جغرافیای جنگ شیطان با ما
برای خودت برنامه ریزی نکن!
بی برنامگی انسان را در چنگ شیطان قرار میدهد
فرصتی را که خدا بهت داده، خرج خودش کن!
تمام مشغولیت عبد این است
خدا اینگونه بندگانی هم دارد!
خودت را به خدا بسپر تا عبد باشی
“پس من چی؟
“بله قربان گو” چه کسی باشیم؟
این گونه با خدا حرف بزن
استعدادها از نطفه منتقل می شود.
شرایط گزینش سربازان شیطان
ناموس های شیطان
شیطان خباثت را در ژنتیک این افراد می کارد!
شیطان عاشق بوی سگ است!
“سگ بازی”؛ سنتی از یزید
از سگها اینگونه فاصله بگیر!
سرمایه های اصلی شیطان
سگ واقعی اینها هستند!
شیطان نمی گذارد به ناموسش توهین شود.
چه چیز ما را به حقیقت توکل می رساند؟
“راز اصلی ماندن در مسیر” این است!
فقط از من بترسید!
لحظه به لحظه ولایت شیطان؛ هراس آورتر از قبل
حسین (ع) اینگونه بر میز مذاکره نشست!
مردی که تا ابد در چنگ شیطان بود
قید “گندم های ری” را بزن!
کودکانی در اوج قله مردانگی
نتیجه باور کردن وعده های شیطان
                
             
            
                
                    ‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (صل علی محمد و آل محمد) و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
امام صادق علیه السلام در حدیث «عنوان بصری» سه مطلب را فرمودند. فرمودند که این سه تا حقیقت بندگی است و عرض کردیم کسی از شر شیطان خلاص میشود که بنده بشود. همه هجمه و درگیری و تمرکز شیطان روی بندگی است و مانع شدن از بندگی. اینها مختصات این نبرد بود، جغرافیای این جنگ بود، این صفبندی و به تعبیری این لوکیشن در درگیری با شیطان.
مورد اول را حضرت فرمودند این است که خودش را مالک نبیند؛ همه چیز را ملک خدا ببیند. دومش این است: «و لا یدبر العبد لنفسه تدبیراً»؛ خودش برای خودش برنامهریزی نداشته باشد. آقا برنامهریزی که چیز خوبی است؟ بله، برنامهریزی چیز خوبی است. برای خودت برنامهریزی کنی، خوب نیست. پس برای چه باید برنامهریزی کرد؟ برای خدا باید برنامهریزی کرد. «لا یدبر لنفسه تدبیراً». اگر برنامهریزی نداشته باشد که در چنگ شیطان است. لشکری از کسانی که در مشت شیطانند، آدمهای بیکارند. اساساً یکی از مهمترین چیزهایی که آدم را در چنگ شیطان میآورد، بیکاری، علافی، اتلاف وقت، بیبرنامگی است. باید برنامه داشته باشد برای تکتک لحظاتش، ولی تکتک لحظاتش را مال یکی دیگر بداند. این وقت امانت خداست. این زمان، یک فرصت و موهبتی است از جانب خدا. باید خرج خود او کرد. وقتی که به من داده را باید صرف او کنم، برای او استفاده کنم، نه برای خودم. نکته بسیار مهمی است. حالا باید بیشتر در مورد این صحبت بکنیم شبهای بعد، انشاءالله.
و سومش: «و جمله اشتغاله فیما امره تعالی به و نهاه». همه مشغولیتش در این است که خدا به چه امر کرده، از چه نهی کرده. عبد کسی است که همه هوش و گوشش تکلیف و وظیفه است. وظیفه چیست؟ از من چه خواستهاند؟ اگر میرود، با امر خدا میرود. اگر میآید، با امر خدا میآید. اگر میگوید، به امر خدا میگوید. همین کارهای سادهای هم که انجام میدهد را به امر خدا انجام میدهد. میخوابد. غذا میخورد. غذا میخورد، میگوید: «خدایا، تو فرمودی: «کُلُوا وَاشْرَبُوا وَلَا تُسْرِفُوا»». اگر خدا نگفته بود، دستش به غذا نمیرفت. خدا میگوید بخور. بعضی وقتها تعجب میکنیم چرا قرآن بعضی چیزها را گفته که خیلی پیشپاافتاده است. آخه این هم شد حرف؟ دستور داده بخورید و بیاشامید. البته بعدش گفته اسراف نکنید. شاید این هم که گفته، برای آنها گفته. خب، میتوانست مستقیم بگوید اسراف نکن. چرا قبلش گفت بخورید و بیاشامید؟ چون خدا بندههایی دارد؛ اگر نگفته بود بخورید، تا ابد نمیخوردند. اگر نگفته بود بیاشامید، تا ابد نمیآشامیدند.
به امر او، کار به دستور او. در مورد همین لذتهای حلال، در قرآن ما آیات داریم دیگر. سراغ همینها که میرود، به امر او میرود. خدایا، چون تو گفتی، همین لذت حلال را مسافرت میروم. تو گفتی سراغ همسر میروم. تو گفتی به بچهام محبت میکنم. تو گفتی به ذیالقربی احسان کنید. تو گفتی با مردم خوب باشید. تو گفتی «قولوا للناس حسنا». اولیا خدا اینطورند؛ غرقند در امر خدا. همه زندگیشان امر و نهی خداست. همه زندگیشان امر و نهی خداست. رکن بندگی این است که آدم خودش را به خدا بسپارد.
شیطان مانع است. شیطان میآید وسط؛ نمیگذارد این فرایند طی بشود. نمیگذارد کسی خودش را تحویل خدا بدهد. ادعای مالکیت میآورد، «من من» میآورد. پس من چی؟ میگوید: سهمخواهی میکند، کاسبی میکند. دو رکعت میخوانم، دو تا قصر میگیرم. چهار تا قربانی میدهم، شفای بچهام را میگیرم. ندهی، دیگر نمیدهم. البته خدا آنقدر کریم است که همین کاسبی با خودش، «ان الله اشتری من المؤمنین اموالهم و انفسهم بان لهم الجنة». باشد، بیا من مال تو را میخرم. بیا من جان تو را میخرم. بیا با من کاسبی کن. بیا به من بفروش. بقیه ازت مفت میخرند. میخواهی بفروشی، به خودم بفروش. مالی مگر داریم که بخواهیم به او بفروشیم؟ دیگر از سر کرمش است دیگر، آقاست. «سیدی و سیدی»، سید آغاز، خدا آقا است، خیلی آقا است. قبول میکند. در ادعیه همین را داریم دیگر. در دعای ابوحمزه همین مضمون را دارد: مال را به من دادی، من هم بخل دارم. بعد تو میآیی منت من را میکشی که برای من خرج کن. بعد به من میگویی من چند ده برابر به تو برمیگردانم. باز هم حرفت را گوش نمیدهم. بازم دکم نمیکنی. تو دیگر کی هستی؟ «فلم اره مولاٍ کریماً اصبر علی عبدٍ لئیمٍ منک علیه». ندیدم تا حالا آنقدر آقا کسی با بنده آنقدر تا کند، آنقدر آقا. سر همه اینها در همین نهفته است، خودت را به خدا بسپاری. بده در جنگ.
