اگر طغیان دنیا رو خراب میکنه چرا کافرا اینقدر دنیاشون خوبه؟
بالاخره پول و شهرت خوبه یا بد؟
ابزار برای تناسب سنجی است نه ارزشگذاری
نعمت خدا به کافران در دنیا عذابه!
دنیا فقط ابزار است، پاداش نیست
طغیان نکردن، دنیای متناسب با خودت را آباد میکند
خداوند مومن را با همان چیزی امتحان میکند که برایش خوب است
خدا خوب میدونه برای بنده مومنش فقر خوبه یا ثروت!
مدیریت و ریاست خوبه یا نه؟
دنبال این باش که بفهمی "وظیفهات چیه!"
حاج قاسم سلیمانی؛ شهرتِ خدایی
تشییع جنازه میلیونی خوبه یا بد؟
ارزش حاج قاسم به خاطر تشییع میلیونی نیست
دنیا ملاک تشخیص نیست
امام حسین(علیه السلام)؛ شهیدی که اصلا تشییع نشد
اگر همه دنیا را به مومن بدهند حتما برایش خوب است
مومن اگر تکه تکه شود باز هم برایش خوب است
کاسبی یا پولدار شدن به هر قیمتی؟
درخواست کردن از کافر خوبه یا بد؟
داستان عجیب حضرت موسی علیهالسلام و دو ماهیگیر
اصلا دنیا ظرفیت پاداش مومن رو نداره!
روضه حضرت علی اکبر علیه السلام
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، وصلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین، ولعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عقدة من لسانی یفقهوا.
دیشب مباحثی را محضر عزیزان داشتیم. بنایمان به همین بود که بحث چالشی باشد. به لطف خدا، ظاهراً چالشی بود و به هر حال واکنشهایی را از جانب دوستان داشتیم. البته واکنشها نوعاً مثبت بود و چند بار این تعبیر را بنده از چند عزیز شنیدم که «کلاً ساختار مغز ما را با این صحبت دیشب ریختی به هم.» مخصوصاً یک سؤال را سه نفر متعدد از بنده پرسیدند که در موردش عرض خواهم کرد. سؤالات دیگری هم مطرح بود. به نظرم رسید که محتوای جلسه امشب را در قالب همین سؤالاتی که مطرح بوده و اینجا چهار تا سؤال را بنده یادداشت کردم، همین چهار تا سؤال را مطرح کنیم. ادامه مباحث جلسات قبل را در قالب همین سؤالاتی که رسیده و سؤالات خوبی هم هست، با همدیگر گفتوگو بکنیم، انشاءالله.
البته واقعاً بنده حسرت میخورم که چرا وقتمان کم است. ما فضای جلسهمان خیلیخیلی عالیه. رفقا هم میگویند که «آقا مثلاً یک ساعت!» ما معمولاً بیشتر از یک ساعت صحبت میکنیم؛ یک ساعت و ۱۰ دقیقه تقریباً هر شب صحبت میکنیم. رفقا میگویند: «آقا عجیبه که فضای جلسه اصلاً افت نمیکنه.» اینور که ما توی آقایان هستیم، سکوت کاملاً حاکم است و از اینجا هم که این حقیر میبینم، جمعیت را میبینم، تا آخر انرژی هست و اصلاً افت ندارد. ما البته جلسات دیگری در تهران در اوج ناآرامیهای سال گذشته داشتیم و جلسات چالشی هم بود. اصلاً عنوان جلسهاش شده بود «چالش پیشفرضها.» آن جلسات را ما هفت شب شروع میکردیم؛ با اینکه نیمه دوم سال بود و تا ۱۰ شب بنده متصل سخنرانی میکردم؛ یعنی هر جلسه سهساعت متصل سخنرانی داشت و تازه بعد ۱۰، عزیزان میآمدند و صحبت و گفتوگو تا ۱۱ طول میکشید که از جلسه بتوانیم بیرون بیاییم و بعدها هم برای بنده کاری پیش آمد که نتوانستم ادامه بدهم. آن دوستان بهشدت اصرار داشتند بر اینکه این مطالب را بتوانیم ادامه دهیم. البته آن مباحثی که آنجا میخواستیم عرض بکنیم و یککم هم شلوغ بود فضا، فضای گفتوگو خیلی دیگر گفتوگویی بود، آنجا تقریباً آن مباحث را همینجا یککم منظمتر، درسوارهتر، داریم محضر عزیزان عرض میکنیم.
خب، بنده واقعاً دوست داشتم که این شبها هم وقتمان بیشتر بود، یک ساعت و نیم، دو ساعت میشد بنشینیم این مباحث را چالشی و حتی میکروفون میدادیم، عزیزان هم میتوانستند مسائلشان را مطرح بکنند و حرفها را بشنویم. بههرحال مسائلی که هم بحثهای عمیق اعتقادی است، هم مسائل روز جامعه ماست و الان هزار سؤال توی ذهن جوان ماست نسبت به این مسائل که باید اینها حل بشود.
خب، سؤال اول. البته سؤال اول به این نحو از بنده پرسیده نشد. سؤال اول در واقع سؤالی است که خودم خلقش کردم در جلسه. منتظر بودم که این سؤال ازم به این نحو پرسیده بشود؛ به این کیفیت پرسیده نشد. خودم سؤال را عمیقتر و سختترش عرض میکنم. سؤال این بود که آقا شما دیشب که گفتید خدا اصلاً دنیا را میدهد به کفار، آیهی سوره زخرف بود دیگر؟ خب، این چی میشود؟ یعنی الان ما پولدار بشویم بد است؟ سؤال این بود. عزیزی توی جلسه پرسید. نوجوان عزیز سؤال را. بنده به ایشان عرض کردم که باید عمیقتر از این مطرح شود. در واقع سؤال این است که ما یک مطلبی از بحث دیشبمان با یک مطلبی از بحث پریشبمان تناقض دارد. دقیقاً دیشب آیهای از قرآن خواندیم. خدای متعال فرمود که اگر همه از دین بیدین نمیشدید، به بیست دین (منظور غیردینیها) همه دنیا را میدادم. پریشب مطلب دیگری گفتیم. گفتیم اصلاً اگر کسی اهل طغیان بود، دنیایش هم خراب میشود. عزیزانی که پیگیر بحث بودند، حتماً خاطرشان هست. پریشب مفصل تأکید کردیم که با طغیان دنیایت هم نابود میشود. دیشب تأکید کردیم که طغیانگرها را اتفاقاً خدا بهشان مفتمفت دنیا میدهد. خب، الان چی شد آخر؟ سؤال جدی، از آنور! دنیا داشتن خوب است یا بد؟ اساساً سؤال این است که اصلاً دنیا خوب است یا بد؟ خیلی سؤال جدیای است. دنیا یعنی چه؟ پول، قدرت، شهرت، جاذبههای ظاهری، زیبایی، اینجور مسائل. ما برویم سراغ اینها؟ نرویم؟ داشته باشیم یا نداشته باشیم؟
خب، این سؤال خیلی خوب است. پاسخش... توی پاسخش باید با بنده همکاری کنید. بگویم فضا گفتوگویی میشود. ممکن است لابلا شوخیهایی هم بکنم. بعد پیشاپیش عذرخواهی بکنم ازتان.
