این جلسات یک روایت پرکشش از تاریخ و آینده را ترسیم میکنند؛ از ورود اهلبیت(ع) به شام و فتنههای بنیامیه تا نقشههای صهیونیسم و آرماگدون . در ادامه، جایگاه شام و بیتالمقدس در روایات آخرالزمانی و پیوند آن با مقاومت امروز ملتها تحلیل میشود . نقش ایرانیان بهعنوان «قوم سلمان» و فرماندهان سپاه امام زمان(عج) به تصویر کشیده شده و فرهنگ مقاومت بهعنوان رمز بقا معرفی میگردد . پیام پایانی روشن است: تاریخ به پیچ بزرگ خود نزدیک میشود و این امت باید با ایمان، ولایت و جهاد، مسیر ظهور را هموار کند
⚜️ دو قبلهگاه دینداران تحت حکومت دو فرزند حضرت ابراهیم (علیهالسلام): [4:07]
* مکه؛ پایگاه اسماعیلی حضرت ابراهیم (علیهالسلام)
* بیتالمَقْدِس؛ پایگاه اسحاقی حضرت ابراهیم (علیهالسلام)
🔸 اسباط؛ شعب نژادی بنیاسرائیل [11:33]
🔸 قبائل؛ شعب نژادی بنیاسماعیل
* به چاه انداختن حضرت یوسف (علیهالسلام) توسط بنیاسرائیل و کوچ ایشان به مصر و بردگی فرعونیان [15:17]
* آزادی بنیاسرائیل برای برگشت به ارض مقدسه؛ اولین خواست حضرت موسی (علیهالسلام) از فرعون [20:19]
* عدمهمراهی بنیاسرائیل با حضرت موسی (علیهالسلام) پشت دربهای ارض مقدسه [22:32]
* درخواست مجدد بنیاسرائیل از پیامبر زمان برای جهاد و بازگشت به ارض مقدسه [24:07]
* قتل جالوت توسط حضرت داوود (علیهالسلام) و حکومت بنیاسرائیل بر شام [31:10]
* حکومت حضرت داوود و سلیمان (علیهماالسلام)؛ حکومت موعود و مورد انتظار یهودیان [32:32]
* تحویل حکومت به موعود حقیقی از بنیاسماعیل؛ مأموریت اعلامشده توسط انبیاء بنیاسرائیل (علیهمالسلام) [36:23]
* یهودیان امت؛ تعبیر پیامبر اکرم (صلاللهعلیهوآله) از بنیامیه [45:30]
* خواب سیدابراهیمدمشقی و تعمیر قبر حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) [52:40]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. الْحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَ صَلَّى اللهُ عَلَى سَیِّدِنَا وَ نَبِیِّنَا أَبِي الْقَاسِمِ الْمُصْطَفَى مُحَمَّدٍ. اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ مِنَ الْآنَ إِلَى قِیَامِ یَوْمِ الدّینِ. رَبِّ اِشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ یَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي یَفْقَهُو قَوْلِي.
در مورد گذشته و آینده منطقه شام گفتوگو میکردیم؛ از این جهت که بخش مهمی از جغرافیای عاشورا و کربلا، منطقه شام بود. مرکز فتنه عاشورا، شام بود و این شام حکایتی دارد، عقب و جلویی دارد که اگر فهمیده شود، بسیاری از مسائل کلیدی معلوم خواهد شد و تحلیل ما نسبت به قضیه کربلا و عاشورا، تحلیلی دیگر خواهد شد. آن وقت قضایای امروز شام، ماجرای فلسطین باشد، اسرائیل باشد، طور دیگری تحلیل خواهد شد و قضایای فردای شام که داستان سفیانی باشد و بعد از آنکه ظهور امام زمان (ارواحنا فداه) باشد، به دست آوردن بیتالمقدس، آن هم وقتی که حضرت عیسی (علیهالسلام) در واقع فرمانده فتح بیتالمقدس است؛ اینها همهاش نکاتی تویش دارد که باید نخ باریک نامحسوس کشف شود.
ما گاهی تاریخ میخوانیم، حکایتهای تاریخی را حتی ممکن است به صورت پیوسته هم بخوانیم و ببینیم (یعنی پشت سر هم داستانهایی را بگوییم)، ولی آن روح قضیه در نمیآید، روح قضیه کشف نمیشود. خب، قرآن آیات فراوانی دارد، حکایتها را نقل میکند، تکهتکه هم بلدیم. ربط اینها به همدیگر معلوم نمیشود. یک خطی دارد درست میشود، یک نقشهای دارد داده میشود، آن نقشه فهمیده نمیشود. کمی میخواهیم امشب و فردا شب این مسئله را تحلیل بکنیم. البته شبهای قبلم تا حدی کار کردیم، شبهای بعد هم انشاءالله بیشتر خواهیم پرداخت؛ اگر توفیقی باشد.
سرسلسله نبوت، حضرت ابراهیم (علیهالسلام) بود، ابوالانبیا. ایشان دو پسر داشت. البته فرزندان دیگری هم دارد و از همسرانی غیر از هاجر و ساره که از آنها هم اتفاقاً انبیا آمدند. مثلاً حضرت شعیب را گفتهاند از فرزندان دیگر حضرت ابراهیم (علیهالسلام) بود. ولی عمده فرزندان مهم حضرت ابراهیم که هر دو هم پیغمبر بودند، حضرت اسماعیل و حضرت اسحاق بودند که اسماعیل از اسحاق بزرگتر است. حضرت ابراهیم با این دو نفر دو منطقه جغرافیایی مهم را پوشش داد: منطقه حجاز (مکه) و منطقه فلسطین (بیتالمقدس). حالا بیتالمقدس بر اساس آن چیزی که میگوییم، عرض میکنم؛ وگرنه اسمش بیتالمقدس است، حالا چون اگر اینجوری حرف بزنیم، بعضیها فکر میکنند که اشتباه میگوییم؛ اشتباه نمیگوییم که فکر کنند درست میگوییم.
بیتالمقدس، دو تا قبلهگاه اصلی بشریت و ادیان را، که این دو تا (قبله) بود، افتاد دست این دو بزرگوار. مکه دست حضرت اسماعیل. خود حضرت ابراهیم (علیهالسلام) هم آمد و طی مأموریتی، کعبه را بازسازی کرد. کعبه مندرس شده بود، خطوط کلیاش را حضرت آدم، نقشه را گرفته بود برای کعبه. بازسازی کرد و اعمال حج را به امر خدا بهجا آورد. این شد بنیانگذاری حج. کعبه شد محل حج. قبلهگاه نبود ولی محل حج بود. سالی یک بار باید حج بهجا میآوردند. این حج همیشه بود. در قضیه حضرت موسی هم که با شعیب (علیهماالسلام) قرار گذاشتند که چند سالی حضرت موسی برای شعیب کار بکند، نگفت هشت سال کار کن، گفت: "ثَمَانِیَةَ حُجَجٍ" (هشت تا حج برای من کار کن). معلوم میشود که حج بوده، حج بهجا میآوردند. بنیانگذار حج شد حضرت ابراهیم (علیهالسلام)، متولی حج شد حضرت اسماعیل (علیهالسلام).
