اطمینان؛ دلدادگی به خدا
امتحان؛ سنگ محک طغیان و اطمینان
تلقی غلط از خوب و بد؛ علت اصلی طغیان
پندار خوب ما از دنیا لزوما درست نیست!
ابزار باید با هدف و خودِ فرد متناسب باشد
دنیا؛ ابزارِ آمادگی برای زندگی حقیقی!
پاسپورت؛ مثال دقیق برای دنیا و آخرت
چون خوبی نمیبینیم نمیتونیم صبر کنیم!
شعر حکیمانه پروین اعتصامی
ماجرای جذاب پیرمردِ گدا و دو فرزندش
گرهگشایی عجیب خداوند از پیرمرد
ماجرای نماز میرفندرسکی و خراب شدن کلیسای سه هزار ساله
از وقتی شروع به کار خوب کردم، دائم بد میارم!
بلا؛ نشانه توجه خداوند
امام حسین علیهالسلام؛ گرفتاری، فقر و کشتار؛ بر سر شیعیان ما میباره!
روضه حضرت عباس علیهالسلام
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل فعال الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی أمری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا.
جلسات قبل، بحثمان، چکیدهای از گوشههایی از این بحث این بود که انسان در دوراهی طغیان و اطمینان قرار دارد. اطمینان، آن حالت دلدادگی به خدای متعال و سرسپردگی به خدای متعال است؛ و طغیان، حالتی در مقابل این است که انسان دست خدا را خودش بیرون میکشد و این راز محرومیتهای اوست و آسیبهایی که به او وارد میشود و آسیبهایی که او به خودش و دیگران میزند. و آن چیزی که سنگ محک طغیان و اطمینان است، امتحان است. انسان در امتحان است که خودش را نشان میدهد و ما به واسطه امتحان، معلوم میشود که اهل طغیانیم یا اهل اطمینان.
گفتیم علت اصلی که میشود گفت برای اینکه انسان در امتحان طغیان میکند، تلقی غلطی است که از خوبی و بدی دارد، از خیر و شر دارد که قرآن فرمود: «فان اصابت خیر اطمئن به». انسان این شکلی است، دلش با خوبیها گرم میشود، دنبال خوبیهاست، به خوبیها دل میبندد، از بدیها متنفر فاصله میگیرد. ولی مشکلی که برای ما پیش میآید این است که نسبت به خوبیها و بدیها معمولاً تلقی درستی نداریم؛ اشتباه میکنیم، خطا میکنیم. این نکته، بسیار نکته راهبردی و کلیدیای است، خیلی باید در این موضوع باهم گفتگو بکنیم. خیلی چیزها هست که ماها نسبت به آن تلقیمان غلط است، فکر میکنیم خوب است در حالی که خوب نیست. خیلی چیزها هست که فکر میکنیم بد است در حالی که خوب است، که حالا یک اشارهای شد به برخی از آیات قرآن: «عسى أن تحِبُّوا شیئًا و هو شرٌّ لكم و عسى أن تكرهُوا شیئًا و هو خيرٌ لكم». خیلی وقتها هست، یک چیزهایی هست خوشت نمیآید ولی برایت خوب است، یک چیزهایی هست خوشت میآید ولی برایت خوب نیست. بلا از همین قسمت گرفتاری است، خود امتحان ما از خود امتحان بدمان میآید، از خود آزمایش، از خود گرفتاری بدمان میآید در حالی که این خودش برایمان خوب است. نسبت به دنیا، نسبت به این امور ظاهری دنیا، معمولاً ما ذهنیت مثبت و خوبی داریم، اینها را خوب میپنداریم در حالی که اینها لزوماً خوب نیستند.
نکته جلسه قبل عرض شد، تکمیلش بکنم، ادامه بحث که خوب مطالب بسیار مهمی داریم. دیشب اینجا با همدیگر یک کارگاه داشتیم، دیگر؛ که داشتیم باهم تمرین میکردیم، بررسی میکردیم در مورد وزنه و وزنهبرداری و اینها گفتوگو میکردیم. نکته عرض شد، دیشب پرسیدیم از محضر شما عزیزان و شما خوبان که مثلاً وزنه ۶۰ کیلویی خوب است؟ عزیزان گفتگو کردیم باهم، گفتید که اصلاً نمیشود که بگوییم خوب است یا بد است، معنا ندارد. وزنه در قبال اینکه چه کسی برای چه کاری میخواهد از آن استفاده بکند معنا پیدا میکند، خوب یا بد بودنش. خوب، خیلی نکته قشنگی است. وزنه را برای چه میزنند؟ یا مثلاً برای سلامتی، یک کسی میرود باشگاه وزنه میزند که وزن کم کند. یا مثلاً مسابقات المپیک، مسابقات المپیک وزنه را برای چه میزنند؟ بفرمایید: «برای مدال». وزنه وسیلهای است برای رسیدن به مدال. مدال هم اصلش چیست؟ طلا! ولی هر وزنهای که به هرکسی نمیدهند که. سنگینوزنها حساب دارند، سبکوزنها حساب دارند. به همه البته طلا مثل کشتی دیگر، کشتی سنگینوزنها داریم مثلاً ۱۲۰ کیلو وزن کشتیگیر، یک کشتی هم داریم کشتیگیرش ۵۰ کیلو وزنش است. به جفتشان هم طلا میدهند. کشتی آزاد داریم، کشتی فرنگی داریم. پس در ابزار دو تناسب بررسی میشود.
دقت، این تکههایش را خوب دقت کنید، بعدش دیگر امشب دیگر خیلی میخواهیم دور هم باشیم و همش میخواهیم شعر و داستان بگوییم. بحث دقتی میخواهد، بعدش دیگر ساده میشود، انشاءالله. در ابزار دو تناسب باید رعایت بشود: یکی تناسب ابزار با هدف، یکی تناسب ابزار با کسی که دارد از ابزار استفاده میکند. وزنه دو تناسب باید توش باشد؛ یکی اینکه آقا هدف از وزنه چیست؟ میخواهیم به طلا برسیم. که این خودش باید وزنهبردار خودش را آماده کند، مهارتهایی داشته باشد، بیاید توی این میدان، تمرین کند، کار کند با این توجه، با این هدف که از این وزنه طلا بگیرد، با این وزنه بالا بردن طلا پیدا کند. حواسش جمع باشد، نرود بگوید آنجا تفریحی چقدر خوب آنلاین مثلاً ما را پخش میکنند، فیلمبرداری میکنند، یکم مثلاً اینجا با این وزنه ور برویم. نه آقا، باید طلا بگیری. هدف این است، باید با این وزنه به طلا برسی؛ این ابزار در این مسابقات، در این المپیک، ابزار رسیدن به مدال طلاست. این را یادت نرود.
نکته دوم این است که ابزار با تو چه تناسبی دارد؟ تو از پس این برمیآیی یا نه؟ هر وزنهای به درد هرکسی نمیخورد؛ به وزن خودت، به تجربه خودت، مهارت خودت، سابقه خودت، اینها را باید همه را در نظر بگیری. این دو تا با همدیگر. دنیا آیا، قرآن دیشب چی فرمود: «الدنیا متاع» ابزار، کالا؛ شما در این کالا باید توجه کنی. اولاً قرار است این کالا برایت چیکار کند؟ کاپشن آدم را گرم میکند، کلاه آدم را گرم میکند. هدف از کلاه گرم شدن است. کلاه را میخرند برای اینکه در زمستان، آن هم تازه در زمستان الان نه. الان بنده به شما کاپشن بدهم به دردتان میخورد؟ بیاورم کاپشن برایتان؟ «برای زمستان، حاج آقا نگه میدارم.» سر بچه تهرانی نمیتوانی کلاه بگذاری. الان بگویم آقا میخواهم به شما مثلاً بندرعباس، اهواز مثلاً میخواهم به شما کاپشن بدهم، بعد یک دانه پنج تا کاپشن به شما بدهم، این همش میشود وزر و وبال. «آنها را کجا روی شانهام و دستم بگیرم؟ به چه درد من میخورد؟ چه فایدهای بر من دارد الان کاپشن؟» درست است آقا یا کلاه؟ پس کاپشن کارکردش گرم کردن است، کلاه کارکردش گرم کردن است. یک جهتش را شما باید توجه داشته باشید، کاپشن را میخرند که گرم بشوند. شما وقتی میروی کاپشن بخری به دو چیز توجه میکنید: یکی اینکه آیا این کاپشن شما را گرم میکند؟ گرم بشوم با آن. کاپشن درست است یا کاپژ درست است؟ این هم یکم شک کردیم ما. خان آقا متخصصین کجا نشستند؟ سرچ میکنید؟ متخصصین دارند سرچ میکنند. کاپشن درست است، آن تیآیاوان آخرش چیز است، کپشن. کاپشن. شما میروی میخرید، یک کارکردش این است که گرم بشوید. بله همین. تمام شد. همینقدر که گرم کند دیگر کار نداریم دیگر به هیچی دیگرش؟ نه اندازهام هست، به من میخورد، رنگش به من میآید، به بقیه لباسهایم میخورد؟ اصلاً جلف نیست؟ برای من این یک سن و سالی به این میخورد آدم ۶۰ ساله مثلاً یک تم کاپشنی میپوشد؟ مثلاً آدم ۲۰ ساله یک مدل کاپشنهایی میپوشد. هر کاپشنی به هرکسی نمیخورد.
