‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. الْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَصَلَّى اللهُ عَلَى سَيِّدِنَا وَنَبِيِّنَا أَبِي الْقَاسِمِ الْمُصْطَفَى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. آیت الله نام گوینده محذوف است.
از کتاب "طرح کلی اندیشهی اسلامی در قرآن"، جلسهی هفتم را (مقداری از این جلسه میماند که میخوانم و إنشاءالله بحثش را اینجا داریم) و میرویم جلسهی هشتم را که بخش دوم را (تولید میشود) إنشاءالله اگر خدای متعال توفیق بدهد، در همین جلسه آغاز میفرماید که بحث "محاجه ابراهیم" است با قومش. کلمهی فارسیش را میگوییم "قومش"، عربی قرآنیش میشود: "قَوْمِهِ". ابراهیم، خلیل الرحمن و منادی توحید در روزگاران قدیم و باستان، با مردم خود و قوم خود مجادله و محاجه میکرد، ستیز و حجّت. آنها با او بحث میکردند و او با آنها بحث میکرد و پاسخ به حرفهای آنها میداد. قرآن محاجه را نقل میکند و یاد میکند. میفرماید که: "وَحَاجَّهُ قَوْمُهُ". قوم او، یعنی قوم ابراهیم، با او به مجادله پرداختند.
حرف انبیاء حرف واضحی بود، حرف فطرت بود. در آن بحثهای کلام، "بحث نبوت" باهم داشتیم. انبیاء حتی نیاز به معجزه هم نداشتند (خاطر دوستان هست) چون حرفشان حرف فطرت بود. انبیاء برای تذکر آمده بودند. کار انبیاء، توجه و تذکر. کلاً ساختار عالم این است و کل دین خلاصه در انبیاء برای توجه آمدن. توجه و تخیل نباید قاطی شود. مدیتیشن و یوگا و فلان و اینها - مثلاً مینشینی و یک کم تمرکز میکنی - یعنی همین! عزیزم، توجه مراتب دارد و اصلاً اینها (برخیاش) اصلاً در زمرهی توجه به حساب نمیآید. اگر هم بعضیاش به حساب بیاید، در پایینترین و بهترین ردههای توجه و تمرکز به حساب میآید. تمرکز و توجه، توجه قلبی به خدای متعال است. اوجش میشود شهود قلبی؛ "با دل خدا را دیدم" و رؤیت قلبی که به حقایق ایمان انسان قلب شهود بکند، حق تعالی را بدون هیچ حجابی، ذات حق به فنا برسد. آن یک بحثی است که درجات بسیار بالاست. درجات پایینتر هم همینطور، هی میآید.
دیگر ما الان گیر اصلیمان اِعراض از خداست، اِدبار به خداست، تَوَلّی از خداست. این تعابیر: "أَدْبَرَ"، "أَعْرَضَ"، "تَوَلَّى"، "تَوَلَّى بِرُكْنِهِ". اِعراض میکنیم، اِدبار میکنیم، تَوَلّی میکنیم. ما مشکلمان این است که همهی توجهاتمان غرق در غیر خداست. ما اصلاً فانی در غیر خدا هستیم یا فانی در خودمانیم یا فانی در اعتباریاتیم یا فانی در مادیاتیم یا فانی در شهواتیم یا فانی در شبهاتیم یا فانی در مشکوکاتیم. در اینها فانی در تعلقات غیرالهی فانی.
اول کاری که دین میکند، میآید آرام آرام از این چیزها، از این ادبار و تَوَلّی درمیآورد. آرام آرام لااقل آن حالت اعراض کامل را (لااقل فانی در این شهوات و اینها نباشیم) یک روزنهی نجاتی برای ما باز شود که بتوانیم برق طلای توجهی داشته باشیم. این کار ابتدایی دین است و کار ابتدایی انبیاست. لذا بت میشکستند، یعنی اول از این "فناء در بتها" میخواستند در بیاورند و این جمعیت را یک ذرّه متوجهشان بکنند به اینکه "بابا اینها پرستیدنی نیستند". این همهی کار انبیا (این اجتناب از طاغوت و نفی طاغوت و درآوردن از عبودیت طاغوت) که مقدمهی ایمان هم است: "فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللهِ". بحث ایمان داریم دیگر. اولش کفر به طاغوت است، بعد ایمان بالله. کفر به طاغوت ایجاد بکنند، از این شرکها در بیاورند، از این اعراض و تَوَلّی در بیاورند، از این فنای در غیر خدا در بیاورند. آرام آرام روزنه ایجاد شود، بیاید انسان در مسیر توجه به حق تعالی و ببیند خدای متعال همه کار. نه ذهنی ببیند، نه توهمی ببیند، با قلب ببیند. قلب هیچ تعلقی به غیر خدا نداشته باشد، هیچ وابستگی به کسی دیگر نداشت. خب این احکام، این ماه مبارک رمضان، این روزه، اینها همش برای همین است دیگر. تو ماه رمضان چهکار میکنی؟ ماه مهمانی از این تعلقات در میآید، از این خورد و خوراک و شهوات. آنهایی که هر وقت میخواستیم برامان آزاد بود، به هر نحو، توی ماه رمضان کنترل. یک کم مقید، پایبندی پیدا کردیم. پس اینجوری میشود. آرام آرام هی روزنهها ایجاد میشود برای توجه و غرق در توجه شدن و پیشرفت و رشد. این همان مراتب ایمان است که میرود. پس انبیا کارشان ایجاد توجه است و تخیل.
