شرح و بررسی کتاب آن سوی مرگ

جلسه شانزده

00:23:56
740

کتاب آن سوی مرگ کوششی کم‌سابقه برای به تصویر کشیدن عالم پس از مرگ است. ✔ نویسنده ی این کتاب کوشیده است تا با بهره‌گیری از گفته‌های افرادی که پیش از این تجربه‌ای نزدیک به مرگ را داشته‌اند، تصویری واقعی از عالم پس از مرگ به تصویر بکشد. ✔ مطالب این کتاب بر اساس آیات قرآن کریم، روایات اهل بیت (ع) و نکات عقلی و فلسفی ، طی ۳۹ جلسه در دانشگاه فردوسی مشهد، شرح و تبیین شده است. ✔ این مطالب در ادامه بخش سوم از مباحث تأثیر درک مهندسی خلقت بر معنویت / نظام تقدیم، بیان گردیده است. ✔ پس از اتمام شرح کتاب طی دو جلسه در تهران به پرسش و پاسخ پیرامون مباحث مطرح شده پرداخته شده است.

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

استاد دانشگاهی که تجربه مرگ دارد…
چه اتفاقی باعث شد مرگ را تجربه کند؟
آغاز سفر به سمت مجلس ترحیم همکار…
نظر پزشک بیمارستان راجع به سردردهای دکتر…
نکته مهم درمورد راستگویی در برخی مواقع…
آغاز وقایع آنسوی مرگ دکتر چه موقع است؟

متن جلسه

هوش مصنوعی :سلسله مباحث مصطفی امینی‌خواه با موضوع شرح و بررسی کتاب آنسوی جلسه شانزدهم سلام علیکم و رحمة الله بسم الله الرحمن الرحیم این کتاب شریف و جذاب آنسوی مرگ رو با هم مرور می‌کردیم الحمدالله مورد اقبال واقع شده کتاب حالا ماجرا زیاده خود صحبت‌هایی که با ما میشه از جاهای مختلف در مورد کتاب آثار کتاب و آثار خوب آثار بد دو نفر تازه گفتند که ما اون ۴۰ صفحه رو خوندیم تا مرز سکته رفتیم باشد که رستگار شوید حواستونو جمع کنید که وقتی میگیم نخونیم یعنی نخون حالا در صورت بعضیا گفتن که ما بی تابیم هر روز برای اینکه فردا فایلشو گوش بدیم و بحثو پی بگیریم این از اخلاص نویسنده و اون افرادیه که این اتفاقات براشون پیش اومده و الحمدالله کتاب کتاب تاثیرگذاری است دوتا داستانش رو با هم خوندیم داستان سومش رو انشالله از امروز شروع می‌کنیم اگر بشه که تا ماه مبارک تموم بشه این داستان که خیلی خوبه ولی بعید می‌دونم تا ماه مبارک این داستان سوم رو بتونیم تموم کنیم هر چقدر در خود ماه مبارک پیش میریم داستان سوم برخلاف اون دو تا داستان اول دو تا داستان اول خیلی زود میره توی وقایع بعد از مرگ اون دو نفر و اون دو نفر یکم خوش مرگن خوب می‌میرن یکیشون دوبار می‌میره یکی هم سه بار می‌میره و اینا این بزرگوار آخر یکم بد مرگه بد می‌میره یکم طول می‌کشه دیرپزه مرگش واسه همین یکی دو روزی احتمالاً فقط باید مقدمه رو بخون تا برسی به ماجرای مرگش که احتمالاً امروز نمی‌رسیم فردا شاید برسیم انشالله به اینکه چی شد رو هستنش جداش ایشون میگه که من هرچی که یادم بیاد میگم خیلی از این صحنه‌ها و نکته‌ها از ذهنم پاک شده نمیدونم چرا شاید خدا خواسته که افشا نکنم اون آقا به صدای روحانی قول داده بود او مهندس که افشا نکنه ایشون به کسی