دنیا، انسان وقتی میخواهد به سمتش حرکت کند باید به این دو نکته توجه داشته باشد: یکی اینکه میخواهد با این به چی برسد؟ چون وسیله است. «معامله شوخی میکنم.» با رفقا از این جلسات کلاس و اینها که میخواهیم بیرون برویم خیلی وقتها به ما میگویند: «حاج آقا وسیله دارید؟» اگر داشته باشیم واقعاً بهشان جواب میدهم که بله، هم وسیله داریم، هم هدف. بعضی وقتها هدف هم وسیله را توجیه میکند. وسیله داریم. وسیله وقتی گفته میشود اصلاً اسمش رویش است، وسیله برای رسیدن به یک هدفی است. وسیله نمیشد که هدف. وسیله را با هدف نباید قاطی کرد. وسیله، وسیله است. وسیله برای اینکه استفاده کنی به سمت یک هدفی، به سمت یک مقصودی. دنیا وسیله است. هدف کجاست؟ میگوید: «متاع الآخرة». زندگی شما که اینجا نیستش که، زندگی آخرت است: «ان الدار الآخرة لهی الحیوان». «یقول یا لیتنی قدمت لحياتی». زندگی آخرت. اینجا چیکار میکنیم؟ ما اینجا ابزار زندگی فراهم میکنیم. دنیا وسیله برای آماده شدن برای زندگی. اینجا زندگی نیست اصلاً. اینجا وسیله است.
باز مثال بعدی: الان شما پاسپورت دارید؟ تکتک افرادی که اینجا هستند پاسپورت دارید؟ نداریم. خدا نصیبتان کند انشاءالله. هرکی که ندارد. حالا او عزیزانی که پاسپورت دارند، شما که الان داخل ایران هستید این پاسپورت در ایران به چه دردتان میخورد؟ هزینه اضافی نیست؟ خاصیتش چیست برای شما؟ بله سرکوچه مثلاً با پاسپورت ردتان میکنند؟ سرخیابان مثلاً مشهد میخواهیم برویم ورودی مشهد مثلاً عوارض پاسپورت نشان بدهید. اینجا پاسپورت فقط یک چیز اضافی است. کی کاربرد پاسپورت معلوم میشود؟ بله. «هر وقت از کشور خارج شدی.» حالا خوبیش این است که وقتی از کشور خارج شدی خاصیتش را میفهمی و میفهمی پاسپورت داخل آنجا دیگر بهت پاسپورت نمیدهند. این مثال دنیا و آخرت است. اینجا نماز شما، روزه شما، اینها به درد نمیخورد، یک چیز اضافی است. این پاسپورت آنور معلوم میشود. اینها کاربردش چیست، آنور هم رفتی دیگر آنجا از اینها بهتان نمیدهند، چون در کشور ترکیه بهتان پاسپورت ایرانی نمیدهند، میگوید: «برگرد ایران.» «فرجع و أربع کن سوره مبارکه حدید.» در داخل کشور تهیه میکردید، اینجا دیگر به کسی چیزی نمیدهند. خاصیتش چیست؟ آره. آنجا که کسی نمیفهمد خاصیتش چیست. پاسپورت وقتی خارج میشوی خیلی هم خاصیت دارد. پدرت را در میآورند اگر پاسپورت نداشته باشی. اینجا همه هویتت به پاسپورتت. بدون پاسپورت هتل بهت ندهند، بلیط قطار هم بهت ندهند، هیچی بهت نمیدهند. همش به پاسپورت است. ولی ما چون اینجا داریم زندگی میکنیم نگاه میکنیم، آدم که سادهنگر است همه مسائل را که در یک سطح بسیار محدودی تحلیل میکند، هر چیزی را با اینور و آنورش همین خیلی مختصر و کوچولو میبیند، خیلی باورش نمیشود آن افقهای دوردست و عقبتر، و مشکل ما همین است که مشغول به همین دور تا دورمان، همین شعاع بسیار کوچک دورمان هستیم. همه چیز همین شکلی تحلیل: حالا نماز خواندی تهش چی شد؟ آن یکی نماز نخواند تهش چی شد؟ به هم ربط هم میدهیم که ببین نماز نمیخواند ولی چقدر وضعش خوب است، آن یکی ببین چقدر بدبختی دارد، بیچارگی دارد، نماز هم میخواند، ببین پاسپورت دارد چقدر کیفش سنگین است. پاسپورت اینجا به درد نمیخورد. میبینی اصلاً چرا اینجا داری تحلیل میکنی؟ پاسپورت به اینجا دارد به چه درد اینجا؟ ما اینها را چون بهش توجه نمیکنیم دچار اختلال میشویم در محاسباتمان. وقتی در محاسبات دچار اختلال شدیم، خوبی و بدی را اشتباه میگیریم. وقتی خوبی بدی را اشتباه گرفتیم، آن وقت دیگر طاقت تحمل بدی نداریم، دیگر صبر پای خوبی، اصلاً خوبی نمیبینی. گرفتید مطلب را؟ برای چی من باید روزی ۱۵ ساعت مثلاً گرسنگی تحمل کنم، روزه بگیرم؟ چرا توی این روزهای بلند تابستان گرما؟ بچه من باید چادر توی این گرما سرم کنم، شرشر عرق بریزم؟ برای چی من باید مراعات کنم مثلاً به این خانم دست ندهم؟ مثلاً شراب نخورم؟ گوشت خوک مثلاً نخورم که اینقدر میگویند خوشمزه است؟ مثلاً چی؟ که چی؟ مثلاً. اصلاً درکی نمیتواند پیدا کند برای اینکه این تمام چیزهایی که و قابل تحلیل و درک همین لذتهای آنی محسوس، آن هم که خب خوردن لذت دارد، نخوردن لذت ندارد، اصلاً درک دیگری ندارد از چیزهای دیگر. مثل همین که خاصیتی ندارد این باید بروی هزار کیلومتر دور شوی تازه میفهمی که چی. الان که فقط یک بار اضافی است توی دستت، شل شدم عرق میریزی هی خسته میشوی از این جیب به آن جیب بار اضافی است. یکم باید افقت بلند بشود.