یک سؤال میکنم ازتان. این وزنههای وزنهبرداری را که همه دیدهاید: مسابقات وزنهبرداری، المپیک اینها. وزنههای وزنهبرداری را اینور آنورش هی میله میگذارند، دمبل میزنند، سنگین میکند؛ مثلاً وزنه نمیدانم ۸۰ کیلویی، ۱۰۰ کیلویی، ۱۲۰ کیلویی. درست است؟ آقا! پس همه نسبت به این وزنهی وزنهبرداری شناخت دارید. همه میدانید چیست. بله. سؤال بنده این است که وزنه، مثلاً حالا دقیقتر سوالم خیلی مسخره است؛ یعنی میدانم که الان سؤال بپرسم یعنی چی. جواب میخواهم. ابلهانه است سؤال من. فکر نکنید سؤال حکیمانهای میخواهم بپرسم. سوالم خیلی ابلهانه است. سوالم این است که وزنه ۶۰ کیلویی خوب است به نظرتان؟ من یک کلمه. خوب است یا بد است؟ خیلی مسخره است. ببخشید. میشود لطف کنید یک کلمه جواب بدهید؟ این کلمه را نمیشود جواب داد. درست است؟ چرا نسبی است؟ چرا نسبی است؟ چرا وابسته به طرف است؟ اندازه یک کلمه است. میخواهم بهش برسید. اگر به آن کلمه برسید، یکهو یک انفجاری از معرفت در قلب آدم میشود. آیات قرآن را برایتان بخوانم. یک کلمه است. این وزنهی وزنهبرداری چیست؟ ابزار. درست است؟ بله. این را قبول دارید: ابزار. ابزار که ارزشگذاری نمیکنند که! ابزار تناسبسنجی میشود. وزن ۶۰ کیلویی برای کی؟ برای چه کاری میخواهی وزنه بزنی؟ یا میخواهی بگذاری توی خانهات؟ میخواهی وزنه بزنی؟ چقدر مهارت داری؟ چند کیلویی؟ بلدی؟ بلد نیستی؟ اولین بارت است میزنی؟ درست است؟ صد تا سؤال مطرح میشود. چرا؟ چون ابزار است. آقا بنده وزنه ۱۲۰ کیلویی بزنم خوب است؟ جواب ندارد که! نه شما واردی. استاد وزنهبرداری! آقا جواب ندارد. این آقای بهداد سلیمی، فیلمش توی اینترنت هست. آمده با یک دست وزنهی ۱۲۰ کیلو را پشتش هم درنمیآورد؛ از پشتش بیمارستان. این کلمه جا افتاد. وزنهی وزنهبرداری چیست؟ قرآن میگوید دنیا چیست؟ چقدر زیباست این آیات! بیش از ده آیه برایتان آوردم. میفرماید که سوره رعد، آیهی ۲۶: «وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا فِی الآخِرَةِ إِلا مَتَاعٌ». به به! دنیا فقط ابزار. دنیا کالاست. بازار رفت. مشبهها بازار تهران. مستقریم توی یکی از مدارس علمیه. بخندید! پریشب پشت در نشسته بودم. ساعت ۳ شب بود. ۱۵ خرداد، انتهای ناصرخسرو، روباه آمد جلو من رد شد. دوستان توی شلوغی بازار میرفتیم. گفتم: «به نظرت این خانمهایی که اینقدر زیاد هم هستند، میدانند اینجا روباه دارد؟ بدانند چهکار میکند؟» روباه میخوابد. شب بازار تهران دیدنی است. اصلاً کلاً بازار جای جالبی است. خب، با هم یک بازارگردی بکنیم؟ موافقید؟ با هم برویم قاب گوشی بخریم. یک قاب برمیداریم. از فروشنده سؤال میکنیم: «آقا این قاب خوب است؟» چی میگوید؟ «اگر منظورت این است که جنسش خوب است که آره! حقه! اونی که ساخته توپ ساخته، عالی!» «اگر منظورت این است که به کار تو میآید، بستگی دارد گوشی چی هست، برای چه کاری میخواهی؟ در چه حدی میخواهی کار کند؟» «آقای هندزفری خوب است؟» «کارت چیست با گوشی؟» «آقا این کلاه خوب است؟» «برای کی میخواهی؟ اندازهی کلهات چقدر است؟»
آن شوخی بدی که میخواستم بکنم، خیلی زشت است. اصلاً زشت است واقعاً این شوخی. میخواستم روی فرد خاص با او امشب وارد گفتوگو بشوم. دیدم دیگر خیلی زشت است، دیگر ممکن است ناراحت بشود. حالا عمومی شوخی میکنم.
الان مثلاً بنده برای شما هدیه بیاورم، ولی عزیزی، بزرگواری از آقایان محترم، بزرگوار این جلسه که ما دست همهشان را میبوسیم، عاشقها و نوکران امام حسین. بعد برای شخص شما من هدیه بیاورم، بگویم: «آقا یک هدیه گرانقیمت خریدم و خیلی هم جنس خوبی است، کلی هم بازار تهران را گشتم این را پیدا کردم. همه هم تعریف. فروشنده چقدر از این تعریف کرد. آقا این عالیست، درجه یک است، اصلاً حرف ندارد.» شما باز میکنی، شما یک مثلاً یک مرد عاقل، مرد ۵۵ ساله، باز میکنی میبینی من یک روسری برایت خریدم. چهکار کردی؟ مسخره کردی؟ شما احساس نمیکنی من توهین کردم به شما؟ بعد میگویم: «آقا حالا که اینطور شد، بیا! این رژ لب هم برایت خریده بودم. صورتی حجمدهنده هم است. خیلی قشنگ. دیدم خیلیها طرفدارش بودند توی بازار.» «بابات را مسخره کن، فلان فلان شده! آقا درست صحبت کن! من زحمت کشیدم. این ارزش دارد! برای بابات ارزش دارد! خجالت بکش! رژ لب خریدی؟»
خدای متعال میفرماید: «من اگر به کفار دنیا میدهم، بهت برنخورد. دارم با رژ لب مسخرهشان میکنم. "یعذبهم بها" عذاب. مسخرهشان میکنم من اینها را با اینها. ماشین! غصه بخوری چرا اینها بیشتر؟ چرا. هرچه بیشتر گناه میکنم، مسخرهشان میکنم.» مگر هرچیزی و به هرکی بدهند، نعمت است؟ مگر هرچیزی برای هرکسی نعمت است؟
بچه ۱۰ ساله را آوردی پای وزنهی وزنهبرداری، بهش میگویی: «بلند کن!» ۵ کیلو باشد بلند میکند. ۱۰ کیلو بشود شاید بتواند بلند کند. دیگر ۵۰ کیلو که نمیتواند بلند کند. اگر هی برداشتی این وزنهی وزنه را، این دمبل وزنه را برای این بچه هی افزایش دادی، بچهای که نمیتواند بلند کند، معنایش چیست؟ «خیلی دوستش دارم، ۱۰ کیلو دیگر هم اضافه کردم. هی بیشترش کن.» مثال را گرفتید؟ آن اتفاق در جانتان افتاد. دنیا ابزار. پاداش نیست. خب، ابزار. به کی چی دادی؟ چقدر قشنگ است! معارف قرآن میگوید: «به یک کسی که بلد نیست استفاده کند، وقتی دارد خرابکاری میکند، من هی بهش پول بدهم؟ وقتی این عرضه ندارد، تو چرا ناراحتی؟» کی؟ هرچه بیشتر گناه میکنم، بیشتر پول میدهم؛ وزنش را دارم، دمبلش را سنگین میکنم. پسش برنمیآید. خوشحالی ندارد این. این عذاب است. آیهی قرآن است بخوانم برایتان؟ آیهاش را. سوره توبه، آیهی ۵۵: «فَلاَ تُعْجِبْکَ أَمْوَالُهُمْ وَلاَ أَوْلاَدُهُمْ». نگاه نکن اینها بیدینها خیلی مال و پامال اینها دارند، خیلی حالشان خوب است، اوضاعشان خوب است.
دیشب مطالعه میکردم آمار. ایکاش میآوردم برایتان. یادم نبود اینها را ذخیره کنم. حالا خودتان مطالعه کنید دیگر. الحمدلله همه دسترسی دارید. وضع آب توی دنیا کدام کشورها بیشتر از همه آب دارند؟ اول برزیل بود، دوم یادم نیست، دوم روسیه بود، سوم کانادا بود، چهارم آمریکا بود. ایران پنجاه و هشتم بود. بعد مثلاً آنها توی هر کیلومتر، مثلاً آمریکا اگر اشتباه نکنم حالا آمارش دقیق است، ۴۰۰۰ کیلومتر آب داشت. بعد مثلاً ایران ۱۵۰! آدم خندهاش میگیرد. مقایسه! میدانی؟ اصلاً یکی از علل پیشرفت غربیها آب است. آمریکا و اروپا باران میآید، باران قطع نمیشود. منابع زیرزمینی ندارند. نفت و اینها بعضیهاشان. ملت عزادار امام حسین. گرمای کمآبی. میگویند تهران رکورد شکسته توی مصرف آب. خرج امام حسین کنیم. باریدن. «فَلاَ تُعْجِبْکَ أَمْوَالُهُمْ وَلاَ أَوْلاَدُهُمْ» خب، میشود. چقدر باران میآید. «إِنَّمَا» (إِنَّمَا) یعنی چه؟ فقط این است. «إِنَّمَا یُرِیدُ اللهُ» خدا اراده کرده «لِیُعَذِّبَهُمْ بِهَا فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا» با همینها عذابشان. عذاب. وزنهی ۱۲۰ کیلویی برای من گذاشتهاند، به من بگویند بلند کن. عذاب است. ۱۳۰ کیلو. وقتی بلد نیستم، چرا به من میدهی؟ خدا! من عرضهی استفاده از نعمت را ندارم. گرفتید آقا؟ جا افتاد مسئله؟ تناسب میخواهد. دنیا تناسب میخواهد.