خدا فرمود با توکل از چنگ شیطان در میآید. «والا ربهم یتوکلون». فرمود آنها که توکل به من دارند، به شیطان. خدای متعال به شیطان فرمود: تو به اینها سلطنت نداری. آنی که توکل دارد، خودش را میدهد به دست من، به من میسپارد. مثل آن قضیهای که عرض کردیم. البته دوستان تذکر دادند؛ تشکر هم میکنیم. قضیه مرحوم مقدس اردبیلی. آن قضیه مال پدر ایشان بوده؛ مرحوم محمد مقدس اردبیلی. پدر ایشان که در اثر این قضیه، از این ازدواج، این شیخ احمد آقای معروف، مقدس اردبیلی، پدر ایشان، محمد بوده، ایشان احمد بوده، ایشان به دنیا میآید. اعتماد کرد به خدا، خودش را سپرد به وظیفه. عملکرد خدا از من اینجا چه خواسته است؟
بله، قربانگوی آن قضیه معروف «من نوکر شاهم، بادمجون خوب». شنیدید دیگر، معروف است دیگر. گفت: شاه میخواست بادمجون. هوس کرده بود. این هم نشسته بود، این غلامش. او گفتش که میخواهم بادمجون بخورم. این شروع کرد از بادمجون گفتن. گفتن خورد، حالش بد شد، افتاد. این شروع کرد از بادمجون بد گفتن. هی گفت. گفت: آخر تو چکار میکنی، بادمجون خوب است یا بد؟ گفت: من نوکرم. تو بگویی بادمجون خوب، من میگویم خوب. تو بگویی بادمجون بد، من میگویم بد. من نوکر پادشاهم. هرچه تو بگویی، تو میگویی خوب، من میگویم چشم. تو میگویی بد، من میگویم چشم. من مطیعم.
گفتند: یکی از اولیا خدا ازش پرسیده بودند، از کجا متنبه شدی؟ افتاد. در آن زمانهای قدیم که برده میفروختند، فرموده بود: رفتم بازار بردهفروشها. خوب، بردهها قیمت داشتند. مهارت داشتن. یکیشان نویسندگی بلد است، یکیشان خیاطی بلد است. یکی زن است، بچهدار میشود. روی همین حساب قیمتهایشان فرق میکرد. عبد مکاتب، عبد مدبر، عبد ام، و کنیز. یکیشان را دیدم. گفتم: چکار میکنی؟ گفت: هرچه تو بگویی. اسمت چیست؟ گفت: هرچه تو بگویی. گفتم: قیمتت چقدر است؟ گفت: هرچه تو بگویی. گفتم: این دیگر چه مدلش است؟ گفت: من بردهام. مال صاحبم هستم. هرچه صاحبم بگوید، باید گوش بدهم. آنجا نشستم، به سرم زدم. گفتم: من بنده خدا هستم. این دارد، این بنده ضعیف دارد به من میگوید هرچه تو بگویی. من تا حالا به خدا نگفتم هرچه تو. برای خدا تعیین تکلیف میکنیم، تهدیدش هم میکنیم. اگر ندهی، دیگر نماز نمیخوانم. مشکلم حل نشود، حجابم را میگذارم کنار. عبد اونی است که خودش را سپرده و توکل دارد. توکل شاخصه جدی در این مسیر برای نجات از دست شیطان است. توکل، دل بریدن است، دلکندن، به این و آن چشم نداشتن. اینها خیلی مهم است.
شیطان بستری که دارد برای فریب، زمینه کار شیطان با ما در تعلقاتمان است، در طمعهایمان است، در ترسهایمان است. که حالا کمی در مورد ترس میخواهم امشب صحبت بکنم. این ترسها خیلی مهم است. شیطان سرمایهگذاری میکند. شیطان ادواتی دارد، ابزارهایی دارد. خدای متعال هم به او اجازههایی داده. بخش عمدهای از سرمایهگذاری که شیطان میکند، در نطفه است. شما میدانید بخش مهمی، بلکه در واقع اصل ژنتیک انسان در نطفه انسان است. میگویم استعدادها از نطفه منتقل میشود. ژنتیک. غربیها میگویند استعدادها، یک سری زمینهها به واسطه نطفه منتقل میشود. بعضیها استعدادهای کارهای خاصی را دارند. الآن هم بحثهای مهمی هست در روانشناسی که آیا مهارتها ذاتی است یا اکتسابی است. مثلاً یک نفر مدیر است، میگویند که این مدیریت از نطفه با او بوده یا نه، تمرین کرده که مدیر شده؟ پرورش مدیریتش را میگویم. البته هر کسی میتواند این مهارتها را کسب بکند، ولی به هر حال یک سری چیزها ژنتیک است. همین که ما خودمان میگوییم در خون طرف. بعضیها مدیریت در خونشان است. این خون، این نطفه، اصل شاکله انسان را تشکیل میدهد. شیطان سرمایه اصلیای که میکند، روی نطفه است. و روایات عجیب و غریبی داریم.
این شبها فرصت نیست در مورد این صحبت. اگر وقت و جای دیگری فرصت بود، دو سه شب باید این صحبت کرد. شیطان با نطفه چکار میکند؟ روایات عجیب و غریبی داریم که خیلیهایش را اصلاً نمیشود بالای منبر خواند. روی چه چیزهایی سرمایهگذاری میکند؟ دقیقاً چکار میکند؟ از قبل چه مقدماتی را میچیند؟ سربازان خودش را، آنها که رویشان حساب ویژه دارد، یک فرایندی را طی میکند از دو سه نسل قبل. او آرام آرام آرام میکشد میآورد، میآورد، میآورد. این نطفه را منعقد میکند، کارش را تمام میکند.
