‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آل محمد، لعنت الله علی الظالمین الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری.
واسطه در ثبوت را عرض کردیم. واسطه در اثبات را هم عرض کردیم. میرسیم به واسطه در عروض.
در اینجا (واسطه در عروض) با واسطه در ثبوت و اثبات چه فرقی دارد؟
واسطه در ثبوت، همانطور که قبلاً گفتیم، در بحث فلسفی ناظر به وجود عینی در خارج است؛ یعنی شیء در خارج به وجود میآید. واسطه در ثبوت، یعنی علت برای وجود یک شیء در خارج. واسطه در اثبات در فلسفه، علتی است برای اثبات وجود یک شیء در ذهن. وقتی یک قضیه فقط ذهنی باشد، حد وسطِ آن واسطه در اثبات میشود. ولی وقتی یک قضیه خارجی باشد، یعنی استدلالی خارجی داشته باشیم که صغرا و کبرای آن خارجی باشند، واسطه در حکم میشود (واسطه در عروض).
ما دو متحد داریم. ذهن میآید حکم یکی از این دو متحد را به نحو مجاز سرایت میدهد به دیگری. یعنی دو شیء داریم که با هم متحدند. ذهن میآید حکم یکی از این دو متحد را به نحو مجازی به آن یکی متحد سرایت میدهد، در حالی که این سرایت حقیقی نیست. دو شیء با همدیگر نوعی یگانگی دارند. حکم مال یکی از آنهاست.
کاری که الان میکنند، مثلاً داعش و آل سعود با هم یگانگی دارند (بر فرض). یا مثلاً آمریکا و اسرائیل. شما وقتی اسرائیل را زدی، میگویی به نحو مجاز آمریکا را هم زدی. حکم شکست این اسرائیل را مجازاً به آن آمریکا هم سرایت میدهید. ذهن حکمی را که مال یکی از اینهاست، به شیء مجاورش هم سرایت میدهد. این در واقع نوعی مجاز است، ولی عقل فیلسوف این را در عرف با حقیقت یکی میبیند.
خب، یک سری از موارد هست که این مجاز خیلی روشن است. مثلاً یک فرمانده (مثالی خیلی واضح) به نوکرهایش دستور میدهد که فلانجا، فلان کس را شلاق بزنید. وقتی نوکرها شلاق میزنند، عرف میگوید: «کی شلاق زد؟» میگویند: «حاکم شلاق زد.» میگوید: «کی اعدام کرد؟» مثال: «جمهوری اسلامی اعدام کرد.» در اینجا ذهن این دو شیء مجاور را (حاکم و نوکر) مجازاً با هم نسبت میدهد. در واقع میگوید: «نادرشاه افشار فلانقدر آدم سر زد.» نادرشاه افشار که سر نزده بود، ولی چون با دستور اوست، با حکم اوست، مجازاً حکم یکی از این دو متحد به دیگری سرایت داده میشود. به حکم او دستور داده شده، نوکرها در منزله ابزار او قرار گرفتند. حکم به ابزار سرایت پیدا میکند. یعنی زدن حقیقتاً مال نوکران است؛ ضارب حقیقی نوکراناند. ضارب مجازی فرمانده است. ولی همین حکم نوکرها را ما به فرمانده نسبت میدهیم. این را اعدام کرد، همان کسی که آن کار را انجام داده است.
مثلاً یکی، یکی را بکشد. اعدام با خود همانی است که کشته، ولی روال کار اینست که یکی دستور داده و حاکم بوده باشد برای آن یکی، و آن کشته باشد. مثل جنگ. آدم کشته میشود، سرباز میکشند. دقیقاً همان حکم برای صدام محفوظ است دیگر. سبب مباشر و غیر مباشر. دو تا قاتل، ده تا قاتل. مجاز است، حقیقت هم نیست. اگر بگوییم اسکندر فلانجا را فتح کرد، خودش که نرفته بود؛ سربازها و نوکرانش این کار را کردند. مجازاً این بیان را به اسکندر نسبت میدهیم. عقل میفهمد که این مجاز است، اما عرف آنها را حقیقت میبیند. ولی اینجا عرف اصلاً واقعاً نمیفهمد که این مجاز است. اینها باید خلاصه با دقتی مرور شود. از نظر دقت و میزان دقت.
مثالی که در این مورد میزنند و قبول کردنش حتی برای عقل هم در ابتدا خیلی مشکل است: انسان وقتی که داخل کشتی نشسته است، کشتی حرکت میکند، ولی ما به انسان داخل کشتی هم میگوییم او حرکت میکند. شما که نشستهاید، میگویید: «دارم میآیم.» شما که نمیآیید. ماشین دارد میآید. بله، از یک جهت. از یک جهت دیگر خودش که تحرکی واقعاً ندارد. جابجا میشود به تبع جابجایی کشتی که دارد جابجا میشود. وگرنه خودش متعلقِ…
میشود گفت: «الانسان فی هذا الحالة متحرکٌ بلا شک.»
یه آدم خواب میتواند حرکت داشته باشد. به راننده اتوبوس گفته بودند که: «آیا راننده، اینها همه خوابند. تو برای کی رانندگی میکنی؟ اینها که همه ... کی را میخواهی کجا ببری وقتی همه خوابند؟» راننده دارد ماشین را میآورد. و این که دیگر هیچی. آن ته خوابیده، توی بوفه و دارد میآید. توی شهرستان میگویند: «فلانی دارد میآید. فلانی تو راه است. فلانی در حرکت است.» در حالی که بنده خدا پشت خوابیده, دراز کشیده است. یک وقتی راننده هم خواب است، ولی ماشین در حرکت است.
این بحث، بحثی است که در اول کفایه مطرح شده است: بحث واسطه در عروض. بحث بسیار بسیار مهمی است که در تعریف علم و موضوع علم دخالت دارد. اینجا ما میگوییم: این واقعاً انسان در حرکت نیست. ما که ماهیت حرکت را تحلیل میکنیم: جای خودش را عوض کند. مکانش. این انسان جالس (نشسته) همان داخل کشتی است. او مکان خودش را که تغییر نداده است. حرکت یعنی من از یک جایی به یک جایی بروم. او که از جایی به جای دیگر نرفته است. از ساحل راه افتاد تا آن ساحل دیگر. خب، باز هم میگوییم: «کشتی راه افتاده است.» انسان نسبت به کشتی ساکن است، اما انسان نسبت به دریا حرکت میکند. یک واسطهای دارد این وسط: به واسطه کشتی حرکت کرده است. پس ما حرکت کشتی را مجازاً به انسان هم نسبت میدهیم. او خودش حرکت نکرده، ولی با واسطه جابجا شده است. واسطه که هست. جابجایی را حرکت هم مینامیم. او مکان خود را تغییر نداده، ولی چون توی کشتی نشسته و کشتی هم حرکت میکند، ما حکم کشتی را به این ساکن میدهیم و میگوییم: «این متحرک است.» این را عقل میفهمد، ولی به عرف اگر شما بگویید یک آقایی که اینجا سوار هواپیما شده و الان به لندن رسیده، حرکت نکرده است، کله آدم را میشکنند.