خب، برگردیم به سؤال. آخر چی شد؟ ما طغیان کنیم دنیایمان آباد میشود یا نابود؟ کدام دنیا؟ دنیای متناسب با خودت و جامعهات آباد میشود. دنیای غیرمتناسب با خودت، آن هم آباد میشود؛ برای کیها؟ برای کافر.
بانک طغیان! اگر طغیان نکردی، دنیای متناسب با خودت آباد میشود. میخوانم برایتان. خیلی روایتهای زیبایی. ما احساس میکنم یککمی هنوز توی شوکیم. روایت بخوانم برایتان. بعد برگردم ادامه این مطلب. چند تا روایت بخوانم. کیف. مسئله. کتاب «المؤمن» را دیشب معرفی کردم. حسین بن سعید اهوازی، از شاگردان امام رضا، امام جواد، و امام هادی علیهمالسلام. از کتابهای بسیار معتبر. از امام صادق روایت میکند: «فی ما اوحَی اللهُ إِلَی مُوسی». خدای متعال به حضرت موسی وحی کرد. فرمود: «مَا خَلَقْتُ خَلْقاً أَحَبَّ إِلَیَّ مِنْ عَبْدِی الْمُؤْمِنِ». موسی! من هیچ موجودی برای من محبوبتر از مؤمن نیست! من عاشق مؤمنم! خدا میگوید من عاشق مؤمنم. «و انی انما ابتلی ولی»؛ امتحانش میکنم. «لما هو خیر»؛ با چیزهایی که برایش خوب است امتحانش میکنم. یک روایت دیگر دارد. خدای متعال میفرماید: «بعضی بندههای من هستند، لا یُصلحُهُ الا الغِنی، بعضی بندههای من هستند، لا یُصلحُهُ الا الفقر.» من میشناسم. بنده میدانم این پول داشته باشد حالش خوب است. نداشته باشد، بیدین میشود. آن یکی را میدانم این نداشته باشد حالش خوب است، داشته باشد بیدین میشود. اینها را من میشناسم. بندههای خودم را هم میشناسم. مدل امتحان هم همینجوری است. با آن چیزهایی که حالش را خوب میکند، امتحانش میکند. مؤمن را خیلی دوست دارم. من عاشق مؤمنم. خدا به حضرت موسی فرمود: «با چیزهایی که براش خوبه امتحان میگیرم ازش. و اعطیه و اوتیه لما هو خیر له.» و اگر چیزی بهش بدهم خوب بهش میدهم. آنی که بهش میخورد میدهم. خوب میدهم. «و ازوی عنه لما هو خیر له». اگر چیزی هم ازش بگیرم خوب ازش میگیرم. یعنی آن چیزهایی که گرفتنش برایش خوب است، من با مؤمن اینجوری تمام میکنم. اگر چیزی بهش دادم، برایش خوب است. اگر چیزی هم ازش گرفتم، برایش خوب است. وقتی که بهش میدهم خوب است. آن وقتی که دارم ازش میگیرم، آن وقتش همین الان است. حواسم به مؤمن هست. «و انا اعلم بما یصلح علیه عبدی.» میدانم بندهام چی لازم دارد. «فَلْیَصْبِرْ عَلَی بَلائِی.» فدای این خدا بشوم. موسی پیغام داده: «من و شما برسونیم. صبر درست میشه. و لِیَ رْضَ بِقَضَائِی.» به من اعتماد کن. راضی باش به کاری که من برایت میکنم. «وَ لِیَشْکُرْ نَعمَائِی.» نعمتم هم شکر کن که میدهم. حواست باشد که به دردت... «اَکْتُبْ فی الصِّدّیقینَ عِندی.» من تو را جزو صدیقین مینویسم. صدیق! خیلی به یوسف گفتند «صدّیق!» «اِذا عَمِلَ رِضائِی وَ اَعْطَی اَمْرِی.» من را راضی نگهداری، حرف من را گوش بدهی، بقیهاش نباش. این نکته بسیار کلیدی است. سعی کن حرف من را گوش بدهی.
حالا آن سؤالی که پرسیدهای: «پول خوب است یا بد؟» اینجاست. به وظیفه برمیگردد. آقا ما ریاست داشته باشیم یا نداشته باشیم؟ اگر وظیفه است. اصلا به سمتش نرو. دست و پا نزن. امام صادق فرمود: «ملعون کسی که دنبال ریاست برود.» ملعون! «من حرصَ هر کی دنبال ریاست، رئیس بشود، کار بکنه، دنبال ریاست برود، ملعون است. ملعون! من حدث فی نفسه: هرکی به ریاست فکر کند، ملعون است.» بخورند صهیونیستها ما را گاز بگیرند. رئیس میخواهیم. فرمانده! خودت را بگذار کنار. خودت را نفرست جلو. گوشه موشهها را خدا به حضرت موسی فرمود: «برو پیش فرعون.» «خدایا! آرام برو. من پشتش میآیم. او رئیس باشد، من دوم باشم. من بعدی باشم. من دیده نشوم. من این پشتمشتا باشم. کار میکنم ولی پشتمشتا. اسمم نباشد. هستم اسمم نباشد. من میخواهم شناخته بشوم.» تو برو آن پشتمشتا. اگر لازم بود شناخته بشوی، من از آن پشتمشتا خودم دَرَت میآورم. اگر هم لازم نبود، همان پشتمشتا نگهات میدارم. من بلدم چهکار کنم. من خیرت را میخواهم. تو به من بسپار. تو دست و پا نزن. سر و صدا هم نکن. ننشین چله بگیر: «خدایا! میشود من هم معروف بشوم؟» این برنامه رفتم، باشم جزو پنج تا؟ چهار تا؟ اول؟ مثلاً آن آقا به یکی از بزرگان گفته بود: «آقا ما خیلی به ما گفتند احساس تکلیف و اینها.» احساس تکلیف کلاً، میدانید که یک حسی است که معمولاً ۴ سال یکبار، تقریباً ۲۰ روز ایام ثبتنام انتخابات یکهو در آدم شکل میگیرد. ۲۰ روزی میآید. فراموش میشود. ولی چند روزی که آدم احساس تکلیفش میگیرد، وِلَم نمیکند. منقبض میشود. هرچه شل کننده و اینها بزنی وِل نمیکند. فقط باید بروی ثبتنام کنی و یکجوری هم است، لامصب! تا رأی نیاوری وِل نمیکند احساس تکلیف. یکجوری که میگوید: «بتاز، فلان فلانشده را نابود کن! تو باید رأی بیاوری.» خودم کرونا!
یکی از بزرگان همین که پرسیده بود از بزرگان، همان که ازش پرسیده بودند، گفته بود: «آقا، من زورم کردند که بروم برای انتخابات جلو. اسم نمیآورم. ثبتنام بکنم. خیلی میگویند: تکلیف تکلیف! چهکار کنم واقعاً؟» به این رسیدگی: «تکلیف است برو ثبتنام. ولی اگر رأی آوردی، دو رکعت نماز شکر بخوان که بههرحال خوب خدا این تکلیف را روی دوش گذاشته و موفق شدی به انجام وظیفه و اینها. اگر رأی نیاوردی، ۴ رکعت نماز شکر. خدا لطف کرد بهت. در جهنم حاضر مسئولیت و ریاست. عقبا. لازم باشد خودم میفرستم جلو.»