دشمنان اهل بیت. تأکید شده عبیدالله بن زیاد را بهش میگویند «ابن مرجانه». مادر و مرجانه جزو «ذوات الاعلام» بود. خدا هم عذاب خودش را بیشتر کند، هم مادر را هم پدرش را. چه نسل کثیفی! عبیدالله بن زیاد، پدر او کیست؟ زیاد بن ابی. یک حرامزاده شناسنامهدار بود. معمولاً حرامزادهها شناسنامه ندارند. ایشان، در حرامزادگی ایشان که میگویم دیگر، چون دیشب یک چیزی گفتیم، حالا توضیح میدهم. بعضیها گفتند آقا توهین نکنید به آل سعود. حالا چشم ما. بله، این آقای عبیدالله بن زیاد. پدرش کیست؟ زیاد. مادرش کیست؟ مرجانه. زیاد کیست؟ زیاد بن ابی. «زیاد بن ابیه» یعنی چه؟ آقا پسر باباش! برای اینکه تا سالها ایشان مدیر بود، مسئولیت داشت، رئیس بود. کسی نمیدانست باباش کیست. حرامزاده است. زیاد پسر باباش. معاویه مجلس گرفت. ببینید چقدر اینها کثیفند. نجاست میبارد از اینها. خود ابلیس هستند، سرمایههای ابلیسند اینها. ناموس شیطانند. مجلس گرفت، اعلام کرد. معروف در بحثهای تاریخی بهش میگویند «مجلس استلحاق». آمد گفت: میخواهم پردهبرداری کنم از یک رازی. چه رازی؟ ایشان برادر ما است. تا حالا کسی خبر نداشته. زیاد بن ابیسفیان. بهش از این به بعد بگویید پدر او. یک زنایی کرده در مرکز فحشا با زنی به نام حالا سمیه هرچه. این برادر ما است، از پدر به ما برمیگردد. بچه ابوسفیان. این بابای عبیدالله است. مادرش کیست؟ زنهایی بودند پرچم سیاه میزدند سر خانهشان در شهر. کسی میآمد، فاحشه و روسپی و اینها میخواست، اینها را میشناخت، میرفت سراغ اینها. بابای این زیاد حرامزاده با این مرجانه در آن مرکز فسق و فجور زنا، نطفه این کثیف منعقد شد. این شد عبیدالله بن زیاد. این یکیشان است. یزید یک مسیر دیگر. عمر سعد یک مسیر دیگر. شمر یک مسیر دیگر. حسین بن نمیر. خدا همهشان را انشاءالله عذاب بکند به اشد عذاب. خود معاویه یک مسیر دیگر. پشت به پشت میبینی حرامزادگی در حرامزادگی در حرامزادگی. شیطان سرمایهگذاری میکند، نطفه اصل کار است. آن ژنتیک، طرف خباثت، شیطنت، قساوت، همان را منتقل میکند.
شیطان سرمایههایی دارد. شیطان یک سری ابزارها. ابزارهای کلیدیاند برایش. یکیاش حرامزادگی است. اصلاً نجاسات جزو ابزارهای کلیدی شیطان است. سگ در روایت دارد «از بزاق شیطان تولید شده». نیاز به توضیح و تفصیل مفصل دارد. روایات عجیبی داریم در مورد رابطه سگ با شیطان. در «علل الشرائع» مرحوم صدوق روایت بسیار جالبی را نقل میکند در مورد اینکه سگ تفاوتش با گرگ چیست؟ درگیری اینها از کجا نشئت گرفته؟ و رابطه سگ با شیطان چیست؟ که الآن فرصت نیست بخواهم وارد این روایت بشوم. جایی وقتی حضور دارد، ملائکه وارد نمیشوند. خب، ملائکه وارد نمیشوند، شیاطین وارد میشوند. شیطان عاشق این بوی سگ است، عاشق این تنفس سگ، عاشق این حضور سگ. شیاطین را جذب میکند. یک تکه نجاست وقتی جایی هست، مگسها میآیند. سگ وقتی جایی هست، شیاطین میآیند. چرا در این فضای مجازی اینها را میبینید؟ رگ گردنشان ورم میکند. شیاطین، شیاطین انس برای سگ. حضرت فرمود: خیری در سگ نیست، مگر سگ شکار، سگ گله. حالا موجود خداست؟ بله. خب، مدفوع هم موجود خداست. ادرار هم وجود خداست. به مقدسات غربیها توهین میکند؟ امام حسین یکی از چالشهای جدیشان با یزید که این سگباز است، کجا رسیدیم ما؟ در خانه روضه میگیرند، سگ هم دارند. چه وضعیتی رسیدیم ما؟ درش خیری نیست، مگر سگ شکاری. بعد حضرت فرمودند: «اگر سگ شکار و سگ گله در خانهات با تو است، یک در فاصله بنداز بین خودت و سگت». زیر یک سقف با هم، یک در فاصله باشد. سگ در حیاط باشد، در فضای باز باشد، جای دیگر باشد.
روایت عجیبی داریم؛ یک روایت برایتان بخوانم. آن شبههای هم که از صحبتهای دیشب مطرح شده، پاسخی برایش باشد. به هر حال، کسانی که دوست دارند جواب بگیرند از آن شبهه. البته ممکن است کسی هم علاقهمند نباشد به اینکه آن شبهه جواب داشته باشد. تعبیر دیشب در مورد آل سعود به کار رفت که اینها سگ خبیثاند. و حالا برای برخی این چالش هست که آقا چه حقی ما داریم به اینها بگوییم سگ؟ روایت داریم در «معانی الاخبار» از مرحوم صدوق. دیگر میدانید مرحوم صدوق را همه میشناسید دیگر؟ کسی که حق اصلی را این بزرگوار دارد. سه تا محمد متقدم ما داریم، سه تا محمد مؤخر داریم. گنجینههای حدیثی ما از این بزرگان به ما رسیده. بهشان میگویند ثلاثهی محمدون. ثلاثهی محمدون مؤخر که تقریباً معاصر با اهل بیت بودند: مرحوم کلینی، مرحوم شیخ طوسی، و مرحوم صدوق. کنار کتب اربعه از اینهاست. سید محمدیان که بعدها مرحوم مجلسی، مرحوم فیض و مرحوم عاملی، شیخ حر عاملی. مرحوم صدوق در تراز اول در روایات برای ما. که حالا امشب ازشان زیاد یاد میکنم. انشاءالله روضه امشب را هم روایت از مرحوم صدوق میخوانم که حتی روضه هم که امشب میخواهیم بخوانیم، برخی بزرگان گفتند ما هیچ سندی برای این رو ندیدیم، غیر از اینکه مرحوم صدوق نقل کرده. چون مرحوم صدوق نقل کرده، قبول میکنیم. مرحوم صدوق است.
