*مال، امتحانی سختتر از جان! نقش فتنهگری مال در ایجاد تفرقه، حتی در میدان جنگ. [00:08]
*عشق به خدا و شوق به بهشت، عامل مصونیت مجاهد از تعلقات و وساوس دنیایی. [03:32]
*تصویر بهشت در لوح جان؛ سپر چشم است در برابر زیباییهای دنیا و وسوسههای آخرالزمان. [ 09:40]
*مرتبه وجودی هر کس در گرو تعلقات قلبی اوست. [13:35]
*روحیه جهاد و شهادت، یعنی بی معنی شدن تعلقات دنیوی، چشم داشتن به بهشت و شوق به شهادت! [24:50]
*گستره عرصه جهاد؛ از میدان جنگ تا تلاش برای معاش، حفظ خانواده و تربیت فرزندان صالح. [29:22]
*حفظ خانواده و صبر در برابر مشکلات، مجاهدتیست با نگاه ابدی. [36:30]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
شیطان همهمان را به شکلی، به هر حال، درگیر میکند؛ اگر نتواند با یاد پول و دنیا و اینها (دیگر تو همین مشغولیت و لَوَزالین) مناسک و هفت بارش را، شش بارش را و این جور مسائل خطورات مال فُتون -میفرماید از دلشان محو کن- اونی که تو میدان جنگه دیگه از این چیزها فارغ بشه، ولی گاهی میبینید اتفاقاً بدتر میشود. لذا، آن آیات انفال و آیات خمس و اینها را ببینید چه آیات عجیبی است! اصلاً آیهی خمس مال چه قضیهایه؟ مال میدان جنگ بود دیگه! رفته طرف تا مرز کشته شدن، رفته. بعد پیروز شده، غنیمت گرفته، آمده. حالا اول جاروجنجال که: «درست تقسیم کنید! بابا تو اگه اون تیرِه که رد شد، بهت خورده بود، الان یه کوچه به نامت بود بزرگوار! وا بِده، کوتاه بیا.» سر ۵ قِران وایستادند همدیگر را میخواهند بُکشند! بابا تو الان میخواستی اون روبروییه رو بکشی، داشتی شهید میشدی؛ الان سر این ۵۰ هزار تومن داری اینو میکشی! خیلی عجیبهها! لذا از همین حساب، بعضی گفتهاند که از بعضی صحنهها فهمیده میشود که برای بعضی «جان دادن» راحتتر از «پول دادن» است. بغل حوریها تموم میشه دیگه. میریم بهشت و اونجا بساط. ولی اگه نرفتیم بغل حوریها، من اینجا شب نان ندارم، فردا هم چک دارم. نرفتیم که! بغل حوری! باید پاس کنیم پول بده. حالا داد و دعوا!
همین خطورات مال فتون، چقدر تعبیر قشنگ! مال فتنهگر، فتنه و حالتی که به هم میریزد مال این شکلی است. شوخی ندارد. یعنی وقتی که پول میآید وسط، یهو میبینی دوتا رفاقت قدیمی به هم میخورد. رابطه زن و شوهری به هم میخورد. رابطه پدر فرزندی، مادر فرزندی به هم میخورد. دیدیم در بعضی از مشاورهها و اینها، میگوید: «۵ ساله با مادرم قهرم سر اینکه مثلاً فلان کار را برای داداشم کرد که برای من نکرد. تو عروسی مثلاً بچه داداشم این کار را کرد که تو عروسی بچه من این کار را نکرد.» ۱۰ ساله با مادر قهر است! خیلی عجیب است! خیلی هم طبیعی نیست. یعنی باید عجیب باشد، ولی عجیب این است که عجیب نیست. خیلی طبیعیه این. این مال فتن است.
اینها همه در برابر ذکر خدا است. این است که میفرماید: «ذکر کثیر» تو میدان جنگ لازمه. هی این خطورات میآید، هی باید دفع بشود. معارفی که در وجود آدم بوده، هی باید یادآوری بشود. آقا خدا رازقه، خدا میرسونه، خدا جبران میکنه، خدا پر میکنه. «دست خدا یَبسُطُ الرِّزقَ لِمَن یَشاء». «مَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ». هی تمرین، هی یادآوری، هی مرور. به زبان بیاورید. هی رفتار خودش، خودِ خودشو وادار به این بکند. «ذکر کثیر». اینور: خدایا محو کن از دلشان خطورات مال فتنهگر را و فراموششان کن ذکر دنیا را. از اونور یه چیز را هم دائم مد نظر اینها قرار بده. چیه؟ «وَ اجعَلِ الجَنَّةَ نَصبَ عُیُونِهِم». خدایا یاد بهشت را جلو چشم، بهشت را جلو چشم اینها قرار بده.
