این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
* اثر دو انشعاب نژادی در تمام طول تاریخ؛ بنیاسماعیل و بنیاسرائیل [4:55]
* حضرت آدم و نوح (علیهماالسلام)؛ پدران بشریت [8:16]
* حضرت ابراهیم (علیهالسلام)؛ پدر انبیاء پس از خود [13:00]
* ماجرای احتجاج حضرت ابراهیم (علیهالسلام) و سرکشی قوم ایشان [15:25]
* استجابت دعای حضرت ابراهیم (علیهالسلام)؛ بشارت فرزندی حلیم [23:40]
* خواب حضرت ابراهیم (علیهالسلام) و ذبح حضرت اسماعیل (علیهالسلام) [31:08]
* سلام بر ابراهیم (علیهالسلام)؛ بشارت پیامبری از صالحین [36:41]
* کمالات جناب هاجر و رسیدن نسل مسلمانان به ایشان [46:23]
* استجابت دعای حضرت ابراهیم (علیهالسلام)؛ محبوبیت بنیاسماعیل در دل مردم [50:05]
* روضه خواندن و بیان واقعه کربلا توسط خداوند بر حضرت ابراهیم (علیهالسلام) [52:39]
* مکالمه حضرت اسماعیل (علیهالسلام) با پدرش به هنگام ذبح [56:59]
* خواب حضرت سکینه (سلاماللهعلیها) و درد دل ایشان با حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) [1:02:17]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
دربارۀ گذشته و آیندهٔ شام، این شبها با دوستان مباحثی را داشتیم، به مناسبت اینکه اهلبیت عصمت، اسرای کربلا، این ایام در شام تلخیهایی را تحمل کردند. مرکز فتنه در عاشورا شام بود؛ حکومت یزید، محل حکومت او در واقع ادامهٔ حکومت معاویه بود. به همین مناسبت کمی خود این منطقه را داشتیم بررسی میکردیم که چه شرایط و ویژگیهایی دارد، هم قبلش، هم بعدش. به هر حال، زمانها و مکانها روحی دارند.
خود موقعیت جغرافیایی اثر دارد. شما هر جای کرهٔ زمین مسافر که باشید، نمازتان شکسته است؛ مگر اینکه قصد ده روز کنید. ولی مسجد کوفه، یا به تعبیر بعضی مراجع، شهر کوفه، نماز را میتوانید کامل بخوانید. حرم امام حسین (علیهالسلام)، نماز را میتوانید کامل بخوانید. این زمین یک شرایط و مختصاتی دارد که اثر متفاوتی دارد با بقیهٔ زمینها. فرق میکند، هم زمین این شکلی است، هم زمان این شکلی. شب جمعه با بقیهٔ شبها فرق میکند، شب رحمت. روز جمعه فرق میکند. برای همین ظهر جمعه نماز جمعه واجب شده است. نماز جمعه را روز دیگری نمیشود، احکامش با همهٔ نمازها متفاوت است. اینها شرایط و ویژگیهای زمانی و زمینی شام است.
از جهت زمینی موقعیتی دارد که مهمش میکند، باعث میشود که به آن توجه بکنیم؛ در تحلیلهای ما اثر دارد. هم در گذشته این طور بوده است، هم در آینده این طور خواهد بود. بحثی را از امشب میخواهیم شروع کنیم. حالا مباحثمان، ماشاءالله، آنقدر پر دامنه و پر مطلب است که من از یک طرف دلم نمیآید که ناخنک بزنم و رد شوم، از یک طرف هم میدانم شروع بکنم نمیشود آنقدر ساده و سریع رد شد. حالا زمانبندی بحث تو ذهنمان این بود که این جلسات اول تاریخ قبل از اسلام شام را بگوییم؛ دو سه جلسه هم تاریخ بعد اسلام، فتح بنیامیه و اینها؛ دو سه جلسه هم برویم سراغ سفیانی و قضایای قبل از ظهور. ولی خب مطلب زیاد است. یعنی حالا نمیدانم چطور میشود. فعلاً شروع میکنیم، توکل بر خدا ببینیم به کجا میرسیم. حیفم میآید بعضی مطالب مطرح نشود.
بحثی که امشب میخواهیم شروع بکنیم، یک نکتهٔ بسیار مهمی است در تاریخچۀ شام. میدانید ما بحث تاریخی اینجا نمیکنیم، نگاه تاریخی داریم ولی مباحثمان ابعاد مختلفی دارد. یک قضیهٔ مهمی که در قضیهٔ شام مطرح است، دو تا ریشه، دو تا نژاد، که حالا در واقع دو تا نژاد شاید خیلی تعبیر خوبی نباشد؛ دو تا انشعاب نژادی مطرح است. این دو تا انشعاب نژادی در تمام طول تاریخ اثرش موجود است، دیده میشود. عنوان این بحث این است: "بنیاسماعیل و بنیاسرائیل". این دو تا انشعاب نژادی که بنیاسماعیل ریشهاش از مکه است و بنیاسرائیل ریشهاش از شام. همیشهٔ تاریخ همین دو تا با همدیگر چالش دارند. کمی میخواهم این را امشب واردش بشویم، چون بحثهای مهمی است. خود بنده هم تا حالا اینها را نگفتم؛ یعنی خب تا حالا نگفتیم که آنقدر مطلب هست که به تکرار دیگر نمیرسد. همین قدرش هم رسیده را تمام عمر ما کفاف نمیدهد که بخواهیم بحث بکنیم؛ چه برسد به اینکه بخواهیم تکراریاش را خدمت شما عرض کنم که یک مباحث مهمی اینجا هست که کمی ریسک آدم میشود! یکهو یک چیزهایی جرقه میزند که یک اکتشافی میشود برای آدم. یکهو یک بحثی از تو دلش یک نکات عجیبی در میآید که خیلی دقیق و کاربردی است.
امشب قضایای حضرت ابراهیم (علیهالسلام) را میخواهم بگویم، با انشعاب بنیاسماعیلش. فردا شب وارد بنیاسرائیل انشاءالله خواهیم شد. یک کمی، یکی دو جلسهای بنیاسرائیل را بحث بکنیم، اگر تموم بشود مطلبش؛ تا بعد برسیم به قضیهٔ بنیامیه و برسیم به آخرالزمان و قضیهٔ اسرائیل و فلسطین و اینها و قضایای قبل از ظهور، که داستان قبل از ظهور، داستان حکومت یهودیان است در منطقهٔ شام و درگیریهای مسلمین توی آن منطقه، که حالا شبهای قبل یک اشاره کلی به این نکات کردیم.
داستان حضرت ابراهیم (علیهالسلام) این است: حضرت ابراهیم (علیهالسلام) متولد کجا هستند آقا؟ حضرت ابراهیم (علیهالسلام) متولد کجا؟ کربلا؟ آن کوه قاسیون؟ دیگر، یک عزیزی گفت ما همشهری حضرت ابراهیم هستیم. گفتم عه! کجا هستید؟ گفت بابلی. گفتم ابراهیم بابلی. بابل مال عراق است. یکی از مناطقی که عجایب هفتگانه هم یکیش بابل، البته خراب کردند. بابل مال عراق است. این منطقه بینالنهرین، بین دو تا نهر؛ یک منطقهٔ وسیع بین دجله و فرات. دجله و فرات خب دو تا رودۀ خیلی دراز است. بین این دو تا که مسافت خیلی طولانی میشود، بهش میگویند بینالنهرین. بیشتر انبیا مال این منطقه بودند.
چرا به حضرت ابراهیم (علیهالسلام) میپردازیم؟ برای اینکه ما در تاریخ سه تا پدر داریم: پدر اول حضرت آدم (علیهالسلام)، پدر اول بشر. چرا پدر اول بشر است؟ مشخصاتش این سوال ندارد، همه از نسل حضرت آدم هستند. پدر دوم کیست؟ ابوالبشر دوم کیست؟ خیلی دیگر هیئتی جواب میدهید! امشب (که از ابراهیم که کربلا به دنیا آمده است) ابوالبشر دوم که امیرالمؤمنین است! حضرت ابراهیم هم که وسط هیئت لا موقت زده بودند که سمت پیادهروی اربعین در بابل به دنیا آمدم. آدم ابوالبشر، آدم ابوالبشر اول. حضرت نوح ابوالبشر دوم. خب چرا ابوالبشر بهش میگویند؟ بعد چی شد؟ حضرت نوح فرمود بقیه بالاخره تعدادی ۸۰ نفری با (نوح) بودند دیگر. نکتهاش این است که این تعدادی که ماندند، بله همه غرق شدند، نکتهٔ درستی است. همهٔ جای زمین هم توی آب رفت، این هم نکتهای است؛ غیر از کعبه که بهش میگویند بیت العتیق. این تکه توی آب نرفت. بله، منطقهٔ گودی هم هست. همه جای زمین خیس شد. ظاهراً این دریاهایی که الان داریم محصول همان طوفان حضرت نوح است. یک جاهایی از زمین خشک شد، یک جاهایی خشک نشد. این همان آبی است که از طوفان نوح مانده است.