خوب، برویم یکمی دنبال افق بلند. چند مثال از اشتباهاتی که ما داریم توی تحلیل. خیلی مثالهای قشنگی است دیگر، بحثمان ساده میشود از اینجایش. میخواهم شعر بخوانم برایتان. امشب شب تاسوعاست، چه به شعر! نکتهاش این است که اتفاقاً شعرش خیلی به درد شب تاسوعا میخورد، آخرش در روضه معلوم میشود انشاءالله. شعر از کی میخواهم بخوانم حالا برایتان؟ کی میداند؟ حافظ؟ نه دیگر. سعدی؟ نه دیگر. مولانا؟ نه. از یزید میخواهم، از پروین اعتصامی میخواهم برایتان شعر بخوانم. خیلی این زن حکیم بوده، بنده به ایشان خیلی ارادت دارم. بعضی از اشعارش بینظیر است؛ یعنی اینکه پیغمبر اکرم فرمود که: «ان من الشعر الحکمة»، بعضی شعرها حکمت است. واقعاً در بعضی از اشعار این بزرگوار دیده میشود. اگر آن جایزه را از رضا شاه گرفته بود و یکم با پهلوی خوب بود و اینها، الان دیگر اینقدر غریب نبود. الان همهجا اسمش روی در و دیوار بود. ولی چون این کار را نکرد به عنوان شاعر نخود لوبیا معرفیش میکنند. نخود لوبیا بوده؟ مسخرهاش میکنند. پروین اعتصامی اشعار بینظیری دارد. میخواهم یک چند بیتش را امشب برایتان بخوانم. در دیوان اشعارش بخش مثنویات، تمثیلات و مقطعات، شماره ۱۲۳. عنوان شعرش هم از «گرهگشای». احساس میکنم تمام سخنرانی این چند شبمان را و بلکه شبهای بعدمان در این شعر است. هرچی میخواستم بگویم، میخواهم بعداً بگویم و هرچی گفتم و اینها، همه را در این شعر گفته پروین اعتصام. اگر فرصت بشود بتوانم کل منبر امشب را بگذارم روی شعر ایشان که خیلی خوب است. ولی چون احتمالاً فرصت نشود باید زود بخوانم چند تا روایت هم بخوانم دیگر شما شب تا صبح آمدید شما از اول تا آخر پروین اعتصامی. وگرنه من مشکلی باهاش ندارم.
خوب برویم سراغ شعر. اول حیفم آمد اثر این سفره معرفتی که پروین اعتصامی خدا برایش باز کرده و برای ما باز کرده، بنشینیم و چیزی به روح ایشان هدیه نکنیم، به روح همه رفتگانمان، همه امواتمان. یکی از اقوام ما هم مادر شهیدی تازگی به رحمت الهی رفته و اموات همگی شماها تا حضرت آدم. امواتمان همه انشاءالله سر سفره قمر بنیهاشم باشند امشب و خصوصاً پروین اعتصامی و همه آن کسانی که اهل فهم بودند، اهل فکر بودند، خداشناس بودند، حکیم بودند. انشاءالله امشب بهرهمند بشوند از فیوضات حضرت قمر بنیهاشم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد. «اللهم صل علی محمد و آل محمد».
پیرمردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
خیلی هم ساده حرف میزده پروین، هم پسر هم دخترش بیمار بود هم بلای فقر و هم تیمار بود. فقیر بود این پیرمرد، هم دو تا بچه مریض داشت. خیلی قشنگ:
این دوا می خواست، آن یک پزشک
این غذایش آه بودی، آن سرشک
این عسل میخواست، آن یک شوربا
شوربا یعنی چی؟ آش، سوپ:
این لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
کی میرفت بابای پیرم
نان طلب می کرد و می برد آبروی
ایهامش هم خیلی قشنگ است، صنعتهای شعرش هم خیلی قشنگ. «برد آبرو» یعنی هم آبروش میرفت با گدایی هم آبروش را میبرد، توی خیابان توی بازار.
دست بر هر خودپرستی می گشود
تا پشیزی بر پشیزی می فزود
هر امیری را روان می گشت ز پی
تا مگر پیراهنی بخشد به وی
و شب به سوی خانه می آمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر زخون
روز، سائل بود و شب بیماردار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
یک روز دیگر هیچ کاسبی نکرد.
از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد اما نه پایین سری
ناشمرده بر زن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
شب. دو تا کاسه به گندم زد گره در دامن آن گندم فقیر. گندمش را زد به دامنش گره زد. شد روان و گفت:
کی حی قدیم
گر تو پیشاهی، به فضل خویش دست
برگشایی هر گره کآن بسته است
خدایا تو دیگر یک دری باز کن، یک گرهی بگشا. خدایا از خیلی ما بدبختیم. یک گرهی از ما بگشا.
چون کنم یارب در این فصل شتا
شتا میشود کی؟ زمستان:
من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم هر یک جای کس
گفت: خدایا یک کاری کن گندم را ببرم به یک کسی هم عسل زان میخریدم هم عدس. من بفروشم، میگویم عسل بخرم عدس بخرم.
آن عدس در شوربا می ریختم
وان عسل با آب می آمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکیست
جان فدای آنکه درد او یکیست
پس گره بگشودهای از هر قبیل
این گره را نیز بگشا ای جلیل
چی گفت؟ خدایا گره از ما بگشا. چی شد؟ این دعا میکرد و میپیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا نگاه
دید گفتارش فساد انگیخت و
آن گره بگشوده، گندم ریخت
دیدید؟ گره گندم وا شده، همه ریخت گندمها. روایتی دیشب بود که دو تا صیادها قشنگ این به آن داستان میخورد.
بانگ برزد کی خدای دادگر
چون تو دانایی نمی دانی مگر
سال ها نرد خدایی باختی
گره را زان گره نشناختی
این چه کار است ای خدای شهر و ده
فرق ها بود این گره را زان گره
چون نمی بیند چو تو بینندهای
کین گره را برگشاید بندهای
تا که بد دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هرچه در غربال دیدی بیختی
هم عسل هم شوربا را ریختی
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کین گره بگشای گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم ای خدا
گر توانی این گره را برگشود
آن گره را چون نیارستی گشود
میگوید آن گره را که وا نکردی.
این گره بگشودنت دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آن هم غلط
الغرض برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
وسط گندمها یک کیسه طلا افتاده است.
سجده کرد و گفت کی رب ودود
من چه دانستم تو را حکمت چه بود
خدایا غلط کردم، ببخشید. مثل اینکه داستان داشت اینجایش. دیگر محشر است اینجایش، دیگر واقعاً خود من حالم یک جوری میشود وقتی این ابیات را میخوانم:
هر بلایی کز تو آید رحمتی است
هرکه را فقری دهی آن دولتی است
تو بسی ز اندیشه برتر بودهای
هرچه فرمان است خود فرمودهای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
توی سینما برای چی همهجا را تاریک میکنند؟ تناسب پرده:
جان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
همه را خاموش میکنی حواست به تو جمع بشود. بقیهاش که دیگر هی همینجوری قشنگتر میشود این ابیات. بیت آخرش که دیگر کار را تمام میکند پروین، رضوان خدا بر او:
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنند
میخواهم درخت را پیوند بزنم، شیار میزنند، شکاف میزنند، میشکافانند، ضربه میزنند. درخت بیچاره میگوید: «نزن زخمم کردی.» اوه چه خبر است؟ بابا داریم پیوند میزنیم!
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سرانجامش تو گردیدی طبیب
درد میدهی که خودت طبیبش بشوی؟ نه درمان کنی. خودت طبیبش بشوی:
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنا ندادندم خسان
تازه فهمیدم این آن روز که پیش هرکی رفتم رو زدم جواب نگرفتم داستان آن هم را فهمیدم چی بود. چرا آنجا رفتم جواب نگرفتم؟
تا تو را دانم پناه بیکسان
ناتوان ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کان چه دارد زان توست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
چقدر اندر این پتی قضایم زان فکن
چرا توی این گرفتاری افتادم؟ هی گرفتاری روی گرفتاری، گرفتاری روی گرفتاری.
تا تو را جویم تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
مومنایی که تو را دوست دارند
تو کریمی ای خدای ذوالجلال
بر در دوران چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی ای خدای
گندمم را ریختی تا زر دهی
هرجا گندمت را میریزد میخواهد بهت طلا بدهد. همین یک دانه را آدم بفهمد دیگر هیچ وقت جزع و فزع نمیکند. هر وقت گندمت ریخت، بگرد کیسه طلا را تویش پیدا کن. یک کیسه طلای لاش هست. چقدر زیباست.