این دو تا البته به دستور قرآن، کعبه را آماده کردند، حرم را آماده کردند، تطهیر کردند: "طَهِّرْ بَیْتِیَ لِلطَّائِفِینَ وَ الْعَاکِفِینَ". (خانهام را برای طوافکنندگان و اعتکافکنندگان مرتب کن، تمیز کن، آماده کن.) آنهایی که میآیند حج. به حضرت ابراهیم هم فرمود: "برو صدا بزن مردم بیایند حج" که اولین قبیلهای که اجابت کردند، مردم یمن بودند، آمدند. این شد پایگاه اسماعیلی. حضرت ابراهیم یک شعبه از نژاد ابراهیمی آنجا مستقر شد. البته از حضرت اسماعیل (علیهالسلام) مستقیم پیغمبری نیامد. آنقدر که خبر داریم، پیغمبر شاخصی که حالا به صورت مشخص اسمش آمده باشد به عنوان پیغمبر، نداریم. البته اجداد پیغمبر همهشان از شخصیتهای ممتاز هستند؛ حتی بعضی احتمال دادهاند که پیغمبر هم باشند. ولی حالا ما اسمی نسبت به اینها نداریم. از اسماعیل تا پیغمبر اکرم ما دیگر فرد برجستهای نمیشناسیم. به همین خاطر اسماعیل، پیغمبر بعدیش میشود نبی اکرم.
آن طرف اسحاق. اسحاق در شام به دنیا آمد، همانجا هم بزرگ شد. بشارت بهش دادند از مادری که نازا بود، پیرزن بود. ملائکه آمدند که دیشب به قضیه اشاره کردم، بهش بشارت دادند. فرزند را به دنیا آورد و بهش بشارت داده شد که نه تنها اسحاق، بلکه یعقوب را هم ما بهت دادیم اضافهتر. "قَالَ إِنَّمَا أَسْأَلُكَ مِنَ الصَّالِحِینَ" (تو از ما صالحین خواستی). ما هم صالحین دادیم. دیگر اسماعیل و اسحاق و یعقوب "حبل من الصالحین". یعقوب هم اسمش جالب است. خود کلمه یعقوب، علامه طباطبایی میفرمایند که البته از آن نکاتی است که علامه طباطبایی باید باشی تا بفهمی. خودش هم آنجا میگوید: "هذا ملطائف القرآن الکریم." در المیزانی که نقل میکند: "همه قرآن لطایف هست." اینجا دیگر علامه طباطبایی باشی میگوید: ای لطایف قرآن! میگوید اینجا خود کلمه یعقوب یک معنایی تویش است، یک نکتهای تویش است.
یعقوب را بنیاسرائیل، یعقوب میدانند. در تورات هم یعقوب گفته. وجه تسمیهاش را (اسم را) از اینجا میدانند، گفتند که اینها دوقلو بودند، فرزندهای اسحاق، یکیش یعقوب، یک پسر دیگر هم دارد که بعضی اسمش را "ایس" (عین با صاد) نقل کردند، بعضی هم "ایسو" (عین، سین، واو). ایسو. حالا تورات، ایسو را نقل کرده. تورات میگوید که وقتی به دنیا آمدند، یعقوب این موهای عقب ایسو را گرفته بود. چون موهای عقب او را گرفته بود، بهش گفتند یعقوب، از عقب میآید. علامه طباطبایی میفرمایند (قرآن زده توی دهن این تورات تحریف شده) یعقوب که گفته یعقوب، به خاطر اینکه عقب اسحاق و یعقوب نافله. حالا از کجای این آیه این فهمیده میشود، باید علامه طباطبایی باشی تا بفهمی. یعقوب نوه حضرت ابراهیم (علیهالسلام). نام دیگر یعقوب چیست؟ اشاره کردی، میشویم اسرائیل که قرآن هم با این نام او را معرفی کرده.
حالا من حضرت اسحاق را بگویم، بعد مفصلتر به یعقوب برسیم. حضرت اسحاق ویژگیهایی دارد در قرآن. شخصیت ممتازیست. آیات فوقالعاده ما در شأن اسحاق داریم. توی سوره صاد میفرماید: "وَ اذْكُرْ عِبَادَنَا إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْحَاقَ وَ یَعْقُوبَ" (این بندههای ما را یاد کن: ابراهیم، اسحاق، یعقوب) "وَ أُولِي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصَارِ" (اینها هم دست داشتند، هم چشم داشتند). معلوم میشود بسیاری از بندههای خدا نه دست دارند، نه چشم. جای دیگر میفرماید که: "وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ یَعْقُوبَ" (بخشیدیم بهش هم اسحاق را و هم یعقوب را) "وَ جَعَلْنَا فِي ذُرِّیَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْکِتَابَ" (در ذریه ابراهیم پیغمبری و کتاب را قرار دادیم). ژن خوب مال حضرت ابراهیم است، بقیه اداش هم نمیتوانند دربیاورند. علامه هم اجمالاً در المیزان میپذیرد که ژن، نه به آن معنایی که الانیا میگویند و آن نگاه نژادپرستیاش، ولی دخالت دارد اینکه نطفه کی باشد، کی بوده باشد. به هر حال خدای متعال پیغمبری را توی نسل ابراهیم قرار داده، نه دیگران. کتاب را توی نسل ابراهیم قرار داد. "وَ آتَیْنَاهُ أَجْرَهُ فِی الدُّنْیَا" (توی دنیا هم اجر ابراهیم را دادیم). یک جورایی انگار همین اجر دنیای ابراهیم بود. "صالحین" توی آخرت هم که جز صالحین خواب دیدیم که حضرت یوسف (علیهالسلام) دید.
خب، یعقوب که نامش اسرائیل بود، دوازده تا پسر داشت. این دوازده خیلی مهم است. یکی از این دوازده تا حضرت یوسف بود. این دوازده تا را اصطلاحاً بهشان میگویند "اصبات" (با دستهدار). قرآن هم به این "اصبات دوازدهگانه" نظر دارد. حالا بعدها یک اشارهای به بعضیهایش میکنم. علامه میفرماید که بنیاسرائیل، شعبههای نژادیشان، اسمشان شد "اصبات". بنیاسماعیل، شعبههای نژادیشان، اسمشان شد "قبایل". قبیله بنیهاشم، قبیله چی، قبیله چی قبیلهای. بنیاسماعیل، مکه، این نژاد بود دیگر، ادامه پیدا کرد. این دوازده تا نژاد در بنیاسرائیل اسمشان شد "اصبات". یکیش حضرت یوسف (علیهالسلام). خواب دید، خواب دید که آن یازده تای دیگر دارند بهش سجده میکنند. خوابش را برای باباش تعریف کرد. حضرت یعقوب (علیهالسلام) به او فرمود که: "وَ کَذَلِكَ یَجْتَبِیكَ رَبُّكَ" (تعبیر خواب تو). قرآن: "تعبیر خواب هم این نشان میدهد که خدا تو را این جور انتخابت میکند و یعلمک من تعبیر الا..." (تعبیر خواب هم یادت میدهد) "وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْكَ" (اینکه دیدی سجده کردند، سجده علامت این است که به مرتبه عالی ولایت میرسی. این مرتبه عالی ولایت چیزی بوده که خدا به تو داده) "وَ عَلَى آلِ یَعْقُوبَ" (خدا به آل یعقوب هم این را تمام کرده) "کَمَا أَتَمَّهَا عَلَى أَبَوَیْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْرَاهِیمَ وَ إِسْحَاقَ" (همانطور که قبل از تو هم به دو تا پدر دیگر تو هم این مقام را داده). مرتبه رسیدن که مورد سجده همه عالم قرار بگیری. تو داری، منم دارم. منم که دارم مال پدرم (اسحاق) و پدربزرگم (ابراهیم) بوده. ما اینجوری هستیم، مقام ولایتی داریم که همه عالم به ما سجده میکنند. اینکه تو خواب دیدی، قضیهاش این بوده. بعد گفت که این خوابت را برای داداشات تعریف نکنی؛ که توطئه برات میکنند. (تعریف نکردم). توطئه کردند اتفاقاً.
