* خداپرستیِ لفظی دل را آرام نمیکند!
* خداپرستی؛ عامل رفع همه مشکلات روحی، جسمی و حتی اقتصادی، فرهنگی و ...
* مشکل مردم کوفه؛ ضعیف شدن خداپرستی
* بیحجاب خدا را در یک ابعادی "قبول ندارد"!
* دردِ تریبون داری بیسوادها
* نگاه قرآنی؛ اکثر مومنان مشرک هستند!
* "ایمان و شرک" مانند "دوری و نزدیکی" مراتب دارد
* محکِ پرستش؛ ببین به کی دل دادی؟
* امام حسین علیهالسلام؛ آیا خداپرستی پیدا میشود که به ما کمک کند؟
* یزید خدای دیگری را میپرستید!
* نشانه نفاق؛ دلدادگی به کفار
* بی محلیِ خداپرستانه امام خمینی به فرستاده گورباچف
* عبدالله بن عفیف؛ از قیام در برابر طاغوت تا شهادت خارج از کربلا!
* روضه سر ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
مسئله خداپرستی، دقیقترین، مبناییترین و کلیدیترین مسئلهای است که ما در دین با آن مواجهیم. اما معمولاً تصور ما از خداپرستی این است که یک نفر اقرار کند به اینکه خدا هست، بودن خدا را یا یگانگی خدا را انکار نکند. همین تصدیق زبانی که «بله، خدا را قبول دارم.»، آن خداپرستیای که قرآن میگوید نیست. این نوع مسئلهای نیست که انسان را از طغیان درآورد. آنی که انسان را از طغیان درمیآورد، آنی که اطمینان میآورد، دل آدم را آرام میکند، جان انسان را عالی میکند، متعالی میکند، خداپرستی به یک معنای دیگری است که باید در مورد آن صحبت بکنیم.
خیلی وقتها ممکن است ما فکر کنیم که خداپرستیم، توحید را داریم، خدا را قبول داریم، در حالی که نه. توحید اگر واقعاً باشد، خداپرستی اگر واقعاً باشد، همه مشکلات ظاهری و باطنی، روحی و روانی، جسمی و درونی و بیرونی، فردی و اجتماعی، همه را برطرف میکند. آن چیزی که همه مشکلات را برطرف میکند همین است.
ما فکر میکنیم مثلاً خدا را قبول داریم، ولی به هر حال یک سری مشکلات اقتصادی هم داریم که ربطی ندارد به خداپرستی. در حالی که دقیقاً مشکلات اقتصادیمان ربط دارد به خداپرستی. یک سری مشکلات فرهنگی هم داریم، ربطی ندارد به اینکه خدا را قبول کنیم. آن خانم تازگی آمد توی آن برنامه، گفتش که «من یک کسی را دیدم یک جایی که روسریاش را مثلاً روی گردنش بود، موقع نماز انداخت روی سرش و نمازش را خواند و بعد دوباره برداشت روسریاش را». بعد تحلیل هم کرد؛ یک تحلیل کاملاً آبکی که این خدا را قبول دارد، تو را قبول ندارد. مفصل دهه اول، نکاتی در مورد حرف بیخود عرض کردیم.
ما وقتی خدا را الکی و کشکی معرفی کردیم، تهش همین میشود که همه خدا را قبول دارند. نه، اتفاقاً مسئله همین است. مسئله این است که خدا را دقیقاً نشناخته، دقیقاً نفهمیده. من البته کاری به آن شخصیت، آن کسی که ایشان دارد از او داستان میگوید ندارمها! قضاوتی در مورد فکر مسموم این آدم که اتفاقاً خودش هم چادری است. در مورد فکر مسموم این آدم حرف دارم. قطعاً آن خانم اتفاقاً خدا را قبول دارد، آره من این را قبول دارم. یک رگههایی از بندگی و پرستش و خداپرستی و اینها در وجودش هست. اینها را ما بحثی نداریم. این نگاه از آن کار خطرناکتر است؛ این نگاهی که تلقیاش نسبت به خداپرستی غلط است. پرستش را غلط فهمیده و اتفاقاً نوعاً ماها و خصوصاً مذهبیها دچار این مشکل اعتقادی و این مشکل فکری هستیم و این آسیب میزند به ما و این باعث میشود که ما خیلی وقتها جادهصافکن و جادهبازکن دیگرانی میشویم که میخواهند آسیبهای بزرگتر بزنند. بیخیال میشویم، بیحس میشویم، آرام میشویم.