این روایت در «معانی الاخبار» مرحوم صدوق نقل میکند از امام صادق علیه السلام. میفرماید که: «من مثل مثالاً»؛ [خطاب به کسی که] یک تصویر میکشد. حالا البته [این خود] یک بحث مفصلی است بین فقها. این تصویر مجسمه، معنایش چیست؟ در این روایت توضیح ندادهاند. در روایت دیگری توضیح دادهاند که حالا مجسمه چه مجسمهای مشکل دارد یا چه نقشی، چه تصویری مشکل دارد. میفرماید: کسی «تمثالی» درست کند، «او اقتنا کلباً»، یا اینکه سگی را نگه دارد، «فقد خرج من الاسلام». از اسلام خارج شده. میگویند به حضرت گفتیم: «حلک اذن کثیر من الناس». اگر این باشد که آقا همه از دین خارج شدند. که بالاخره خیلیها سگ دارند. خیلیها سگ نداشته باشند، مجسمه، تصویر، نقاشی. این یک معنای ظاهری دارد. شما معنای ظاهریاش را نگیرید. من معنای باطنیاش بیشتر برایم مطرح است که میگویم: از اسلام خارج شده یعنی چه؟ شما ببین. معنای باطنی را، تو را به خدا ببینید چه دارد میگوید روایت. چه میفرماید؟ میفرماید: «انما انیت به قولی: من مثل مثالاً»؛ اینی که گفتم منظورم این است: کسی یک تمثال درست کند یعنی چی؟ یعنی: «من نصب دین غیر دین الله». یک دینی غیر از دین خدا را ببرد بالا. یک علمی را غیر از علم خدا بالا ببرد، دعوت کند. اونی هم که گفتم کسی سگی را نگه دارد، منظورم چی بود؟ البته همین تمثال ظاهری و همین سگ ظاهری هم نگه داشتنش را روایت نمیخواهد از بین ببرد. میخواهد بفهماند اینها یک اصل دیگری دارد. به قول علما به اینها میگویند تحویل. یعنی اصلاً حقیقت آن حرامزادهای که گفتم و با این بحث سگ کنار هم بگذارید؛ این دو تا سرمایههای اصلی شیطاناند. فرمود: «اینی که گفتم سگ نگه دارد منظورم چی بود: «من اقتنا کلبا: انیتم من ابغض لنا اهل البیت اغتناه فاتمعه و سقاه»». گفتم سگ نگه دارد: «منظورم این بود که یکی از دشمنان ما اهل بیت را در خانهاش پذیرایی کند». سگ واقعی اونه. نه این. «بغض اهل البیت». کسی که بغض ما اهل بیت را دارد. «برای اینکه نمیشود کسی حلالزاده باشد و بغض اهل بیت داشته باشد». سگ واقعی این است. فرمود: نگهداری کند، غذا بدهد، آب بدهد. «من فعل ذالک فقد خرج من الاسلام». کسی این کار را بکند، از اسلام خارج است.
خوب، در مورد آل سعود نمیشود این حرفها را زد؟ بنده نمیخواهم دفاع کنم از حرفی که زدم. بخش عمده از این شبهاتی که وارد میشود، تقصیر خود ماهاست. ما اینها را نگفتیم دیگر. این فضاهای گل و بلبلی هم که شکل گرفته. سگ اصلی اینها. آل سعود در این چند سال در یمن تا بهمن پارسال، بهمن ۱۴۰۰، ۴۷ هزار نفر را در یمن کشته. ۴۷ هزار نفر! یعنی الآن باید بگوییم بالغ بر ۵۰ هزار نفر. یک دانه شیعه را از سر بغض بکشی، از هر ۵۰ هزار تا شیعه کشته. به خدا بگوییم سگ، انسان. پس به انسان چی بگوییم؟ اینها نشان میدهد که شیاطین همه جا هستند.
ناموس شیطان است. میآید من و تو را هم تحریک میکند به این توهین نشود. نه عزیزم، به سگ توهین نشود. حیوان زبانبسته که خاصیتی دارد، چهار تا شکار هم میکند، یک وفایی هم دارد. حرامزاده ناموس شیطان است. سگ واقعی این است. آن سگ، شیطان است. این سگ در چنگ شیطان است. آیه قرآن فرمود: «مثل الکلب». شیطان، این مثلش مثل سگ است. دست در دست شیطان است. این سگ شیطان است. با چه آدمی در چنگ شیطان میافتد؟ عرض کردم ترس. توکل. از امام صادق علیه السلام پرسیدند: آقا، حضرت فرمودند: هر چیزی یک حدی دارد، یک اندازهای دارد، یک تعریفی دارد. گفتند: آقا، حد توکل چیست؟ اندازه توکل چیست؟ حضرت فرمودند: یقین. اون چیزی که شما را به توکل میرساند، یقین است. پرسیدند: آقا، با چه به یقین میرسیم؟ ببینید جمله را. چقدر این معارف عمیق است. روایات ما، این سرمایه که از اهل بیت به ما رسیده. هر چقدر صورت به خاک بمالیم در آستانه حضرات معصومین، کم است. گردن ما دارند. فرمود: به یقین اگر میخواهی برسی، راهش این است: «ان لا تخاف مع الله شیئاً». خدا را داری، دیگر از هیچی نترسی. راز همه این مسیر همین است. شیطان هم همه سرمایهاش روی همین است، ترس. میترساند.
آیه قرآن میفرماید: آل عمران ۱۷۵: «انما ذالکم الشیطان یخوف اولیائه». این شیطان است که میترساند. ترس کار شیطان است: «فلا تخافوهم و خافونَ». نترسید و از من بترسید. قدرت دست من است. من تحریم میکنم. من میبندم. من میزنم. من را از دست ندهید. بدبختی: «ان کنتم مؤمنین». ایمان داری. شیطان میترساند، خدا چکار میکند؟ خدا ترس را برطرف میکند. «الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم». ولایت شیطان، ولایت که هی میترساندت، میبردت جلو. ولایت خدا، ولایتی که هی ترسهایت را برطرف میکند، میبردت جلو. آرامش میدهد، نشاط میدهد.