رزمنده مجاهد نیاز دائمی دارد به توجه به بهشت. نگوییم آقا ما از بهشت گذر کردیم، فقط خدا را عشق است. اینها گذر کردن. فقط خدا را عشق بود. انقدر یاد پول و چک و مشتری و کار و «من کردم، رزومه اون شد» و یاد اینها نبودی. اندازه خودمان. اونی که فقط خدا را عشق، و به بهشتم فکر نمیکنه و اینها، اون از این چیزها عبور کرده، اول. بعد از بهشت عبور کرده. من هنوز تو اینها گیرم. چه کار بکنم که تو این تلاطم این را رها کنم؟ یاد بهشت. حتی این را شما تو رزمندههای درجه یک میبینید. اصحاب امام حسین «علیه السلام» که تاریخ مثل خودش این شکلی ندیده در میدان مجاهده، همه حال و احوالشان عشق به بهشت و شوق به بهشت و اینها بود. لذا فرمودهاند، در روایت داریم که اینها درد را احساس نکردند از شدت شوق به بهشت. تعابیر خودشان هم دارد. هم بریر دارد، هم حبیب دارد که اینها خیلی شاداب بودند شب عاشورا. برخی به اینها اعتراض کردند که آقا سرخوشی! شب آخر عمرت است! پیرمرد! داری از دنیا میمیری! هم بریر ازش نقل شده، هم حبیب، که: «اتفاقاً به خاطر همین است، فردا جامان تو بهشت است.» «نُوانِقُ الحُورَ العِین». فردا همسرهای بهشتیمان به استقبالمان میآیند. قشنگترین حورالعین هم دارد. دارم میرم خانهام آقا. خانمم منتظر است. مدتی با همدیگر زندگی کردیم ادامه پیدا میکنه. خانهام اونجاست، همسرم اونجاست. حاج خانم چایی گذاشته منتظر است. خیلی دیگه دیر شد دیگه! بابا! ۹۰ ساله بنده خدا منتظر است.
اون روایت دارد که زهرای مرضیه «سلام الله علیها» به مقداد و ابوذر و سلمان و بله، این سه تا، حالا عمار هم شاید. فرمود که سه تا زن آمدند پیش من. یه خانم اسمش سلما بود. یه خانم اسمش مقدوده بود. یه خانم شبیه اسم ابوذر بود که الان یادم رفته. «شما کی هستید؟» سلما گفت: «من همسر بهشتی سلمانم.» خیلی جالب است که این، چون اسمش سلمان است. او حتی در اسمش هم با این مطابقت دارد: بهشت، جفتهای همسرهای بهشتی. مقدوده هم همسر بهشتی مقداد بود. همسر بهشتی ابوذر منو خاطرم نیست. فرمود: «اینها آمدند به قول من پیش من گلایه که پس اینها کی میآیند؟ بابا! ما اینجا دیگه بیقراریم از دوری اینها.» و اینها آدم را سر شوق میآورد. حس از دست دادن و خسارت و خصوصاً علاقه به همسر، خیلی علاقه جدی است. مخصوصاً برای مؤمنین. مؤمنین چون اهل حلالند، به حلال یک توجه ویژهای دارند. حلال واسشان محبوب است. در بین غرایز، اون غریزهای که خیلی به سختی تأمین میشود، غریزه جنسی است دیگه. از همه اینها سختتر است. هم غلیان شدیدتر است، هم تأمینش سختتر است. آدم گرسنگیاش وقتی که غلیان میکنه، دست میکنه تو جیبش، یه ساندویچ از هر یه جایی میخره، میخوره. ولی غریزه جنسی چی؟ سر خیابان و فلافلی و فستفود و اینها که ندارد که. لذا مؤمن چون اهل حلال و مقید به حلال است و این غریزه هم غریزهای است که به سختی تأمین میشود، از این جهت یک تع... جدا از اینکه به هر حال آدم مؤمن با حسب ایمانش لطیف میشود، مهربان میشود، رحیم، با رأفت و رحمت خاصی نسبت به همسرش پیدا میکند. خودمان هم یک حلقه دیگری نسبت به همسر ایجاد میکند.
یکی از اون چیزهایی که مؤمن را خیلی میتواند زمینگیر بکند، خود تعلق به همسر است. یعنی خیلی جدی است. مدتی هم آدم از خانواده و همسر و اینها دور هم بوده و میدان جنگ و فلان و اینها طبیعتش به این است که اصلاً آدم یکم، به قول ما، تحریک هم میشود برگردد خانه. هم استراحت کند و هم خلاصه غرایزش را تأمین کند. از اون چیزهایی که تو میدان جنگم باید بهش توجه کرد خود همین همسر بهشتی. هم بهشت، همسر بهشتی. این دو تا با همدیگر. امام سجاد در دعا میفرمایند که خدایا بهشت را جلو چشم اینها قرار بده. هر کاری که دارد میکنه، اونجا حواسش به آن طرف باشد. این دیگر در واقع، آرام دارد میرود خانهاش، مسکن حقیقی، ابدی، سراسر جاذبه و لذت و کیف و رهایی از همه خستگیها و این زندگی پوچ و همهاش دشمنی و همهاش کینه و همهاش نفرت و این زندگی. یاد بهشت یکی از مصادیق «ذکر کثیر» در برابر یاد چیست؟ یاد دنیا. روشن شد. «وَ لَوَحَ مِنها لِاَبصارِهِم ما اَعدَدتَ فیها مِن مَساكِنِ الخُلدِ». خدایا در لوح جانشان، در لوح بصرشان این را، این تصویر را حک کن! چی را؟ اون چیزهایی که برای اینها آماده کردی تو اون بهشتهای جاودان، تو خانههای ابدی و «منازل الکرامه»، تو منزلهای کرامت و «الحور الحسان»، اون حوریهای خوشگل.
