ابلیس در این روز به آرزوی دیرینهاش رسید.
کربلا، میدانی بینظیر برای ابراز بندگی
اعتماد به نفس؛ شاهکاری از شیطان
شیطان از چه فرصتهایی نهایت استفاده را میبرد؟
این کتاب ۲۰۰ سال باید تدریس شود تا فهمیده شود!
اعتماد به نفس؛ فضیلت یا رذیلت؟
خاطرت باید از چه کسی جمع باشد؟
سعی کن جزء اقلیت باشی!
شیطان با همین حرفها آدم را به جهنم میبرد.
توکل یعنی: همه فالوورها رو از ذهنت بیرون کن.
روبه روی دیکتاتورها زانو نزن!
دلمان به چه چیز قرص است؟
عاقبت کسانی که “خدای منم منم کردن” بودند.
چرا خدا بعضی اوقات احمقها را پولدار میکند!
میوه این درخت ممنوعه، ترس است!
وقتی زاویه رزق عوض میشود.
آرامش را میخواهی؟
                
             
            
                
                    ‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن إلی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی أمری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
روایتی را این شبها مرور کردیم از امام صادق علیه السلام؛ بحث در مورد شیطان بود و ابتدا روایتی از امام سجاد علیه السلام که حضرت فرمودند: «روز عاشورا، روز جشن و خوشی شیطان بود و احساس ظفر میکرد، احساس میکرد که پیروز شده، غلبه کرده، به آرزویی که از اول خلقت داشت رسید.» همیشه آرزوی این صحنه را داشت که آن کسی که بهخاطر او خدا فرمود به آدم سجده کند، پیامبر و آل پیامبر بودند، اینجور به ظاهر خوار و خفیف بشود، اینطور قطعهقطعه بشود. شیطان به نهایت آرزوی خودش رسید. این ولیِ خدا، این کسی که خدا امر کرد ملائکه به او سجده بکنند، حالا اینطور شد؛ بهحسب ظاهر، چون فهمش نسبت به ظاهر است، شیطان چشم واقعبین و باطنبین به این معنا که [ندارد]، حقیقت را به معنای واقعی کلمه درک نمیکند. بله، یک چیزهایی از باطن میبیند در حد عالم برزخ، یک چیزهایی میبیند؛ ولی واقعیت قضیه، حقایق توحیدی، حقایق ثابت این عالم را درکی ندارد.
شیطان قهقهه مستانه زد: اینجور غلبه کرده، اینجور پیروز شد. گفت: «از این پیروزی باید مراقبت کرد.» بحث ما در مورد این بود که این شیطان چرا نسبت به واقعه کربلا حساس بود و میگفت: «مردم نباید ارتباط برقرار کنند با این شهدای کربلا.» عرض کردیم امام حسین علیه السلام، اباعبدالله به کربلا میدان ابراز بندگی بود. به شیطان هم اصل حساسیتش با بندگی است، نقطه اساسی و حساسیتبرانگیز شیطان این است. مطالبی عرض شد، حدیث عنوان بصری و امام صادق علیه السلام، سه تا چیز را حضرت فرمودند: «اینها شاخصههای بندگی است، علامت بنده خداست. با این سه تا چیز انسان بنده میشود.» اولیاش این بود که برای خودش مالکیت نبیند، خودش را مالک چیزی نداند؛ دومش این بود که برای خودش برنامه نداشته باشد و سومش این بود که همه همّ و غم و مشغولیتش به دستور خدا باشد و وظیفه. این سه تا را اگر بخواهم در یک جمله خلاصه بکنم، باید عرض بکنم: «رها شدن از خودیِ خود، عنانیت، من، من، خودبینی.» این، آن اصل قضیه است. همه سرمایهگذاری شیطان روی همین است. این است که ما را، به قول معروف، نفسمان را چاق کند. بد سواری میگیرد؛ تا کسی نفس چاق نداشته باشد، نمیتواند شیطان بهش سوار بشود.
یک تمثیلی مولوی دارد، تمثیل قشنگی: میگوید که این قصابها را دیدید دیگر حتماً، گوسفند را که سر میبرند، میخواهند پوست گوسفند را جدا کنند، چکار میکنند آقایان؟ بادش میکنند! می گیرد، بازش میکند، از این بغل فوت میکند، بادش میکند، بازش میکند که پوستش راحتتر کنده بشود. مولوی میگوید که «اینهایی که بادت میکنند، میخواهند پوستت را بکنند.» شیطان فوت میکند، باد میکند. به این کار میگویند نفخ (با «ث» سه نقطه). فوت میکند، هی تو آدم فوت میکند، فوت میکند، فوت میکند، آدم باد میکند. باد که کرد، سنگین میشود، پوستش راحت کنده میشود. پوست جدا میشود. تعبیر «پوست کندن» هم تعبیر قشنگی است، تعبیر قرآنی هم هست؛ کلمه «سوق»، «لأصحاب السعیر» (صحق) کلمه «سوق» به معنای پوست کندن. شیطان کاری با آدم میکند که آدم پوستش کنده میشود. پوست ما را میکند. حالا در مورد کارهایی که شیطان با ما میکند، انشاءالله از فردا شب که این جلسه جای دیگری برگزار خواهد شد، آنجا بیشتر صحبت خواهیم کرد. امشب که شب آخر این دهه و این جلسه است، نکتهای که میخواهیم عرض بکنیم این است: یک مفهوم کلیدی ما داریم. این کلمه در فضای فرهنگ ما کلمه مثبتی [نیست] و اصل بدبختیها و مصیبتهای ما و آسیبهایی که شیطان به ما میزند، از همینجاست که متأسفانه این کلمه در فرهنگ ما کلمه مثبتی [نیست] و صبح تا شب همه دارند در موردش صحبت میکنند با رویکرد مثبت. آن کلمه چیست آقایان؟ کی میداند؟ کسی میتواند بگوید؟ یک چیزی شنیدم... آقا حسن، خدا امواتتان را بیامرزد: «اعتماد به نفس!» زیر زبان آرام.
اعتماد به نفس. اول توضیحش را بدهم یا کلام علامه طباطبایی را بگویم یا روایتش را بخوانم؟ اول کدامش؟ هر سه تایش را با هم؟ اول کدامش؟ گزینه یک، اول توضیح بدهم؟ نمیخواهم! اول روایتش را بخوانم، خیالتان راحت شود. حاج آقا، معلم بزرگواری که در جلسه حضور دارند، میفرمایند: «اول روایتش، بعد کلام علامه طباطبایی، بعد توضیحش.» چشم. بالاخره معلمی، شغل انبیاست و حاج آقا حق دارند به گردن ما.
