آپشن شیطان
شیطان، مرکز زشتی ها و بدی ها
اهرم ممانعت شیطان از صراط مستقیم
رکن اصلی بندگی
این آیه؛ تمام مسیر معنویت و توجه به خدای متعال
ذکر، باید ساختار درون ما را تغییر دهد
چشم پوشی از حقیقت، کار شیطان
جلوه های متفاوت حق
مراتب کفر
حواس پرتی از حق با القای شبهات
مراتب شیطنت در افراد
ویژگی بندگان خداوند متعال
توجه به محبت و الطاف و نعمت خدا
خود رحمانی و خود شیطانی
اعتماد به نفس در برابر خداوند متعال ممنوع
تعبیر قرآن از غافلین
حجاب، تکذیب در مرتبه شدیدتر است
ریشه حجاب ها و گرفتاری ها
نیش عقرب نه از ره کین است
جهنم ذات یعنی بسته شدن تمام روزنه های توجه
علاقه، عینیت می آورد
تعبیر لطیف امیرالمومنین درباره شیطان
تشبیه و تمثیل از حقیقت شیطان
بسم الله، لنگر کشتی نوح است
فرق جنگ بدر و احد
چه کسی میدان دار است؟
طراحی امام حسین علیه السلام برای تحول شام
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم. الحمدلله ربالعالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری ولحلل عقدة من لسانی.
شبهای گذشته بحث در مورد این بود که شیطان، مرکزیت و محوریت بدیها و زشتیهای این دنیاست. در دهه گذشته بحثی که داشتیم در مورد این بود که شیطان با چه چیزی مخالفت دارد و نقطه درگیری او کجاست؟ حالا به تعبیر امروزی، لوکیشن شیطان کجاست؟ این دهه بحث از این است که آن چیزی که رمق کار ویژه شیطان، مهارت شیطان، فن شیطان است و آنجا کاربلدی خودش را پیاده میکند، آن چیست؟ که حالا باز به تعبیر امروزی باید بگوییم آپشن شیطان چیست؟ آنجا لوکیشنش، اینجا آپشنش؛ که دقیقاً چیکار میکند؟ از چه ابزاری، از چه اهرمی استفاده میکند برای اینکه ممانعت بکند؟ از چه چیزی ممانعت بکند؟ از اینکه کسی بخواهد به سمت صراط مستقیم برود.
صراط مستقیم کجاست؟ بندگی خدا. او تمام مرکز فعالیتهایش بر این است که نگذارد کسی بنده بشود. از طرفی، این بنده شدن، رکن اصلیش و ابزار اصلیش، در ذکر و در توجه است: «فاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ». علامه طباطبایی تمام مسیر معنویت را در این آیه میدید؛ نظرشان بر این بود که این آیه، تمام مسیر معنویت و قرب به خدای متعال را ترسیم کرده است. همه مسیر، مسیر ذکر، مسیر توجه. ذکری که گفته میشود، منظور الفاظی نیست که بر زبان بیاید. اولین مرحلهاش این است، بعد باید به عمل بیاید و بعد ساختار درونی انسان را تغییر بدهد. گرایشها، انگیزهها، ادراکات انسان را عوض بکند. انسان اساساً یک چیز دیگری میبیند، یک چیز دیگری میشود. اصلاً توجهش یک جای دیگر است. حواسش به یک چیز دیگر است. قضایا را یک جور دیگر میبیند. تحلیلش اصلاً یک مدل دیگر است. این میشود ذکر، این میشود توجه.
شیطان دقیقاً با همین درگیری دارد، میخواهد غفلت ایجاد بکند، میخواهد حواسپرتی بیاورد. خدای متعال میخواهد ما را از ظاهر عبور بدهد، ببرد به سمت باطن. شیطان میخواهد ما را برعکس، از باطن برگرداند به ظاهر. ما «با» را نبینیم، «باطن» را انکار کنیم، نسبت به باطن چشمپوشی داشته باشیم. این چشمپوشی از باطن، چشمپوشی از حق، چشمپوشی از حقیقت، ازش تعبیر میشود به چه چیزی؟ تعبیر میشود به کفر. کفر یعنی چشمپوشی از باطن، چشمپوشی از حق، چشمپوشی از حقیقت. جایی حق یک جوری جلوه میکند؛ شما یک حقی نسبت به گردن من دارید، این هم حق است. من از این چشمپوشی میکنم، این هم کفر است.
در یک واقعهای، یک چیزی رخ داده؛ این یک پیامی، یک حقیقتی تویش است. مثلاً یک ولی خدایی یک قدرتنمایی ماورایی کرده (مثلاً حضرت صالح علیهالسلام از دل کوه شتر بیرون آورد)، اینجا جلوه حق است. شیطان میآید یک جوری مشغولم میکند، شبههافکنی میکند، حواسم پرت بشود، حق را اینجا نبینم، انکار کنم.
افراد البته متنوعاند. درجات انسانها متعدد، مراتب انکار، مراتب کفر فرق میکند. به همین میزان هم مراتب شیطان بودن افراد فرق میکند. مراتب شیطنت فرق میکند. بعضیها یک مثقال شیطان، یک سیر شیطان، بعضیها یک کیلو، بعضیها یک تن. بعضیها همه وجودشان شیطان میشود. معاویه میشود، یزید میشود. خودش ابلیس است، این خودش شیطان است. این میزان از غفلت، این میزان از حواسپرتی باعث میشود انسان از مسیر خارج بشود، از بندگی خارج بشود، از ارتباط با خدا خارج بشود.
