'محبت خدا' صرفا یک امر ذهنی نیست، بلکه امری 'قلبی و حقیقی' است [1:59]
مؤمن تنها جهت 'انجام وظیفه' به دنیا نظر می کند [3:00]
معنای حقیقی نِفاق: عدم تطابق ظاهر و باطن [5:19]
بی حالی نسبت به امور معنوی خصوصاً نماز؛ ویژگی منافق [6:57]
صورت ملکوتی بیتوجهی به نماز و آخر وقت خواندن آن [10:25]
مراتب عبور از تعلقات؛ از دنیاپرستی تا خودپرستی [13:19]
بیرغبتی نسبت به دنیا؛ علامت صفای دل [15:15]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم. در ادامهٔ روایت امام صادق (علیهالسلام)، راوی میگوید: «سَمِعتُ أبا عبدِالله علیهالسلام یقول: اذا تخلى المومن من الدنیا سما وجد حلاوت حب الله فلم یشتغلوا به غیر.» امام صادق (علیهالسلام) فرمود: «وقتی مؤمن از دنیا خالی بشود، عروج پیدا میکند، بالا میرود و شیرینی محبت خدا را مییابد.» این که امثال بنده شیرینی محبت خدا را احساس نمیکنیم، به خاطر این است که از دنیا خالی نشدیم. محبت دنیا توی وجودمان است؛ مشغول به دنیاییم، مشغول این زرق و برق دنیا. این برای ما شیرین است، دنیا را میخواهیم. گربه بازی گرفته، حواس ما را پرت کرده.
اگر انسان از دنیا رها بشود، میآید بالا. بالا که بیاید، آنجا با قلبش نور خدا را احساس میکند و همه قلبش پر از محبت خداست. این محبت خدا و محبت دنیا قابل جمع نیست. تا وقتی که محبت دنیا هست، انسان محبت خدا را درک نمیکند. محبت خدا هم یک چیز ذهنی نیست که مثلاً توی ذهنمان بیاوریم «خدایا، خیلی دوست دارم.» نه، یک چیز قلبی است. شما تصور کنید کسی که بچه ندارد، مثلاً یک بچهای را توی ذهنش بیاورد به عنوان بچهاش، بعد بهش ابراز محبت کند؛ این چقدر متفاوت است با اینکه بچه داشته باشی و قلبت بتپد برای آن بچه! اصلاً قابل قیاس نیست. مگر میشود کسی که بچه ندارد، با ذهن و خیالش مثلاً عاشق یک بچهٔ فرضی باشد؟ که نمیشود! با تصور که چیزی درست نمیشود. این یک چیزی است که در قلب است و میجوشد، واقعی. این حال وقتی برای انسان حاصل میشود که از دنیا خالی باشد، کامل کنده باشد و ذرهای این چیزها برایش ارزش و اهمیتی ندارد، وسواس دنیایی.
اگرم ورود به یک مسئلهٔ دنیا داشته باشد، از باب وظیفه است: زن میگیرد از باب وظیفه، غذا میخورد از باب وظیفه، لباس خوب میپوشد از وظیفه. زرق و برقی برایش ندارد که این غذا یا آن غذا. نه این غذا نه، نه آن غذا آره. این را خیلی دوست دارم. آن چرب است. این خوشمزه است. آن خوش رنگ است. این خوش طعم است. فلانی. از اینها رها میشود. به تعبیر روایت دیگر: «لایبالی.» خیالش نیست کی دنیا را برد و کی خورد، مگر از باب وظیفه. همه عالم شاسی بلند سوار میشوند، من یک دانه پیادهام، این برایش ارزشی ندارد. مشغول این چیزها نیست، توجه به این چیزها ندارد، مگر اینکه وظیفه باشد. وظیفه، تکلیف داشته باشد؛ ظلمی شده، کاری شده؛ باید ورود بکنم، حقی را بگیرم. اینجاست که توجه میکند به اینکه این ماشین خوب است و آن ماشین بد است. این ماشین از آن یکی بهتر است. از باب وظیفه ورود میکند، وگرنه یک ذره از اینکه کدامش بهتر است، کدامش را من چون بهتر است دوست دارم، از اینها داشته باشم، بعد دیگر فکرم را مشغول کنم که حالا من چگونه از اینها داشته باشم، درگیر این چیزها نیست.
