برخی نکات مطرح شده در این جلسه
*نقش پیشگوییهای اهل بیت علیهم السلام در آمادهسازی مردم برای فتنههای آینده و تفاوت پیشگوییهای الهی با پیشبینیهای سودجویانه.
*فتنه کربلا، یکی از دو فتنه حتمیِ پیشگوییشده توسط اهلبیت علیهمالسلام، با بیان دقیق زمان، مکان، و شرایط حادثه!
*سیر تحول روحی حر از مأموریت تا تردید، مصداق تاثیر روشنگریهای اهلبیت در آشکار کردن حقانیت واقعه کربلا برای اهل بصیرت.
*پیشگویی قطعی اهلبیت درباره ظهور امام زمان ارواحنافداه، با تاکید بر آمادگی برای مقابله با سپاه سفیانی و پیوستن به لشکر خراسانی.
*لزوم معرفی دقیق سفیانی طبق توصیفات اهلبیت، برای جلوگیری از تطبیقهای نادرست و تبیین ارتباط تاریخی سفیانی با یهود.
*شام، پایگاه قدرت خاندان ابوسفیان و محل شکلگیری دشمنی با اهلبیت علیهمالسلام، از معاویه تا سفیانی!
*روضه: ورود کاروان اسرای اهلبیت به شام و مواجهه تلخ و دردناک آنان با جشن و شادی مردم ...
متن جلسه
‼️توجه: متن زیر صرفاً توسط هوش مصنوعی تایپ شده و ویرایش نشده است‼️
الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین. و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن إلی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
بخشی از معارف دینی ما و معارف قرآنی و روایی ما، معارفی است که نسبت به آینده است. حالا به یک تعبیری، پیشگوییهایی است که نسبت به آینده صورت میگیرد. این پیشگوییها هم مهم است، یک ذره هم مهم نیست، بسیار مهم است، خیلی خیلی مهم است. علت آن نیز این است که ما را نسبت به یک سری مسائل از قبل آماده میکنند، خصوصاً نسبت به فتنهها و امتحانات، ما را آماده میکنند، از پیش به ما خبر میدهند. این هم اثر رحمت و لطف خداست که از قبل وقایعی را به ما خبر میدهند و گزارش میدهند تا خودمان را آماده کنیم. اگر چیزی است که حتماً رخ میدهد، خودمان را آماده کنیم که وقتی رخ داد، شگفتزده نشویم. اگر هم چیزی است که قابل تغییر است، سعی کنیم با عمل، رفتار و انتخابمان کاری بکنیم که تغییر پیدا کند، از اوضاع بد به اوضاع خوب تغییر پیدا کند.
ما روایات زیادی داریم در فضای پیشگویی و آیندهنگری. حالا تعداد زیادی از این روایات محقق شده است، تعداد زیادیاش هم هنوز محقق نشده است. اهل بیت نسبت به زمانهای جلوتر از خودشان خیلی چیزها را از قبل میگفتند. حالا ماها الان دیگر برایمان خیلی معمولی و طبیعی است، یعنی اصلاً دیگر تصوری از اینکه این یک پیشگویی بوده، وجود ندارد. مثلاً پیامبر اکرم میفرمودند که خدا از نسل من یک پسری میآورد، همنام من، علم را میشکافد و هرکه او را دید، سلام مرا به او برساند. (منظورشان) امام باقر علیه السلام (بود). ما الان میشنویم ولی اصلاً به ذهنمان نمیآید که این چه پیشگویی مهمی است! خب بله دیگر، فرزندی آمد، اینجوری بود و تمام شد و رفت دیگر، مگر خیلی عجیب است؟ بله، خیلی عجیب است. این پیشگویی، پیشگویی از دو نسل بعد از زمان پیغمبر است که این رخ نمیدهد. بعد از پیغمبر نامش را میگویند، اوصافش را میگویند، ویژگیهایش را میگویند.
تقریباً اکثر وقایع را اهل بیت از پیش پیشگویی کردهاند؛ چه وقایع خوب و چه وقایع بد. دانهبهدانهی جنگهایی که امیرالمومنین با آنها درگیر بودند، پیغمبر از قبل پیشگویی کرده بودند. دانهبهدانهی معصومین و امامان ما را اهل بیت از پیش پیشگویی کردهاند. وقایع مهم را پیشگویی کردند، حتی وقایع غیرمهم را هم پیشگویی کردهاند. دائماً پیغمبر اکرم لحظهبهلحظه در حال خلق شگفتی بودند. این خیلی چیز عجیب و مهمی است. علی ای حال، پیغمبر به هر مناسبتی جملهای میفرمود، حرکتی از خودشان نشان میدادند که این یک دروازهای از علم و معرفت و حقیقت به روی بشر باز میکرد. به مناسبتهای مختلف، کسی نگاه میکرد، میفهمیدند که اینها قبیله فلاناند، بعدها اینطور میشوند، نسل اینها اینجور میشوند. اسم یک منطقهای میآمد، میفرمود: «بله، فلان شهر اینطور است، قبلاً اینطور بوده، بعداً اینطور خواهد شد.» که حالا از این به عنوان «ملاحم» یاد میشود. پیشگوییها عنوانشان «ملاحم» است. تعداد زیادی از آنها محقق شد. در مورد بنیامیه پیشگویی کردند، در مورد بنیالعباس پیشگویی کردند، در مورد پادشاهان اینها پیشگویی کردند. هم پیغمبر پیشگوییهای فوقالعاده و عجیبی دارند، هم امیرالمومنین پیشگوییهای عجیبی دارند.
در مورد بنیالعباس حضرت دانهبهدانه اینها را تحلیل میکنند که نفر چندمشان چه شکلی است، هشتمشان اینجوری است، نهمشان آنجوری است، دهمشان اینجوری است. دانهبهدانهی این حکام بنیالعباس را حضرت آنالیز میکنند و گزارش میدهند. بدین ترتیب بود که مردم وقتی اینها را میدیدند، میفهمیدند اینها علمشان چیز دیگری است. دشمنان و مخالفانشان نمیتوانستند موقعیت علمی اهل بیت را در همان دوران حاشا کنند. (وقایع) رقم میخورد. چیزهایی میفهماندند، نزدیک به آن دوران رقم میخورد، چیزهایی که از دید دیگران مخفی بود، گزارش میدادند. این بود که دوست و دشمن اذعان داشتند که نه آقا، اینها علمشان با بقیه فرق میکند و اگر بگویند چیزی رخ میدهد، قطعاً رخ خواهد داد.
