند گفتند که مرد سال کیست؟ بعد اعلام کردند که مثلاً حضرت امام در نگاه آن نشری. خب، بعد آن شخصیت بینالمللی را بعد در کوران جنگ است و مثلاً ماجراها. بعد در خانه شما اصلاً باورتان نمیشود این آدمی که دارد قدم میزنند و با عروسش صحبت میکند. آن فضای خانه و معاشرت و گپزدن و اینها. خب امامی که در جماران میآید آنجا مینشیند سخنرانی میکند یک امام است. امامی که در بیمارستان یک امام دیگر است. امامی که با خانمش صحبت میکند یک امام دیگر است. این اتاقهای مختلف برای حضرت امام جلوهگاههای مختلفی است. آنجا محل اوست های های اشک و ناله، اینجا محل غذا خوردن اوست. شوخی و خنده و هندوانه در دهان نوه گذاشتن و آنجا ارتباط عمومی با مردم. مثلاً میآیند خب حالا مثلاً معمولترین مسئولین میآیند، امام روی تخت نشستهاند، حالا نه خیلی صمیمی نه خیلی سنگین. آنجایی که مثلاً شوهر خواهرزاده میآید خیلی سنگین! در بحث دیپلماتیک خارجی است مثلاً. اینجایی که نوه میآید خیلی دیگر صمیمی. استاد علی آقا میآمده به امام گفته: «بیا با هم امامبازی کنیم.» امام فرموده: «من میشوم امام شما میشوی مردم.» بامزه بود که من اینجا درمیآیم بعد بلند شوی شعار بدهی. هم درس ما هم بود انصافاً هم در بین خانوادههای امام واقعاً چهره متع. میگفت که «امام»، و بلند شوی بگویی که: «عشق منی خمینی، بتشکنی خمینی!» «عشق منی علی آقا، بتشکنی علی آقا!» آن هم گفته که: «نه، فقط باید بگویی عشق منی خمینی خمینی، اینها علی آقا اینها نداریم. من امام خمینیام، باید بگویی عشق منی خمینی،» که امام زبانشان نمیآمد: «عشق منی بتشکنی خمینی و اینها.» فضای خیلی صمیمی که مثلاً به آن باغبان میگفتند که: «این فلان گل در دو روز دیگر خارش در میآید. حواست باشد به محض اینکه خارش در آمد، خارش را بزنی که علی یکوقت میآید بازی میکند دستش به خار نخورد.» خب، این یک فضاست، یک جلوهای است، یک اتاقی است از اتاقهای امام. جاهای دیگر هم جلوههای دیگر است.
خب، هزار و یکی اسماءالله، هر یک جلوه اسم رحیم یک جا جلوه میکند، اسم کریم، اسم رئوف. همانجور که در حرم اهل بیت تفاوتهایی هست، مثلاً در حرم امام رضا علیهالسلام با اینکه همه اسماء جلوه دارد، ولی جلوه اسم رئوف یک چیز دیگر است. در حرم امیرالمؤمنین یکجور دیگر است. در حرم سیدالشهدا یکجور دیگر است و لذا ملائکهای هم که در این حرم هستند خاصاند و عنایاتی هم که در آن حرم میشود خاص است. درش اسراری است و معارفی نهفته است. اینها مگر همه یک خانه نیستند؟ خانه اهل بیت، حرم اهل بیت همش یکی است. باز مثلاً حرم حضرت معصومه مجموعه همه این حرمهاست. باز کاظمین یکجور دیگر است. سامرا کلاً یکجور فاز دیگر است. بقیه اصلاً کلاً یک چیز دیگر. باز حرم پیغمبر فضایش یک چیز دیگر است. خلاصه، اینها جلوههای مختلف. هر کدام یک قصری است با یک جلوه. در بهشت هم برای مؤمن اینجوری است. یک کسی صد تا قصر دارد، یکی هزار تا قصر، یکی پنج تا قصر، یکی دو تا قصر و آن دو تا، دو تا اسم جلوه دارد که حالا این بستگی دارد در بهشت افعال باشد، در بهشت صفت.
خوب، این هم پس از این است و حالا رنگش هم سبز است. در مورد شهدا با آن سرسبزی هست، چون شهدا زندهاند و حیات دارند، رنگ سبز در اینها. اینها در بحثهای هنری ما هم خیلی به دردمان میخورد. آنهایی که میخواهند کار بکنند در فضای عالم یا نماد سازی برای شهدا، همانجور که رنگ سرخ هست که بابت خونی است که از شهید ریخته شده، رنگ سبز هم هست. این پرچم جمهوری اسلامی که خیلی اصلاً واقعاً عجیب و غریب است. سه تا رنگی که توش به کار رفته، سبز و سفید قرمز. نمیدانم این دست ملکوتی در کار بوده. این سه تا رنگ را خیلی توش پیام و محتوا دارد. خصوصاً به آن اللهی که وسطش و ۲۲ تا الله اکبری منقوش. در عشق به هر حال. اینجا رنگ کاخ شهدا در بهشت سبز است و روزیشان هم هر صبح و هر عصر به اینها میدهند. شهدا صبح و عصر یک رزق خاصی در بهشت.