مؤمن، مؤمنی که مراتبی از ایمان را طی کرده، آنجا طعم محبت الهی را میچشد. آن محبت الهی وقتی چشیده میشود، یک حضور قلب خاصی در نماز برایش میآورد. یک طعم خاصی در مناجات برایش میآید. لذت میبرد از گفتوگو با خدا. برای امثال بنده کُلفَت نماز یک کار اضافه بر سازمان دیگر، زورکی است: «لا یاتون الصلاة الّا و هم کسالى.» (نماز نمیخوانند مگر با کسالت) از ویژگیهای منافقین است. منافق هم مراتب دارد. تقریباً میشود گفت تمام مؤمنین، غیر از معصوم، هر کدام به یک معنا رَشَحاتی از نفاق را دارند، چون نفاق این است که ظاهر و باطن تطبیق نداشته باشد. معصوم است که به نحو کامل ظاهر و باطنش تطبیق دارد، چون ملاک عقل است. «ایاک نعبد و ایاک نستعین» که میگوییم، ظاهر آن «ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» واقعی مال کیست؟ مال امام است، مال پیغمبر است. پس فقط او صادق است. من که خیلی دور از آبادیم، نفاق من خیلی شدید است. من همه را میپرستم جز او. این نفاق جلوتر، جلوتر و جلوتر هم میرود. هی مراتب ایمان میرود، باز هنوز آن توحید واقعی و آن پرستش واقعی نیست. بازم همچین همچین نفاق. بانک مراتب عالی از ایمان، معنویت، ولی بازم یه جورایی نفاق باز تفاوت دارد با آن اصلش. البته دیگر آنها را به عنوان منافق خدای متعال معرفی نکرده، این منافقی که ما اینجا میگوییم که مثلاً «جاهد الکفار والمنافقین.» ولی به هر حال ظاهر با باطن تطبیق ندارد. یک چیزی میگویی، ولی یک چیز دیگر است. دلمان یک چیز دیگر است، حالمان یک چیز دیگر است.
توی نماز و عبادت و اینها خودشو نشان میدهد. خیلی همچین. این ویژگی منافقین که با کسالت میآید، پرواز نمیکند. بیتابی نیستم رو حالت انتظار. «صلات رو دیگه اذان شد، دیگه خوب بریم دیگه، حالا بخونیم دیگه.» یک وقتی این حالت خیلی شدیدتر است. «حالا میخوانم تا آخر وقت، وقت زیاد است.» «دیگه داره قضا میشود، دیگه بخوانیم دیگه.» خب این دیگه خیلی حکایت از نفاق میکند. اگر اصلاً کلاً نمیخواند که از دایره بیرون است، از دایره ایمان خارج است. اگر اصلاً نماز نمیخواند که اصلاً در جرگهٔ مؤمنین محسوب نمیشود.