خوب پس انبیا برای محاجه با مردم نمیآمدند. انبیا که حرفشان از بدیهیترین بدیهیات حرف میزدند و دلالت به آن میدادند که خدایی که روشنترین حقیقت عالم است ولی در حجاب اعمال ماست، در حجاب توهمات ماست، حجابها را کنار بزن! خب این تعلقات نمیگذارد که آدم از این برساختههای ذهنیاش بیرون بیاید. میبینید گاهی به یک چیزهایی وابستگی داریم. مثلاً توی تندخوانی، توی آموزش تکنیکهای تندخوانی، یک نکتهای که خیلی تذکر میدهند این است. میگویند: "آقا شما اگر تو تندخوانی افتادی، خیلی همه واهمه دارند که نکند من اگر تندخوانی پیدا کردم، حافظهام و فهمم بیاید پایین." اساتید تندخوانی هی میگویند: "بابا اصلاً دقیقاً برعکس است. تویی که کندخوانی داری، فهمت پایین است. تو تمرکز نداری." بحثهای تمرکز و توجه و اینهاست. میگویند که: "بابا تو هر چقدر تمرکزت برود بالا، توجهت برود بالا، هم سرعتت میرود بالا، هم فهمت میرود بالا. اصلاً راه اینکه بیشتر و بهتر بفهمی و بیشتر در حافظهات بماند، تندخوانی با این تکنیکهایی که اینها میگویند." کشکی بخوانی خب آدم باورش نمیشود. میبینید آدم باورش نمیشود، سخت است. "نه، مگر میشود؟" بعد هم نگاه میکند میبیند آنهایی که تندخوانند اقلیت اند، آنهایی که کندخوانند اکثریت اند. باز باور کمتر میشود. خود این است: "باباهای ما هم که همینطوری بودند، قبلیها هم همینطوری بودند، دیگران هم همینطورند، اکثریت همینطورند. یکی حالا پیدا شده که مثلاً چهار هزار کلمه را تو یک دقیقه میخواند، یکی است دیگر. آنچه که اکثر نمیتوانند اینجوری، آن خلاف قاعده است." هی باور کمکم میشود. میبینید اینها اینجوری است که آدم باورش کم میشود. این تعلقات یک برساختههای ذهنی برای ما میسازیم که تصور بکنیم چیزی غیر از این است. بعد تکیهگاهش حس میکنی. وقتی آن را میگیرند، این باور را دارند، اصلاً به این باور که دست میزنند احساس میکنند که دارد پشتش خالی میشود. احساس میکند در تنهایی و خلأ دارد قرار میگیرد. یک حس سختی است ها! این تکنولوژی هم که میآمد، همیشه همینجوری بود. یعنی شما مثلاً باید یک سری چیزهایی که باهاش انس داشتی رها میکردی به یک چیز جدید رو میآوردی. همیشه این برای بشر سخت بوده در طول تاریخ. آنهایی که انسان باهاش انس دارد (انس ذهنی، فکری، اعتقادی، عملی) اینها دارد. این عادت که شده برای او. سخت است از این فاصله بگیرد. سخت است یک مدل دیگر را بخواهد تجربه کند و زندگی کند. گرفتاری کار انبیا با مردم و مخالفینشان همین بوده است. اینها از این حجابهای عادت در نمیآمدند، از این حجابهای انس، تقلید، عبودیت، پرستش، از این گرفتاریهایشان در نمیآمدند. حاضر نمیشدند یک دو دقیقه تجربه بکنند، یک مدل. یک دو دقیقه یک جور دیگر فکر بکند، یک کم آزادانه فکر.
بعضی احمقها همین را به دین نسبت میدهند. میگویند که: "آها! خب همین دیگر. این شد بنیادگرایی شماها و تحجر شما. ما به شما میگوییم بیاین یک کم تجربه بکنید، شما میگویید نه، این دین است." خب نادان! ما حرفمان بر سر عقل و فطرت است. آنی که عقل میگوید را یک دور دیگر تجربه بکنیم، نه اینکه من یک مدتم بیایم خلاف عقل و خلاف فطرتم عمل بکنم که ببینم مثلاً شماها چهکار میگویید. میگویند که: "قرآن است، این اسلام است، این دین است، این فلان. حجاب که اینجوری است، آن هم که نمیشود، امام حسین هم نمیشود. بابا! یک آزاداندیش باش، تجربه کن. یک مدت بیخدایی، یک مدت بیحجابی، یک مدت فلان." آنها به ما میگویند "دوگماتیسم". مبنای دوگماتیسم به این است که آدم با چشم بسته دنبال یک چیزی راه افتاده. منافاتی که این به چشم بسته من ارتباط دارد، نه به چشم باز من. مثل اینکه به یک دکتر، یک آدم مریض دکتر بگوید که: "دکتر! چرا هی هر وقت بهت میگویند سیانور، میگویی نه، فلان؟ یک مدتم تجربه کن. تو حالا یک کم، یک کم کراک بکش، یک کم شیشه بکش." یا دندانپزشک: "یک مدتم بیا تو بین ما باش. فندق بشکن، پسته بشکن با دندان! دکمه!" نباش! خب احمق! اینکه دوگماتیسم نیست که! این دقیقاً اتکا به عقلانیت و باور و یقین دارد. این اصلاً درست است. من مثل تو نیستم. پس این مسئله را نباید قاطی کرد.
انبیا هم بله. "دو جنسه است". (من نمیپرستم آنی که شما میپرستید.) چرا؟ چون من اثر یقینم، اثر باورم، اثر شهود به این رسیدم. "وَلاَ أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ". به خاطر غفلتتان، جهلتان، برساختههای ذهنی، حجاب عادت، حجاب تقلید، حجاب اکثریت شما. به این دلیل نمیپرستید آنی که من میپرستم را. به خاطر باور و یقین و عقلانیت و حقانیت و شهود و اینها. دو جنس است. اگر عبارت یکی است. خب پس دیگر هیچی دیگر. دوتایشان دارند غلط میگویند دیگر. ها؟ نه. یکی بر مبنای شهود و عقلانیت و یقین میگوید، یکی بر مبنای خرافه و زنگرایی و وهمگرایی و حجابها و آفتها و عادتها و اینها. پس این محاجّهی قوم انبیا با انبیا از این به این دلیل بوده است. اینها حاضر نمیشدند یک تنفسی بدهند به روحشان، یک مدل دیگر هم تجربه بکنند. یک کم از این برساختههای ذهنی و اجتماعی، رسانهای بیایند بیرون، از این حجاب عادتها و افکار بیایند بیرون. این را حاضر نمیشدند قبول بکنند. این مسئلهی اصلی است.