این روایت، روایت بسیار جالبی است از امیرالمومنین علیه السلام در کتاب غررالحکم. این کتاب، آقا، کتاب عجیب غریبی است؛ کلمات کوتاه امیرالمومنین، چند هزار کلمه، یکی از یکی نابتر، یکی دقیقتر، یکی یکی بهتر. هر یک کلمهاش جا دارد سالها گفتگو بشود و بسیار غریب مثل خود امیرالمومنین، مظلوم. در این کتاب، فصل یک، حدیث ۱۵۰۴، امیرالمومنین علیه السلام این تعبیر را میفرمایند؛ ببینید این تعبیر چقدر تعبیر عجیب: «الوثوق بالأنفس» (وثوق بالأنفس). ترجمه فارسیاش میشود چی؟ اعتماد به نفس. «الوثوق بالأنفس من أوثق فرص الشیطان.» سبحان الله! از محکمترین فرصتهایی که شیطان از آن استفاده میکند. «وثوق» (با «ث» سه نقطه)، آنی که آدم چنگ میاندازد، میگیرد، یک جایی که شما دست میاندازی، سفت به آن میچسبی. «فورس» جمع «فرصة». از محکمترین [و] سفتترین دستاویزها و فرصتهایی که شیطان دارد: «الوثوق بالأنفس»، اعتماد به نفس. اعتماد به نفس از آن نقاط اساسی و کلیدی است که شیطان کار میکند، انسانها را میگیرد، سوار میشود.
آقا، این کلمه که خیلی کلمه مثبتی است! تلویزیون روشن میکنی، میگوید: «اعتماد به نفس داشته باش.» رادیو روشن میکنی: «اعتماد به نفس داشته باش.» در فضای مجازی دور میزنی، دورههای تقویت اعتماد به نفس، پول هم میگیرند تازه! کتابها را میخوانی: «۱۰۱ راهکار برای افزایش اعتماد به نفس»، پرفروشترین کتابها. آقا، پس چی شد؟ همین دیگر! شما باورت نشده که شیطان اکثریت را در مشت گرفته. اینجا اصل مسئله است.
کلام علامه طباطبایی را برایتان میخوانم از تفسیر شریف المیزان. تعبیر، تعبیر بسیار جالبی است. این بحث امشب بهصورت مختصر [که] بحث میشود، اگر فرصتی بود، عمری بود، حیاتی بود، خدای متعال توفیقی داد، جا دارد یک دهه، بلکه یک ماه، یک ماه رمضان در مورد این گفتگو بکنیم، چون بحث بسیار مفصلی است. طبعاً برای شما سؤالاتی هم پیش میآید. حالا سعی میکنیم امشب تا حدی [به آنها] جواب بدهیم، انشاءالله؛ ولی بههرحال یک سؤالاتی در ذهن شما میماند. علامه طباطبایی در تفسیر شریف المیزان، البته ترجمه المیزان، جلد ۴، صفحه ۵۹۶ میفرماید. جملات را ببینید- شما را به خدا دقت بکنید- ما واقعاً دین بهمان نرسیده، واقعاً حقایق و معارف قرآن بهمان نرسیده. به ما مسجدیها و هیئتیها و منبریها، بقیه کوچه و خیابان که دیگر بندگان خدا هیچی! میفرماید: «فضیلت آن چیزی است که خدای تعالی آن را فضیلت بداند.» خوب آنی است که خدا بگوید خوب است، نه اینکه شما خوشتان بیاید، نه اینکه کف بزنند، نه اینکه لایک بکنند. فضیلت این است که خدا فضیلت بداند.
پس اینکه غربیها میگویند (جملات مال علامه طباطبایی است، در طول تاریخ اسلام همچین تفسیری نوشته نشده. شهید مطهری فرمود: «۲۰۰ سال باید تدریس بشود این کتاب تا بفهمند چی گفته.» این کسی است که هانری کوربین آمد چند ساعت، چند جلسه با ایشان صحبت کرد، استاد بزرگ فلسفه در غرب از فرانسه آمد، توسط ایشان شیعه شد. علامه طباطبایی یک شاگردش مطهری است). پس اینکه غربیها میگویند آدمی باید اعتماد به نفس داشته باشد و بعضی از نویسندگان ما نیز [هم] دنبال آنان را گرفتهاند، خب، حرف درستی نیست. چون دین خدا چنین چیزی را به عنوان فضیلت نمیشناسد. ما چیزی در دین به فضیلتی به نام «اعتماد به نفس» نداریم. این از غرب آمده. از کدام غرب؟ امام فرمود: «آمریکا چیه؟ شیطان بزرگ.» این را شیطان بزرگ دیکته کرده، به خورد ماها داد. حالا توضیحات دارد، باید بیشتر عرض بکنم. و آنچه را که خدای تعالی در قرآن کریمش فضیلت دانسته، اعتماد به خدا و افتخار به بندگی اوست.
خدا چی را فضیلت دانسته؟ «اعتماد به خدا»، نه «اعتماد به نفس». به خودت اعتماد داری؟ خب، یعنی چی؟ به خودت اعتماد یعنی دقیقاً به کی اعتماد داری؟ خاطرت از خودت جمع است؟ خودت یعنی کی؟ خاطرت از خدا باید جمع باشد. اعتمادت باید به خدا باشد. «من میتوانم.»، «من بلدم.»، «من اگه تو این گروه نباشم، بدبختم.»، «من اگه باشم، میبرم.»، «مشکلشان این است که من را دعوت نکردند.»، «اینها نمیفهمند کی باید بیاید.»، «اینها قدر من را ندانستند.» نامش «اعتماد به نفس». این «من»، همان که امام فرمود: «وقتی که میگویی من، این من چیه؟» امام خمینی فرمود: «این من شیطان.» آن هم برگشت گفت: «أنا خیر منه» (من بهترم). «بعداً قدر من را میفهمی.»، «من برایت عبادت میکنم.»، «من به دردت میخورم.»، «من بنده خوبم؛ اینها کیند؟ به درد نمیخورند. اینها ارزش ندارند برایشان سجده کنم.» انا ... من.
بعد علامه آیاتی از قرآن را میفرماید: «الذین قال لهم الناس إنّ الناس قد جمعوا لکم...» چقدر این آیات زیباست! فضیلت این است. خدای متعال از یک عده تعریف کرده در قرآن. گفته: «اینها کسانیاند که»- به بحث شبهای قبلمان هم ربط دارد- «وقتی تهدیدشان میکنند، میترسانندشان، به اینها میگویند که انّ الناس قد جمعوا لکم.» آقا، همه مخالفاند با این حرف شما. شما فکر میکنی مثلاً همینهایی که در جلسه نشستهاند، همه با حرف بنده موافقاند؟ معلوم است که نه. حالا بعضیها میروند، بعضیها خجالت میکشند تا آخر مینشینند، بعضی یک شب مینشینند، بقیهاش را نمیآیند. این تازه اینجاست. در فضای مجازی که قطعاً خیلیها بیشتر. در فضای عمومی و سطح کلان دنیا که خیلیها بیشتر.