رشتهام بردی که تا زه بر سرت
بیت آخرش که دیگر اوج مطلب است:
در تو پروین نیست فکر و عقل و هوش
مگر پروین مشکل از توست که نمی فهمی؟ خودش به خودش میگوید. اتفاقاً پروین خوب میفهمیده. میگوید: تو نمیفهمی، تو فکرت کار نمیکند، تو عقلت نمیرسد:
ورنه خیر حق نمی افتد ز جوش
تو نمیفهمی تو حواست نیست کلاً. «بله، تکلمون علیتیم.» افغان گفت: «نگو ربم اهانت کرده.» تو محلی نمیگذاری. «کلاً بلا تکرهون.»
در تو پروین نیست فکر و عقل و هوش
ورنه خیر حق نمی افتد ز جوش
او دارد میدهد، تو داری رد میکنی، نمیگیری. توی همین بلاها و گرفتاریها دارد میدهد. میگفت بعضیها توی چاه که میافتند، حالا بنده ندیدم شنیدم اینطوری است ظاهراً، البته دیدم عکسهایش را. این طنابهایی که توی چاه میروند باهاش مقنیها ظاهراً اینطوری است که خوب نمیتوانند خیلی تشکیلات با خودشان ببرند. توی چاه بروند خود طناب ظاهراً هر مثلاً یک وجب یک گره دارد. درست است آقا؟ کیا دیدهاند؟ دیدید شماها؟ هر چقدر هم گره دارد. چقدر؟ یک قدم این گره میزنند روی طناب. میرود ۲۰ متر سیم توی چاه، خیلی امکانات نردبان بفرستند. مثلاً ته چاه طناب باید بیاید بالا. فقط طناب را چیکار میکنند؟ گره میزنند. هر یک مقداری گره میزنند بعد روی آن گره دستشان را قلاب کنند که دست سر نخورد. بالاتر که میرود روی همان قلاب کنند. این اونی که ته چاه است، این را برایش میفرستند، این را بگیرد بیاید بالا. آدم وارد زود باشد که بگیرم بیایم بالا. آدم ساده چیکار میکند؟ چقدر گره دارد! «گره زده توی رابطه ما خدام.» همین است. خدای طناب پرگره میفرستد. میگوید: گرهها را بگیر بیا بالا. خدا این چقدر گره باز گره افتاد به کار من. خدایا به دادم برس. من انداختم. البته بعضی گرهها هست داستانش چیز دیگری است. جدای صحبت بکنیم. ما حق نداریم خودمان را به گره بیندازیم، به گرفتاری بیندازیم. حق نداریم به نعمت پشت کنیم، بگوییم: نه من بلا دوست دارم. به امام صادق گفتند: «آقا ابوذر میگفته من مریضی را بیشتر از سلامتی دوست دارم.» خدا رحمتش کند. ما اهل بیت از این حرفها نمیزنیم. حالا ابوذر حالی داشته، لابد اینطور گفته. «دوست که رسد نکوست. پسندم آنچه را جانان پسندد.» پس چرا من دست رد باید بزنم؟ خدا دارد هدیه میدهد سلامتی خودش توهین به خداست. شما بگو هرچی تو بدهی، نه من پول نمیخواهم، من بدبختی فقر میخواهم. من این حرفها چیست؟ من کارم را میکنم، من وظیفهام این است که فلان استارتآپ مثلاً فعال کنم، فلان جا کار کنم، فلان مغازه را درش را باز نگه دارم. پول رسید چاکرتیم، نرسید چاکرتیم. نقطه خاصی نمیبندم، تسلیم توام. چون آن تناسب دومی را من نمیدانم چه اندازه من است. در مورد همسر قرآن چی گفته؟ «هن لباس لكم و أنتم لباس لهن». خیلی قشنگ میگوید زن لباس است. حالا هم زن برای شوهر هم شوهر برای زن. خیلی قشنگ. لباس یک سایز متناسب. پیغامبر هم فرمود خیلی خودتان را درگیر این نکنید. این را میخواهم، آن را نمیخواهم. تعبیر پیغامبر این است. خیلی روایت زیبایی است. فرمود: «ازدواج مثل ابر بارانی است.» کسی یک چیزی بارید. ازدواج یک رزق این شکلی است. تو تصمیمت را بگیر، بررسیات را بکن، تحقیقات را بکن، مشاوره را برو. چشمآبی اینطور میخواهم مثلاً با قد فلان قد، تحصیل مسخرهبازی. مومن باشد، خوب باشد، سالم باشد، سر به راه باشد. یک آیه در مورد ازدواج داریم در قرآن که اصلاً این دیگر خیلی فوقالعاده است. در ازدواج خود این حقیر این آیه بسیار اثرگذار بود. شما فکر میکردید که مثلاً خواستگاری که میرویم باید همینجوری دلمان برود. اول آدم عاشق میشود بعد زن میگیرد. از این شعرهایی که شاعرش معلوم نیست. از این حرفها. یکدفعه این آیه را بنده در داستانی داشتیم. من نمیخواهم وقتتان را شب تا صبح به این داستان بگیرم. ما تهرانی بودیم و ساکن قم بودیم. والدینمان کرج بودند. این سه تا شهر را گزینه داشتیم برای ازدواج. بیشتر هم تهران. مورد هم زیاد بود. یعنی از فرط مورد مانده بودیم با کدام ازدواج بکنیم. در واقع ازدواج قطعاً نکنیم. مشهد من مشهد اصلاً خط آنجا قطعاً ازدواج نخواهم کرد. رفتیم مشهد زیارت کنیم و موردی معرفی شد و ما هم همه زورمان را زدیم که جور نشود و هرچی بیشتر دست و پا میزدیم دیدیم بیشتر توی داستان داریم فرو میرویم و هیچ رقم هم نمیخواستیم. همه چی داشت جور میشد و یک روزی با یک حال خیلی بدی رفته بودیم خارج از شهر. این آیه زندگی من، چند تا آیه بود توی همان دوران، خیلی حال بنده را عوض کرد. یکیش این بود. رفتیم مزار جناب خواجه ابا صلت که بیرون شهر نزدیک بهشت رضاست. این آیه را روی دیوار نوشته بود. آیه در مورد زنهاست: «فان کره تمهن» میگوید که یک بحث خانوادگی است در مورد طلاق و ازدواج و اینهاست. آخرش میگوید ممکن هم است اصلاً کلاً تو از این زن خوشت نیاید. ادامهاش: «ثيرا خدا خير كثير درش قرار داده خوب است برایتان». اینجا میگوید خدا خیر کثیر توی خیلی از زنهایی که خوشتان نمیآید خدا خیر کثیر قرار داده. دیوانه کرد ما را. بعدها که ازدواج کردیم گفتیم خب حالا از مشهد زن گرفتیم. من قطعاً هر شهری زندگی بکنم مشهد که دیگر آن هم یک داستانی دارد که دیگر حالا نمیتوانم اینجا بهش بپردازم. و همینطور در هر دورهای مخصوصاً نسبت به مشهد ما هر وقت گفتیم که این محرم و صفر، گفتم من قطعاً این محرم و صفر مشهد نخواهم رفت. این جلسه تمام بشود تا آخر ماه صفر مشهد منبر دارم. قاعده شده برایم. یعنی اصلاً خندهام میگیرد. چیزهایی که خوشم نمیآید، میگویم: خدایا من که میدانم تو پشت هم را میخواهی یک چیزی بدهی، یکی هم پس کلهام میزنی با لگد میفرستی و هرچی هم که توی زندگی ما خیر و برکت و رحمت و گشایشهای عجیب و غریب بوده مشهد بوده و به واسطه همین ازدواج بوده. الحمدلله به لطف خدا. داستانش این است. بعد میبینم جوانها میآیند مشاوره میکنند. قاعده دستشان نیست که بابا داستان زن ازدواج اینا این است. جدی گرفتی خوش آمدن و خوش نیامدن تو چقدر جدی در مورد این صحبت میکنی؟ آخه خیلی ازش خوشم آمده. اصلاً قاعده دست این نیست که آدم اکثراً در مورد مسائل اشتباه فکر میکند و الکی خوشش میآید. پس خیلی چیزها که بدت میآید الکی بدت میآید چون نمیدانی: «الناس أعداء ما جهلوا». نمیشناسی، دشمنی میکنی. نمیدانی چه خبر است. هر چیز خوبی همیشه دشمن دارد. چیزهای خوب همیشه بیشتر از همه چی دشمن دارد. چیزهای بد همیشه بیشتر از همه چی طرفدار دارد. میگویی نه؟ برو چیپس و پفک. این بچهها چقدر عسل میخورند؟ چقدر چیپس و پفک میخورند؟ عسل بگذار جلو بچه میخورد؟ میخورد. زیتون بگذار ببین میخورد؟ هرچی چیپس مضرتر بیخودتر سرطانزاتر سرطانش بیشترین ولع بهش بیشتر. یک قاعدهای است توی این عالم. داستانی هم دارد از روز اول خلقت هم همین بوده. یزدان آدم هوم، همه درخ را ول کرد صاف به همون یک دانه چسبید. «بعد از لهما سواتهما». بابامون آدم به ارث بردیم. فکر هم میکنیم خیر است. بابا این شر است. نکن. نمیشود. حدیث علی میگوید: «مامانه بدتر میشود.» میگوید: «یک خبری از یک خبر تلخی میخواهیم بهت بدهیم.» گفت: «بگید. پدرت از دنیا رفته.» گفت: «اذیتم نکن. یک چیزی شده دارین از من پنهان میکنید.» همین بود دیگر. چیزی مانده که پنهان کنیم؟ پنهان میکنی. این درخت خیلی یک جوری، خبری هست که گفتی از این نخور. هیچ خبری نیست، بدبخت میشوی. الی ماشاءالله ما موارد این شکلی داریم.