خوب حالا آنور خیلی رزقمان نبود در مورد بهشت بخواهیم صحبت بکنیم ولی اینجا "انشاءالله" رزق خوبی داریم. ببینیم که چی میشود. یک داستانی دارم جلو که ما بحث کلاً بحث "آنسوی مرگ" با این کتاب شروع شد. کتاب "خاطرههای آموزنده" جناب آقای ری شهری که کتاب قابل استفاده و خواندنی است. نکات خوبی دارد. یک ماجرایی را صفحه ۱۳۵. فلسفه ماجرا طول میکشد. خدا وکیلی هم از آن ماجراهاست. یعنی قشنگ "آنسوی مرگ"ی است. آن بخش آقای دکتر بهشت، مادرش و اینها قشنگ خاطرات را زنده میکند و حال و هوای آدم را میبرد در آن فضاها. بخونم یا نخونم؟ میخوانم. شرطش این است که اول باید هدیه به همه شهدا از صدر عالم تا قیامت. بعداً هم هرکی میرود بهشت، بگویند تو از این سهمیه داری از صلواتی که ما الان میخواهیم بفرستیم، سهمیه برای شهدای بعدی که "انشاءالله" بنده هم جزء آنها. سهمیه برای برود کنار. بریم بعداً از آنها بگیریم. پس برای همه شهدا اول یک صلوات: «اللهم صل علی محمد و آل محمد.»
آموزش شهید در عالم برزخ! این تیترش. یککم بریم در بهشت برزخی شهدا صفا بکنیم. اصلاً دیوانه بشویم و بعد هم دیگر بیفتیم سجده و بگیم خدایا دیگر فقط شهادت! هیچی دیگر! من از روی متن میخوانم ببینیم چی میگویند:
«در یکی از دیدارهایی که در شهر ری از خانواده شهدا داشتم، آقای علی تقوینیا که پدر دو شهید بود، ماجرای رویای شگفتانگیز خود از فرزندانش را بیان کرد که اجمال آن چنین است.» تازه اجمال را گفتند. چندین صفحه است این بحث خاطره این شهید. ۱۳۵ تا ۱۴۲. ۷ صفحه فقط این داستان است. باز داستان بعدی هم بعدش هست که آن هم چند صفحهای است. یک ده صفحه متن کتاب میشود که میخواهیم بخوانیم.
پدر شهیدان تقوینیا، دو شهید هم "انشاءالله" رحمت خاص الهی رسیده باشد. پدر شهدا این دو شهید گفته که: «من بازنشستهام. ۷۷ سال سن دارم. شش پسر و یک دختر داشتم. دخترم شوهر کرده. پسر بزرگم علی تراشکاری دارد. دومین کارمند راهآهن. سومی دکتر. محمد و حمید که شهید شدند چهارمین و پنجمین پسران بودند و آخرین پسرم کارمند مخابرات. من روزگار را با کارهای سخت سپری کردم تا بچههایم نان حلال بخورند. کارهایی کردم که خدا میداند. اگر این پیراهن را روزی چند بار فشار میدادی از آن عرق میریخت. بحمدالله خدا را سپاسگزارم که با نان حلالی که در دامن بچههایم گذاشتم، آن دو تا که شهید شدند به جای خودش، اینها که اصلاً سربار جامعه نشدند، هر کدام شغل برای خودشان دارند که زندگی خودشان را تأمین میکنند. طوری کار میکردم که وقتی سیمان داغ خالی میکردم، گاهی از انگشتانم خون میآمد. یک روز حمید زانو زده بود که کنار شهید داداش مشق مینوشت. این انگشتم را بسته بودم. حمید گفت آقا؟ گفتم: بله؟ گفت: چرا تو اینطور سخت برای ما نان در میآوری؟ گفتم: بابا جان! این وظیفه هر پدری است که کار بکند تا اولادش بزرگ بشوند. آمد دو تا دست من را زد به هم و بوسید و زد سر چشمش. حمید روزی دو یا پنج ریال میگرفت میرفت مدرسه. از پنج ریال زیادتر نبود، از دو ریال هم کمتر نبود. از فردا دیگر این پول را نگرفت. من شب آمدم خانه. مادرش گفت که حمید پول نگرفته رفته مدرسه. حمید را صدا کردم. گفتم: حمید جان! چرا پول نگرفتی بری مدرسه؟ گفت: آقا! تو اینقدر پول در میآوری، آنوقت من بیخودی ببرم مصرفش کنم؟ من ظهرها میآیم ناهار میخورم. صبح هم که صبحانه میخورم میروم مدرسه، خرجی ندارم.