امام کاظم به هشام بن حکم فرمود: «خدای متعال در قرآن اکثریت را مذمت کرده، اقلیت را مدح کرده. فرموده: «أکثرهم لایعقلون و قلیل من عبادی الشکور.» اکثراً حالیشان نمیشود، بندههای شاکر من هم کماند. تو سعی کن جز اقلیت باشی.» خوش به حال آنی که همیشه اقلیت است. اولین ترسی که آدم باید در خودش بشکند، ترس از این است که من اقلیت بشوم. این آدم را جهنمی میکند. شیطان با همین، همه را میبرد جهنم. «قبول ندارم.»، «مگر چند نفر حرف تو را قبول دارند؟» به در میخواهد قبول کند، میخواهد نکند. حرف من یا منطق دارد، برهان دارد، استدلال دارد، یا پشتش به آیه و [سنت] است یا [نیست]. اگر [به آیه و سنت] نیست، همه عالم جمع بشوند بگویند: «باریکلا!»، کف بزنند، سوت بزنند، چی گیر من میآید؟
امام باقر به جابربن یزید فرمود: «کسی ولی ما میشود، کسی شیعه خالص ما میشود، کسی در ولایت ما ذوب میشود که اگر گردو در دستش بود، همه عالم جمع شدند گفتند طلاست، باور نکند. مدحش کردند. اگر طلا در دستش بود، همه جمع شدند گفتند گردو، مذمتش کردند، باور نکند.» تو که میدانی این چیست. نه آقا، آخه دو میلیون نفر دارند میگویند. خب بگویم! در کربلا ۳۰ هزار نفر وایساده بودند به امام حسین توهین میکردند، گفتند: «خارجی!» این حرفها را خیلیها قبول ندارند. خب، قبول نداشته باشند. اصلاً یک پزی است. بعضیها میگویند آقا این یونیک است. ماشین میخرد، میگوید: «از این ماشین دیگر هیچ جا نیست.» این لباس برند است. «این گوشی را فقط یک نفر دارد.» چطور آنجا افتخار میکنی به یونیک بودن؟ اینجا که میشود فلهای! نه آقا، ببین توییت میزند، میگوید: «ببینیم کامنتهایی که زیرش میگذارند مردم چی میگویند!» مگر با اینها میشود حق و باطل را تشخیص داد؟ آن هم کجا؟ مثلاً در توییتر! آن هم در صفحه شخصی خودم! مردم کره زمین! مگر با اینها میشود حق و تشخیص داد!
آقا، این همه آدم در مورد اعتماد به نفس ... خب، بگویند قرآن چی میگوید؟ امام حسین چی میگوید؟ پیغمبر چی میگوید؟ آیه میگوید که بندههای خوب من آنهاییاند که میآیند بهشان میگویند که آقا: «انّ الناس قد جمعوا لکم.» مردم، مردم همه جمع شدند، آقا! الان میریزند سرت. «ریپورتت میکنم.»، «ساسپند!» میگویند: «ساسپند!» میگویند چی چی میگویند، از اینها. یک چیزهایی میگویند در فضای مجازی. میریزند، ساسپندت میکنند. میریزند، کامنت فحش میدهند، میگیرند، میزنند، میکشند. آقا، حاج آقا، این حرفها را نزن! تو استاد دانشگاهی، تو دانشگاه دیگر راهت نمیدهند. شاگردانت دیگر باید درس [با تو] برنمیدارند. خب، [شاید] برای هیچکس نیست. اصلاً [شاید] نیستم که بخواهم درس بردارم. چشم. نه، حالا اینها را جوانترها میگیرند. حالا فارسیاش همین است. میگوید آقا «حمله میکنند، تهاجم میکنند»- به حالا بعضی کلمات را میگویم، چون بعضی جوانها هستند در جلسه یا در جلسه یا بیرون جلسه، بالاخره در این فضای مجازی این اصطلاحات زیاد است- «حمله میکنند بهت.» به قول باز هم این جوانها میگویند: «ترند میشوی!» یک هشتگی میزنند علیه [تو]، ترند میشود. درست شد؟ یعنی آقا «پرچمت را میدهند بالا.» به قول ما: «سنگسارت میکنند.»، «لهت میکنند.»، «فحشبارانت میکنند.»، «تیربارانت میکنند.» اینها چی میگویند؟ آقا: «ملت میریزند، نکن، نگو، بترس، فیتیله را بده پایین، خوششان نمیآید. دیگر دعوتت نمیکنم اینجا. دیگر منبر نمیگویم. دانشگاه بیرونت میکنند. هیئت علمی نمیگذارند.»
فضیلت چیه؟ مؤمن کیه؟ میفرماید: «وقتی این را بهش میگویند»- آیا قرآن است؟- «فزادهم إیماناً.» اعتقاداتش قویتر میشود! خیلی جالب است. چی میگوید؟ «و قالوا حسبنا الله و نعم الوکیل.» توکل، توکل. اینجاها معلوم میشود این توکل حق را میشناسد. حق را میگوید. هرچه میخواهند بگویند، بگویند. توکل بر خدا. حسبناالله. خدا بس است. خدا که میداند. خدا که میبیند. خدا که میفهمد. خدا که راضی است. خدا که موافق [است]. برو بچسب.
یکی از بزرگان اهل معنا در قم، جلساتی بود سخنرانی میکردند. بعد، بعد از یکی از جلسات، فردایش از ایشان تشکری شد و اینها. عرض شد که آقا خیلیها تعریف کردند از این منبر شما. از اساتید معظم اخلاق در قم، خدا حفظشان کند. «خیلیها خوششان آمد. خیلیها تعریف کردند.» ایشان سر انداخت پایین با سکوتی فرمود: «خدا چی؟ خدام خوشش آمد؟» خبر داری؟ اگر خدا خوشش نیامده باشد، مفت نمیارزد. «این تعریف کرد، آن تعریف کرد، فلان...».