قول نداده خودش یادش رفته بعد میگه که می‌خواستن ببینن ایشون رو گفته بوده که من الان شمال کشورمو نمی‌تونم بیام و کجای شمال میگه روستای فلان روبروی جنگل یه ویلایی به من قرض دادن اینا میگن که خب ما هم شمالیم و پا میشی میام اونجا ازت مصاحبه می‌گیر آدرس ویلا رو می‌گیرن صبح جمعه زیر ابرهای تیره و آماسیده وارد ویلا شدیم چهره خردمندانه و با نجابت سپیده دم داشت اون آقا موهاش جو گندمی چشماش بخشنده دهانش صمیمی بود یک استاد دانشگاه کرازی نیست نامش رو بیاریم بنابراین به جای اسمش از عنوان دکتر استفاده دکتر کمتر از ۴۰ سال داره در اوایل جوانی ازدواج کرده صاحب چند فرزند پدر و مادرش در شهر کویری فلان به دنیا آمدند اونا بعد از ازدواج به تهران کوچ کردند دکتر در تهران متولد شده اکنون با زن و فرزندانش در تهران زندگی صبحونه رو آشپزخانه خوردیم با یک فلاسک چای قندان و سه فنجان به بهار خواب رفتیم چشم انداز عالی و بی‌نظیر بود مهر با اشتهای زیاد جنگل را می‌بل جنگل در غرب تقریباً ۵۰۰ متر جلوتر از ویلا قرار داشت شالیزارها در شرق و ویلاهای مسکونی در شمال واقع شده بودن بهشت رو توصیف نمیکنه شمالو داره یه جوریه که آدم فکر می‌کنه داره بهشتو توصیف می‌کنه یکی توییت کرده بود من موندم واقعا این مازندرانی‌هایی که میرن توی این امامزاده‌های شمال حاجت دارن و پول میندازن اینا واقعاً حاجتشون چیه الان خود خدا حاجتش اینه که بیاد بین اینا زندگی کنه خلاصه تعداد ویلای اشرافی به عنوان نشانه‌هایی از آلودگی ثروت در دامنه جنگل دیده می‌شد مقابل ویلای ما کوچه‌ای بود پهناش به ۸ متر بود اون کوچه دریاچه قشنگ و شاعرانه‌ای داشت دریاچه منظورم یه آبگیر طبیعی گود و بسیار پهناور بود دقایق گذشت کمی دورتر از نرده‌های بهار خواب دور یک میز گرد روی صندلی‌های حصیری نشستیم حسین دوربین فیلمبرداریشو روشن کرده و به دکتر گفتم حالا می‌تونی قصه‌تونو شروع کنید و گفت من مرگ را حدود سه سال پیش تجربه بعد میگه که می‌خواید از لحظه مرگم شروع کنم یا از قبلش لازمه بگید بگید و اینکه چه اتفاقی باعث شد که مرگ و تجربه کنی تو اون عالم چه دیدی چی شنیدید و چه کردید خودش شروع کرد گفت ماجرا از اون سردردهای شدید شروع شد چه مدت قبل از مرگ یک سال قبل از یه سال قبل از مرگ سردرد شدید داشته من از اون موقع مرتب دچار سردرد می‌شدم اول به خودم گفتم شاید چشمام ضعیف شده برای همین سرم درد می‌گیره بنابراین نزد چشم پزشک رفتم اون چشمامو معاینه کرد گفت هیچ مشکلی نداره بهترین گیاهی مراجعه کردم یکم دارو به من داد داروها رو خوردم ذره بهتر نشدم در نتیجه سر خود به قرص‌های استامینوفن کدئین پناه بردن این قرص‌ها تسکین دهنده بودند فقط برای مدتی مرا آروم کردند دیگه موضوع سردرد من همه جا پیچیده بود همه دوستا اقوام دانشجوها همکارام قضیه رو می‌دونستن به هر حال یه سال با این مصیبت به سر به خاطر