این جمله را مرحوم آیتالله العظمی بهجت زیاد میفرمودند. یک کتابی است، به جوانها عرض میکنم بخوانید این کتاب را. تازگی هم نوشته شده کتاب. کتاب دیگر! ماشاءالله قیمتها که نجومی. این کتاب هم یک کتاب کَتوکُلُفت ۸۰۰ صفحه است. که کتاب ۸۰۰ صفحهای میخواند! دو سال یا سه سال پیش، دو سال پیش چاپ شده بود. آن موقع که قیمت کتاب خوب بود، ما ۲۵۰ اینها فکر کنم پول کتاب دادیم. اسم کتابش هست «حضرت حجت». کلاً سخنرانیها و مطالب آیتالله بهجت هرچه در مورد امام زمان بوده جمع کرده. یک فصلی از کتاب در مورد مرجعیت، یک فصلی از کتاب در مورد تشرفات آیتالله بهجتی که برای اولین بار منتشر شده. مطالب عجیب و غریبی دارد. عجیب و غریبی دارد. بخوانید. کتاب ارزش خریدنش را دارد. دیگر مطالب این کتاب این است که خیلی جالب است. آقای بهجت کسی بود که هیچ اسم و نشانهای از خودش به جا نمیگذاشت. هیچجا. مجلس روضه میگرفتند توی مسجد ایشان. اوایل که ایشان آمده بود قم. مجلس روضه که میگرفت، اعلام میکردند: «آقا! اینجا مجلس روضه برگزار میشود.» مثلاً بانیاش امام جماعت مسجد است. ایشان را به عنوان امام جماعت مسجد میشناختند نه به عنوان آ بهجت. یک آقایی هم دیدم تازگی توی قم که یک بخشی از حرم به گوشههایی مثلاً ایشان یک کارهایی میتواند بکند و اینها، یک بنر گنده از ایشان زده بودند. بعد تکتک اتاقها هم عکس ایشان را زده بودند. خیلی مشخص بود دارد از مرجعیت فرار میکند. کار نداریم.
آیتالله بهجت رحمتالله علیه اینجوری بود. تعدادی میشناختند ایشان را. آنهایی که میشناختند میدانستند آقای بهجت درجه یک از جهت علمی. لنگه ندارد. خیلی قوی بود. خیلی قوی بود. حالا عرفانیاش به کنار. از جهت علمی خیلی قوی. آقای بهجت یک جملهای را زیاد توی سخنرانیهایش تعریف کرده بود و تعریف میکرد. میگفت: «مراجع بزرگ کسانی بودند که تا چراغ سبز از امام زمان نگرفتند، مرجعیت را قبول نکردند.» از جملات معروف آقای بهجت بود که زیاد میگفت. توی این کتاب آورده. میگوید بعد مرجعیتهای بهجت که سال ۷۴ با اصرار آمدند، بهشان گفتند که: «آقا! مردم یک تعدادی شما را میشناسند، میخواهند از شما تقلید کنند.» ایشان گفت: «خب، من چهکار کنم؟» گفتند: «رساله میخواهیم.» گفت: «رساله هست. آقایان رساله دارند.» گفتند: «نمیشود. از شما میخواهیم تقلید کنم!» گفت: «من مسئولیتی ندارم که! چون اینها از من تقلید کنم؟ من میخواهم رساله بدهم اسم نزنی آیتالله. نمیزنی. العبد محمدتقی بهجت.» دیگر از این کوتاه نمیآمد. تخفیف ندارد. راه ندارد. دیگر، نه. دیگر توی این کتاب میگوید که به ایشان رفتیم، گفتیم. یکی از شاگردهای رندش میگوید. میگوید: «گفتیم آقا! شما خیلی میگفتی مراجع بزرگ شیعه تا چراغ سبز نگرفته بودند مرجعیت قبول نمیکردند.» حالا آدم را ببین! چه آدم واردی بوده که رفته سؤال کرده! میگوید: «رفتم گفتم که حاج آقا! شما مرجعیت را قبول نمیکردی اینها.» بعد که قبول کردی، این هم از همانهاست. گفتم: «نه حاج آقا! این نمیشود که. خودت قاعدهات را نمیتوانی شکسته باشی. شما گفتی آقای فلانی، آیتالله فلانی رفت.» گفت: «آقا! حالا من یک داستانی دارد عرض میکنم.» «شما این همه اسم آوردی از مراجع، بعد خودت همینجور یک کله قبول کردی!» میگفت: «دیگر خیلی بالا پایین کردم.» آخرش گفت: «بههرحال یک چیزی بود.»
ایشان ۱۴ سال مرجعیتش در اوج. و دیدید چه از دنیا رفت؟ چه تشییع جنازه باشکوهی که حالا در مورد تشییع جنازه دوستان سؤال داشتند باید عرض... ۱۴ سال مراجعی داشتیم. توی بزرگان اصلاً این رسم بود. توی نجف وقتی مرجع میشدند، یعنی وقتی مردم بهشان و اینها فشار میآوردند که باید مرجع بشوید، یک رسمی بود توی علماء. زیاد هم بوده. میرفتند حرم امیرالمؤمنین، توسل میکردند. میگفتند: «یا امیرالمؤمنین! اگر...» ببین من که نمیدانم. من به درد این کار میخورم؟ نمیخورم؟ صلاحیت دارم؟ ندارم؟ اینها هی آمدند اصرار که آقا! مرجعیت. بدون مرجع که نمیشود! نمیشود کنار کشید. مردم مرجع میخواهند. من هم در خودم نمیبینم. دیگر راهکاری که به ذهن اینها رسیده بود این بود که آقا! اگر واقعاً مصلحت نیست، اینها دارند میاندازند گردن من. اگر مصلحت نیست، من بمیرم. چند تا مراجع شیعه اسم نمیآورم این درخواست را کردند از امیرالمؤمنین. یکیشان سه ماه بعد از دنیا رفت. یکی یک ماه بعد از دنیا رفت. عراقی یک ماه بعد از دنیا رفت. آیتالله حسین فاطمی سه ماه بعد از دنیا رفت. «به درد تو نمیخورد.» بعضیها هم نه، ۲۰ سال، ۳۰ سال مرجعیتشان طول کشید. مرجعیت اینجا بود فرار میکردند. میرفتند توی پستو. خدا از آن پستو برداشت میآورد.
شما حاج قاسم رحمتالله! یک عمر کار کرده مخفی. اسم نباشد جایی. کسی نشناسد. یکهو خدا ورمیدارد. سال ۹۱ بود، ۹۰-۹۱ اینها، کنگره آمریکا تصویب کرده بود که قاسم سلیمانی را باید بکشیم. هرجا گیر آوردیم. ایرانیها تازه فهمیدند یک آدمی بین ما دارد زندگی میکند. خیلی مثل اینکه مهم است. بهش میگویند قاسم سلیمانی. ما البته خیلی سال قبلترش جنوب رفته بودیم کرمان. یادم نمیرود این صحنه را. یکی از بچههای سپاه کرمان جهادی بود. اهل جیرفت بود. بچهی سپاهی بسیار باصفایی هم بود. توی ماشینش ما را سوار کرده بود. این اسم آنجا اولین بار برای بنده سال ۸۶ شاید بود، ۸۶ و ۸۷. گفت که: «حاج آقا! ما توی منطقهمان توی این منطقه رابر...»، اشتباه نگویم. گفت: «اینجا یک روستای خیلی کوچکی است. چی چی چشمه؟ قنات چی چی؟ قنات ملک!» اسمی دارد حالا یادم نیست. «این روستای کوچولو یک آدمی دارد به اسم قاسم سلیمانی. حاج آقا! خیلی مهم است. همه داستان. لت و پار کردن لبنانیها. همه کار این است.» گفتم: «برو بابا! مسخره. این خیلی مهم است؟ آمریکا دنبالش است؟ این است؟ بابا! گنده میکنید یکی را!» ما باورمان نمیشد. محلیها میگفتند. باورمان نمیشد. تا خود آمریکاییها آمدند لو دادند. آدم مهمی بوده. روز به روز حاج قاسم به واسطه کار خدا شناختهتر شد. دیگر زد داستان داعش شد. کل منطقه عاشقش شدند. خوب که قشنگ محبوبیت به اوج رسید، کارش را انجام داد. آنقدری که به دردش میخورد، برایش خوب بود. که البته مراقبت هم کرد. خودش را ول نکرد که این شهرت و محبوبیت و اینها ببرتش. آدم عاقلی بود. بهش: «محبوبیت است دیگر. شما دوره بعد باید بیایی رئیسجمهور بشوی.» «نامزد نمیشوی؟» گفت: «من نامزد تیر و گلولهام. برای آنجا نامزد شدم.» گول نخورد. حواسش جمع بود. قشنگ خوب کارش را کرد. هم بودنش خیر بود، هم رفتنش خیر. دیدی چه غوغایی کرد شهادتش؟