سروصدا زیاد است. هرچه که در این فضای مجازی آدم چرت و پرت بیشتر بگوید، بیشتر فالوور جمع میکند. یک عکس تخم مرغ گذاشتند، دو میلیون چقدر لایکش کردند. هرچه مسخرهتر، هرچه لودهتر، هرچه لمپنتر. من آدم افتخار هم بکند: «من چهار میلیون فالوور دارم.» با این چهار میلیون بزنم در دهنت. چهار میلیون نفر مستقیماً توسط امیران جهنم، چند نفر غیرمستقیم، خدا میداند! در سرت بزنی، یک حرف غلطی از دهن آدم درمیآید، این همینجور منتشر میشود. چه خاکی در سرم کنم! خوشحال هم هستم: «منبر من شلوغتره!» یا «آن یکی بیشتر اینجا را خوششان میآید تعریف میکنند.» یا «فلانی برای [ما] بزنیم ببینیم کی را بیشتر تعریف میکند.» در انتخابات کی بیشتر رأی میآورد؟ تشخیص داد، آقا، همه باید مخالفاند. «رأیت دارد ریزش میکند.» فلان حرف را که زدی «رأیت کم میکند.» میگوید مؤمن آنی است که وقتی این را بهش میگویند: «ایمانش افزایش پیدا میکند.» برای اینکه «انقطاع پیدا میکند.» چرا ایمانش افزایش پیدا میکند؟ برای اینکه انقطاع شدیدتر میشود. اتصالش به خدا بیشتر میشود. تا قبلش دلش به چهار نفر هم گرم بود، همان چهار نفر هم از فضای ذهنش بیرون میکند.
توکل یعنی اعتماد به نفس ندارد، اعتماد به خدا دارد. ما میگوییم آقا چهار نفر که انتقاد میکنند، اعتماد به نفسمان را از دست میدهیم. شنیدهاید انتقاد، بعد میگوید راهکار میدهیم حالا، وقتی انتقاد کردند چهکار کنیم که اعتماد به نفست دوباره... نه، تو به آن کسانی که ازت تعریف میکنند، کار داشته باش. حالا دو نفر هم انتقاد کردند، ۲۰۰ نفر تعریف کردند. تو خوبیهایت را باز دوباره مرور کن. «درست است که تو مثلاً اینت مشکل دارد، آنت مشکل دارد؛ عوضش فلان خوبی را داری.» آقا، این دقیقاً شیطان است. خوبی هم اگر داری، باید توجه بکنی به خوبیها، ولی از خدا بدانی، خدا را شکر کنی: «خدایا، این را دادی، آن یکی را هم بده.» این را تو دادی، مگر از من است؟ نه، عوضش درست است که آنجوریام، ولی عوضش اینجوریم. درست است که مثلاً قیافهام آن شکلی است، ولی عوضش صدایم یک شکلی است. خب، صدایت را کی داده؟ خدا داده!
بعد جالب است آقا، من میخواهم وارد این بحث بشوم، میگویم بحث خیلی بحث مفصلی است. همین اعتماد به نفسهای کشکی که شیطان میاندازد در این فضای مجازی، در اینستاگرام آمارهای عجیب و غریبی منتشر شده، هر روز هم دارد بدتر میشود. همین بحث اعتماد به نفس و اینها را که مطرح میکنند، همینهایی که غربیها میگویند، همینهایی که در روانشناسی میگویند، در روانشناسی موفقیت میگویند، اینور و آنور داد میزنند، خودشان میگویند: «درست است که هر کسی یک صفحه اینستاگرامی زده، دارد خودش را نشان میدهد، مطرح میکند، اعتماد به نفس پیدا میکند به قول خودشان- دلش خوش است که من فلان چیزم را چهار نفر طرفدار دارد، تأیید میکنند، لایک میکنند- میگوید همین اینستاگرام باعث شده که همین اعتماد به نفسی که اینها میگویند، به شدت کاهش پیدا کرده.» نرخ خودکشی به شدت بالا رفته. برای اینکه فضا، فضای رقابت است. «صدای خودم قیافه ندارم، ولی صدایم قشنگ است.» ۱۰۰ نفر صدایشان از این قشنگتر است. اعتماد به نفس هم اتفاقاً به شدت میآید پایین. از چیزهای جالبش این است: این اعتماد به نفس که شیطانی است، به همان میزان که دروغ است، به ذلت واقعی دارد. آدمهایی که اعتماد به نفس دارند، اتفاقاً به شدت آدمهای ذلیلی [هستند]. ذلت واقعی اینها جای بحث دارد. دو، سه جلسه باید همین را بنشینیم بحث بکنیم.
اعتماد به خدا، وقتی ندارد، تکیهاش به زور اوست. یک زوردارتر از او هست. تکیهاش به خوشگلیاش است، خوشگلتر از او هست. تکیهاش به شهرتش است، مشهورتر از او هست. زوردارتر از خودش که برسد، میبینی چهجور دماغ به خاک میمالد. همه دیکتاتورها را شما ببینید، دیکتاتورهای فعلی، دیکتاتورهای قدیم، زوردارتر از خودشان که میرسیدند، چقدر خوار بودند، چقدر ذلیل بودند. این قذافی، این موجود ابله، دیکتاتور لیبی، [۳۰۰] تا محافظ زن داشت. حالا در مورد این هم اگر بخواهیم بحث بکنیم، یک جلسه بعد در فضایل این بابا صحبت بکنیم. موجود احمق. بعد سازمان ملل که میرفت- نمیدانم ۳۰ سال، چند سال حاکم بود بر لیبی- سازمان ملل که میرفت، همه میرفتند در هتل، این خیمه میزد وسط حیاط. در سازمان ملل، بالاخره باهاش دیدار میکردند سران کشورها. در خیمه، درش را که چادر بود، پایین آورده بود. هر کی میخواهد وارد بشود، باید زانو بزند روی زمین بنشیند، بیاید تو. روبرو عکس خود را زده بود. سران کشورها، هر کی میخواهد وارد بشود، باید پیش عکس این زانو بزند، بیاید تو. که رهبر معظم انقلاب آن موقع رئیس جمهور بودند. در قضایای جنگ میخواستند باهاش یک صحبتی بکنند. با همه حماقت و دیوانگیاش، یک کمکهایی به ما کرد، البته کمکهایش هم مفت نمیارزید. دوران جنگ، رهبر انقلاب رفته بودند باهاش دیدار بکنند، این جلوی این خیمه که رسیده بودند، خواستند بنشینند، بهپشت نشسته بودند. وقتی وارد شده بودند، پشتش روبرو عکس قذافی قرار گرفته، تحقیرش کرده بودند. خب، این قذافی با این طنطنه، با این سروصدا، دیکتاتوری بود واقعاً. وقتی دستگیرش کردند، جلو [بنده] نمیتوانم توصیف بکنم چهجور [با او] خارج کردند، که چاقویی را [چهکار] میکردند باهاش. منبر شأنش بالاتر از این حرفهاست بخواهم این را بگویم. افتاده بود به دست و پای اینهایی که دستگیرشان کرده بودند: «من پیرم، من پدرتانم، تو را به خدا من را [نکشید]!» لختش کردند، کشتندش. جنازهاش را ۱۱ روز در یک سالن که بوی گندش برداشته بود، ۱۱ روز گذاشتند. مردم صف کشیدند با یک سلفی با جنازهاش. بعد ۱۱ روز از شدت بوی تعفنش که نتوانستند، بردند در بیابان دفنش کردند.