یک داستان تاریخی برایتان تعریف کنم به قول آن آقا انرژیهاتون نیفتد. چقدر ما تحلیلهایمان غلط و اشتباه است. چقدر داستان عالم یک چیز دیگر است. خیلی مثالهای ساده توی ذهنتان هم زیاد میآمدند این هم که الان گفتم مثالهای ساده بود. یک مثال خیلی دور از ذهن میخواهم بهتان بگویم. خیلی داستان قشنگی است. احتمال خیلی زیاد هم نشنیدهاید تا حالا. مرحوم نراقی، ملا احمد نراقی. میدانید خیلی شخصیت بزرگی بوده، صاحب کدام کتاب است ایشان؟ «معراج السعاده». استاد شیخ انصاری بوده ایشان. از علمای بسیار بزرگ ما. یک کتابی دارد به نام «خزائن» در صفحه ۴۸ این کتاب داستان را نقل میکند. متنش فارسی است من برایتان فارسیش را میخوانم. در مورد یکی از علما به نام «میرفندرسکی» اسم ایشان را شنیده بودید؟ اسم مامان بزرگ ریوالدو را همه حفظند. ایشان اهل کدام شهر بوده؟ فندرسک خودش یک روستاست در اصفهان. مزار ایشان کجاست؟ در اصفهان. آدم توقع دارد همچین اسمی مثلاً سمت پرتغال، یوگوسلاوی، اینها مثلاً مزارش باشد. میرفندرسکی شخصیت بینظیری است دوستان. داشتیم بررسی میکردیم آن دوره تاریخی را. اول قرن ۱۱ ایشان زندگی میکرده. دورهای بوده که ایشان بوده، شیخ بهایی بوده، ملاصدرا بوده، میرداماد بوده، علامه مجلسی بوده، محدث جزایری بوده. چه دورهای بوده در تاریخ؟ همه هم اصفهان. دوره عجیب و غریبی بود در اصفهان. علامه میرفندرسکی داستانی دارد، بشنوید کیف کنید. این داستان خیلی معادلهایی خواهد داشت توی ذهن ماها. پاسخ خیلی سوالات.
نقل است که میر ابوالقاسم فندرسکی، میر هم که گفته میشود این سید است دیگر. چون بعضی جاهای دیگر اسمش را در ایام سیاحت به یکی از ولایات کفار رسید - سفر خاصی به هندوستان رفته، آنجا هم خاطرات خاصی ازش هست. احتمالاً این سفر ایشان هم مال همان جاها باید باشد - گفتند آقا رفته ایشان ولایات کفار و با اهل آنجا از هر نوع گفتگو و مغالطه نمود. روزی جمعی از اهل آن ولایت گفتند: «خیلی جمله جالبی است.» یک روز آقا اینها مسیحی هم بودند برگشتند به میرفندرسکی این را گفتند. گفتند: «از جمله اموری که دلالت بر حقیت مذهب ما و بطلان مذهب شما میکند.» حق بودن مذهب کیا؟ مسیحیها. بطلان مذهب کیا؟ مسلمانها و شیعهها. گفتند آقا ما یک دلیل میخواهیم بیاوریم که مسیحیت بر حق است، مسلمانها هم ناحقند. دلیل ما چیست؟ «آن است که معابد و کلیسای ما که حال قریب به ۲۰۰۰ سال یا ۳۰۰۰ سال است که بنا شده و مطلقاً اثر خرابی و سستی در آن راه نیافته. و اکثر مساجد شما به صد سال باقی نمیماند و خراب میشود.» میگوید ما معبدهای تاریخیمان ۲۰۰۰ ساله است، ۳۰۰۰ ساله است. مال شما مسجد است ته ۱۰۰ سال میماند. جمله آخرش: «و نظر بر اینکه حقیقت هر چیزی حافظ آن است پس مذهب ما بر حق است.» میگوید شما اگر حقیقت داشت دینتان اعتقادتان حقیقت است، این معبد هم نگه میداشت. استدلال به نظرتان؟ بله. میگوید اگر شما برحق بودید اینها محل عبادت است دیگر. این عبادت اگر حق بود درست بود خدا نگهش میداشت اینجا را برایتان عبادت کند.
چه آدمی بوده میرفندرسکی. از کجا فهمید داستان را علمای ربانی. ایشان در جواب گفت: «بقای معابد شما و خراب شدن معابد ما نه به این سبب است.» چرا؟ ماستها و قیمهها را در هم میآمیزی؟ «این نیست داستان. بلکه به جهت آن است که نظر به اینکه در مسجد ما عبادات صحیح به جا آورده میشود و طاعت پروردگار در آنجا میشود و نام آفریدگار عظیم در آنجا مذکور میشود، بنا طاقت احتمالی آن را ندارد.» میگوید ما ذکرهای سنگین میگوییم، عبادتهای سنگین میکنیم، سقف روی سرمان میریزد و به این جهت خراب میشود. «و اما معابد شما نظر بر اینکه از اینها خالی است چون حقیقت ندارد کشک است.» مثل گیمنت میماند مال شما. «و بعضی از اعمال فاسد و باطله در آن به عمل میآید به این جهت فوری در آن به هم نمیرسد.» ذکر درست حسابی اگر میگفتید طاقت نمیآورد، در و دیوار میشکست. خیلی ادعای سنگینی است. «و اگر نه به جهت این عبادت میبود مساجد ما بیش از معابد شما و کنائس شما باقی میماندند.» «و اگر عبادات ما و نام پروردگار ما در معابد شما برده شود.» جمله آخرش دیگر خیلی دیگر ادعای سنگینی است. کلیسای شما نماز بخوانیم، همان یک بار متلاشی میکند کلیسایتان را. «لحظهای طاقت احتمال آن را ندارد و خراب میشود.»
آنها گفتند: «امتحان این امری سهل.» تو بیا داخل در معابد ما شو نماز بخوان و در آنجا طریق خود عبادتی کن تا صدق و کذب قول تو معلوم شود. راست میگویی بیا. بسم الله. سید قبول نمود توکل بر پروردگار نموده استمداد از ارواح طیبه اجداد طاهرین خود جسته وضو ساخته و رفت در کنیسه اعظم ایشان. گفت: «اصل معبدتان کجاست؟ مسجد جامعتان؟ مصلیتان کجاست؟» که در نهایت استحکام و متانت ساخته بودند. از همه قشنگتر محکمتر با امکانات بیشتر و قریب به دو سه هزار سال بود که مطلقاً اثر فتور و سستی در آن به هم نرسید. یک ترک بر نمیداشت ۳۰۰۰ سال. و جمعی کثیر از اهل آن ولایت به نظاره حاضر شدهاند. و سید بعد از داخل شدن اذان و اقامه گفته، آمد تو، اذان اقامهای گفت مشغول نماز شد. این را کی تعریف میکند این داستان را؟ مرحوم نراقی تبدیل به شعر کرده در مثنوی «طاقدیس» همین داستان را در قالب شعر هم مرحوم نراقی شعرش هم خیلی قشنگ است.