در کوفه هم تحلیلی که ما خوب سالها بحث کردیم، همین مشهد چند سال پیش یک سلسله مباحثی داشتیم، مبنایش بود خط کوفی. ۱۰-۱۲ جلسه شاید بحث شد. آنجا مفصل تحلیل میکردیم مردم کوفه را و ویژگیهایشان را. خب مردم کوفه چندرنگ بودند، ولی ما در کوفه آدم خوب و مؤمن هم داشتیم. حالا امشب در بخش پایانی مطلب یک داستان از کوفه بعد از شهادت امام حسین (ع) برایتان نقل خواهم کرد که فقط در یک قضیه در مسجد کوفه که عبیدالله بن زیاد سخنرانی کرد و داستان شهادت عبدالله بن عفیف (که حالا انشاءالله آخر جلسه عرض خواهم کرد)، ۷۰۰ نفر از قبیله عبدالله بن عفیف. عبدالله بن عفیف پا شد علیه عبیدالله سخنرانی کرد، پرید و حمله کرد به عبیدالله. ۷۰۰ نفر از قبیلهاش به دفاع از عبدالله بن عفیف در آمدند. عبدالله بن عفیف نابینا را از مجلس عبیدالله فراری دادند، بردند تا خانه رساندند. وضعیت شهر کوفه بوده. قطعاً اگر این مردم کوفه یکم جدیتر بودند، قطعاً امام حسین (ع) کشته نمیشد. همهشان حرامخورند، نمیدانم هرزه هستند. اصلاً اینجوری نبوده. شیعیان نابی داشت. تا سالها بعد، مختار با همینها قیام کرد. خیلیهایشان همینها بودند. مسئله این بود که اینها آستانه حساسیتشان پایین آمده بود، ساده میگرفتند مسائل را، ساده تحلیل میکردند. «هیچی نمیشود»، این تحلیلهای آبکی و دوغکی در مؤمنین خیلی آسیب میزند.
آستانه حساسیت مؤمنین وقتی میآید پایین، اهل طغیان راحت میتوانند آسیب بزنند با تحلیلهای کج و معوج و الکی. «خدا را قبول دارد، مشکلش با فلانه.» نه، خدا را قبول دارد، تحلیل درستش این است: این خدا را در یک ابعادی قبول دارد، در یک ابعادی هم قبول ندارد که حتماً من و شما مقصریم در اینکه در آن ابعاد قبول ندارد. ما مقصریم. ولی خدا را در آن ابعاد قبول ندارد. در مسئله حجاب خدا را قبول ندارد. مسئله نماز خدا را قبول دارد، در مسئله حجاب قبول ندارد. من هم مقصرم در اینکه خدا را در حجاب قبول ندارد. ولی باید بفهمم، بدانم خدا را در حجاب قبول ندارد. یکهو اینها را سفید میکنیم، همه را سیاه میکنیم، همه چیز میریزد به هم. نظام محاسباتی میشود. یکی دیگر هم میآید میگوید «بلاک سیاه اینها مثلاً خدا ما را ببخشد و فلان و این حرف.»
درد این است که ما حالا جدای از کمسوادی و بیسوادی که متأسفانه یک گرفتاری جدی توی کسانی است که تریبون دستشان است و خط میدهند، فکر میدهند به عموم، یک گرفتاری بزرگی است که ما مبتلای به آن شدیم. متأسفانه فضای مجازی دامن میزند به این قضیه. شما ببینید رسانه ۵۰ سال پیش دست کی بوده؟ دست کی بوده؟ منبر مال کی بوده؟ ما یک تریبون داشتیم، آن هم منبر بوده. منبر مال کی بوده؟ منبر مال مطهری بوده، مال مفتح بوده، مال باهنر بوده. یک دانه تریبون بوده. مردم از یک جا حرف میشنیدند. نماز جمعه بوده، منبر روضه بوده، آدم حسابی روی منبر بودند، تریبون داشتند. الان اوضاع چطور است؟ کامل اوضاع برگشت. خب این خیلی دردناک است و یک حرفهایی یکهو گفته میشود روی هوا. حالا بعضیهایشان متواضعترند، قبول میکنند. بعضیها به زور قبول میکنند. بعضیها مثلاً قبول نمیکنند. این هم درد است برای ما. خب این نکته را بیشتر از این توسعه ندهم، چون اگر بخواهم وارد این بحث بشوم، بحث امشبمان جمع نمیشود.