یکی از سؤالاتی که چند بار پرسیدند این بود: «شما دیشب کلمه تشییع جنازه میلیونی را گفتی. میلیونی قاسم سلیمانی. بعد گفتی خدا این به آن آدم بده تشییع جنازه میلیونی داد که آنور خالی باشد. حاج قاسم استغفرالله.» ببین! بحث سر این است که تشییع جنازه میلیونی هرکی دارد، بد است؟ بحث این است که تشییع جنازه میلیونی دلالت نمیکند به اینکه خوبی یا بدی، خوب بودهای. ما خواننده معروف عرب داریم که اگر اسم بیاورم میترسم. آن هم سرچ بکنید. آن هم دانلود بکنید. اسم نمیآورم. البته خیلی معروف است. مثلاً قدیمیترها که بیشتر میشناسند. ما پارسال اینجا به مناسبت یک شب یک هتل توی تهران، از کربلا برمیگشتیم تا فردایش بخواهیم مشهد برویم، یک هتل بخوابیم. یکی از دوستان هتل برد. بعد طبقهی بالای هتل رستوران بود. گفت: «برویم رستوران غذا بخوریم. کنسرت زنده و همه چیز هم بود و اینها. نگران نباشید.» بعد عرض کنم که تا وارد شدیم، یک مجسمهای، مجسمهی بانوی بزرگوار مصری بود. گفت: «حاج آقا! این مجسمه را ۴ میلیارد پول دادهاند ساختند برایشان در این رستوران هتل.» که به پول پارسال فکر میکنم ۴ میلیارد میشود ۴۰ میلیارد الان چقدر میشود؟ پول دادهاند برای ساختن این بانوی بزرگوار. حالا بزرگوار که از سر... چی؟ بانوی خواننده معروف مصری ام چی چی. این خانم در تشییع جنازهاش ۴ میلیون آدم شرکت کرده. مصر یک اهرام ثلاثه دارد، یک هرم چهارم هم دارد که این خانم فلانی است. اعجوبه. یک مصاحبه دارد. عبدالباسط بهش میگوید: «موسیقی کی گوش میدهد؟» میگوید: «بانو فلانی. ستاره خاور.» عبدالباسط مشتریش بوده. مرحوم آیتالله العظمی بهجت، تشییع جنازهاش میلیونی بود. استاد علی آقای قاضی که شما حتماً مزار ایشان رفتهاید در نجف، چهار نفر عقب! میخواهم از این تعبیر، تعبیر بسیار زشتی است ولی میخواهم معنا واستون جا بیفتد چون همین اتفاق هم رقم خورده. چهار نفر نعش آمدند ایشان را برداشتند بردند دفن کردند. موسی بن جعفر علیه السلام هم همینطور شد. بابا! اینها همه تشییع جنازهای داشتند. شما برای کسی عزادارید و مشکی پوشیدهاید که اصلاً تشییع جنازه نداشت. حضرت اباعبدالله علیه السلام. خیلی همهاش همهاش قاعده خودش را دارد. خدا بعضی بندههایش را دوست دارد تشییع جنازه میلیونی داشته باشد. آن هم حساب کتاب دارد. میلیونی حاج قاسم باعث جاری شدن رحمت. حاج قاسم را ما جای دیگر فهمیدیم آدم خوبی است. از جاهای دیگرش لو رفته. از آن نامهای که تازه این هم کار خدا بود شب قبل از شهادتش البته شب قبل نبوده، سه ساعت قبل از شهادتش بوده. کاغذ مینویسد روی میز: «خدایا! مرا پاکیزه بپذیر.» ولی خداست این مرد. خداست. این تشنه ملاقات است. قاسم کیست؟ میلیونی؟ میلیونی که آن خواننده؟ ذهنت را قفل کنی؟ جنازه میلیونی. یکهو به این که میرسی میگوید: «این هم حتماً آدم خوبی بوده.» خب، از کجا معلوم؟ اینها دنیاست. خدا هم به خوبها میدهد، هم به بدها میدهد. هرکول هم حساب دارد این مطلب اصلی. اینها هرکدام حساب دارد. اینها همهاش دنیاست. هیچ دلالتی به هیچی ندارد. شما خوب و بد را با این نمیتوانی تشخیص بدهی. جای دیگر باید فهمید.
فضیل بن یسار میگوید: چقدر این روایت زیباست! میگوید آمدم خدمت امام صادق علیه السلام. حضرت یک مرضی گرفته بودند. بیماری. مرض تن. حالا تعبیر «مرض» توی فارسی ما کلمه زشتی است. «بیماری» ترجمه فارسیاش. حضرت یک بیماری گرفته بودند. «لم یَبْقَ مِنْهُ إِلَّا الرَّأْسُ» تمام بدن حضرت دچار بیماری شده بود و فقط سرشان بیمار نبود. حضرت فرمودند که: «یا فُضَیلُ! إِنَّنِی کَثِیراً مَّا أَقُولُ» چقدر زیباست! فرمود: «من خیلی این جمله را میگویم فضیل! میگویم که آدمی که اهل معرفت است برایش چه فرقی میکند کجا باشد؟ توی چه حالی؟» بعد فرمود که: «مردم اینور و آنور زدند ولی ما و شیعیانمان توی صراط مستقیمیم.» «یا فُضَیلُ بنُ یَسَارٍ! إِنَّ الْمُؤْمِنَ لَوْ أَصَابَهُ لَمَا بَیْنَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ کَانَ ذَلِکَ خَیْرًا لَهُ وَلَوْ أَصَابَهُ مُقَطَّعًا أَعْضَاءً کَانَ ذَلِکَ خَیْرًا.» «یا فُضَیْلُ بنُ یَسَارٍ! إِنَّ اللَّهَ لَا یَفْعَلُ بِالْمُؤْمِنِ إِلَّا مَا هُوَ خَیْرٌ لَهُ.» فضیلت فضیل هم از اصحاب خوب امام صادق علیه السلام بوده. فضیل وقتی از دنیا رفت، خواستند غسلش بدهند. آدم حسابی بوده که ذهنتان بماند. جالب است. میخواستند غسلش بدهند. یکی از دوستان موقع غسل فضیل بن یسار شرکت کرده بود. بعد آمد خدمت امام صادق. گفت: «که آقا! ما رفتیم فضیل را غسل دادیم. چیز عجیبی دیدیم. عورت کنه برای مرده دیدهاید دیگر. اینقدر میپوشانند عورت مردم مؤمن را. آب که یککم میخورد به این لنگی که جلوی فوز بود ما احساس میکردیم با دست، درست میفهمیدیم. واقعاً مرده مگر میتواند با دستش بگیرد؟» حضرت فرمودند: «رَحِمَ اللهُ الْفُضَیْلُ! إِنَّهُ مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ!» آرام! «از ما اهل بیت بود. این کار را ازش برمیآید.» فرمود: «فضیل! مؤمن یکجوری است. اگر صبح پا شد دید ما بین مغرب و مشرق را بهش دادهاند.» امروز صاحب کل کره زمین است. «كَانَ ذَلِکَ خَیْرًا لَه» حتماً لازم داشته. حتماً برایش خوب بوده است که خدا بهش میدهد. «اگر هم یک روز صبح پا شد دید تمام اعضای بدنش تکهتکه شده، کانَ ذَلِکَ خَیْرًا لَه.» حتماً لازم داشته. حتماً برایش خوب بوده.
بعد این جمله طلایی را قاب کنید. به قول آقا: «بکوب آن عقبهی ذهنت! این را داشته باشی. یاد» «ان الله لا یفعل بالمومن الا…» ساده است. عربی بلد است. «ان الله» معنایش: خدا. «لا یفعل» انجام نمیدهد. «نسبت به مؤمن، الا ما هو خیر له.» خدا هر کار با مؤمن بکند، برایش خوب است. برایش لازم است. بسپار دست من. «آقا! من تلاش نکنم؟» چرا؟ برای اینکه من اصلاً بهت دستور دادم تلاش کنی. «من مریض شدم دکتر نرم؟» قطعاً. دکتر نروی که میزنمت پرتت میکنم جهنم. کاسبی اگر نکنی. پیغمبر فرمود: «کاسبی نکنی، بروی توی مسجد بنشینی، خدا...» شما بگو: «خدایا! تو به من دستور دادی. من بروم در مغازه. بِسْمِهِ تَعَالَی. قفل را باز میکنم. مینشینم.» خب، چهکار میکنم؟ «مگس میپرانم.» یعنی چی؟ یعنی بقیه دروغ میگویند من نمیگویم. بقیه لای میکشند من نمیگویم. نزول میدهند من نمیدهم. «گرسنگی بمیری.» وظیفهام است. تو فکر میکنی وظیفهات این است که پول در بیاوری؟ وظیفهی تو پول درآوردن؟ وظیفهی تو اینجا بنشینی بفروشی؟ ساندویچت را درست کنی؟ مغازه ساندویچی، مثلاً سرپا نگهداری؟ وظیفهی تو همینقدر است. بقیهاش دیگر به تو ربطی ندارد. بعد تازه زیاد بده کم بده. باز هم روایت بخوانم. خیلی این روایت زیباست. از آن روایتهای چالشی دیشب که ذهنتان را ریخت به هم.