و عجیب هم هست. مثلاً امیرالمومنین علیه السلام به میثم تمار میفرمودند که «تو را این مدلی میگیرند، میکشند، فلان جا میکشند، این مدلی میکشند.» به رشید هجری حضرت فرمودند: «تو را این مدلی میگیرند، میکشند.» اینها از اصحاب اسرار امیرالمومنین علیه السلام بودند. عجیب این است که عبیدالله خیلی زور زد که قتل اینها به این نحو رقم نخورد که به نام امیرالمومنین ثبت نشود. گردن جناب میثم را آویزان کردند. حالا ما با تعبیر اعدام به کار میبریم ولی تعبیر اعدام، تعبیر دقیقی نیست. از بالای درخت نخل زنده آویزانش کردند که همانجا از گرسنگی و توسط پرندهها و حیوانات و اینها بالای آن درخت جان دهد. آنقدر بالای آن درخت از فضایل امیرالمومنین گفت. درختی هم بود که چهل سال آن را جارو کرده بود و آبش داده بود. میگفتند: «تو با این درخت چهکار داری؟» میگفت: «یکی از اولیای خدا قرار است بالای این درخت اعدام بشود.» منظورش خودش بود. این خبر امیرالمومنین است. برای خودش نمیگفت که برای خودش کرامت درست کند. میخواست وقتی این قضیه رخ داد، مردم ایمان بیاورند به امیرالمومنین علیه السلام. چهل سال آبش داده بود، جارو کرده بود، نماز خوانده بود پای آن درخت. برای همان درخت اعدامش کردند. گفتند که: «علی گفته که این را زبان از دهنش بیرون میکشند. یک وقت این کار را نکنید! بگذارید حرف علی غلط درآید. او را بالای همان درخت نگه دارید، آنقدر بماند تا بمیرد.» دیدند بالای درخت شروع کرد آنقدر از فضایل امیرالمومنین گفت، مردم جمع شدند. این خودش تبدیل شد به تریبونی برای میثم تمار، مفت و مجانی توسط بنیامیه. آنقدر که مردم جمع شدند، (عبیدالله) عصبانی دستور داد و گفت: «زبان این فلانفلانشده را بیرون بیاورید!» وقتی زبانش را بیرون آوردند، گفتند: «عجب! این هم که آخر حرف علی شد.» اینگونه امیرالمومنین پیشگویی میکرد نسبت به آینده.
در مورد رشید هجری همینطور بود؛ دستهایش را قطع کردند، پاهایش را قطع کردند. تازه رشید میفرمود: «امیرالمومنین تا قیامت را به من گفته که چه خواهد شد.» خود رشید چه شخصیت عجیبی بود! در موردشان مطالعه کنید. خیلی غریباند متاسفانه، خیلیها اینها را اصلاً نمیشناسند. خود رشید هجری بسیاری از پیشگوییهایی که کرد، محقق شد و رقم خورد. این روالی بوده است در اهل بیت. داستان پیشگوییها، بخشی از آن به خاطر این است که مردم به مقامات علمی اینها پی ببرند، بخشی از آن هم ناظر به فتنههایی است که رخ میدهد. لذا معمولاً اینجور تعبیر میشود، میگویند: «الملاحم و الفتن» (پیشگوییها و فتنهها) نام دارد که کتابهایی هم به این عنوان نوشته شده است. بزرگان ما کتابهایی به این نام دارند: «الملاحم و الفتن» (پیشگوییها و فتنهها).
فقط این نبوده که پیشگویی میکردند مثل بعضی از این رمالها و مانند آنها که مثلاً چه جالب! الان خیلیها دوست دارند بدانند چه میشود؛ مثلاً طلا تا چقدر میرود؟ بخریم یا بفروشیم؟ گاهی حتی خود ماها نیز مواجه با این داستانها هستیم. اگر گرانتر میشود، بگو بخریم؛ اگر ارزانتر میشود، بگو بفروشیم. کسبوکارشان در این چیزهاست. آقا فلان شهر چطور میشود؟ آقا جنگ میشود یا نمیشود؟ الان قیمت خودرو که اینجوری است، جنگ بشود بالا میکشد، جنگ نباشد پایین میآید، چهکار کنیم؟ بخریم یا نخریم؟ عدهای با پیشگوییها اینجوری برخورد میکنند. نه، برای اهل بیت آنچه برایشان مهم بوده، فتنهها، ایمان مردم، آمادگی برای فتنهها و مهار فتنهها بوده است. کارهایی بکنیم که درگیر فتنهها نشویم یا اگر هم قرار بود این فتنه حتماً رخ دهد، از قبل آماده باشیم.
دو فتنه از فتنههای حتمی که ما در تاریخ به عنوان پیشگویی جدی اهل بیت داریم، این دو مورد است که خدمتتان عرض میکنم: یکیشان رخ داده و تمام شده است، یکیاش هنوز رخ نداده است.
آن فتنه که رخ داده و تمام شده و رفته است، اهل بیت، خصوصاً پیغمبر اکرم و امیرالمومنین، حجم زیادی از روایاتشان ناظر به این اتفاق بود و میخواستند مردم را هوشیار کنند که حواستان باشد چنین فتنهای در پیش است، سقوط نکنید و در فتنه اشتباه نکنید. آن فتنه چه بود؟ چه کسی میداند؟ فتنه کربلا. بارها و بارها پیغمبر اکرم نسبت به قضیه کربلا هشدار میدادند که مردم حواستان جمع باشد، حواستان جمع باشد، دستتان به خون این بچه آغشته نشود. (این هشدار) نسبت به امام حسین علیه السلام (بود). از آن طرف نسبت به یزید بارها و بارها پیغمبر اسم یزید را آوردند، نام یزید را آوردند، از چه نسلی است؟ از چه خانوادهای است؟ نسبت به دیگران هم همینطور.