محمد ۲۲ ساله بود که شهید شد. موقعی که ما داشتیم محمد را دفن میکردیم حمید جبهه بود. اصلاً اصل ماجرا در مورد حمید است. حمید بعد محمد شهید شده. چه جور خبر شده آمد. نمیدانم. دیدیم برای دفن آمد. یک عکس از محمد گرفت. آمد پهلوی من و گفت: آقا! بیا تا قبر دفن کنیم، ما بریم دفتر بهشت زهرا، قبر بغل دست او را رزرو کنیم. نگذاریم از دست برود. گفتم: برای چی؟ گفت: یعنی زحمت خودتان زیاد نشود. ما گوش نکردیم. الان محمد افتاده این قطعه، حمید افتاده آن قطعه. موقعی که میرویم بهشت زهرا، مادرش اگه وسط پارکینگ پیاده بشود، همانجا میماند دیگر بلد نیست کجا برود اگر خودم باهاش نباشم. حمید به ما میگفت: میخواهید برید بهشت زهرا چیز خوبی ببرید. میوه پس نبرید. اگر شیرینی میخواهید ببرید، نان و شیرینی خوبی ببرید. چیز پست برای شهدا نبرید. در سالگرد محمد حمید مداحی کرد. نمیدانستیم که مداح است. سالگرد محمد که تمام شد، فردایش حمید رفت جبهه. بعد ۱۷ روز دیگر دیدیم جنازه حمید را. حمید خیلی ایمانش قوی بود. موقعی که حمید شهید شد روز تاسوعا بود. چهلمش هنوز نشده بود. رفتم سر خاک حمید. هنوز لقب سنگ ننداخته بودیم. پایین پایش نشستم. صورتم را گذاشتم روی خاک. گفتم: حمید! تو را به جان کسی که به عشق او جان خودت را فدا کردی، امشب بیا بخواب من خسته شدم. حالا این کارها را نکنید با شهدا! پدر است دیگر. فرق اذیت میشوند با قسمدادن و اینها. حالا میگویم در خود ماجرا خیلی هوایی میکنی. حرف آدم را خیلی هوایی میکند آدم. هوایی باشیم، هواییتر هم میشویم. عشقش کسی که به عشقش جانت را دادی امشب بیا بخواب. آمدم خانه و شب خوابیدم.
در عالم خواب دیدم از خیابان خاکی عبور میکردم. دری باز، گویا باغ خودم است. در باغ که باز شد رفتم داخل باغ. منظره آن باغ اصلاً نمیشود توصیف کرد. ازبس درخت داشت. آفتاب داخلش نمیشد. آفتاب نیست، نور هست در بهشت. آفتاب نیست، یعنی گداختگی که آفتاب دارد، آفتاب تند ندارد. پس آفتاب هست، نور هست. به تمام درختها میوه آویزان شده. قناریها میخواندند. من هرچه نگاه کردم ندیدم قناریها کجایند. صدای قناریها بود، خودشان تو خیابانش. یک نهر آب زلال از آن طرف و یک نهر آب زلال از این طرف جریان داشت. همان روایت پیغمبر. یکجوری قشنگش را در خواب. این نهر و این آب و اینها. یکی از آن ور، یکی از این ور. اینها همش تعویل دارد. ماجرا دارد، جریان دارد، حکایت دارد.
من همانطور که نگاه میکردم دیدم حمید و یک آقایی که عبا به دوشش است پشتشان طرف من است. حمید دستش کتاب بود و آن را میخواند و نگاه میکرد به صورت آن آقا که عبا داشت. آقا هم سرش را تکان میداد. یک پاورقی میزنند اینجا جناب آقای ری شهری که پاورقی خیلی خوبی است: «روایات متعددی بیان میکنند که در عالم برزخ قرآن را به شیعیانی که آن را خوب نیاموختند آموزش میدهند.» از جمله از امام صادق علیهالسلام روایتی است که هرکی از دوستان و شیعیان ما بمیرد و قرآن خوب بلد نباشد، به شرط اینکه در مسیر یاد بگیرد، قرآن را بهش اهتمام داشته باشد، علاقه داشته باشد، اعراض و انکار و اینها نداشته باشد، حالا مثلاً ضعفها و کاستیها، بلد نبوده، نمیتوانسته، سختش بوده، شرایط نبوده، اینها. اگر اینجور باشد، اینهایی که از دنیا میروند، قرآن خوب بلد نیستند. از مؤمن و شیعیان و محبین در قبرش قرآن را بهش یاد میدهند.
در قبرش! نه آن سنگ است، صد بار این را گفتیم. آن سیمان است، به آن نمیگویند قبر در روایات قبل، یعنی عالم برزخ. در قبرش بهش یاد میدهند، یعنی در همان محیط برزخی که هست، تا خدا به سبب آن درجهاش را بالا ببرد. چون درجات بهشت به اندازه شمار آیات قرآن است. به میزانی که قرآن میدانی و میفهمی، مرتبه بهشت همانقدر است. پس به قرآنخوان گفته میشود بخوان و بالا برو. این پاورقی خیلی مهم است.
پس این شهید داشته درس میگرفته در عالم برزخ. پس همه کلاسهای عالم برزخ از چه جنسی است؟ از جنس قرآن است. لولبندی میشود، درجهبندی میشود. دوران ظهورم همش همین شکلی. حوزه و دانشگاه کلاً جمع میشود به این شکلش. همش میشود قرآن. بعد دستهبندی میشود، لولبندی میشود. افراد بر اساس استعدادهای مختلف. در دعوا میروند در بطن این آیات. جلوه چیست؟ آن پشت مشتها چه خبر است؟ از آنجاها خیلی اتفاقات میافتد. خیلی کارهای عجیب و غریبی میشود در آن دوران.