حالا تو روایت دارد که آخرالزمان زنهایی میآیند، اینها «کاسیات عاریات». هم پوشیدهاند و هم لختاند. هم پوشیدهاند هم لختاند. و اینها جلوهای از حوریهای بهشتیاند تو دنیا. یعنی خلاصه خدا، اگه خواستید بدونید حوریه چیه، یه دور تو اینستا و اینها بزنید دستتان میآید. مزنه دستتان میآید که خلاصه، اجمالاً دستتان میآید. هر چند قابل مقایسه نیستند. اونها نشنال نچرالاند. هرچی اونجا هست اینها ۸۰ تا عمل جراحی و بالا و پایین و اینها. اونجا نه، اونجا هرچی هست خودشه. نشنال نچرال طبیعی. اصلاً زیبایی قابل مقایسه نیست. ولی خب به هر حال جاذبه موهای رنگشده و قیافه فلان و اندام فلان و زمینگیر میکنه آدم را. واقعاً این جاذبهها عرض کردم یکی از علمای مازندران رد کرده. اون زمان ۸۰ و خردهای سالشان بود. یکی از دوستان ما از ایشان نقل میکرد. میفرمود که ایشان فرموده بودند که من با این سنم تو این خیابانها که میآیم از دیدن این خانمها تحریک میشوم. من با این سن تحریک میشوم! خب ما از یه نوجوان مثلاً ۱۸ ساله ۲۰ ساله، جوان ۲۰ ساله توقع داریم. مجرد هم هست و با این جاذبهها و دانشگاهها میخواهد برود و همکلاسیاش هم هستند با این عشوه و طنازیها.
این ایمان آخرالزمان همانی است که پیغمبر فرمود: «دلم برای برادرم تنگ شده.» حضرت آه کشید، فرمود: «کجایند برادران من؟ دلتنگ دیدارشانم.» گفتند: «یا رسول الله برادران شما کیان؟ مگر ما نیستیم؟ ما هستیم اینجا، خدمت شماییم.» فرمود: «نه. اونها آخرالزمان. منو ندیدند. به سیاهی روی سفیدی ایمان میآورند.» کاغذ سیاهی روی سفیدی تو کتاب خوانده. این سیاهی روی سفیدی گفته آقا نگاه نکن به نامحرم چون اینجا اینطور نوشته. نگاه نمیکنه! شما از من میشنوی، باز هم نگاه میکنی. به قول من، اونها تو کتاب مثلاً شهید دستغیب نوشته که نگاه نکن. سیاهی روی سفیدی را میخواند، ایمان میآورد. اونها داداشانیاند که من دلم براشون تنگ شده. این جوانی که بر اساس اینکه یه روایتی یه جا خوانده یا شنیده که مثلاً چشمتو ببند و بعد نگاه نمیکنه با این جاذبهها، این اون برادری است که پیغمبر دلتنگش بوده. معناش این میشود که اون کسی که امام زمان دلتنگش است، خب اینها توجه به خود همینها جاذبه است دیگه. ذکر اینها ذکر کثیر است. خودش ذکر آدم وقتی که دارد چشم پوشی میکنه به این توجه کنه که از این لذتی که چند ثانیه میآید و بعد تازه هزار تا گرفتاری هم بعدش داره، ذائقهی منو به هم میریزه، مُزاجمو به هم میریزه، خیالمو به هم میریزه، زندگیمو از هم میپاشه. این را پشت میکنم. اونور با یک ندید گرفتن جوری میشوم که پیغمبر دلتنگ من میشود. اینها نکات مهمی است.
خوب، همسرهای زیبا و «وَ الأنهار المُطرِدة بأنواعِ الأشربة» چشمههایی که آقا فراگیر و انواع و اقسام شرابها تو این چشمهها هست. «وَ الأشجار المُتدلیة بِصنوفِ الثَّمر» درختهایی که خم شده با انواع و اقسام میوهها. توجه به این، توجه به اینکه این بدن را میگذاریم اینجا، بدنی که آخرش هم باید میگذاشتیم. با یه ضربهای و یه چاقویی و چیزی تحویل میدهیم که خود همون چقدر مزه دارد. موقع شهادت کیفش به همین است که آدم هر چقدر بیشتر این بدن آسیب دیده موقع شهادت، اون یه طعم ویژهتری دارد. شهدای با معرفتی مثل حاج قاسم آرزویشان این بود که آتش بگیرند، بسوزند، تکهتکه بشوند. یه کیفی است فناء دیگه. هرچه بود دادم، تقدیم صاحبش کردم. مزه دیگری دارد. اگه یه تیر بیاید از این بغل بخوره و سه هفته طول بکشد آهستهآهسته بمیریم، اون هم خوب است. حالا آخرش شهید میشویم. ولی شهید بشویم مشتی، تکهتکه. بزرگترش گوشمان باشد. سالم هم تحویل میدهی، دو هفته بعد تیکه بزرگتر ش گوشت است. اون موشخرماها میآیند میخورند. دیدید تو قبرستونها موش حفره میزنند میروند تو قبرها. بنزین... قبرهای قدیمی که بروید اون اطراف بهشت رضا مثلاً قبرهای قدیمی و تو بهشت زهرا بعد از این قطعههای قدیمیاش هست. چند تا حفره زدند. این موشها از اینور میروند قبر میکند. میآورد. تازه اگه قبر چیزی ازش مانده باشد. این قبرهای قدیمی و اینها. قبرهای نوع! حفره میزنند، میروند دست را میکَند، چشم را میکند. هیچی نمیماند برای خدا. کیفش اینها. اینها توجهاتی است که هی باید بیاید. اونجا یه لحظه آدم قفل میشود. دستم قطع میشود، چشمم تیر میخوره، میافتم، میمیرم. میمیرم! امشب سریال دارد! ادامه ببینم!