مطالعه و ایناست دیگه دقت کرد مثلاً دم غروب مطالعه کراهت داره غروب آفتاب مطالعه کراهت داره بزرگان مقید به این مسائل اینا گاهی عامل همین مسائل میشه سردرد میاره مسائل مراعات میگرن یکی از بیماری‌های علمایی اینه دیگه میگ دو سه تا بیماری دیگه هم هست حالا اسم نمیارم اونام بیماری‌های علمایی معروف عرض کنم که این کتاب‌های حالا بگم بخندیم بعد ادامه بدیم کتاب‌های حوض لمعه و مکاسب و اینا یه نسل مثلاً قبل‌تر از این کتابایی که الان هست خطی بود نسخه‌ها خطی بود نسخه‌های خطی هم اون خطاطشجور در حال چرخش نوشته بود نمی‌دونم دیدید یا نه فرمونی مثل فرمون بچرخون متن که داری می‌خونی قشنگ خود مصنف مشخصه بزرگوار تو هر صفحه‌ای یه دور دو فرمونه زده قشنگ رفتشون و برگشته الان دیگه پیدا نمیشه می‌گفتن که خوب خود همینم خیلی باعث سرگیجه و سردرد و میگرن و اینا می‌شد خود خوندن اون خطای ریز و کج یه طلبه‌ای بچه‌اش بی‌خوابی گرفته بود هرچی لالایی روپایی هر کاری که انجام دادن حرف بزنن و نمی‌دونم شعر بخونن و هر کار کردن دیدن این بچه نمی‌خوابه این طلبه دیگه کفری میشه فرمونی‌ها می‌گیره جلو چشم بچه یه نگاه می‌کنه غش می‌کنه سرگیجه گرفته بود با یه نگاه خلاصه اینا عامل سردرده باید حواسمون باشه این آقام ماجراش با این سردردها شروع میشه میگه که مراجعه دیگه نکردم به دکتر چون من از دکتر خوشم نمی‌اومد آمپول می‌زدن بهم بعد میگه پس از آمپول میترسیدی میگه خیلی خیلی بنی حسین چشمک حواله دکتر کرد گفت منم یه دوستی دارم همین قدر از آمپول می دکتر منظورشو فهمید از من پرسید واقعا از آمپول وحشت داریم گفتم بی اندازه آخرین باری که بهم آمپول زدن ۶ سالم بود برای تزریق آمپول منو به زور روی تخت درمانگاه خوابونده بودند پرستار بی‌وقفه از من خواست عضلاتمو شل کنم اما ترس باعث شد که نتونم بیماری سرماخوردگی بود ولی سوزن دیگه سوزن سرنگ در گوشت سفتم فرو رفت در عضلم شکست بعد گفتش که یک سال تمام سردرد رو تحمل کردم دوشنبه‌ای در اواسط تابستان بود باخبر شدم که روز قبل آقای دکتر فلانی در زادگاهش فوت کرده ایشون یکی از اساتید من در زمان دانشجویی بودند بر اساس وظیفه تصمیم گرفتم که در مجلس ترحیمشون شرکت کنم همزمان با این تصمیم یکی از همکارامو دیدم او هم از شاگردای او قسم باخبر شد گفت منم با تو به شهرستان فلان میام تو تا تو مجلس ترحیم شرکت کنیم میگه که ما با هم رفیق بودیم مثل دوتا برادر من سید جلال صداش می‌کردم هرچند اسمش سید جلال نیست میگه که اون شهری که زادگاه اون استاد ما بود از شهرهای باستانی کشور بود برای همین قرار گذاشتیم که وقتی رفتیم یه دو سه روز اونجا بمونیم بناهای قدیمیشم ببینیم بعد برگرد رد می‌کنم دیگه وقتمون گرفته نشه ایشون میگه که قرار شد ساعت ۱۱ شب به سمت شهر مورد نظر حرکت کنیم با اتومبیل من اگه ساعت ۱۱ راه می‌افتادیم با کمی خوش شانسی می‌تونستیم ۸ صبح