بندگان خدا ویژگی اصلیشان این است: حواسشان دائماً جمع است، ذاکرند، توجه دارند. قلبشان متوجه به اینکه کیستند؛ متوجه به اینکه این آب از کی رسیده؟ این آبی که جلویش میگذارند، این حواسش هست که این نعمت خداست، این لطف خداست، این محبت خداست. خدا به ذهن این انداخت برا من آب بیاورد. حواسش پرت نمیشود. نعمت را از این و آن نمیبیند. گاهی اصلاً ما کلاً نعمتهای خدا را نمیبینیم. کلاً کافریم. یکی از جاهایی که کفر است، کفر در برابر شکر است دیگر. «لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِن كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ». اگر شکر کنید خدا زیاد میکند، کفر کنید. پس در برابر شکر، کفر. قرآن میگوید: «اما شاکراً کفور»؛ شکر در برابر کفر. یکی از کفرها همین است. شیطان گفت: من کاری میکنم «ثُمَّ لَآتِيَنَّهُم مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَيْمَانِهِمْ وَعَن شَمَائِلِهِمْ وَلَا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِينَ». کاری میکنم شاکر پیدا نکنی. شاکر اوست که حواسش جمع است این نعمتها از کیست. حواسش جمع است این نعمتها که از اوست، باید مطابق با خواست و اراده و امر او این را استفاده بکند. این سلامتی از اوست، این توان، این تن از اوست، چه شکلی باید استفاده بشود؟ آن جوری که او میخواهد، آن جوری که او میگوید. این میشود شکر.
اولش این است که انکار میکنم: نه آقا، زحمت کشیدم، فکرم را کار انداختم، دویدم، میدانی چقدر من زحمت کشیدم برای درس خواندن؟ مطالعه کردم، از بچگی کار کردم. به قارون میگفتند: پولهایی که خدا بهت داده را خرج کن تو آن راهی که خدا گفته. میشود شکر دیگر. پولهایی که خدا بهت داده را خرج کن تو راهی که خدا بهت داده. این دو رکن شکر، این دو تاست. اولاً پولها را خدا داده، کجا باید خرج کنیم؟ آنجا که خودش گفت. چه جواب میداد؟ «إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَىٰ عِلْمٍ عِندِي». خودم زحمت کشیدم. فکر انداختم. مغز اقتصادی داشتم. از سوادمه، بر اساس دانش به این رسیدم: «علی علم عندی»؛ علمی که پیش خودم است. اصطلاح امروزیها: اعتماد به نفس داشت. یک جلسه دهه قبل در مورد اعتماد به نفس صحبت شد. بیشتر باید صحبت کنیم.
علامه طباطبایی میفرماید: این «اعتماد به نفس» یک واژه غلطی است. «اعتماد به نفس» معنا ندارد. اعتماد به کدام نفس میخواهید داشته باشید؟ به نفس اماره؟ نفس مراتبی دارد. نفس تربیت شده یا نفس تربیت نشده؟ نفسی که تربیت شده که میشود نفس مطمئنه. نفس مطمئنه که خودش را کامل فقیرِ خدا میبیند. نفسی که تربیت نشده میشود نفس اماره، نفس مصوله، گول میزند، فریب میدهد، دشمنت است، حواست را پرت میکند، میخواهی به این تکیه کنی؟ شیطان. «اعتماد به نفس» معنا ندارد. اعتماد به خداست. بله، گاهی میگوییم آقا مثلاً اعتماد به نفس ملی. این در مورد این است که آقا ما تکیه به دیگران نکنیم. دستت تو جیب خودت باشد. این خودت، خودت در برابر نیست، خودت در برابر زید و عمر و بکر و حسن و حسین و اکبر و تقی و اینهاست. دستت تو جیب این و آن نباشد، دست تو جیب خودت باشد، این میشود اعتماد به نفس. گاهی میشنویم از برخی بزرگان تعبیر میکنند به «اعتماد به نفس»، «اعتماد به نفس ملی». این تعبیر معنایش این است. این اعتماد به نفس با آن اعتماد به نفس فرق میکند. این یعنی آقا دستت جلو کسی باشد، به کسی تکیه نداشته باش، خصوصاً اگر دشمن باشد. ولی این اعتماد به نفسی که اینجا گفته میشود، اعتماد به نفس در برابر خداست. همین که قارون دارد: پول دارم آقا، پولمه، پول خودم است. خودم تشخیص میدهم چه شکلی خرج کنم. خودم زحمت کشیدم پولدار شدم. این «خودم خودم» این کاخ، این قصر، تهش چی شد؟ آقا، خودش را با همین کاخش و با همین تختش، همه رفتند تو زمین. رفت تو دل همان کاخش. «فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ». خودش و کاخش رفتند تو زمین. خودم، کاخ خودم، مال خودم.
بیا بیرون ببینم. از تو زمین بیا. بیا. تو هوا که هستیم خیلی نگرانیم، تو آسمان پرواز. اینها همین که میرسیم زمین، آرامش پیدا میکنیم، خیالم تخت میشود، پام به زمین رسید. او که اعتماد به خدا دارد، او که بنده خداست، او که پاک است، او که شیطان آلودش نکرده، همین جا هم که پایش روی زمین است، با آن وقتی که حواسش تو هواپیماست، چند هزار متر، چند هزار پا رفته بالا، حس هیچ فرقی نمیکند. تو دهن شیر هم که برود، حسش فرقی نمیکند؛ برای اینکه میگوید: جون دست یکی دیگر است. «نفسي بيده». جان من تو دست اوست. اعتماد به نفس، اعتماد به این نفس است که «بِيَدِهِ الْجَوْدُ وَبِيَدِهِ الْكَرَمُ». جانم تو دست اوست. همه وجودم در اختیار اوست. چیزی از خودم ندارم. هر وقت هم بخواهد میبرد. مردن دست اوست. راندن دست اوست. زنده کردن دست اوست. او کسی است که من را غذا میدهد. البته اینها گفتنش ساده است. بعد خدای متعال عنایت بکند، دلهای ما، امثال بنده، دل بنده که سیاه و چرک گرفته است، پاک بشود. آدم تا بخواهد این حقایق را درک بکند وگرنه دل ما متذکر به این ذکر نمیشود و این هم محصول قساوت قلب است. قساوت قلبم به خاطر غفلتهایی است. این بحثهای مفصلی میطلبد. اینکه الان به من گفته میشود من دلم نمیپذیرد، قساوت قلب. ما فکر کردهایم یعنی مثلاً یکی را بردارند با چاقو قیمهقیمه کنند، این میشود قساوت. نه. الان همین مطلب که گفته میشود، واکنش قلب من چیست؟ یک وقت میبینی تکان میخورد، میلرزد. «وجلت قلوبهم» این علامت ایمان است. آره راست میگوید، واقعاً همین است. حالم عوض میشود. علامت ایمان، علامت لطافت و پاکی.