خب، حضرت اسحاق اینجور ویژگیها را داشت. یک نکتهای چون دیشب آیهاش را یکم جابهجا خواندم، فقط بگویم. آیهای که آباء را گفت: ابراهیم و اسحاق و اسماعیل، این است: سوره بقره، آیه ۱۳۳. میفرماید که وقتی که حضرت یعقوب داشت از دنیا میرفت، به بچههایش فرمود که: "مَا تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِی" (بعد من چه کار میکنید، چه میپرستید؟) گفتند: "قَالُوا نَعْبُدُ إِلَهَكَ وَ إِلَهَ آبَائِكَ إِبْرَاهِیمَ وَ إِسْمَاعِیلَ وَ إِسْحَاقَ" (آن کسی که تو را میپرستیدی و آن کسی که پدران تو میپرستیدند). پدران تو کیا بودند؟ ابراهیم، اسماعیل و اسحاق. آقا اسماعیل مگر عمویش نبود؟ ولی جزء پدرانش شمرده شد. خب خیلی نکته لطیفی. اگر اینطور باشد، امام حسن هم جزء پدران اهل بیت شمرده میشود. بانک همه معصومین از نسل امام حسین (علیهالسلام) است. که اینجا اسماعیل و اسحاق داداش بودند، بچههای یعقوب گفتند پدران تو اسماعیل و اسحاق. پس میشود به امام زمان نیز گفت: "یبن الحسن، یبن الحسین."
درست است. اینها توی شام ساکن بودند. اصلاً خدا اینجا را کرده بود ارض مقدسه، ارض موعود و منطقه حکومتی. یعنی در واقع آقا دو جا را خدا گذاشت در این عالم؛ دو تا زمین، دو تا جا برای پرستش خدا. دو تا قبله، دو تا قطب. سپرد به دست دو تا از بچههای حضرت ابراهیم که همه عالم دور این دو تا قبله جمع بشوند. یک قبله محل عبادت دائمی باشد، یکی هم که حج بهجا آوردند. بیتالمقدس، پیغمبر هم از همینجا عروج کرد. از مسجدالحرام رفت مسجدالاقصى، بعد عروج کرد. این دو تا نقطه اصلی کره زمین. از زمین میخواهد برود آسمان، از اینجا به آنجا منتقل میشود، بعد میرود آسمان. این دو تا امانت به نسل ابراهیم داده شد: مکه و شام. به نام گفت: این زمین مقدسی است، اینجا را به عنوان پایگاه حکومت دینی نگه دارید. از اینجا دین را به همه عالم بدهید. با اینجا همه عالم را متدین کنید.
متولی قضیه شدند فرزندان اسحاق و فرزندان یعقوب. که فرزندان یعقوب، عبارت دیگرش چیست؟ بنیاسرائیل. از اینجا ما با یک پدیدهای مواجه میشویم به نام بنیاسرائیل. کلاً تاریخ از اینجا به بعد یک معنای دیگری پیدا میکند تا همین الانش. قضایای دیگر حالا باید توی تحلیلهایمان بهش برسیم. این از آن نقاطی بود که توی این فیلم یوسف دیده که اینها داستانشان، داستان شام است، داستان ارض مقدس است. اینها توی شام زندگی میکردند. خب توی سریال یوسف میدیدیم یک جای دیگر بودند، توی کنعان بودند. و بعد پا شدند رفتند مصر. خب این قضیه خانه، گران مثلاً از ابکوه پا میشویم میرویم مثلاً قاسمآباد. جابهجایی. از یعقوب اینها هم دیدند بالاخره شرایط خوب نیست. از کنعان گذاشتند، رفتند مصر.
قضیه تاریخی عجیب این وسط رخ میدهد که ما فقط به عنوان یک داستان قشنگ، آن هم یوسف و زلیخا خیلی بامزه بود، اینجوری نگاهش میکنیم. یک قضیه تمدنی فوقالعاده ما اینجا داریم. این بنیاسرائیل که باید شام را بکنند پایتخت عالم، در این سرزمین مقدس. یکی از این "اصبات"، یکی از این دوازده برادر، توسط آن یکیها توی چاه انداخته میشود. میآیند برش میدارند، میبرند کجا؟ مصر. سرزمین فراعنه. یک داستان عجیبی یکهو این وسط رخ میدهد. اینها آن چیزهایی است که توی قرآن میخوانیم ولی ربط اینها با همدیگر معلوم نیست. ربط تمدنیاش، خطش پیدا نیست. میرود آنجا، صاف هم میرود توی کاخ فرعون. فرعون مصر بزرگش میکند. بعد قضایایی پیش میآید. همسر فرعون ماجرایی را درست میکند، زندان میرود. فرعون بعدی میآید، خوابی میبیند. این توی زندان خواب تعبیر کرده بود، میآورد، خواب را تعبیر میکند و خودش مسئول اجرا میشود برای خواب و خودش عزیز مصر میشود. و برادرها از کنعان میخواهند بروند پیمانه بگیرند، گندم. راه میافتند میروند و یکی از داداشها را میگیرد و بقیه ماجراها. همه آخر مجبور میشوند بیایند اینجا.
یک انتقال مهمی دارد رخ میدهد. بنیاسرائیل یکهو سر از مصر در آوردند؛ در حالی که بنیاسرائیل جایشان مصر نیست، سرزمین موعودشان شام است. اینجا باید حکومت کنند. میآیند مصر. مدتی هم بعد حضرت یوسف (علیهالسلام)، اوضاع عوض میشود. فرعونهای بعدی این بنیاسرائیل را میکنند برده خودشان. اسرائیل، بنیاسرائیل شدند برده. برده کی؟ برده فرعون. دیگر داستان عجیب شد. حالا باید پیغمبران بیایند بنیاسرائیل را برگردانند به شام. حضرت موسی اولین جملهای که میگوید... (ببین چقدر قرآن عوض شد براتون؟ کیف میکنی یا نه؟ هنوز نه. مشخصه. هنوز نه. یک چیز عجیبی اینجا دارد این وسط کشف میشود). این پیغمبران پشت سر هم میآیند، از نسل "اصبات" هم هستند. از لاوی و از خود حضرت یوسف و از یهودا و پیغمبران مختلف.
حضرت موسی (علیهالسلام) وقتی که آمد، یک تعبیری گفت. براتون بخوانم عین عبارت علامه است در جلد ۱۵ المیزان. ببینید مطلب اصلاً چی هست. خب، حضرت موسی از کاخ فرعون فرار کرد، رفت کجا؟ رفت مدین پیش حضرت شعیب. آن طرفِ سمت خود عربستان و اینهاست. دوباره میخواهد برگردد مصر. توی راه پیغمبر میشود. بهش میگویند: "میروی با فرعون وارد چالش میشوی." اولین جملهای که به فرعون میگوید، چیست؟ "أَن أَرْسِلْ مَعَنَا بَنِی إِسْرَائِیلَ". علامه طباطبایی تفسیر میکند این آیه را. ایشان میگوید که: "لَمَّا كَانَ الْمَطْلُوبُ أَنْ يَعُودُوا إِلَى الْأَرْضِ الْمُقَدَّسَةِ" (حضرت موسی به فرعون گفتش که بنیاسرائیل را آزاد کن، میخواهم برشان گردانم ارض مقدسه). میخواهیم برگردیم شام "الَّتِی کَتَبَ اللَّهُ لَهُمْ وَ هِیَ أَرْضُ آبَائِهِمْ إِبْرَاهِیمَ وَ إِسْحَاقَ وَ یَعْقُوبَ سَمَّیَ اطْلَاقَهُمْ لِیَعُودُوا إِلَیْهَا إِرْسَالًا مِنْهُ لَهُمْ إِلَیْهَا" (با وعده بازگشت به وطن). حضرت موسی آمد پیغمبریش را اعلام کرد. فرعون هم گفت: "میخواهد شما را از سرزمینتان بیرون کند." هوا! ببینید چی شد. بحث دعوای موسی و فرعون، بله بحثهای اعتقادی هم بود. بتپرستی، شعر فلانی و حرف. ولی داستان این بود: میخواهیم برگردیم منطقه خودمان. پدران ما آمدند اینجا زیر چنگ تو، زیر چنگ فراعنه، یک مدت پدر ما را درآوردید. پسرانمان را سربریدید، زنانمان را به کنیزی گرفتید، نژاد ما را خواستی عوض کنی. از این طریق به جای پسرانمان، پسران خودتان را گذاشتید. با این همه بلا و مصیبت، این بنیاسرائیل آمده جلو، خودش را حفظ کرده. میخواهم بنیاسرائیل را برگردانم شام. اینجا دعوا شروع شد که آن هم برگشت گفت: "میخواهد از زمینتان بیرون کند و ساحر و..." یعنی همانجا هم که حرف زد دستش را بیرون آورده، آن قضایا، مار شد و اژدها شد و اینها. گفت این ساحر است و داستانهای بعدیش. همه داستان حضرت موسی این است که میخواهند برگردند به شام، ارض مقدسه این است.