اونجا باشیم از تهران تا کجای ۹ ساعت به نظرم شیراز باید یادم است که سر ظهر به خونه رفتم ناهار خوردم و وقتمو تا غروب به همسر و بچه‌هام اختصاص دادم کمی بعد از غروب وضو گرفتم نماز مغرب و عشا رو خوندم همین که نمازو تموم کردم دچار سرد همسرم فهمید گفت قراره ساعت‌ها پشت فرمون بشینی چرا نمیری کمی استراح خاطر جمع باش ساعت ۹:۳۰ موقع شام بیدارت می‌کنم برفش گوش دادم وارد اتاق خواب شدم روی تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم همسرم سر ساعت نه و نیم منو بیدار کرد گفت عزیزم شام آماده است با هم به آشپزخانه رفتیم بچه‌ها دور میز نشسته بودن کنارشون نشستم میلی به غذا نداشتم از همسرم خواستم یه استکان چایی و چند تا خرما برام بیاره چای رو نوشیدم خرماها رو خوردم از آشپزخانه به حال رفتم تلویزیون روشن بود روی مبل لم دادم برنامه‌ای رو که در حال پخش بود تماشا کردم طولی نکشید که همسر و بچه‌هام به من پیوستند یه ربع ۱۱ شب ساکمو برداشتم از خانواده‌ام خداحافظی کردم به سمت خونه سید جلال راندم او بیرون منزلش منتظرم بود سوار شد حرکت کردیم از همون اول متوجه شدم که قیافش تلخه علتشو پرسیدم جواب داد که از ظهر تا حالا کمرش به شدت بهش توصیه کردم که عقب ماشین دراز بکشه قبول نکرد فقط چشماشو بست چشماشو بست اما به خواب نرفت من در سکوت براندن ماشین ادامه دادم شوربختانه بعد از طی ۸۰ کیلومتر از راه دوباره گرفتار سردرد شدم خسته شدی سرم داره می‌ترکه کاش می‌تونستی سرتو به من قرض بدی اون وقت بدون ذره ناراحتی آفریقا رانندگی می‌کرده رانندگی گفت درست اینه که تو استراحت کنی من برونم تو هر دو زنده بمون صداش عادی نبود صدای تلخ حقیقت بود صدای اخطار بود با وجود این به حرفش اعتنا نکردم نیم ساعتی همچنان پیش رفتم دردم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد در ظرف مدت کوتاه چنان شدت گرفت که جاده رو باد کرده تار و به اجبار سرعت ماشین رو کم کردم اما پامو از روی پدال برنداشتم یه جا دو تا از چرخ‌های ماشین از آسفالت خارج شد سید جلال فریاد کشید داری چه غلطی می‌کنی می‌خوای از میانبر بری زود ترمز کن لازم یادآوری کنم که من گونه سیب زمینی نیستم اگه ماشینو چپ کنی منم صدمه می‌بینم این سردرد مزاحم فقط مشکل تو نیست مشکل ما جاده متوقف کردم پیاده شدم سید پشت فرمان نشست من به اصرارش روی تشک تشک عقب دراز کشیدم سید جلال در حالی که ماشینو راه می‌نداخت گفت فعلاً تنها چارت اینه که نکاتی رو به خودت تلقین کنی فکر کن سردرد نداری اصلا نمیدونی سردرد غرغرکنان گفتم چطوره به خودم که من هیچ وقت سری نداشتم که درد بگیره بعد از این حرف ساعد دستمو رو پیشونی گذاشتم کم کم به خواب رفتم تا بیداری بیداری جواب دادم نبودم ولی حالا به لطف تو بیدارم بلافاصله روی تشک عقب نشستم دیدم در یک استراحتگاه بین بین راهی توقف کرد یه ربع تا طلوع خورشید باقی