یک وقتهایی میشنوم، بابا! میگوید: دلی که نمیفهمد. مراتب دارد دیگر. غفلت مراتب. آیا قرآن غافلون را ازشان چه تعبیری کرده؟ کسانی که غفلت دارند: «أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَٰئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ». چرا؟ «لَهُمْ قُلُوبٌ لَّا يَفْقَهُونَ بِهَا». دل دارد، دل حالیش نمیشود. کسی حیوان آدم بشیند تو باغ وحش با شترمرغ، نزن عطر شترمرغ. باغ وحش نیست. الان جاهای دیگر هم پرورش میدهند. یک ضربه سنگینی هم دارد پاهایش. بزند زمینگیرت میکند. خدا بهت رحم کند. این حرفها را که بهش میزنی، یک دانه نثارت نکند، بعد این حرفها خدا را شکر کرد. اگر این جوری نزن «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَرْجِعُونَ». میگوید آقا کار خوب است، آدم کار میکند، پول در میآورد، زحمت میکشد. روزی دست خداست، این شعارها را ول کن. تو چند تا چی داری تو حسابت؟ چقدر پوله؟ شغل، بیمه، مزایا، اضافهکار. من زحمتم را میکشم، دارم درس میخوانم. هر وقت درست تمام شد بیا. حالا کنار درسم هم کار میکنم، نه. کنار درست کار کنی آیه قرآن گفته: «وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا». چی کجا گفته؟ آیه قرآن. برو پس از همان ایشون بیاد. مسخره.
گاهی این کفر شدیدتر است، تکذیب شدیدتر است. گاهی خفیفتر. نمیتواند قبول کند دیگر. میگوید آقا نمیدانم، چرا نمیفهمم؟ این حجاب است. و کسی که نمیفهمد و در حجاب است، متوجه نمیشود. به همین میزان، به همین میزان شیطان تو مشت اوست. شیطانه تو قبضه شیطان است. تو اختیار و بازی شیطان است. مترسک شیطان است. عروسک خیمهشببازی شیطان است. بازیاش میدهد. مهره شیطان است. میترساند، دیگر. آدمی که به جایی بند نیست، به این حرفها هم که اعتقاد ندارد. این کار را بکن، آن کار را نکن، برو، بیا، بگو، نگو. همه را او دستور میدهد. راهش فقط یک چیز است: توجه، توجه.
البته مراتب دارد. آرام آرام. قدم به قدم. توجهی که آدم حواسش را جمع کند، فکرش را کار بیندازد. یک کم فکر کن آخه. جناب حر تو کربلا، هی ماستمالی میکرد اول. حالا الان که شهید شده، نمیشود خیلی باهاش راحت صحبت بکنیم. عرش دارد نگاه میکند. همچین بغل امام حسین هم جا خوش کرده. آدم جرأت نمیکند بهش بگوید بالای چشمت ابرو. ندید میگیرد حضرت. حرف میزدند، به حساب نمیآورد. یک جای دیگر، روز عاشورا قضیه جدی شد. گفت آره همچین میجنگم که گردن و دستی باشد که قطع بشود. گفت با پسر پیغمبر میخواهی بجنگی؟ خب پیشنهادهایش را قبول کن. گفت من مشکلی ندارم، امیر او قبول نمیکند. عبیدالله. قضیه جدی است. آخه تو الان کجا وایسادی؟ یک کم نشست فکر کرد. یک کم فکر کرد، متوجه شد، عقلش را کار انداخت و جدی پایش وایساد. یک کم هم عقلش را کار انداخت، لازم نبود خیلی عقلش را کار بیندازد. روز عاشورا همانقدرش هم انداختن، همانقدرش هم کار نکرد که آخه تو بغل کی وایسادی؟ روبهروی کی؟ آخه یک نگاه به دوروبریهایت بکن. چهار تا حلالزاده تو اینها پیدا میکنی؟ چهار تا حلالزاده، به قول دیگری، داری تو همچین لشکری؟ حالا سرانشان را عرض میکنم، به آن بدنه لشکر کار ندارم. همچین فرماندههایی. این شمر است، او عمر سعد است، او حصین بن نمیر است، او شبث بن ربعی است. یک نگاه به اینها بکن، سابقهها را ببین، قیافهها را ببین. آن طرف را یک نگاه بکن، او امام حسین است، او قمر بنی هاشم است، او علی اکبر است، او قاسم است. یک کم فکر کن. فکر نمیکند. این تو حجاب است، گرفتار است.
ریشه همه این حجاب و ریشه همه گرفتاریها کجاست؟ بند شدن به خود. این «من، من گنده». خود شیطانم این زد زمین. بعضی میگویند آقا، بعد از ظهور ابلیس را گردن میزنند، بعدش چی میشود؟ البته حالا این بحث مفصلی میطلبد. اولاً اصلاً در ظهور امام زمان گردن زدن ابلیس به چه شکلی است؟ کیست اصلاً؟ خود دوران امام زمان چه ویژگیهایی دارد؟ چه دورانی است؟ یک بحث مفصلی است. شیطان را تویش گردن میزنند یعنی چه؟ بعد ابلیس گردن زده میشود به معنای این است که دیگر تمام شد؟ دیگر هیشکی دیگر منحرف نمیتواند بشود؟ نه آقا. آن دوران، همان او که شیطان را گول زده بود، حمام هنوز هست. کی خود شیطان را گول زده بود؟ شیطان گول خورد خودش از کی گول خورده بود؟ از نفسش. خب آن هنوز هست. منظور این است که این نماد شیطان و این حضور شیطان به عنوان یک جریان مولد و اثرگذار، این محو میشود. نه اینکه دیگر از درون هیچ کسی میل به گناه ندارد. همه دیگر همین جور احساس میکنند پسر پیغمبرند. شبها میخواهد بخوابد، میبیند نماز شب نمیگذارد! قبلها میخواست نماز شب بخواند خواب نمیگذاشت. الان برعکس شد! با خودش کلنجار میرود: من یک دو دقیقه بخوابم. میگوید: نه، یک ابوحمزه دیگر هم بخوان. میگوید: آخه فردا مدرسه دارم. میگوید: دلت میآید ابوحمزه نخوانده بخوابی؟