عرض اصلی ما این است که چالش اصلی ما دقیقاً در خداپرستی است. خوب ببینید، نوع نگاه اهل بیت و قرآن به بحث پرستش خدا با نگاهی که ماها معمولاً داریم فرق میکند. خدا خیلی خداپرستی ماها را تأیید نمیکند، اعتنا ندارد. ماها را خیلی به عنوان موحد قبول ندارد. رسماً در آیه قرآن میگوید: «مَا یُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلَّا وَهُم مُّشْرِكُونَ» (سوره یوسف). در سوره یوسف میگوید: «اکثر کسانی که ایمان آوردند، بقیه که هیچی، سنگ و چوب و اینها میپرستند آن که هیچی. اکثر کسانی که میگویند من خدا را میپرستم، اکثر آنهایی که نماز میخوانند، ما یؤمن اکثرهم بالله، اینها اکثرشان ایمان ندارند، اینها اکثر شرکاند». والله وهم مشركون. توحید نیست این، ایمان خالص نیست. مراتب دارد، شرک هم مراتب دارد. اینها صفر و یکی نیست که اگر کسی ایمان داشت پس دیگر مشرک نیست، اگر مشرک بود پس دیگر … مثل دور و نزدیک میماند.
علامه طباطبایی (رحمة الله علیه) در ذیل این آیه، (که امشب شب سالگرد علامه طباطبایی هم هست حسب تاریخ قمری)، در ذیل این آیه مطالب خیلی قشنگی دارد. ایشان میفرماید که مثل دوری و نزدیکی میماند، نسبی است. وقتی میگویند آقا مثلاً یک چیزی به یک چیزی دور یا نزدیک است، مثلاً میگویند که آقا این لیوان به من نزدیک است. خب این میکروفون هم به من نزدیک است، درست است؟ میکروفون از لیوان نزدیکتر است. اگر بخواهیم در قیاس میکروفون نگاه کنیم، لیوان از ما دور است. اگر در قیاس با آن کولر گازی بخواهیم نگاه کنیم، لیوان به من نزدیک است. در قیاس با آن تابلوی ته سالن بخواهیم نگاه کنیم، باز کولر گازی به من نزدیک است. در قیاس با حرم، حرم امام هشتم (ع) اگر بخواهیم نگاه کنیم، بنر ته سالن به من نزدیک است. حرم امام رضا را در قیاس با حرم امیرالمؤمنین بخواهیم مقایسه کنیم، حرم امام رضا به ما نزدیک است. حرم امیرالمؤمنین در قیاس با حرم پیغمبر، با حرم امیرالمؤمنین به ما نزدیک است. نمیشود گفت دور است یا نزدیک. باید نسبتسنجی کرد. ایشان میفرماید ایمان و شرک هم این شکلی است. مراتب ایمان و شرک هم این شکلی است.