مونده بود پیاده شدیم رفتیم وضو گرفتیم نماز صبح در نمازخونه اونجا خوندیم هنوز سرتون درد می‌کرد نه سردردم برطرف شده و احساس گرسنگی می‌کردم هر دوتا به رستوران استراحتگاه رفتیم صبحونه خوردیم بعد به سمت ماشین راه افتادیم خودم پشت فرمون نشستم حدود ۴۰ کیلومتر جلوتر مجدداً سردرد به سراغم اومد سرم با هر تکون ماشین بیشتر درد می‌گرفت توی هاون انداخته بودن و می‌کوبید باز هم جاده رو شیبدارو مات می‌دیدم خجالت زده به سید گفتم نمیتونم به خوبی جاده رو ببینم ببخش ولی مجبوریم جامونو با هم عوض خلاصه همین ریتمو برم یا بپرم ازش خلاصه میگه که ما رفتیم اونجا رسیدیم سید جلال گفت که نمی‌تونی مدرسه ترحیم بیایی همین هتل بمون من تنها میرم قبول کردم از من پرسید که به چیزی احتیاج نداری گفتم فقط خواب می‌خوام رفت و من همش حالت تهوع و سردرد و اینا داشتم ساعت ۱۰ صدای تلفن کرد و گفتم حالم خوب نیست گفت تا نیم ساعت دیگه برمی‌گردم هتل تماسو قطع کرد سید به برادر زنش زنگ زده بودم من خبر نداشتم برادر خانمش متخصص مغز بوده تو تهران چیکار کنه اونم میگه که سریع همکارتو ببر بیمارستان و اسکنش کن سید جلالم بعد از اون تماس تلفنی به هتل میاد به من نگفت به برادر زنش چی گفته و اینا فقط خواست که پاشیم با هم بریم بیمارستان اعتراض نکردم پاشدم بدنم نامتعادل بود باهاش رفتم بیمارستان یه خانم دکتری ما رو دید و گفت که هر کاری از دستم برمیاد انجام میدم و این حرفا بعد معاینه کرد گفت سینوزیته مشکل شما به خاطر سینوزیته سید جلال گفتش که می‌خوام برای اطمینان بیشتر دستور اسکن بدید امکانش هست اونم گفت که باید تا فردا صبر کنید داخل پرانتز اینجا ایران است به دلیل مسئله فنی امروز امکانش وجود ندارد تا فردای زنده موندی انشالله اسکنت می‌کنیم به هر حال مریض شما نیاز به اسکن نداره دکتر کشته منو مطمئن باشید که تشخیص من درسته طرف بعدش می‌م سینوزیت داری برو راحت باش بعد طرف می‌میره بعد شروع به نوشتن نسخه کرد به من گفت این داروها رو مصرف کنید حتماً بهتر میشه هتل برگشتیم داروها رو خوردم همه رو بالا آوردم دور از جون شما جلال برای مدت کوتاهی از اتاق بیرون رفت در بیرون به برادر خانمش زنگ زده بود گفته بود که قطعاً تشخیص دکتر عمومی بیمارستان اشتباهه باید همکارتو به یک جفت چشم متخصص نشون بدی و گفته بود که ۲۰ کیلومتر جلوتر از جایی که هستی شهرستان فلانه فوراً همکار تو بیمارستان اونجا ببر بیمارستان مجهزی داره من با رئیس اونجا دوستم یکی از بهترین جراح‌های کشوره وقتی اونجا رسیدی برو معرفی کن منم باهاش تماس می‌گیرم صحبت می‌کنم جلال به دروغ به من گفت که من الان با مدیر هتل حرف زدم پیشنهاد کرد تورو به بیمارستان شهر مجاور ببرم میگه پزشکاش مهارت بیشتری در مدت کوتاه منو راضی کرد به بیمارستان اون شهر بریم ۲۰ دقیقه بعد با ماشین وارد بیمارستان شدیم جلال ماشینو در گوشه‌ای پارک