این اعتماد به نفس. شما شهید حججی را ببینید. دستگیرش کردند، اقتدار دست کیست؟ داعش! رحم در وجود اینها نیست. یقین دارد میخواهند ذبحش کنند. قبلش میرود با همسرش همین مشهد میآیند، انگشتر میخرد، میگوید: «من میدانم اسیر میشوم. میخواهم روی انگشترم چیزی بنویسم.» با این ذکر روی انگشتر، اینهایی که سر من را جدا میکنند، بچزانم. «نام فاطمه زهرا روی این انگشتر مینویسم که اینها وقتی خواندند، قشنگ بسوزند.» میداند ذبحش میکنند. یک کلمه صلابت، انگار آنها در دست این اسیرند. آن چهره، آن قدرت، این محصول اعتماد به خداست. این محصول اعتماد به نفس نیست: «من میتوانم.»، «پولش را دارم.»، «سوادش را دارم.»، «بیانی که من دارم.»، «رفیقهایی که من دارم.»، «خوشگلی که من دارم.» این میشود اعتماد به نفس. اعتماد به نفس دروغین. علامه میفرماید: «آیات قرآن میگوید: ‹إنّ القوة لله جمیعا›، اعتمادت به خدا باشد. همه قوت مال خداست. ‹إن العزة لله جمیعا›، همه عزت مال خداست. به کی پشتت را دادی؟ خاطرت به کی جمع است؟ دلت به چی قرص است؟»
خاطرتان هست- اسم نمیآورم، حرمت اشخاص را نگه میداریم- اول انقلاب یک آقایی بود، سخنور خیلی معروفی بود. دیگر حالا خیلیهایتان خاطرتان هست. سخنرانی میکرد، عجیب و غریب. این وقتی حرف میزد، حرکت دستش، صدایش، کلماتش، بعضی اسمشان [ماندگار شد]. حتماً خدا رحمتش کند. آنی که در ذهن من است، این است که چهار سالِ آخر- بلکه شاید بیشتر، چهار سالش در ذهن من است- چهار سال آخر عمرش ایشان کاملاً لال شد. کمترین حرف را نمیتوانست بزند. معروفترین [سخنران]. وقتی میرفت جای سخنرانی میکرد در دبیرستانهای تهران سخنرانی میکرد، قبلش هماهنگ میکردند، میگفتند: «چند تا اتوبوس در کوچه بگذارید.» سخنرانی میکرد، از همانجا سوار میشدند، میرفتند جبهه. اینجور خطابه میخواند. از قبل هماهنگ میکردند باهاش. از همانجا اعزام میشدند جبهه. اینجور به شور میآورد، میفرستاد جبهه جوانها را. چهار سال آخر عمرش لال شد، یک کلمه آب را نمیتوانست بگوید.
خدا دارد قدرتنمایی میکند. فرعون میگفتش که: «أنهار تجری من تحتی.» من رئیسم. من مالکم. من ابرقدرتم. اختیار این آبهای مصر با من است. کاخش یکجوری ساخته بودند توی آن شاهراه اتصالی نیل بود. این آب هرجا میخواست برود، او میتوانست مدیریت بکند. میبست. به هر کی میخواست آب نرسه، مدیریت میکرد. آب مصر در اختیار او بود. اعتماد به خدا، اعتماد به نفس؟ خدا چکارش کرد؟ چهار هزار بچه را سر برید که موسی به دنیا نیاید. یک دانه کلاً موسی بود. بعد چی شد؟ آقا، همه بلدید دیگر. حضرت موسی به دنیا آمد؟ بله. زنده ماند؟ بله. بزرگ شد؟ بله. کی بزرگش کرد؟ خود فرعون. چهار هزار تا بکوکیم به دنیا نیاید! خب آها! خب باشه. کی؟ شما بگیر این را بزرگش کن. ببینم، هر روز باید بغلش کند، تاتی تاتی کند، بوسش کند: «عزیزم، قربونت بشم!» محبت پدری انداخت به دلش. «نَتَّخِذهُ وَلَداً.» محبت پدری انداخت به دلش نسبت به موسی. خدا را ببین. «إنّ القوة لله جمیعا.»
شیطان نمیگذارد ما این را ببینیم. همه بدبختیهای آدم در همین است. «تو بغلت مادرش هم ورمیداری، همینجا بهش پول هم میدهی که به این بچه شیر بده. هم جا میدهی، هم پول میدهی، هم امکانات میدهی.» مادرش هم میآید پیش او. این تا اینجا. بقیهاش چی شد؟ خب، میگفتی چی؟ «این آب در دست من استها!» خب، دارم برایت. تو همین آب غرقت میکنم. حالش را میکنی؟ خیلی میگفتی که من آب و اینها، تو حلقت! دست و پا میزنی. آبی که میگفتی من پشتش هستم! بیا بیرون ببینم. این میشود اعتماد به نفس. اعتماد به خدا.
«اعتماد به نفس یعنی ما دیگر همش باید توسریخور آدم باشیم؟ اعتماد به نفس داشته باشد، همین سخنرانی که داری میکنی، اگر اعتماد به نفس نداشته باشی، سخنرانی سرکار نمیتوانی بروی، پول نمیتوانی در بیاوری.» نه آقا، جنس را بگذار بفروشم. «من که آخه نمیتوانم!» آخه این الان آقا! اینکه اعتماد به نفس نداشته باشد که معنایش این نیستش که شیطان است. اعتماد به نفس نداشته باش یعنی توکلت به خدا باشد. «وز دست خداست.» با زبان چرب و نرم مشتری جلب نمیشود. آقا، دیدیم ما. شما حتماً دیدید. خدا یک پولدارهایی به آدم نشان میدهد. اصلاً این روایت دارد. میفرماید خدا مخصوصاً گاهی اینها را پولدار میکند که بهت بفهماند رزق و پول به زبان چرب و نرم، بازاریابی، ارتباط گیری قوی... به اینها. یک میلیاردر، دو کلمه حرف معمولیاش را نمیتواند بزند. پته پته میکند. یکی از دوستان میگفت: «در بازار یک کسی را داریم جز میلیاردرهای بازار. امضا بلد نیست. کلاغ!» نقاشی کند. کلاغ میکشد. کوچکترین سواد خواندن و نوشتن ندارد. «من دکترای مدیریت از دانشگاه...» بنشین بابا! برو دنبال بازی. خدا به این میدهد، نه به سروصدا، نه به بازاریابی، نه به ارتباط.