بعد آن همه مصیبتی که تحمل کرد با این قوم نادان بنیاسرائیل. رسیدند پشت درِ ارض مقدسه. دوازده نفر هم جاسوس فرستاد، حضرت موسی. که اینها هم بهشان "اصبات" گفته شده، "نقباء" هم گفته شده. دوازده تا نقیب هم داریم توی قرآن. "جِلُوّ مُقوا" باز یک بحث دیگری است. نمیخواهم واردش بشوم. علامه طباطبایی توضیحاتی دادهاند. دوازده نفر فرستاد برای جاسوسی توی شام. منطقه را شناسایی کنند که برویم شام را بگیریم، سرزمین موعود. که اینها رفتند و قرار شد که گزارش به مردم ندهند. و که هفتهشت تایشان آمدند بین مردم هم لو دادند و همهچی به هم ریخت و حضرت موسی هم اینها را طرد کرد. آن داستان عبور از دریا و رفتن و همه این قضایا. رفتند، رفتند تا پشت در رسیدند. حضرت موسی فرمود: "رسیدیم نقطه آخر. از در عبور کنیم وارد سرزمین موعود بشویم. تمام است." اینها گفتند که: "اذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ" (دیگر حوصلهمان نمیکشد. خودت برو با...). که چهل سال بیابانگرد شدند، دوباره برگشتند مصر.
زمان یوشع، وصی حضرت موسی، اینها برگشتند به شام. ولی به حکومت نرسیدند. در حد اینکه بتوانند قضاوت کنند، چند تا از بنیاسرائیل بتوانند احکامی برایشان توی قضاوت و اینها صادر بکنند. هنوز آرزوی حکومت دارند. بعد از حضرت موسی، حاکم شام کی شده؟ جالوت. "متولد قزم" هست. بنیاسرائیل میخواهند برگردند، جالوت نمیگذارد. اینها را از شهرشان بیرون کرده. درگیر میشوند باهاش. اینجا با پیغمبر خودشان، پیغمبر آن زمان که ظاهراً اسمش سموئیل بوده، گفتوگو میکنند. میگویند که: "میشود یکی را مأمور کنی رئیسمان بشود؟" آیاتی که توی قرآن تکهتکه دیدید. توی قرآن نظمش معلوم نیست که اینها چه ربطی به همدیگر دارد. گفتند که: "آقا، ما میخواهیم برگردیم. اینها ما را بیرون کردهاند. یکی را بفرست که کمک کند. فرماندهمان بشود باهاش برگردیم به این منطقه." آیاتش را بخوانم براتون در سوره مبارکه بقره، از آیه ۴۶ به بعد: "أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ مِنْ بَعْدِ مُوسَى..." تند تند رفتیم، وگرنه تکتک اینها جای بحث داشت. دیگر این بنیاسرائیل و این دوازده شعبه، خود حضرت موسی کی آمد؟ توی چه دورهای آمد؟ چند نسل از بنیاسرائیل گذشته؟ ویژگیهای فرعون زمانش چطور بود؟ نه دیگر نگفتیم، تند تند رفتیم جلو.
بعد از موسی اینها آمدند به پیغمبرشان گفتند که: "آقا، میشود یک فرمانده برای ما معرفی کنی؟" باهاش چه کار کنیم؟ "بریم سرزمینمان را پس بگیریم." "إِذْ قَالُوا لِنَبِیٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِکًا نُقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ" (میخواهیم در راه خدا بجنگیم). خیلی توی اینها نکته است. حالا باید اشاره کنم، خوردخورد. نشان میدهد که این سرزمین موعودی که خدا به اینها گفته، دست شما بدون جنگ نمیشود نگهش داشت. بدون جهاد نمیشود. علامه طباطبایی هم این را در المیزان میفرمایند: هر وقت بنیاسرائیل جهاد کردند و ایستادند روبروی دشمنشان، پای حقیقت پیروز شدند. آن منطقه هم دستشان آمد. هر وقت که واینستادند، ذلیل شدند، خوار شدند، برده شدند، آواره شدند. این داستانش. شام را هم خدا به اینها نگفت: "چون شماها بنیاسرائیل هستید، خیلی گوگولی هستید، خیلی دوستتان دارم." مرکز حاکمیت برای دین و پای دین خدا وایستید. اینها تبدیلش کردند به یک قضیه نژادپرستانه و سطح ماجرا را کشیدند در حد زمین: "زمینهای ماست، زمینهای آب و اجدادی ماست." بعداً هم بنیاسرائیل را توی یکی از این اصبات خلاصه کردم. دیدم یهود بود که حالا عرض میکنم کی بود. بازی ندادن، بلکه به بقیه بنیاسرائیل هم اینها غالب شدند. بقیه عالم هم غالب شدند. داستان نژادپرستیشان که طایفه یهودا بودند، یهودا یکی از بچههای یعقوب، یهودا. البته. درست است.
اینها گفتند که: "آقا، یکی را معرفی کن فرماندهمان باشد، برویم بجنگیم." گفتش که: "فَهَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ أَلَّا تُقَاتِلُوا" (اگر معرفی کردم نجنگیدید چه؟) "قَالُوا وَ مَا لَنَا أَلَّا نُقَاتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنَا مِنْ دِیَارِنَا وَ أَبْنَائِنَا" (برای چه نجنگیم؟ بابا از شهرمان بیرونمان کردهاند و ابناءنا، بچههایمان دور افتادیم). "فَلَمَّا کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ" (وقتی دستور جنگ آمد، همه در رفتند. یک تعداد کمی ماندند). "وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ" (خدا ذات اینها را میشناسد). "وَ قَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طَالُوتَ مَلِکًا" (پیغمبر اینها بهشان گفت: خداوند براتون طالوت را پادشاهی فرستاد). "فرماندهتان باشد، طالوت فرماندهتان باشد." "قَالُوا أَنَّى یَکُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَیْنَا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ یُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ" (آقا این کی بود معرفی کردی؟ ما که بهتر بلدیم فرمانده باشیم. پول ندارد). بنیاسرائیل خیلی برایشان پول مهم است. بندگان خدا! "قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَیْکُمْ" (بابا خدا انتخاب کرده، میداند میتواند). "وَ زَادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ" (هم دانشش را دارد، هم توانش را دارد). خدا به هرکس بخواهد حکومت بدهد، میدهد. "وَ قَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمُ" اینجا باز دوباره پیغمبرشان گفت: "میخواهید بفهمیم که از جانب خداست یا نه؟" "إِنَّ آیَةَ مُلْکِهِ" (که یک شب دیگر همین آیه را یکی از دوستان... الطاغوت). یک تابوتی میآورد: "فِیهِ سَکِینَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ" (نشانههایی بوده ظاهراً عصای حضرت موسی تویش بود و این قضا) "وَ بَقِیَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسَى وَ آلُ هَارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلَائِکَةُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآیَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" که ملائکه هم حملش میکنند. مؤمنین.