بعضیها مؤمنند در قیاس با آن کسانی که اصلاً هیچ چیز را قبول نکردند. بله، ماها در مقایسه با صهیونیستها مسلمانیم، موحدیم، مؤمنیم. ولی در قیاس با امیرالمؤمنین چه؟ دقت بفرمایید، مؤمن هستی، این قیاسش مهم است، در قیاس با کی؟ میفرماید اگر بخواهیم توحید خالص و ناب را قبول کنیم که هیچ کس مسلمان نمیشود. یک دانه امیرالمؤمنین میماند که داریم در روایات پیغمبر اکرم (ص) فرمود: «یا علی، جز من و تو کسی خدا را نشناخت.» خیلی تعبیر عجیب و غریبی است! جز من و تو کسی خدا را نشناخت. یعنی همه از دور خارج میشوند، یعنی حضرت موسی هم در قبال پیغمبر اکرم و امیرالمؤمنین مقایسه بخواهد بشود، آن هم نمره نمیآورد. آن هم به عنوان مسلمان قبول نمیشود. مسلمان بودن امیرالمؤمنین رتبهبندی دارد، میآید پایین. بله، در قیاس با ابوسفیان موهای خودمان را مقایسه کنیم، بله ما انشاءالله مسلمانیم، موحدیم، شیعه امیرالمؤمنین. در این دروازه از همه رد میشوند، یک جاهایی مثل طرح سوزن هیچ کس نمیماند.
تعبیر عجیبی است دیگر. خود کلمه «مؤمن» هم در قرآن این شکلی است. یک جاهایی کلمه مؤمن را برای آدمهای خیلی ناب و خالص آورده. دروازه ایمان، سوره حجرات میفرماید: «وَ إِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُواْ». دو تا گروه مؤمن میگیرند همدیگر را میکشند. آقا دیگر این چه مؤمنی است که دارند همدیگر را میکشند؟ به اینها مؤمن! دقت بفرمایید، نکته مهمی است. این مسئله را به آن توجه داشته باشید. شیعه را یک جاهایی میبینید که دایرهاش را باز کرده تا آدمهای خیلی معمولی و خیلی ابتدایی و اینها را هم جزء شیعه به حساب آورده. یک جاهایی به افراد خیلی ناب، امیرالمؤمنین (ع) فرموده: «تو که شیعه نیستی، شیعه فقط سلمان بود». مثلاً این حساب مراتبش است. این خیلی نکته مهمی است. خداپرستی را یک تکه اگر بخواهیم بگوییم «آن خدا را قبول دارد»، اینجوری که نمیشود گفتش که خدا را در چه سطحی قبول دارد، در چه مرتبهای قبول دارد. مگر صفر و یکی است که فقط یک گروه هستند که قبول دارند، یک گروه کلاً قبول ندارند. بعد دیگر رفت توی گروه اول، دیگر تمام است، بعد دیگر بهشت و جهنم است، اینها همه جهنم، آن ها همه بهشت. نه آقا! در خود آنهایی که خدا را قبول دارند، این قدر داستانها داریم، این قدر چالشها داریم.
گاهی آنهایی که خدا را قبول دارند، مسلمانند، موحدند، یک کارهایی میکنند که صد تا یهودی، کافر و گبر دستشان بسته است از این کارها. به قول این جوانها، روی خود همه این گبرها و یهودیها قفل است این کارها. مسلمانش یک وقتی یک کاری میکند که گبر و یهودیاش این کارها را نمیکند. سعودیها این خاشقچی را یک جوری زدند و ترکاندندش، خود صهیونیستها این کارها را نمیکردند. «اسید بریزیم؟ پودرش کنی؟». اینها بله خدا را هم قبول دارند، نام پیغمبر میآید گریه میکنند. که صفر و یکی نیست که خدا را مسلمان است، ما دست بدهیم به بن سلمان دستمان را نمیشوییم، مسلمان است. خب تمام شد! بگوییم خدا را قبول دارد، با تو مشکل دارد، اینجوری است؟ نه، خدا را تا یک جاهایی قبول کرده. اصلاً بقیه داستان مانده. اصل داستان این است که آنجاهایی که خدا را قبول نکرده، یکهو از همان جاها یک کارهایی میکند که از صد تا کسی که خدا را قبول دارم، کارش خرابتر و بدتر میشود، خطرناکتر میشود، آسیبش بیشتر میشود، طغیانش بدتر میشود، شدیدتر میشود. این نکته کلیدی را داشته باشید.