امام زمان شیطان را میزنند ولی صبحها همه این شکلی میشوند. مست و پاتیل صبحها میآیی بیرون، یکی دعای کمیل میخواند. ضبط همه روشن، صدا همه بلند. این دعای افتتاح، آن مناجات خمسه. خود آیه قرآن تصریح میکند: «وَمَن كَفَرَ بَعْدَ ذَٰلِكَ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ». میفرماید: زمین را میگیرد، ولی بعضیها هم بعد از این هم کافرند. آنها دیگر خیلی بدبختند. «وَمَن كَفَرَ بَعْدَ ذَٰلِكَ». سوره نور است دیگر. آیه در مورد ظهور امام زمان آخرش میفرماید: دیگر کسی بعد این قضایا کافر باشد، او دیگر خداوکیلی اصل فسق است. دیگر کسی تو آن وضعیت، ابلیس هم نباشد و باز هم روبهراه نشود، او دیگر خیلی است دیگر. واقعاً. کما اینکه بعضیها جهنم میروند، میبینند تو جهنم هم آدم نمیشوند. جهنم خدای نوکرتم. استاد بزرگوار آیت الله جوادی روایت را میخواندند سر درس. میفرمودند: ما این روایت را اولین بار از حضرت امام شنیدیم تو درس، بعداً روایتش را دیدیم. روایت دارد که پیغمبر میخواهند رد بشوند، وارد بهشت بشوند. جهنم زیر صراط است. از صراط میخواهند عبور کنند، وارد بهشت بشوند. همین که میآید، البته اینها توضیحات دارد، یعنی چه؟ عکسهای دقیق علمی میخواهد. همین که میخواهند رد بشوند از صراط، وارد بهشت بشوند، چون رحمت واسع است و رحمت للعالمین است، به یمن رد شدن او، آتش آرام میشود و عذاب جهنم متوقف میشود. این روایت این است. میگوید: جهنمیها میگویند: عه چی شد؟ میگویند: چرا قطع شد؟ یک هو عوض شد وضعیت. ندا میرسد که نبی رحمت دارد از اینجا عبور میکند، به واسطه ی او، عبور او، فعلاً عذاب را از شما برداشتم. روایت این است. میگوید: اینها برمیگردند، میگویند که به خاطر این آقا از ما برداشتی؟ اصلاً ما را دو برابر عذاب کن. روایت اوج عناد، نفرت، کینه. وسط جهنم هم که برود آدم بشو نیست. میگوید: اینها را برگردانم تو دنیا؟ دوباره همان مسیر را میروند. شمر الان برگردد، دوباره برمیگردد امام حسین را میکشد. نیش عقرب نه از سر کینه است، اقتضای طبیعتش این است. این همین است. نیش نزند؟ این همین هست، این با ذاتش یکی میشود، عجین میشود. این را بهش اصطلاحاً میگویند: جهنم ذات، ذاتش میشود عین شرارت، عین بدی.
خود ابلیس هم همین است. ابلیس آقا، فکر میکنی شما کرامت کم دیده تو این چند هزار سال از انبیا و اولیا؟ ما و شما یکی دو تا کرامت میبینیم مرید میشویم. چند هزار فلان جا غذای امام حسین مثلاً شفا داد. تربت امام حسین. حالا اگر واقعاً ما که آخه باطنش را که آن جور نمیبینیم، که حدس میزنی که تربت امام حسین دیگر اصلاً دست برمیداریم. شیطان آمار همه این تربتهایی که تو این چند هزار سال شفا داده، آمار همه را دارد. فلانی آنجا با این تربت خوب شد، آن یکی آنجا. این تربت این جور. رفته دستمالی هم کرده خودش. خبر دارد آقا زیارت امام حسین میروند چی میشود. کربلا یعنی چی، مجلس روضه. همه اینها را خبر دارد. از مودت دشمنیاش هم پایین نمیآید. چرا؟ شرارت در او عین ذاتش شده. غفلت باهاش یکی شده، هیچ روزنه نفوذ و روزنه توجه تو وجودش نمانده.
این مسیر از کجا شروع میشود؟ بحثهایی داشتیم در قم بحث میکردیم که اینور اگر مثلاً میگویند «سیر و سلوک»، اصطلاحاتی که علما و بزرگان میگویند که مثلاً قدم به قدم سیر میکنی، میآیی بالا. آن ور اگر کسی بخواهد قدم به قدم سیر کند کجا میرسد؟ تو مسیر شیطان. بحث مفصل بود، چندین جلسه بحث کردیم. بعد خیلی جالب بود. این ور میگفتند آقا «قرب نوافل» پیدا میکنی. اگر بنده خدا باشی، تو مسیر بندگی حرکت کنی، درجه نهایی که میرسی میگویند «قرب نوافل». نوافل یعنی چه؟ یک حدیثی داریم، خدای متعال فرمود که بندههایی که به من نزدیک میشوند با این نوافلی که، یعنی کارهای مستحبی که بهشان واجب نکردن (واجبات را که جدا انجام میدهند، مستحبات هم انجام میدهند)، با این نوافل آن قدر به من نزدیک میشوند، آن قدر نزدیک میشوند، آن قدر نزدیک میشوند که من میشوم چشم و گوش و زبان و دست و پای اینها. خدا میفرماید: «أنا عينٌ يبصر بها السان الذي يتكلم به و اليد التي يبتش بها». دستش میشوم که باهاش کار میکند. چشمش میشوم که باهاش میبیند. زبانش میشوم که باهاش حرف میزند. نهایت اتصال، نهایت قرب. هیچ حجابی دیگر نمانده دیگر. دیگر دو نفر چقدر میتوانند به هم نزدیک بشوند؟ چقدر میشود وصل بشوم؟ حرف زدن این بشود حرف زدن او. اوج نزدیک شدن دو نفر. دیگر کسی حرف میزند، این دیگر خودش حرف نمیزند. خدا حرف میزند. اصلاً خودی دیگر نمانده این وسط، محو شد. گاهی شدت عشق این است دیگر. حضرت امام از آن فیلم گاو تعریف میکردند، خاطرتان هست حتماً، فیلم قدیمیترها خاطرشان هست که جایزه هم آورده بود، دهه سی، چهل اینها ساخته بودند. این فیلم آقای انتظامی که بازیگر فیلم بود، مش حسن بود فکر میکنم تو فیلم اسمش. یک گاوی داشت. این گاو مرده بود. گاوش را خیلی دوست داشت و در فراق این گاو کلی ناله کرد و از شدت عشقش میسوخت و این دوستانش آمدند توی طویله این را پیدا کردند. آن سکانس خیلی معروفش ماندگار بود. اینها داد زدند گفتند مش حسن اینجا چیکار میکنی؟ بیا بریم بیرون. این سرش توی آخور بود، این علفها و کاه و اینها را داشت میخورد، سرش را آورد بالا همین جوری این کاههای از دهنش میریخت: من مش حسن نیستم، من گاو مش حسنام. میگویند: یا خدا! چی شده؟ امام از این فیلم تعریف کرده بود برای اینکه واقعاً علاقه همین کار را با آدم میکند. علاقه عینیت میآورد. محبت عینیت، شدت محبت. محبت وقتی شدید بشود، خودت را فانی میبینی در او. خیلی نکته عجیب و مهمی است. محبوب است. دیگر خودتان را اصلاً نمیبینی. او را میبینی. اصلاً من دیگر خودم نیستم، من آنم. ببینید سخت است گفتنش. دیگر اصلاً نمیشود توضیح داد این را. چه شکلی توضیح بدهیم؟ از جنس چیزهایی که به لفظ بیاید نیست. یک کسی یک چیزی را آن قدر دوست دارد، اصلاً غرق در آن است. اصلاً هیچی نمیبیند. اصلاً متوجه نمیشود. مست زمان نمیشود. این بچهها غرق بازی که میشوند، پنج ساعت است دارد بازی میکند، اصلاً نمیفهمد زمان. این یک نمونههایی است دیگر. محبتهای شدید. غرق میشود. محبت به گاو داشت، فانی شده بود تو آن گاو. شدت محبت به خدای متعال اصلاً دیگر ذوب میشود. اصلاً این وسط نیست. آن قدر غرق اوست، آن قدر مست اوست، آن قدر متوجه به اوست. حرف که میزند دارد حرف میزند. اصلاً این از این وسط رفته. میبیند، او دارد میبیند. اصلاً دیدنی از خودش نمیبیند. میگوید او دارد با چشمهای من میبیند. او دارد با زبان من حرف میزند. روشن است. این مسیر قرب به خداست.
آن ور هم مسیر قرب به شیطان. امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه فرمود: شیطان تو سینه اینها تخمگذاری میکند: «بَاضَ وَفَرَّخَ فِي صُدُورِهِمْ». تعبیر تخمگذاری خیلی تعبیر لطیف و قشنگ است؛ برای اینکه تخم وقتی جایی گذاشته میشود، باید حرارتش بدهیم، تو یک بستر گرمی رشد میکند. این علاقهها، تعلقات، دلبستگیها، هویها، آرزوها، اینها را میکارد تو دلت. آرام آرام گرمش میکند. گرمش میکند. تو باید بشوی مثلاً رئیسجمهور فلان جا، مثلاً مدیر فلان بخش. فالوورهایت باید بشود دو میلیون. از این قبیل چیزهایی که هر کسی هم یک جوری. او هم خوب میشناسد مشتریهایش را. میداند هر که این تخم را بگذارد، آرام آرام گرمش میکند. رشد میکند، رشد میکند، رشد میکند. این جوجهها، به تعبیر امیرالمؤمنین تو نهجالبلاغه، جوجهها به دنیا میآیند، آرام آرام بزرگ میشوند، تمام فضای سینه او را میگیرند. یک جوری میشود که «نطق لسانی». دیگر اینکه حرف میزند، خودش حرف نمیزند. ابلیس با دهن این حرف میزند. ابلیس با چشم این میبیند.
بعضی خودش نیست. بعد قریحههایی پیدا میکنند. یک استعدادهایی که حالا آدم گاهی توی این طنزها و لطیفهها و جوکها آدم تعجب میکند. این همه قریحه «شعر و ور گفتن» از کجا آمده؟ مگر میشود آخه انسان این گونه؟ مگر اینکه این همه آخه این حجم از مزخرف گفتن و تمام هم نمیشود. یک دریای بیکرانی از مزخرف. روزی چهل تا جوک از خودش تولید میکند، همه هم در زمینه شهوات. تمام هم نمیشود. یعنی الان میلیونها میلیون سال بشریت دارد در مدح و ثنای شهوات سرودن، از اینها میگوید، باز هم دارد، تمام هم نمیشود. تو تمهای مختلف، مدلهای مختلف، قالبهای مختلف. تمام نمیشود. این به یک معدن ابدی بند است. آن معدن ابدی هم ابلیس است؛ برای اینکه مجرد. علامه طباطبایی میفرماید: او در عالم مثال ساکن است و از آنجا منتشر میکند قدرتش را. از آنجا میگیرد. اصلاً شیطان تو عالم ماده نیست. بدن مادی ندارد ولی کاری که میکند اصلاً تو عالم ماده نیست. شیطان تو عالم ماده کار نمیکند. شیطان تو عالم مثالی، تو عالم ذهن ما. حالا بحثهای بسیار تخصصی و سختی است که بخواهم واردش بشوم. بحثهای دقیقی هم هست. هر چی کار دارد میکند تو عالم مثال است. همه این شیاطین تو عالم مثال، تو عالم برزخ آنجا، سوارند، دارند با ما کار میکنند. اینکه میگوییم آقا شیطون میآید در گوشت میگوید. شیطونت سوار است. شیطون با تو است. یکی پس سرت نشسته مثلاً نیم کیلو وزنش است. گردنت درد میگیرد، میگوید آقا یک نیم ساعت پاشو، من دیگر یکم گردن، دیگر واقعاً خداوکیلی. بعد میخواهی بخوابی، شیطون که مثلاً گاهی تعبیر میشود به اینکه پشت گردن نشسته، این شکلی نیست که. این گردن اصلاً این گردن نیست. در گوشت که میگوید منظورش این گوش نیست. تعبیر روایت این است که در گوش دلت میگوید. دو نفر گوشت، تو روایت تشبیه به این شده. دل را گفتند دو تا گوش دارد. یک گوشش را شیطان نشسته، یک گوشش را ملک نشسته. منظور این گوش نیست. یک چیز دیگری است. اینها تشبیه است، اینها تمثیل از یک حقیقتی است. یک حقیقتی تو بیانی دارد، تو قالب مثال میآید. این میشود کار شیطان.