خلاصه میگوید که: «حمید دستش کتاب بود و میخواند و نگاه میکرد به صورت آن آقایی که عبا داشت. آقا هم سرش را تکان داد. یک مرتبه دیدم حمید عقب را نگاه کرد و من را دید. کتاب را تا کرد و داد دست آقا و آقا رفت. حمید مثل پرندهای که بال در بیاورد، همانطور بال در آورد. چهار، پنج متر با من فاصله داشت. بغلش را باز کرد. آمد بغل من. من را بغل زد اما احساس نمیکردم که چیزی به بدن من میخورد. احساس سنگینی.» خلاصه: «من را بغل زد و بوسید و گفت: آقا! آمدی اینجا چهکار کنی؟ گفتم: خب آمدم، مگر بد کاری کردم؟ گفت: بد کاری نکردی، ولی چرا من را به جان آن آقا قسم دادی؟» گفته بود «به کی آن آقایی که به عشقش شهید شد؟» گفتم: «کدام آقا؟» گفت: «همان آقایی که با من بود، که به عشق شهید شدی. همین آقا بوده که رشته بهشت درس میداده.» گفتم: «کی بود؟» گفت: «مگر نشناختی؟» گفتم: «نه.» گفت: «او امام حسین علیهالسلام است. من درسم تمام نشده. دارم پیش او درس میخوانم. آن ساختمان امام حسین علیهالسلام است و این هم ساختمان من است. با همدیگر همسایه هستیم. بیا بریم تو.»
این در "سهدقیقه در قیامت" گفته بود که این شهید همسایه اهل بیت است. دست انداخت گردن من. در حالی که میرفتیم، دستش را دراز کرد و یکی از آن میوهها را چید و داد به من. گفت: «آقا! بخور. ببین چقدر خوشمزه است.» من خم شدم که با آب کنار خیابان بشویمش. من را بلند کرد. گفت: «اینها شستنی نیست. بخور، تمیز است.» من آن را خوردم. دیدم دو تا کلید زرد رنگ کوچک از جیبش در آورده به من نشان داد. گفت: «یکیاش برای توست، یکیاش برای مامان.» گفتم: «بده به من، من کلید مامانت را میدهم.» گفت: «حالا نمیدهم. بهموقعش میدهم. حالا موقعش نیست.» آنها را گذاشت جیبش و راه رفت. من ایستادم ببینم این قناریها کجایند که اینطور قشنگ میخوانند. آقا: «به چی نگاه میکنی؟» گفتم: «میخواهم ببینم که این قناریها کجایند؟» گفت: «اینها قناری نیستند. این برگ درختان هستند که میخوانند.»
بله، این برگ درختها تسبیح میکنند. دیگر اینجا ما در حجابیم، نمیفهمیم. علامه طباطبایی فرمود: «آنقدر که شبها در و دیوار صدای تسبیحشان به گوشم میرسد، نمیتوانم بخوابم. خواب ندارم از صدای تسبیح عالم.» آدم میآمد بخوابد. بزرگوار به فکر چک و فلان و پیام و صدای نوتیفیکیشن تلگرامش و اینها نبود. اینها خیلی بالایند. از جنس ما نیست اینچنین. تسبیح در و دیوار و لباسش و اینها. ماشینها تسبیح میکردند. آنجا همش همین است. بهش. نغمهها و صداها. و این مطلب شورانگیز هم همین است که ما همین اصل بهشت همینهاست دیگر. آنور خود خود حقیقت را میبینیم. از این حجابها. در خیلی خبر است آنور.
و حالا چون دوستان هم میپرسند بحث محرم و نامحرم و حجاب و اینها. خیلیها درگیرش شدند. حتی ما از برخی عزیزان غیر مسلمان پیام داریم در مورد اینکه مثلاً این بحث زنا و فلان و اینها را میگفتند که خوب است. اصلاً میگفتند ما به دین کار نداریم. اینها از جهت کارکرد اجتماعیش خیلی خوب است این حرفها. اگر ترتیب اثر. برخی میگفتند که: «آقا حالا باید چهکار کنیم با این بحث آنکه مطرح شده؟» اولاً که راه توبه باز است. بله، صورت ملکوتی ما بهمحض اینکه ما توبه میکنیم، حقیقتاً از آن صورت و یک صفحه سفیدی میشود. از آن صورت حیوانی در میآید. مگر اینکه ملکه شده باشد آن صورت که خب توبهاش عمیقتر است و باید صفت در عوض بشود. ولی اگر فعل، بهمحض اینکه آدم دست از آن فعل برمیدارد، از آن صورت حیوانی در میآید. اگر هم صفت است که باید کار بکند از آن صفت در بشود. به هر حال و این هم که آن صورتم وقتی آدم پیدا بکند، ببین الان اگر مثلاً من یک مشکلی در جسمم باشد، چطور جلو شما میآیم، خجالت میکشم. مشکلی دارد، دست من یک مشکلی دارد، سر من مثلاً یک مشکلی دارد. چطور در جمع خجالت میکشم؟ عکسی از من میخواهند منتشر بشوند، خجالت میکشم. تو پاهای من نقشی باشد، در دست من نقصی باشد... نقص واقعی نیست حسین جان. همش تفاوتها. امتحان نداشتنش ارزش، نه نداشتنش. ولی آنجا دیگر از این جنس نیست. آنجا اولاً فهم ما هزاران برابر است. عیب ما هم هزاران برابر است. قشنگ همین اینجا را شدیدترش را خیلی شدید. و فرض کنید الان من پاشم ببینم که چقدر قیافهام شبیه میمون شده. چقدر از این حرص میخورم. حالا اگر رفتم آنجا دیدم که صورت من کاملاً میمون است. ادراک من هم چند هزار برابر. ادراک بقیه هم چند هزار برابر. شد الان خیلی اصلاً نمیفهمند. اصلاً از این مشکلی که در صورت من هست، خیلیها خبر ندارند. خیلیها نمیفهمند. میشود با یک چیزی پوشاند. آنجا نمیشود پوشاند. نه میشود کاری کرد که بقیه نفهمند. همه میفهمند. خجالت میکشیم. آن خیلی اوضاع آنور یک چیز دیگر است.