ولی فیلسوف میگوید: «نه، این آقا حرکت نکرده، هواپیما حرکت کرده است.»
میگویند مثلاً: «فلان کس پنجاه سالشه.» شما که پنجاه سالتان نیست. شما منظورشان اینست که پنجاه بار… پنجاه سالشه یعنی چه؟ یعنی پنجاه بار دور خورشید… زمین دور خورشید میچرخد. و حالا نکته بالاتر این است که زمین دارد دور خورشید میچرخد و پنجاه بار در دوران حیات شما زمین دور خورشید چرخیده است. شما را سنّت یعنی سن تو؛ شما چرا میگویی من پنجاه سال دارم؟ یعنی پنجاه بار چرخیدن زمین دور خورشید را من دیدم. مجازاً به خودم نسبت میدهم. میگویم: «من انگار دور خورشید چرخیدم.» پنجاه بار. سال یعنی یک بار دور خورشید چرخیدن.
این بحث واسطه در عروض، به بیاعتبار شدن همه چیزهای اعتباری میانجامد. من افتخار میکنم که پنجاه سال سن دارم. سن چیست؟ اصلاً وجود ندارد. سن و عمرت گذشته؛ کم شده. تو داری نزدیک میشوی به تهش. یعنی اونی که به اصطلاح سنش بالاتر است، عمرش کمتر است. الان بچه شش ماهه عمرش بیشتر از شماست که مثلاً سی سالتان است. او عمرش از شما بیشتر است. شما سنتان بیشتر است، یعنی در واقع عمرتان کمتر است.
سؤال: «باید بگوییم تجربه و فلان میشود...»
بله، یک چیزی باید قائل شد که دین توی همین عالم اعتباریات هم دخالت دارد، ورود دارد، جعل دارد. بالاخره و متناسب با همین هم حقوقی تعیین میکند، تکالیفی تعیین میکند. آن یک بحث است. اعتباریات از مباحث بسیار مهم و زیرساخت فرهنگ و زیرساخت جامعهسازی است. برنامه علامه طباطبایی در المیزان بحث مفصلی دارد. کتابی چاپ شده، دو سه سالی است. من کتاب را گرفتم، دیدم فرصت نکردم کامل بخوانم. کتاب خوبی است. «فلسفه فرهنگ و اعتباریات» از اساتید دانشگاه تهران. یک قسمتش را خواندم. یکخورده یکجوری بود، احساس کردم که باید به کسی بخورد (این کتاب) برای اینکه از علامه دفاع کند. کتاب را بخواند، در واقع یکجوری بود که تهش (احساس من این بود) احساس من این بود که این کتاب دارد علامه را میبرد سمت لیبرال بودن. یکجورایی میخواهد بگوید علامه خیلی موافق با لیبرالیسم است. مسائلی است که از درگیریهایی است که بعضیها با علامه هم داشتند که روی مبنای اعتباریات شما در حاشیه کفایه از مباحث بسیار... الفبای آن را جلوتر برویم کمکم برسیم به آن مباحث. اینها کار است. و اینی که میگوییم جامعهسازی و اینها، متناسب با این مباحث فلسفی است، توی این جاهاست. یعنی فلسفه بیاید حالا از تویش میخواهد فرهنگ برآید. فلسفه فرهنگ، یک نظام معنایی داری شما. آن نظام معنایی میخواهد تبدیل بشود به هنجارها و ناهنجارها.
زن و شوهر، روش اعتباری است که همدیگر را دوست داشته باشید. اینها… استاد مثالی را تعریف میکند: ملکی از یک طلبه بود. طلبهای شارلاتان و مغالطه گر. هممباحثه ما بود. اول طلبگی افتاد توی فضای صوفیگری و افتاد توی فضای عرقخوری فلان. بعد رفته بود یک حجرهای را غصب کرده بود. دوستان به او گفتند: «آقا، این حجره که شما الان این حق را نداری، این حجره را غصب کنی.» او گفت: «توی قرآن چی میگوید؟ میگوید: «لِلّٰهِ مُلْکُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلْأَرْضِ». خدا! همه جا مال خداست.»
اینهایی که خیلی مسلط هستند و خلاصه فیتیلهپیچ میکنند اینجوری است. سریع میفهمی چه نوع مغالطهای دارد میکند. سریع یکی مثل خودش جواب میدهد به طرف. گفت: «اینجا حوزه مگر مال امام زمان نیست؟ عالم مگر مال خدا نیست؟ من یک بخش از زمین خدا را رفتم.» این هدیه خیلی دیگر میرود توی اعتباریات. تهش اینجوری میشود. خلاصه اینها بحثی است که باید مجاز باشد دیگر. مجاز هم به این بنده خدا نسبت داده میشود. واسطه در عروض و مجاز و فلان. و از آن چه در میآید؟ خدا میداند! میخواهد فرهنگ بیاید. «به من چه، به تو چه؟» اینها را دو تا چیز در دین، لیبرالیسم میبینند.