خب این نکتهای که مقدار کمی توضیح دادیم. پس اینها محاجه میکردند (قوم او با او به مجادله پرداختند، با او بنا کردند بحث کردن). قرآن نمیگوید چهگونه با او بحث میکردند، حرف آنها چه بوده، اما از جوابی که ابراهیم به آنها داده و قرآن نقل میکند، انسان حدس میزند که حرف آنها چه بوده. بنده اول جواب را میخوانم بعد شما خودتان حدس بزنید که آنها به ابراهیم چه میگفتند: "قَالَ أَتُحَاجُّونِّي فِي اللهِ وَقَدْ هَدَانِ". وقتی آنها بنا کردند با ابراهیم به محاجه و مجادله کردن، قال، گفت: "أَتُحَاجُّونِّي فِي اللهِ"؟ آیا با من دربارهی خدا مجادله میکنید؟ "وَقَدْ هَدَانِ" درحالیکه خدا من را هدایت کرده. یعنی من روشنم، تو راه خودم تردیدی ندارم. این هم کوتاه نمیآمد، آن هم کوتاه نمیآمد. آنجا که حق بیشتر گم شد، هیچکس کوتاه نمیآید. خیلی معلوم شد. یکی از یقینش کوتاه نمیآید، یکی از خرافه و توهمش (از یقین که نباید کوتاه آمد.) "هَدَانِ"، من را هدایت کرده. من اینکه به شما میگویم توهم نیست، اثر شهود است. مثل همان مثال پزشک؛ پزشک میگوید: "خب نادان! اینکه تو به من پیشنهاد میدهی من بیایم فندقشکستن تجربه بکنم، من از سر توهم و عادت گرفتار حجاب عادت و فلان و اینها نیستم. مسئله، باوری که دارم من. روزی صد تا دندان دارم مداوا میکنم به خاطر همین کارهایی که شماها کردید. من میبینم و مینای دندان، آن عصب، آن چه میدانم چه چه چه چه آسیبی برایش ایجاد میشود. دندانهای خرد شده و شکسته و اینها را دارم میبینم. مثل این دیدن من است که نمیآیم کلاً نمیخواهم چیز دیگر تجربه بکنم. کلاً نمیخواهم از این فضایی که خودم واسه خودم ساختم در بیایم. مسئله را خوب دقت کنید."
خدا من را هدایت کرده، یعنی: من روشنم، تو راه خودم تردید ندارم که شما میخواهید از آن تردید من استفاده کنید و آن بحث و جدل من را از راه برگردانید. "فَقَد هَدَانِ"، من هدایت شدم، راه یافتم، روشنم، میدانم چهکار میکنم. "وَلَا أَخَافُ مَا تُشْرِكُونَ بِهِ إِلَّا أَن يَشَاءَ رَبِّي شَيْئًا". آنی که شما شریک خدا دانستید، هیچ بیمی ندارم، مگر اینکه خدا دربارهی من چیزی اراده کند. یعنی در حقیقت از خدا میترسم از حوادثی که خدا در سر راه من بگذارد و از آیندهای که خدا برای من در نظر بگیرد، من واهمه میکنم و بس. اما از آنهایی که شما شریک خدا دانستید، من واهمهای ندارم. از اینجا مختصری معلوم میشود، بعد بیشتر معلوم میشود. از این جواب به دست میآید که آنها به ابراهیم میگفتند: "ابراهیم! بترس از این شرکایی که ما برای خدا قرار دادیم. بترس! اینها خشکت میکنند، اینها پدرت را در میآورند، دنیایت را سیاه میکنند، روزگارت را تلخ میکنند." لابد دیگر. ابراهیم در جواب میگوید: "من از آنها نمیترسم، هیچ واهمهای از آنها ندارم."
از دنبالهی آیه و سخن ابراهیم، مطلب روشنتر و آشکارتر میشود. توهمات، خودش ترس توهمی هم دارد، طمع توهمی هم دارد. ترسش هم خودش برای خودش ساخته، همش توهم. همین که بعضیها نسبت به غرب یک قلب توهمی، بعد طمع به یک غرب، توهم. بعد ترس از یک غرب، توهم. من غربش واقع بینی است طمعش نیست. ایران ماج. یکی هم میخواهد بیاید بهش یک چیز دیگر نشان بدهد، قبول نمیکند. الان بنده با آن عزیزانی که تو اروپا بزرگ شدند و (چون بخشی از مخاطبین ما هستند) رفاقت داریم، ارتباط داریم. خیلی راحت صحبت میکنم با اینها. خیلی بعضی از این عزیزان که مخاطب ما هستند، اصلاً متولد شدهی آنجا هستند و سالیان سال آنجا بودند، به حدی که مثلاً حتی یک زبان غیر انگلیسی و اینها را یا بلد نیستند یا بهسختی صحبت میکنند یا مثلاً تازگی یاد گرفتند. با این عزیزان که آدم صحبت میکند، میبیند او از غرب یک انتقاداتی میکند که من اینجا تو دانشگاه جرئت نمیکنم بگویم، شاید تو حوزه جرئت نکنم بگویم. خیلی عجیب است واقعاً. او برای انتقاداتی به من میگوید، از بدیها میگوید: "آقا اینجا سرد است، اینجا عاطفه معنا ندارد، اینجا ارتباط فلان است، اینجا اینجوری است، اینجا اینجوری است." منی که منتقد ام و خودم مدرس این بحثها هستم و غربشناسی و فلان و اینها، من جرئت نمیکنم اینها را بیایم برای طلبهها گاهی بگویم. چرا شما اسیر برساختههای ذهنی هستید؟ خودمان برای خودمان ساختیم. رسانه برای ما ساخت.