بهشتش هم یک صدای قناریها مال قناری نیست، مال شاخه هاست. شاخهها دارند تسبیح میکنند. «ما هم رفتیم رسیدیم به یک ساختمانی که شش هفت پله میخورد رو به بالکن، بعد میرفت داخل. همینطور که داشتیم میرفتیم بالا، اصلاً بالای ساختمان این طرف و آن طرفش معلوم نبود. گفتم: حمید! این ساختمان برای کیست؟ گفت: همش برای من است. گفتم: مستاجر هم داری؟ گفت: نه. گفتم: پس این همه ساختمان را میخواهی چهکار کنی؟ گفت: این باغ را به من دادند تا چشمت کار میکند. برای من است.» که در همان حدیث هم به ابوبصیر فرمودند که باغ هر بهشتی کل بهشتیها توش وسعت دارد. برای همانجور که در دلش همه اینها جمع شده. وگرنه در دل من و شوهر جا نمیشوند. جلوه هیچ چیز عجیبی نیست. همه بهشتیها در قلب من و شما نیستند؟ مگر همه انبیا در قلب من و شما نیستند؟ در قلب من و شما هستند. ولی الان که بالفعل توجه نداریم. الان من میگویم حضرت ابراهیم، شما بالفعل به حضرت ابراهیم توجه کردید. دلت نبود؟ مگر جا نداشت در دل تو؟ تو در بهشت برزخیان شکلی برای همه انبیا جا داری. یکهو به یک پیغمبر خاصی توجه خاصی پیدا میکنی. مهمانش میشوی، مهمانت میکنم. اینها.
این ما کتابهایی که دارد نوشته میشود. بهشت. بزرگوار که تجربه نزدیک به مرگ داشته، میگوید که: «من پیامبر اکرم را دیدم. اول حوریها را دیدم در نهایت زیبایی. بعد پیامبر اکرم را که دیدم با حضرت ابراهیم. یا حضرت ابراهیم محو جمال پیامبر اکرم و اصلاً پلک نمیزد و به کسی دیگر نگاه نمیکرد. پیامبر اکرم را که دیدم گفتم برای چی همیشه هر وقت خواستم به زیبایی تمثیل کنم برای ما حورالعین گفتند؟ بعد پیغمبر را میگفتند. اصلاً مگر زیباتر از پیامبر اکرم هم داریم؟» خدا بهش میگوید: «وَ إِنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيمٍ» حسن خلق پیغمبر، آن نهایت زیبایی است. «خُلُقٍ عَظِيمٍ». «إِنِّی أَحْسَنُکُمْ خَلْقاً». من از همه شما خلقم خوشگلتر است. حسن خلق یعنی اخلاقم خوشگل است. یعنی ملکوتم خوشگل است. از همه انبیا خوشگلتر پیامبر اکرمند. ببینیم اگر به حجاب نیفتد.
خلاصه، حضرت زهرا را میبیند به میزانی که توجهات بوده که اینها، حالا خیلی در اینها حرف است. با آن امامی که بیشتر توجه داشته، به آن شهیدی که بیشتر توجه داشته، با معصومی، پیغمبری که بیشتر توجه داشته، او و ارتباطش با او. «رضا قسم که داد بگو به حق آن آقایی که به عشقش شهید شدی.» این هم به عشق امام حسین شهید شده بود.
کلاس درسش هم با امام حسین بود. بعد امام حسین هم تکیه به او درس میداد. ۵۰ نفر سر کلاس جمع بشوند دیگر حالا فهمیدی نفهمیدی. استاد درس را میگوید و کلاسها این شکلی است دیگر. باید دیگر خودت برو تمرین کن، مباحثه اینها. آنجا که محدودیت نیست. به هر یک نفر یک امام حسین خودش آنجا جلوه میکند. هر یک نفر به اندازه سطحش، فهمش. استاد هر کدام از اینها میشود. البته درسهای عمومی هم هست. مباحثه هم هست. گفتگوها هست. خیلی خیلی خبرهاست آنجا. کلاً زندگی آنجاست. آنجا نه کرونا است، نه استبداد، نه دیکتاتوری است، نه مسئول شارلاتان، نه دزد است، نه غارتگر است، نه زنا است، نه لواط است، نه کثافت. هیچی نیست آنجا. همش خوبی است. همش نور است. همش پاکی است. اینجا خراب شده است، خراب شده و میترسیم از اینجا بریم. از اینکه از اینجا بریم آنور، میترسیم. از این آن سیمانها. از آن پایین ما را این لاشههاشان میاندازند در آن سیمان. میترسیم. لاشههاشان روی تخت داشتند. آن را میگذاریم شبها میرویم. نمیترسیم که چوب. چرا نمیترسیم؟ آنجا هم لاشههامان را میاندازیم. چهار تا تخته سنگ سیمان لاشه به چهدرد ما میخورد؟ کار داریم اخوی. کلاس آنجا فردا صبح کلاس است و برسیم الان فردا صبح کلاس امام حسین. من و تو اینجا نشستهایم داریم چک میکنیم که کرونا یا کمتر از پله بالا میرفتیم.