روایت جالبی بشنوید: امیرالمومنین بالای منبر بودند، فرمودند: «سَلُونی قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونِی.» خیلی این را شنیدهاید. کلام معروفی از امیرالمومنین ظاهراً منحصر به امیرالمومنین است. حتی اهل بیت بعد از امیرالمومنین، بهاثر ادب، این جمله را نمیگفتند چون این جمله اختصاص به امیرالمومنین دارد. هرچند اهل بیت هم اینطور بودند، اما «سلونی قبل ان تفقدونی» یعنی قبل از اینکه مرا از دست بدهید، قبل از اینکه گم کنید، هرچه سؤال دارید، بپرسید. اهل بیت همین علم را داشتند ولی بهاثر ادب نسبت به امیرالمومنین، این اصطلاح را به کار نمیبردند؛ بماند برای امیرالمومنین.
بارها و بارها امیرالمومنین بالای منبر فرمودند. مسخره میکردند. حالا کار ندارم، بعضی روایات شنیعهای است که طرف برخاست و مثلاً از مزه فلان نجاست سؤال کرد و حضرت پاسخ دادند. بعد آن بیحیای بیشرف برگشت و گفت: «تو از کجا میدانی؟» حضرت برایش استدلال آوردند؛ استدلالی که قابل فهم باشد برایش. اینگونه برخورد میکردند با این جمله. یک بار حضرت فرمودند: «سلونی قبل ان تفقدونی.» سعد بن ابیوقاص، پدر عمر سعد، برخاست و گفت: «هرچه بپرسیم بلدی؟» حضرت فرمودند: «بله.» گفت: «بگو ببینم در صورت من چند تار ریش است؟» میخواست امیرالمومنین را دست بیندازد. (پرسید:) «در صورت من چند تار ریش است؟» حضرت فرمودند: «حالا من یک عدد به تو بگویم، میتوانی بشماری که حالا بخواهی قبول کنی یا رد کنی؟ از کجا میخواهی بفهمی علم من درست است؟ تعداد ریشت را به تو نمیگویم، ولی به تو بگویم زیر هر تار ریش، یک شیطونکی خوابیده است. یک شاهد هم برای حرفم بیاورم: الان یک بچهای در خانه داری.»
جمله را داشته باشید، چقدر عجیب است! تعبیر «صَخ» را به کار بردند که به تولهسگ میگویند. فرمودند: «یک تولهای در خانه داری، یک بچه کوچک؛ این بعدها پسر مرا میکشد.» منظورشان چه کسی بود؟ عمر (بن سعد). (ادامه دادند:) «اینکه گفتم «هرچه سؤال داری بپرس»، (و) از تعداد ریشهایت پرسیدی؛ من حالا یک عدد بگویم، میخواهید دوباره دست بیندازید دیگر؟ جمعاتی هم میخواهند راه بیفتند دانهبهدانه ریشهایت را بشمارند دیگر؟ مگر میتوانند بشمارند؟ بعد یکی بالا شود، یکی پایین شود، چهکار میخواهیم بکنیم؟ آخرش لو میرود، معلوم میشود برایتان که علی حامل چنین علمی است. بگذارید یک چیز دیگر بگویم: زیر هر تار ریشت یک فتنهای است، یک شیطانی است. این هم برایت قابل قبول نیست؟ بگذارید این را بگویم: یک تولهای در خانه داری، بعداً بچه پیغمبر را میکشد. اینکه دیگر قابل ارزیابی است.»
اینگونه بگذارید برایتان علم غیب را اثبات کنم. به هر مناسبتی پیغمبر و امیرالمومنین نسبت به این فتنه هشدار میدادند. آقا، فتنهای در یک کربلا در پیش است. مختصات زمینش را با جزئیات میگفتند. پیغمبر میفرمود: «خاکش را جبرئیل برای من آورده، من الان خاکش را دارم همراه خودم، این مال زمین کربلا در عراق است.» امیرالمومنین دوبار یا سه بار به مناسبتهای مختلف از کنار این زمین رد شدند. حالا در جنگهای مختلف، در سفرهای مختلف، میایستادند جلوی چشم جماعت، این خاک را برمیداشتند، میبوسیدند، گریه میکردند، نجوا میکردند: «اینجا زمین کربلاست، اینجا حسین بن علی را میکشند.» تعدادی هم بودند و دیدند و آخر هم قاتل امام حسین شدند.
حتی از آنهایی که همراه امیرالمومنین تک و توکی بودند، ظهر عاشورا یادشان افتاد که عجب! این همان جایی بود که امیرالمومنین گفته بود. اسمهایشان در تاریخ آمده است. یکیشان آمد خدمت امام حسین علیه السلام و گفت: «من یکهو یادم افتاد با پدر شما از اینجا که عبور میکردیم، پدر شما گفت اینجا حسین من را میکشند.» حضرت فرمودند: «خب، میخواهی چهکار کنی؟» گفت: «من نمیخواهم شما را بکشم.» حضرت فرمودند: «خوب، به من ملحق نمیشوی؟» گفت: «نه. خب، شما را نمیکشم. میخواهم بروم.» حضرت فرمودند: «پس زود برو. این نزدیکیها اگر باشی، صدای مرا چند دقیقه دیگر بشنوی، جواب ندهی، بعد دیگر باب شفاعت به رویت بسته میشود. زود فرار کن، جایی برو صدایم به گوشت نرسد.»
اینگونه بودند، دیده بودند این همه تأکید پیغمبر و امیرالمومنین. آخرش هم اسم یزید را گفته بودند، خاک کربلا را گفته بودند، زمانش را گفته بودند. پیغمبر فرمود: «اول پسر مرا در کربلا میکشند» که یک وقت نگویید آقا مثلاً این الان آن نیست. (نگویید:) «حسین را میکشند.» شاید ده سال دیگر باشد. شاید اینجا حسین را نکشند. شاید یکی دیگر باشد. شاید یزید حسین را نکشد. شاید در مدینه باشد، در کربلا حسین را نکشند. اینگونه پیغمبر میخ این را کوبید برای اینها که آقا، یزیدی است، کربلایی است، سال ۶۰ و ۶۱ هجری است. حواستان باشد ها! دستتان به خونش آغشته نشود ها!