وقتی یکی میآید یک چیز دیگر میگوید، احساس میکند ما را دارد از عقایدمان جدا میکند، دارد پشت فکری و علمی ما را خالی میکند، ما را از آن اصول و مبنامان دارد جدا میکند. این خیلی جملهی مهمی است. از این اصول و مبنا در آمدن. چون انسان به شدت میترسد که اصول و مبانی آدم. حقگرا پایش را جای سفت گذاشته و فقط بر اساس عقلانیت و یقین کار میکند. این هیچ باکی ندارد که هر چقدر جولان بدهد فکر او در جاهای مختلف، چون منطق دارد، استدلال دارد، یک اتکایی به حقیقت دارد و یک وابستگی قلبی به حقیقت دارد. آنهایی که برایش واضح شده و با یقین برایش کشف شده و با استدلال برایش کشف شده، از آنها چون جدا نمیشود، راحت میرود میگردد. مثل کبوتر جاهل، آخر برمیگردد به این آشیانه. آدمهای دیگر نه. ساختند. میترسند این را از او بگیرند. همین از ما نگیری. عمیق بکنی! پیغمبر خدا این نیست. توضیح بدهی که آقا زیارت به این نیست که تو دستت به ضریح برسد تو حرم هم وارد بشوی. فلان: "آقا طلبیده و من را قبول کرد و اینها." کنده نمیشود از اینی که واسه خودش ساخته. این دردسری است واقعاً و مشکل و چالش جدی انبیا همین بوده است با مراتب خودش. بعضیها کلاً اصلاً پا نمیدهند حریم ایمانی شود به شدت سفت و زمخت اند تو آن عقاید باطل و کثیف خودشان. مثل این است که انبیا با آنها طرف بودند. مثل قوم ابراهیم و قوم لوط و فلان. مراتب دارد. امثال بنده هم همینطور. یعنی امام زمان بیایند یک کم بخواهند حقیقت را برای ما روشن بکنند، ما شمشیر میکشیم رو حضرت. فرمود: "اگر ابوذر بداند سلمان به چه چیزهایی اعتقاد دارد، میگیرد میکشد سلمان را." ایمان بود. وابستگیهایش به همان عقاید خودش که درست هم هست البته به همان میزانی که حقیقت برایش روشن شده. وابستگیها چهجوری است که اگر آن پلهی ده را بفهمد چیست، احساس میکنم آن پلهی طه پلهی نُه کافر است یا پلهی دهی از این میگیرد رسول و مبانی را از او میگیرد. چارهای نیست ها. این هیچ غباری بر این مطلب نمینشیند و هیچ اشکالی و هیچ خُردهای نمیشود گرفت، خُردهای نمیشود گرفت. و اتفاقاً از آن طرف سلمان نباید به ابوذر وارد حریم ایمانی شود. به میزان توان خودش حرکت. این فرق میکند با آن کفار، قاطی نکنیم ها! بحث نسبیت حق و اینها نمیشود. با چه مبنایی؟ همین قدر فهمیده، زحمت کشیده، زحمت کشیده، این قدر فهمیده. آن یکی چی؟ آن فلانفلان شده چی؟ نفهمیده! اصلاً بحث سر اینقدر فهمیدنش نیست، نفهمیدن است. ابوذر فهمیده، اینقدر فهمیده. سلمان بیشتر فهمیده. عموی ابراهیم اصلاً نفهمیده و در برابر فهمیدن دارد مقاومت میکند و نمیخواهد بفهمد. مسئله این است که نمیخواهد بفهمد. زیاد گفته میشود متأسفانه. تو فضای غرب به نحوی گفته میشود، بین ماها به نحوی گفته میشود: "پلورالیسم و اینها در میآید و که حقیقت بالاخره یک چیز متکثری است و کثرتگرایی و که بحثهای معرفتشناسی خاص خودش را دارد و و بحثهای مفصلی هم هست. نمیخواهم الان وارد آن مباحث بشوم". به این میزان فهمیده است. آنی که بیشتر فهمیده، حق ندارد به این فشار بیاورد وگرنه این میشکند. ولی آنی که اصلاً نفهمیده چی؟ باید بهش فشار بیاوری، فشار بیاوری که بفهمد. فشار نه، یعنی فشاری که نور برای خفاش دارد. وضعیت میشود. وقتی نور به چشماش بخورد، به درک، اذیت، آزارش میکند. استدلال که برایش میآید، اذیت میشود. آنقدر اذیت میشود که تو را میگیرد میکشد. غلط میکند که "یَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ". تو یک بین و طولی میگرفتی، هفتاد تا پیغمبر سر میبریدند صبح دوشنبه یا حتی میکشند ما را. غلط میکنند. امام حسین هم هر کاری کرد، لشکر دشمن نفهمید. آنقدر نفهمید که حضرت را کشتند. امام حسین را چهکار کنم؟ بگویم ما گفتیم بالاخره اینها نمیفهمند. اینقدر من میایستم که بفهمی، به زور حالیت میکنم، میفهمانم. اینجا دیگر بحث فهماندن است. چون بین مراتب حق نیست، بین اصل حق و اصل باطل است. اصل حق، لب حق و لب باطل. این یک بحث دیگری است.
پس از دنبالهی آیه و سخن ابراهیم، مطلب روشنتر و آشکارتر میشود و: "وَدِيْهْ سِعَهُ كُلَّ شَيْءٍ عِلْمًا". "پروردگارم به همه چیز دانشش گسترده است، وسعت گسترده است." "رَبِّي كُلَّ شَيْءٍ عِلْمًا"؛ پروردگار من به همهی چیزها از حیث دانش. (یک جملهی رسا و سادهی فارسی: "پروردگارم به همه چیز دانشش گسترده است.") "أَفَلَا تَتَذَكَّرُونَ" با این حال، آیا به خودتان نمیآیید؟! "تَتَذَكَّرُونَ" متوجه نمیشوید؟ همان تذکر نکتهای که گفتم، انبیا آمدند برای تذکر، برای توجه. توجه نمیکنی؟ یک کم توجه کنی میفهمی. همینجوری نور. این شکلی است مباحث کلام که با رفقا داشتیم سالهای گذشته و آنجا را باید دیگر طرف پیگیری بکند تا بفهمد منظور از اینکه میگوییم خدا حق است و نور و اینها یعنی متوجه نمیشوید؟ ملتفت نمیشوید؟ حالت به خود آمدن پیدا نمیکنید؟ به یاد نمیآیید؟ بنابراین در ترجمهی فارسی که بنده اینجا نوشتم همین میشود که عرض کردم: "أفَلا تَتَذَكَّرُونَ" یعنی: با این حال، آیا به خودتان نمیآیید؟
خب هنوز ادامه دارد سخن ابراهیم با قومش. این یک قسمتیاش بود: "أَشْرَكْتُمْ وَكَيْفَ أَخَافُ مَا أَشْرَكْتُمْ وَلَا تَخَافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَانًا." اینجا خوب روشن میشود که با ابراهیم چهبحث و مجادلهای داشتند. ابراهیم میگوید: "چطور من بترسم؟ شما باید بترسید. من از آن کسانی که شما بیدلیل شریک خدا و رقیب به خدا در ملک و حکومت و فرماندهی و خلق و امر قرار دادید، بترسم؟ در حالیکه خدا من را هدایت کرده، مطلب روشن است. شما از اینکه کسانی را بیدلیل، بیمنطق، بیجهت، بدون اینکه هیچ موجب عقلایی وجود داشته باشد، شریک و رقیب و همگام پروردگار عالم قرار دادید، نترسید؟ شما باید بترسید، نه من. شما به حق پشت کردید، در برابر حق رقیب تراشیدید، شما نترسید، من بترسم؟ پام را گذاشتم جایی که حق هست، به حقانیت تکیه دادم."
از اینجا معلوم میشود که آنها در بحث با ابراهیم گفتند: "بترس! بترس!" حالا از چه کسی بترس؟ از چی بترس؟ ترساندن. این عملیات ترس از کجا میآید؟ از همان حالت خالی شدن پشت آدم. چرا آدم میترسد؟ احساس میکند که از اصول و مبانیاش جداش کردند. از همهی آن پشتوانههای فکری دارند در فاصله بین آن تو ایجاد میکنند با پشتوانهی فکریات. این احساس ترس است. مبانی شما جدا شدم. رفتم به حق تکیه دادم. شماهایی که اصول مبانیتان هیچ پشتوانهی حقانیت ندارد، شماها باید بترسید. نه منی که از اینها هیچ ترسی ندارم. این خیلی مسئله است.