حالا باز مسئولیت را برعهده گرفت. طالوت قرار شد با طالوت بروند به جنگ جالوت. "فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِالْجُنُودِ" (حرکت کردند). خواستم بکنم. طالوت برگشت گفت: "إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ" (خدا ازتان امتحان میخواهد بگیرد با این چشمه). "فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی" (هرکس از این چشمه بخورد از ما نیست). "وَ مَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِیَدِهِ" (هرکس فقط بیاید مزهمزه بکند، من را که نهاد. یک دست، یک کاسه بردار اشکال ندارد). "فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ" (همه دوباره از آب خوردند. یک تعداد کمی در این امتحان شکست نخوردند). "فَلَمَّا جَاوَزَهُ هُوَ وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ..." دیگر بالاخره بعد این سه تا امتحان، این تعدادی که سه بار فیلتر رد شدند، دیگر با طالوت آمدند. رفتند، درگیر شدند با جالوت. اینها گفتند: "لَا طَاقَةَ لَنَا الْیَوْمَ بِجَالُوتَ وَ جُنُودِهِ" (آقا، ما نمیتوانیم با جالوت بجنگیم. خیلی اینها چیز زورند. خیلی قوی هستند. خیلی امکانات دارند. نمیشود). "قَالَ الَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو اللَّهِ" (یک تعداد بودن که خدا را باور داشتند). گفتند: "کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ" (بله، یک وقتهایی هست که یک لشکر کوچولو به یک لشکر بزرگ غلبه میکند به اذن خدا). "وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ" (صبر کنید، خدا با شماست).
"وَ لَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوتَ وَ جُنُودِهِ" (وقتی که روبرو شدند با جالوت و سپاهش). گفتند: "رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَ ثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَ انْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِینَ" (خدا، صبر به ما بده و قدمهایمان را محکم کن. و انصرنا علی القوم الکافرین. به اینها پیروزمان کن). "فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ" (زدند، شتک و پتک کردند سپاه جالوت را). اینجا یک آقایی جنگ تنبهتن کرد با شخص جالوت که گفتند سه متر قدش بود و آدم عجیبغریبی بود و بهشدت قدرتمند و توانمند و اینها. هیچکس جرأت نمیکرد. کلاً سپاه طالوت چند نفر تعدادش بود؟ ۳۱۳ نفر. بعدها اصحاب پیغمبر گفتند: "جنگ بدر ما هم که ۳۱۳ نفر بودیم، جنگ طالوت و جالوت بود در جنگ بدر." یعنی آنهایی که توی بدر روبروی پیغمبر بودند، جالوتیها بودند. اینها طالوتیها بودند.
اصحاب امام زمان هم چند نفرند؟ اینها هم دوباره طالوت و جالوت میروند شام را آزاد کنند. امیرالمؤمنین هم که با عمر بن عبدود روبرو شد این را گفتم. گفتند این قضیهاش، قضیه تقابل داوود با جالوت بود. هیچکس جرأت نمیکرد با جالوت تنبهتن بشود. یک نفر پا شد گفت: من تنبهتن میشوم. آن هم داوود بود. داوود خودش از نسل یهودا بود. داوود زد، جالوت را کشت. طالوت هم گفته بود: هرکس این را بکشد، من بهش کلی امکانات و ثروت و دخترم را میدهم و فرماندهی حکومت و اینها. زد و حضرت داوود در شام به ریاست رسید. حکومت شامی بنیاسرائیل در سرزمین موعود که آرزویشان بود صدها سال دربهدر بودند، بالاخره محقق شد. با کی؟ با حضرت داوود. بعد داوود هم به کی ارث رسید؟ سلیمان. حکومت موعودشان است الان هم دارند خودشان را میکشند برگردند. هر جا هم که توی منطقه، حکومت سلیمان بوده، از خودشان میدانند. داستان چی شد؟ این داستان سلیمانی. دیگر حالا بعد حضرت سلیمان باز قضایایی پیش آمد و ایشان که از دنیا رفت، مشکلاتی که حالا امشب نمیخواهم فعلاً بهش بپردازم.
حضرت داوود اینجوری به ریاست رسید. بنیاسرائیل آقا قدرت پیدا کردند. بنیاسرائیل قدرت پیدا کرد. حکومت بنیاسرائیل. حالا آن طرف داستان، چیزی که خیلی عجیب و جالب است این است که خب جانم، بنیاسرائیل از شاخه یهودیشان هم هستند، یهودا. میخواستم بگویم این بود که اینها بعد از حکومت سلیمان، چون حکومت مال سلیمان بود، تنها طایفهای که به رسمیت شناختند از بنیاسرائیل، یهودیها بودند. از اینجا انشعاب شکل گرفت. بعد این داستانها، بعد یعنی ما اصلاً یهودی، مسیحی نداشتیم. نه زمان حضرت ابراهیم داشتیم، نه زمان اسماعیل، اسحاق و یعقوب، حتی فرزند یعقوب حضرت یوسف. از اینجاها انشعاب یهودی-نصرانی شروع شد. آیات قرآنش تا جایی که برگشتند گفتند: اصلاً ابراهیم یهودی بوده! آنها میگفتند: نه، ابراهیم نصرانی بوده!
نکته جالب این است که ما فکر میکنیم که این سرزمین موعود مال یهودیهاست. در حالی که فرقی نمیکند. بنیاسرائیل که یهودی نیستند که. بنیاسرائیل، یهودیها و مسیحیان. خود حضرت عیسی مال بنیاسرائیل است. به همین خاطر حضرت عیسی نزول میکند در بیتالمقدس، چون خودش از بنیاسرائیل است. میآید که بنیاسرائیل را حالی کند که آن کسی که الان حقانیت دارد، این آقاست، امام زمان (ارواحنا فداه). خود حضرت عیسی از بنیاسرائیل است. یهودی و مسیحی هم با همدیگر فرقی نمیکند کلیتش. حالا مسیحیها یا پاکترند، قرآن هم به این اشاره کرده، ولی قرآن آن طایفهای را که زده به عنوان اینکه اینها با شما دشمنی میکنند، لجوجند که حالا من همه اینها را آوردم براتون. آنقدر مطلب آوردم که اگر بخواهم سخنرانی متصل حرف بزنم، ولی خب خردهخرده دارم میگویم. علامه طباطبایی بحث بسیار قشنگی دارد در المیزان در مورد همین، در مورد اهل کتاب و اینکه چهار تا ویژگی از اهل کتاب میگوید. میگوید: فرقی بین یهودی و مسیحی نیست توی اهل کتاب. جفتشان ظالماند، جنایتکارند، بدعهدند. این جنایتهایی هم که در طول تاریخ شده، جفت اینها انجام دادهاند.