عزیزی پیام داده بود که: «من صحبتهای فلانی را گوش میکنم، ولی همه را هم گوش میکنم و خیلی فلان و اینها. نماز نمیتوانم بخوانم. حسم نمیکشد.» اینها محک این است که چقدر اینها که گوش میدهیم، گوینده اگر حرف خودش را باور داشت، حرفش اثر میکرد. نقص از گوینده است. ولی شنیدن و هی چهار تا کلمه جدید یاد گرفتن که موضوعیت ندارد، قدم اول است. دیگر یعنی اصلاً حرکتی نیست، وقتی آدم نماز نمیخواند. اساساً هیچ حرکتی به سمت عالم بالا و عالم بقا ندارد و کامل فرو رفته در این دنیا و این آلودگیهای دنیا و این تعلقات دنیایی، جوری که اصلاً دیگر نمیگذارد یک لحظه فاصله بگیرد از دنیا. بعضیها میگویند: «میگویند آقا ما دوست داریم نماز بخوانیم. وقت نیست. وقتش را نداریم.» واقعاً وقت نمیشود؟ تو واقعاً غرق در دنیایی، واقعاً در دنیا غرق است. و آن حالت نماز حکایت میکند از مرتبهٔ ایمانی انسان که اگر به هر حال اول وقت میخواند، خود این یک مرتبه است دیگر برای کنده شدن از دنیا. و آن حال معنوی انسان در نماز. هر چقدر که او توی نماز توجهات عمیق است و حالش حال مواجهه با یک معشوق است، گفتوگو با معشوق، ملاقات معشوق است. به تعبیر امیرالمؤمنین وقتی اذان شد، فرمود: «هان، وقت الزیاره، اجازه ملاقات دادند.» نگاهش به نماز این است که اجازه ملاقات دادند.
بیتابید که کی اذان میشود که اجازه ملاقات بدهند. شما فرض کنید رفتید بیت رهبری، همه بیتابند کی آقا بیاید. از صبح رفتند، نشستند، شور و وجد میآید که آره، یک ساعت قبل هی صدا میزنند، هی پسر فاطمه، منتظر تو هستیم. یک همچین جنسی دارد دیگر. وقتی آدم محبوبش را میخواهد ملاقات کند. نشسته «حالا میام، حالا جلسه چقدر؟ یک ساعت. یک دقیقه آخر آخر وقت میخوابد با من.» نمازش را مؤمن که یعنی کسی که نماز میخواند. روایت دارد که: «این نماز گوله میشود، میخورد توی سرش.» «سرعت ملکوتی نماز، از نماز نفلش میکند.» «ضایعت الله کما ضیفتنی.» (خدا ضایعت کند که منو ضایع کردی.) چه نمازی بودی خوندی! آخر وقت خوندی. درس چی بود؟ حالا تو باز بین خوندن و نخوندن، بهتر از نخوندن؛ ولی عملاً خیلی با نخوندن و اذیت قلبی تفاوتی ندارد. حالش حال و همان است که نمیخواند. به هر حال خجالت میکشد، ترسی بر وجود این هست اگه چیزهایی که میخواند. ولی عملاً آنقدر باور به نماز ندارد، یعنی اصلاً شوقی ندارد به دیدار آن کسی که قرار است توی نماز ببینیدش. درکی ندارد، اینها همه به چی برمیگردد؟ به تعلقات دنیایی. هر چقدر که شدیدتر بشود، بیشتر بنده پرندهای که ۱۰ تن سنگ به پاش بستن، هیچ تکونی نمیتواند بخورد. یک وقت حالا نخی یک کم میپرد، باز میکشدش میآورد پایین. حالا این اگر خوب بال بزند و خوب سعی کند خودش را نگه دارد، توی آن حالت که دارد این نخ میکشدش پایین، آخر غلبه میکند به این نخ دیگر. این خودش را خوب بتواند نگه دارد که پایینتر نیاید. توی موقعیت نگهداری باید آرام آرام از همان جا هی فشار وارد میکند، میرود بالا، میکشد، از این بند رها میشود. ولی اگر اینور جاذبه کشید، هی میآید پایین. یک وقتهایی آنقدر این جاذبه تعلقات است که اصلاً این پا بلند نمیشود که بخواهد پرواز کند. اینها وضع ماست دیگر. خود همین بیداری سحر و اینها حکایت میکند از این احوالات ما دیگر. آدم این رو نمیتواند