یکی دیگر بگویم. ابن ابی عمیر نقل میکند. روایت ابن ابی عمیر را میگویند اگری روایت به ابن ابی عمیر رسید در سند روایت، بقیهاش را دیگر نگاه نمیکنم. برای اینکه ابن ابی عمیر هرچی روایت کرده درست بوده. ایشان نقل میکند. میگوید که حضرت موسی علیه السلام یک روز رفته بود ساحل. البته ساحل حلال دیگر. قطعاً آن موقع که ساحل اوضاعش خوب بود و اینها. یک سؤال دیگر هم ما بین پرانتز از سؤال دیشب بگویم. بعد دیگر ادامه بحث. یک سؤال دیگر که باز یکی از جوانان پرسید. گفت: «آقا! دیشب گفتی که از پادشاه مثلاً بد درخواست کرد بعد باعث شد که مثلاً سه روز جنازهاش روی زمین باشد. بعد توی روضهی امام حسین لشکر دشمن درخواست کرد به بچه آب بدهند.» پاسخش این است. امام حسین علیه السلام درخواست نکرد. یعنی تمنا نکرد. امام حسین اتمام حجت کرد. اول قرآن را آورد قبول نکردند. بعد بچه را آورد تمنا نکرد. تو خدا! این نکته اول.
نکته دوم، درخواست جا دارد؟ بله! ما داریم توی روایت امیرالمؤمنین از یهودی قرض گرفته. از یهودی قرض گرفته. آن وقتی بوده که لازم داشته. از کس دیگر هم بر نمیآمده. کسی هم نداشته یک مقدار پول مثلاً. ولی این داستان معلوم میشود که این به آن پادشاه که رو زده، میتوانسته برود از کس دیگری بخواهد. این وقتش نبوده، جایش نبوده. تفکیک کرد از همدیگر.
خب، برگردیم به روایت. حضرت موسی علیه السلام نشسته بود کنار ساحل دریا. «اذ جاء صیادٌ فَخَّرَ لِلشَّمسِ ساجداً». یک صیادی آمد. اول یک سجده برای خورشید کرد. خیلی روایت جالبی است. بعد شروع کرد یک سری حرفهای مشرکانه زدن. از این حرفهای انگیزشی و اینها. مثلاً: «ای خورشید تابان من! روزم را با یاد تو آغاز میکنم. انرژیهای مثبتت را بر من ساطع بکن.» یک سری حرفهای مشرکانهای زد. «و ثم القاء شبکة.» تور را انداخت توی آب. دفعه اول انداخت درآورد. دید پر است. دوباره انداخت درآورد. دید پر است. بار سوم انداخت درآورد. دید پر است. «ثم مضی.» جمع کرد رفت. حضرت موسی. بابا! انبیا و اولیا این شکلی بودند! هرجا میرفتند همه عالم ملک خداست دیگر. خدا. توی هر صحنه. همه عالم صحنهی نمایش است. پردهی نمایش است. تو هرجا که نگاه کنی. به قول حاجی سبزواری میگوید: «موسایی نیست!» خیلی این بیت قشنگ است. «موسایی نیست کتا بانی انا الحق شنود، ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست.» موسایی نیست که تا بانگ «انا الحق» شنود. میگوید: «آن درخت نبود که باعث شد موسی حرف زد. خدا از آن درخت به موسی گفت: من خدایم.» همه درختهای عالم دارد این را میگوید. گوشت موسی نداری بشنوی. همه صحنهها قدرتنمایی خداست و خدا دارد با ما حرف میزند. شما الان امشب اینجا چهکار میکنی؟ چرا باید توی این جلسه اینجا نشستی؟ امین حکایت دارد. حرفی دارد. حضرت موسی چشمش تیز. ذهنش آماده است. میفهمد.
نفر اول انداخت و جمع کرد رفت. «ثم جاء آخر.» نفر دوم. «فَتَوَضَّأ.» خیلی بامزه است. قشنگ شبیه جوکهای تلگرامی است که از این جوکها زیاد میسازند. این مدلی. با این تم جوک زیاد. نفر دوم آمد آقا! این اول کنار آب یک وضو گرفت. «ثم قام و سلم.» پا شد یک نمازی هم خواند. «و حمدالله و اثنی علیه.» کلی هم حمد خدا و ثنا. «خدایا! فدایت بشوم و من برای تو آمدهام و دستم جلو کسی دراز نباشد. من فقط بندهی توام.» از این حرفها. بعد تور را انداخت توی آب. «فلم تخرج شیئاً.» دفعه اول که چیزی در نیامد. دوباره انداخت. چیزی در نیامد. دفعه سوم که انداخت، «فَخَرَجَتْ سَمَکَةً صَغِیرَةً». یک ماهی برداشت. «فَحَمِدَ اللهَ وَ أَثْنَى عَلَیْهِ.» چقدر هم تشکر کرد. «خدایا! ممنونتم! وای ماهی!» و صرف و رفت. دیگر خداییش یکجوری است دیگر. «فقال موسی» موسی تعجب کرد. «خدایا! چیست داستان؟» این آمد کلی دریوری گفت. با خورشید حرف زد. سجده برای خورشید کرد. به تو هم بد و بیراه گفت. سه بار پر کردی تورش را! این کلی نماز و وضو و خدا و پیغمبر و اینها. دفعه اول هیچی. دفعه دوم هیچی. دفعه سوم یک دانه ماهی کوچولو. این هم حمد کرد رفت.
اینجای داستان خیلی قشنگ. حضرت موسی همانطور که میتواند با خدا حرف بزند، گفتوگو بکند. خدا حرف میزند دیگر. ملکوت عالم پرده نیست. داستان چون قشنگ بود. این را هم ما بینش. موضوع نذورات را با یک روایت یا حدیث به حاضرین یادآوری کنید که شب شام میدهیم. پول میخواهد اینها. شما تفکر انسان بکند. تذکر بدهد که اینجا شامی که میدهیم پول میخواهد. این مثل داستان حضرت موسی نیست. مثلاً من مسلمان. از آسمان بیاید. مثلاً دیگ پر بشود. پول میدهند. خرج میکنند. پول میخواهد. نذورات دارد. ما هم هی گوش نمیدهیم و هی دیگر امشب دیگر واقعاً مستاصل شدهاند و همین مؤمنه که هیچی گیرش نمیآمد. آخر یک ماهی کوچولو. شبیه همینها. احتمالاً چیزی هم خیلی کاسب نیستید. امشب بههرحال در راه خدا کمک کنید. انشاءالله یک مجلس امام حسین و هر چند صد هزار برابر برمیگردد. و از این حرفها که دیگر خودتان بهتر میدانید.
خدای متعال به موسی فرمود: «انظر عن یمینک.» خب، سؤال شد برایت؟ سمت راستت را یک نگاهی بکن. دست مسافرم. موسی یک نگاهی کرد به سمت راست. «فَکَشَفَهُ لَهُ عَمَّا أَعَدَّهُ اللَّهُ لِلْمُؤمِنِینَ.» راست را که نگاه کردید، اوه! خدا برای مؤمن چیا که کنار نگذاشته! بعد فرمود: «انظر عن یسارک.» حالا چپت را نگاه کن. خب، سؤال: چرا گفت راست و چپ؟ ببینم کی اهل فن است؟ اهل ذوق؟ مطلب را روی هوا زد. آفرین! اصحاب یمین. اصحاب شمال. اصحاب یمین بود. سمت راست. این اصحاب شمال سمت... به موسی فرمود: «چپت را هم یک نگاه بکن!» نگاه کرد. بدبختیها و گرفتاریهایی که خواهد داشت این کافر. خدای متعال فرمود: «یا موسی! مَا نَفَعَ هَذَا مَا أَعْطَیْتُهُ وَ لَا ضَرَّ هَذَا مَا مَنَعْتُهُ.» دیدی داستان چیست؟ فکر کردی همین بود؟ همین یک تکه را؟ آخه ما ذهنمان این شکلی است دیگر. یک کلیپی از کلاسهای سواد رسانهای تدریس میشود. چند نفر ایستادهاند ماهی بگیرند. ماهی توی تورشان نمیافتد. این مثال، مثال قشنگی هم هست. به درد این ایاممان هم میخورد. بگویم و دیگر کمکم بحث را.