عمر سعد را ببینید. این روایت، روایت عجیبی است. ببینید ترس با آدم چکار میکند. اثر ترس را ببینید. روایت را در کتاب «عوالم العلوم»، جلد ۱۷، صفحه ۲۳۶. ظاهراً اصل روایتم کتاب «مناقب ابن شهر آشوب» است. میفرماید که نقل تاریخ این است. خیلی این بخش، بخش عجیبی است. خیلی جای تذکر است. واقعاً خدا کند دلمردهای مثل دل بنده هم متنبه بشود. میگوید که شب عاشورا، امام حسین علیه السلام، حالا یا شب عاشورا بوده یا وقت دیگری. «ثم ارسل الحسین علیه السلام». حضرت کسی را فرستادند سمت عمر سعد در کربلا. یک جمله فرمودند. خوب دقت کنید عزیزان. خواهش میکنم این عبارت را خوب دقت کنید. خیلی این بخش، بخش مهمی است. بگویم و حضرت کسی را فرستادند سمت عمر سعد، فرمودند: «برو بهش بگو: «انی اوید ان اکلمک»». میخواهم چند کلمه همین امشب بیا با هم دیدار کنیم. «بین عسکری و عسکری». نه در لشکر من، نه در لشکر تو. وسط بین دو تا لشکر با هم امشب ملاقات کنیم. میگویم ما در کربلا درس مذاکره گرفتیم. این مذاکره بوده. انشاءالله درس بگیرید. خدا کند که همه اینطور بفهمند کربلا. «فخرج الیه ابن سعد فی عشرین». عمر سعد با ۲۰ نفر آمد. «و خرج الیه الحسین علیه السلام فی مثل ذالک». امام حسین هم با ۲۰ نفر آمد. «فلما التقیا»، با هم مواجه شدند. «امر الحسین علیه السلام اصحابه فتنهوا». حضرت به اصحابش فرمود: «برید کنار. میخواهم خصوصی صحبت کنم». «و بقیه معه». جلسه خصوصی شد. همه رفتند کنار. دو نفر ماندند: «اخوه العباس و ابنه علی الاکبر». حضرت عباس و علی اکبر فقط ماندند. جلسه خصوصی. این دو تا دیگر محرم اسرار اصلی. همه رفتند. این دو بزرگوار ماندند. عمر سعد هم به اصحابش گفت: «همه برید». اون هم دو نفر کنارش ماندند. پسرش «حفص» و غلامش. این دو نفر ماندند.
امام حسین علیه السلام بهش فرمودند: «ویلک یابن سعد». اصلاً لحن را ببین: «وای به حالت پسر سعد! اما تتق الله الذی الیه معادک». از خدا نمیترسی؟ تو نمیخواهی با خدا ملاقات کنی؟ تو نمیمیری؟ نمیترسی از خدا؟ «اتو قاتلونی و أنا ابن من علمت». تو نمیدانی من کیستم؟ تو میدانی من بچه کیستم؟ تو که میدانی؟ برای چی میخواهی من را بکشی؟ «ذَرهَا هؤلاء القوم و کن معی». ببینید! این اصل حرف اینجاست. اینها را ول کن، بیا با من. «فانی اقرب لک و اقرب لک الی الله تعالی». من برای تو به خدا نزدیکترم. من تو را وصل به خدا میکنم. عمر سعد چی گفت؟ جملات را ببینید شما را به خدا. همه درس است. همین عبارات. ببینید چه شکلی کسی برده شیطان میشود؟ در چنگ شیطان تا ابدالدهر بدبخت میشود. برگشت گفت: «اخاف ان یُهْدَم داری». میترسم خانهام را خراب کنند. بیایم پیش تو، خانهام آخه میترسم. آخه توکل وقتی نیست، ترس. شیطان روی همین سوار است. از همین ترسها اینطور نشود، آنطور نشود، آنطور نشود. همه اینهایی که میترسید سرش آمد؛ توسط مختار. «اخاف ان یهدم داری». میترسم خانهام را خراب کنند. امام حسین فرمود: «انا ابنی حالک». خودم برایت میسازم. بیا با من. خانهات را خراب کنند، خودم برایت میسازم. گفت: «اخاف». میترسم، میترسم، میترسم. «اخاف ان تؤخذ ضیاتی». میترسم زمینم را بگیرند. حضرت فرمود: «انا اخلف علیک خیرا منها من مالی بالحجاز». جای زمینت بهتر از آن زمین در حجاز بهت میدهم. اینجا که کوفه است. در حجاز بهت زمین میدهم. گویی: «عیال و اخاف علیهم». ای نکبت بر تو، ای مردهشور ترکیب تو را ببرد! با ترسناک عالم را بدبخت کردی نادان. بنده خودم بودم. گفت: «خانواده دارم، میترسم». «اخاف علیهم». زن و بچهام را میگیرند. بیایم پیش تو، با هم برویم حجاز. زن و بچهام چه؟ «اخاف علیهم» برای اینها میترسم. «ثم سکت و لم یجب الی شیء». حضرت سکوت کردند، دیگر جواب ندادند. «تنصرف عنه الحسین علیه السلام». بقیه جمله را داشته باش. ولی خدا آمده با زبانی که این زبان، زبان خداست، دارد به تو وعده میدهد، باورت نمیشود؟ وعدههای پوچ شیطان، ترسهای الکی را قبول میکنی؟ این وعده خود خداست اینجا با دهان امام حسین میگوید. حضرت برگشتند: «و هو یقول». همانجور که برمیگشتند، این جمله را فرمودند. فرمودند: «ما لک؟» چه میگویی؟ «ذبحک الله علی فراشک عاجلاً». حالا یا نفرین بوده این جمله یا خبر بوده. به زودی روی فرش خانهات سر از تنت جدا شود. «بلا غفر لک یوم حشرک». خدا نبخشدت. «فوالله انی لا رجو». به خدا من امید ندارم. «ان تاکل من بر العراق الا یسیراً». گندم ری، گندم ری. من فکر نمیکنم از این گندم ری بخوری.
ابن سعد چی گفت؟ عمر سعد گفت: «شعیرة کفایت عن البر». مستهزی. با لحن مسخره و پوزخند گفت: گندم گیرمان نیامد، جو میخوریم. و گندم ری نخورد و با حقارت مختار آمد. فجیعترین شکل او را به قتل رساند. نه دنیا، نه آخرت. هیچ، هیچ. میترسم، میترسم، میترسم. اینطور میترسم، آنطور میترسم. اصحاب امام حسین علیه السلام قید همه چیز را زدند. از هیچی هم نترسیدند.