دو شیء با هم نوعی ملازمه دارند، یکی از این دو تا یک حکمی را واقعاً دارد. ذهن میآید حکم واقعی را به آن یکی هم نسبت میدهد. این را واسطه در عروض میگوییم و گاهی هم به آن میگویند حیثیت تعلیقه. واسطه در عروض یا حیثیت تعلیقه از واژههای پرکاربرد فلسفه است. حیثیت… مثالی که ما زدیم روی مبنای خودمان مثال درستی است، ولی روی مبنای اشراقیون مثال غلطی است. نخود مثال…
حالا میگویند: «در مثال مناقشه نیست.» در مثال مناقشه میکنیم. کلیت مبحث روشن شد. اصلاً کاری به مثال نداریم. اصل بحث فهمیده شد، ولی توی خود این مثال هم یک مناقشهای هست. اشراقیها یک تعریفی از حرکت دارند. با تعریفی که آنها از حرکت دارند، اینی که ما گفتیم به عنوان مثال، این حرکت محسوب نمیشود. برای آنها یعنی مجازاً نیست؛ حقیقتاً این انسان دارد جابجا میشود. «ثبوتاً.» منتها تعریفشان دیگر آنجا از حرکت، مکان است. که میگوییم: «مکان هر چیزی همان جسمش است.» مکان شما، ببینید حرکت یعنی از یک مکانی به یک مکان دیگر منتقل شود. چی؟ شیء. مکان شیء چیست؟ «همان چیزی است که جسم اوست.» خود جسم او. یعنی اینکه متصل الان به جسم شما این مکان شماست. الان این دست من تکان میخورد این حرکت است. چرا؟ چون دست من که الان ثابت است، مکانش چیست؟ همین چیزی که الان این را گرفته است. این تکان خورد، حرکت است. این با تعریف ما.
با تعریف اشراقیها میگوید: «نه، مکان آن فضایی است که استقلال از جسم دارد.» یک فضای پیرامونی شما داری. خودت نیست. اونی که متصل به توست نیست. فضای پیرامونی تو. درست شد؟ فضای پیرامونی. اگر شد، آن کشتی هم میشود فضای پیرامون. گیرم قبول کنی تا بینهایت میرود.
بینهایت که نه، همان فضای محدوده عرفی. مثلاً اصطلاح موتورسیکلت بگیریم. فضا محدودتر است. بزرگتر میشود. کشتی خیلی فضای پیرامونی بزرگتر میشود. باز اگر خود زمین… چون اگر بخواهد اینطوری حساب کنی، در باب مکان دو تا نظریه جدید است. یک وقت میگوییم فضا غیر از اجسام است. فضا. فضا مکان شما غیر از جسم است؟ اجسام توی این فضا شناور است. اینجا شخصی هم که توی کشتی یا هواپیما نشسته، دارد تغییر مکان میدهد، چون فضایش عوض میشود. فضایی که پر کرده، دارد عوض میشود. از قدیم بوده، نظریه اینشتین هم همین است که مکان را خود جسم میسازد. جسم شما مکان شما را میسازد. ما مکانی غیر از جسم نداریم. نه اینکه مکان یک چیزی است بیرون از جسم که جسم توش شناور است. این نظر اشراقی است که جسم توی مکان شناور است. نظریه اینشتین چیست؟ اینکه اصلاً جسم مکان را میسازد. اصلاً شناور ندارد. مکان معلول جسم است، نه ظرف جسم. اگر مکان به این معنی که بتوانیم بهش اشاره بکنیم، بله، معلول جسم میشود. چون تا وقتی که جسم قرار میگیرد ما نمیتوانیم اشاره بکنیم به آن مکان. ولی اگر به عنوان به معنی ظرفیت بخواهیم بگوییم، نظریه اشراقیهاست. این یک تکان که بخورد، از هر جا، از هر جهت مکانش تغییر میکند. مکان یعنی خود جسم. و همه اجسام عالم را اگر معدوم کنند، مکان هم معدوم میشود. اگر ما هیچ جسمی توی عالم نداشته باشیم، مکان هم معدوم میشود. مکانیت هم معدوم میشود. توی عالم ثبوت. بیرون. ثبوت منطقی. فلسفی. توی عالم ثبوت منطقی و فلسفی که معدوم میشود. توی عالم اثبات منطقی و فلسفی، حضور مکانیت هنوز تصور… آره.
تا وقتی من باشم، میتوانم… همین که من هستم، مکان هست دیگر. بینهایت مکان است دیگر. خود را فرض کنم. آنجا. یکی از سختیهای بحث معاد، بحث بسیار سنگینی است. سنگینترین بحث فلسفه، معاد است. مباحث فلسفی وارد بشود، بحث بسیار سنگینی است. یکی از مباحث با یک حالتی میفهمم. «عاقل نبود اینها را از معصوم بپرسه؟» این سوالها. سوره مبارکه ابراهیم که رسیده بودند، خب، مکان که تمام میشود توی قیامت؟ «یوم تبدل الارض غیر الارض و السماوات». تبدیل میشود به غیر. مکان چی؟ بعد در روایت دارد که زمین تبدیل به نان میشود. نان را میخورد. یعنی چی؟ اینها آن وقت توی لامکان، مکان را میخورند. «میخورند» تشبیه. بعد جسمانیت را برداریم. باز جسمانیت آنطرف مکانش چی میشود؟ این مکان چی میشود؟ دنیا چی میشود؟ زمین چی میشود؟ به چیزی جدای از این فضای مکانی ما نیست. بهشت توی آسمان هفتم همین دنیاست. آسمان هفتم. سماوات که این سماوات و «مَطْفِیَّاتٌ بِیَمِینِهِ» در قرآن کریم. چی میشود؟ در قرآن دلالتی بر جمع آسمانها نداریم. راحتی شب از راحتی علم. همانقدر که آرامشآور است، تشویش هم دارد.