بعد قضیهٔ طوفان، خب چهل سال اینها عقیم شده بودند. خود حضرت نوح توی سورهٔ نوح دعا کرد، گفت: خدایا تو اگر اینها را همینجوری ولشان کنی "لا یلدو الا فاجراً کفار" (حافظ نداریم امشب!). گفت: خدایا اینها را اگر همینطور بگذاری زاد و ولد کنند، هرچی بکنم کافر در میآید. بعد دعای حضرت نوح. چهل سال اینها عقیم. چون پرسید (به نظرم از امام رضا (علیهالسلام) پرسید) که بچههای قوم نوح چه گناهی کرده بودند توی این سیل غرق شدند؟ حضرت فرمودند: غصه نخورید. بچه تا چهل سال بچهدار نشد. چهل سال قطع شد، عملاً متوقف شد زاد و ولد.
بعد طوفان نوح ادامه پیدا کرد، از طریق کی ادامه پیدا کرد؟ فقط نسل حضرت نوح ادامه پیدا کرد. قرآن هم به این اشاره کرده است در سورهٔ صافات، آیهٔ ۷۵: "ولقد نادانا نوح فلنعم المجیبون" نوح ما را خواست، دعا کرد، خوب جواب دادیم. "فنجیناه و اهله من الکرب العظیم" خودش را با اهلش از کرب عظیم، کرب گرفتاری سنگین نجات دادیم. "و جعلنا ذریته هم الباقین" ذریهٔ نوح را فقط گذاشتیم بمانند روی کرهٔ زمین. پس تمام اینهایی که الان هستند نسلشان به کی برمیگردد؟ حضرت نوح. میشود ابوالبشر دوم.
دو تا پدر داریم: حضرت آدم و حضرت نوح. این دو تا کجا دفن شدند؟ پخش هیئتیاش اینجاست. هادی سلام! اینها وصیت کردند خدای متعال اجازه بده قبرشان کنار قبر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) باشد. به حضرت آدم قبر امیرالمؤمنین را کند، و این افتخار و فخر نصیب او شد که بتواند پیکر مطهرش نزدیکترین پیکر به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) باشد. افتخار برای آنها. چهار سجده هم که ملائکه بهش کردند به خاطر امیرالمؤمنین بود.
شد ابوالبشر دوم. خب، این پدر دوم. پدر سوم کیست؟ چرا حضرت ابراهیم توی فیلم بود؟ بگو چرا؟ پدر سوم، خب نسل حضرت نوح ادامه پیدا کرد. از یک جایی یک نفری پدر بشریت نیست، پدر بشریت حضرت نوح است؛ یعنی بعد حضرت نوح نسل حضرت نوح ادامه یافت. یک نفری شد پدر همهٔ انبیا. همهٔ انبیا از نسل یکجورایی این. حتی نسبت به قضیۀ حضرت نوح هم فضیلت دارد، تا قیامت تمام انبیایی که آمدند، دیگر همه بعد حضرت ابراهیم، بچههای ابراهیم. این نکته مهم است. همهٔ آنهایی که هدایتگر بشر شدند، تو تاریخ شدند بچههای حضرت ابراهیم. کنتراتی خانوادگی حضرت ابراهیم هدایت بشریت را برداشت، خودش و بچهاش. درست شد. ذریهٔ طیبهای خدا به او عنایت کرد. این شد قضیهٔ حضرت ابراهیم (علیهالسلام).
حضرت ابراهیم در بابل به دنیا آمد. نه، بابل. در بابل به دنیا آمد. در خانوادهٔ مذهبی که نه، در خانوادهٔ غیرمذهبی چشم به جهان گشود. پدر بتپرستی داشت، آزر. آزر پدر حضرت ابراهیم نبود. از خود قرآن اثبات میشود این؛ از آن نکات فوقالعاده که علامه طباطبایی در المیزان با قرآن اثبات میکند که آزر پدر ابراهیم نبود. دو تا آیه دارد که الان میخواهم بگویم، وقت گرفته میشود. یکیش در سورهٔ ابراهیم، یکیش در سورهٔ توبه است. این دو تا را که کنار هم میگذارد، کشف میکند که آزر پدر ابراهیم نبوده است. یک آیهای هم توی قرآن داریم که "آبائی ابراهیم و اسماعیل و اسحاق". تقلب بحث که بهتون برسانم. "پدران من". این جمله از کیست؟ از حضرت یوسف. حضرت یوسف میگوید: "پدرانم ابراهیم و اسماعیل و اسحاق". در حالی که اسماعیل و اسحاق داداش بودند. درست است؟ "پدرانم ابراهیم، اسماعیل، اسحاق". آقا دو تا داداش که نمیتوانم بابای یک نفر باشند میشود؟ قاعدتاً نمیشود. "پدرانم ابراهیم، اسماعیل، اسحاق" معلوم میشود که به عمو هم پدر گفته است. قرآن این پدران منظور حتماً بابا نیست، عمو هم جزو پدران محسوب میشود. یک نکته.
حضرت ابراهیم بزرگ شد. توی این منطقهای که سراسر کفر بود، هیچکس از موحد نبود و مسلمان نبود. و توی این منطقه بزرگ شد. و دید اینها آدم نمیشوند و زیر بار بت اینها نرفت. و اینها رفتند بیرون و بتها را گرفت زد شکست. و دیگر همه بلدین برگشتن و دیدن همهٔ بتها تکهتکه شد، تبر هم دست بت گنده است. گفتند یک نفر بود که با ما بیرون نیامد. این پسره جون کنده، ابراهیم. بت بزرگ ازش بپرسید! ناراحت بوده از بتهای کوچک. احتمالاً زده ترکوند آنها را. گفتند آخه مگر بت بزرگ هم مگر ناراحت میشود که بخواهد مگر میتواند کاری بکند؟ گفت: "چی؟ نمیتواند کاری بکند؟ پس برای چی میپرستید؟" خلاصه دیدند که نه خیلی سرش به تنش زیادی میکند. و جمع شدند با همدیگر آتیشی به پا کردند که بیندازندش توی آتش. آنقدر هم آتش سنگین شد که نتوانستند از نزدیک پرتش بکنند. منجنیق اختراع شد. با منجنیق پرتش کردند توی آتش. که افتاد. خدای متعال به آتش گفت: "سرد شو". و "سلام". که توی روایت دارد تا سه روز آتش توی کرهٔ زمین دیگر نمیسوزاند، کلاً از کار افتاد. آتش گلستان شد. و اینها دیدند که حریفش نمیشوند. آزر برگشت بهش گفتش که دست بردار از این کارها، اگر بخواهی ادامه بدهی، خودم سنگ بارانت میکنم. آیاتش را هم آوردهام اینجا براتون بخوانم. دیگر حالا چون وقت کم است.
اگر دست برنداری، توی سورهٔ مریم "اگر دست برنداری سنگ بارانت میکنم." حضرت ابراهیم هم گفتش که "من دست برنمیدارم و برای شما هم حتی استغفار میکنم بابت این اشتباهی که داری میکنی." و "اگر هم نمیتوانی من را تحمل بکنی، من میگذارم میروم." این کلمهٔ "میگذارم میروم" را چند جا، چند مدل قرآن ازش نقل کرده است. یک جا اینطور نقل کرده است، گفته که "و ارادوا به کیدًا فجعلناهم الاخسرین". اینها نشستند توطئه کردند برای ابراهیم، ما یک کاری کردیم که باختند، شکست خوردند. "و نجیناه و لوطًا الی الارض التی بارکنا فیها للعالمین". این عبارت را کار نجاتش دادیم، ابراهیم را با لوط، که لوط نسبتی داشت با حضرت ابراهیم، بگویم براتون نسبتش چی بود. ایشان برادرزادهٔ حضرت ابراهیم بود. برادر مادری ساره هم بود. یک کم سخت. ساره همسر پیغمبر، درست شد؟ از مادر یا یک داداشی داشت، این حضرت لوط برادر مادی ساره بود. برادرزادهٔ حضرت ابراهیم هم بود. حضرت لوط همدوره بود با حضرت ابراهیم. قرآن میگوید: ابراهیم و لوط را نجات دادیم به کجا نجات دادیم؟ "الی الارض التی بارکنا فیها للعالمین" به آن زمینی که آنجا را برای همهٔ اهل عالم برکت دادیم.