شیطان وسوسههایش متمرکز بر چیست؟ این اصل نکته است. این را دوستان توجه داشته باشید. این خیلی. شیطان تمام وسوسهها، تمام فعالیتهایش متمرکز بر این است که خودت را باد کند. «من و تو» بادکند. دارد فوت میکند. «منِ گنده» به تو بدهد. همان او که ازش تعبیر میشود به «اعتماد به نفس». اعتماد به نفس. میتوانم. دلت خوش است که پایش روی زمین بند است؟ پایش به زمین بنده آخه، خدا نمیتواند این را بگیرد. آن قدر روی زمین فرو رفتن تو زمین. کی این زمین الان را سفت کرده که رویش داریم راه میرویم؟ خیلی مطالب خاصی است اگر رویش فکر بشود. الان این سقف روی سر ما نمیریزد، به چی بند است؟ به تیرآهن. شیطان میگوید: به تیرآهن. برای اینکه شیطان حواست را پرت میکند به ظاهر ملک. اگر حرفش را گوش بدهی، در گوش دلت دارد میگوید: مگر خدا ستونها را بالای سرت نگه داشته و لحظه به لحظه نگه میدارد؟ آقا اگر بخواهیم این جوری فکر کنیم که دیگر نمیتوانیم زندگی کنیم! دقیقاً به همین دلیل انبیا اولیا آن قدر ناله میزنند. بله، اگر یک هو مثلاً ببینیم مثلاً سقف دارد ترک میخورد، آن وقت سد دارد کنده میشود، یک هو حواسش به خدا جمع میشود. فرمود: کشتیهایتان موقع غرق شدن که میشود خوب یاد من میافتید. «دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ». پایتان به خشکی که میرسد دوباره همان مشرک قبلی میشوید! هواپیما تلق تولوق کرد، آن دوستمون تعریف میکرد، میگفت صدای اشهد بود و اینها. میگفت که به هر حال هر چی بود آخر هواپیما از کار افتاده بود و اینها، صدای جیغ و ناله و گریه و وقتی رسیدیم فرودگاه حالا مشهد بود کجا بود، میگفت وقتی میخواستیم پیاده بشویم دیدیم کف این هواپیما پر از نجاست. خرابکاری کرده بودند. آن لحظه آرامش. اصلاً انگار نه انگار. روسریها برگشتند حالت قبلشان. همان تیپها. چرا این جوری میشود؟ برای اینکه من فکر میکنم به خودم بندم. یک لحظات خاصی احساس میکنم انگار خدا هم یک کارهایی از دستش بر میآید. انگار خدا میتواند من را بکشد، من را ببرد. انگار الان نگاه کن من نمیتوانم. انگار وسط آسمان، اگر زمین بود یک کارها میتوانستم بکنم. اینجا دیگر آسمان است. سفتی میگرفتم. پسر نوح گفتش که من اینجا میروم یک جای سفتی میگیرم. میروم بالای کوه. خیلی اینها داستانهای عجیب و مرتفعترین قلهای که آنجا بود به بالا نرسید. میگوید: موج زد خفش کرد. «كَانَ مِنَ الْمُغْرَقِينَ». شنا کن برود آنجا به خشکی باید برود بالا کوه. ازش حرف میزد با حضرت نوح. «عِصْمَةَ الْيَوْمِ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ» چی میگویی؟ کجایی تو؟ اینجا فقط خدا نجات قرار داده روی این کشتی. آخه آقا خیلی چیز عجیبی است. شما کوه را در قیاس با کشتی مقایسه کن. ارتفاع. بعد وقتی دارد باران میآید، اولاً اینکه هر چی تعابیر قرآن در مورد طوفان حضرت نوح است، بسیار عجیب غریبی است. اصلاً نمیشود فهمید. میگوید: هر چی ذخیره زیرزمینی بود ول کردیم. هر چی هم ذخیره آسمانی بود ول کردیم. هر چی آب بود آوردیم روی زمین. این آب با این حجم، با این فشار وقتی دارد میآید پایین که خشک است. پایین که آب است. از بالا که دارد میآید، وقتی قرار است این کوه با این عظمت برود زیر آب، بابا آب که میآید که کمانه نمیکند از بغل کشتی. تو کشتی خب این کشتی الان اینجاست، این کوه اینجاست. این قرار است کوه برود زیر آب. این همین قدر آب باید بیاید روی کشتی. بعد میگوید: تو کشتی باشی نجات پیدا میکنی. پذیرفت؟ کی این حرف را باورش میشود؟ اونی که اعتماد به خدا دارد. شیطون این حرفها را باورش نمیشود. برای اینکه همه منطق و همش همین حساب کتابهاست. این پانسد متر بالاست، این پانسد متر پایین. آب دارد با این فشار میآید. نیم ساعت دیگر آن قدر قطعاً غرق میشویم. غرق نشده اینها. نجات پیدا کردند. تو کشتی. بابات تو این بغل داری غرق میشوی، تو کشتی باید باشی. این سفینه نجات است. مورچهها سوار شدن رفتند. گفت: از هر موجودی یک جفت بردار بیار. خرچنگ و موریانه و مورچه و هر چی بود سوار کردم. آدمهای گنده گنده غرق شدند. اینها.