آنقدر این را تأکید کرده بودند که عمر سعد در اضطراب افتاده بود. زیاد شنیدهاید دیگر این را که وقتی عبیدالله به او پیشنهاد داد: «گمرک ری را به تو میدهم، به شرط آنکه سر حسین را بیاوری.» (عمر سعد) زمان خواست از عبیدالله، یک شب تا صبح راه میرفت و خوابش نبرد. (با خود میگفت:) «من با این همه روایت چهکار کنم؟ پیغمبر گفته کسی حسین را بکشد، میرود جهنم، شفاعت ندارد، محروم میشود.» آن هم که حر را نجات داد، همین بود. از اولش اینها را بدانید، خیلی جالب است، کمتر به این توجه میشود.
از اولین باری که با امام حسین مواجه شد، با اینکه نه بچهحزباللهی بود، نه بسیجی بود، نه پاسدار بود، نانخور عبیدالله بود. حالا نمیدانم عرقخور هم بوده یا نبوده، اینهایش را دیگر خیلی خبر ندارم و در جریان نبودم. آنچنان آدم دینداری نبود. اهل نماز البته بود. روزی که (سپاهیان حر) ایستادند کنار سپاه امام حسین، ایستادند نماز بخوانند، حضرت به او گفتند که: «لابد تو هم با سپاه خودت نمازت را میخوانی؟» گفت: «نه، من پشت شما میخوانم. شما پسر پیغمبری.» از نظر مشخصات امام جماعت کاروانشان، حر اهل رعایت این امور بود. ولی آنقدر فهم سیاسی و شعور و اینها آن موقع در او نبود.
(حر) گفت به امام حسین: «آقا، به من دستور دادهاند شما را دست بسته تحویل دهم. بیا همینجا بیعت میکنی و تحویلت میدهم.» حضرت فرمودند: «میخواهی بیا با هم بجنگیم؟» همان اول حر برگشت و گفت: «نه، این چه حرفی است؟ جد شما فرمود هرکه شما را بکشد، میرود جهنم.» آنقدر برای حر واضح بود. (ادامه داد:) «من قصد کشتن شما را ندارم. من اصلاً در مورد کشتن مگر حرفی زدم؟ گفتم باید شما را تحویل دهم. یا بیعت کن یا تحویلتان میدهم.» حضرت فرمودند: «غلط میکنی، تحویلدادنی نیست.» (حر) گفت: «پس باید همینجا صبر کنید تا من گزارش رد کنم، جواب بیاید، ببینم با شما چهکار کنم. شما نمیتوانید حرکت کنید.» حضرت به او فرمودند: «مادرت به عزایت بنشیند! با ما چهکار داری؟» که دوباره تحریک شد چیزی جواب دهد. گفت: «نه، من نمیتوانم پاسخ شما را بدهم، ولی هر کس دیگری این حرف را میگفت، جوابی در مورد مادرش میدادم.» ادبی بود که حر نشان داد. یک جمله امام حسین، ماندگار به حر فرمودند. این هم دوباره از پیشگوییهای اهل بیت است. گفت: «من باید شما را تحویل دهم.» حضرت فرمودند: «آنقدر عمر نمیکنی بخواهی مرا تحویل دهی. خیلی در دنیا نیستی.» معلوم میشود ظهر عاشورا، اجل حر سر رسیده بود. همین هفتهشت روز را از دار دنیا داشت. یا اینور میمرده یا آنور، به امام حسین هم ملحق نمیشد. آنور کشته میشد. این هم نکته خیلی مهمی است.
آنقدر این قضیه واضح بود. ظهر عاشورا، آنچه حر را ملحق کرد به امام حسین، همین بود. هی ایستاد ببیند چه میشود. خیالش این بود که الان امام حسین را میگیرند، تحویل میدهند، امام حسین تسلیم میشود. «یک کم دیگر صبر کنیم ببینیم چه میشود.» راه بستن به روی حرم امام حسین: «خب، حتماً دیگر تسلیم میشود دیگر. زن و بچه با خودش آورده، بچه کوچک دارد.» دید: «نه بابا، این آقا مثل اینکه تسلیمبشو نیست. مثل اینکه داستان دارد جدی میشود. مثل اینکه اینها هم واقعاً میخواهند حسین را (بکشند).» صبح عاشورا حر آمد و با عمر سعد گفتگو کرد. گفت: «ببینم، تو راستیراستی میخواهی حسین را بکشی؟» (عمر سعد) گفت: «نه، این حرفها چیست؟ این فضا چیست که راه انداختهای؟ جنگ را شروع میکنند.» یعنی عمر سعد هم مجبور بود به حر بگوید: «من نمیخواهم حسین را بکشم.»
ببینید، مسئله را اینطور. قتل امام حسین میخش کوبیده شده بود که هیچکس گردن نمیگرفت، هیچکس زیر بار نمیرفت، هیچکس حاضر نبود لکهای به پیشانیاش بیفتد. بعد آخر، وقتی کار گره خورد، عمر سعد رویش را آنور کرد و خودش را مشغول کرد و رفت آنور. و حر هم همینجور ایستاده بود با اضطراب، تنش میلرزید. تعبیر خودش است: «من تمام تنم میلرزید، احساس میکردم بین بهشت و جهنم گرفتار شدهام.» ایستاد ببیند چه میشود. عمر سعد آن تیر اول را که آمد، به سمت سپاه امام حسین انداخت و به اطرافیانش گفت: «پیش امیر شهادت بدهید که تیر اول را من احمق ملعون انداختم.» «نه، مثل اینکه اینها راستیراستی میخواهند بجنگند.» جنگ شروع شد. حر گفت که: «این اسبم تشنه است، بروم آبش بدهم و اینها.» به همین بهانه خودش را جدا کرد. یکی از سرداران سپاه (عمر سعد) گفت: «اگر میدانستم چنین طرحی دارد، همانجا میکشتمش.» (سربازان حر برای آب دادن اسب) آب بدهند. ناگهان دیدند رفت و رفت و رفت، ملحق شد به سپاه امام حسین. بعد آمد و گفت: «آقا، من فکر نمیکردم اینها میخواهند شما را بکشند. اصلاً فکر نمیکردم داستان به اینجا برسد و الان احساس میکنم مقصر من هستم.» حضرت فرمودند: «خب، بیا توی خیمه.» گفت: «نه، من خیمه نمیآیم. من میخواهم بروم بجنگم.»