و بعد از نیت نماز، بعد از نیت یک مرتبه دست را به جهت تکبیرةالاحرام بلند کرد و به آواز بلند گفت: «الله اکبر.» و از کنیسه بیرون دوید. فالفور سقف کنیسه فرود آمد و دیوارهای آن بر هم ریختند. یا «الله اکبر» گفت، معبد پوکید به قول این جوانها متلاشی شد. گفت حالا برو ببین اینها صد سال بین ما عمر میکند چیست؟ این مساجد که تحمل میکند. ببین چقدر فکر ما گاهی چیست. اهل بیت فرمودند: «ما زودتر از همه پیر میشویم.» آقا شما که آرامش دارید، نه غصهای نه دردی نه فلان. اتفاقاً غصه و دردمان از همه هم بیشتر است. چند تا روایت آوردم دیگر وقت چون دارد تمام میشود. خیلی روایت داشتم امشب. خوب دیرتر هم شروع کردیم و خیلی مطلب داشتم میخواستم بیشتر هم صحبت کنم. گفتم زودتر شروع کنیم بیشتر صحبت کنیم دیرتر هم شروع کردیم کمتر هم باید صحبت کنیم. بگوییم من خودم حالیت کردم که بفهمی کار برنامه را یکی دیگر میچیند. «عرف الله بفضل العزّاء».
یک روایت برایتان بخوانم و بعد شاید یکی دو تا روایت دیگر بخوانم تمام. خیلی اذیتتان نمیکنم شب تاسوعاست. یک دوستی تازگی پیام داده بود که آقا من مثلاً فلان ذکر را شروع کردم. این سوال خیلیهاست. مثلاً آقا دعای صباح مثلاً شروع کردهاند. برفرض نماز شب شروع کردم چه بعد؟ آقا پشت سر هم دارند بد میآورند. زیارت عاشورا شروع کردم کنار وقتی فلان کتاب را شروع کردم هی دارم بد میآورم. از وقتی فلان جلسه را رفتم سخنرانی هی دارم بد میآورم. ولی از وقتی فلان جا رفتم دیگر بد نیاوردم. از وقتی فلان جا استخدام شدم. وقتی رفیق فلانی شدم هی خوب آوردم. آنجا قرعهکشی به ما افتاد. آنجا نمیدانم ارث به ما رسید. آنور نمیدانم فلان شد، فلان جنسمان خوب. اینها نشان میدهد که ما خیلی وقتها قاطی میکنیم مسائل را با همدیگر. من درآوردی از یک کسی که معلوم نیست اصلاً به آن بلا دیدن کار ندارد. تو همان ذکر را اصلاً نباید میگفتی. ولی اینکه دلیل نمیشود که چون شروع کردی بد آوردی پس بد شروع کردی پس کار بدی شروع کردی.
یک روایت برایتان بخوانم یکم ذهنمان را عوض کند بعد کم کم دیگر بحث را بیایم جمع کنم. از آن روایتهایی که بنده وقتی اولین بار شنیدم خیلی کیف کردم. چقدر ما خدا را شکر میکنیم که این همه روایت ناب و محشر به واسطه زحمت اهل بیت به ماها رسیده که در هیچ جای عالم اینها پیدا نمیشوند. در کتاب شریف اصول کافی امام صادق میفرمایند: «دعی النبی الی طعامه.» خیلی قشنگ. پیغمبر را دعوت کردند یک خانهای مهمانی ناهار مثلاً. پیغمبر آمدند توی خانه: «نظر الی دجاجة.» دجاجه چیست آقا؟ مرغی «فوق حائط». یک مرغی روی دیوار «قد باضت». همان روی دیوار مرغ تخم گذارده: «فوقع البیض علی وتد فی حائط.» این پایین یک دانه میخ بود تخم از آن بالا پرت شد، آمد روی این میخ صاف ایستاد. یعنی خودمان تخمگذاری که باید آن بالا بعدش هم پایین میخ بعد دو بار بشکند: «فثبتت علیه و لم تسقط و لم تنکسر.» همان جا ایستاد هیچی کم نشد: «فتعجب النبی منها.» عجب! صاحبخانه برگشت گفت: «عجب من هذه البیضة یا رسول الله.» «بعثتك بالحق.» «به آن کسی که تو را پیغمبر کرده قسم. اصلاً من در زندگیام کلاً هیچ وقت بد نمیبینم.» خیلی هم خوشحال بود بنده خدا داشت با افاده برای پیغمبر تعریف میکرد. اصلاً بلا نمیآید و گرفتاری ندارم. خیلی همهچیز خوب است «یا رسول الله.» «فنهرصا رسول الله و لم یأکل من طعامه شیئاً.» پیغمبر از جا بلند شدند و دست به غذای این آدم هم نزدم. بعد فرمودند: «لم یرزق ما لله فیه منهاج.» هرکی توی زندگی بد نمیبیند معلوم میشود خدا بهش توجه ندارد. پاشین. بد میبینم بازی نکردی توی زمین نرفتی. معلوم است دیگر. آدم بازی کند یک چیزیش میشود. هرچی بازیت بهتر باشد بیشتر مصدوم میشوی. هرچی تکل مال تو، هرچی حمله است مال تو است. همه سیستم آرایش بازی رقیب برای اینکه تو را بگیرند. همه مسی به حساب نمیآورند آخه دلم تنگ شده بود وسط بازی که تکل میزنم. فرمود: «ان اشد الناس بلاءً الانبیاء.» هرچی بلا مال انبیاء است. هرکی را خدا آدم حساب کند بلا میدهد. بقیه را میگوید برو دنبال بازیت.
کلی روایت برایتان آورده بودم بخوانم که دیگر فرصت نمیشود. یکی دیگر بخوانم بعد دیگر بیایم کم کم میروم توی روضه. امام صادق فرمود: «خدای متعال میفرماید: لولا أن عبدی المومن فی قلبه خدای فرمود: اگر مومن من ناراحت نمیشد. اگر به مومن برنمیخورد کافر بها صابت حدید من.» روی کله هر یک دانه سربند آهنین میبستم، کلهاش را با یک آهنی همه را محافظت میکردم که: «لاسد راس ابداً» که در تمام عمرش یک ذره سر درد به این آدم وارد نشود. کلاً درد را جمع میکردم از هر آدمی که بدم میآید ازش فقط چون میدانستم اینها دیگر واقعاً تحمل کافر میشوند دیگر این کار را نکردم. مومن را دوست داشتم. بلاد کفر آنجا خوب است، هیچکی مریض نمیشود، هیچکی درد ندارد. اینجا تحمل نمیکنند که. آیه هم چند جلسه پیش خواندیم. یک روایت از امام حسین علیه السلام فرمود: هرچی قتل و بیماری، عربیش را نمیخوانم سریع برایتان میگویم. آمدند به امام صادق گفتند که آقا خیلی اوضاع شیعه بد است، همش ما بیماری و گرفتاری و درد و مصیبت بینمان است. حضرت فرمودند: «دو نفر آمدند پیش امام سجاد و عبد الله بن عباس همین حرف شما را به آنها این دو تا جواب نداشتند بدهند. رفتند پیش امام حسین علیه السلام.» پیدا کنم حیف یک دو تا کلمه قشنگ در این روایت هست باید از روی آن بخوانم برایتان. اینها رفتند پیش امام حسین علیه السلام گفتند آقا چیست داستان؟ حضرت فرمودند: «والله» قسم خورده امام حسین. «البلاء و الفقر و القتل» گرفتاری فقر و کشت و کشتار. «اسرعوا الی من احبنا.» میبارد برای محبین ما. هرچی گرفتاری مال رفقای ماست. هرچی فقر مال رفقای ماست. هرچی قتل مال رفقای ماست. سرعتش چقدر است؟ «من رکض البراذین.» اسبهای تندرو بودند که مسابقه میدادند سرعتش خیلی بالا بود. بعد این خود اسب سرعتش بالا بود توی مسابقه ازش استفاده میکردم دیگر. سرعتش خیلی میشود. حضرت فرمود: «سرعتمان چقدر است؟» مثال امروزیش میشود چی؟ میشود جت، سریعترین چیز. فرمود: «اگر بخواهم بهت بگویم سرعت آنها بیشتر است یا سرعت فرو آمدن فروباریدن بلا روی سر شیعیان و محبینمان باید بگویم سرعت بلا سرعت گرفتار شدن مومن از سرعت جت بالاتر است.» همین که یکم خوب میشوی میبارد.