آن زمین کجا بود؟ فلسطین، بیتالمقدس. که گفتیم فلسطین خودش جزو منطقهٔ شام است. یک آیهٔ دیگر هم حضرت ابراهیم (علیهالسلام) فرمود که من میگذارم میروم. کجا میروم؟ "انی ذاهبون" فرمود که "انی ذاهب الی ربی سیهدین" من به سمت خدا حرکت میکنم. یک آیهٔ دیگر هم که سورهٔ مریم فرمود که گفت: "اعتزلکم" از شماها جدا میشوم، از شماها هرچی جز خداست. خوب دقت بکنید، خیلی نکته دارد. حضرت ابراهیم خواست از مردم جدا بشود، به خدا پناه بیاورد، با خدا خلوت کند، برود یک جایی که راحت خدا را بپرستد. به کدام سرزمین رو آورد؟ به بیتالمقدس، فلسطین. قرآن هم گفت این چه زمینی بود "بارکنا للعالم" بردیمش به یک سرزمینی که سراسر برکت است. قبلاً هم آیهاش را خواندیم: "الی المسجد الاقصی الذی بارکنا حوله". قرآن اصرار دارد که این منطقه را به عنوان یک منطقهٔ مبارکی معرفی بکند. بیتالمقدس این شکلی است و چون مبارک است، نباید دست این وحوش صهیونیستی باشد اینجا. فلسطین ابراهیم اینجا فلسطین توحید، سرزمین خداپرستی است. این یک.
حضرت ابراهیم گفت: "من میروم اینجا نمیمانم." حرکت کرد با لوط. آمدند همین منطقه. حضرت لوط البته از حضرت ابراهیم جدا شد، رفت یک منطقهٔ دیگری. این را هم حالا به شما بگویم داشته باشید، چون به دردمان میخورد. حضرت لوط که جدا شد، منطقهٔ سدوم، گفتند که رفت ساکن شد منطقهای که حضرت لوط، بهش میگویند معتفکات. قرآن اسمش را گذاشته معتفکات. معتفکات خودش چند منطقه بود. سدوم، عموره، سوغر، سبوئیم، همهٔ اینها هم توی فلسطین است. پس قوم لوط هم فلسطینی بودند. اولین بار هم این گناه کثیف توی همین منطقهٔ شام رخداد. این را هم باز یک نکته.
حضرت لوط، حضرت ابراهیم جدا شد. حضرت ابراهیم رفت توی همین منطقهٔ بیتالمقدس، به همان پایین کوه قاسیون. ولی حضرت لوط، به عنوان پیغمبری که مبلغ حضرت ابراهیم بود، رفت توی آن منطقهٔ معتفکات و مظلوم هم واقع شد، بندهٔ خدا تک و تنها واقع شد و آن داستانهایی که رخ داد که حالا اشاره میکنم انشاءالله.
حضرت ابراهیم وقتی جدا شد، باید خوب دل بدهی، من قرآن میخواهم زیاد بخوانم، نکات قرآنی دارد این بحث، حیفم میآید. حضرت ابراهیم وقتی که جدا شد، گفتش که من میگذارم میروم. میروم به سمت خدا. خدا من را هدایت میکند، که آمد همین سمت منطقهٔ شام. بعد یک دعایی کرد. اولین دعایی که آنجا کرد این بود: "رب هب لی من الصالحین." خدایا تو از صالحین روزی من کن، به من هدیه کن صالح. به من هدیه کن. یک دعای دیگر هم کرد در سورهٔ شعرا است که "و اجعل لی لسان صدق فی الاخرین" یک زبان خوبی هم، یک نام نیکی که از من به جا بماند، نسلهای دیگر هم که میآیند من را به خوبی بشناسند. یک لسان صدقی به جا بگذار. یک نفر آدم توی یک منطقهای که همه کافر بودند، گرفتند بسوزانندش، بعد گفتند سنگسارت میکنیم. گذاشتی رفت. از خدا خواستش که این اسمش بماند. هیچکس توی این تاریخ ابراهیم نمانده. توی ادیان. این طور خدا یک نفری که توی جوانی میخواستند آتیشش بزنند، پرتش کردند توی آتش، این را نگه داشتند. همهٔ آنها رفتند. هیچکس هیچ نشانهای از اینها ندارد. نمیدانیم آزر کجا دفن است، نمرود کجا دفن است. هیچکس هیچ نشانههای شهری، حتی تمدنی ازشان نمانده است. حضرت ابراهیم اینطور. قبر مبارک ایشان هم کجاست؟ حضرت ابراهیم الخلیل، شهر الخلیل، فلسطین. این الخلیل الان توی اسرائیل است. بله، زیارتش میکنیم. شهر الخلیل، قبر حضرت ابراهیم (علیهالسلام). انشاءالله میرویم آزاد میکنیم به زودی. الخلیل. آنجا. غذاهای مدیترانهای میزنیم. شبها از این حرفها.
پس دعای اولش چی بود؟ دعای اولش این بود که "رب هب لی من الصالحین." "فبشرناه بغلام حلیم." داشته باشید خیلی قشنگ است. میخواهم برویم تو دل بحث. از تو دل این بحث خیلی نکات عجیب غریب دستتان میآید، به شدت به دردتان میخورد توی تحلیلها از ما صالح خواست. گفت: خدایا به من صالحین هدیه کن. ما بهش بشارت دادیم به یک بچهٔ حلیم. حلیم یعنی چی؟ نیشابوریش نه! حلیم یعنی آدم صبور، اهل تحمل. خب، مگر حضرت ابراهیم دو تا پسر نداشت؟ اسماعیل و اسحاق. اینجا یک دانه بشارت خدا بهش داده است: "بغلام حلیم." علامه طباطبایی میفرماید که این کلمهٔ حلیم را ما در قرآن خدا در مورد هیچکس به کار نبرده است. فقط یکی در مورد خود ابراهیم گفته است: "اوّاه حلیم منیب". یک کم در مورد اسماعیل گفته است: "بغلام حلیم". این دو تا پدر و پسر حلیم بودند. اینها بحثهای نژادی، آقا! غوغا میکند. اینها توی نژادشان است، توی ژنشان است. حلم ابراهیم رسید به اسماعیل. "بغلام حلیم" بهش بشارت دادیم. بچه بهت میدهیم. اولاً که پسر، غلام. اینها را دیگر علامه طباطبایی غوغا کرده، میگوید که این بشارتی که دادیم، یعنی میماند. آنقدر میماند که غلام میشود، بچه میشود، رشد میکند، جوان میشود. بعد فقط بچه نیست، برات غلام حلیم، کمالات روحی و معنوی دارد. بهش بشارت دادیم، بشارت دادیم. بعد از کلی سال این بچه به دنیا آمد در همان منطقهٔ شام.
براتون بخوانم، ببینم چقدر وقت داریم. به دنیا آمد. یک دور آیهٔ سورهٔ صافاتش را سریع بخوانم. بعد میخواهم چند تا روایت ناب براتون بخوانم، کیف کنید. بعدش هم برویم کربلا. با همین دست فرمان به اجارهٔ خطرناکی میرسیم. خدای متعال فرمود: "فبشرناه بغلام حلیم. فلما بلغ معه السعی." خانهٔ حضرت ابراهیم کجا بود؟ این را فقط یک اشاره میکنم. بعد بچهها بخوانم. خانهٔ حضرت ابراهیم شام بود. اسماعیل هم شام به دنیا آمد. مادر اسماعیل اسمش چی بود؟ هاجر. چقدر این زن، زن فوقالعادهای است؟ میگویم براتون بعضی کمالاتش را. هاجر کنیز ساره بود، همسر اصلی حضرت ابراهیم ساره بود. ساره بچهدار نمیشد، عقیم بود. توی همان جوانیش هم عقیم بود. بعد آمد به ابراهیم گفتش که بیا این کنیزم مال تو. شاید این برایت بچه آورد، از نسلی بماند. اتفاقاً هاجر بچهدار شد. ساره نتوانست تحمل بکند، کنیز من اینجا باشد بچهدار بشود، هی بچهاش را بگیرد بغلش کند، بوس کند. "نمیتوانم این را تحملش کنم." خدا به حضرت ابراهیم فرمود که برش دار بیارش حرم خودم، به من بسپار. حرکت کرد. و میگوید که هر جا حضرت ابراهیم درخت میدید، نخل میدید، شهر خوش آب و هوا میدید، به جبرئیل گفتش که همین جاست دیگر، درست است؟ میگفت نه بابا. بیا. "نه بابا" را توی روایت ندارد "حرکت کن، ادامه بده، شما ادامه بده، هر جا رسیدی من بهت میگویم." باز میرسیم به یک جای خوش آب و هوا، وسط سنگلاخها، بیابانها، نه آبی، نه درختی، نه هیچی. "اینجا حرم خداست. پیادهاش کن." عهد هم کرده بود حضرت ابراهیم هاجر را که رساندم از اسب پیاده نمیشوم. پیاده نشده؟ برمیگردم. قول داده بود به مردم.