تشویقش خیلی شیرین است. شنیدم که صدیقین طباطبایی این حرف را شنیده بودند که علامه گفته: «اینها دیگر رزق حوزه نیست.» بابک از دنیا ناامید شدم! چه چیزهایی را از دست دادیم واقعاً! هنوز ما فلسفهای نخواندیم! چیزی که رزق بوده، دادهای بوده. اونی که میگوید رزقش نبوده چی بوده؟ نگفته. بقیه اساتیدم توی آن حضور داشتند. خلاصه حاشیههامان. مباحث مهمی است. مباحثی است که سنگین است. کاش کسانی وقت بگذارند روی این مباحث کار کنند. بحث جدی. خب، اگر ما آمدیم اینها را، اجسام عالم را معدوم کردیم، مکان یعنی فضایی با… طبق این نظریه، مطالب همینجوری که میگوییم الان که زمین حرکت میکند، زمین حرکت میکند. ما حرکت… مثالی که زدیم بر مبنای نظریه اینشتین. نظریه اشراقیها: مکان، جسمانی است که بر ما احاطه دارد. بحث حرکت، بحثهای بسیار مهم. فل فل زمان و حرکت خیلی بهش علاقه دارم. هوای دور و بر من که عوض نمیشود که. من که محیطم را عوض نمیکنم. من و همه محیطم و همه این فضا، همه این هوا، همه اینها با هم حرکت میکنند. به تبع او و به واسطه او. منم دارم حرکتی میکنم. خود من مکانم را تغییر نمیدهم. به واسطه اینکه کشتی دارد مکانش را تغییر میدهد، به من هم میشود گفت که: «تو هم مکانت را تغییر دادی.» مجازاً. وگرنه حقیقتاً من تکانی…
اصل حرکت، تازه بخواهد کسی عمیق بحث کند، روی مبانی خود ملاصدرا اصلاً کلاً عالم جسم مجاز است. هر چیزی که به جسم شما اسناد میدهند در بحثهای شیرین فلسفه ملاصدرا. کسی این را اگر بفهمد به همه حقیقتش به تجرد روح میرسد. از بالاترین مناطق عرفانی و معرفت نفسی گفته میشود همینهاست. کسی به تجرد روح برسد، مراتبی از معرفت نفس رسیده به معرفت خودش. تو هم داری میآیی. جسمت دارد میآید. واقعاً بفهمی صبح تا شب. «من، منی که دارم میآیم به کجا؟» دارد میخورد من مجازی به یک من توهمی. و این است که همه توحید و عرفان این است که آدم از توهمات و تخیلات در بیاید و بیاید توی واقعیت. «من خوشگلم.» باید بگویی: «أَیُّ شَیْءٍ الَّذِی یَسْتَقِرُ فِی الْقَبْرِ جَمِیلٌ؟» بعد اونی که مستقر میشود در قبر، مستقر نمیشود. همین الان در قبر هست. «قبر زیر خاک با اینجا که تفاوتی ندارد که.» شما همین الان تو قبری. حالا قبر من و شما اینجاست. یک روزی جسم ما توی قبری مستقر میشود، ثابت میشود و از بین میرود. الان مرده متحرک، مستقر نشده است. لذا بحث قبر، مباحث عمیق معرفتی است. اینطور حل میشود که فکر نکنی فشار قبر یعنی فشار اون تکه خاکه. جسم را هر جا تحویل داد. حالا بحث است که خود این جسم هم تحت فشار قرار میگیرد یا نمیگیرد. روح قطعاً تحت فشار است با جسم مثالی خودش در عالم بالاتر مثال. حالا جسم هم تحت فشار. بعد از اینکه این همه… اینکه استاد بزرگوار آن جمله فوق طلایی را فرمودند. اساتید فلان استاد. استاد ما فرمود که این استاد دوم. قرار بود که یک دعایی با هم نشستیم، یک دعایی… شما گفتم فلان استاد فرمودند، تازگی، که از خدا بخواهیم که فهم حقیقت را در عمرتان نصیبتان کند ولو یک لحظه. یک میلیون اسفار بهرهای… فکر میکنم چقدر این جمله ارزشمند است. استاد یک آدمیه که سالی یک بار یک چیزی میفرماید. بزرگوار دریافت غرض اینکه فهم حقیقت این است. آدم میفهمد که هر چی تا حالا داشته اسناد میکرده، واسطه در عروض بوده. حقیقت. اصیل بودن وجود. ماهیت در عروض. ماهیت را نسبت میدهی به وجود. اصالتاً داری نسبت میدهی. این در واقع مال وجود بالمجاز است. مجازی که عرف نمیپذیرد؛ برایش سخت است. همین که میگویی مثلاً گوشی وجود دارد. گوشی. خلاصه حالا یکخورده دیگر زیادی که برود میرود توی فضای همان خلاصه سهمی که الان من دارم با گوشی صحبت میکنم. نه خب با فردی که پشت گوشی است دارم صحبت میکنم. اصلاً پشت گوشی چی را؟ نه، یک فردی آنجا هست. فرد چیست؟ نفس من دارد ایجاد صوت میکند. نفس آن آقا دارد تلقی صوت میکند. توی عالم مجردات یک مفهوم و پیامی دارد به یک به یک نفس مجرد دیگری میرسد. از یک مجرد به یک مجرد دیگر. کسی این وسط نیست. اشکال ندارد. این دیگر یافته. تنزل یافته. تنزل یافته. تنزل یافته. آن وجود است که این است.
فلسفه صدرایی که نسبت روح و جسم، یکی از سنگینترین مباحث فلسفه است و سختترین مباحث فلسفه اسلامی. نسبت روح و جسم چیست؟ یکی دو سالی توی قم مقداری روی مباحث این چنینی بحث میکردیم. اینکه جسم چیزی غیر از روح است یا همان روح است در پایینترین تنزل. و تجلی دوم. خیلی خوب است که بدانیم که جسمانیالحدوث، روحانیالبقاء. توی این پایینترین مرتبه تجلی شما حدوث پیدا میکنید. میرود بالاتر انسان. روح بدون جسم اصلاً فرض ندارد. جسمش چیست؟ جسمش متناسب با آن لطافت عالمش. سنگینی و سختی است که اصلاً اصل درس خواندن برای فهمیدن این حرفهاست. اصل ماجرا اینهاست. خدای متعال هیچ چیزی به اندازه یقین کم تقسیم نکرده است. توی عالم یک نفر دو نفر چی بشود؟ «تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ عَیْنَ الْیَقِینِ وَ حَقَّ الْیَقِینِ». کسی توی فضای یقین، همین که با واقعیت از این مجازها در… آنقدر انسان سطحش میآید پایین. همه حقیقت میشود شکم و زیر شکم. حتی توی همین عالم ماده هم آن مقداری که دیگران توی عالم ماده فعال کردند، این فرد فعال نکرده است. فکری میکرد. این فکر هم نمیکند. این جور فکر کردن خیلی مهم نیست. موحد بوده. جوک خبر دارم. با فیزیک آخر به توحید رسیده است. آن توی عالم واقع زندگی کردن است که انسان کشف واقعیت میکند. فلسفه ابزار بسیار خوبی است برای این. اصلاً متولی این امر میگوید: «من کارم این است که میخواهم واقعیت را کشف کنم.» این است که فلسفه اشرف علوم است. این است که بزرگان در مورد فلسفه میگویند. شیخ اکبر، خود حضرت فقه اکبر، متولی واقعیت حضرت آقا؟ ایشان استقلال…
حالا فلاسفه اینجا میگویند که: «برگرد به مثال سفیدی خودمان.» دعوا سر سفیدی بود دیگر. «سفیدی سفید است.» این چه واسطهای برداشته برای حمل سفید بر سفیدی؟ در ثبوت، اثبات، بروز. «سفیدی سفید است» نیاز به واسطه نگفته. «سفیدی سفید است» یا «سفیدی هستی است» یا «هستی وجود دارد.» «وجود است»، یا «هستی هستی دارد.» «هستی هستی دارد.» «هستی هستی.» این بهتر است.