آب که طبقهبندی هم کرده بود حضرت نوح. حیوانهای سنگینتر کجا، حیوانهای سبکتر کجا، که له نشوند زیر دست و پا. وزن دارد. خود آن کشتی. بابا فقط یک جفت فیل توش بود ها! یک کشتی فقط یک جفت فیل توش است دیگر. حالا زرافه و اینها را هم فاکتور میگیریم. کرگدن بالا میآید. فرمود: «بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا». لنگرش «بسم الله»، فرمونش هم «بسم الله». با اسم خدا راه میافتد، با اسم خدا وایمیستد. «فَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِ أَنِ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا». کشتی جلو چشم خودم بساز. خودم هم کشتی را مدیریت میکنم. وسط این همه آب. حالا باز برو اعتماد به نفس. باز برو به این به آن. کشتی نوح، سوار کشتی باید باشی. به چیزی که بند بشوی. اینها همه، همه نابود است. همه روی هواست. «كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَيَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ». این میماند. وجه رب میماند. جلوه خدا میماند. بقیه همه تمام میشوند. شیطان حواست را به اینها پرت میکند. به این محاسبات ظاهری. به این حساب کتاب. با این چیزها اعتماد به نفس پیدا میکنی: ما بیست نفریم، آنها پنج نفرند. ما مثلاً این را داریم یا ما بیست نفر، آنها پانصد نفرند. اگر جنگ بشود چیکار کنیم؟
جنگهایی که بیسلاح میرفتند مسلمین پیروز میشدند. خیلی جالب است. بدر رفتند. هیچی هم نداشتند. بروید بخوانید اینها را تو تاریخ. بخوانید. اگر میخواستم بحث بکنم، دو سه جلسه بعد میگفتم اینها را، آمار میدادم برایتان. آن قدر دیگر این لشکر پیغمبر بی هیچی بود که دیگر تو جزئیات، پنج تا شمشیر همه نوشتند. دو تا کلاً شتر داشتند. لشکر دشمن روزی هفت هشت تا شتر فقط ناهار میدادند. زدند ناک اوت کردند. جنگ بعدی گفتند: ما الحمدلله زورمان خوب شد. جنگ احد. لشکر لت و پار دشمن، زده بودند اینها را پاره پاره کرده بودند. چند تایشان مانده بودند. یک سرگردنه ول کردند، از پشت اینها آمدند اینها را قیچی کردند. پیغمبر اکرم تا مرز شهادت رفت. دندان مبارکشان شکست. کلاه خود. امیرالمؤمنین تو سرشان فرود رفت. زد با شمشیر فرو رفت به این ذوالفقار که میگویند یک شکاف اینجا برداشت، یک شکاف هم که موقع شهادت آن پشت. ذو شقین شد امیرالمؤمنین. همچین جنگی. بعد فرمود: خب چی شد؟ اوکی شد؟ که بدر هیچی به حساب نمیآوردید، گفتید: ما که بدبختیم. چی شد تو بدر؟ چهار هزار ملک آمد زد کتلت کل لشکر دشمن را. الحمدلله. نه خدا را شکر وضعیت خوب است. خب چی شد؟ کی جنگهایتان را اداره میکند؟ میدان دست کیست؟ قواعد کار خدا. قدرتنمایی میکند. شیطان اینجا رسوا میشود. این وسط باید تکیهات به چی باشد؟ تکیهات به قدرت خدا باشد. «إِنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا». علامه طباطبایی کسی که منطقش این است اصلاً نمیتواند اعتماد به نفس داشته باشد. دلت خوش باشد. نه، ما الحمدلله بلدیم. ما یک مشت نیروی کار بلد.
این دوست ما که مستند شنود را روایت میکرد. خب خیلی از جاهایش حذف شد و سانسور به دلایلی شاید از (یعنی دوازده ساعت ضبط بود) یک ساعتش سانسور شد. بیشتر از یک ساعت. یکی از چیزهایی که سانسور شد این بخشش بود. داشت یک آماری میداد از بعضی از عملیاتهایی که انجام دادند. البته حالا فضای رسانه و سریال بالاخره جور دیگری است. بعد آنجا هم جور دیگری بسازند نمیشود. خیلی خیلی از قضایایی که جور دیگری تو ذهنها تلقی میشود در مورد بعضی از این کیسهای بزرگ امنیتی که در سطح ملی بلکه جهانی بود. مقایسه میکرد با بعضی کیسهای دیگر. میگفت: بعضی کیسها بود دلمان گرم بود. میگفتیم که ما الان فلان چیز را داریم. این مدیر پروژه است. اشراف اطلاعاتی داریم به دشمن. این جا را هم که دستمان پر است. آنجا را هم که میدانیم. میدیدیم همچین پنچر میشدیم، اصلاً میماندیم. گلی گیر کردی. بعضی جاها را هم با نذر و نیاز و توسل و اشک و ناله. خدایا ما هیچی بلد نیستیم. دستمان به هیچ جا بند نیست. مورد امنیتی که خب نمیتوانم اشاره کنم به اسمش و همه میدانید و میشناسید و اینها. میگفت که یک جوری بود که ما دستمان به جایی بند نبود. میگفتش که ما نذر و نیاز و توسل کردیم و پیامکی که برای هک فرستاده بودیم برای به آن شخص نزدیک بود، پیامکی که فرستادیم بعد نگاه کردیم دیدیم سوتی دادیم. اصلاً یک پیامک را اشتباه نوشتیم. گفتیم خب هیچی. لو رفتیم. وقتی این را دیده بود رکب خورده بود، فکر کرده بود که قضیه گفته بود آخه کی برای من یک همچین پیامکی میرسد که نصفش، نصف اطلاعات طرف آنجا لو داده بودیم که خبر داریم تو کی هستی. نصف اطلاعاتش را خبر دارند، نصف دیگرش این است. جا خورده بود. گفته بود: این حتماً خودی است. نصفش را گفته بودیم، نصفش را نگفته بودیم. او هم رکب خورد زد، گفت: کل ایمیلهای اینکه هک شد. هیچی! بعد آن قدر استرسش و نگران بود فرستاده برای آن مست بود، او هم رمزش را زده بود. میگفت آن شب نمیدانم دویست گیگ چقدر اطلاعات از دانلود هر چی داشتند گرفتیم. میگفت خودمان خندهمان گرفته بود به این عملیات. دستمان به هیچ جا بند نبود.
با یک نذر و توسل و یا حسین. با یک پیامک اشتباه رفتیم یکی از شاید بشود گفت اصلیترین کیسهایی که جمهوری اسلامی دستگیر کرده غیر از ریگی که ایشون بود. یکی از اینها را گرفتیم. به همین شلی، به همین سادگی. البته بعد اتفاقاتی افتاده بود، مسیر دستگیریاش بعداً جریاناتی داشت. آقا ما فهمیدیم کار دست یکی دیگر است. هر وقت فکر کردی ما موشک داریم فلان داریم، زدیم عینالاسد را پرپر کردیم. بعد پرپر شدیم تو آسمان با هواپیمای اوکراینی. پایگاه آمریکاییها را زدیم و البته یک هواپیما از خودمان زدیم. پنچرت میکند. اشتباه عجیب که البته دستهایی در کار بود به آن کار ندارم. نمیخواهم کسی را تبرئه بکنم. آن قضایایی که بود را فراموش بکنیم که تو چه شرایطی این اتفاق افتاد. غرضم این است که خدای متعال نشان میدهد که آقا بیا این کار توست. اگر به تو باشد این است. موشکها را آنجا میزنی به خودت، تکه پاره میکنی. باید بفهمی کار دست من است. وگرنه تو میدان جنگیدنت، همه شمشیر زدنات آخر به نفع شیطون تمام میشود.