«روی بالکن دیدیم دختری از اتاق بیرون آمد و تکیه داد به دیوار. من همینطور که روی سینه دختر نگاه میکردم دیدم مثل شیشه است. سینه را که نگاه میکنم دیوار معلوم است.» حجاب نیست دیگر. سینهها پاک است دیگر. آنجا حجاب. «رفتیم داخل. آن دختر به من سلام کرد و من جواب سلام را دادم. مثل اینکه تعارف کند دستش را گذاشت پشت شانه من. تعارف کرد. رفتم داخل. داخل اتاق اصلاً نمیدانم چطور زیبا بود. این مبل و صندلیهاش یکجور بود. روی مبل که نشستم در قسمت بالا یک قبه زرد این طرف و یک قبه زرد آن طرف.» رنگ زرد رنگ سرور است. «صفرا لونهها تصوری واسه سرور میشود.» رنگ زرد رنگ سرور و رنگ سرعت و رنگ هیجان. حالا در زردی خیلی رنگ زرد. حالا عوالمی داریم. رنگ زرد، رنگ طلایی، زرد کمرنگ، زرد پررنگ. هر کدام نارنجی مثلاً خودش یک عالم دیگری. کرم مثلاً ترکیب اینها با رنگهای اصلی. «قبه زرد بود. به دیوارها نگاه میکردم. عکس آن روی دیوارها میافتاد. به دیوار توجه میکردم تصویرش میافتاد روی دیوار. روی آن دیوارها چی میدیدم؟ آنچه بهش توجه شده. به چی توجه کرده؟ و به خودش، خودش را روی. حالا سخت.»
«دختر خانم یک طبق میوه گذاشت جلو من. دست انداخت به گردن من و اینور و آنور صورت من را بوسید. من غرق خجالت.» دختر بوسید و رفت. «بردند شمال پیرمرد یزید مازندرانی گفته که: آقا اینها چرا میگویی شمال، شمال؟ ما به آن برمیخورد. ما نوکر همه مازندرانیها و شمالیها هستیم. عشق ما شمالیها هستند. ما یکمدتی آنجا شهرستان نور تقریباً میشود گفت زندگی کردیم و عرض کنم که ما در مورد فسادی که آنجا دارد رخ میدهد داریم حرف میزنیم. اینها در مورد افرادش ربطی به بالاشهر فلان است. بالاشهر، پایینشهر میکرد. به بالاشهریها، افراد بالاشهر که کار نداشت. فساد در بالاشهر، به آن فرهنگ در بالاشهر کار. من که هرکی بالاشهر بد است، هرکی پایینشهر خوب است. این هم دیدم نکتهای است که حالا برخی از آن تذکر داده بودند. گفتم.
خلاصه میگوید: «من غرق خجالت شدم.» این دیگر کیست که ندیده و نشناخته دست به گردن من انداخت. «طبق میوه را گذاشت و پرسید: مادر چطور است؟ گفتم: الحمدلله. گفت: خدا را شکر.» وقتی دخترها به پسرم گفتند: «حمید! این کی بود؟» حمید خندید و گفت: «آقا! غریبه نبود. عروس توست.» هنوز چهلمش نشده بود، حمید، حمید آنجا کار خودش را کرده بود. جلوه برسه. بزرگوار گرفته بود. دختر خوب بالاخره دیده بود و پسندیده بود. حالا ماجراهای این همسرها مثلاً انتخابیند، انتخابی نیستند، چهجوریند؟ خیلی عجیب و غریب است. فقط اصل حرف این است. باید بریم ببینیم. فقط ما جهنم نریم. حقالناس و این کوفت و زهرمار. امشب داشتم مستند مرحوم آیتالله حائری شیرازی را میدیدم. سفارش میکنم عزیزان همه ببینند. «محیالدین» مستند «محی». بعد ایشان در ماشین نشسته دارد وضو میگیرد. با یک لیوان آب. خیلی آب کمی میریزد و وضو میگیرد. «اگر یک قطره از این آب میریخت به این در و دیوار ماشین، من مسئول بودم چون ماشین، ماشین بیت است. جهنم ساکت میکند. یک ماشین بیتالمال است. یک قطره آب نباید به این بپاشد. در وضو میگیرم در توی داخل ماشین.» حقالناس گرفتاری اینهاست. از اینها عبور کنیم که حالا شهید اگر بودیم، حالا میخوانم حقالناس شهید. شهید افتاده در دیگر روغن. شهید کلاً افتاده در دیگر روغن. اصلاً یک وضعی. حقالناس. حقالناس اصلاً غوغاست. حقالناس شهید هم باشی گیریم. یعنی حسابرسی میشود ولی شهید از پس حقالناس برمیآید. نکتهاش به این است. یعنی شهید و شهید را به خاطر حقالناس، اگر نیت خالص بود و مقام شهادت و اینها را داشته، چون بعضی نیت خالص مقام شهید به حساب نمیآید. اشارهای هم میشود. حالا بحث اگر شهید بوده واقعاً و به مشاهده و ملاقات خدا رفته، این بحث حقالناس و اینها برایش چهجوری صاف میشود؟ لذا غصۀ اصلیمان اگر این شهادت است. خدا جور بکند شهادت. هر مردنی شهادت نیست. هر تیری هم آدم بخورد شهادت نیست. اگر حاصل بشود "انشاءالله" خیلی امید است به اینکه مباحثمان هم باید بکنیم. چون اگر اصلاً آدم اینها را حل نکند که شهادت هم نصیبش نمیشود. حقالناس و فسق و فلان و اینها. آنقدر که توانستیم انجام دادیم. آنقدر هم که نتوانستیم یادمان رفته دیگر. با آن شهادت "انشاءالله" حل میشود.