هستی، هستی دارد. واسطه در ثبوت؟ چرا؟ عالم خارج است. واسطه حمل محمود موضوع. آن سفیدی. موضوع ما اول به جسم عرضه شده. نگاه کردیم این محموله را هم کردیم. گفتیم: «این سفید است.»
واسطه در اثبات: «سفیدی سفید است.» توی عالم ذهن است. شما بیرون که سفیدی نداریم. مال خودش. «سفیدی سفید است.» سفیدی توی ذهن است. ولی سفید، ثبوت، اثبات، یک طرف قرار میگیرد. واقعاً این هم درست است. حالا یا این علت، علت بیرون نیست. یک علت ذهنی است. علت یک وقتی واقعاً این اصلاً برای حملش، حمل درستی نیست. مجازاً «سفیدی سفید است.» سفیدی که جسم نیست که. یک جسمی این وسط آمد که حمل شما را درست کرد. «سفیدی جسم سفید است.» ذهن شما آن جسمه را فرض کرد که سفیدی بهش عرضه شده.
مخاطب: «خب، احسنت. کجا؟»
توی ذهن دیگر. بیرون که فرض نکرده. ما الان توی واسطه در اثباتیم. «زیدٌ متحرکٌ.» زید خارجی. سید خارجی که چیز ثبوت دیگر. زید در حرکت نیست. مگر جسم؟ مگر «سفیدی جسم سفید است» به واسطه چی؟ واسطه جسم. خب سفیدی توی عالم خارج وجود ندارد. من حرفم این است. سفیدی توی عالم خارج. آنجا زید توی عالم خارج وجود دارد. به واسطه… به واسطه جسم سفید. نه به واسطه جسم. سفید توی بیرون هم وجود… دیوار و این گچ و اینها. اینجا این سفیدی اولاً و سفیدی ثانیاً. سفیدی دو تا متحد.
حالا اینجا فلاسفه میگویند که توی این مثال حقیقت مطلب این است که آن سفید واقعی همان خود سفیدی است. ولی چون با جسم اتحاد دارد «احدالمتحدین». سفیدی دو تا متحد. حکم سفیدی را به واسطه جسم حمل میکنیم و اگر سفیدی به سفید حمل میکنیم، مجازاً بر سفیدی حمل میکنیم. حقیقتاً مال کیست؟ ولی چون سفیدی با جسم اتحاد دارد، ذهن همیشه حکم «سفید» را که صفت «سفید» است به جسم، که در ذات خودش نه سفید است و نه سیاه… شما مگر نمیگویید جسم در ذات خودش نه سفید است، نه سیاه است، نه چیز دیگر. رنگ یک امری است برای جسم. ولی در عین حال شما میگویید: «جسم سفید است.» حال آنکه آن سفید واقعی نیست. سفید ارزش حمل دارد.
مسئله وجود و موجود. میگویند: «آقای شیخ اشراق، شما خیال کردید اگر چیزی موجود باشد، باید ذاتی باشد و وجود غیر از ذات باشد.» ذاتی باشد و وجود غیر از ذات باشد. فکر میکنید اینی که شما خیال کردید اشتباه است… یک چیزی باید ذاتی باشد و وجود، یک چیزی که هست. یک ذات دارد، یک چیزی دارد، یک وجود. وجودش چی دارد؟ باز ذات دارد، یک وجود. یک ذات دارد، یک وجود. این تسلسل میشود. تکّرر، جای تکرر پیدا میکند. تکرر و ادرار دارد، چون تکراری پیدا میکند. این چی میشود؟ میشود مجازی و اعتباری. میشود اعتباری. حقیقی نیست. پس وجود حقیقت ندارد. اصالت ندارد. ماهیتی که اصالت دارد. پاسخ به واسطه در عروض چطور پاسخ دهیم؟ اینکه میگویند که وجودالوجود و موجودات به واسطه این ماهیت چی شده؟ خم شده. این سفیدی که اشاره داریم میکنیم: «سفیدی سفید است.» بله آره به آن. ولی وقتی که «سفیدی سفید است»، چون سفیدی که گفتیم دیگر یک مفهوم میشود دیگر. «سفیدی سفید است» بذاته. «گوشی وجود دارد.» بله، وجود گوشی به این گوشی. «وجود دارد» به این گوشی بنده. ولی وقتی که میگوییم: «وجود، وجود دارد.» آنجا میشود بذاته. اینجا وجود گوشی بسته به این وجود گوشی. وجود گوشی وجودیه که به حالت گوشیست. درسته با صرف وجودش که کار نداریم که. «گوشی وجود دارد.» اگر صرف وجود. صرف وجود را خواستیم. «وجود، وجود دارد.» بذاته.