واقعاً یک چیزهای عجیب و غریبی تو اون بزنگاه، تو آن مانایی، تو اون بزنگاهی که آدم باید مانایی را انتخاب بکند، یک چیزهای عجیبی یهو میآید جلو چشمش رژه میرود و زمینگیرش میکند که به خواب شبش نمیدید این را اسیرش بکند. گفت آقا از دنیا داشت میرفت، برگشت؛ داستان معروفیه. بزرگان هم نقل میکردند. طلبه. «بابا تو داشتی میمردی حالا برگشتی به ساعت گیر دادی!؟» گفتی ساعتی بود که نماز شب سحر میگذاشتم بیدار میشدم. خواستم جان بدهم دیدم شیطان روایت هم دارد متوسل میشود دیگه. دیدم شیطان لحظه آخر متوسل شده. یک چکش دستش است روی این ساعتِ من. میگوید «لا اله الا الله» بگویی، میشکنمش. دیدم نمیتوانم بگویم. آقا کی فکر میکرد ساعتی که نماز شب باهاش بیدار بشویم، باعث کفرمان بشود. لحظه آخر! «بگویی لا اله الا الله، میشکنمش.» تتهپته افتادم. وقتی برگشت گفت: «بشکنید!» نه، اون شکستنش با ذکر است. با ذکر میشکند. ذکر کثیر میخواهد. وگرنه اونجا که میشکند، بدتر میشود. تا ۵۰ سال هی میگوید: «ساعتی بودا! چه خریتی ما کردیم این را شکستیم.» ۵۰ تا موقع جان دادن شیطان میآید میگوید اون قدیمیه را. اینجوری از دل بیرون نمیرود. حاج هادی ابهری، این قضیه معروف، البته حالا اجمالاً اگه درست بگویم، اجمالاً تو ذهن هست. شاید مرحوم انصاری همدانی به ایشان گفته بود که: «دلت شبیه قالیچه شده حاج هادی.» حاج هادی گفته بود: «عجب! من یک قالیچه خریدم، خیلی خوشم آمده از این.» این مرد خدا به من نگاه کرده، میگوید: «دلت شبیه قالیچه.» اتحاد پیدا میکنه دیگه محبت و مُحِب، و آدم به هر چیزی که توجه دارد، عین اون میشود. خیلی عجیب است. اصلاً بحث توجه از اون بحثهایی است که چون خیلی گندهتر از دهنم حتماً باید بهش بپردازیم. بحث سنگین و مهمی است. اصلاً توجه یعنی چه؟ انسان خلاصه میشود در توجه. انسان یعنی توجه. انسان یعنی تعلق. تعلق انسان چیزی جز این نیست. تعلق انسان به هر چیزی، مرتبه وجودی و سطحش را تعیین میکند. تعلق من توجه میآورد. از توجهم، تعلّقم را کشف میکنم. از اون چیزی که بهش تعلّق دارم مرتبه وجودی من کشف میشود. اینجا که نشستهام هی حواسم به این است که لباسم اینطور نشود، نه! لباسم یه وقت توجه من به لباسم از جهت اینکه شما در مورد من چی فکر میکنید و نظرتان چیست و یه وقت انتقاد نکنید. «نظافت الکسا... من الایمان». درست شد. به من دستور دادند که آراسته باش. ک. . . «لَنا زیناً». یه وقت غَمّام را مرتب میبندم. چون به من دستور دادند ک. . . «لَنا» با این انگیزه و توجه. یه وقتی هم نه. خوشگل میبندم چون تلویزیون است، باید خوشتیپ باشی وگرنه دیگه دعوتت نمیکنم. یکیش آخرت است، یکیش دنیا است. یکی بینه دارد، یکی هوای نفس دارد. یکیش مُقرّب است، یکی مُبعد.
حالا اینجا هم همین است. گفتش که این قالیچه آدم به اون چیزی که تعلق دارد، خودش همان است. این توجهش به قالیچه بود، تعلّقش به قالیچه. مرحوم انصاری دیده بود، گفته بود: «قالیچه شدی.» بعد نیم ساعت بعد داره میرود: «بفروشمش.» گفت: «نگفتم از خانهات بیرون کن، گفتم از دلت بیرون کن.» تفاوتش تو این است. از خانه بیرون کنی که مشکل حل نمیشود که. گاهی بدتر هم میشود. روزی ۶ ساعت به یادش هی جای خالیاش را نگاه میکنی، افسوس میخوری. از دل باید بیرون کنی. از دل چهجور بیرون میشود؟ ذکر کثیر میخواهد. برای ماهایی که مشغول این امور حسی و اینها هستیم، ذکر کثیر با اون مراتب عالی، با همون امور حسی، حسی ابدی. آقای قالیچه را بده، یه قالیچه بهت میدهند. قالیچه سلیمان بهت میدهند. قالیچه ابدی بهت میدهند. واقعاً از جنس خودش است. هرچی که در راه خدا داده میشود، از جنس خودش به او عطا میشود. دست در راه خدا داده، خدا بال به او داده. هرچی میدهی از جنس همون، ابدی و کاملش را خدا بهت میدهد. بعضیها که اهل این حقایق و این معارف بودند، میدیدند که مثلاً اون آقا که مثلاً فرش در راه خدا داده، اونجا مثلاً فرش آنچنانی بهش دادهاند. فلان آقا که یه گونی داشت، مثلاً یه سبدی داشت برای فقرا، ایتام آذوقه میگذاشت، میبرد پخش میکرد. دیدند اون طرف شاهنشاه شده. بر اساس همین گونیاش! اصلاً گونی اون طرف غوغا کرد. سلطنت دارد. گونی شاهنشاهی! دیگه نشنیده بودیم! این گونی شاهنشاهی. خزانه خزائن غیب بهش دادهاند دیگه. هر چقدر که اون جانانهتر بخشیده، جانانهتر هم خدا بهش میدهد. دیگه کوچولو موچولو داده. البته برای خدا کوچیکهاش هم بزرگ است دیگه. تو همون حد میدهند. ولی یه وقتی دل کنده. همهی هست و نیستش همین بوده. یه وقتی اون قضیه معروف که طرف پادشاه مهمان شده بود. اونها طرف بزش را سر برید و اینها. که وقتی آمده بود، گفت: «آقا مُلکم مال تو.» گفتند: «بابا این یه بز به تو داد! مُلک!؟» «نه! در برابر بز بزَش را نداری! هرچی داشت داد! من تازه مُلکم را دادم. هرچی داشتم ندادم.» نکتهاش این است. خدا اینجور حسابوکتاب میکندها. خدا نمیگوید یه بز دادی، یه بز بهت میدهم. میگوید نگاه میکنم ببینم چقدر از اونی که داشتی بود و چقدر بسته بودی به این؟ کجای دلت بود؟ هرچی که عمیقتر و محکمتر گرفته بود، جا بیشتر تو دلت گرفته بود، اینور من جبران هم این شکلی است. نه اینکه حالا یه خانه بهت بدهم. صورت عملش یه خانه بوده، اینور هم صورت عنایت خدا یه خانه است. باطن عملش اون دل کندنه بوده. دل داده در واقع به خدا. خانه نداده که. خانه را با دلش داده. «الا حبّه و یُطعمون الطعام علی حبه، مسکین و یتیما». این فقط نان نداد، این نان را با دل داد. رفت اونور به جای نانش نان میدهند؟ دل! کی؟ دل خدا. «علی حبه». اون هم نانت را پر میکند «علی حبه». او! حالا این حُب این کجا؟ حُب او کجا؟
دل دادی دل میدهم. کم کنیم، بریم تو قبرستون بشینیم تا بمیریم. منتظر باشیم عزرائیل میآید با یه گرز آتشین و چوب میکنه تو آستین! همین را اگه بتونیم ایشالا هی مرور کنیم، به یاد بیاوریم، میکنه یاد مرگ که دیشب عرض کردم و یاد بهشت و یاد جهنم. دو تاش با هم میکنه. آدمها دیگه به چشمش نمیآید. مهمی بود. چیز با ارزشی بود. سنگین بود. این دستبند طلا. حالا من خودم این حرفا نیستم. مثلاً این چیزها. بخواهیم انگشتری که مثلاً هدیه کرد به جبهه مقاومت، دستبند طلا، تو اون گرانیها با اون قیمت طلا و اینها. خدا جایش چی میدهد؟ عصا و «من فضه من ذهب». دستبند طلا اونجا بهت میدهم. دستبند طلایی اینجا، اینجا دستبند طلا سَم ورَث بود. بین خودشان تکهتکه کردند، پخش کردند. چهار تا فحش هم دادند که «فلانفلانشده این طلاها را داشت. من میخواستم خانه بخرم، صداشو در نمیآورد.» ۴ تا فحش هم میدهند. ارث گذاشته.
اینها میشود یادش. اون کپسول مورد نیاز یه رزمنده برای اینکه غافل بشود از این دنیا، فارغ بشود از این دنیا. «حَتی لایَهُمُّ احدٌ مِنها (منهم) بالادبار». خدا یه جوری بهشت را جلو چشم اینها قرار بده تا هیچ کدام از اینها دیگه همت به برگشت نداشته باشد. چقدر قشنگ است! وقتی میکَنَد میرود جلو خط مقدم، نیامده که برگردد. آمده از اینجا برود جلوتر. جلوترش کجاست؟ بهشت است. از اینجا آمده اعزام بشود. همه آمدهاند پادگان از اونجا اعزام شدهاند خط مقدم که برگردم دوباره. این آمده خط مقدم که از اینجا اعزام بشود. همه آمدهاند که برگردند خانه. ایشان آمده که برود خانه. تفاوت اون رزمنده با معرفت. لذا وقتی برش میگردانند گریه میکنه. امیرالمومنین از هر جنگی که برمیگشت زار زار گریه میکرد. «ما رفتیم اعزام بشویم خانهمان، دارند برمیگردانندم تو این خرابه.» بقیه خوشحالاند. «آخرش داشتم میمردمها! جنگ سختی بود!» این میگوید: «نَمُردم. من شرمنده از این جان گرانمایه خویشم» اگه درست خوانده باشد. «وَلَا يُحَدِّثُّ نَفْسَهُ عَن قَرنِهِ بِفِرار». «حَسَن». با خودش حدیث نمیکند که بخواهد فرار کند از این دشمنی که باهاش روبرو شده، درگیر شده. فکر فرار و گریز هم اصلاً سمتش نمیآید. این توجه اگه باشد، اون حال میآید. توجه به بهشت پیدا کردیم. پیدا. «از شوق شکر خنده لبش جان نسپرد/شرمنده جانان ز گرانجانی خویشم». چرا نمردم؟ قابل نبودی ما را ببره! چون حس و حال حاج قاسم ببینید چه حس و حالی است؟ حس اینکه مثلاً رفتیم و خوب خدا را شکر ما نمردیم. حالا یه مشت جوان مردم بدبختها مردند! این نیست. دقیقاً برعکس است. اینها رفتند، من جا ماندم. بخوانید وصیتنامه و نامههایی که میگوید: «من از این درد جا ماندگی خودم به این بیابانها پناه آوردم.» تو این بیابانها دنبال شهادت میگردند. بعد تعبیر به عروس شهادت میکنه. بعد میگوید: «من دست قاتلم را میبوسم. تو فقط بیا منو بکش. من شبنم، قول میدهم شفاعتت کنم.» چه شوقی است برای رفتن! این باورش شده اینجا خبری نیست. ما چی؟ بابا! «اینو میخوام عروس کنم، اونو داماد کنم، این نوه اینو، اون یکی دکتر بشود، اون یکی فلان بشود.» و «خانهام هنوز دو طبقه است، میخوام بکوبم بسازم ۵ واحد در بیاورم. هر بچه، هر بچهای را بیاورم، یه واحد.» چرت و پرتهایی که زندگی ما را پر کرده. صبح به عشق اینها بیدار میشویم و ظهر به عشق اینها کار میکنیم تا بوق سگ و همین انگیزههای ما، همین «خسرَ الدنیا و الاخره».