یادی میخواهم امشب بکنم از دو تا شهید بزرگوار که اینها را مقایسه کنید با عمر سعد. بیباکانه. این شجاعت، این مردانگی در دو تا طفل که سنشان حدود ده یازده سال بیشتر نبوده، طفلان حضرت مسلم علیه السلام. عرض کردم در مورد این دو بزرگوار خیلیها گفتند که نقلهای تاریخی اعتبار ندارد. خب میدانید در روضهها، چیزهایی که خوانده میشود، ممکن است که نقلهای تاریخی که مطرح میشود، سندیت همهاش اثبات نشود. ولی به هر حال یک نقل تاریخی است. وقتی کتاب معتبری، یک کتاب شناختهشده، مطلب را نقل کرده، ما میتوانیم از آن کتاب نقل بکنیم. یک شبی ما اینجا روضه حضرت زینب سلام الله علیها را خواندیم و آن چوبه محمل را. خب این را مرحوم مجلسی در جلد ۴۵ بحار نقل کرده. ما به نقل از ایشان نقل میکنیم. بله، حالا کسی میخواهد از آن روایت سوءاستفاده بکند، بگوید با این روایت پس برویم قمه بزنیم. نخیر، آن فتوا میخواهد. آن روایت باید سند داشته باشد. آن یک بحث دیگری است. نقل تاریخی به عنوان مصیبت اهل بیت از یک کتاب معتبر. آیت الله بهجت فرمودند: «همه اینها را هم که در نظر بگیرید، باز اصل واقعه از اینها سوزناکتر بوده. هیچ کدام از اینها حاکی از آن اصل واقعه نیست. اصل واقعه خیلی فجیعتر از این حرفهاست».
مرحوم صدوق این را نقل کرده در امالی، صفحه ۸۳ و ۸۴. برخی بزرگان به پشتوانه نقل صدوق این نقل را پذیرفتند. البته برخی بودند اهل باطن، ملکوت و حقیقت این عالم را میدیدند. رفته بودند زیارت این دو بزرگوار، طفلان حضرت مسلم در منطقه مسیب عراق، و دیده بودند این دو بزرگوار را. و بعضی افراد دیگر که حالا در روضه انشاءالله عرض میکنم در چه جایگاهی از معنویت و قداست این دو شهید بزرگوار و آن کسانی هم که از اینها حمایت کرده بودند، دیده بودند که اینها هم در بهشت زیر سایه این دو بزرگوار ساکناند. حالا شما عمر سعد را دیدید با آن ترسها، این دو تا آقازاده را ببینید با توکل، با عشق، خودشان را سپردند به خدا. وقتی امام حسین علیه السلام به شهادت رسیدند، این دو بزرگوار اسیر شدند. اینها را بردند پیش عبیدالله و عبیدالله به زندانبانش گفتش که اینها را پیش خودت نگه دار. به اینها غذای گوارا نده، آب خنک نده. در زندان هم به اینها سخت بگیر. حرامزادگیاش را باید نشان بدهد دیگر، تنفرش از این جنس. پدرشان جناب مسلم و شخصیت ممتاز که البته برادران دیگری هم داشتند که در کربلا به شهادت رسیدند.
این دو بزرگوار روزها را روزه میگرفتند. شب که میشد، دو قرص نان جو داشتند. این را نقل مرحوم صدوقی است که دارم خدمتتان. یک کوزه آب خوردن داشتند، برایشان میآوردند. یک سال حبس اینها طول کشید. آخرین شهدای کربلا به حساب میآیند، یک سال بعد کربلا. یکی از اینها به آن یکی گفت که: «برادر، حبس ما طولانی شده. دیگر نزدیک است که عمر ما تمام بشود. بدنمان دیگر فرسوده شده، بیشتر از این کشش ندارد. این پیرمردی که آمده به ما خوراک بدهد، بهش بگو ما کی هستیم. شاید به خاطر پیامبر، خوراک ما را عوض کند، آشامیدنیمان را عوض کند». پیرمرد وقتی آمد، نان جو آورد، کوزه آب آورد. یکی از این بچهها، محمد و ابراهیم اسمشان، اونی که نقل شده، برگشت گفت: «پیرمرد، پیامبر اکرم را میشناسی؟» گفت: «چطور نشناسم، پیامبر من است». گفتم: برگشت گفت: «جعفر بن ابیطالب را میشناسی؟ جعفر طیار؟» گفت: «چطور نشناسم؟ دو تا دستش را در راه خدا داد، خدا دو تا بال در بهشت بهش داد». گفت: «علی بن ابیطالب را میشناسی؟» گفت: «چطور نشناسم؟ برادر رسول الله بود، پسرعموی رسول الله بود». گفت: «پیرمرد، ما عترت رسول اللهیم. ما فرزندان مسلم بن عقیلیم. در دست تو اسیریم. این غذایی که به ما میدهی، نیاز ما را برطرف نمیکند. آبی که میدهی، نیاز ما را برطرف نمیکند. در زندان به ما سخت گرفتی». پیرمرد خودش را انداخت روی پای این دو آقازاده، بوسید. گفت: «جانم فدات، صورتم سپر صورت شما. شما خاندان پیامبر مصطفی هستید. این در زندان را باز میکنم، فرار کنید. هر راهی که میخواهید بروید». نان جو را بهشان داد، آب را داد، در زندان را باز کرد، راه را نشانشان داد. گفت: «شبانه برید و روزها را هم مخفی بشید تا خدا در کارتان گشایش ایجاد کند، یک راه خلاصی برایتان». توکل این بچهها بود دیگر. میتوانستند اینها التماس کنند به عبیدالله. دو تا بچه کوچک. توکل کردند. زدند به بیابان، تک و تنها.
شب شد. به خانه پیرزنی رسیدند. بهش گفتند: «ما دو تایی که آمدیم، دو تا نوجوان غریبیم و راه را بلد نیستیم. شب شده اگر ممکن است شب به ما جا بده، صبح بشود، راه میافتیم». پیرزن گفتش که: «شما کی هستید؟» خیلی متن عجیبی است. از مرحوم صدوق هم نقل شد. پیرزن گفت: «شما کی هستید؟ چرا اینقدر خوشبو هستید؟ تا حالا من در عمرم عطری خوشبوتر از بوی شما احساس نکرده بودم». اینها گفتند: «پیرزن، ما عترت رسول اللهیم. از زندان عبیدالله فرار کردیم». پیرزن گفتش که: «من یک داماد تبهکاری دارم. این جزو لشکر عبیدالله بوده در کربلا. میترسم بیاید اینجا، دستش به شما برسد». اینها گفتند: «ما شب را فقط همینجا یک گوشه مخفی میشویم، میخوابیم، صبح فرار میکنیم». پیرزن گفت: «باشد. من هم برایتان غذا میآورم». غذا آورد، خوردند. آب آورد، نوشیدند. رفتند در بستر. خیلی این صحنه، صحنه عجیبی است.