آقا، یعنی اینها را نداشته باشیم؟ چرا! برو هم بازاریابی یاد بگیر، هم ارتباطت را قوی کن، هم بلد باش با مشتری حرف بزنی. اصلاً روایت داریم. ولی فکر نکن از توست. فکر نکن با اینها روزی جلب میکنی. این هم از خداست. همین زبان هم از خداست. همین ارتباطگیری قویت هم از خداست. همین بازاریابیت هم از خداست. مشتری از خداست. پول هم از خداست. سر اذان هم که شد، برو نمازت را بخوان. آن نانی که باید امروز بهت برسد، میرسد. فکر نکن ۱۰ دقیقه نمازت عقب جلو بشود. وای! همین حالا همش نگران «الله اکبر». الان مشتری است که پشت در دارد میرود، میآید! نه، نترس. آن هم اگر بیاید. بعضی میگفتند آقا ما تجربه کردیم این را. «اول وقت نماز نمیخوانیم، وایمیستیم. مشتری که میآید، ۲۰ دقیقه اذیتمان میکند، آخر نمیخریم. میروم نماز میخوانم، برمیگردم، مشتری میآید، میگوید: آقا، فلان چیز را داری؟» میگویم: «۱۰ تا ازش دارم.» میگوید: «همان اولیه را بده.» آقا، ۱۰ تا را وایستا نگاه کن! اصلاً نگاه [نمیکند]. تجربه کردیم. با من است. اعتماد به کی داشته باش؟ به خدا. نه ببین، من خودم. من خودم این جمله شیطان. اعتماد به نفس، اعتماد به نفس. اگر داشته باشی، این من همش از همهچیز میترسی. برای اینکه خودت که نمیتوانی از خودت دفاع کنی. از همه کس، از همهچیز میترسی. اعتماد به خدا اگر داشته باشی، از هیچی ترس ندارد. مگر مال من است؟ مگر دست من است؟ آقا، مشتریهایت میپرند. آقا، فالوورهایت میروند. فالوورها را کی میدهد؟ خدا. از اول هم نوشته این مقدار فالوور.
اتفاقاً گناه رزق را کم میکند. یعنی خدا میخواسته آن مقدار حلال بهت بدهد. حلال بودی بهش. خوب! با این کثافتکاریها نجسش کردی. کمش کردی، خرابش کردی. همان قضیه معروف امیرالمومنین، شنیدهاید؟ مسجد میرفتم، ماجرای معروفی است. این شترشان یا اسبشان را دادند کسی دم در. فرمودند: «این را نگهش دار. من نماز بخوانم، برمیگردم.» برگشتند دیدند این شتر بسته. حالا یا اسب بوده یا شتر بوده. فکر میکنم اسب بوده و زینش را برداشته [و] در رفت. از آقا به یکی فرمودند: «برو اینجا. تهرانیها یک بازار سید اسماعیل داریم، هرچه که میدزدند، میدانی که آنجا پیدا میشود.» در خیابان میریزند. بازار سید اسماعیلی بوده در مدینه، به قول ما. حضرت فرمودند: «برو این بازار سید اسماعیل ببین این دزد جنس ما را دارد میفروشد.» این هم رفت و دید. بله آقا وایساده زین را مثلاً یک درهم، حالا یک دینار، یک دینار زین. «بدو بیا!» این هم خرید و برای حضرت آورد و حضرت آمدند بهش گفتن که: «من خودم بنا داشتم و مسجد که آمدم بیرون، همین یک دینار را بهت بدهم بابت زحمتی که کشیدی. همان یک دینارت را گرفتی. پولم آمد. جهنم هم میروی. حرامش کردی، خرابش کردی.»
محصول اعتماد نداشتن به خداست. محصول توکل نکردن است. محصول اعتماد به نفس. نه آقا، خودم باید. «آدم باید فکرش کار کند.» خاطرات عجیب غریبی آدم در زندگی برایش پیش میآید. بعضی دوستان میگفتند اینها را بنویس. «خاطرات اسنپیه.» رفت و آمدها. حالا خصوصاً تهران که حالا گاهی آدم سوار اسنپ، تاکسی اینترنتی اینها میشود. مسیرها هم طولانی. ترافیک هم که علاوه، برکت یک ساعت، دو ساعت بعد در ماشین باشی. دیگر باب گفتگو باز میشود. یک مسیری بود رفت و برگشتش. خیلی چیز جالب و عجیبی بود. مسیر رفتش حالا از مثلاً غرب تهران به شرق تهران. یک آقایی بود، خیلی هم درشت. فکر میکنم ۱۵۰ کیلو شاید وزنش. این برگشت گفت که: «حاج آقا، آدم پول بچه یتیم را مثلاً در چه وضعیتی میتواند مثلاً صاحب بشود و فلان؟» سؤالش در مورد مال. حالا قضیه چی بود؟ گفت که: «من را اینجوری نگاه نکن. من الان راننده تاکسی اینترنتی شدم. من توی- حالا آنجوری که یادم است- شهرک، توی سعادت آباد تهران که دیگر گرانترین جای تهران است، آنجا در پاساژ فلان جا دو تا مغازه داشتم. شریک بودیم با برادرم و ورشکست شدیم و برادرم هم جوان بود و همینجور مثل من درشت بود، سکته کرد. دنیا رفت. دو تا بچه یتیم و من هم اینها را بزرگ کردم و سهم خودم را که به باد دادم. سهم مغازه اینها مانده. من میگویم چون من بزرگ کردم، سهم مغازهشان مال من است.» بعد دیگر از بدبختیهایش میگفت که چه شکلی به خاک سیاه نشسته. اهل حلال و حرام هم الحمدلله نبود. هی از بدبختیهایش میگفت. نه اهل نماز، نه اهل طاعت، نه خودش، نه برادرش. وضع برادر، بچههایش، خانم برادرش، همه خراب. هر روز هم بدبختتر از دیروز. یک میلیاردی بود که به خاک سیاه نشسته بود. همه را داده بود. الان هم با یک فلاکتی. حالا این شغل، شغل شریفی است، راننده تاکسی، راننده تاکسی اینترنتی، ولی با فلاکت داشت. این، این مسیر رفت. مسیر برگشت، یک آدم محترم، لاغر، میانسال، رفتگر شهرداری: «حاج آقا، به برکت کار تمیز و پاک در شهرداری برای خودم خانه خریدم. برای پسر بزرگم خانه خریدم. زنش دادم. کلیههای دیگرم دارم تأمین میکنم. یک قرون پول حرام تا حالا در زندگیام نیامده. فرصت دارم اینجا با تاکسی اینترنتی.» آن آقا آدم نفر اول، وارد حرفهای، کاربلد، بازاری. این نفر دوم، بنده خدا، همین حرف معمولیاش را هم شاید نمیتوانست درست برساند. هر روز بدبختتر از دیروز. این سالم و صحیح، یک خانه، خانواده پاک سالم. خدا نشان میدهد.