آیا از شرکای بیجان خدا یا از شرکای جاندار خدا یا از هر دو؟ اینها دیگر معلوم نیست کدام شرکا. میگفتم باید از آنها ترسید. اینها روشن نیست. اجمالاً برای خدای متعال انواع و اقسام شریک قرار دادند. گوسالهپرستها گوساله را، سنگ و چوبپرستها سنگ و چوب را، و فرعون و نمرودپرستها فرعون و نمرود را. و دربارهی توحید که صحبت کردیم معلوم میشود که آن گوساله، آن سنگ، آن فرعون و نمرود، همه آتشگیرههای یک آتش، همهی پلیدیها یک وادیاند، فرقی با هم ندارند. به هر صورت اینها میگفتند: "از شرکای خدا باید ترسید." حالا شرکای خدا آیا شرکای انس، شرکای جن، شرکای جاندار، شرکای بیجان؟ و از این قبیل دیگر معلوم نیست.
"وَكَيْفَ أَخَافُ مَا أَشْرَكْتُمْ"؛ "چطور بترسم از آنی که شما شریک خدا قرار دادی؟" "وَلَا تَخَافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللَّهِ"؛ "و نترسید شما از اینکه برای خدا شریک قرار دادید؟" "مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَانًا"؛ "چیزی که برای آن هیچ حجت و دلیلی نداری." ترجمهای که اینجا نوشتیم این است: "چطور من از آنی که شما شریک خدا قرار دادید، بترسم؟ شما از اینکه بیجهت شریک آوردهاید، نترسید؟ شما برای خدا شریک گرفتید، نمیترسید؟ من که به او تکیه دادم، بترسم؟ با اینکه شما را هیچ حجت و برهانی در این نیست."
بعد دنبالش: "فَأَيُّ الْفَرِيقَيْنِ أَحَقُّ بِالأَمْنِ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ". آیا شما یا من سزاوارترم و شایستهترم که روحاً ایمن باشم، امنیت روحی داشته باشم، تشویش و دغدغه نداشته باشم، یا شما؟ منی که دلم به خدا وابسته است (ابراهیم میگوید) منی که مورد هدایت خدایم، من بیتشویشترم یا تو بیچاره ای؟ حق که دیگر نباید ترس داشته باشی. ترس از بین رفتن او را نباید داشته باشید. ترس اینکه او تو را رها کند. ترس اینکه تو او را رها کنی. ترس جدایی، ترس از بین رفتن، ترس فاصله. اگر او حق ثابت و ماندنی است، این ترسها دیگر نیست. خب این ترس را من دارم یا شما؟ شماها دارید! بعد به من بگویید "بترس!" که در آن راهی و کاری که در پیش گرفته ای، حجت و دلیلی نداری. من که برایم روشن است مطلب.
"فَأَيُّ الْفَرِيقَيْنِ أَحَقُّ بِالأَمْنِ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ"؛ "کدام یک از ما دو گروه، من ابراهیم یا شما، به ایمنی سزاوارترین؟" (ابراهیم میگفت) بعد در پرانتز بنده توضیح دادم: "من که خدا را شناخته و با بصیرت و آگاهی بدو راه یافتهام یا شما که بر پندار باطل خود هیچ حجتی ندارید؟ اگر میدانستید." "إِن كُنتُمْ" یعنی معلوم است نتیجه چیست. معلوم است جواب چیست. معلوم است چه کسی محکوم به دغدغه و ترس و دلهره است و چه کسی محکوم نیست به این بدبختیها و مطمئن است.
و در آخر میفرماید که: "الَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إِيمَانَهُم بِظُلْمٍ أَوْلَئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَهُم مُّهْتَدُونَ". آنهایی که ایمان آوردند و ایمانشان را با ظلم آغشته و مشروب به ظلم نکردند، فقط آنها راست ایمنی و آنهایند هدایت. این دربارهی پس امنیت است. امن و امان است دیگر. ایمان امانآور است. ایمان در امن قرار گرفتن، در حریم امن عنایت پروردگار و قرب پروردگار قرار گرفتن. وارد یک عالم امن شدن. ایمان اصلاً شما را وارد عالم امنی میکند. چون عالم ماده است، عالم مادّه عالم ناامنی است. اینجا هیچ چیزی قرار ندارد. ایمان شما را وارد "دارالقرار" میکند، وارد وادی و عالمی میکند که آنجا همه چیز قرار دارد، همه چیز، همه چیز ماندنی است. وارد عالم وجهالله میشوی. "وَيَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ". و "وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ". "مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ". آنی که پیش خداست باقی است، آنی که پیش شماست تمام. ایمان شما را از "ما عِنْدَكُمْ" به "ما عِنْدَ اللَّهِ" میبرد. از آنی که پیش شماست به آنی که پیش خداست. وارد وادی ایمن میکند، وارد وادی امان میکند. "أَوْلَئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ" به شرطی که این ایمانت را با آغشته به ظلم و مشروب به ظلم نکنی. اگر اینطور بود در امانی.
خب، بعد نوشتهایم: چهار. "ثمر بخش بودن" یعنی چه؟ یعنی نوید چهارم این است: ثمر بخش بودن. یکی از چیزهایی که رهروِ راه، هدف و مقصد اگر داشته باشد، بهتر میتواند حرکت کند و بیشتر احتمال رسیدنش هست. اگر نداشته باشد، کندتر حرکت میکند و احتمال نرسیدنش هم زیاد است. این است که کار خودش را ثمر بخش بداند یا خیر. خب این هم احساس ناامنی است دیگر. تا آخرش چهکار میشود؟ این کار اصلاً فایده دارد یا ندارد؟ آدمی که ایمان دارد، آخر ثمر برای خودم ثمر دارد، برای جامعه ثمر دارد، تو دنیا ثمر دارد، تو آخرت ثمر دارد. این هم پس یکی از نویدهایی که خدا به مؤمنین میدهد؛ اگر ثمر بخش دانستین راه و حرکت خود و کار خود و گام خود را، احساس کرد که این از بین نمیرود، عملش ضایع نمیشود، بر این حرکت، بر این گام، یک اثری مترتب میشود. هر حرکت او یک موجی را ایجاد میکند که او را بیشتر به منزل میرساند. اگر این را معتقد بود، سریعتر پیش میرود. بهتر کار میکند، خستگیاش کمتر میشود، راحتتر حرکت میکند. اگر این را معتقد نبود واویلا. مؤمن اینجوری ثمر بخش میداند.