فیلم ساختند. داستان دارد. درام دارد. یک بابایی میآید وایمیایستد. اینها مثلاً همه روی عرشه کشتی ایستادهاند با قلاب. هیچکس ماهی نمیافتد برایش. یکی میآید وایمیایستد، یک تکونی، یک قری به کمر میدهد. این همین که قلاب یک تکونی میدهد، ماهی توی قلابش میگیرد. میرود. خب، بعد چه اتفاقی میافتد؟ همه بگویند! همه شروع میکنند قر دادن! ذهن این شکلی است. سریع فکر میکند که این به آن ربط دارد. این اگر ماهیگیرش آمده، بهخاطر قرش بوده است. که توی سواد رسانه میگویم: «بابا! سلبریتیها، اینهایی که میگویند اینها، این ربط ندارد به آن. یعنی مثلاً یک حرفهای بیدینی ربط ندارد مثلاً به آن پول زیادش. آرتیست درجه یک است.» اینها همه را ما قاطی میکنیم. به خدا و پیغمبر فحش داده. اینقدر حالش خوب است. اینقدر پولش زیاد است. از پارو بالا میرود. اینجا مثلاً فکر میکنیم که این چون سخن شرکآلود گفت، سجده به خورشید کرد، اینقدر تورش پر شد. یک آمریکا میرود برمیگردد. صحبت کنیم. حال خوب یعنی چه؟ وضع خوب یعنی چه؟ باید گفتوگو کنیم. بالاخره اینها چه ربطی به همدیگر دارد؟ آدم ساده نگاه میکند میگوید: «خب، نگاه کن! این سجده برای خورشید کرد، تورش هم پر شد. نماز چیزی ندارد. خدا به نماز هم به با نمازها چیزی نمیدهد. بی...» گذاشتم. بعضی چیزها اصلاً ظرفیت ندارد توی این دنیا.
من یک خاطره بگویم و عرضم تمام. برویم توی روضه. فرمود: «دیدی که با این همه چیزی که دارم به این مؤمن میدهم، آنقدری که بهش ندادم، بهش ضرر نمیزند؟ با آن همه گرفتاری که سر این کافر...» حضرت موسی عرض کرد: «عرفک ان یرزا بما صنعت.» شناخت و راضی باشد به کارت. کارهایت حرف ندارد.
دو نفر رفته بودند حرم امیرالمؤمنین علیه السلام. گفتش که: «یک شاعر ایستاده بود. از شاعران قدیمی و کارکشته. خیلی زیباست.» زیارت میکرد. یک شاعر بادیهنشین تازهکار ناشی وارد شد. «شعر سرودهام و آمدهام صله بگیرم. پول بدهم. مثلاً موز بدهی، جایزه بدهی.» میگوید: «شروع به یک شعر افتضاح. چپاندرقیچی، قهر و قاطیماست و از اینور به آنور نه وزن دارد نه کلمه دارد. هیچ شعری را خواند. یک تکه از این قندیلهای بالای ضریح افتاد توی بغل این که چند مثلاً شمشی بوده. چقدر پول این بود؟ یا علی! ممنونم.» رفت. گفتم: «عجب! مثل اینکه امروز روزش است. امروز از این چیزها میدهند.» گفت: «من هم یکی از شعرهای خوب را درآوردم. کلی زحمت و از قافیه تر و تمیز شروع کردم خواندن. گفتم: یا...» میدانی من چقدر گرفتارم؟ شمش هم ندهی، یک چیزی حالا بده. خرید امروزمان در بیاید. هی میخوانم. هی نگاه اینور آنور. بیت اول. بیت دوم. زیر شاید توی جیبم آمده. چک. هی میخوانم. دارد تمام میشود دیگر. بیت آخر است. بیت آخر را هم خواندم ها! «آقا! شما حالی برایتان دست نداد؟ شما چیز نشد؟ شما توی جیبت چیزی نیفتاد؟» آن! خیلی دلم شکست. جمع کردم رفتم. «دیگر برای شما شعر نمیگویم.» ظاهراً کسی دیگر این خواب را دیده بوده حالا دقیق یادم نیست یا خودش یا کس دیگر. شب خواب میبیند. به نظرم میآید کس دیگری بوده است. این داستان را مرحوم شهید دستغیب نقل کرد از ایشان توی خاطرم است. خواب میبیند. صبح میآید به من میگوید که: «دیروز داستانی داشتی با حرم امیرالمؤمنین.» میگوید: «چطور؟» میگوید: «دیشب خواب دیدم امیرالمؤمنین را. به من فرمودند: بروید به فلانی بگویید که شعرت را قبول کردیم. شعرت هم قشنگ بود. فکر نکنی ما از شعر خوشمان نیامد یا شعر تو مشکل داشت. من شعر تو را خواستم مزد بدهم. دیدم دنیا ظرفیت ندارد مزد تو را خودش جا بدهد. گذاشتم بیا اینور خودم بهت بدهم در ظرف آخرت. این را بهش بگو. کم نیاور. هیچکس ضرر نمیکند با این خانواده. این را مطمئن باش. مطمئن باش. نگو آقا اینجور نشد. آن خوب نشد. این اینطور شد. آن آنطور شد.» خاندان کرم.
اگر کسی میخواهد امشب دل ببرد از امام حسین علیه السلام، من به شما بگویم یکی از روضههایی که بهشدت محل توجه است، روضه امشب است. تا جایی که مرحوم سیبویه نقل میکرد، این روضه را سالها روضهخوان حرم امام حسین بود. ظاهر از بعضی بزرگان هم شنیده بود. میفرمود که: «من به شما بگویم داستان چیست که توی حرم ابیعبدالله قبر این بچه را از امام حسین جدا کردند؟» توی ششگوشه قبر علی اکبر از امام حسین جدا است. گفت: «سرش این است.» اهل باطن میفهمند که توی این حرم دفتردار اکبر است. اسمها را او مینویسد. اسمها را او مینویسد و اگر کسی آقا محبتی کند، ابراز ارادتی کند، به علی اکبر، نه نه، امام حسین میخرد، فاطمه زهرا میخرد. قضایایی هم هست. نمیخواهم خیلی وقتتان را بگیرم. بعد سریع روضهام را بخوانم، تحویل بدهم که آن اهل دل به نظرم مرحوم چاوشی بود. میگوید: «کاروان راه انداختیم، رفتیم کربلا. شب جمعه رسیدیم. بعد به این رفقا گفتم که وسایلتان را بگذاریم، برویم حرم.» گفت: «آمدیم حرم.» «رفقا را جمع کردم. یک روضه خواندم. روضهی حضرت علی اکبر را خواندم.» «شب جمعه برگشتیم. رفتم محل استراحت.» «رفقا هنوز توی حرم بودند. یک چرتی زدم. یک ساعت، دو ساعت.» «برگشتم حرم با چشمهای بادکرده از اشک.» «رفقا گفتند: چی شد فلانی؟ تو الان حرم بودی. رفتی خانه خوابیدی. چرا حالت این است؟ چهجوری برگشتی حرم؟» گفتم: «هیچی نگویید! من رفتم توی محل استراحت. خواب دیدم. امام حسین فرمود: آمدی روضه خواندی. به قول ماها دمت گرم! باریکالله! ما توجه کردیم. عنایت داشتیم. ولی اگر باز هم شب جمعه کربلا بودی، دیگر روضهی علی اکبر مادرم!» من خیلی روی این فکر میکردم. چرا؟ دیدم وجه اصلیاش ظاهراً همین است. چون گفتند این بچه آینهی پیغمبر بود. این اصلاً عکس پیغمبر بود. «أشبهُ الناس برسول الله.» اینقدر این بچه شبیه پیغمبر بود، انگار توی میدان پیغمبر را قطعهقطعه کردهاند. به پیغمبر حمله کردهاند. این روز وقتی تداعی میشود، این صحنه وقتی برای فاطمه زهرا تداعی میشود، آن عشقی که به رسول الله داشته، همهی وجودش به هم میریزد. اصلاً عجیب است. میدانید هیچکدام از... میخواهم بگویم بعد وارد مقتل بشوم. آماده بشوید. خب! بعد برویم. هیچکدام از شهدای کربلا وقتی که شهید شدند، شهید شدند در معرکه. معرکه وسط میدان. وسط دشمن است. وسط نامحرم است. همه مردند. یک شهید بوده در کربلا. فقط یک شهید بوده که وقتی خبر شهادتش منتشر شد، زینب کبری به سرزمین... از خیمه تا وسط میدان رفت. هی به سر کوب. علی اکبر! خودش را انداخت روی جنازهی علی اکبر.