آقا، من، من کارم. من باید روزی بدهم. گناه میکنی، خرابش میکنی. روایت دارد که خدا رزق را مینویسد، دارد میآید. معصیت میکنی، «ذوی عنه الرزق.» رزق زاویهاش عوض میشود. تعبیر روایت است، زاویه رزق عوض میشود و جالبش این است، میرود میخورد به یکی دیگر. فرمود: «باران هم این شکلی است.» این هم روایت داریم. فرمود: «هیچ وقت نگویید باران امسال کم شد. هیچ وقت رزق باران کم [نمیشود].» فرمود: «گناه کنید، همان قدر باران میآید، ولی در بیابانها سر شما نمیبارد، میری جای دیگر.» یک ابری را بارور کردند، چند سال پیش مشهد بباره، رفت یک جای دیگر بارید. بیا. کار ندارم. گناه که میکنی، این فضا عوض میشود، رزقت عوض میشود. اینها همش میخواهد بگوید آقا، همهچیز دست خداست. شیطان میخواهد بگوید همهچیز دست خودت است. با خودت کیف کن. با خودت حال کن. مهم این است که تو حالت خوب باشد. به درک که تو را قبول ندارند. تو که خودت از خودت لذت میبری. اینها را میآیند میگویند: «۱۰۰، ۱۰۱ راهکار اعتماد به نفس.» اینها را، اینها را یاد میدهد. یکیاش البته ۱۰۰ تای دیگر هم دارد. اعتماد به خدا.
حالا مطالب خیلی بیشتر از اینهاست و توضیحاتی که بزرگان دادند. آیت الله جوادی آملی همین مبحث علامه طباطبایی را ایشان باز شرح بیشتری دارند در جلد ۱۹ تفسیر تسنیم. مباحث بیشتری هم هست که دیگر حالا یک وقت دیگری باید مفصلتر خدای متعال توفیق بدهد عرض بکنیم.
اعتماد به خدا، آدم مصیبت هم که میبیند، چشمش به دست خداست. ثوابش را دست خدا میبیند. آرامش دارد. آرامش. شما این خانواده را نگاه کنید: اهل بیت امام حسین علیه السلام. این حجم از ابتلا، این حجم از مصیبت غیرقابل تصور! ولی آرامشی که در این کاروان [بود]. هر جای دنیا همچین بلایی سر هر کسی بیاید، لااقل ۱۰، ۱۵ تای آنها خودکشی میکنند. مشکلات شدید روانی پیدا میکنند. چقدر بد و بیراه به خدا میگویند. همهچیزشان از هم میپاشد. شما فضای این خانواده را ببینید، ایمان اینها را ببینید، اعتقاد اینها را ببینید، آرامش اینها را ببینید، صلابت اینها را ببینید. یک کلمه از بچههای امام حسین در برابر دشمن، چیزی که بوی خفت بدهد، بوی حقارت بدهد. زینب کبری دید جلوی این بچهها در شام نان انداختند. بچهها دست نزده بودند، با اینکه گرسنه بودند. روزها اینها را با گرسنگی سیر دادند. برداشت این نانها را جمع کرد، به اینها برگرداند. فرمود: «إنّ الصدقة علینا محرم.» صدقه بر ما حرام است. یک دانه از این بچهها نگفت: «عمه، ما گشنهمان بود. یکم به ما میدادی. بوی این غذا در مشاممان پیچیده.» هیچی.
چه عزتی توی این خانواده بود! این محصول اعتماد به خداست. عزت میآورد. آدم حقیر نمیشود. سرافکنده نمیشود. امروز ۱۹ محرم، روز حرکت این خانواده از کوفه به شام بود. مثل این ساعات بود. غروب ۱۹ محرم بود. این خانواده را حرکت دادند. اول شب بود. امام سجاد فرمود: «ازدحام کرده بودند مردم کوفه از شدت علاقه، از شدت علاقه به این خانواده. آنقدر ازدحام زیاد بود.» فرمود: «ما را ساعتی طول کشید تا توانستند از کوفه خارج کنند. آنقدر که مردم کوفه به سر و صورت میزدند.» و امام سجاد به اینها رو کرد: «شما برای ما گریه میکنید؟ پس کی ما را کشت؟ و من قتلنا؟» مردهای شما در کربلا ما را کشتند، حالا در شهر برای ما زاری میکنید!
این چند روز در کوفه اتفاقاتی افتاد. یک مقداریش را عرض بکنم. شب آخر، یکمی انشاءالله اشک بریزیم و آماده بشویم برای ماه صفر. در کوفه وقتی این خانواده وارد شدند، ۱۲ محرم اینها را بعد از مجلس عبید [الله ابن زیاد] در زندان جا دادند. در زندان کوفه به اینها گفتند که: «منتظر باشید.» یک گلی- چون زندانش ظاهراً زندانی بود که توی زیرزمین بود، جای تنگ و پایینی بود- ببینید یکمی اینها را بشنوید، این روضهها کمتر شنیده میشود. یکمی حال و هوای این خانواده را درک بکنید، در چه وضعیتی بودند با این بچههای کوچک. به اینها گفتند: «منتظر باشید. نامه داریم میفرستیم برای یزید که با شما چکار کنیم؟ منتظر پاسخ نامه باشید.» تعبیری که دارد توی مقتل این است، گفتند که: «اگر از وقع حجر فی السجر معه کتاب مربوط.» یک چیزی انداختند و این پیام را توی یک گلی به این زندانیان، به اهل بیت رسول الله، این پیام را در این گل، در نامه نوشته بودند به اینها دادند. گفتند: «داریم پیک میفرستیم برای یزید. مثلاً امروز میرود، فلان روز برمیگردد.» یک هفته بعد که میشد ۱۹ محرم: «فإن سمعتم التکبیر، اگر دیدید با صدای الله اکبر، الله اکبر، آمدیم پشت این زندان، فائقنوا بالقتل.» بدانید داریم میآییم بکشیمتان. «و إن لم تسمعوا تکبیراً، فهو الأمان.» انشاءالله اگر آمدیم در را باز کردیم، ولی بدون الله اکبر، بدانید در امانید.