چند تا مطلب عرض بکنم. داستان پرستش این است، محک پرستش این است. حالا بنده با این محک میگویم. کل هر چیزی که از ابتدای کودکی تا الان در مورد خدا و خداپرستی شنیدید را یک دور به قول معروف ریکاوری کنید، ببینید چقدر با آنها جور درمیآید. ببینید چقدر تا حالا درست داشتیم تعریف میکردیم. مطلب خیلی مهمی استها. یک چالش حسابی الان در فکر همه ما ایجاد میشود. ما از اول این محرم بحثی که شروع کردیم، در تهران همه حرفشان این بود که آقا کلاً همه چیز ذهنمان دارد میریزد به هم. بحث ما برای همین بود. این موضوع برای همین است که همه حالا این ادامه همان چالشهایی است که در ذهنها پیش میآید برای اینکه بریزد به هم ذهنمان.
خدا حالا چه تعبیری میخواهم؟ اول تعریف عمومی که ما معمولاً با آن آشناییم را بگویم، بعد بیایم ببینیم که در فرهنگ قرآن و اهل بیت (ع) خداپرستی یعنی چه. ما فکر میکنیم مثلاً خدا یک کسی است، یک جایی است، مثلاً عالم را خلق کرده و اینها. ما هم دیگر مثلاً بهش میگوییم که «خدایا مرسی که هستی، ما قبول داریم که هستی، تو خوبی و بر حقی و خالقی و اینها». ما هم قبول داریم.
خداپرستی فرهنگ قرآن چیست؟ چقدر عوض میشود داستان! قرآن میگوید که عبودیت… خیلی مطلب فوقالعادهای است. قرآن میگوید که از… حالا هی من پاورقی هم میزنم دیگر، اینها که دارم میگویم مجموعه شاید صد تا آیه است که اگر وقت بود تکتک این آیات را میخواندیم. قرآن میگوید: «ببین پرستش، عبودیت یعنی این: به که دل دادی، چه کسی را قبول داری؟». ببین یک وقت تو میگویی من خدا را قبول دارم. «خدا را قبول داریم» در خود فارسی خودمان. فلانی فلانی را قبول دارد، این دو تا معنا دو تا وجه دارد. یک وقت یعنی اینکه آقا آره، تأیید میکنم که هست. یک چیزهایی در موردش میگویم. «ما هم قبول داریم آقا فلانی فلانی را خیلی قبول دارد، باور دارد، دل داده، پذیرفته، حرف گوش میدهد، چشمش به این است که این چکار میکند، گوشش به این است که این چه میگوید، این آقا این فلانی را خیلی قبول دارد. آقا ما قبولت داریم، آقا میخواهیم با هم کاسبی کنیم، اوکی، هماهنگ است، بریم. آقا ما قبولت داریم، یا علی». این «قبولت داریم» با آن «قبول داریم» خیلی فرق میکند. بله، قبول دارم ساعت ۸:۵ دقیقه است. ولی دل ندادم، جانم را تسلیمش نکردم. پرستش خدا این دومی است، نه آن اولی. اینکه بگوییم هست که مسئله را حل نمیکند. مگر خدا لنگ این است؟ اصلاً خدا که به ما احتیاجی ندارد. مگر ما بخواهیم به خدا نزدیک بشویم، حرکت کنیم. با این راه میافتیم. مگر دین برای این است؟ مگر دعوا سر این است؟ دعوا سر دومی است.
خوب، حالا استفادهاش را بکنیم، ببینیم چقدر میریزد همه چیز به هم. برگرد به دلت مراجعه کن، ببین چه کسانی را خیلی قبول داری؟ برای چه خیلی قبول داری؟ کارهایت حواست به چه کسی است؟ بگذار سادهترش بکنم که هر چه سادهتر بشود سختتر میشود. عبارت سادهتر میشود، داستان سختتر میشود. یک نگاه به خودت بکن ببین که حواست به این است که چه کسی را برای خودت نگه داری؟ برای خودت راضی نگه داری؟ این را داری میپرستی. ببین چقدر عوض شد داستان! خیلی عوض شد. حالا برو ببین چند نفر خداپرستند؟ قبول. «آقا داستان خیلی ریخت به هم». بله من اینجا نشستم منبر، آخه چه کسی را راضی نگه داری؟ چرا میخواهی راضی نگه داری؟ راضی باشند چون میترسی که راضی نباشند، منبرت خلوت بشود. بعد مثلاً پاکتت کم بشود، بعد مثلاً دشمنت زیاد. از اینها میترسی؟ آره؟ بله مردم را راضی نگه دار، ولی بگو خدا گفته، خدا دوست دارد. خیلی فرق میکند. برای کسی هم به خاطر یک حرف حقی علیهات ایستاد، چهار نفر هم به خاطر یک کار حقی لفت دادند، به قول معروف عقب کشیدند، فاصله گرفتند، باکت نیست. تعریفت کردند، بد گفتند، فرقی نمیکند. آمدند، رفتند. همه با هم آمدند، همه با هم رفتند.