قولش به خانماتون. قول میدهیم، باید عمل کنیم. نکتهٔ اخلاقی بحث. رسید آنجا توی بیابان، این زن و بچه را گذاشت. حاج خانم! قول دادم، باید بروم. شرمنده. برگشت رفت. این دو تا ماندند و قضایایی که حالا باید براتون بخوانم. برگشت شام. هر سری هم که اجازه میگرفت از ساره که بیاید به هاجر و اسماعیل سر بزند، این شکلی. حاج خانم بهش قول میداد که میروی، شب نشده خانه باشی. صبح بعد نماز حضرت ابراهیم اول طلوع حرکت میکرد از شام، میآمد. شام کجا؟ فلسطین. بیتالمقدس کجا؟ مکه کجا؟ ماشین چقدر توی راهی؟ چند ساعت طول میکشد؟ خدمات شترها که بزرگ نبودند. قدما بزرگ بود؟ بله. دیشب گفتیم دیگر، قبر حضرت هابیل ۷ متر. بلند هم باشند دیگر. حالا خلاصه. حضرت ابراهیم میرفت، یک جوری میرسید، یک جور برمیگشت که غروب نشده شب نشده شام باشد.
سالها با این وضعیت میرفت به اسماعیل سر میزد، برمیگشت. "فلما بلغ معه السعی" کمکم به یک سنی رسید حضرت اسماعیل که دیگر میتوانست کار و بار زندگی را، تازه به سنی رسید که بتواند مادرش را اداره کند. تو توی آن سن و سال که بود، قبیلهٔ جرهم، "جورهم" حالا باید بکنم. اینها آمدند دیدند که مادر و بچه توی این بیابان هستند و به اینها گفتند که ما شما را عهدهدارتان میشویم. ماهی یکی دو تا گوسفند میدادند، اینها ذبح میکردند میخوردند. چون آب زمزم هم آنجا به پای حضرت اسماعیل جوشید، آب منطقه را تامین کرد. به یک سن و سالی رسید که میتوانست خودش زندگی را بچرخاند. حضرت اسماعیل به سن بلوغ تقریباً رسید. داشت میآمد، حضرت ابراهیم توی مسیر که سر بزند، پشت هم چند شب خواب دید که دارد اسماعیل را سر میبرد. رسید بهش و گفت: "یا بنیه انی اری فی المنام انی اذبحک، انی اذبحک. من دارم هی توی خواب میبینم که دارم تو را ذبح میکنم. فانظر ماذا تری." بگو ببینم نظرت چیست؟ انتخابات برگزار کرد حضرت ابراهیم که آری به اعدام، همان اول آری به جمهوری اسلامی! سر ببرم یا نه؟ نظرش را. او هم خیلی قشنگ جواب داد. اصلاً کمالات اسماعیل اینجا عجایبی ازش دیده میشود. حالا کمالات اسحاق را هم میگویم انشاءالله، غصه نخوریم. ولی این کمالات اسماعیل. بابامون حضرت اسماعیل دیگر، همهمان بالاخره تو نسل تو اجدادمان یک سید هم دیگر لااقل پیدا میشود دیگر. بابابزرگی، مامانبزرگی، مامان بابابزرگی، بابای مامانبزرگی، بالاخره یکی از نابجاها میخوریم. اسماعیل، فرزندان اسماعیل.
حضرت اسماعیل کمالاتی ازش اینجا دیده شد. برگشت گفتش که: "یا أَبَتِ افْعَلْ مَا تؤمر" نگفت: بابا کاری که تو خواب دیدی انجام بده. فرمود: "کاری که بهت دستور دادند انجام بده." بعد چی گفت؟ "ستجدنی انشاءالله من الصابرین." انجام بده، انشاءالله من هم صبر میکنم. علامه طباطبایی غوغا کرده توی تفسیرش اینجا. بابا! اصلاً حسین را نخور که من اذیت میشوم، درد دارد، فلان است. چیست اینها؟ "از صابرین من را خواهی یافت." این صابرین همان بود که "بشرناه بغلام حلیم." خیلی حوصله میخواهد. بابات یک شهر دیگر باشد، سال به سال بهت سر بزند. صبح بیاید، غروب نشده برگردد. از شیرخوارگی ولت کرده وسط بیابانها. ولت... یک آبی هم که این منطقه دارد خودت با پایت زدی بیرون آمده. با یتیمی، بدبختی، جای دور زندگی با هم. بیابان سخت است آقا، سخت است. توی بیابان برمیگردد به خدا گفته تو حرم من باید اینها زندگی کنند. بزرگ بشی، به مادرت برسی. تازه به سن بلوغ رسیدی. با این بدبختیها بابات آمده، میخواهم سر تو را ببرم. هیچکدامش با قوانین حقوق بشری جور درنمیآید. اینکه مثلاً آقا یک حاج آقایی بوده این شکلی زندگی میکرده، قطعاً آن آخونده را ممنوعالمنبر میکردند. پیغمبر گفته که خانمش را برمیدارد میآورد تو بیابان با بچهٔ شیرخواره، اینجوری سر میزند تو آن بیابانهای آن شکلی. بعد هم که میآید میگوید میخواهم سر تو را ببرم. او هم جواب داد "من را انشاءالله از صابرین." این معلوم میشود که حلیم است دیگر. این بچه آنقدر تحمل کرده تا اینجا. میگوید پای اینش هم خیلی مرد حضرت (سلامالله علیه). بعد "انشاءالله" هم گفت. چقدر ادب دارد. اگر خدا بخواهد، انشاءالله صبر میکنم. من که زور صبر ندارم، خدا انشاءالله ما را صبور میکند تو این مصیبت. "فلما أسلما و تله للجبین." بخوانم براتون. توضیحات بیشتری دارد.
هر دو تسلیم شدند و صورت اسماعیل را گذاشت روی خاک که سرش را جدا کند. "ونادیناه أی یا إبراهیم قد صدقت الرؤیا." ما بهش گفتیم که ابراهیم، خوب است. خوابت تعبیر شد. خب تو خواب ندیده بود که سر را برید. گفت: خواب دیدم دارم سر میبرم. تفاوتش این است. خواب دیدم دارم چاقو میکشم روی گلویت. خاموش شد دیگر. خواب دیدم سرت را بریدم. خوابت تعبیر شد. همین بود خوابت. "إنا کذلک نجزى المحسنین." ما آدمهای خوب این شکلی جزا میدهیم. کلی بحث دارد ها. چون وقت نیست میخواهم رد شوم. "إن هذا لهو البلاء المبین." یک امتحان سنگینی بود. "و فدیناه بِذِبحٍ عَظیمٍ." که باید توضیح بدهم. جایگزین کردیم براش یک ذبح بزرگی. "و ترکنا علیه فی الآخرین." این را هم تو نسلهای بعد گذاشتیم، ماند. نه تنها نام ابراهیم ماند، بلکه سنت ابراهیم به جا ماند. حج ابراهیم به جا ماند و کعبهٔ ابراهیم به جا ماند. سنت ابراهیم به جا ماند. قربانیش به جا ماند. مقام ابراهیم به جا ماند. هنوز که هنوز شما میروی کنار کعبه، یک سنگ است، جای پای حضرت ابراهیم. این جای پای خود حضرت ابراهیم است. میگوید: حالا حاج آقا قدما بزرگ بوده و همین است. تفاوت قدمها را با خودتان سایز نمیدانم ۷۰، ۸۰ اینها میشود. پای حضرت ابراهیم. اگر کفش میخواستیم بگیریم برایشان. روز پدر.
آن هم قضیهاش این است که آنجا منتظر اسماعیل بود. اسماعیل رفته بود بیرون شهر. توی یکی از سفرهایی که میآید عروس اولی که داشت، خوب برخورد نکرد با ابراهیم. توهین هم کرد. حضرت ابراهیم به عروسش گفتش که، خودش را معرفی نکرد که پدر اسماعیل است. گفت: "این شوهرت که آمد بهش بگو که "این جلو دری خانه را عوض کن"." حضرت اسماعیل از کار برگشت، به خانمش گفت: "شما نبودی یک پیرمردی هم آمد اینجوری و اینها از اسبم پیاده نشد." گفت: "من به خانمم قول دادم پیاده نمیشوم." بعد به من گفت: "غذا داری؟" گفتم: "نه، هیچی نداریم. پذیرایی، یک چیزی اینها." گفتم: "هیچی ندارد، ما بدبختیم اینها." باز هم گفتش که: "به شوهرت بگو که این جلو در خانه را عوض کند." عجب! این بابام بود. "این جلو دری هم که گفت منظورش این بود که تو را عوض کن." طلاق. همسر دومی که گرفت، از ابراهیم که آمد، خیلی احترام کرد، تحویل گرفت. یک سنگ یکهو زیر پای ابراهیم گذاشت، سر ابراهیم را شست، غذا آورد براش. این سنگ را یک بار زیر این پا گذاشت، یک بار زیر اون پا گذاشت. این شد مقام ابراهیم. جای پای حضرت ابراهیم روی آن مانده. مقام ابراهیم که الان میبینی. نه تنها نام ابراهیم، بلکه مقام ابراهیم، پای ابراهیم روی سنگ ماند. دعایی که کرد، "بمانم در نسلهای بعد" اینجوری ماند. بعد فرمود که: "سلام على إبراهیم. کذلک نجزى المحسنین." سلام به ابراهیم و این شکلی جزا میدهیم به آدم خوبها. "إنه من عبادنا المؤمنین." بندهٔ مؤمنی بود. "و بشرناه بإسحاق."