آن هم که ذله کردند حضرت عیسی را بنیاسرائیل بودند. آنوری و اینوریاش، همانهایی که مدعی بودند یهودیاند، همانهایی که مدعی بودند مسیحیاند، پدر همه را درآوردند. خود این انبیا بنیاسرائیل مقدمهساز حکومت بنیاسماعیل بودند. از اینجا نکته خیلی قشنگ شروع میشود. همه انبیا بنیاسرائیل هم گفتند: "آقا، ما داریم شخم میزنیم، بذر و این حرفها که حکومت آنجا انشاءالله با بنیاسماعیل. موعود حقیقی آنجاست." این "ارض موعود" هم برای اینکه ما اینجا حکومت و مقدمات و اینها را تحویل بدهیم به بنیاسماعیل، انشاءالله. گرفتی چی شد؟
حضرت عیسی هم که اصلاً محکم ایستاد، گفت: "اصلاً من آمدم مُبَشِّرًا بِرَسُولٍ مِنْ بَعْدِى اسْمُهُ أَحْمَدُ." (اللهم صل علی محمد و آل محمد). حضرت عیسی که اصلاً آمد گفتش آقا من مقدمهساز آن پیغمبر آخرم. بنیاسماعیل. اسماعیل پیغمبر خاصی نیامد. یک دانه خدا گذاشت کنار. آن یک دانه و دوازده تای بعدیش "اصبات"، دوازده تای بعدیش "نُقَبَا". همه اینها شخم زدند، بذر، آمادگی، مقدمات. قبله اول و دومم شد دیگر. پیغمبر تا وقتی مکه، بیتالمقدس نماز میخواند. هفت ماه که مدینه بود رو به بیتالمقدس نماز میخواند. هی یهودیها مسخره میکردند که "عه، تو هم که آمدی آخر سمت ما سجده میکنی؟" خیلی پیغمبر ناراحت میشدند. هی آسمان را نگاه میکردند یک چیزی بشود، یک چیزی بگویم. آخر داشت نماز میخواند، یکی از مسجدها که اسمش را گفتند، نماز ظهر. دو رکعت که به سمت بیتالمقدس خواند، جبرئیل آمد، برگرداند حضرت را به کعبه. تازه از اینجا داستان شروع شد. از این به بعد هم یهودیها و بنیاسرائیل شروع کردند متلک انداختن که: "پس نماز قبلیات باطل بود!" "هم سُفَهَاء" به تعبیر قرآن. جنگ روانی است دیگر. اینها هم که اوستای جنگ روایتها هستند. یک تعداد هم که سادهلوح: "پس نماز قبلیهامون چی میشه؟ الان حاج آقا کجا پس نماز میخواندیم؟" چرا یکهویی قیمت بنزین... یک مقدمه، یک چیزی، یکهو وسط نماز پیغمبر برگشتند. این نشان از این داشت که قبله عوض شد، تغییر کرد. هفت ماه بعد مدینه که تازه حکومت پیغمبر شکل گرفت، قدرت پیغمبر شکل گرفت، یعنی دیگر از این به بعد چرخ دنیا به این ور میچرخد.
خب بسمالله، بیاین آقایان بنیاسرائیل، بسمالله. دعوا با اهل کتاب شروع شد. داستان اسلام و اهل کتاب. اصلش هم یهودیها. مسیحیها هم البته کمکشان کردند. چالش جدی که بر سر راه پیغمبر پیش آمد این بود. روایت. قبل اینکه وارد ادامه بحث بشویم که البته ادامه بحث را باید شبهای بعد برویم، دو تا روایت الان فعلاً براتون بخوانم. میگوید که ابیامامه میگوید: "قُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا کَانَ بَدْءُ أَمْرِكَ؟" (از پیغمبر پرسیدم که یا رسولالله آغاز داستان تو از کجا بود؟ چطور بود؟) پیغمبر فرمود: "دَعْوَتُ أَبِی إِبْرَاهِیمَ" (اولش که دعای جدم ابراهیم بود که دعا کرد خدایا اینجا سرزمین امنی بشود بین خودشان هم). "وَ بَعَثَ فِیهِمْ رَسُولًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ" (از خود همینهایی که اینجا ساکن هستند پیغمبر از جنس خودشان بیاید، تربیتشان کند و این حرفها). این دعایی بود که بعد امامتم خدا همانجا امامت خدا را توی مکه به پیغمبر داد. نه توی شام برای بچههایش. توی مکه امامت را خواست. البته خدا به اسحاق هم امامت داد. فرمود: "به ظالمین منتقل نمیشود." ولی داستان اصل امامت اینور است، توی بنیاسماعیل.
فرمود: "اول داستان ما که دعای جدم ابراهیم. دومیش هم "وَبُشْرَی عِیسَی بْنِ مَرْیَمَ" (بشارت عیسی) به عنوان آخرین پیغمبر قبل خودشان و آخرین پیغمبر شناخته شده بنیاسرائیل. سومیش قشنگ است، داشته باش. "وَرُؤْیَتِ أُمِّي أَنَّهُ خَرَجَ مِنْهَا شَیْءٌ أَضَاءَتْ مِنْهُ قُصُورُ الشَّامِ" (سومین چیز، ماجرای اصلی). دارم: یکی دعای پدرم ابراهیم. یکی هم بشارت عیسی. یکی هم مادرم هنگام زایمان دید از او نوری رفت، قصرهای شام را خراب کرد. این یک روایت.
روایت بعدی در خصال، جلد ۱، صفحه ۱۷۷. روایت بعدی را مرحوم کلینی نقل کرده در کافی، جلد ۱، صفحه ۴۵۴. خیلی ملس است. میگوید از امام صادق (علیهالسلام) شنیدم، فرمود: "وَ لَمَّا وُلِدَ النَّبِیُّ، فُتِحَ لِآمِنَةَ بِمِصْرَ وَ بَیْنَ فَارِسَ وَ قُصُورِ الشَّامِ" (وقتی پیغمبر به دنیا آمد، فتح شد بر آمنه بیت فارس و قصور شام). (موقع تولد فرزندش، آمنه یکهو روبروش دید که سفیدی فارس و قصرهای شام همه انگار آمد توی چنگ). این یکهو باز شد جلوش. این کجا دارد زایمان میکند؟ در مکه. دید که کاخهای فارس و کاخهای شام.
فاطمه بنت اسد، مادر امیرالمؤمنین، آمد پیش جناب ابوطالب، "ضَاحِکَةً مُسْتَبْشِرَةً" (خیلی خوشحال، خندان). برگشت به ابوطالب گفتش که: "آمنه موقع زایمان همچین چیزی دیده." خیلی جالب است. حضرت ابوطالب خیلی خوشش آمد. گفت: "کی خوشش آمد!" فرمود: "وَ تَتَعَجَّبِینَ مِنْ هَذَا؟" (تعجب میکنی؟) "إِنَّكِ تَحْمِلِینَ وَ تَلِدِينَ وَصِيَّهُ وَ وِزِیرَهُ" (این آقا که میخواهد آنجاها را فتح کند، یک وصی و وزیر دارد. تو باردار میشوی، او را به دنیا میآوری). تعجب میکنی؟ خودت هم برات همین قضیه پیش خواهد آمد. تعجب ندارد. چه را دید پیغمبر؟ قصرهای شام را دید. چرا؟ چون اینها دیگر زیر بار داستان زمین مقدس و اینها، مقدم است که تحویل بنیاسماعیل بدهیم.
آیاتی دارد در قرآن. فقط یک اشارهای بکنم، شبهای بعد بیشتر بهش بپردازم. میفرماید که اینها آقا نسبت به آل ابراهیم حسادت دارند. دوست دارم توضیح بدهم ولی احساس میکنم دیگر کمی بیشتر، خیلی حوصله میطلبد. پشت سر هم هی مطلب گفته بشود، خستگی. یک اشارهای بکنم، فردا شب بیشترش را بگویم. قرآن میفرماید که اینها برمیگردند، اهل کتاب میگویند که: "آقا، مشرکین که از شماها دیندارترند توی این سرزمین حجاز." بعضیهایشان هم تازه آمده بودند اینجا ساکن شده بودند از این یهودیها و مسیحیها. چون بشارت بهشان داده بودند که پیغمبر آخر از باب انتظار آمده بودند اینجا که باهاش بیعت کنند. بعد که پیغمبر آمد، اینها را دعوت کرد. خیلیهایشان زیر بار نرفتند. البته ما تعدادی هم داشتیم یهودی-مسیحی که قبول کردند. اکثریتشان قبول نکردند. بعد دیگر هی شروع کردند جنگ و بحث و جدال و تحریم اقتصادی و توطئه. کارهای رسانهای که هرکدام اینها بحثهای مفصلی دارد.