پارسال ما گفتیم ماه صفر بود منبر مشهد داشتیم. گفتم: «ببین اگر بعد ماه صفر بیچاره سودا ۶۰ را.» روایت هم دارد فرمود: «شیطان کلی سیلی میخورد محرم و صفر، میگوید: وایسا برای بعد محرم صفر. دارم. من نمیتوانم بزنمت. بعد محرم صفر سرعت بیشتر است.» آخر روایت را بخوانم برایتان که کار را تمام کنم. فرمود: «لولا ان تکونوا کذالک.» اگر این مدلی نباشید که بلا روی سرتان ببارد، «از ما نیست.» جمله از امام حسین علیه السلام. «هرکی این مدلی نیست از ما نیست.» چند تا روایت دیگر دارد. فردا شب انشاءالله برایتان خواهم خواند. یا شاید هم فردا ظهر بخوانم که بلا میبارد. هرچی بهتر بشوی بلا بیشتر در مالت گرفتاری پیدا میکنی، در تنت گرفتاری پیدا میکنی، در خانوادهات گرفتاری پیدا میکنی، در آبرو گرفتاری پیدا میکنی. مثالهایی دارد انشاءالله بعدها بیشتر عرض خواهم کرد. آقا ما که کلی ترسیدیم دیگر چیکار کنیم؟ پس خوب است دیگر. اگر بلا نیاید باید بترسیم. چنگ بیندازیم به دست و بازو و دامن اهل بیت که دست ما را بگیرند. دیگر راه حل دیگری نداریم ظاهراً. صدای نالهمان همیشه بلند باشد. آیا قرآن هم همین را گفته؟ گفته: «من گرفتارتان میکنم لعله دستتان را بگیرم.» فکر نکن راه حل دیگری داری. راه حل فقط همین است. هرچی هم خوبتر میشود گرفتاری بیشتر میشود. کربلا را که نگاه کنید رتبه اول مصیبت خود امام حسین است، رتبه دوم مصیبت قمر بنیهاشم زینب کبری. جام بلا بیشترش، هرچی گرفتاری مال اینهاست، میبارد. هرچی رتبهها پایینتر است گرفتاریها کمتر است. هر مدل گرفتاری شما بگویید قمر بنیهاشم تحمل کرده. از یکی از اینها که کمتر شنیدهاید میخواهم امشب روضه بخوانم. روضه امشب سعی میکنم انشاءالله خیلی طولانی نگردد. فردا ظهر انشاءالله بیشتر با هم دم حضرت عباس صحبت خواهیم کرد.
روایت یعنی این جلسه را برایتان بخوانم و برویم توی روضه. روایت از امام صادق علیه السلام میفرماید که: «ان المومن من الله عزوجل لب افضل مکان.» بهترین جایگاه پیش خدا مومن دارد. سه بار این جمله را امام صادق فرمود. فرمود: «انه لیصیر با البلاء.» برای همین هم خدا حسابی با بلا گرفتارش میکند. «ثم ینزع نفسه.» مومنهای درجه یک را خدا یکدفعه جانشان را نمیگیرد، معمولاً قاعدهاش این است. فرمود امام صادق مومنهای درجه یک اینجور خدا جانشان را میگیرد. «عضوًا عضوًا من جسده.» خورد خورد تکهتکه اعضایشان را میگیرد. «و هو یحمدالله علی ذالک.» این یک دلیلی هم دارد توی بعضی روایتهای دیگر گفته: «چون اصلاً خدا انگار جدا جدا میکند این مومن برای خودش هی آن بخشهای زیبایش را برای خودش برمیدارد.» مخصوصاً اگر شهید. در مورد شهید دارد که خدا برای خودش برمیدارد. هرجایی که از او خوشش بیاید، انگار خدا برای خودش برمیدارد. آن شهیدی که قطعه قطعه میشود، آنها انگار خدا دارد هی قطعه قطعه برای خودش برمیدارد. و ما در مورد قطعه قطعه شدن به این نحو اولاً که فقط در مورد اباعبدالله این را داریم. در کربلا که «مقطع الاعضاء» در مورد امام حسین علیه السلام گفته شده که در مورد هیچ کدام از شهدا گفته نشده «مقطع الاعضاء». اعضاء قطعه قطعه شده. در مورد حضرت علی اکبر، ارباب ارتباط «مقطع الاعضاء» فرق میکند با شکاف به تن وارد شده اعضا از هم بریده بریده نشده. در مورد امام حسین علیه السلام این اعضا متفرق شد از همدیگر در این خاک، این هارمونی این پیک از هم پاشید که جوری بود که دیگر این زن و بچهها هم نمیشناختند این بدن را. که این دیگر اختصاص به خود امام حسین علیه السلام داشت. خدا انگار ذره ذره وجود او را برای خودش خریده. میگویند سُوا کرد بر خودش. خدا تک تک قطعات بدن امام حسین را برای خودش سوار کرد. دیگر بنده ندیدم در مورد شهیدی از شهدای کربلا مگر قمر بنیهاشم، مگر قمر بنیهاشم.