فقط بریم آنور. منبع صفایی میگفت: «من حکم اینهایی را دارم که بغل جاده با ساق دست ایستادهاند. اتوبوس رد میشود تق تق میکند. میگوید آقا! من رو پشت بام شده حاضرم بنشینم.» گفت: «من به اسرائیل حاضرم من را وردار ببر.» پاشین بریم خدای مرگ. نه فقط شهادت. مرگ نمیچسبد. شهادت خوب است. من یکجوری چندشم میشود. آدم خوشش نمیآید. آدم مقام شهدا کردم. منتشر هم فکر کنم نشده. هفت تا ویژگی خاص شهید و چرا شهید غسل نمیدهند؟ یک بحثی دارد آنجا که سکرات موت ندارد و اینها. توضیح حالا.
به هر حال میگوید که: «دیدم که هنوز چهلمش نشده آنجا زن گرفته. از آن میوهها به من تعارف کردند. از آنها خوردم. بلند شدیم که بیاییم. حمید یک دستمال پهن کرد. هفت هشت تا ده تا از این میوهها چید گذاشت در دستمال. آن را گره زد و داد به من. گفت: آقا! این را ببر بده به مامانم، داداشهایم و به سکینه، به علی آقا شوهرش هم بده.» گره دستمال را انداختم به انگشتم و راه افتادم. «یک پایم داخل ساختمان، یک پا بیرون بود که با صدای اللهاکبر اذان مسجد علیبنابیطالب دَر چشمم. چشمهایم را باز کردم. دیدم نه دستمال میوهای در دستم است نه حمید.» یا نه به پدر شهید گفته شد: «در مورد شهید محمد آقا جریان دیگری را از شما نقل میکنند که جالب است. لطفاً برای ما بفرما.»
ایشان پاسخ داد: «هر دو برادر را من خواب دیدم. در مورد شهید محمد آقا در عالم خواب دیدم که من را داشتند میبردند دفن کنند. در این حال هر کسی که پشت سرم بود را میدیدم و میشناختم. آوردند و من را دفن کردند و تمام شد. در این موقع غرب فشاری به من داد که وقتی بیدار شدم مجبور شدم زیرپیراهنیام را عوض کنم. همسرم گفت: چرا زیرپیراهنت را عوض میکنی؟ گفتم: نمیدانم چرا خیس خیس شده.» وقتی که فشار قبر تمام شد و نفسی گرفتم دیدم محمد و حمید آمدند. حالا فشار قبر است دیگر. فشار سینه است. سینه فشاری دارد به هر حال این هم توضیحاتی دارد که فشار قبر از چه جنسی است.
«محمد و حمید آمدند.» پدر شهید بوده. گفتند: «بابا! بلند شو بریم. ما آمدیم تو را ببریم.» یکی از آنها یک دستم را گرفت و آن دیگری دست دیگر را و راه افتادیم. این از یک طرف دست انداخت گردن من. آن هم از طرف دیگر دست انداخت. صحبت میکردیم و میرفتیم. حمید گفت: «بریم منزلمان.» محمد گفت: «آخه با معرفت! من بزرگترم. بریم منزل ما.» حمید گفت: «باشه بریم.» رفتیم همان ساختمان، همان باغ، همان بساط و همان میز مبلمان. اما آقا محمد و خانمم. رفتیم داخل اتاق نشستیم. این میگفت و آن میخندید. آن میگفت و این میخندید. با قهقهه میخندیدند. سر شانه من میگفت: «آقا! ببین چهجایی داریم؟ چهباغی داریم؟» گفتم: «چهخوب شما! باغتان خیلی بزرگ است. اما ما باغ نداریم.» گفت: «شما هم باغدار میشوید. غصهاش را نخور. ناراحت نباش.» خانمش یک طبق میوه آورد گذاشت جلوی ما. آن هم احوالپرسی کرد و گفت: «مادر چطور است؟» گفتم: «الحمدلله خوب است. مادر چطور است؟» گفتم: «الحمدلله خوب است.» بلند شدم بیایم. آن هم میوه داد به من که بدهم به مادرشان.