کرد پیاده شدیم داخل ساختمان رفتیم تا وارد شدم حالم بدتر از درد به خودم گره خوردم شدیداً حالت تهوع پیدا کردم چندان برمیگردم رئیس بیمارستان دستور داد که اسکن کنند بعد از اون سید اومد منو برد سی تی اسکن دراز بکشم اتاق بغلی رفتیم گفت من میرم گزارش تصویربرداری بگیرم به دکتر متخصص نشون بدم و گفتش که اون طرف تا دید گفت این شخص تصادف کرده یا در حال در حین کتک کاری ضربه‌ای به سرش خورده از قرار معلوم خیلی از مویرگهای مغزش پاره شده برای همین فشار مغزش خیلی بالاست تعجب می‌کنم که چطور تا حالا زنده مونده سید جلال بسیار مضطرب میشه دوان دوان نزد رئیس بیمارستان روایت داریم اگه جاهل ساکت باشه هیچکی مشکل بر نمیخو من تو این مسابقه برنده باش خیلی به این نتیجه رسیدم واقعاً بدبختم به باد میدی کل راه پا شده اومده حضار ۸۰ درصد گزینه کاملا بی ربط نمی‌دونی لوسکت الجاهل امیرالمومنین جاهل ساکت باشه مردم در امان نمی‌دونی نگو سینوزیت داری خلاصه رئیس تا گزارش مطالعه کرد از جاش می‌جنبه میگه این مریض باید بره اتاق عمل و ما برای عمل جراحی به اجازه یکی از بستگانش احتیاج داریم لطفاً ترتیبش را بده بستگانش در دسترس نیستند خانواده تهران زندگی می‌کنند می‌پرسه میشه با آمبولانس ببریمش تهران با تیم پزشکی دکتر میگه اگه خیلی اصرار دارید می‌تونم این کارو بکنم اما ممکنه مریض با دیدن آمبولانس و تیم پزشکی دچار استرس بشه در نتیجه فشار مغزش از حد فعلی هم بالاتر بره این برای او به مثابه تیر خلاص بهتره من به کمک دارو فشار مغزشو برای مدت ۱۰ ساعت پایین بیارم در این فاصله زمانی شما میتونید با اتومبیل شخصی به تهران برسونیدش به یک بیمارستان مجهز یکی از بستگانش رو خبر کنید تا برای دادن رضایت به اونجا بیاد بسیار خوب لطفاً فشار مغزشو پایین بیارید منو به تهران می‌برم و میگه منم بی‌خبر بودم از این گفتگوها با نگاهی مات دراز کشیده بودم بزرگ و تاریکی در مغزم ایجاد شده وقتی دیدم یک سر خاکستری روی بدنی تار به من نزدیک شد نمی‌دونستم که این شخص رئیس بیمارستانه دستور داد دارویی به من تزریق کنه فکر می‌کردم قرص یا شربتی هم به من خورانیدن مطمئن نیستم به هر حال اون به کمک دارو در عرض نیم ساعت دردم پایین آوردن بدون اینکه من بگم فشار مغزم به طور موقت پایین آوردن وخیمه می‌خوام تا یه جایی برسونم اول خسته کننده است از بعدش جذاب میشه از فردا انشالله سر نقطه اصلی برسونم امروز تحمل کنید از فردا انشالله گفتش که رئیس بیمارستان سید برد اتاقش در اتاق گزارشی دقیق از وضعیتم می‌نویسه بهش میده ازش میخواد که اون گزارش در تهران پزشک جراح دکتر معتقد تو به صورت کامل احتیاج داری حداقل یه هفته مطلق در منزل بنابراین خوبه که همین الان به سمت تهران حرکت کنیم اینم نکته مهمی ها که سر وقتش خیلی وقتا آدم راستو نباید بگه عزیزم دیگه هرچی بود بین ما تو هنوز خیلی جوونی عزیزم از