خب، بعد این قضایا دوباره یک بشارت دیگر. یک بشارت دیگر هم به ابراهیم دادیم. "بشارتی به اسحاق بود." "نبیاً من الصالحین." که یک پیغمبری از صالحین بود. آن صالحینی که اول دعا کرده بودیم را "غلام حلیم" بهش بشارت دادیم. دوباره یک "نبیاً من الصالحین". علامه طباطبایی میفرماید که این آیه خیلی واضح نشان میدهد که آن کسی که بردند ذبحش کردند، کی بوده است؟ الان با این توضیحاتی که از آیات گفتم. "به غلام حلیمی بشارت دادیم." یک کم که از سن و سالش گذشت، ورش داشت گفت باید سرت را ببرم و این حرفها. بعد اینها میگوید: "بشارت دادیم او را به اسحاق." معلوم میشود اونی که قرار بود سرش را ببرند، کی بود. این برای شمایی که شیعهای، واضح است. یهودیها در تورات گفتند که آن کسی که حضرت ابراهیم برد ذبحش کند، کی بوده؟ اسحاق. ذبیحالله را اسحاق میدانند. اهل سنت هم ذبیحالله را کی میدانند؟ اسحاق. چون یک روایاتی داریم برای اینکه ذبیحالله اسحاق بوده. در حالی که ما تو روایاتمان داریم که حضرت اسحاق بعدها داستان اسماعیل را شنید، خیلی دلش خواست. گفت که: "بابا ما نشد. ما بچه محل بودیم، پایین شهر نبودیم. بابامون پاشه بیاد آنجا سر بزنه بخواهد سر ما را هم ببره. حیف شد. موقعیت خوبی را از دست دادیم." خدا دید که این در دلش واقعاً خاص است. اجر ذبیح شدنی که قرار بود برای اسماعیل باشد را از اسحاق هم قبول کرد. به اسحاق هم از میگفتند ذبیحالله. پس ذبیحالله که روایتی که بعضی داریم که ذبیحالله اسحاق است، از این جهت است.
بعد میفرماید که: "وبارکنا علیه و على إسحاق." ما هم به ابراهیم برکت دادیم، هم به اسحاق برکت دادیم. اینجا دوباره کلمهٔ برکت به کیا برکت دادیم؟ ابراهیم و اسحاق. برکت را به اسماعیل نگفت. یک سری ویژگیهای نژادی و ژنی را برای اسماعیل گفت. یک سری ویژگیهای نژادی و ژنی را برای اسحاق گفت. اولاً "نبیاً من الصالحین." جاهای دیگر هم تعابیر دیگر دارد. "بغلام علیم." دارد. خیلی جالب است. این "غلام حلیم" آن "غلام علیم". دانشمند، خیلی دانا. که آن بشارت اسحاق هم کی بود؟ کی بشارت اسحاق را دادند؟ اولاً توی بعضی روایات دارد ۵ سال بعدش بود. ولی اونی که قرآن نقل کرده این است: شبی که ملائکه آمدند قوم لوط را عذاب کنند، دیگر روشن شد. قوم لوط هم همانجا بودند توی فلسطین، سر راه. اینها دو مقصده گرفته بودند. یک شام را رفتند منزل حضرت ابراهیم. از آنجا سحر منزل حضرت لوط. خانۀ ابراهیم که آمدند، حضرت ابراهیم دید چند نفر در زدند و آمدند تو. و پرید، حضرت ابراهیم خیلی آقا بود دیگر، کریم بود. پرید یک دانه گاو زد زمین و ذبحش کرد و سر برید و کباب کرد. "بعجل حنیذ" میگویند. کبابش هم از این کباب سنگی، روی این چیزها. روی سنگ با حرارت سنگ درست میکند. این شکلی کباب کرد. سریع پرید کباب آورد گذاشت سر سفره پهن کرد و دید اینها نمیخورند. رسم آن بود که اگر کسی خانهٔ کسی میرفت قصد توطئه داشت، غذایش را نمیخورد. یکهو از ابراهیم یکجوری شد که اینها نمیخورند. پس یک برنامهای است. گفتند: "نترس بابا. بابا! نترس. میخواهیم برویم قوم لوط را عذاب کنیم. تو راه آمدیم به تو یک بشارت بدهیم." فقط برای بشارت آمدیم. "ملائکه ما غذا نمیخوریم." و اینها. بشارت چیست؟ حالا تو سنین بالای حضرت ابراهیم که اینجا گفتند ۱۰۰ سالش بود. ساره هم ۹۰ سالش بود. ۹۰ سالی که وقتی جوان بود نازا بود. گفتند: "آمدیم بشارت بدهیم." "خدایا غلام علیم میخواهد به تو بدهد از همین خانم." که آنجا ساره زد به گوشش: "وای! خدا مرگم بده!" "فصکت وجهها." زد به گوشش. مردهای غریبه آمدند در مورد پیرزن ۹۰ ساله میگویند. حاج خانم خیلی بندهٔ خدا خجالت کشید و اینها. رفتند و همانجا باردار شد به اسحاق که رفتند قوم لوط و اینها عذابش کنند.
اسحاق در همان شام به دنیا آمد، توی فلسطین. قرآن میگوید: "ما برکت داده بودیم به ابراهیم و اسحاق." شاید دلیلش این است که چون تو همان عرض مبارکه بودند. برو بالاتر. شاید اصلاً اینکه آنجا زمین مبارک بود از برکت قدوم ابراهیم و اسحاق بود. چون از قول حضرت عیسی چی میگوید؟ "وجعلنی مبارکًا أین ما کنت." "جعلنی مبارکًا." خدا من را مبارک کرده است هر جا من باشم. یعنی هر جا که عیسی میرود، آنجا مبارک میشود. چون عیسی مبارک است. خود عیسی هم که فرزند ابراهیم است. یک تقلب دیگر بهتون برسانم. توی قرآن میگوید: فرزندان ابراهیم میرسد به عیسی. از امام کاظم (علیهالسلام) پرسیدند: شما چطور خودتان را فرزندان پیغمبر میدانید؟ شما که فرزند پدری نیستین، فرزند مادری هستین. فرمود: "به این آیه استناد کن." مگر نمیگوید عیسی فرزند ابراهیم است؟ مگر عیسی بابا داشت؟ عیسی از طریق مادر به ابراهیم میرسد. ولی قرآن گفته: "این هم بچهٔ ابراهیم است." ما هم از طریق مادر به پیغمبر میرسیم. تازه کلی دلیل دیگر داریم از این خفنتر که دیگر آنها را همه سید محسوب میشود، احکام سادات و ندارد. "برکت دادیم به ابراهیم و اسحاق. و من ذریتهما." حرف ذریهٔ اسحاق بنیاسرائیل میشود. ولی بنیاسرائیل را که میخواهد بگوید، خوب دقت کن. یک نکتهٔ طلایی میخواهم بگویم، کیف کنید. بعد بروم توی روایتش.
آنور میگوید: ابراهیم آمد با اسماعیل کعبه را ساختند و همانجا که کعبه را ساختند هشتم ذیالحجه بود. وقتی کعبه تمام شد، کعبه را هم سنگهایش را از بهشت آوردند و سنگهایش هم همه سفید بود. آنقدر که کفار بهش دست زدند، سیاه شد. حجرالاسود هم اول سفید بود. آنقدر کفار بوسیدندش، سیاه شد. یک عالمی داشتیم در تهران میگفت: "من هم اول سفید بودم، بس که شماها من را بوس کردین." سبزه بود. خیلی به شما! خیلی بوسم کردین، سیاه شدم. سنگهای کعبه همه سفید، و از بهشت آوردند. آنقدر که این کفار دست زدند، سیاه شد. هشتم ذیالحجه، جبرئیل بهش گفت که: "آب جمع کن، باید حج انجام بدهی." روز ترویه رفتن و اعمال انجام دادن و اینها. آخرش دعا کردند. دعایی که آنجا کردند چی بود؟ گفتند: "خدایا! دوتایی با هم." خیلی دعای قشنگ. "خدایا! ذریهای به ما بده که امت مخلصهٔ تو باشد." "ذریهٔ ما را امت مسلمان خودت قرار بده." این ذریه کیست؟ اسماعیل. ولی به ذریهٔ اسحاق که میرسد چی میگوید؟ "و من ذریتهما محسن و ظالم لنفسه مبین." ذریهٔ اسحاق دو گروهند. بعضیهایشان خیلی خوبند. یکیشان خیلی خوب است. "محسن و ظالم لنفسه مبین." یک گروه از ذریهٔ اسحاق محسناند، خیلی خوبند. یک گروهشان هم ظالماند. نه ظالم معمولی. "ظالم لنفسه مبین." از این ناجورها. ذریهٔ اسماعیل گفت: "مسلمان." حالا تو مسلمانها ما کم نداریم. البته ناجور. ذریهٔ سارا گفت دو جور است. اسم مسلمان از همینجا آمد. واسه همین قرآن میگوید: "ملت أبیکم إبراهیم، هو سمّاکم المسلمین من قبل." شما امتداد ابراهیمی. این اسم مسلمان هم که دارید، ابراهیم روی شماها گذاشته است. امت مسلمان. امت مسلمان همان بنیاسماعیلاند.