مخاطب: «جزئی و کلیاش را دارید از هم تفکیک میکنید؟»
آره خب این جزئی است دیگر. واقعاً این گوشی جزئی وجود دارد. به همین گوشی. «گوشی کلی» گوشی کلی هم وجود دارد. باز هم به همین گوشی. چون آن هم از این انتزاع کردیم. از فاصله توی قضیه وجود که گفتیم. الان پرسیدی که توی قضیه وجود این را چجوری حلش میکنیم؟ وجود زمانی که میگوییم: «وجود دارد.» وجود، از این انتزاع کردیم. بعد بیاییم برسیم به حرف هگل. چه تفاوتی با شیخ اشراق دارد؟ میفرمایند که ما به یک شیء وقتی میگوییم: «موجود است.» یعنی یک امری است حقیقی. امری است واقعیتدار. کلمه «موجود» یعنی واقعیتدار. وجود یعنی واقعیت. اصلاً وجود یعنی همان «است». «هست» و «is». «حق». یکی «حق». حق قرآنی همان «هست» فارسی است. همان «is» انگلیسی. «ایست» که اصلاً آخر مکتبها میآید همین است دیگر. این اصالت دارد. این «هست». اپیکوریست: لذت اصالت دارد. لذت اصل است. لذت حق است. لذت واقعیت است. بقیه چیزها غیر واقعی است. مکتبهایی که «ایست» میگوییم برای همین. و حق هم همین است. حق و اس، هست. مبدأ اشتقاق کلمات هم یکی باید بگویی. حالا بحثهای خوبی هست، بحث لغتشناسی و ترمینولوژی داریم. علم ترمینولوژی یکی از علوم مهم است که واکاوی لغت. اینجا بهت بگوییم که وجود همان واقعیت است. امر موجود یعنی چی؟ امر واقعیت. یعنی توی ماورای ذهن ما یک واقعیت وجود دارد. من استاد میفرمایند که این اصطلاحات امروزی خیلی کمک میکند که بفهمی مطلب. اگر ما به واقعیت بگوییم واقعیت و به وجود بگوییم موجود این غلط است؟ به وجود بگوییم موجودی غلط نیست، اما اصلاً لازم نیستش. مثلاً بگوییم مثلاً: «سفید، سفید است.» خب دیگر چیزی را حل نکرد که. چیزی را اضافه نکرد به فهم ما. واقعیت، عین واقعیت است. نه اینکه یک شیء اگر واقعیت شد، باید اعتباری باشد. چون اگر این واقعیت بخواهد امر واقعیتداری باشد، پس باید یک واقعیت جدایی داشته باشد. شما بگویید که همین همین که فرمودید «وجود» یعنی «عین وجود». نه یعنی این Existence. اگر بخواهد وجود باشد، باید یک وجودی داشته باشد. نمک یعنی عین شوری. نه اینکه نمک بخواهد شور باشد، باید یک شوری داشته باشد که آن شوری باز شور باشد که آن شوری باز با شوری باشد که آن شوری با شوری باشد تسلسل پیدا کند. چیز دیگری هم اگر شور است یعنی چی دارد؟ نمک دارد؟ نه. یعنی نمک دارد؟ نمک شوری دارد. شوری شوری دارد. شوری شوری شوری دارد تا برود عقب. نمک دارد. نمک یعنی همان شوری. چیزی دیگر نیست. عین شوری است. وجود عین وجود است. نه یعنی «وجود، وجود دارد.» «وجود، وجود دارد.» وجودش، وجود دارد. گفتم بحث شیخ اشراق اول بحث با همین تصور عین همین که گفتیم اصالت خودش باشد. «وجود به نفسه». کلمه بس بود. خودش سوال را حل کرد. همینه. خودش. خودش وجود. خود وجود بیفتیم توی وادی منطق اشراقیون اصلاً میافتیم توی تسلسل. وجود دارد؟ بعد فکر میکند. در حالی ما به موجود که میرسیم، چون به ذاتی وجود دارد، دیگر اینجا دیگر نمیتوانیم بپرسیم: «وجود، وجود دارد؟» «وجودش هم وجود دارد؟» چون تا بینهایت باید برود که. چون بینهایت که ته ندارد. بالاخره وجود دارد این گوشی یا ندارد؟ چون به تسلسل میافتد دیگر. اگر این واقعیت بخواهد یک امر واقعیتدار باشد، باید یک واقعیت جدا… اصلاً جدا وجود جدا نداریم. همینه. همه وجود همین است. یکی است. همه موجود یکی است. موجود، یک دانه وجود بیشتر نداریم. نمیدانم بحث کردیم یا نه که اگر بخواهد باید در برابرش عدم داریم. گفتیم این را. وجود مقابل فضای عالم ذهنش بود. مفهومش بود. در واقع مفهوم وجود مصداقش هم همین آقای مفیدی استاد عزیزم. وجود و عدم. دیگر وجود. عدم. مقابل یک وجود داریم، یک عدم داریم. بین این وجود و عدم عالمی وجودهایی با چیز که بعد آنجا وجود ربطی و اینها را مطرح میکند. چیزهایی هستش که ما دیگر نمیتوانیم با حکم وجود و عدم مقابله بسنجیم. نه میتوانیم بگوییم وجود دارد، نه میتوانیم بگوییم وجود ندارد. من ایشان را از جهاتی… از خیلی جهات واقعاً اعلم دهر میدانم. فطری بحث میکردند. خیلی جالب. شاید مثل ایشان نداشته باشیم و حالا حالا کسی نمیفهمد ایشان که بودند. عمر بدهد صد سال بعد. از صد سال خواهند فهمید که کی بود. یک گوشهای وجودی نبوده. توی همین کتاب «زمزمه عرفان» ازشان پرسیده شده جواب دادند. نه، ایشان و آقای بهجت هیچ تفاوت نظری نمیبینند. یعنی حاج آقا حاج آقا بهجت قائل بودند. ایشان با مبانی خیلی قوی قائلاند. نه تقلید. یعنی رفته کشف کرده. چرا بهجت واقعاً خیلی بالاست؟ خود عالم مجردات است. لذا حالا البته بحث علمی سر جای خودشه. بعضاً نقد هم آدم میبیند. ولی بحث فقهی هم میدیدیم که ایشان نقد وارد میکرد. حسابی هم مبانی را میشست و میگذاشت کنار، ولی روی یک سری امهات و مبانی، مبانی منضبطه به اینکه خودش اجتهاداً کشف کرده. توی یک کلمه میگفت و کسی نمیفهمید که دلیلش چیست. ایشان توی صد جلد توضیح میدهد. چاره همین وحدت حقیقی و حکمی. وحدت حکمیه. وحدت حکمی وجود. اینجا حالا خودش فلسفه. فلسفه بهجتی. فلسفه بهج… از کجا میگویم؟ یک بنده خدایی دوباره افتاده دارد با همه مناظره میکند. آقای مفیدی با ایشان را گوش کردم. مباحث خیلی خوشم آمد. طرف آمد توی بحث چیز بودش، این قدیم بودن عالم و فلان اینها. بعد آقای مفیدی یک سوال خیلی قشنگ گفت: «ما اصلاً به هیچ فلس… شما بگو آقا جان، خدا وقتی میخواست خلق کند، میدانست چی میخواهد خلق کند یا نه؟ چیزی که وجود داشت را میدانست یا نه؟ چیزی که وجود نداشت را میدانست یا نه؟» چیزی که وجود ندارد که کسی بهش علم ندارد. وجود داشته که علم داشته دیگر. انداختش توی یک همچین چیزی. بعد طرف آمد کلا عالم عقل را فرض گرفت. بنده خدا دوره افتاده با همه دارد بحث میکند. چندین مناظره هم ازش به این ساعت، به گوش شما که یک ساعت است. پس واقعیت عین واقعیت است. شوری عین شوری است. یا نمک عین شوری؟ من که نمک یک شوری دارد. جدای از خودش که بگی نمک شوریش را از کجا آورده؟ بعد بگی اون آنجا باز شوریاش را از کجا آورده؟ باز اون شوریش را از کجا آورده؟ همین همین شوری یعنی همین شوری. یعنی همین. نه یعنی این، یعنی شوری. نه این یعنی یعنی خودش. خودش یعنی شوری. حمل خودش به خودش میشود. درست شد؟ نیاز به واقعیت جدا ندارد. این واقعیت عین واقعیتداری است. وجود عین موجود. عین وجود است. وجود عین موجود است. بنابراین از اینکه ما واقعیت را امر حقیقی و ماورای ذهن بدانیم، تسلسل دیگر لازم نیست. ماورای ذهن است، ولی واقعیت دارد. ماورای ذهن است ولی واقعیت دارد. ولی چیه؟ عین واقعیت. همه بحث برهان صدیقین را همین کلمه. بعد میگویند: «ما بحث لغوی نداریم که بخواهیم سر لغت بحث کنیم.» میخواهد کلمه موجود در وجود، در مورد وجود صادق نباشد. اصلاً ما خودمان را از دایره لغت خلاص میکنیم. خودمان را از بحث مشتق. حرف ما این است که میگوییم مثلاً: «انسان یک امر واقعیتدار است.» یعنی چی؟ موجود است. بعد سخن را میآوریم سر خود واقعیت که به انسان نسبت میدهیم. اصلاً خود نفس واقعیت آیا این حقیقتی ماورای ذهن است یا فرض ذهن است؟ اصیل یعنی واقعیت ولی ماورای ذهن. اعتباری یعنی واقعیت ندارد. فقط توی ذهن است.