به تعبیری در امیرالمومنین، خیلی این عبارت فوقالعاده است. ببینید این منطق دیوانه میکند آدم را. میفرماید که: «اینقدر غم و غصه بچهات را نخور. از دو حال خارج نیست: یا بچه از دوست خداست یا بچه دشمن خداست.» اگه بچهات دشمن خداست که به تو چه که برای دشمن خدا دل میسوزانی؟ اگر هم بچه دوست خداست، رفیق هوای رفیقش را دارد. تمام شد. از این دو حالت خارج نیست. اگه دشمن است، که به تو چه دشمن. اگر هم دوست است، خودش رفیقش است دیگر. بلد است تأمین. اگر باب وظیفه، نه از باب دغدغه، خیلی فرق میکند. میروم نان در میآورم، وظیفه است. «الکادُّ لِعیالِهِ کَالمُجاهدِ فی سَبیلِ». این هم تعبیر مجاهد شده. مردی که برای زن و بچه زحمت میکشد، پول در میآورد، مجاهد است. زنی هم که خانه را برای همسر و بچهها تأمین میکند و آماده میکند، اون هم مجاهد است. لذا در مورد جهاد زن فرمودند: «جهادُ المرأه حُسنُ تَبَعُّل». خوب شوهرداری کردن. این هم یه بابی است. اگه بشود یه وقتی انشالله فرصتی باشد به این هم بپردازیم که اصلاً جهاد زن. آیتالله بهجت تو درس خارجشان کتاب جهاد به این جمله که رسیدند که «جهاد بر زن واجب نیست، به مرد فقط واجب است.» بعد اونجا خواندند که: «جهاد زن خوب شوهرداری کردن.» چرا جهاد است؟ خوب شوهرداری یه فرهنگی است در مورد شوهرداری. در مورد جهاد داریم صحبت میکنیم. در مورد کاسبی، مردم نان درآوردن مردم، در مورد جهاد داریم صحبت میکنیم. دو تا مجاهدند. مرد تو ترافیک دنده دارد عوض میکند، دارد مجاهدت میکند. زن هم اینجا دارد گوشت خُرد میکند و سبزی خُرد میکند و سبزی پاک میکند، دارد مجاهدت میکند. جفتش مجاهدت است. جفتش مجاهدت. اون دنده عوض کردنش مجاهدت است، این سبزی خُرد کردنش مجاهدت است. یه نگاه دیگر است. صبح که پا میشود، دارد میرود میدان جنگ. با کی دارد میجنگد؟ دشمن چیست؟ دشمن هواهایش است، تنبلیهایش است، حرصهایش و تکمحوری. «چرا ازدواج نمیکنم؟» میگوید: «من پول در بیاورم یکی دیگر بخورد؟» اون میگوید: «من کار بکنم، خانه را رفت و رو کنم که یکی دیگر کیف بکند توش؟» یه فداکاری است دیگر. مجاهدت توش است. فداکاری است. مرد پول در میآورد. میتواند یه جوری پول در بیاورد که خودش تنهایی بخورد. غرایزش هم یه جور تأمین بکند که دوسر سود برای این باشد. این منطق حیوانی است دیگر. این چیست؟ این مجاهدت. «من پول در بیاورم نفقه بدهم. من پول در بیاورم شهریه بچه بدهم. من پول در بیاورم بچه مدرسه بفرستم.» همه زحمتهایش مال من پدر است که آخر سرش هم از همه کمتر است. دیگر ما باباها خودمان یهو آخر سال یادمان میآید که من الان دو ساله برای خودم لباس نخریدهام، کفش نخریدهام. خیلی هم شیرین است. یعنی اصلاً دردمان هم نمیآید. تکتک بچهها کفش خریدیم. هر کدام هم در سال ۴ بار کفش خریدیم، ۵ بار لباس خریدیم. «نوش جانش.» این مجاهدت برای اینکه دارد فدا میکند خودش را، از خودش دارد عبور میکند.