اینطور پیغمبر میخ داستان را کوبیده بود. اصلاً برای همین کوبیده بود؛ برای همین که در این واقعه، چشم امثال حر باز شود. دلیل این حجم از پیشگویی و خبر غیبی، همین است. ولی خب مردم در این فتنه مردود شدند. آنچه نباید رخ میداد، رخ داد.
این آن پیشگویی بود که محقق شد. یک پیشگویی دیگر هم اهل بیت کردهاند؛ این هنوز محقق نشده است. آن کدام پیشگویی است؟ داستان ظهور امام زمان و سفیانی. این هم اصلاً روی همان ساختار است. با این تفاوت که اینجا دیگر جبهه سفیانی، جبهه یزیدی و جبهه اموی پیروز نمیشود. غالب نمیشود. اینجا دیگر حتماً و ناگزیر سپاه اموی شکست میخورد. این را هم آقا با حجم زیادی از روایات به مناسبتهای مختلف گفتند؛ تا جایی که گفتند: «اصلاً داستان سفیانی «من الأمر المحتوم» (از امور حتمی) است. یک امر قطعی است. اصلاً برو و برگرد ندارد.» ممکن است در کیفیتش تغییری حاصل شود، اصل قضیه که بداپذیر نیست، تصریح روایات ماست. این بدا نمیشود؛ نه در اصل فرج امام زمان بدا صورت میگیرد که ظهور ملغی شود، نه در اصل ظهور سفیانی بدا صورت میگیرد که قضیه سفیانی ملغی شود. ملغی شدن ندارد، امر حتمی است.
به هزار مناسبت و به هزار بیان – حالا این هزار، عدد کثرت است – به هزار مناسبت و هزار بیان اهل بیت گفتند آقا، داستان سفیانی در پیش است. با جزئیات حکایت کردهاند. قضیه سفیانی بیبروبرگرد هم هست. تا سفیانی نباشد، ظهوری نیست. برای چه به ما گفتند؟ به همان دلیل که آن یکی را گفته بودند. این هم جدی است. این هم درس و مشق هر روز ما باشد: داستان سفیانی، فتنه سفیانی، فتنه بنیامیه. همانجور که آنجا خیلیها ریزش کردند و باختند، در این فتنه هم خیلیها ریزش میکنند و میبازند. البته فتنه سفیانی دیگر فقط برای رکب نخوردن نیست. به این دقت کنید: فقط این نیست که سفیانی ما را گول بزند و ما در سپاه سفیانی قرار بگیریم. نه، یک بخشش آن است که فریب نخوریم.
در روایات هم دارد، فرمودند: «صیحه آسمانی که بلند میشود، که صیحه جبرئیل از آسمان بلند میشود، شب بیستوسوم ماه رمضان که شب جمعه است.» البته اصل صیحه آسمانی یک چیز قطعی است، ولی تاریخش حالا محل بحث است. در بعضی روایات دارد که میانه ماه رمضان، در پذیرایی شب قدر، شب بیستوسوم، شب جمعه که شب بیستوسوم است، اصل صیحه را جزو علائم قطعی (ذکر کردهاند). این صیحه هم صیحه جبرئیل است. یکجوری هم منتشر میشود، همه مردم جا میخورند، از توی خانهها بیرون میریزند. چنین صدایی تا حالا نشنیدهاند. فردایش یک صیحه دیگر بلند میشود؛ خود شخص ابلیس است که صدا میزند برای بنیامیه آدم جمع کند. ولی حضرت فرمودند: «صیحه جبرئیل از آسمان، صیحه ابلیس از زمین است.» خیلیها هم گول میخورند. این هم مثل آن.
خب، این و آن چه فرقی کرد؟ (باید) اثر خودش را بگذارد، دلها را قرص بکند. «إِنَّ أَمِیرَکُمْ فُلان» (همانا امیر شما فلان است). صیحه شب بیستوسوم اسم میآورد از امام زمان که امیر شما فلانی است. آخرین شب قدر قبل از ظهور هم هست، یعنی بعد از آن دیگر... یعنی شب قدری است که امر فرج در آن شب امضا شده است. برای همین صیحه آسمانی بلند میشود. ملائکه در شب قدر نازل میشوند، دیگر (مصداق آیه) «تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَ الرُّوح» است. این روح که حالا گفتهاند جبرئیل است، طبق بعضی روایات روحالامین است. این روحالامین که در شب قدر نازل میشود، در همان شب قدر اعلام میکند و به مردم خبر میدهد که «آقا، این دیگر امشب نوشته شد و تمام است.» امیرتان حجت بن الحسن است، با این ویژگیها؛ اسم پدرش این است، اسم مادرش این است. چشمتان به ظهور او باشد دیگر. یعنی قشنگ بستر ظهور فراهم میشود. از ماه رمضان که البته گفتهاند روز ظهور، روز عاشورا است، روز جمعهای است که روز عاشورا است، دهم محرم. طبق برخی از روایات، شب این را اعلام میکند جبرئیل. غروب نشده، ابلیس هم اعلام میکند که «امیر شما از بنیامیه است» که دعوت به سفیانی میخواهد بکند. بله، این فتنهها را هم داریم، ممکن است کسی رکب بخورد.
ولی مهمتر از اینکه کسی رکب نخورد، چیست؟ مهم این است که وقتی سفیانی ظهور کرد، روزِ خروج است. این را خیلی فرمودهاند: «داستان سفیانی که شد، باید بیاییم و درگیر شویم، بجنگیم. حواستان جمع باشد، این آن جنگ آخر است. این آن جنگی است که در آن ظهور نهفته است.» البته از یک سپاهی هم گفتهاند که اینها درگیر میشوند و در بعضی روایات هم گفتهاند: «هرجا بودید، خودتان را به این سپاه ملحق کنید، ولو اینکه روی یخها سینهخیز بیایید.» که آن سپاه خراسانی، پرچمهای سیاهی هستند. از سمت خراسان حرکت میکند. فرماندهی دارند؛ که بر اساس روایات، سیدی است با نشانههایی که الان به آنها کار نداریم. آن سید، فرماندهی دارد؛ یعنی سربازی دارد که فرمانده لشکرش به نام شعیب بن صالح است. که حالا این اسم واقعیاش است یا لقبش یا وصفش یا هرچه (باشد). او از اهل تهران است. فرمانده لشکریانی است از طالقان و قم و ری و خراسان. اینها به سمت شام حرکت میکنند و اصل میدان نبرد آنجاست. که البته قبلش در کوفه با همدیگر به صورت جدی درگیر میشوند و آخر هم سفیانی به دست همین لشکر کشته میشود. حالا کجا کشته میشود، اینها انشاءالله بحثهای شبهای بعدمان است که جزئیتر در مورد سفیانی انشاءالله به عنایت الهی صحبت خواهیم کرد. ولی مسئله این است که حواستان باشد، اصلاً این را گفتند که حواسمان باشد.