بنیاسرائیل شدند بچههای اسحاق. اسحاق فرزندش یعقوب. که خدا یعقوب را هم یک وقتی به دنیا آورد. میگوید: (یعقوب نافله). خوب دقت کنید، حواسها جمع. میگوید: "به ابراهیم بشارت دادیم هم بهت اسحاق میدهیم هم یعقوب را هم میگذاریم ببینیم." ابراهیم که هم اسحاق را دید، هم فرزند اسحاق یعقوب را. این یعقوب اسمش اسرائیل است. بنیاسرائیل بچههای یعقوبند. ریشهشان شام است. درست شد. این تا اینجای قضیه. انشعاب درآمد. فردا شب انشاءالله وارد بنیاسرائیل میشویم که حالا اینها توی شام بودند چه شد. از اسحاق و یعقوب به پایین قضایایی که رقم خورد. این بنیاسماعیل را تمامش کنیم. دو سه تا روایت سریع بخوانم و برویم تو روضه، انشاءالله.
حضرت ابراهیم (علیهالسلام) خوب گفتم براتون اسماعیل را گذاشت روی آن منطقه. و گفتم دیگر تکراری نمیگویم که خسته نشوید. وقتی که ساره خیلی ناراحت شد، خیلی هم اذیت میکرد هاجر را و خیلی هاجر ناراحت میشد از دست ساره. این را هم حالا نکتهاش را داشته باشید که بنیاسرائیل یک ژنشان هم از ساره است. در حالی که بنیاسماعیل یک ژنشان از هاجر است. شیطان آمد. اول به ابراهیم گفتش که: "برای چی میخواهی سر این بچه را ببری؟ کی به تو گفته؟ بچه مظلومی که گناه نکرده سرش را ببری؟ نکنه فکر کردی خدا گفته؟ خدا از این حرف ها نمیزند. خدا هیچ وقت نمیگوید سر مظلوم بیگناه، آن هم بچهات را ببر." بعد تازه فقط توییتر هم نداشت که کلی منتشر شود، ویو بخورد. دید که اثر ندارد. رفت سر وقت هاجر. گفت: "خبر داری شوهرت بچهات را برداشته سر ببرد؟" میگوید خدا بهش گفته. این زن با عظمت برگشت گفت: "خب حتماً خدا بهش گفته. وقتی خدا بهش گفته، دستور خداست. بچه مال خداست. من چیکار باید بکنم؟" در راه خدا صبر. افتخار برای بنیاسماعیل است که ژنش به هاجر برمیگردد.
آنور ساره، البته آن هم بزرگوار است. تعجب کرد. گفتش که: "من بچهدار میشوم؟" ملائکه بهش گفتند: "تعجب ندارد." آن یک حرفی هم که زد، توی بعضی روایات داریم که بعدها تو نسلش گرفتاریهایی سر همین افتاد که تو کار خدا چند و چون کرد که چهجوری میشود. ساره چهجوری میشود؟ گفت تو بنیاسرائیل یک گرفتاریهایی افتاد. هاجر این را نگفت. خیلی اذیت میکرد هاجر را. ابراهیم به خدا شکایت کرد. خدا یک جوابی داد که نمیتوانم بگویم. خانمها است. بعد فرمودند که: "برش دار ببرش." (ببر.) گفت: "کجا ببرم؟" گفت: "به حرم خودم. منطقهٔ امنی که اولین بقعهای است که در زمین خلقش کردم که مکه است." و جبرئیل با یک براق، براق مرکب آورد و هاجر و اسماعیل را حمل کرد. و عرض کردم به هر جا میرسیدند هست. ابراهیم میگفت: "همینجاست؟" میگفت: "برو. برو." تا آمدند رسیدند به بیتالمقدس. ابراهیم هم که عهد کرده و پیاده نمیشد. یک درخت خشکیده ظاهراً آنجا بود. هاجر بهش تکیه داد و یک چادری داشت پهن کرد. این چادر هاجر خیلی داستانها داشت. و آنجا نشستند و کمکم دیگر آن داستان تشنگی اسماعیل که همه بلدین و که دیگر دنبال آب رفته. آن قضایایی که مطرح شد که دیگر وقتش نیست بخوانم.
یک دعایی کرد اینجا. این چون نکته دارد میخواهم بگویم. حضرت ابراهیم وقتی میخواست برود این وضعیت را که دید توی این بیابان، تو خشکی مادر این بچه را گذاشته. دلش سوخت. برگشت دعا کرد که این آیهٔ قرآن است: "رب إنی أسكنت من ذریتی بواد غیر ذی زرع." نگو بچهام را گذاشتم. گفت: "ذریهام را گذاشتم. نسلم را گذاشتم اینجا." میدانست که این دیگر اینجا یک نسلی، خدایا! من ذریهام را یک جایی سکونت دادم. "بواد غیر ذی زرع." برعکس شام که پر از درخت و باغ و آب و رودخونه و دریا و همه چیز. آوردم وسط این خشکی گذاشتم. یک جایی که "غیر ذی زرع". غیر، یعنی نه تنها قرائت ندارد، قابل کشت نیست زمینش. "عند بیتک المحرم." کنار خانهٔ تو. یک خانه را که بیتالمقدس بود. یک خانه را هم این کرده. این دو تا را خدا یکجوری تنظیم کرد که ابراهیم تو این دو شعبه قرار بگیرد، دو نسلش، اسماعیل و اسحاق. بعد گفتش که: "ربنا لیقیموا الصلاه." اینها را آوردم اینجا که مشغول تو باشند. "فاجعل أفئده من الناس تهوی إلیهم." خدایا یک کششی نسبت به اینها تو مردم قرار بده. اینها را دوست داشته باشند. واسه همین بنیاسماعیل محبوب دلهایند، توی عالم همیشه در طول تاریخ. برعکس بنیاسرائیل. به خاطر این دعای ابراهیم. خدایا یک کاری کن مردم به این بچههای من تمایل نشان بدهند. اینها بیکس و کارند، تنها. "تهوی إلیهم. وارزقهم من الثمرات." این نسل من که اینجا قرار دادم میوههای خوب، ثمرات خوب نصیبشان کن. "لعلهم یشکرون." قضایایی که بعدش پیش آمد. بعد هم که دعا کرد که: "خدایا اینجا پیغمبر از همین نسل قرار بده." که پیغمبر اکرم فرمودند: "من محصول آن دعای ابراهیمم." "أنا دعوة إبراهیم." این.
اینجای خدمت شما عرض کنم که چند تا نکته قشنگ دیگه براتون بگم و بحث و تمام کنم. یکیش این است که دیگه از اینجا به بعدش نکته زیاد بود دیگه چون تموم شده تقریباً میخوام آروم وارد روضه بشم. قضیه ذبح اسماعیل که مطرح شد دو تا روایت از امام رضا براتون بخونم. کیف. شب جمعه است. اینجا زیر سایهٔ امام رضا (علیه السلام). با اینها خورد خورد بریم کربلا.