ببینید این پست فطرتها و پلیدها یک هفته چه استرسی دادند به این زن و بچه. یک هفته اینها بیتاب و بیقرار که چی میشود. هر لحظه منتظر صدای الله اکبر که اینها بیایند تک تک ما را بکشند. تصور کنید این وضعیت. بچههای کوچک: رقیه سه ساله، امام باقر چهار ساله، دختربچههای هفت ساله، هشت ساله، ده ساله چهها کشیدند این خاندان در این سفر. یک هفته صبر کردند. بعد سه روز- این هم عجیب است، چقدر اینها پست بودند این سران بنی امیه- مردم کوفه علاقهمند بودند، ولی اینهایی که حاکم بودند، خیلی پست بودند. چطور اذیت میکردند این خانواده را. بعد دو سه روز دوباره یک نامه انداختند: «أوصوا و أُحدوا وصیاتکم.» وصیتهایتان را بکنید. نامه یزید در راه است. «هنوز خبری نیست. فقط اینها را میترساندند: وصیاتتان را بکنید که خبر دارد میآید با شما چکار کنیم.» دستور رسید که اینها را سوار بر مرکب کنید، راهی شام کنید. گفتند که اینها را سوار بر مرکب کردند. حالا بنده بگویم این را دیگر؛ حالا محافظ بن صلبه و شمر بن ذی الجوشن مسئولیت پیدا کردند این کاروان را از کوفه به شام ببرند. ببینید زینب و امام سجاد علیهم السلام، رئیس کاروانشان کی بود؟ کسی که دستش به خون گلوی اباعبدالله آلوده است. میگوید: «تمام این مسیر را بردند این خانواده را. فلم یکن علی بن الحسین یتکلم احداً.» در تمام این مسیر از نوزدهم که امروز بود، شروع شد. ده، یازده روز اینها در سفر بودند تا به شام رسیدند. در تمام این مسیر ندیدند: «في الطریق کلمة حتی بلغوا.» ندیدند امام سجاد در این مسیر یک کلمه با کسی [حرف بزند]. چه حالی داشته امام سجاد در این مسیر.
این روضه را تقدیم میکنم. انشاءالله ناله بزنید با این روضهای که کمتر شنیدهاید. در بستان الواعظین، صفحه ۲۶۳. این شب آخر ماست. شب آخر میگویند شب مژده است. از فاطمه زهرا مزد میگیرد. این روضه را تقدیم میکنیم به فاطمه زهرا، انشاءالله بیبی توجهی کند. گفتند: «و سُبیت حرّم الحسین.» خاندان حسین را اسیر کردند. «و حملوا مکشفات الرؤوس.» [زنها] مکشفات الرؤوس [بودند]. نقاب میزدند زنها، زنهای بنی هاشم و چادر میانداختند روی سر، زیرش مقنعه و به قول ماها مانتو. این نقاب و این چادر سر را کشیده بودند. «علی الأُکف بغیر وِطاء.» سوار بر مرکبهایی که جهاز و پالون نداشت. سوار اسب بیجهاز و شتر بیجهاز. نمیدانم تا حالا [سوار آنها] شدهاید یا نه، خیلی سخت است نشستن رویش. در پیاده شدن و سوار شدن و اگر سوار اسب بکنند کسی را، این اسب جهاز نداشته باشد، رکاب نداشته باشد، هر وقت میخواهد از اسب پیاده شود، باید خودش را پرت کند روی زمین. این بچههای کوچک! «حتی دخلوا دمشق.» تا با همین وضعیت اینها را از کوفه به دمشق بردند. «و رأس الحسین بینهم.» تمام این مسیر سر اباعبدالله بر نیزه [بود]. «إذا بکت...» اینجاهای روضه را داشته باشید، از داغ دل این خانواده در این ایام با خبر بشوید.
«إذا بکت أهداها من رؤیته.» این زن و بچه نگاهشان به این سر میافتاد، گریهشان میگرفت. هر وقت کسی گریه میکرد از این خانواده، «ضُربها الحارس.» یک نفر مأموریت داشت با تازیانه بزند. اشک کسی در نیاید. صدای کسی به گریه بلند نشود. «و وَقف یا صاحب الزمان.» خدا شاهد است این تکه از روضه خیلی برایم سخت است. متن مقتل همش با هم نقل شده. «و وَقف أهل الذمة.» یهودیها و مسیحیها، کافران ذمی در دمشق صف ایستادند. «فی سوق دمشق.» در بازار دمشق. «یبصقون فی وجوههم.» من چهشکلی ترجمه کنم این عبارت را؟ عذر میخواهم از شما مؤمنین، عاشقان اباعبدالله. یا امام زمان، از شما عذر میخواهم. در بازار دمشق، کافران ذمی ایستادند، دهان در صورت این خانواده پرتاب میکردند. «حتی وقفن بباب یزید.» همینجوری آوردند اینها را پشت در کاخ یزید. «فأمره برأس الحسین علیه السلام فنصب علی الـ [باب].» دستور داد سر حسین را بالای در زدند. «و جمعوا حرّمه حوله.» همه زن و بچه را دور این در جمع کردند و «وَکّل بهم الحرس.» یک سربازی مسئول گذاشتند و «قال یزید ملعون.» گفت: «إذا بکت منهن باکیة.» موها، «اگر هر کدام از اینها گریه کرد، با سیلی بزن به صورتش.» «فَقَد نُصِب و رأس الحسین بینَهم مَصْلُوبَ تسع ساعات من النهار.» ۹ ساعت این خانواده را نگه داشتند، این سر بالا سرشان. ۹ ساعت.
«و إنّ أمّ کلثوم.» ام کلثوم لقب حضرت زینب سلام الله [است]. این بیبی: «رفعت رأسها.» سر بالا آورد. همین که شنیدید: «سری به نیزه بلند است، در برابر زینب.» سر بالا آورد. «فرأت رأس الحسین.» سر حسین علیه السلام را دید. «فبکت.» اشکش جاری شد. «یا صاحب الزمان، شما فرمودید من از روضه اسارت عمّهام، خون گریه گریه کردم.» بیبی صدا زد: «یا جَدّا»- که منظورش رسول الله بود- «هذا رأس حبیبک الحسین.» این سر عزیز تو حسین است. «مصلوباً.» ببین به نیزه زدند. «وبکت.» و گریه کرد. چهکنم این عبارت را؟ به خدا اگر میشد نمیخواندم. دیگر این متن مقتل همش با هم نقل شده. «بعض الحرس.» جان به قربان مظلومیت امام سجاد! جان به قربان غربت زینب! یکی از این سربازان ملعون دستش را بالا برد و «لطمه»- جوری سیلی زد به زینب کبری- «حتی احمر وجهها.» همه صورت [او سرخ شد]. «و شلت یده مکانه.» خود ملعونش همان لحظه دستش فلج شد از این سیلی که زد.
«ألا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أیّ منقلب ینقلبون.»
خدایا، در فرج آقامان امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنین حضرتش از ما راضی بفرما. عمرمان نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل، [سفر] سر سفره با برکت اسرای کربلا مهمان بفرما. شب اول قبر اسرای کربلا به فریادمان برسان. مرزای اسلام [را] شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت، اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. ما را از شر نفس، عمل شیطان لعین در امان بدار. رهبر عزیز انقلاب [را] حفظ و نصرت [کامل] عنایت بفرما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت نصیب ما بفرما. هرچه گفتیم و مآلوف نبود، هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن.
«و نبیّ و آله. رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات.»
                
             
            
        
در حال بارگذاری نظرات...