«من چاق میشود». تمام کنم بیشتر از این معطلتان نکنم. جلوی چشممان داریم میبینیم دیگر. سابقههای آنچنانی، مزایا، کارنامههای درخشانی. خدا به دادتان برسد. هیچ کدام در امان نیستیم. بعد همچین باد، باد، باد روی خود صهیونیستها هم دیگر قفل است. کسانی با چه سابقههایی. خدا به خود آدم، به خودش واگذار میکند. دیگر بلدم، میتوانم، میزنم، میبرم. بیا بسم الله. این نکته کلیدی است: اگر توکل به خدا باشد، خدا همه این ورقها را برمیگرداند. با سادهترین چیزها، با سادهترین چیزها. جان پیغمبرش را با یک تار عنکبوت حفظ کرد. قدرتنمایی تار عنکبوت. آمدند تا پشت در غار. سرفه نمیشد. اینجا کسی رد شده باشد، همچین تار عنکبوتی. برگشت. به همین سادگی خدا با تار عنکبوت حفظ میکند جان پیغمبرش. یزید با این نوطلبی. بلایی سرش آمد. امام حسین علیهالسلام شام را متحول کرد. با یک قضیهای که اصلاً قابل تصور و پیشبینی نبود. این همه سر و صدا، این همه تبلیغات، این همه کاروان امام حسین علیهالسلام طراحی کرده بود از قبل. این زن و بچه را برای امروز آورده بود. او میخواست بگوید: اینها یک مشت لشکر خارجی، دشمن، مزدور، خرابکار. این جور حرفها. قدرتنمایی کند با این لشکری از اسرا که وارد شام شود. خب طبعاً اگر کسی میخواهد این حرف را بزند باید لشکری که از دشمن اسیر کرده باشد کیا باشند؟ یک مشت مرد جنگی، خرابکار، خلافکار. مردم شام جمع شدند ببینند این لشکر کیست، چیست. دیدند یک مشت زن و بچه وارد این شهر شده. البته خب، خباثت خودشان را نشان دادند و عجیب جنایت کردند، تعرض کردند به این زن و بچه. ولی خدا رسوا کرد یزید را.
شب سوم دهه سوم، امشب باید رفت در خانه سهساله. خدا این کاخ و این تشکیلات را ریخت به هم. شما الان نشانهای از کاخ یزید که با تمطراق و ابهت و اسم و رسم باشد پیش امام نمیبینی. ولی یک گنبدی در شام میدرخشد که یک روز اینجا خرابه بود، یک روزی مظلومانهترین شکل تو این خرابه یک کودک را دفن کردند. این با خدا بود و ماند. آن بیخدا بود و رفت. و این با خدا، این بچه با آن نالههای سوزناکش این تخت و تاراج را ریخت به هم. لذا وقتی که بعد این قضیه در شام اتفاقی افتاد گفتند: مجلس روضه برای اباعبدالله در شام. «به در کاخ یزید چی شد؟ تو این چند روز در کاخ یزید که اینها را با اسرا وارد کردند با آن کیفیت، آزار دادند، به آن سنگ پرتاب کردن و با آن جنایتها. حالا وقتی میخواهند از شام خارج بشوند مجلس عزای کل شام سیاه پوش شده برای اباعبدالله. یک رکن نالههای نیمه شب این بچه بود که رسوا کرد یزید را. این بچه که نیروی جنگی نیست. این بچه که با کسی دشمنی ندارد. این بچه حتی غذا نمیخواست. گفت: عمه جان من که غذا نمیخواهم. گرسنه بود در خرابه. سقفی بالای سرشان نبود. جای گرم و نرم نمیخواست. جای امن نمیخواست. فرمود: دیواری بالای سر ما بود که هر لحظه میگفتیم این دیوار روی سرمان خراب میشود. تو همچین خرابهای به ما جا داده. این بچه فقط بابایش را میخواست.
کجای عالم، کدام یتیم وقتی دلتنگ بابایش بشود باهاش این کار را میکند؟ یتیم دلتنگی میکند. میبرند کنار مزار پدرش، عکس پدرش را بهش میدهند، یادگاریهای پدرش را بهش میدهند. اگر صدایی از پدرش داشته باشند برایش پخش کنند، با صدای پدر آرام بگیرد. هر چقدر خباثت باشد، هر چقدر هم جنایت باشد، دیگر کسی همچین کاری نمیکند که. این گفت: چرا این بچه آرام نمیشود؟ گفتند: بهانه گرفته. بهانه چی گرفته؟ بهانه بابایش را. چی میخواهی؟ بابایش را میخواهم. خب ببرید برایش. بچه اصلاً گمان نمیداد قضیه این شکلی بشود. یک هو تو خرابه نصفه شب. عذر میخواهم من این روضه را میخوانم، عزیز دلم ان شاالله روضه را میخوانند. بعد از اصلاً این روضه نگاه شما نسبت به خیلی قضایا عوض میکند. میگوید: تو مجلس یزید وقتی که ببخشید دیگر این روضه امشب حوالی امشب و خدا شاهد است اصلاً تو فکرم نبود این روضه را بخوانم. میگوید: وقتی این سر را در تشت آوردند، یک بار زینب کبری ناله زد، گریبان چاک داد، به سر و صورت زد. بعد که حال بیبی آرام شد، میگفتند: همش دستش را میگرفت جلوی چشم این بچهها. هی سر اینها را تو آغوش میگیرد. این بچهها نبینند این صحنه را. برای روحیه بچهها ضرر دارد. سر بریده پدرش است. او هم این شکلی با چوب به دهان بزنند به لب. تو مجلس شراب. «لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم». خانم جان آن قدر حواست جمع بود این بچهها روحیهشان آسیب نبیند. یک هو نیمه خرابه بچه روپوش را کنار زد: عمه بیا، بابام آمده.
در حال بارگذاری نظرات...