انشاءالله امشب این روضه را بخوانیم به زودی زود حرم این دو آقازاده در مُسَیّب کربلا روزیمان بشود. امشب کربلای ما را بنویسند، زیارت اربعین ما را. کیها دلشان تنگ است؟ کیها برای مسیب رفتن کربلا طفلان مسلم خرما خریدند، سوغاتی بردند؟ امشب برای این دو آقازاده، این دو نوجوان سر جدای اباعبدالله گریه کنیم. این صحنه خیلی صحنه عجیبی است. میگوید: برادر کوچکتر به برادر بزرگتر گفتش که: «امشب معلوم نیست ما امشب را به صبح برسانیم. قبل از اینکه مرگ بین من و تو جدایی بیندازد، دوست دارم در آغوشت بگیرم. بیا همدیگر را بغل کنیم. من یکم تو را ببویم، تو هم یکم بوی من را به شامه بگیر». میگوید: دست در گردن هم انداختند و همان جور هم خوابشان برد.
نصف شب، داماد این زن از راه رسید. در خانه را زد. پیرزن گفت: «کیست؟» گفت: «منم فلانی». گفت: «چه خبر است این موقع شب آمدی؟» گفت: «به تو چه این حرفها؟ در را وا کن قبل از اینکه عقلم را از دست بدهم، عصبانیتم غلبه کند و بلایی سر خودم و خودت بیاورم. در را وا کن». گفت: «چیست؟» گفت که: «خبر دادند دو تا نوجوان از زندان عبیدالله فرار کردند. امیر، یعنی عبیدالله ملعون، گفته که هر که سر یکی از اینها را بیاورد، هزار درهم بهش میدهم. هر که سر دوتایشان را بیاورد، ۲۰۰۰ درهم میدهم. من هم کلی دنبال اینها گشتم، پیدا نکرده بودم». پیرزن گفت: «بترس از پیامبر که روز قیامت طرف دعوای تو باشد». مرد برگشت گفت: «ول کن این حرفها را، دنیایت را بچسب». پیرزن گفت: «دنیایی که آخرت ندارد، میخواهی باهاش چکار کنی؟» داماد گفت: «میبینم داری از اینها حمایت میکنی. نکند اینی که امیر از من خواسته، از ماها خواسته پیش تو است؟ نکند این بچهها را تو امان دادی؟ پاشو ببرمت پیش امیر». پیرزن گفت: «امیر با من است؟ پیرزن وسط بیابان چکار دارد؟» مرد گفت: «من دارم دنبال اینها میگردم. در را وا کن، میخواهم یکم استراحت کنم. صبح که شد دوباره بروم دنبال اینها بگردم».
پیرزن در را وا کرد. یک خوراک و نوشیدنی برایش آورد. نامرد هم خورد از اینها. نصف شب صدای خُرخُر یکی از این بچهها بلند شد. جان به قربان این نوههای مظلوم امیرالمومنین. مثل شتری که به هیجان میآید، این داماد از خواب پرید. مثل گاو نعره کشید. به دیوار خانه دست کشید که صدا از کجاست؟ کورمال کورمال در تاریکی، دستش خورد به پهلوی پسر کوچک. پسر گفت: «کی است؟» گفت: «من صاحبخانه هستم. شما کیستید؟» میگوید پسر کوچکتر، برادر بزرگترش را تکان داد. گفت: «حبیبی، محبوب من! همانی که گفتم سرمان آمد. امشب گفتم امشب من و تو را از هم جدا میکنند». مرد به این دو تا آقازاده گفت: «شما کی هستید؟» گفتند: «اگه راست بگویی، به ما امان میدهی؟» گفت: «آره». گفتند: «امان خدا و پیامبرش را میدهی؟ ذمه خدا و پیامبرش را؟» گفتند: «آره». گفتند: «پیامبر اکرم شاهد این امانتها است؟» گفت: «باشه». گفتند: «خدا شاهد است بر این حرفها؟» گفت: «باشه». گفتند: «ما خاندان پیامبریم، از زندان عبیدالله فرار کردیم». گفت: «از مرگ فرار کردید و به کام مرگ آمدهاید. خوب جایی گیرتان آورد. سپاس خدایی را که من را بر شما قالب کرد». تو این موقع شب رفت هر دو این دو بزرگوار را دستشان را بست. هر دو را کَت بسته خواباند.
صبح که شد، غلام سیاهی داشت به نام «فلیح». رحمت خدا بر این مرد. شخصی که اهل باطن بود، این پیرمرد را دیده بود که ساکن کنار این دو شهید در بهشت است. به فلیح، غلام سیاهش، گفت: «این دو تا را بگیر، ببر کنار فرات، گردنشان را بزن. سرهاشان را برایم بیار، از عبیدالله جایزه ۲۰۰۰ درهمی بگیرم». غلام شمشیر برداشت. جلوتر از این دو نوجوان حرکت کرد. خیلی دور نشده بود. یکی از این دو نوجوان گفت: «غلام سیاه، ما تو را دیدیم، یاد بلال افتادیم، مؤذن سیاهپوست پیامبر». غلام گفت: «مولای من دستور داده شما را بکشم. شما کی هستید؟» گفتند: «ما خاندان پیامبریم، از زندان عبیدالله فرار کردیم. این پیرزن از ما پذیرایی کرد. ارباب تو آمد، ما را دستگیر کرد، میخواهد بکشد». غلام سیاه افتاد روی پای این دو نفر. گفت: «جانم به قربان شما خاندان پیام. نمیخواهم روز قیامت جد شما رسول الله طرف دعوای من باشد». دوید. شمشیر پرتاب کرد یک گوشهای. خودش را انداخت در فرات. از این ور آب رفت، از آن ور آب درآمد و فرار کرد. اربابش صدا زد: «تو غلام منی، از دستور من سرپیچی میکنی؟» گفت: «من از تو اطاعت میکردم که خدا را نافرمانی نکنی. حالا که خدا را نافرمانی میکنی، من نه دنیایت را میخواهم نه آخرت. از تو بیزارم».