چه کارها کردند! صبح مؤمن میشدند، غروب برمیگشتند. "یا رسولالله، ایمان آوردیم." غروب کشیده بودیم. بابا، خیلی پرت بود. کارهایی که پدر جد پدر سوختگیهایی که روی خود ابلیس هم بعضیهایش قفل است، اینها انجام میدادند. کارهای عجیبغریب. "مشرکین که از شماها متدینترند!" این را که گفتم. قرآن سه تا توضیح داد که چرا اینها این را میگویند. یکیش این بود: "أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ" (اینها حسادت میکنند به مردم). مردم اینجا منظور پیغمبر است. "چون ما به این آل ابراهیم حکومت دادیم." بعد علامه طباطبایی میفرمایند: "این آل ابراهیم که اینجا میگوید دقیقاً منظورش پیغمبر است." بنیاسماعیل. حکومت آل ابراهیم دیگر از اینجا به بعد مال کیست؟ مال بنیاسماعیل است. اینها بنیاسرائیل نمیخواهند زیر بار حکومت بنیاسماعیل بروند. حسودی میکنند. ملکشان را هم نمیخواهند از دست برود. زمیندوستند، نژادپرستند، حاکمیتدوستند، ریاستدوستند. زیر بار نمیروند. از اینجا دعوای جدی بنیاسماعیل و بنیاسرائیل شروع میشود. منطقه جدیاش هم شام است. که آنجا دیگر "گل هندونه" واسه همین. عالم اسلام همیشه اینها شام را مراقبت میکردند.
اولی که شام فتح شد، از همان اول با افراد و ایادی و اینهایی که داشتند توی زمان آن خل... اینها که کاری نداریم که اصلاً "منجما". یهودیها به این گفته بودند: "برو بعد پیغمبر به یک چیزهایی میرسی." "برو مسلمان شو." که هنوز امام زمان نشده، اینها اظهار اسلام کردند به خاطر حرف یهودیها که به اینها گفته بودند شما خلیفه اول و دوم و اینها میشوید. در یک نامه حضرت نوجوان در کتاب "احتجاج" است. بعد که رابطهشان با یهودیها خوب بود. از همان اولی که شام فتح شد، دادند دست بنیامیه.
"سرزمین مقدس" را دست یهودیهای امت پیغمبر باشد؟ رواست؟ پیغمبر از بنیامیه تعبیر کرد به "یهودی بد". براتون میخوانم. دقیقاً فرمود: "کار ویژهای که اینها دارند این است که فرزندم حسین را بکشند." یهودیان امت من، حسین را میکشند. فرق کرد. داستان کربلا را اینجا را داد دست کسانی که منافع یهود را حفظ کنند. نگذارند اسلام بیاید. اسلام یعنی علی بن ابیطالب، اسلام یعنی بنیاسماعیل. نگذارند پای بنیاسماعیل به اینجا وا باشد. بلکه از همینجا زمینه را فراهم کن که بنیاسرائیل اتفاقاً مکرم بگیرد. که همین هم شد. اتفاقاً رفت کمرش را خراب کرد. یزید مدینه را هم سه روز دستور داد ناموس همه حلال باشد. یک چیز دیگر است داستان. اینها سپر یهود بودند. مجری برنامههای یهود بودند. منطقه ناموسی تاریخ شام است. من میگویم شما از مکه حکومت نکنید. شام را هم دست بگیرید. بیا بابا، برو بابا. داستان اینجوری شد.
بعد یکهو میبینی قضیه شام بعد اهل بیت پیغمبر را برداشت، آورد اینجا که روضهاش را یک شب براتون خواندم. اهل "ذمه" در بازار جمع شدند. چه قضیه یک چیز دیگر شد کلاً. خیلی عجیبغریب شد و جشنی شد که به دست خود مسلمانها زدیم. نه تنها نگذاشتیم بنیاسماعیل به حکومت برسد، بلکه زدیم متلاشی کردیم بنیاسماعیل، سبط پیغمبر، سبط اکبر که امام حسن است، سبط بعدی امام حسین. بعضی از روضهها هم همین تعبیر را دارد. زینب کبری وقتی این پیکر را نگاه کرد، عرض کرد: "یا رسولالله، این اینطورش کردند!" سبط پیغمبر! بنیاسماعیل، بنی... ولی آقا داستان عجیب شد. از این بنیاسماعیل یک نفر را در شهر شام قرار داد که همان روز هم کسی خیال نمیکرد که این یک ورقی برگرداند از شهر شام. حالا در منطقه شام. حضرت زینب (سلامالله علیها). قبرستان بابالصغیر، قبرستان معروفی است.
این چند تا نکته را بگویم، بریم توی روضه. قبرستان "با موسوی"، قبرستان خیلی معروفی است. یکی از مهمترین قبرستانهای مسلمانهاست. خود معاویه هم آنجا دفن است. یزید هم آنجا دفن است. بلال حبشی آنجا دفن است. عبدالله بن جعفر آنجا دفن است. به همین مناسبت بعضی گفتند که: "خب چون عبدالله بن جعفر همسر حضرت زینب بودند، اینجا دفن است. حتماً با حضرت زینب آمده بودند اینجا." (چون برای تجارت میآمد عبدالله). خیال کردند که این قبر مطهری که هست، مزار حضرت زینب کبری (سلامالله علیها) است. خب، اختلاف بین علما. بعضی گفتند: بله، مزار حضرت زینب (سلامالله علیها) است. مرحوم آیتالله بهجت قائل بودند همینجا. گفتم توی جلسه چند سال پیش، چهار پنج سال پیش توی مدرسه بودیم، زیر آسمان اینجا واستون گفتم که هتل بهجت فرمود که: "زینب بنت علی هست. صاحب مقامات هم بوده. کرامات هم دارد. دختر امیرالمؤمنین است. اسمش هم زینب است. ولی دختر فاطمه زهرا نیست. دختر فاطمه زهرا، زینب (سلامالله علیها) در مصر دفن است." این نظر آیتالله بهجت بود. بحث تاریخی است، حالا کاری به آن.
یکی دیگر از چیزهایی که در قبرستان بابالصغیر دفن شدهاند، متأسفانه نشانههایش موجود نیست، بعضی از سرهای مطهر شهداست. سر مبارک قمر بنیهاشم اینجا دفن شد. سر حضرت علی اکبر اینجا دفن شد. تا یک دورهای هم یک سنگی بوده به عنوان نشانه اینکه اینجا سر مطهر حضرت عباس و حضرت علی اکبر و بعضی شهدای دیگر کربلاست. بعضیها هم گفتند سر امام حسین هم اینجا دفن است که خب آن هم پنج تا قول. اشاره نمیکنم ولی آنی که روایات ماست، بقیهاش را نقلهای تاریخی دارد. همین اینجا "راسالحسین" دارد. مصر دارد. مدینه بعضی گفتند دفن شد. بعضی گفتند کربلا دفن شد. قول پنجم که روایات ماست این است که در نجف دفن شد کنار امیرالمؤمنین. یک قبر کوچک، قبر اصلی رأس مبارک اباعبدالله. این روایت دارد. آنها نقلهای تاریخی. امام صادق: "سرِ ماست. کسی خبر ندارد." خب. اینها پس قبور مطهر.
یک قبری هست که دیگر این رویش بحثی خیلی نیست. به بعد هم داستان عجیبی سرش رخداد که این ورق را برگرداند در شام. و از این به بعد هم انشاءالله ورق را بیشتر از اینها برخواهد گرداند. آن قبر این سه ساله است (سلامالله علیها). در حالی که آن وقتی هم که دفن کردند، خیلی نه امکانات و شرایط و وضعیت و اینها. یادبودی شد حالا به حسب ظاهر. ولی همین یادبود بنیاسماعیل. یک دختر سه ساله از بنیاسماعیل ورق را در شام برگرداند. تا جایی که این همه شهید ما دادیم به عنوان مدافع حرم، به عشق اینکه بروند از قبر این سه ساله. رفتن اینها به عنوان دفاع از این رقیه (سلامالله علیها) بازی را عوض کرد در شام. و بعد از این هم انشاءالله همینطور خواهد بود. یک لشکر دیگری شکل گرفت. یک محور قدرت دیگر شکل گرفت. کی؟ محور قدرت انشاءالله تا خود فتح بیتالمقدس ادامه پیدا میکند. همهاش از چی بود؟ برکت یک قبر بود.