اون خانم هم همینطور. ۵ ساعت وایستاد غذا درست بکند که چهار تا گُنده بخورند. نیم ساعت درست میکنه. خودش میخورد. نیم ساعت هم نمیخواهد وقت بگذارد. میرود پول در میآورد. با پولش میتواند سفارش بدهد، دو دقیقهای برایش. منطق سود و پول و اصالت پول و ثروت است دیگر. زحمت بکشم برای یکی دیگر. فداکاری است. تو جفتش محبت است. عشق است. دیگران را دیدن. رحمت، رحمت رحیمیه است. کار میکنم، به یکی دیگر فایده میرسد، خیر میرسد. این میشود مجاهدت. هم دشمن درونم که هوای نفسم بود، زدمش. خودخواهیهایم را زدم، سودپرستیهایم را زدم. هم دشمن بیرونم را زدم. خانواده وقتی حفظ میشود، دشمن بیرونم دست و بالش قطع میشود. شما روایت دارد ازدواج وقتی میکنند دو نفر، شیطان نعره میکشد. میگوید: «دو سوم دینش را نگه داشت. دو سوم اونجایی که میتوانستم بزنم، از دستم در رفت.» شما یه مملکتی را با یه کار اگه بتوانید دو سومش را تو یه حرکت حفظ بکنید، اسم اون حرکت چیست؟ تو نبرد با شیطان، تشکیل خانواده. که ازش فهمیده میشود هم تشکیل خانواده هم رو به راه بودن خانواده هم حفظ خانواده. فقط صرف عقد بخوانند که نیستش که. این رابطه، این گرما، این محبت و این صمیمیت. اون «وَ جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّةٌ وَ رَحمَه». اون زوجیت! چیزی هست که شیطان میبیند دو سوم کار از دستش در رفته. هر کاری که شما بکنی، زوجیت را حفظ بکند، دو سوم اهداف شیطان را نابود کردی. آهنگ مرد هم زن. باریکلا! تکتک اینها. بعد تازه بعداً بچهها هم به این خانواده اضافه میشوند و همینطور این توسعه پیدا میکند. اون بچه تربیت میشود. خودمان یه عنصری میشود مثل قاسم سلیمانی، مثل حضرت امام، مثل آقای رئیسی. آدمهای اثرگذار. از قبل خیرات و برکات وجودی اینها یه مملکت بهرهمند میشود. یه دنیا نفع میبرد در اثر این زوجیت. این رابطه خوبه. این پدر، این مادر. حلالخوری. اهل حلال بودن. اهل روابط کثیف نبودن. اهل زن و زندگی و سر سفره ننه بابا و این حرفا بودن. از قبلش ببینید نسلها تولید میشود. آدمها ساخته میشود و این تا ابد دارد هی به شیطان آسیب میزند.
امام خمینی توی خانه پرورش پیدا میکند که اسمش ابلیس و اعوان و انصارش، شیطان بزرگ و کوچک و بیرون و درون و آمریکا و اسرائیل و همه اینها میسوزند از اسمش. این تو بستر خانواده تربیت میشود. دیگه جای دیگه که از اینها در نمیآید که. این میشود باز اون مجاهده بیرونیاش. حالا ما چقدر تو فرهنگمان اینها را به چشم مجاهده میبینیم؟ کار کردن خودم را. بعد میگوید: «عرقی که از پیشانی مرد میریزد مثل خونی است که از شهید میریزد.» تو یه روایت بریم بالاتر است، اینش خیلی عجیب است. تو یه روایت دیگر دارد عرق کارگر، عرق مردی که دارد برای خانه کار میکند، میریزد. این از خون شهید بالاتر است. چون این با این عرق شهید پرورش میدهد. نان حلال میآورد که اون نان حلال شهید پرورش میدهد. از این جهت از شهید بالاتر است. منی که دارم کار میکنم، زحمت میکشم، سخت است، فشار است، اذیت است، آزار است. این نگاه وقتی آمد، میشود مجاهده. خب اینجا هم همه اونهایی که گفتیم هست. اون شیطان هی اذیتم میکنه. خطرات، خطورات مال فتون و دنیا و اینها و «خودم کیف کنم و چه غلطی کردیم زن گرفتیم؟ زن گرفتنمان چی بود؟ داشتیم کیف میکردیم و کسی به ما گیر نمیداد و برای خودم بودم هرچی بخورم هرجا بروم و هی باید جواب پس بدهم. سر ساعت خانه باشم، یه مسافرت نمیتوانم بروم، با چهار تا رفیقم نمیتوانم بگردم.» دست و پایش بسته شده دیگر. این مجاهد است. این صبر است. ذکر کثیر میخواهد تو این مجاهده. یاد اون آثاری که خدا تو دنیا بهش میدهد، تو آخرت بهش میدهد. فوایدی که نصیبش میشود. خصوصاً اون آثار اخروی ابدی. بله همین است. هرجایی که هر کسی دارد مجاهده میکند، این دعا نسبت به او صادق است. نیاز دارد به این دعا. نیاز دارد به این توجه که اگه قرار است تو این میدان صبر بکند و ادامه بدهد، استقامت بکند، باید نگاهش به افقهای بلند باشد. با این توجهات دنیایی و با این سودای حیوانی و اینها کسی ماندگار نمیشود. تو مجاهدت نمیماند. پای مجاهدت اینها اون قدر قوه ندارد که آدم را نگه دارد. کشش ندارد. یه جایی میریزد. اونی که کشش دارد، اون ابدیت است. اون کیف ابدی است که آدم میتواند بابتش همه چی را هزینه کند تو این دنیا و دائم باید اونجا را رصد کند، دائم باید به اونجا توجه داشته باشد.