امام رضا فرمودند که: "خدا وقتی که به ابراهیم گفتش که به جای بچهات گوسفند را سر ببر." "تمنّى إبراهیم أن یکون قد ذبح ابنه إسماعیل بیده." ابراهیم ناراحت شد. دوست داشت که خودش بچهٔ خودش را سر میبرید، جایگزین نه. "إسماعیل را سرم که خدا بیشتر دوست داشته. أعزّ علیه." خوب دل بدهیم به این عبارت. دوست داشت یک داغی به دلش وارد بشود، به خاطر خدا. داغ از دست دادن عزیزترین بچهاش. "ذلک أرفع درجات أهل الثواب علی المصائب." عالیترین درجاتی که خدا به کسانی که مصیبت تحمل میکنند و میدهد را میخواست این نصیبش شود. خیلی نکته دارد. خدای متعال به ابراهیم وحی کرد: "یا ابراهیم! من أحب خلقی إلیک؟" بین مخلوقاتم کی از همه برای تو محبوبتر است؟ گفت: "یا رب! ما خلقت خلقاً هو أحب إلی من حبیبک محمد." (صلى الله علیه و آله و سلم و عجل فرجه). میداند از نسلش پیغمبر اکرم میآید. گفت: "خدایا! من هیچکس را به اندازهٔ حبیب تو نبی اکرم دوست ندارم." خدای متعال بهش وحی کرد: "أفَهو أحب إلیک أم نفسک؟" پیامبر اکرم را بیشتر دوست داری یا خودت را؟ "بل هو أحب إلی من نفسی." "بل او بیشتر از خودم دوست دارم." "قال: «فولده أحب إلیک أو ولدک؟»" بچههای پیغمبر را بیشتر دوست داری یا بچهٔ خودت را؟ گفت: "بل ولده." بچهها را بیشتر دوست دارم. خدای متعال بهش فرمود که: "فذبح ولدک ظلماً علی أیدی أعدائه، أو ذبح ولده بیدک فی طاعتی؟" خودت بچهات را با دست خودت به خاطر اینکه حرف من را گوش بدهی سر ببری بیشتر دل تو را آتش میزند یا اینکه دشمنان دین من از سر ظلم و سر بچهٔ پیغمبر را از تن جدا کنند بیشتر برایت سخت است؟ کدامش بیشتر دل تو را آتش میزند؟ گفت: "یا رب! الذبح على أیدی أعدائه أعز علی." اینکه دشمنها سر او را جدا کنند بیشتر دل من را آتش میزند. "قال: «یا إبراهیم! فإنّ طائفهً تظن من امتک...»" یک کسانی میآیند خیال میکنند جزو امت این پیغمبر آخرالزماناند. "ستقتُلُ الحسین ابن محمد ظلماً وعدوانا." بخوانم کامل کلام امام رضاست و اینها. نمیخواندم اگر تاریخ بود نمیخواندم. امام رضا فرمود: خدای متعال به ابراهیم فرمود که اینها میآیند حسین فرزند رسولالله را از سر ظلم و دشمنی ذبح میکند. "کما یذبح الکَبْش" آنطوری که سر یک گوسفند را. "و یستوجبون بذلك سخطی." بابت این کار مستوجب حق عقوبت من میشوند. فجز. خیلی قشنگ است. ببین حالا ببین خدا به تو چی میدهد. اینجای کار باش.
"فجَزِعَ إبراهیم لذلک." شماها بیقرار شدین دیگر. اشکتون جاری شد. دلتون شکست. دلتون خون شد. آتش گرفت. ابراهیم (علیه السّلام) این را که شنید دلش خون شد و "توجّه قلبه و أَقْبَلَ یَبْکِی." شروع کرد گریه کردن. دلش سوخت، اشکش جاری شد. حالا ببین چی شد. چقدر قشنگ شد. خدا بهش وحی کرد: "یا إبراهیم! قد فدیت جزعک بابنک إسماعیل." برای چی دوست داشتی اسماعیل را سر ببری؟ دوست داشتی داغش به دلت بنشیند؟ اجر داغدیدهای را بهت بدهم که سر از تن بچهاش جدا شده. داغ حسین به دلت نشست. "فُجِّرت جزعَکَ للحسين." داغ دیدهٔ حسین را حالا بهت میدهم. ببین خدا به شماها چی دارد امشب؟ این شب جمعه بابت این اشکهایتان توی این ماه صفر. خودت اگر با دست خودت بچهات را سر بریده بودی در راه خدا، آنقدر اجر نداشتی که برای حسین اشک میریزی. خدا به فرمود: "إنه لذبحٌ عظیم." این همان است که گفتم و عظیم. این ذبح عظیم.
به اسماعیل گفت که: "بابا! میخواهم سر از تنت جدا کنم." این را مرحوم طبرسی در مجمعالبیان نقل میکند. میگوید که خلوت کرد با اسماعیل، بهش گفتش که: "من همچین خوابی دیدم. نظرت چیست؟ چیکار کنیم؟" چند تا عبارت گفت حضرت اسماعیل. خیلی عجیب است. من میگویم شما حتماً ذهنتان منتقل میشود ولی حالا میخواهیم اشکم بریزیم. اشکال ندارد. بگذارید آن انتقال را باز براتون یک روضه دیگر میخواهم بخوانم. فعلاً آن کلام حضرت اسماعیل را بشنوید به پدرش گفت: "یا ابتی اشدد رباطی حتى لا أضطرب." بابا! سَرَم را جدا کن، پیشنهاد دارم برات. دست و پاهایم را با طناب ببند تا دست و پا نزنم که اذیت بشی از دیدن دست و پا زدنم. "و کفف عنی ثیابک لئلا یصیبها شیء من دمی فتنصدم أمی." چقدر این بچه باشعور. چقدر این بچه با محبت. کی بود؟ اسماعیل (سلامالله علیه) ذبیحالله. السلام على إسماعیل ذبیحالله. خدا او را به عنوان ذبیحالله پذیرفت. همینقدر که تن داد چاقو ابراهیم به گلویش بنشیند، شد ذبیحالله. دیگر حالا حساب بقیه را بکن که سر از تن جدا شد و بر نیزهها رفت. سرهایی که سنگ خورد. آن هم این! روضهام را خیلی دوست دارم هی گریز بزنم. این شب جمعه با هر یک جملهٔ این روایتها هر جا میشود رفت. خیلی فرق بین بچهٔ بالغی که ازش نظر میخواهی که ذبح بشود، با بچهٔ شیرخوارهای که میخواهی بهش آب بدهی ولی ذبحش میکنی. خیلی فرق است. "فذبح بطفل". طفل کجا، غلام کجا؟ گلو بریدن کجا. بابا! "دست و پاهایم را ببند تا دست و پا نزنم." پیشنهاد دومم این است: "لباست را جمع کن. خون که از گلوی من جاری میشود، لکهای به لباس تو ننشیند." "حتى لا تنصدم أمي." چرا؟ "به فکر کجا افتادهای؟" مادرم نبیند. "از دیدن اینکه مادرم نبیند." اضطراب میگیرد. کجا رفت ذهنتان؟! مادر خون نبیند. مادر قنداقۀ خونینی. مادر دست خونی. "واجهر بشفرتک." بابا! چاقویت را هم تیز کن. "واسرع السکین على حلقی." بگذار روی گلوی من. "لیکون أهون علیّ فإنّ الموت شدید." تا من زود جان بدهم. خیلی طول نکشد. این را دیگر گریز نمیزنم. خودت برو آنجایی که آنقدر طول دادند که: "چرا آنقدر طولش میدهید؟" "ثکلتکم أمهاتکم!" مادرتان به عزایتان بنشیند. کار را تمام کنید دیگر. چرا آنقدر لفتش میدهید؟ ابراهیم بهش گفت: "نعم العون أنت على أمر الله!" چقدر تو کمک خوبی هستی بابا برای اجرای دستور خدا.
خیلی جاها رفتید ولی من امشب جای دیگری میخواهم ببرمتون. با من باشین توی این روضه شب جمعهای ماه صفر. این ایام که این خانواده دمشق بودند. در "مسیر الأحزان" نقل میکند: "ورأت سکینه فی منامها." و این به دمشق. این شبهایی که در خرابه خوابیدند این زن و بچه. یکی از این شبها سکینه خوابید، که نشان میدهد امشب بوده، شب جمعه بوده. خوابش این طور. این خواب را اول هم برای کسی تعریف نکرد. برای بعضی نزدیکانش. ولی خب دیگر کمکم پخش شد بین مردم توی دمشق و ثبت شد. این "مسیر الأحزان" جزو کتابهای معتبر مقتل ماست. خواب عجیبی است. امشب با این خواب سکینه بریم کربلا. خیلی چیز عجیبی حکایت میکند. بعد آن نکته را هم یادت باشد توی روضه جملهای که از قول اسماعیل گفتم، داشته باش. من توی روضه برمیگردم به این جمله.