بکند. رختخواب خیلی سنگین. قشنگ سنگینی در خودش احساس میکند. پتو برایم ۵۰۰ کیلو وزنش است. «خواب من الان خیلی وزنش سنگین است. من نمیتوانم بار زیر این بارهٔ سنگین بلند شوم.» «تجافا جنوب عن المضاجع.» (پهلوبندی از بستر جدا میشود.) کَندَن است دیگر. «تتلو.» این کندن از این بستر، بلند شدن حکایت از آن وضعیت قلب من نسبت به تعلقات دنیا دارد. آنی که سبک است توی خواب، هم خواب نبود. توی خواب هم بیدار بود. دهه، بیتاب بود که کی وقت استراحت تمام بشود که دیگر بلند شوم از جایم. این احوالات قلب است که نقطه آغاز همه اینها و شروعش از نسبت ما با دنیاست. تعلقات دنیایی، تعلقات اول دنیایی است. بعدها کم کم تعلقات نفسانی خود را نشان میدهد. آدم خودش را چقدر، دنیا چقدر دوست داشت. یک کمی توی حال و هوای قبر و مرگ و اینها که مستقر بشود، از این دنیا که بکند، تازه با یک بت بزرگتری مواجه میشود به نام: «خودم». اوه اوه! این رو که دیگر خودپرستم. «تالار دنیا پرست بودم. الان تازه دیدم بابا! من همه چی خودپرستی است. من نمازم برای خودم، بهشتم هم برای خودم میخواهم، خدا را هم برای خودم میخواهم.» که آن باز یک وادی جدید از معنویت و اینها که فصل جدیدی است و گرفتاریهای جدیدی است که آدم میفهمد تازه دارد. ولی خب در قدم اول گرفتاریهایی که ما داریم و مانع اصلی که داریم، همین دنیا و محبت دنیاست؛ وابستگیهای دنیا و غرق شدن در دنیا.
فرمود که اگر از دنیا بیاید بالا، شیرینی محبت خدا را میچشد و دیگر اشتغال به غیر او پیدا نمیکند. این چیزها دیگر برایش آزاردهنده است. چیزهایی که بقیه کیف میکنند، دو ساعت یکی جوک میگوید و اینها. مثلاً من دارد دور میشوم از آن محبوبم، برعکس. دو ساعت استندآپ میبینند. نماز را دو دقیقهای میکنند. این مینشیند دو ساعت نماز میخواند و استندآپ دو دقیقه میشود. میگوید: «سر و تهش را هم میار.» اینها نمازشان زورکی است، آن جوک و تفریح و اینهایش صورتی است. این تفاوت حال این با آن.
بعد فرمود: «ان القلب اذا صفا ضاقت به الارض حتى یصعد.» (دل وقتی صفا پیدا میکند، دنیا دیگر برایش تنگ میشود، زمین تنگ میشود تا برود بالا.) اینجا دیگر جای ماندن برایش نیست. مثل همین حالاتی که شهید سردار حاج قاسم سلیمانی قبل از شهادتش داشت. که ماها خیلی خوشیم، خیلی کیف میدهد، خیلی همه چی خوب است. او احساس میکند همه اینها را هم داردها: زن دارد، بچه دارد، زندگی خوبی دارد، حقوق خوبی دارد، عزت و اعتباری. ولی اینها سیرش نمیکند. اینها آرامش نمیکند. این مال اینجا نیست. احساس میکند جامانده، رفیقهایم همه رفتند، آنجایند. از محفل آنها جاماندم. همه خبرها آنجاست. خبری نیست اینجا. چیزی نیست اینجا. اینجا تنگ است برایش. سینهاش به تنگ آمد و دیگر تاب ماندن ندارد. این میشود علامت صفای دل. این دل پاک مورد توجه خدای متعال است که البته رازش هم در این است که خود این قلب توجه داشته به خدای متعال که اینطور مورد عنایت واقع شده و صفا پیدا کرده، پاک شده، لطیف شده.
انشاءالله خدای متعال قلب ما را از محبت دنیا، به فضل و کرمش، به آبروی اولیایش، خصوصاً صدیقه طاهره سلام الله علیها تطهیر بفرماید و قلب ما را لبریز از حب خودش قرار بدهد. و الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...