حالا با این تعریفی که ما کردیم، واقعیت دارد و ماورای ذهن است یا نه، واقعیت ندارد فرض ذهن است. میگوییم: «انسان موجود است.» موجود بودن انسان، وجود داشتن انسان، فرض ذهن است طبق کلام شیخ اشراق. واقعیت ندارد، اعتبارش کردی. یا نه، واقعیت دارد، ماورای ذهن، ولی عین وجود است. اعتباریات چیست؟ استاد. مثل مثلاً «دو ضربدر دو چهار میشود.» آیا واقعیت دارد یا فرض ذهن است که چهار یعنی ممکن است یکی دیگر فرض دیگری بکند؟ معدودش که واقعیت دارد. عدد انتزاعی. انتزاعی از معدود خارجی. یعنی بینهایت «مَ» که کنار هم جفت شدند. دنی دو تا صندلی، دو تا میز، دو تا کتاب، دو تا کفش، دو تا لباس، دو دو دو دو دو دو دو. همه اینها را برداشتیم، یک چیزی انتزاع کردیم به اسم دو. نه. «دو ضربدر دو چهار میشود.» واقعیت دارد یا فرض ذهن است؟ من دارم بد بیان میکنم. خود دو واقعیت… خود دو فرض ذهن است. اعتبار کرد. اعتبار کردن را من مشکلی ندارم. به اعتبار… به اعتبار این دو تا ما یک دو انتزاع کردیم. اما دویی هست که… بفرمایید؟ که: «دو تا صندلی ضربدر دو تا صندلی یعنی چهار تا صندلی.» بله. حقیقت دارد. فرض کرد. بدون معدود ما الان انقدر این را گفتیم که دیگر بدون معدود فرضش میکنیم. نه، بدون معدود فرض ندارد. دو، ما دو نداریم. ما بینهایت چیز را بیرون دیدیم که انتزاع بکنیم. نه بینهایت بینهایت میشود بینهایت. فرض نکردیم. چیز بیرون که ندیدیم که انتزاع. افراد را دیدیم. بینهایت را که ندیدیم که. دیدن دو تا امر واقعیتدار. یک چیزی اعتبار میکنیم برایش به اسم عدد دو. اگر بخواهد در خارج محقق بشود، خودش چند تا؟ باز آن دو تا. اگر بخواهد در خارج محقق بشود، باز خودش دو تا. اینجوری فکر کنید مثل شیخ اشراق. پس اعتباری. دو اگر بخواهد خارجاً دو وجود داشته باشد، باز خود آن دو چند است؟ چند تا تحقق عدد دو به چیست؟ به دو تا چیز وجود دارد. من میگویم این عالم ترکیب از عوالم مختلف است. ما یک وقتی از مادهاش را میبینیم. عالم عقلش را میبینیم. با عالم عقلش که میرویم، حقیقت دویی وجود دارد که ما وجود نداشته باشد که ما نمیفهمیم که. حقیقت ماده کاری ندارم. در عالم دوییتی نیست مطلقاً. این همان اشکالی است که آقای حاج آقای مفیدی به این بزرگوار کردند. گفتند آیا بیرون، آیا عدد اول وجود دارد بینهایت؟ یا نه؟ این بنده خدا ماند. گفت: «اگر بگویم وجود دارد که مبنای خودش به مشکل میخورد. اگر بگویم وجود ندارد که میشد همان چیز دیگر.» مفیدی میگفت: «یک دویی هستش که ما دو فهمیدیم دیگر. توی عالم واقع یک دویی هست که ما دو فهمیدیم. اگر دو نباشد که ما دو نمیفهمیم که.» امر ذهنیات. ذهنی. ولی وجود خارجی نیست. در عالم واقع است، اما ساحتش، ساحت ذهن است. خود ذهن. خود ذهن. یعنی اگر ذهنی نباشد، دو هم نیست. حمله اعتباری این است که فقط توی ذهنم جا دارد. جزئی نیست. واقعیتش محل تحقق واقعیتش ذهن است. واقعیه ولی مال ذهن. ریاضیات کلاً اعتباری است. وجود کیست؟ وجود دارد. خود این قاعده وجود دارد. بله. خود این قاعده در عالم هست. تکویناً در عالم هست. مثلاً برای ما در عالم ذهن است. در ساحت ذهن. نه در ساحت ماده. همین دو ضربدر دو وزن کنیم، دو ماده وصل کردیم، دو شده یا نه؟ چون دو بوده، دو فهمیدیم ازش. یعنی میشود ما فرض کنیم دو میشود سه؟ نمیشود دیگر. به لفظ تکرار واحد دیگر آمده بغلش.