«سنش را برایت بگویم باید مقتل بخوانم. در لهوف سید بن طاووس از صفحهی ۱۱۲ این مطلب شروع میشود. میگوید که: «جَعَلَ أَصْحَابُ الْحُسَیْنِ یُسارِعُونَ إِلَی الْقَتْلِ بَیْنَ یَدَیْهِ». اصحاب امام حسین یکییکی رفتند میدان. کشته شدند. «فَلَمَّا لَمْ یَبْقَ مَعَهُ سِوَی أَهْلُ بَیْتِهِ». دیگر از غیر بنی هاشم هرکی بود کشته شد. ماندند بنی هاشم. که آنها گفته بودند تا ما نوبت به بنی هاشم برسد. اینها نوهی رسول الله. اولین از بنی هاشم که دید دیگر نوبت بنی هاشم شده، خواست میدان برود. کی بود؟ «خَرَجَ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ». حسین علیه السلام. تعبیر مقتل عجیب است. باز عرض کردم چند شب پیش هم. مقتل مثل ما نیست. مثلاً رمان نیستش که صحنهپردازی بکند. عاطفیاش بکند. تاریخ است. اگر توی متن تاریخی عبارتی آمده، معلوم میشود خیلی یک چیزی نمایان بوده که تاریخنگار دست به قلم... عبارت از اینهاست. میگوید: «وَ کَانَ مِنْ أَشْبَهِ النَّاسِ وَجْهًا». این بچه خیلی «و أَحْسَنُهُمْ خَلْقًا». خیلی هم خوشاخلاق بود. «فَاسْتَأْذَنَ أَبَاهُ فِی الْقِتَالِ». آمد از بابا اجازه گرفت برود میدان. برعکس جاهای دیگر که امام حسین معطل میکرد، اجازه نمیداد تا درخواست کرد. «فَأَذِنَ لَهُ». فرمود: «برو.» صحنه را شما را به خدا. من پرسیدم قبل جلسه پدر شهید توی جلسه داریم؟ گفتم داریم. البته قطعاً پدر شهید تجربهی این حال را ندارد. چون فقط خبر شهادت بهش رسید. نبوده وسط میدان توی آن لحظه. حال امام حسین را ببینید. فرمود: «برو میدان.» اجازه داد میدان برود. «ثُمَّ نَظَرَ إِلَیْهِ». یک نگاه میکرد به قد و بالای این بچه. چهجور نگاه کرد؟ نظر! تا حالا به چشم آخر به کسی نگاه کردی یا نه؟ مریض داشتی؟ جواب بکنن خوبی! برانداز بکنیم. تصویر توی ذهنت بماند. یک خاطره بعد از مرگش داشته باشیم. دیگر آخرین چهرهای است که توی ذهنت عکسش است برایت. میگوید: امام حسین «وَ أَخَوُتُهُ». چشمهایش پر اشک شد. «ثُمَّ قَالَ». شروع کرد دعا کردن. دیگر امام حسین همه عاشورا همهاش در حال مناجات با خداست دیگر. گفت: «اللهم اشهد». «خدایا! تو شاهد باش. فقط بروز علیهم غلام». میدانی کی دارد میرود میدان؟ «أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقًا و خُلْقًا و مَنْطِقًا بِرَسُولِكَ» میدانی. برایتان یک توضیح بدهم جا بیفتد. بعد احساس میکنم در معرفت نسبت به این روضه خیلی اثر دارد. یادگاری بماند. و عهد هم بکنیم با این. وقتی گریه کردیم انشاءالله باشد بین ما و حضرت علی اکبر. شب اول قبرمان بیاید حضرت علی اکبر.
یادگاری امشب. عرض نکردم روایت داریم امام عسکری فرمود: «یادگاری داشته باشید. خیلی به دردتان بخورد.» امام حسن عسکری فرمود: «من از خدا تشکر میکنم که آنقدری به من عمر داد که فرزندی به من بدهد و فرزندی را ببینم که أَشْبَهُ النَّاسِ بِرَسُولِ اللَّهِ خَلْقًا وَ خُلُقًا. این عبارت ما در مورد امام زمان داریم. امام عسکری فرمود: «مهدی من شبیهترینه به پیغمبر.» خب، حالا توضیحش و استفادهاش در این روضه چیست؟ محبت امام عسکری به امام زمان چیست؟ توجهش چیست؟ نگاهش چیست؟ نگاه ابی عبدالله به علی اکبر این بود. میتوانی عمق قضیه را بگیری. علی اکبر معصوم است؟ امام نیست ولی معصوم است. توی عالیترین درجات قرب. وقتی دارد میدان میفرستد، مثل حال این است که امام عسکری امام زمان را بفرستد میدان. گفتم: وقتی امام زمان به دنیا آمد، امام عسکری ۳۰۰ تا گوسفند عقیقه کرد برای امام زمان که این بچه حفظ بشود. در امان بماند. دشمن زیاد دارد. هرچیزی که امام زمان حفظ شده از دشمن، آسیب نریزی. برعکس کربلا این فرمود: «کنا اذ اشتغنا الی نبیک نظرنا الیه.» «خدایا! تو میدانی ما هر وقت دلتنگ پیغمبر میشدیم، به او بچه نگاه میکردیم.»
بعد امام حسین صدا زد به عمر الله. «رحمک» ببین! هنوز بچه کشته... میخواهد برود میدان. کار میدان رسیده. حضرت عمر سعد را نفرین کرد. فرمود: «خدا رحمتت را قطع کند.» سادگی امروزیاش یعنی چه؟ «خدا بچههایت را ازت بگیرد. این قدر قطعیت بچهها را ازم گرفتی.» جلوی میدان. روضه را سریعتر میخواهم هم بیاورم. اول و آخر. میدانید دیگر اینجا رفت و برگشت. گفتوگو میکرد. نمیخواهم وقتتان را بابت این روضه بگذارم. رفت و برگشت حالی داشت. و این آمد به امام حسین گفته دیگر. گفتوگویی شد و اینجا برگشت به میدان. کشت. اول که رفت تعدادی را کشت. برگشت به امام حسین گفت: «من تشنهام.» آن قضایا. دوباره برگشت میدان. اینجا دوباره دارد که «فَبَکَی الْحُسَیْنُ». امام حسین دوباره گریه کرد. فرمود: «وا یا بُنَیّ! قاتل قلیله». «پسرم! یککم دیگر بجنگ. سیراب میشوی.» دیگر سیرابی میشوی که هیچ وقت تشنه نخواهی شد. رفت میدان. «فَقَاتَلَ أَعْظَمَ الْقِتَالِ». بهترین جنگ عمرش را کرد علی اکبر. «فَرَمَاهُ مُنْقِذُ بْنُ مُرَّةَ بِسَهْمٍ». این منقذ بن مره ملعون تیری انداخت. خورد به علی اکبر. «فَصَرَعَهُ». تیر که علی اکبر خورد، از روی اسب به زمین افتاد. «فَنَادَى یا أَبَتَاهُ! عَلَیكَ السَّلَامُ». صدا زد: «بابا! خداحافظ! جدم پیغمبرم به شما سلام میرساند. سیرابم کرد رسول الله و به تو میگوید زودتر بیا. همه منتظر توییم.» بگویم و عرضم را تمام کنم. اینجا دارد که «فَجَاءَ الْحُسَیْنُ عَلَیْهِ السَّلامُ». حضرت خودش را رساند. «حَتَّى وَقَفَ عَلَیْهِ». نمیخواهم امشب روضه را خیلی پرشور تحویل بدهم. میخواهم آرام با همین گامی که میخواهم تمام کنم. عزیزمان بعد فیض بدهد. میخواهم آرام گریه کنیم ولی از عمق جان بسوزیم. صحنه را فقط خوب تصور کنید. پدر شهید را ببینید. همه جانش، همه زندگیاش، شبیه رسول اللهاش. با این وضع مواجه شده است. «وَقَفَ عَلَیْهِ». آمد بالای علی ایستاد. اولین کاری که کرد وقتی علی اکبر را دید، چی گفت؟ حرفی زد؟ کار خاصی کرد؟ تصور کنید. امام حسین رسید. از اسب پیاده شد. بالای بچه ایستاد. این پیکر پارهپاره را دید. گفتند فقط یک کار کرد: «وَ وَضَعَ»
در حال بارگذاری نظرات...