به قرآن بگویم. آیهی قرآن البته موارد فراوانی دارد: "إِجْرًا". خدا اجر محسنین را ضایع نمیکند: "مَن أَحسَنَ عَمَلاً". اجر کسی که کارش را خوب انجام داده، باطل نمیشود. از اول تا آخر قرآن الی ماشاءالله. من یک موردش را آوردم از اول قرآن که دم دستم بود از سورهی بقره. ۱۰، ۱۵ مورد دیگرش را هم شما پیدا کنید. آیهی ۱۴۴ سورهی مبارکهی بقره است. آیه دربارهی قبله است.
قبلاً تاریخچهی قبله را چند کلمه در چند کلمه عرض کنم. وقتی که مسلمانان تو مکه بودند، رو به خانهی کعبه نماز میخواندند. قبل از هجرت برای نماز، برای عبادت رو به خانهی کعبه. وقتی آمدند به مدینه (ورود به مدینه) رو به بیت المقدس نماز میخواندند به دستور پروردگار. همان کاری که یهودیان میکردند. همان وقت یهود مدینه هم رو به بیت المقدس عبادت میکردند. چندی گذشت. آیه نازل شد: "وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ". برگرد طرف خانهی خدا، طرف کعبه، مسجد الحرام. و باز مسلمانان بنا کردند به آن طرف نماز خواندن. ماجرای قبله تو اوایل سورهی بقره به تفصیل آمده، آیات متعددی؛ شاید ۷، ۸، ۱۰ آیه دربارهی قبله در اوایل سورهی بقره هست که بعدهای مختلف این ماجرا را شرح میدهد. خودش مفصل است و فعلاً لزومی ندارد که بیان شود.
یکی از این آیات این است که مؤمنین میگوید، پیغمبر میگوید که علت اینکه ما وقتی شما از مکه آمده بودید در اول ورود به مدینه، قبلهی شما را به طرف بیت المقدس قرار دادیم، این بود که خواستیم یک آزمایشی از شما به عمل آید. شما قبل از آن که مسلمان بشوید، تو مکه که بودید، قبل از مسلمان شدن حتی برای خانهی کعبه احترام قائل بودید، قداست قائل بودید. بعد هم که مسلمان شدی، نماز شما به طرف خانهی کعبه بود در مکه. حالا که آمدید مدینه، ما خواستیم یکهو یک سنت آب و اجدادی را موقتاً از شما بگیریم ببینیم چقدر حاضرید برای خدا سنتها را زیر پا بگذارید. خیلی مهم است این خودش نکته. همان نکتهای که عرض کردم؛ "برساختههای ذهنی، انس، تقلید، حجاب". خدا یک مدت اینها را از نماز خواندن به سمت کعبه درآورد. ببینیم چقدر از این حجاب عادت در میآیند. چقدر وابستگی به حقانیت اینها. "خدا را نمیپرستند، اینها کعبه را میپرستند. اصلاً به خدا کار ندارند، با کعبه کار دارند". "کعبه خدایی که". نگویید کعبه را، همان ماجرایی که رفته بودند. بروجردی، شهید مطهری نقل میکنند. "شماها از کی تقلید میکنید؟" شما ایشان فرموده بودند که: "من برای شما دستور میدهم که آقا قمهزنی حرام است." یا کسی دیگری بوده عزاداری بوده که ایشان فرمودند: "این مدل عزاداری حالا تیغزدن بوده چی بوده، حرام." "آقا ما ۳۶۴ روز سال از شما تقلید میکنیم، روز عاشورا از شما تقلید نمیکنیم." آیتالله بروجردی را در این زمینه مرجع نمیدانند. چون آن روز، چون روزهای دیگر حرفی که ما میزنیم، میگوید: "قبول داریم." وگرنه آن یک روزی که حرفی که میزنم به ما جور در نمیآید، دیگر آن یک روز قبولش نمیکنیم. خدا را همین که امام حسین فرمود دیگر. فرمود که: "تا جایی دین دارند که دین با علاقه و دنیا اینها جور در بیاید. "فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّيَّانُونَ". آب و شهرت و اسم و رسم و ثروت و موقعیت و زن و بچه و فلان و اینها. هر جا خدا بخواهد آدم از اینها بگیرد، دیگر خدا را قبول ندارند. این وابستگیها، این تعلقات، این بتها. انگار کرم، یکجوری نشده بود. بله این خودش نکتهای است، ارتباط به بحث ما ندارد اما نکتهی بسیار مهمی است. شما که مؤمنید آیا به خاطر خدا حاضرید یک سنت اجدادی، چیزی را که به آن دل بستید، علاقهمند شدید، احترام برایش قائل اید، یکهو زیر پا بگذارید یا نه؟
"من که خیال کنم نمازهایی که تو مدتی که در مدینه بودید اوایل رو به بیت المقدس (بیت المقدس هوای روح بیت المقدس) خواندی. این نمازها را ما به هیچ میگیریم، قبولشان نداریم. قبله بیت المقدس." "قبلهی کارهایی که کردید، همش در همه مراتب مورد قبول است. تلاشهای شما و سعیهای شما مؤمنان، هم در مورد قبله، هم به طور کلی، مورد تصدیق و تأیید و مورد پاداش و سپاس خداست." اما این فاصلهای که انجام گرفت بر این بود که ما امتحان کنیم. آیه در این مقوله است. حالا ببینیم ما از کجای آیه میخواهیم استفاده کنیم: "وَمَا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنتَ عَلَيْهَا". "قرار ندادی ای پیغمبر آن قبله را که بر آن بودی" (یعنی بیت المقدس) به کعبه برگشته به سوی کعبه نماز بخوانید. "خدا میگوید آن قبلهای که قبلاً به سوی آن رو میکردی (یعنی بیت المقدس) برای چه ما قرار دادیم و مَا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنتَ عَلَيْهَا قرار مقرر نکردیم قبلهای را که بران بودی سابقاً جلوتر") "إِلَّا لِنَعْلَمَ مَن يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّن يَنقَلِبُ عَلَى عَقِبَيْهِ". "مگر برای اینکه معلوم بشود آنی که پیروی پیغمبر میکند از آنی که به سوی گذشتگانشان گرایش و تمایل دارند و برمیگردند به گذشته، از هم مشخص و مجزا." آدمهای واپسگرا، دوگماندیش، اسیر برساختههای ذهنی اینها را تشخیص بدهیم با آدمهای تابع حق، طرفدار حق. شاخص و نماد حق هم پیغمبر است. هر جا که میرود، همان جا حق. پیغمبر یک لحظه، یک آن از حق جدا نمیشود. پیغمبر را میچسبند، یعنی از حق جدا نمیشوند. کیها؟ از آن عقاید سنتیشان جدا نمیشوند. از آن عقبشان، از آن بنیانهای برساختهی خودشان که از اوها جدا نمیشوند. پس این آزمایشی است از شما به عمل آورد.