میگوید: "خواب دیدم که أنه خمسَه نُجُبٍ من نور." دیدم انگار پنج تا مرکب آسمانی. "قد أقبلت." دارند میآیند جلو. "و على کل نجیب شیخ." روی هر کدام از این مرکبها پیرمردی نشسته است. "و الملائکه محتفه بهم." دیدم دور اینها را هم ملائکه گرفتند. کنار هر کدامشان هم یک خدمتگزار بهشتی است. "یمشی فی أثر نجب و قبل الوصیف إلی." آن خدمتگزار بهشتی آمد سمت من، به من نزدیک شد. گفت: "یا سکینه! إنَّ جدک یسلم علیک." گفت: "سکینه! جدت رسولالله بهت سلام میرساند." میگوید من هم گفتم: "و على رسول الله السلام." "سلام بر پیغمبر خدا." "یا رسول رسول الله! من أنت؟" ای فرستادهٔ پیغمبر خدا! کی هستی تو؟ کدام یک از خدمتگزاران بهشتی هستم؟ گفتم: "یک چند تا پیرمرد اینجا دارم میبینم روی مرکبها. من هؤلاء المشائخ؟" این پیرمردها کیان که آمدند با این مرکبها؟ یک نکته وسط باید بگویم: "این پیرمردها" خوب هم بیایند که حالا توی روایت میگوید برای چی اینجا آمدهاند. خوب مشخص است چون سر مبارک اباعبدالله اینجا است، توی این کاخ. توی این شهر شام است، درست است؟ بهش زیاد شده ولی انبیا برای دیدارش آمدهاند. میگویم خدمتگزاری به من گفت: "این اولی آدم است و ثانی ابراهیم خلیل الله." نفر دوم ابراهیم، نفر سوم موسی، نفر چهارم عیسی. گفتم: "این پنجمی کیست؟" "من هذا القابض على لهیته یسقط مرهً و یقوم أخرى؟" این نفر آخر کیست که میبینم دست به محاسن، هی مینشیند، هی پامیشود. مشخص است این داغ خیلی سوزاندهاش. همهٔ وجودش شعلهور از این داغ است. گفت: "هذا جدک رسول الله." این جد تو پیغمبر است. حال این بچه را ببینید. میگوید من توی همین اوضاع گفتم که بروم بگویم که "اینها کجا دارند میروند؟" پرسیدم که: "اینها کجا دارند میروند؟" گفت: "الی أبیک الحسین." دارند میروند زیارت سید حسین. میگوید گفتم: "بگذار من هم دنبال پیغمبر بروم." "لأعرف ما صنع بنی الظالمین." بگویم: "یا رسول الله! میدانی با ما چهها کردند؟" بعد تو ما بچههای تو بودیم. بگذار بروم به پیغمبر بگویم اوضاعمان چطور است. دویدم بروم به پیغمبر بگویم. یکهو دیدم پنج تا مرکب دیگر از این ور آمد که اینها همه زن بودند. "فی کل هودج امراه." سوار هر مرکبی یک زنی بود. گفتم: "من هؤلاء النصیبات المقبلات؟" این خانمهایی که دارند میآیند کیان؟ گفت: "اولی حوا، امالبشر. دومی آسیه، سومی مریم، چهارمی خدیجه." توصیف عجیب نفر پنجم متفاوت. معرفی کرد. "تسقط مرهً و تقوم أخرى." "این نفر پنجم که هی به سر میزند، غش میکند، بلند میشود جد تو فاطمه است." "این هم مادرت." میگه گفتم: "بگذار بروم به مادرم بگویم ما چیا دیدیم." "لأخبرنها ما صنع بنا." به خدا میروم به مادرم فاطمه میگویم چیا که ندیدیم ما توی این سفر از کربلا تا شام. و "أَبْکِی." گفت رفتم وایسادم جلوی مادرم فاطمه زهرا. "أبکی." شروع کردم گریه کردن. گفتم: "یا أُمّاه! مادر! جَفَّت والله حقنا." مادر! به حق ما اعتنا نکردند. "یا أُمّاه! بدّدُوا والله جمعُنا." مادر! جمعمان را پراکنده کردند. هر کداممان یک گوشهای افتادیم. "یا أُمّاه! استباحوا والله حِرمَنا." مادر! نگاه نداشتند. "یا أُمّاه! قتلوا والله الحسین!" مادر! بابامان حسین را کشتند. میگوید من شروع کردم گلایه کردن. خب، برگردم. اسماعیل به ابراهیم چی گفت؟ بابا! "یک طوری مراقبت کن قطرهٔ خونی از من روی لباست نریزد مادرم نبیند." نکته دارد. نکته دارد. نکتهاش اینجاست. میگوید این را که به مادرم فاطمه زهرا گفتم، گفت: "کفّی صوتک یا سکینه!" "آرام باش دخترم! فقط عقرهت کبدی و قطعت و نیاط قلبی." "جگرم را پارهپاره کردی. رگهای قلبم را برید اینجور نگو مادر. اینطور گریه نکن دخترم." چقدر این دختر دلش برای نوازشها تنگ شده بود. چند وقت است هر که سمت هی چطور بهش تسلیت نگفته، هیچکس "آرام باش" نگفته، همه اهانت، توهین کردند. خلخال از پا کشیدند. مادرش فاطمه زهرا فرمود: "آرام باش دخترم." یکهو چیزی نشان داد. فاطمه به سکینه فرمود: "هذا قمیص أبیک الحسین." "پیراهن خونین." فرمود: "این پیراهن خونین بابات حسین است." "معی لا یفارقنی هذا القمیص." "این پیراهن را من همیشه و همه جا کنار خودم دارم. از خودم جدا نمیکنم. حتى ألقى الله." "تا روزی که خدا را ملاقات کنم با این پیراهن میخواهم بروم ملاقات خدا." میگوید از خواب پریدم که این پیراهن همان است که توی روایت دیگری فرمود فاطمه زهرا وقتی وارد میشود، از ستونهای عرش پیراهنهای خونی آویزان است در محشر که این پیراهن، پیراهنهای ذریهٔ فاطمه زهرا است که به ظلم کشتند. سرآمد همهشان هم پیراهن خونی اباعبدالله. وقتی وارد بهشت میخواهد بشود، خدا بهش میفرماید که: "درخواست کن عطا کنم." میفرماید: "خدایا! انتقام این خونها را بگیر." "اینها بچههای من بودند اینطور غریبانه کشتند." مادرش نبیند هیچی که نشد.
بگذار من روضه را تمام کنم. امشب برای شب جمعه است. حیف. فقط ابراهیم یک چند بار چاقو را سفت کشید به گلوی اسماعیل. روایت گفتش که اسماعیل وقتی برگشت، هاجر وقتی این رد چاقو که خراش انداخته بود به گلوی اسماعیل را که مریض شد، چند روز بعد از دنیا رفت. خیلی فرق است بین آن مادری که خودش توی گودال بوده، ناله میزده: "بُنَیَّ قَتَلوکَ عطشانا!" "هر شب جمعه میرود کربلا ناله میزند: آه، من حسینم!" مادر. امام سجاد فرمود: "از این آب فرات سگهای بیابان هم خوردند ولی نگذاشتند یک قطره به بابایم." امام سجاد را اینطور سوزانده. همهٔ اهل بیت را تا ابد سوزانده. امام زمان هم وقتی ظهور میکند، اینجور معرفی میکنند: "یا أهل العالم! إن جدی الحسین قتلوه عطشاناً." جدم را تشنه کشتند. این داغ است برای مادر. داغی که به دل به خاطر اینکه این داغ است برای مادر. سالگرد شهید حججی (رضوانالله علیه) روضهام را تمام کنم. یادمان شب جمعه است از شهدا، شهدای مدافع حرم. از مادر شهید حججی پرسیده بودند که: "حاج خانم! فیلم دستگیری محسن را دیدی؟" ندیده باش. گفت: "بله دیدم. دیدم. خیلی با صلابت." جواب میدهد. گفتند: "که حتماً خیلی بهت سخت گذشت این وضعیت دستگیری و اینها و شهادتش." "چیش بیشتر از همه اذیتت کرد؟" گفت: "به هر حال اینکه دیدم بچهام را دستگیر کردند تنها و اینها سخت بود. ولی اونی که خیلی آتشَم زد، این بود که وقتی صورت محسن به دوربین نزدیک شد، دیدم لبهایش خشک است. فهمیدم بچهام را تشنه کشتند." اینش خیلی برایم سخت بود. "بچهام را تشنه کشتند." مادر به تشنگی بچه حساس است. هر شب جمعه میآید میگوید: "تشنه کشتند."
علیالله على القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا اَی مُنقَلَبٍ یَنقَلِبون.
خدایا! در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده.
اموات، علماء، شهدا، فقها، امام راحل، حقوق و الارحام، التماس دعا.
این شب جمعه از کربلای باصفای اباعبدالله و از دامن پرمهر مادرش فاطمه زهرا متنعم بفرما. شب اول قبر اباعبدالله به فریادمان برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. اسرائیل و آمریکای جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رزمندگان اسلام را در نبرد با رژیم صهیونیستی تا روز نابودی رژیم صهیونیستی موفق بدار. رهبر عزیزمان را حفظ و نصرت عنایت بفرما. بیماران اسلام را شفای عاجل و کامل بفرما. حاجت حاجتمندان را به فضل و کرمت از صاحبان برآورده بفرما. هر چه صلاح ما بود، هر چه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. بن نبی و آله. رحم الله من قرأ الفاتحه مع الصلوات.
در حال بارگذاری نظرات...