توی دورهای این قضیه، جزء واضحات تاریخی است که بزرگان تعریف کردند. یک آقایی به نام سید ابراهیم دمشقی. میخواهم بگویم که حالا تا به حال به عنوان یادبود میشناختیم. قرائن و شواهدی آمد که تکمیل کرد. این را ثابت کرد که نه آقا، این اصلاً قبر اصلی است. سید ابراهیم دمشقی در دمشق ساکن بود. سه تا دختر داشت. دختر اول شب خواب میبیند: "به پدرت بگو قبر من توی مسیر آب قرار گرفته. به پیکرم آسیب میزند. بیاید قبر را باز کند، تعمیر کند." دختر اول میگوید، اعتنا نمیکند. (خواب که بریم قبر). بهش گفته: حرم مقبره است. دختر دوم خواب میبیند، اعتنا نمیکند. دختر سوم خواب میبیند، اعتنا نمیکند. حضرت رقیه (سلامالله علیها) میفرماید با یک تشری که علما را جمع میکنند و قضیه را تعریف میکنند و قرار میشود غسل کرده آماده صبح بیایند. کلید بیندازند به دست هر کس که کلید در را وا کرد، همان وارد شود. (قبر را بشکاف).
اولاً به بقیه پیشنهاد کرد. تکتک انداختن. باز نمیکند. "در تا سید ابراهیم چرخاند. باز شد." آمار آمد. قبر را شکافت. یک بدنه مطهر یک دختر سه چهار ساله دید. توصیفاتی دارد اینجا. فعلاً بهت نمیگویم که چه دید از این پیکر. گفت که "این بچه را بغل گرفتم. رو به قبله نشستم. دیدم صحیح و سالم انگار یک ساعته از دنیا رفته." رو به قبله نشستم و اینها شروع کردند تعمیر قبر. سه روز طول کشید. "من توی این سه روز از اعجاز این خانم، نه نیاز به غذا پیدا کردم، نه نیاز به سرویس بهداشتی رفتن پیدا کردم، نه خوابم برد، وزن باطل نشد. فقط وقت نماز، بچه را روی زمین میگذاشتم. خیلی سریع کنارش نماز میخواندم. دوباره بچه را بغل به خواب." [اشاره به حال حضرت] این آقا آمده بود، چون سید بود، محرم بود. نمیخواست نامحرم قبرش را باز کند. نمیخواست نامحرم بدنش را ببیند. "بس است هرچی نامحرم دست، هرچی نامحرمان موهایم را کشیدند."
سه روز این قضیه طول کشید و این پیکر را دفن کرد. این سید ابراهیم از برکت تماس بدنش، دستش با بدن مطهر حضرت رقیه (سلامالله علیها) جوری شد که هرکس هرجا مشکل داشت، معروف شد که بیماری اگر دارید، یک تبرک بکند. سید ابراهیم دست بکشد، خوب میشود. همینطور شد. بعدها نوه نتیجههای سید ابراهیم که اسمشان هم توی تاریخ گفتند. جای دیگر عقرب میگزید میآمدند مثلاً پیش کسی که نوه سوم نسل سوم، چهارم سید ابراهیم عشقی بود. این یک دست میکشید، خوب میشد. میگفتند: "این را از کجا داری؟" گفت: "جد ما دستش خورده به تن مطهر حضرت." این چیزی است که توی نسل ما بود.
یک جملهای دارد سید ابراهیم دمشقی که من، مازندرانیام، این جمله را نقل میکند. (قولش میگوید) سید ابراهیم گفت: "من این پیکر را که نگاه کردم، دیدم خیلی بدن سالم است. مشخص است انگار تازه از دنیا رفته. ولی جای سالم هم به تنش [نمیدیدم]. تعجب کردم. چرا این بدن آنقدر کبود است؟ خیلی عجیب است. خیلی برایم عجیب بود. آنقدر این پیکر، آخه این بچه مگر چقدر قد و قوارهاش است؟ دختربچه همچین وضعی!" این همانی است که بعضی به نظرم مرحوم دروندی نقل میکند به بعضیهای دیگر که وقتی خواستند این پیکر را غسل بدهند، حالا توی آن وضعیت، توی خرابه، با آن شرایط، با آن امکانات. خرابهای که امام سجاد فرمود که حتی کمترین امکانات را نداشت که از سرما و گرما حفظ بشود. دیواری داشت که آدم میگفتیم رو سرمان میریزد. مردم شام هم رد میشدند، میخندیدند. میگفتند که این دیوار الان میریزد، اینها همهشان میمیرند. توی همچین خرابهای، توی همچین وضعی.
حالا میخواهند این بچه را دفن بکنند. بچهای که دیشب با این اوضاع، با این حال. شب شهادت حضرت رقیه. حیفم میآید. یکی از رفقایم الان پیام داد. قبل اینکه وارد جلسه بشوم، گفت از حرم حضرت رقیه. قرار بود با هم برویم امسال. پیام داد که: "آنجا به یادت هستم." دیگر حالا با حس جاماندگی باید امشب روضه بخوانیم و یاد کنیم. دختری که امشب یکهو از خواب پرید. حالا بعضی گفتند بهانه بابا را گرفت، ولی آن تعبیری که بعضی مقاتل نقل کردند این است. گفت: "رَعَیْتُ أَبِی فِی مَنَامِی" (بابام را خواب دیدم). "بعد دیدم بابام یکم پریشان است. توی خواب اینطور دیدمش." یکهو بچه دلش تنگ شد. گفت: "من دیگر فقط بابام را میخواهم." دیگر حالا آن داستانی که میدانی یزید ملعون چه کرد با این بچه. چطور این بچه را به بابا رساندند که حتی وقتی روپوش را کنار زد (چون بعضی گفتند بابا را که دید، خودش را انداخت). در حالی که آنی که بنده توی مقتل دیدم این بود، پرسید: "مَنْ هَذَا الرَّأْسُ؟" (به من بگویید این سر کیست؟ این آقا کیست؟ سرش را اینجا آورده.) گفتند: "رأسُ أَبِی" (این سر بابا). آنجا دیگر خودش را انداخت. "بابا کجا بودی؟ بابا چرا اوضاعت اینطور است؟"
بعضی گفتند: خب، چند نقل در مقاطع است. بعضی گفتند همانجا لبهایش را گذاشت روی لبهای بابا و دیگر بچه ساکت شد، خوابش برد. آنقدر گریه کردن. نه، تمام این بوسه را گرفت از بابا. رفت. بعضی هم اینجور گفتند که این هم خیلی عجیب و تلخ و سخت است که این هم باز توی بعضی مقاطع گفتند: "این بچه بیمار شد و چند روز بعد از دنیا رفت." یعنی این بچه یک حالتی بهش وارد شد. یک وضعی پیدا کرد. وضع پریشانی و روحی روانی. سه چهار روز انگار این بچه افتاد. اصلاً مات و مبهوت با چه وضعی. نمیدانم. خلاصه کار بچه تمام شد. این را نقلی که تمامش بکنم، گفتند که یک زنی بیاورید که این بچه را غسل بدهد. حالا با همان امکاناتی که داشتند. کفن بکنند، دفنش بکنند. اینجور گفتند. اینجور نقل کردند. خلوت کرد. "این روی سنگی، روی چوب این بچه را غسل بده." یکهو برگشت: "یک سؤال دارم. بچه بیماری خاصی داشت؟ مسری نباشد به من هم برسد. به من بگویید اگر این بچه مشکلی چیزی دارد!" گفتند: "تمام بدن این بچه کبود است." گفتند: "خبر نداری! هر جا رسیدی این بچه را زدند. آنقدر تازیانه، آنقدر سنگ خورده."
در حال بارگذاری نظرات...