«انسان یک امر واقعیتدار است.» بعد میگوییم که سر خود واقعیت که به انسان نسبت میدهیم، اصلاً خود نفس واقعیت. ماورای ذهن یا فرض ذهن است؟ حالا میخواهد کلمه واقعیت… نکنه این بیانی که شما کردید که اگر ما وجود را حقیقی بدانیم، لازمهاش وجود دارای حقیقت است، پس حقیقتش غیر از خودش است. حرف کی بود؟ شیخ اشراق. حقیقتش هم اگر حقیقی باشد تسلسل. این تسلسل درست. وجود، حقیقت وجود، حقیقت است. یعنی عین حقیقت است. نمک شور است. یعنی عین شوری است. ما فقط لفظ را عوض کردیم. مثال. نمک شور است. خیلی مثال خوبی است. «روغن چرب است.» ما چیزی بیرون نداریم به اسم چربی. کی بگی؟ «روغن چرب است.» یک چربی داریم خارج از این. چربی هم باز چرب است. اون چرب هم باز چرب است. باز اون چرب بعدی که گفتیم، اون باز چرب است. عین چربی است. نمک عین شوری. شکر عین شیرینی. وجود موجود، عین وجود موجود. واقعیتدار عین واقعیت است. موجود عین وجود است. وجود واقعیت دارد، یعنی عین واقعیت است. «وجود موجود است» یعنی عین موجود. الکی نبود گفته بود که: «کالی کوربن میگوید که فلسفه صدرایی که مطهری زبانش باشد دنیا را خواهد گرفت». مطهری بیاید بگوید. میگوید یک خاطره از شهید مطهری بگویی با حالت همان بغض. میگوید نیست وزن در وصف نیاید رضوان الله علیهما. هر بزرگوار. شب جمعه انشاءالله. نما کننده رابطه دو طرف. علاقه دو طرف. مجسمه تقوا. شهید تقوا فوقالعاده. این اشکالی که شما گفتید دیگر لازم. پاورقی اینجا مطرح شده. مباحث خوبی است، ولی بخواهیم مطرح کنیم، یکخورده همچین خاک الان که همینجا که بحث سرش را بستیم. دیگر بسته باشیم. دیگر باز درس کثیف نشود. جلسه بعد ببینیم که حرف هگل با شیخ اشراق چه تفاوتی دارد و اینکه حالا ثمرات این بحث و آن بحث روی بحث خیر و شر چطور میشود. گفتم. یعنی کلیت بحث را گفتم. جزئیات مرور میکنیم. اشکال ندارد. بحثها اصل مباحثه. دیگر جدیترین مباحث همینهاست. روش حالا یک خورده تمرکز بیشتری بکنیم. جای فلسفه را که نباید نشست از اول تا آخر خواند. یکی از اساتیدی که مفصل، یعنی اوستای کار بوده. «اسفار» چند دوره. گفته بودید «کفایه» بگوید. هر چی اصرار کردم، ایشان آثار متعدد فلسفی دارد. همه عمرش هم دیگر گذاشته روی فلسفه. هر روز یک ساعتی بحث فلسفه. مهمتر است. شما توی اصول این چیزها را بحث میکنید که مدافعان حرم ندارد. فلسفه اش هم نیست. شما رفتید صد قدم عقبتر. داری دعوا میکنی. در حالی که اولتان را گرفتند آنجا. اصلاً کسی دعوا به آنجا نبرده است. اصل بحث اعتباریات اینها را بردند زیر سوال. بعد شما رفتی آنجا داری بحث میکنی که «اعتباریات لفظ مثلاً.» از اول زده حرفا. فلسفه را تجزیه کرد. مگر میشود یک نفر تو کل… حالا یک نفر پیدا میشود. خیلی سخت است. حالا شاید هم بشود، ولی دیگر نمیشود الان با این زمان و وقت و این زندگیها و اینها. دیگر یک نفر میرود یک گوشهای و همین قدر که بلد شد. یعنی بقیهاش را هم میتواند برود. بلد است. قواعد دستش است. این توی دیات هم برود کار کند میتواند دیگر. دیگر بقیهاش با خود ماهیگیر. نفس از این مباحث. مثلاً اعتبارات ماهیت. مثلاً از این. مبحث این شکلی. چند تا بحث جدی. کار اینهاست. علت و معلول. سه چهار تا بحث کلیدی در فلسفه. همه بحث را اینها سوار است. فلسفه طبیعیات. حالا آنهایی که واقعاً خیلی دیگر مباحث دیگر. خودمان هم حتی توی الهیات به معنای الاخص الهیات و عن العب. مباحث حاشیهای و زوائد. زوائد نه اینکه به درد نمیخورد. حالا فقه هم. ولی یک سری مباحث کلیدی که این وقتی حل میشود، پانصد هزار مسئله حل میشود. یک سری مثلاً هست که وقتی حل میشود پنج تا مثلاً. کسی بیاید جمع بکند آنهایی که وقتی حل شد، پانصد هزار تومن هم میدهد. ریاضیات مثلاً این شکلی است دیگر. فرمول دارد که این اگر فهمیده بشود همه ریاضی فهمیده میشود. یک فرمول دارد که یک دانه. یا فیزیک همینطوری. یا شیمی همینطوری. خلاصه بحث این است. باید توی شیمی است دیگر. مثلاً کاتها توی شیمی چقدر بحث مهمی است. تعادل گرمایی چقدر بحث مهمی است. امهات مباحث اینهاست. سر و ته شیمی را بخواهی بزنی میشود این ده تا پیش ما. الان توی این بحث داریم خلاصه میرویم توی آن حقیقت مسئله و کنه مسئله. جاهایی که خیلی مهم است. بگذارید من که حس این را ندارم که دارد طول میکشد یا عقب میافتیم و اینها. نمیدانم حالا شما قاعدتاً سلامت یک ساله باید مثلاً یک جلد حکمت صدرایی تمام بشود. نه؟ شاید یک سال طول بکشد همین بحث وجود و ماهیت. ما فقط بتوانیم، ولی این جور وجود و ماهیت خواندن این شکلی آدم دیگر میتواند برود هر جای فلسفه. آن هم هست که کلا سه جلد یک ساله خوانده. اصلاً مشکل چهار تا واحد. گردو فلسفه که فقط باید من نمیفهمد. بعد میآید خود همان دکترای فلسفه شروع میکند خزعبلات و جفنگیات گفتن. فلسفه خواندن. مباحث را پیگیری. الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...