بله ما حق نداریم تطبیق بدهیم. بگذارید یک نکته هم اینجا عرض بکنم، کمکم بحث را تمام کنیم. عدهای میگویند: «آقا، اصلاً از سفیانی نگویید. چهکار دارید؟ مردم برمیدارند هی میگویند آقا این سفیانی است، آن سفیانی است، این یکی سفیانی است.» خب، عزیز دلم، برای اینکه مردم هی نگویند این سفیانی است، آن سفیانی است، اتفاقاً باید شما سفیانی را معرفی کنی که هی نگویند این سفیانی است، آن سفیانی است. اصلاً اهل بیت همین کار را کردهاند. اهل بیت سفیانی را دقیق معرفی کردهاند. یکجوری هم معرفی کردهاند که قابل تطبیق به پنجاه نفر نیست.
خب، بعضیها مغالطه میکنند. انشاءالله اثر انگیزههای خوب است که آقا، مثلاً از سفیانی اینها میگویید، مردم میآیند و تطبیقهای الکی و اشتباه میدهند؛ حتی یک عالم مثلاً در زمان صفویه فلان قضیه را اشتباه تطبیق داد. مثلاً دیوار مسجد دمشق. عموجان، برادر عزیز دلم، خوشگلم، چه ربطی دارد اینها به همدیگر؟ دیوار مسجد دمشق به خراسان، به سفیانی چه ربطی دارد؟ ممکن است دیوار مسجد دمشق صد بار ریخته باشد، صد بار دیگر هم بریزد، ولی ویژگیهایی که برای سفیانی گفتهاند، یک بار رخ میدهد. پنجاه بار رخ نمیدهد که روی پنجاه نفر قابل تطبیق باشد. مختصاتی دارد، شرایطی دارد، ویژگیهایی دارد. جنس فتنهاش یکجور منحصر به فرد است. اگر کسی مطالعه بکند، میفهمد. قضایایی رخ میدهد، ویژگیهایی هست، توصیفاتی نسبت به او کردهاند، توصیفاتی نسبت به منطقه کردهاند: عراق چطور میشود؟ مصر چطور میشود؟ شام چطور میشود؟ فلسطین چطور میشود؟ آن پنج شهر اصلی که او میگیرد – که بعداً انشاءالله در موردش صحبت خواهم کرد – اینها را با جزئیات گفتهاند. خب، انگار بیست بار تا حالا رخ داده این قضیه؟ یک وقت نگویی مردم دوباره اشتباه میکنند. اصلاً چون نگفتید، مردم هی اشتباه میکنند، فکر میکنند: «عه! جولانی، سفیانی! چقدر هم اسمهایشان شبیه هم است.» سفیانی؟ مصرش کو؟ اینورش کو؟ آنورش کو؟ اصلاً کجایش میخورد به آن؟ چه ربطی دارد؟ چون نگفتید، بدبخت فقط شنیده که «آقا، یکی از شام میآید، خیلی هم بد است، خیلی کثیف است.» خب، همین خودِ خودِ این پدر سوخته است! حمید جولانی؟ نه آقا، یکجوری است که به یکی فقط میخورد.
به همین دلیل باید سفیانی را خوب شناخت. فتنهای از جنس فتنه کربلا است. برای همین اهل بیت معرفیش کردهاند، روی آن مانور دادهاند، بشناسیم، حواسمان جمع باشد. آن روزی هم که دیگر فضا، فضای خروج سفیانی و قیام سفیانی شد، وقت آن است که شیعه قیام کند. باید بیاید. قیام اصلی آنجاست. همه سرمایهها را باید جمع کرد و متمرکز کرد.
گاهی آدم بعضی حرفها را میشنود، واقعاً شرمندگی و افسردگی و تعجب و اینهاست. عزیزی گفته بود: «حالا نمیخواهم خیلی در این جلسات به بحث ضریب دهم. تو به سفیانی چهکار داری؟ ما هرکس هرجا ظلم بکند، روبرویش میایستیم.» بعد گفته بود مثلاً افرادی که از سفیانی میگویند، اینها کاسباند. خب، این را شما باید بروی به پیغمبر و امیرالمومنین بگویی که «آقا، چرا شما هی اسم سفیانی را میآورید؟» هرکس هرجا ظالم بود، بعد روبرویش میایستاد دیگر. اتفاقاً بعضی از روایات ما این است که: «ببین، دست از پا خطا نمیکنی. به هر دعوایی ورود نمیکنی. داستان سفیانی شد، میآیی وسط.» «الْزَمِ الْأَرْضَ.» امام باقر به جابر فرمودند: «تکان نمیخوریها. وای میایستی تا داستان سفیانی بشود، بعد میآیی وسط.» من احساس میکنم تو هم این را درک نمیکنی، ولی از طرف من به شیعیان بگو، آنها بدانند. هرجا هر دعوایی شد، نگویند: «عه! هندوستان، پاکستان دعوایشان شده است، برویم با ظالم بجنگیم.» دعوا شود؛ الان نمیدانم تایلند با چه کسی دعوایشان شده بود، تازگی جنگ شده بود؛ کره شمالی و نمیدانم کجا و نپال و نمیدانم چیچی. هرجا هرکه با هرکه دعوا شد، «برویم وسط!» گفتند اتفاقاً وسط نمیروی. فقط سفیانی را میآیی وسط. جانتان را جمع میکنید، زورتان را جمع میکنید، انرژیهایتان را هدر نمیدهید، با سفیانی درگیر میشوید.