ترجمهای که از آیهی کریم در این ورقه اینجوری است: "قبلهی پیشین تو در پرانتز (بیت المقدس یا بیت المقدس) را معین نکرده بودیم، مگر بر آن که پیروان واقعی پیامبر از دنبالهروان سنتهای جاهلی معلوم و ممتاز باشد. وَإِن كَانَتْ لَكَبِيرَةً إِلَّا عَلَى الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ". "هرچند که بسی بزرگ و مهمی نمود مگر برای کسانی که خدا هدایتشان کرده." آنهایی که دلشان هدایت شده، این کار را برایشان عادی بود، معمولی بود، میتوانستند هضمش کنند. "هدایتنشدهگان". "هَدَى اللَّهُ" یعنی آنهایی که تابع حق اند، از حق جدا نمیشوند.
بعد جملهی بعدی: "وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَانَكُمْ". این جمله مورد استدلال و استناد ماست. "خدا هرگز ایمان شما را ضایع نمیکرد." چنین نبود که ایمان شما و عمل شما و کار شما ضایع و باطل و بیاثر بماند. برای یک مدتی از زمان در جا بزنید یا پیش نروید. نه، هر گام شما، هر حرکت شما، هر قدم شما، شما را یک گام، یک قدم به سوی مقصود نزدیک کرد. همان نسبتی هم که ما در راه تکامل دیدیم و به هدف نزدیک شدیم. پس ایمان شما ضایع نیست. "إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَءُوفٌ رَّحِيمٌ".
پس چی شد؟ این همه مدت پس ما رو به بیت المقدس نماز خواندیم، این حس پس چی شد؟ مؤمن هیچ وقت گرفتار این حرف نمیشود: "پس الکی بود؟ پس حالا اینها چی شد؟ آن همه فلان کردیم، چی شد؟" هیچ وقت مؤمن به این حرفها نمیافتد. چون مؤمن مال دارالقرار است. همهی اعمال او آنجا شکل میگیرد. شخصیتمان مال آنجاست. تعلقات مال آنجاست. تا حالا به دستور خدا بود، به بعدش هم از جانب خداست.
حضرت امام یک بحثی دارند تو صحیفه، مال چند ماه قبل انقلاب است. خب، انقلاب ۱۵ سال طول کشید. از ۴۲ تا ۵۷ و این اواخر دیگر خیلی فرق داشت. شما الان نگاه میکنید تاریخ ۱۵ سال زحمت کشیدن به ثمر نشست. بهمن ۵۷ انقلاب پیروز شد. ولی شما از شهریور ۵۷ که نگاه میکنید تا دی ۵۷ و تا بهمن ۵۷، تا خود روز ۲۲ بهمن ۵۷، این چهار پنج ماه که نگاه میکنید، میبینید به شدت مردم در اضطراب بودند. خصوصاً هرچی از ۱۷ شهریور رد شدیم به بهمن رسیدیم، این نگرانی بیشتر میشد. چون همینجور تعداد کشتهها بیشتر، مشکلات و آسیبها بیشتر میشد و روزنهای هم نبود برای پیروزی انقلاب. دهه فجر کسی باور نمیکرد که انقلاب اینجوری پیروز بشود. خیلی شرایط استثنایی بود. اینجوری رقم خوردن این انقلاب. خیلی احتمال میدادند که امام خمینی ترور بشود و اصلاً کار تمام بشود و اصلاً به این نحو دیده نمیشد. حضرت امام تو آبان ۵۷ یک سخنرانی دارند خطاب به اینها که میگویند که: "خب پس چی شد؟" سخنرانی قشنگی. تو آن بحثهای وظیفه و نتیجه ما این بحث را داشتیم. رفقایی که میخواهند، میتوانند به ما مراجعه بکنند. متنش را هم زحمت کشیدند عزیزان گذاشتن. متن صحبت امام هم تو همین عنوان متنهای پیاده شدهای که هست را اگر ملاحظه کنید. امام میفرمایند که: "مثل اینکه شما به امیرالمؤمنین بگویید تو ماجرای صفین شما این همه کشتی داشتی چی شد؟ به امام حسین بگویید شما کشته شدی چی شد؟ مثل اینکه بگوید ۶۰ سال نماز خواندی چی شد؟" امام خیلی میتوپد به این جملهی "که چی؟" خب "که چی؟" "چی شد؟" برای خدا که چی ندارد که! برات در مورد غیر خدا، در مورد خودمان "که چی" دارد. آنی که خدا رقم میزند "که چی" ندارد. آنی که ما میخواهیم رقم بزنیم، باید بپرسیم "که چی؟" خب "چی شد؟" هی از خودمان بپرس: "محاسبهی شما از کاری که میکنی؟" "وَهُمْ يَسْأَلُونَ"؛ اینها سوال از تو میپرسند "که چی؟" از او که نمیپرسند "که چی؟" ما دقیقاً برعکس هستیم. آن کشتیهایی که باید از خودمان بپرسیم، نمیپرسیم. نباید از خدا بپرسی، میپرسیم. گفتی "که چی؟" حالا آن را زدی "که چی؟" این را آوردی "که چی؟" آن را بردی "که چی؟" حالا گفتی یک مدت بیت المقدس نماز بخوانیم "که چی؟" بیت المقدس نماز نخوانیم، بیاییم کعبه "که چی؟" به پیغمبر میگفتند "که چی؟" نمازهایی که خواندیم "چی شد؟" "چی شد؟ که چی؟" اینها همش ببین. از امام فرمودند: "که چی؟" ما بنده بودیم. این "که چی شد؟ بنده ماند." بعد بازار طاغوت "که چی؟" ولو کشته، ولو نابود بشوی. ما زیر بار ظلم "که چی؟" برای اینکه بنده. "که چی؟" چون دستور داده. "که چی؟" چون مولا میخواهد. او گفته زیر بار ظلم نرو. او گفته تسلیم نشو. این "که چی است؟" مؤمن فرق مؤمن و منافق این است. منافق میگوید: "چهل سال شعار دادیم، خب چی شد؟" فلانی خوش به حال فلانی که آنقدر نفاقش بروز دارد که تا ما میگوییم، سریع تطبیق به او پیدا میکند. خوش به حال به ما که حرفی که داریم میزنیم، آنقدر واضح است و هیچ تهمتی به حساب نمیآید. چون متن قرآن و سنت را داریم ۲۰ سال بعد هم تطبیق پیدا میکند، ۲۰ سال قبل هم تطبیق داشته. تو هر دوره به یکی میخورد دیگر.