این حرفا می‌تونست بزنه اینجا اصلاً دروغ مستحب بلکه واجبه به مریض دروغش رو بیمارستان رفتیم به جایی که ماشینم پارک کرده بود من زود سوار شدم روی صندلی سمت راست نشستم ولی سید قبل از ماشین فاصله گرفت به یکی تلفن کرد خیال می‌کردم داره همسرش حرف میزنه تموم شد اومد پشت فرمون نشست و حرکت کردیم و وقتی می‌خواستم از بیمارستان خارج بشیم دو نگهبان را بر ما بستن یکیشون با سر به سید اشاره کرد که پیاده بشه سید بلافاصله از ماشین بیرون پرید اونا رو با خودش به اتاق نگهبانی بردن سید بعد از چند دقیقه بیرون اومد سوار ماشین شد پرسیدم چی می‌خواستن گفت اعتراض چرا ماشینو داخل بیمارستان بردم ولی اینجور نبوده نگهبانا فکر می‌کردن که من بر اثر کتک کاری دچار آسیب مغزی شدم هرچی سید گفته که دعوایی رخ نداده باور بنابراین سعید از اونا می‌خواد که با رئیس بیمارستان تماس بگیرن و اون منو خلاصه تنظیم کردن شل و منگ بودم ذهنم توان کاویدن نداشت می‌دیدم می‌شنیدم حرف می‌زدم ولی گیج بودم گیج و گرسنه غذا بخوریم و نگه داشت و خلاصه خیلی با جزئیات نقل می‌کنه ایشون همه ماجراها رو خلاصه در ابتدای جاده کنار گذر یکی از اساتید دانشگاه و شهرو دیدیم درست لب جاده ایستاده بود که حالا الان معلوم میشه که این تماس که گرفته بود اون استاده رو ردیف کرده خیلی آدم حرفه‌ای بوده این سید جلال که اون بیاد بغل جاده وایسه و سوارش کنم اونم میگه ماشینم خراب شد و منو بردارین ببرید و فلان و اینا و سوار شد و رانندگی رم سپرد به همون استاد چون خودش کمردرد داشت بعد میگه رفتیم اول خونه ما صحبت‌هایی می‌کنه و اینا بعد منو بردن بیمارستان رئیس بیمارستان گزارش خوند و فلان و اینا جراح خون دستورات پرستارا داد دو سه دقیقه دیگه تمومش کنم همسرم یه خودکار دو برگه تایپ شده یک استام جلوم گذاشت گفت باید پایین برگه‌ها رو امضا کنم انگشت بزارم پرسیدم چرا جواب برای اینکه بتونی در بیمارستان بستری بشی و همینجور امضا کردم و گفت که باید مغزتو عمل کنم اگر با بیل به صورتم می‌کوبید اثرش کمتر بود حسابی خودمو باختم مثل یه جنازه سرد شدم نمیدونم چقدر گذشته از مرد بی حال خواهش کردم همسرش رو صدا بزنه رفت و همسرم رو همسرمو صدا بزنه رفت و همسرم به اتاق فرستاد بهش گفتم اینا قصد دارن منو عمل کنم گفت مجبورم چاره‌ای اگه اجازه ندم چی میشه گفت که تو باید به خاطر ما اجازه بدی وگرنه می‌میری و از این حرف دیگه می‌برش تو اتاق عمل و بیهوشی و اول وقایعی که براش پیش میاد که وقایع دلهره آوری بخش اولش و ترسناک یکمی امروز یکمی آماده شدیم با هم گرم کردیم از فردا انشالله وارد اون بحث خوفناکش خواهیم شد خدایا در فرج امام عصر تعجیل بفرما قلب نازنین حضرتش از ما را بفرما و صلی الله علی سیدنا محمد

جلسات مرتبط

محبوب ترین جلسات شرح و بررسی کتاب آن سوی مرگ

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00