البته یک درگیری دیگر هم در روایت اشاره شده است که درگیری با یهود است. جلوتر باید بحث بکنیم ارتباط یهود با سفیانی چیست؟ که انشاءالله شبهای بعد به آن خواهیم پرداخت که اینها ربط بسیار عجیبی با همدیگر دارند؛ هم از اول با هم داشتهاند، هم تا آخر این رابطه را با همدیگر (خواهند داشت). پایگاه سفیانی هم شام است؛ همانجور که از اول این خاندان ابوسفیان، قلدریشان، ظلمشان، جنایتشان همیشه در پایتخت شام رقم خورده است. شبهای بعد انشاءالله عرض میکنم، خصوصاً حالا چند شب جلوتر که ایام شهادت امام مجتبی علیه السلام شود، هفتم که شب شهادت امام مجتبی است، انشاءالله بیشتر در مورد معاویه صحبت خواهیم کرد. عرض میکنم که داستان قدرت معاویه در شام چه بود و چطور شام پایگاه قدرت معاویه شد. به واسطه شام هم روبروی امیرالمومنین ایستاد، هم سپاه امام مجتبی را متلاشی کرد و امام حسن مجتبی علیه السلام را از خلافت درآورد و به حسب ظاهر بر امام مجتبی غلبه کرد. همیشه پایگاه اینها شام بوده است. آخرش هم شام است. قدرت سفیانی به واسطه پایتختی شام (برقرار میشود). جنایتهایی هم که میکند به پشتوانه شامی است که انشاءالله در موردش بیشتر صحبت خواهم کرد.
همیشه آقا، شام، زمینهای داشته است برای دشمنی با اهل بیت. این چیز عجیبی است. گاهی بیشتر و گاهی کمتر، مخصوصاً دمشق. خصوصاً در زمان معاویه و یزید این به اوج میرسد. به پشتوانه حکومت شام بود که امام حسین علیه السلام را کشت و دستور داد این اسرا را بیاورند شام. پایگاه قدرت معاویه بود، پایگاه قدرت یزید بود. یزید خواست مانور قدرت و عرض اندام نشان دهد (و) به بنیهاشم غلبه کرده است. دستور داد این اسرا را همراه سرهای بریده شهدا راهی (شام شوند). روز اول صفر، مثل امروز، این خانواده وارد شام شدند. خیلی خیلی مصیبت است. سرزمینی که وجببهوجبش کینه و نفرت امیرالمومنین بود، محبت معاویه و یزید بود، و شیرینی انتقام از امیرالمومنین بود.
جالب اینکه روز اول صفر که امروز باشد، سالروز جنگ صفین هم هست. جنگ صفین، جنگ امیرالمومنین بود با معاویه و با اهل شام. روز اول صفر این خانواده وارد شدند. روزی که سالگرد جنگی بود که در آن امیرالمومنین و مالک اشتر سپاه معاویه را قلع و قمع کردند. تا آستانه پیروزی هم رسیدند. مالک اشتر نزدیک خیمه معاویه بود که عمروعاص ملعون (حیلهای کرد و) گفت – دیگر همهتان میدانید – قرآن به نیزه زدند. گفتند: «بیایید قرآن را حکم قرار دهید. ما اهل قرآنیم، ما جنگ نداریم. هرچه قرآن بگوید، راضیایم.» میدان نبرد را تبدیل کردند به میدان برج (سیاست). وارد فضای دیپلماسی و مذاکره و اینها شد، داستان عوض شد. اینها کینههایی است که از شام دارند، از آن کشتار صفین دارند، از کشتههایشان؛ یعنی از آنهایی که امیرالمومنین از سپاه شامیان کشت.
حالا امروز، روز اول صفر، این خانواده وارد شام میشوند. در سرزمینی که سراسر کینه و نفرت نسبت به امیرالمومنین و اهل بیت بود. البته جماعت محدود و کمی هم هستند که اینها حق را میشناسند و اهل بیت را میشناسند. بگذارید این روایت را بخوانم، معطلتان نکنم. روایت از امام سجاد علیه السلام است. زید شهید، فرزند امام سجاد علیه السلام، روایت را نقل میکند. خوارزمی در «مقتل الحسین» روایت را آورده است. روایت از سهل بن سعد ساعدی است که از اصحاب پیامبر بوده است. در سنین کم پیغمبر را درک کرد. پانزده سالش بود که پیغمبر از دنیا رفت. میگوید: «من از مدینه راه افتادم، رفتم بیتالمقدس، که حالا ما به اسم بیتالمقدس میشناسیم. در مسیرم رفتم شام، رفتم دمشق. رسیدم به شهری که (در آن) «مکرّر الأنهار کثیرة الأشجار» (رودخانههای پرآب و درختان انبوه) بود. دیدم چه رودهایی جاری است، چقدر درخت اینجا هست! «قد علقت الستور» (پردهها آویخته شده بود)، دیدم چقدر پردهها زدهاند و حجابهای ابریشمی (بودند) و «فرحون مستبشرون» (شاد و خندان) بودند. دیدم چقدر همه خوشحال و غرق در شادیاند و «و عندهنّ نساءٌ یضربْنَ بالدّفوفِ والطّبول» (نزد آنها زنانی دف و طبل میزدند). دیدم تعدادی زن میزنند و میرقصند، دف میزنند، طبل میزنند. با خودم گفتم: «لعلّ لأهل الشام عیداً لا نعرفه نحن» (شاید اهل شام عیدی دارند که ما نمیشناسیم).
دیدم جماعتی ایستادهاند، دارند با همدیگر صحبت میکنند. گفتم: «یا هؤلاء! ألکم فی الشام عیدٌ لا نعرفه نحن؟» (ای مردم! آیا شما در شام عیدی دارید که ما نمیشناسیم؟) امروز روز اول صفر بود. گفتم: «شما در شام عیدی دارید، ما خبر نداریم؟» گفتند: «یا شیخ! نراک غریباً» (ای شیخ! تو را غریب میبینیم). پیرمردی مشخص و غریب، اهل اینجا نیستی؟» گفتم: «آری، من سهل بن سعدم، که پیغمبر را زیارت کردهام و «و سمعتُ حدیثاً مِن النّبیّ» (و حدیثی از پیامبر شنیدهام). من جزو صحابه پیغمبرم.» اینها وقتی فهمیدند ایشان از صحابه پیغمبر بوده است، معلوم میشود که این جماعت، جماعت مسلمان درستحسابی بودند، با اینکه در شام غالباً این شکلی نبودند. برگشتند و گفتند: «یا ما أعجبک! السّماءُ لا تُمطِرُ دماً؟» (ای شیخ! چه چیز تو را اینقدر متعجب کرده است؟ آیا آسمان خون نمیبارد؟) خیلی عجیب است که از آسمان خون نمیبارد! خیلی عجیب است که زمین اهلش را نمیبلعد! گفتم: «برای چه؟» گفتند: «هذا رأسُ الحسینِ علیه السلام، عترة رسول الله صلّی الله علیه و آله، یُهدَی من أرض العراق إلی الشام» (این سر حسین علیه السلام، عترت رسول خدا صلی الله علیه و آله است که از سرزمین عراق به شام هدیه آورده میشود.) و الآن میرسد، الآن که وارد شام شود...» گفتم: «وای، عجبا! «یُحدَی رأسُ الحسینِ و الناسُ یَفرحونَ» (سر حسین آورده میشود و مردم شادی میکنند)؟! گفتم: «مگر میشود؟ سر حسین را میخواهند بیاورند، مردم جشن گرفتهاند؟ مگر میشود؟ «فمِن أیّ بابٍ یَدخُلُونَ؟» (از کدام در وارد میشوند؟)» پرسیدم: «از کدام در قرار است این سر را وارد کنند؟» دری را نشان دادند که به آن گفته میشد «باب الساعات» (دروازه ساعات). «فسرتُ نحو الباب» (به سمت در راه افتادم). راه افتادم و رفتم سمت آن در. «فبینا أنا کذلک» (در همین بین که من آنجا بودم)، خوب دل بدهید دیگر. روضه ماه صفر است. این روضههای این ایام خیلی سوزناک است. چه گذشت به این خانواده در این ایام. میگوید: «من رفتم پشت دروازه ساعات که «جاءت رایاتٌ یتلو بعضُها بعضاً» (پرچمهایی پی در پی میآمدند). دیدم همینجور هی پرچمهایی دارد وارد میشود و «و إذا أنا بفارسٍ بیده رمحٌ» (و ناگهان من سواری را دیدم که در دستش نیزهای بود) و بر آن (نیزه)، سری بود که چهرهاش شبیهترین چهره به رسول خدا بود. بالای این نیزه سریع نگاه کردم، دیدم چقدر شبیه پیغمبر است! شبیهترین چهره به پیغمبر بود. یار پیغمبر بوده، پیغمبر را دیده، میشناسد. گفتم: «عجب! این چقدر چهره شبیه پیغمبر است!» و «و إذا بنسوةٍ من ورائِه» (و ناگهان زنانی پشت سر او). دیدم یک سری زن هم پشت این سر (در حرکتاند). «علی جمالٍ بغیرِ وطاءٍ» (بر شترانی بیجهاز) سوارند ولی شترها رکاب ندارد.
«فدنوتُ مِن إحداهُنّ» (پس به یکی از آنها نزدیک شدم). خودم را به یکی از این زنها نزدیک رساندم. گفتم: «یا جاریةُ! مَن أنتِ؟» (ای دختر! تو کیستی؟) (پرسیدم:) «دختر خانم، شما کیستی؟ تو کیستی؟» میگوید آن دختر به من جواب داد و گفت: «سکینه بنت الحسین هستم؛ دختر حسین.» فدای غربت این خانواده! چه گذشت به این بچهها! گفتم: «هل لکی حاجةٌ إلیّ؟» (آیا نیازی به من داری؟) کاری از من برمیآید برایتان انجام دهم؟» سریع خودم را معرفی کردم. گفتم: «فأنا سهلُ بنُ سعدٍ (من سهل بن سعد هستم). من سهل بن سعدم. من جد شما (پیغمبر) را دیدهام و «و سمعتُ حدیثاً مِن النّبیّ» (و حدیثی از پیامبر شنیدهام). من جزو صحابه پیغمبرم.» وقتی فهمید اهل (حق) و آشنایم، دشمن نیستم، قصد سوء ندارم، این دختر به من اینطور جواب داد: «یا آقا، به صاحب سر بگو سر را جلوتر از ما بیاورد، بچسبد به ما، نزدیک ما باشد، «حَتَّی یَشْتَغِلَ النّاسُ بِالنَّظَرِ إلَیْهِ فَلا یَنْظُرُونَ إلَیْنا» (تا مردم به نگاه کردن به آن مشغول شوند و به ما نگاه نکنند.)» (یعنی) تا مردم مشغول دیدن این سر رسول الله شوند و به محارم پیغمبر نگاه نکنند.» نزدیک صاحب سر شدم. گفتم: «اگر به تو وعده بدهم چهارصد دینار به تو بدهم، یک درخواستی داشته باشم، اجابت میکنی؟» گفت: «درخواست چیست؟» گفتم: ««تَقَدَّمْ بِرَأسِ إمامِنا» (سر اماممان را جلو ببر). این سر را نزدیک این خانواده (ببر).» میگوید پول را به او دادم. او آن کار را کرد. اینجا در این روایت این است که به این شخص این پول را داد و این شخص این کار را انجام داد. ولی در روایت دیگر این است که این خواسته را با شمر مطرح کردند. اهل بیت گفتند: «میشود دستور بدهید سرها یک کم جلوتر بیاید؟ تا نگاه این نامحرمان را به ما کور کند.» (یعنی) عبور کند در آستانه ورود دمشق. این درخواست را مطرح کردند. آنجا در روایت این را دارد: خدا عذابش را بیشتر کند، دستور داد به سربازانش و گفت: «این زنها مثل اینکه روی این مسئله حساساند. این سرها را جلوتر ببرید تا این زنها خوب دیده شوند.»
جلسات مرتبط

جلسه بیست و هفتم
به وقت شام

جلسه بیست و هشتم - بخش اول
به وقت شام

جلسه بیست و هشتم - بخش دوم
به وقت شام

جلسه بیست و نهم
به وقت شام

جلسه سی ام
به وقت شام

جلسه دوم : فتنه بزرگ سفیانی و پنج شهر شام
به وقت شام

جلسه سوم : زید، مختار و پرچمهای قبل از ظهور
به وقت شام

از قم تا قدس
به وقت شام
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات به وقت شام

جلسه چهارم : نفاق داخلی، نفوذ خارجی
به وقت شام

جلسه هشتم - بخش اول
به وقت شام

جلسه هشتم - بخش دوم
به وقت شام

جلسه نهم - بخش اول
به وقت شام

جلسه نهم - بخش دوم
به وقت شام

جلسه دهم - بخش اول
به وقت شام

جلسه دهم - بخش دوم
به وقت شام