روایت ما چقدر قشنگ است تو باب همسرداری: تحمل اخلاق بد مرد، تحمل زحمتهای خانه، تحمل کم و کسریهای زن. زیباییاش آنچنان نیست. خصوصاً با این وضعیتی که الان داریم که آدم از خانه که میآید بیرون با این قیافهها، با این آرایشها و فلان و اینها، همه جور خوشگلی و تو هر ترازی میبیند. خوب، بد! نسبت به همسر خودش طبیعتاً سرد میشود. البته اونهایی هم که این داستانها را علم میکنند، اونها هم پاش را میخورند. یعنی اونها هم که واقعاً دارند این وسط شیطنت میکنند، چوب دارد. یعنی رابطهها دارد سرد میکند. این هم کار این، این همون در واقع بله، این همون عنصر اون شیطان است که از اون دوسوم آسیب دیده، اون یکسوم میخواهد با اینها فتح کند و با اون یکسوم که فتح کردم، دوسوم را از چنگ اینها درآورد. کما اینکه همین است دیگر. بله، همون قضیه شنود همین بود که همین زنی که تیپ زده و اینها، رابطه این دو تا را به هم ریخت و یه نسل را نابود کرد. مهره شیطان است. مهره شیطان است. این همین اگه طرف بفهمد مدارک عَلَقهی زوجیت را از بین میبرد. یعنی تو این میدان مجاهده، این تیر و کمون ابلیس است. روایت هم داردها. میفرماید که از قول شیطان نقل میکند که شیطان میگوید که من با اینها تیراندازی میکنم. با اون زن هوسبازی که جلوهگری دارد، هی خودش را عرضه میکند و اینها. من سیدم، من تلهام. من اینان، دام من اینان. تو اینها، با اینها تو تله میاندازم. خیلیها. آدم بفهمد تو میتوانی مهره تو دست امام زمان باشی که با تو دلها را نورانی کند، آسمانی کند. میتوانی هم تله تو مشت ابلیس باشی. چقدر متفاوت! خب اینها توجه میخواهد. من میبینم آقا زنم به اون زیبایی نیست. من میبینم شوهرم به این هیکلی که الان تو این فضای مجازی اینها میبینم نیست. اخلاق، رفتارش. مخصوصاً که الان همه چی هم فانتزی است دیگر. تو اینستا و اینها همه با هم خوبند و همه خوشند و غرق در کیف و حالاند و همهاش هم توهم است، دروغ است. تو ذهن آدم پرداخته میشود. «اگه اون خواستگار قبلی را بله گفته بودم. اگه با اون ازدواج کرده بودم. اگه این را قبول نکرده بودم. الان اَل بودم. الان بَل بودم.» اینها میخواهد آستانه صبر تو را از بین ببرد. از این میدان به درت کند. میدان مجاهدت. اینجا باید آدم متوجه اون آثار بهشتی باشد. کما اینکه تو روایت هم میگوید: «زنی که بدرفتاری شوهر را تحمل میکند برای اینکه زندگیش، این زوجیت را نگه میدارد.» منظور البته این نیست که حالا هر شوهری و به هر نحوی باید تا آخر. ممکنه یه جایی هم راه حل به هر حال این است که آدم آزاد بشود. اون مال یه جایی است. نمیخواهم بگویم نه مطلقاً بگویم اون راهکار را کسی سمتش نرود. نه مطلقاً بگویم هر وقت که به یه چالشی خورد اول از همه طلاق. نه. به هر حال اون هم هست. ولی تا جایی که میشود باید زندگی. «زنی که این بدرفتاری را تحمل میکند، روایت دارد که با آسیه، همسر فرعون محشور میشود.» آقا شما مثلاً توی خانهای باشی که مثلاً با حضرت مریم توی خانه باشی، با مادر موسی توی خانه باشی، چقدر مزه میدهد! آقا شما تو خوابگاه دانشجویی مثلاً با پروفسور حسابی مثلاً هماتاقی باش، خیلی مزه میدهد دیگر! آقا غرفه بهشتی. خانه ابدیت. اون هم خانهای که قرآن از او نقل میکند که از خدا خواست: «یه خانه میخواهم پیش خودت تو بهشت.» بعد شما با آسیه همخانه بشوی سر چی؟ سر اینکه این شوهره به غذا گیر میداد، به کثیفی خانه، به حق، یه وقتی هم ناحق است. تحمل میکردی وظیفه خودت را انجام بدهی. به خاطر این حرفها و این داستانها دست از وظیفهات برنمیداشتی. تو با آسیه محشور میشوی، تو یه خانه با آسیا. اون یکی که بدیهای زنش را تحمل میکند، با ایوب محشور میشود. روایت ماست دیگر. ببین چه فرهنگی است! چقدر غنی است! و چقدر غریب است! چقدر بینمان غریبه! فرهنگیم. انگیزهها کم میشود. الان هم که همه چی شده فردگرایی و «تو خودت مهمی، تو کیف خودتو بکن. مگر چقدر میخواهی عمر پای یکی دیگر بسوزی؟ به درک که بچههات فلان میشوند. اونها هم باید بروند زندگی خودشان. به خواست تو احترام بگذارند.» زندگی را نابود میکند. کیش از کشمیش میشود. طلاق. دو کلمه با دعوایشان میشود. آقا اینها طبیعی است، تو همه زندگیها پیش میآید ولی خب اینها.
کار نمیشود. به ازدواج و زندگی باید به چشم جهاد نگاه کرد. میدان رزم. اول میدان رزم با خودم. تنبلیها و خودخواهیها و رذائل خودمه. بعد میدان رزم با شیاطین بیرونی، چه شیاطین جنی چه شیاطین انسی. حفظ این سلول. سلول خانه، سلول خانواده. اگر هر سلولی را ما بتوانیم نگه بداریم، نتیجهاش میشود اینکه: آقا از بیرون که نگاه میکنی تمام این سلولها که سر جایش نشست، میشود اون تمدنی که امام زمان میخواهد. تمدن همین است. سلول تمدن خانواده از خانه است. تکتک این سلولها وقتی سر جایش بود، حکومت امام زمان برقرار شد. مفت و راحت به همین سادگی. حالا انشالله همه ما را کمک بکند که بتوانیم به وظایفمان عمل بکنیم. میخواستم امشب ادامه سوره انفال را بخوانم ولی خب حیفم آمد که این فراز از صحیفه سجادیه را نخوانیم و رد بشویم. حالا انشالله شنبه یه مروری هم به اون بحث خواهیم داشت. و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.
---
۱ «مانایی» نام مجموعهای از جلسات است.
در حال بارگذاری نظرات...