حالا این میوهها هم میوه. ببینید آن اثر خاص خودش را دارد. آن میوه چی بود؟ آن اثر ملکوتی سیب یک چیز، پرتقال یک چیز است. لیمو یک چیز. اینها هر کدام حکایتی دارد و یک جلوهای است. خواب هر کدام از اینها ماجرا و حکایتی است. و مثلاً چرا هفت هشت تا داده؟ فقط اینها را اسم آورد. چه اثری برای اینها داشته؟ مثلاً ممکن است برای یکی از اینها بچه بوده. مثلاً برای یکی دیگر ثروت بوده. برای یکی دیگر داماد خوب بوده. برای یکی دیگر شغل خوب بوده. یک میوهای میشود که از آن شهید به او رسیده. آن دستماله مثلاً چیست؟ چرا در دستمال گذاشت در کیسه؟ مثلاً هر کدام عالم عجیب و غریبی. بهشت آقا فقط دیدنی است. فرمود لذتهای دنیا یکجوری است که هرچه بشنوی از آنی که میبینی بهتر است. لذتهای بهشت هرچه میبینی از آنی که میشنوی. الان اینجا در مورد ازدواج و بچهدار شدن، آنهایی که میشنوی از آن که میبینی بهتر است. ببین وقتی میروی هیچی نیست. ازدواج، بچه، مدرک دانشگاه، تافل. بهش نه اصلاً شنیدی که اصلاً این که شنیدی اصلاً نفهمیدی که. فقط باید بروی ببینی. فکر میکردم بابا این پس این است. درختش این، باغش این. نه، اصل فقط آن کلاس با امام حسین. آن کلاس است. آن امام حسین بیاید بهت درس بدهد. فقط آن آب از دهان آدم راه میافتد که یک لحظه بتواند آن صحنه را تصور کند و آنجا حاضر بشود. اباعبدالله الحسین ارواحنا فداه در مقام تعلیم. البته هر کسی به میزانی که ظرفیت دارد و کار کرده، زحمت کشیده در این دنیا، آنجا بهرهاش از امام حسین بیشتر و آثار بیشتر. آقای قاضی یک درسی از امام حسین دارد میگیرد. آقای بهشتی درسی میگیرد و بعضی شهدای دیگر، بعضی مؤمنین معمولی. اینها خیلی فرق میکند با هم.
خوب این بحث درس شهدا شد. خاطره بعدی در مورد مجلس درس شهداست. همان کتاب صفحه ۱۴۲. «مجلس درس شهدا.» حجةالاسلام جناب آقا سید محمد باقر بنی سعید لنگرودی گفتند. «این خاطره ۸/۸/۸۸ نوشته شده.» ۸/۸/۸۸ میلاد امام هشتم بود دیگر. روز میلاد امام رضا. «۸/۸/۸۸ این را آن روز حدود چهل شب قبل از شهادت فرزند شهیدم شهید سید محمد حسین در عالم رویا دیدم. وارد بازاری شدم که بسیار بزرگ. مقداری که راه رفتم متوجه شدم که در زیرزمین این بازار بازار دیگری است.»
«به طرف بازار زیرزمین. در این خیابان که دو طرف آن مغازه بود مسجد مجللی نظرم را جلب کرد. به طرف مسجد روانه شدم. خواستم وارد مسجد بشوم دیدم در مسجد ولی از پنجرههای در داخل مسجد دیده میشد سید جلیلالقدری بالای منبر مشغول تدریس و در پای درس ایشان شهید مرحوم آیتالله دکتر بهشتی، شهید مفتح، شهید دستغیب، شهید اشرفی و علمای معدود دیگری که هنوز به شهادت نرسیده بودند نشستهاند. خواستم وارد بشوم. شخص مکلا پشت در و کلاه و اظهار داشت که ممنوع است. در این بین چشمم به حضرتعالی یعنی حاج آقای ری شهری افتاد که در بیرون در سمت راست ایستادهاید. گویا انتظار کسی را دارید.» به آن آقای مکلا فرمودید: «در را باز کنید. ایشان از خودمان است.» صدای شما را آقای دکتر بهشتی شنید. متوجه ما شد و فرمود: «در را باز کن.» من داخل مسجد شدم. دیگر پایان درس بود ولی آنچنان فضای مسجد برایم لذتبخش بود که توصیفش برایم مقدور نیست. در این حال من از آیتالله شهید بهشتی سؤال کردم که: «چرا آقای ریشهری بیرون ایستادهاند؟» ایشان فرمودند: «جهت حفاظت آقایان، مأمورند.» بالاخره ایشان هم اداره وزیر اطلاعات.
«از خواب بیدار شدم. اول تصورم این بود که من هم شهید میشوم. ولی حدوداً بعد از چهل روز از این رؤیا خبر شهادت فرزندم رسید. دانستم که سبب راهندادن من به مسجد این است که شهادت نصیب من نمیشود. اما حقیر در محفل شهدا حظی هست که همین که بهشتی و جواب ایشان به حقیر. تعبیر من این است که حضرتعالی شهید نمیشوی و از خیانت بدخواهان در پناه خدا در امانی. اما اینکه فرمودند ایشان جهت حفاظت مأمورند، به نظر میرسد که حفاظت از شهدا و پاسداری از راه آنها به وسیله تأسیس دارالحدیث که همین مجموعهای که این آثار فاخر مثل "میزانالحکمه" و آثار دیگری که ما خیلیها را اینجا خواندیم و معرفی کردیم، همین کتاب مال همان مجموعه و آثار خیلی خوبی است. خدا به ایشان هم خیر بدهد بابت این زحماتی که میکشند و این تلاشهایی که میکنند برای ترویج فرهنگ اهل بیت.»
خوب این هم یک ماجرای دیگری است. میماند "انشاءالله" برای جلسه بعد. جلسه بعد ادامه متن کتاب را میخوانیم و توضیحاتی عرض میکنم و "انشاءالله" با سرعت بیشتر بریم که در چند جلسه "انشاءالله" کتاب را تمام کنیم.
و صَلَّی اللَّهُ عَلَى سَیِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ.
در حال بارگذاری نظرات...