به هر حال، آنی که بعد ۴۰ سال برمیگردد میگوید: "۴۰ سال شعار دادیم که چی؟" حالم خوب. "چی شد؟" "با این شعارها نمیشود کاری کرد." "اینها همش شعار بود." "شعار یک سال، دو سال." این از عدم ایمان است. چون ایمان اگر باشد، احساس ثمر بخشی میکند، احساس فایده میکند. این آدم احساس عدم فایده میکند: "چی شد؟ چی گیرمان آمد؟ فلان ماجرا کاری کردیم چی شد؟ ما سفارت آمریکا رفتیم پریدیم توش چی شد؟ گفتیم نمیدانم دانشگاهها فلان بشن چی شد؟ دانشگاه مثلاً نمیدانم بومیسازی بشود، تکیه به علم دانشبنیان فلان، خب چی شد؟ اقتصاد مقاومتی چی شد؟ گفتیم فلان سند نباشد چی شد؟ چی شد؟ چی شد؟" تأکید "چی شده؟" شما باید تشخیص بدهی این کار وظیفهات بود یا نبود. اگر وظیفه بود، دیگر "چی شد" ندارد. تشکیک در وظیفه ندارد. تشکیک در وظیفه یعنی تشکیک در امر خدا، یعنی شعبهاندازی نسبت به خود خدا. تن به ذلت ندهی. "خب که چی؟" خب حالا "چی شد؟" حالا ما هم روبروی ذلت ایستادیم، "چی شد؟" این همه گفتی "مرگ بر آمریکا" "چی شد؟" این همه گفتیم، کی بهت گفت که بگویی؟ نفس هوا بهت گفت که غلط کردی اگر این کار را کردی؟ اگر خدا بهت گفت که الان غلط میکنی میگویی "چی شد؟" اگر خدا بهت نگفته بود بگو "مرگ بر آمریکا"، غلط کردی که میگفتی "مرگ بر آمریکا". "إِسْتَطْعِمُوا اللَّهَ". استعینوا بالله. خدا گفته "مرگ بر آمریکا" را خدا گفته. "لَعْنٌ عَلَى الظَّالِمِينَ". خدا گفته: "لَعْنَتُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ". خدا گفته: "قَتَلَ الْإِنْسَانَ مَا أَكْفَرَهُ" را خدا گفته. از این تعبیرهای اینشکلی در قرآن زیاد داریم. "عَلَى لِسَانِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ" را خدا گفته. "فَلَعْنَتُ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ" را خدا گفته. اینها همشان قرآن است دیگر. همش دستور الهی است. "الْمَوْتُ أَوْلَى لَهُ" مرگ بر آمریکاست دیگر. "الْمَوْتُ أَوْلَى" "چی شد؟" هیچی. تو بنده بودی. "چی شد؟" اگر منظورت چون منافق همش دنبال بازدهیهای مادی است دیگر. این وارد عالم ایمانی که نشده که. دارالفناست. همهی جزا و نتیجه هم که میخواهد تو دارالفنا میبیند. هی نگاه به دارالفنا میکند میبیند هیچی حاصل نشد. دینداری را برای این است که یک چیزی همین جا گیرش بیاید. ریاست گیرش میآید، زنی گیرش میآید، پولی گیرش میآید. آنی که دارالبقائیه مؤمن است نگاه میکند: "خب چی شد؟ قرب به دست آورد." "چی شد؟ دستور او عمل کرد." "چی شد؟ بندهی او بودیم، بندهی دیگران نشد." این "چی شد"ش است.
خیلی مطلب مهمی است. به این خیلی توجه داشته باشید. خب خدا ایمان شما را ضایع نمیکند. اگر مؤمن بودی، مؤمنانه حرکت کردی، چی ضایع نمیشود؟ هیچی از دست نمیرود. "چی شد" ندارد. دستور من را اطاعت کردی. منم که "الرحیم". منم رأفت و رحمت دارم و نتیجه را قطعاً به شما میدهم. نتیجه مال شماست از عالم دارالبقا. اگر تو دارالفنا هم چیزی دادم، جلوهای از دارالبقا میدهم. وگرنه من اصلاً مزدها را تو دارالفنا تقسیم نمیکنم. همهی مزدها را، نتیجهها را، جزاها را تو دارالبقا تقسیم میکند. خوب توجه بکنید. همین آیه هم چند آیه یا چندین آیهی دیگر در قرآن به مؤمنین نوید این مطلب میدهد که شما کارهایتان، ایمانتان، عقیدهتان، عملتان ضایع نمیشود، بیاثر نیست، خنثی نیست. یعنی چی؟ یعنی ثمر بخش است. این حالت اگر (اگر چنانچه در مؤمنین وجود پیدا بکند) خیلی روشن و قهریه است که پیمودن راه کمال برای او سهلتر و آسانتر میشود.
بحث توحید را هم بخوانیم دیگر. وقت ۴۵ دقیقه تمام شد و دیگر بحث تولید را بخواهم شروع بکنم، عزیزان خسته میشوند و عملاً وارد بحث جدیدی انجام شدیم. إنشاءالله بماند برای جلسهی بعدی. به حول و قوهی الهی إنشاءالله این را در جلسهی بعد بحث خواهیم کرد. در این ماه مبارک رمضان إنشاءالله دعاگوی همدیگر باشیم. از خدای متعال بخواهیم که ما را اهل بندگی قرار بدهد. با این روزهها، با این عبادات، با این توسلات، با این تعلقات پاک و نورانی، ما را در زمرهی مؤمنین داخل کند. به دارالبقا راه بدهد و زندگی ما آنجا شکل بگیرد، ارتباطات ما آنجا شکل بگیرد. بنده بشویم و بتوانیم بندگی بکنیم إنشاءالله. و خدا از ما راضی باشد در دنیا و در آخرت و با همین رضایت إنشاءالله بتوانیم به ملاقات او نائل بشویم. وَصَلَّى اللَّهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ آله الطیبین الطاهرین
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه بیست و چهار
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه بیست و پنج
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه بیست و شش
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه بیست و هفت
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه بیست و هشت
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه اول
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه دوم
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه سوم
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه اول
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه دوم
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه سه
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه چهار
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه پنج
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه شش
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه هفت
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه هشت
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه نه
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه یازده
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه دو
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه ده
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
در حال بارگذاری نظرات...