داماد نابکار پسرش را صدا زد. گفت: «پسر عزیزم، من حرام و حلال دنیا را برایت جمع کردم. دنیا را باید صفر چسبید. این دو تا نوجوان را بگیر، ببر کنار فرات، گردنشان را بزن. سرهایشان را بیار، برای عبیدالله ببرم، جایزه ۲۰۰۰ درهمی را بگیرم». پسر آمد، شمشیر را گرفت. جلوتر از این دو نفر راه افتاد. خیلی دور نشده بود. یکی از این دو تا گفتش که: «ما برایت میترسیم. به جوانیت رحم کن. تو این جوانی خودت را جهنمی نکنی». جوان گفت: «مگه شما کی هستید؟» گفتم: «ما خاندان پیامبریم. پدرت دستور داده ما را بکشد». ببخشید اگر کمی طول کشید. به هر حال این روضه کمتر شنیده میشود. انشاءالله این دو آقازاده به همه شما امشب عنایت کنند. هر چه که میخواهید از دنیا و آخرت، این دو شهید مظلوم و غریب. جوان خودش را انداخت روی پای اینها، بوسید. همان جمله را گفت. شمشیر را انداخت. اون هم زد به فرات. از اون ور فرات درآمد و فرار کرد. پدرش داد زد: «تو پسر منی، از حرف من سرپیچی میکنی؟» دوباره همان جملهای که آن غلام گفته بود را این هم گفت. گفت: «خیلی خوب پس نوبتش است که خودم شما دو تا را بکشم». شمشیر را گرفت. اینها را برداشت، برد کنار فرات.
میگوید: شمشیر را کشید. این دو تا بچه وقتی به شمشیر برهنه نگاه کردند، چشاشان پر از اشک. بهش گفتند: «لااقل ما را ببر در بازار به صورت برده بفروش. پولش را بگیر، روز قیامت جد ما یقه تو را میگیرد». گفت: «نه، میخواهم سرتان را برای عبیدالله ببرم، جایزه ۲۰۰۰ درهمی بگیرم». گفتند: «احترام ما را نگه نمیداری، ما فرزند رسول اللهیم». گفت: «نه، شما به پیغمبر نسبت ندارید». گفتند: «لااقل ببر عبیدالله برای ما حکم کند». گفت: «نه، میخواهم سرتان را ببرم». گفتند: «به بچگی ما رحم نمیکنی؟» گفت: «خدا در دل من رحم نگذاشته». گفتند: «لااقل بگذار نمازی بخوانیم قبل از اینکه ما را بکشی». گفت: «اگر برایتان سود دارد، هر چقدر میخواهید بخوانید، بخوان». میگوید: ۴ رکعت نماز خواندند. سرشان را آوردند رو به آسمان. ندا دادند: «یا حیّ و یا قیّوم، یا احکم الحاکمین، اوحکم بیننا و بین بالحق». خدایا تو حکم کن بین ما و این. این هم اول رفت سراغ برادر بزرگتر. گردنش را زد. سرش را برداشت، انداخت در توبره. این صحنه خیلی صحنه عجیبی است عزیزان، مومنین، عاشقان اباعبدالله، گریهکنان محرم، شیفتگان کربلا که بیتاب زیارت اباعبدالله. میگوید: این بچه کوچکتر خودش را انداخت در خون برادر. هی قلب زد. در خون برادرش. میخواهم جدم رسول الله را در حالی ملاقات کنم که با خون برادرم خضاب کردم. او هم گفت: «ناراحت نباش، من الآن تو را به برادرت ملحق میکنم». پاشد گردن برادر کوچکتر را زد. سرش را برداشت، در توبره گذاشت. میگوید: از بدن مطهر اینها خون میچکید. این بدنها را پرت کرد در فرات. این سر را برداشت، برد برای عبیدالله.
حالا روضه را شنیدید، اشک ریختید. این نتیجه اخلاقی قضیه را هم آخر این روایت داشته باشید که همه اینها درس است. همه اینها گفتنش برای اینکه ما عبرت بگیریم. برد برای عبیدالله. عبیدالله روی تخت نشسته بود. چوب خیزرانش هم دستش بود. مرد این دو تا سر را گذاشت جلوش. عبیدالله بلند شد و میگوید: چند بار هی بلند شد، هی نشست، هی بلند شد، هی نشست. گفت: «خب چیست؟ تعریف کن». تعریف کرد که چه گذشت. عبیدالله گفت: «عجب! پس اینها آخر گفتند: «یا احکم الحاکمین» تو برای ما حکم کن. الآن خودم حکم میکنم برایت». گفتش که به یکی از اطرافیانش: «این نامرد پستی که به این بچهها امان داد و بعد زیر عهدش زد، میبری همان جایی که این بچهها را سر بریدند، سر از تنش جدا میکنی. خونش را با خون این بچهها قاطی میکنی. سرش را برای من برمیداری». میگوید: سرش را آوردند و سر را به نیزه زدند. در کوچهها میبردند. بچهها سنگ و کلوخ به این سر پسر این ملعون میزدند. این نتیجه باور کردن وعدههای شیطان و عاقبت این قضیه.
حالا که خوب گریه کردید، فقط روضه امشبم یک گریز باشد. دو تا برادر، ده یازده ساله. چه عشقی بینشان بود. شب آخر گفتند معانقه کنیم. در آغوش هم، در خون او غلطیدند. حتی برخی گفتند که هر کدامشان خودش را جلوتر انداخت، میگفت: «اول سر من را جدا کن». این عشق پاک بین این دو تا آقازاده. من از شما میپرسم: عشق اینها به هم بیشتر بود یا عشق اباعبدالله حسینم؟ کدام برادری، کدام خواهری اینقدر عشق دارد؟ آن چه حدی از عشق بود؟ گفتند: قنداقه زینب، زینب سلام الله علیها شیرخواره بود. بیتابی میکرد. این جور نقل کردند. برخی گفتند: بغل رسول الله دادند، آرام نشد. بغل امیرالمومنین آرام نشد. اباعبدالله خردسال بود. بچه را دادند در اشک. زینب آرام گرفت. کلمهای میخواهد بگوید: آرامش من تویی. چند روز است تو این بیابانها زینب را آواره کردند؟ از حسینش دور کردهاند. «الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون».
خدایا در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمرمان را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات، علما، شهدا، فقها، با امام راحل، الساعه سر سفره با برکت این طفلان بزرگوار حضرت مسلم مهمان بفرما. شب اول قبر این دو بزرگوار را به فریاد ما برسان. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهل بیت نصیب ما بفرما. مرضای اسلام شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. شر ظالمین را به خودشان برگردان. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت، اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. هر چه گفتیم و صلاح ما بود، هر چه نگفتی و صلاح ما میدانی، برای ما رقم بزن. بانبی و آله رحم الله من قرا الفاتحة مع الصلوات.
                
             
            
        
در حال بارگذاری نظرات...