این روضه را اول یک توضیحی از بیرون بگویم بعد برویم مقتل میخواهم برایتان بخوانم. یک آدم اهل دل خوب فهمیدهای به نام رسول ترک. یک کتابی هست «آزاد شده امام حسین علیه السلام» آقای سیف اللهی نام نوشته این کتاب را. این داستان توی این کتاب هست. رسول میدانی آدم عجیبی بود. آزاد شده امام حسین بود. غذاهایش را شنیدید دیگر. وقتی تحول پیدا میکند یک گلوله آتش میشود. ظهر تاسوعا و عاشورا راه میافتاد توی این خیابانها دم میگرفت زمزمه میکرد. ملت جیغ میکشیدند با اینکه خیلی صدای آنچنانی هم نداشت. یک روز گفتیم یک افسری کنار خیابان بود ظهر تاسوعا دست آورده بود بیرون. رسول ترک این افسر را که دید، خود رسول ترک میرود سمت این افسر. دو بیت آذری، بنده شعرش را آوردم ولی چون آذری بلد نیستم میترسم غلط غلوط بشود دو بیتش را نمیخوانم برایت. دست گذاشت روی شانه این افسر نظامی ظهر تاسوعا: «فلانی میشود من یکم حرف بزنم؟» دو بیت آذری برایش. این دو بیتی که خواند آن افسر آذری نبود، رسول آذری بود. افسر گفت: «چی میگویی این دو بیتی که خواندی چی بود؟» گفت: «بگذار معنا کنم برایت به فارسی.» به فارسی این را میگوید. میگوید: «توی جنگ اگر قرار بگیری اگر افسر جزء باشی هزار هزار تا که باشی دشمن خیلی با شماها کار ندارد. ولی اگر فرمانده باشی سردار باشی یک دانه هم که باشی زمین بخوری همه لشکر دشمن میگویند این افسر انقدر گریه کرد این کلاهش را از روی سر برداشت کوبید به زمین نشست روی زمین. آهای گریه کرد. گفت: «پس تو امروز برای عباس گریه کن، تو الان میتوانی بفهمی.» روضه. ممکن است شما من را بگویید این حرف ذوقی است. من میخواهم از روی متن مقاتل این حرف را برایتان اثبات کنم. احتمالاً این تکه از روضه را کمتر شنیدهاید. در کتاب «شرح الاخبار» از قاضی نعمان مغربی که از کتب معتبر ماست از های معتبر ماست. میگوید: «کان الذی ولی قتل العباس بن علی یوم اذن یزید بن زیاد حنفی.» کی متولی قتل عباس شد روز عاشورا؟ یزید بن زیاد خدا لعنتش کند. مقتل میخوانم نمیتوانم مقدمهچینی کنم برایت. «و اخذ سلبة.» گفتند عباس علیه السلام را توی همان میدان عریان کردند. لباسهایش را کندند. کی عریانش کرد؟ حکیم بن طفیل طایی خدا عذابش را بیشتر کن. «و کان بعد ان قتل اخوته عبدالله و عثمان و جعفر.» برادرهایش کشته شدند. فرزند آخر امالبنین. توی روایتهای دیگر دارد که مخصوصاً برادرها را جلوتر فرستاد. گفت: «دوست دارم داغ برادر ببینم بفهمم داغ داغ برادر یعنی چی.» «معهو قاصدین الماء.» اینها چهارتایی هم میرفتند برای آب آوردن. آن چهارتا همه کشته شدند. «و یرجع وحده بالقربة.» البته اینجا بر اساس این متن مقتل چهارتایی رفتند میدان، چهارتایی زدند به لشکر برای اینکه به آب برسند. سه تا برادر کشته شدند. عباس مشک را پر کرد. خوبی روضه را از جاهای دیگر ابعاد دیگرش را زیاد شنیدهاید دیگر. کلاً به آب رسید و ماجراهایی که بود و مشک را پر کرد. «فیحمل علی اصحاب عبیدالله بن زیاد الهائل.» آمد برگردد. جلویش یک صفی شد از لشکر عبیدالله راه را بستند. «فیقتل منهم.» درگیر شد با اینها جنگ. «و یضرب فیهم.» آنقدر جنگاور بود تازه میدانید عباس بر اساس متنی که جاهای دیگر دیده میشود شمشیر یک نیزه برای دفاع آورده بود. شمشیر ضربه وارد میکند. خیلی مسلح نبود کسی آمد به سمتش که بزند. این نیزه را نگه میدارد دفاع کند. با یک نیزه یک جوری ایستاد قمر بنیهاشم لشکر دشمن یک کانال یک تونل وا کردند. همه رفتند کنار. دیدند جلویش نمیتوانند بایستند، عباس شوخی نیست. اینها امیرالمومنین تربیت کرده برای این روز. آرامش حرم ابی عبدالله. زن و بچه به عباس نگاه میکنند آرام میشوند. آن اسمی که لشکر دشمن را میلرزاند اسم عباس است. ما توی دوران خودمان یک چیزهایی شبیه به این را شنیدهایم دیگر. گفتند حاج قاسم وقتی اسمش در اربی آمد لشکر دشمن چند کیلومتر عقبنشینی کرد. گفتند قاسم سلیمانی آمده لب مرز. قاسم سلیمانی انگشت عباس نمیشود ناخن عباس نمیشود. اسم عباس آمد همه کشیدند عقب. کسی میتواند با عباس بجنگد. راه را باز کردند. «فیات الفرات.» رفت و فرات رسید. اول راه بسته بودند که به فرات نرسد. رفت به فرات رسید. «فیملع الق.» مشک را پر کرد انداخت روی دوش: «و یاتی الی الحسین و اصحابه.» راه افتاد بیاید سمت امام: «فیسقیهم» که آب برساند به لشکر: «حتی تکاسروا علیه.» کسانی که نمیتوانستند بجنگند دور تا دور احاطه کردند. کل مسیر را بستند. من تعبیر را برایتان میخوانم بعد توضیح بدهم: «و اوهنته الجراح من النبل.» اشتباه نکنید. صاف بعضیها توی مقتل میروند سراغ دست راست و چپ. این نیست متن مقتل. مگر کسی میتوانست نزدیک بشود دست بزند از عباس. اینها نیست. «اوهنته الجراح من النبل.» اینها دیدند نمیتوانند مستقیم با بازو درگیر بشوند. هرچی تیرانداز بود آمد نشست تیر به کمان گذاشت شروع کردند دستهجمعی تیراندازی کردن به عباس. تعبیر مقتل حالا داشته باشید. نمیگوید تیرباران کردن. عباس کشید کنار. میگوید: «هی تیر خورد تیر خورد تیر خورد اوحنتو.» دیگر آنقدر تیر زیاد شد دیگر هی جان عباس کم میشد. در این تیرباران: «اوهنته الجراح من النبل.» تیرباران شد، تیر زیاد بود. آرام آرام دیگر رمق عباس و این تیر زیاد داشت میگرفت. «فقتلوه کذالک.» دیگر اینجا از داستان دست اینجا چیزی نمیگوید. بعد برایتان بگویم که این، این عجیبتر است: «بین الفرات و سرادق.» بین نهر آب و خیمهها عباس را کشتند. «و هو یحمل الماء.» داشت آب میبرد. «و سم قبره.» همین جایی که محل دفن عباس است که همان جا دفنش کردند. همان جایی بود که دیگر عباس به زمین خورد.
حالا من این عبارت را میگویم شب تاسوعاست، نمیدانم شما چه برخوردی با این عبارت خواهید داشت. همه آنها که توضیح دادم در این خط از مقتل. ببینید شما تصور کنید آنها که عربی میفهمند البته بیشتر خواهند سوخت. متن مقتل این است: «و قطعوا یدیه و رجله حنقا علیه لما ابلا فیهم.» اول بخش دوم متن را برایتان ترجمه میکنم. میگوید: «از سر کینه و معنی که از عباس داشتند حنقاً علیه.» بس که از عباس بدشان میآمد، چرا؟ «لما ابلا فیهم.» به خاطر بلایی که سر اینها درآورد. که لشکر را باز کرد. هیچکی نمیتواند سمتش بیاید و قبلاً هم توی جنگهای قبلی بلایی که سر اینها درآورده بود که داشتند. چیکار کردند حالا؟ عبارت اول را توضیح بدهم: «قطعوا یدیه و رجله.» هم دو تا دستش را بریدند، هم دو تا پایش را بریدند. هم دو تا دست هم دو تا پا را بریدند. من فقط یک خط توضیح میدهم عرایضم تمام. عزیز دلم. بقیه روضه را میخوانند. دستها را خوب میدانید مشک به دست بود. اول که ضعیف شده بود دیگر جان نداشت. تیرباران شده بود دیگر راه نمیتوانست برود. آن دیگر از رمق افتاده بود. ایستاده بود. با سرعت کمی داشت میرفت. دست راست را زدند دیگر میدانید مشک را به دست چپ گرفت. دست چپ هم زدند. یکی از این تیرها نشست به چشم نازنینش. گفتند سر را پایین آورد. تیر را بین دو پا قرار داد. دستی ندارد که تیر را از صورت بیرون بکشد. کسی که میخواهد با پا تیر از صورت بیرون بکشد باید سر را تکان بدهد که این تیر خالی بشود از چشم. هی سر را تکان داد، سر را اینور و آنور کرد. کلاه خودش از سر افتاد. اینجا نوبت عمود آهنین شد. خب تا اینجای روضه را معمولاً شنیدهاید. عمود آهنین را زد. چی شد؟ به پهلو که نیفتاد عباس. بگیر روضه را شب تاسوعاست. امشب ارمنیها حاجت میگیرند. به پهلو که پرت نشد. پا توی رکاب اسب است. نمیشود به بغل بیفتد. از پشت به زمین میافتد. پا به رکاب اسب حالا چی میشود؟ یا صاحب الزمان. شما فرمودید: «من روضه عباس میآیم شما گریه کنید.» اینها میخواهند بیایند تلافی کنند سر عباس. پای عباس به رکاب اسب دارد گیر میکند. چیکار باید بکنم؟ آن داستانی که گفتم مال اینجاست. گفتم: «باید پایش را جدا کنیم.» پایش را درآوردند از اسب. نه دو تا پا. عباس از جدا بشود. یا ابوالفضل...
در حال بارگذاری نظرات...