ما خداپرستی را یک جوری تعریف میکنیم که اینها از تویش درنمیآید. ربطی به پرستیدن خدا هست دیگر. دیگر چکارش باید بکنیم؟ خدا اینجوری هست، اینجوری قبول داری خدا را. لذا امام حسین (ع) ظهر عاشورا صدا زد: «اَما مِن موحِّدٍ یُغیثُنا؟» یک موحد پیدا میشود ما را کمک کند؟ «اَما مِن موحِّدٍ یَذُبُّ عَن حَرَمِ رسولِ الله؟» خیلی تعبیر عجیبی استها! نماز خواندند، بعد تا دو روز عمر سعد ملعون در کربلا ایستاده، جنازهها را به آداب دفن کرده، سر اذان نماز اول وقت خواندند، نماز جماعت خواندند، وضو دارند، رو به قبله نماز میخوانند. آخر امام حسین (ع) فرمود: «یک موحد بین شماها پیدا نمیشود؟». اینجا اگر آنها بودند و این داستانها بود، یکی میگفت: «یا امام حسین! اینها خدا را قبول دارند، با تو مشکل دارند. تو سرت بخورد این چنین خدا قبول داشتنش! کدام خدا را دقیقاً قبول دارد؟».
خدا رحمت کند آیتالله بهجت چقدر این جمله ایشان قشنگ است. میفرمود لحظه آخر پیغمبر، پیغمبر فرمود: «یک چیزی برایتان بنویسم، این هم یادگاری». حالا وسط محرم خیلی مرتبط به داستان محرم نیست، ولی به همه زندگیمان مرتبط است این قضیه. چون ریشه انحراف و فتنه از اینجا بود. پیغمبر اکرم (ص) در تمام عمرش چیزی ننوشته بود. «لاَ تَتَّخِذُوهُ بِیَمِینِکَ». هیچ جمله ما از پیغمبر نداریم. میخواست با اعجاز لحظه آخر به دست مبارک جملهای بنویسد که بماند در طول تاریخ. روی کتف گوسفند با قلم میخواست بنویسد. «کتف و قلم بیاورید یک چیزی بنویسم بعد از من دیگر کسی نتواند حاشا کند». یکی پا شد چه گفت؟ میدانید، همهتان بلدید: «معاذ الله، انّ هذا الرجلَ لیهجرُ». که خجالت میکشم ترجمه کنم. گفت: «این آقا هذیان میگوید، حالش خوب نیست». که بعداً خلیفه همین آقا شد! آن آقا گفت: «این آقا هذیان میگوید — معاذ الله». بعد یک جملهای گفت، چه گفت؟ «حسبنا کتاب الله». «ما قرآن داریم، برایمان بس است.» یعنی «من قرآن را قبول دارم، تو را قبول ندارم». جملات فانتزی احمقانه. آقای بهجت (رحمة الله علیه) میفرمود که: «کدام قرآن را قبول داری؟ همان قرآنی که گفته: ﴿أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ﴾، همان که گفته: ﴿إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَىٰ﴾، همان که آیه تطهیر دارد.» کدام را قبول داری؟
داستان همین است. میگوید قرآن یک قرآن دیگر است. پیغمبر را گوش بده. «وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ». گوشت به این باشد ببین چه میگوید. یکهو با پیغمبر پیغمبر وایستی چه جور میشود؟ با خدا روبرو خدا وایستی چه جور میشود؟ با خدا گناه کنی یک جور میشود. با یک خدای تقلبی و قلابی کشکی. قرآن تقلبی به قرآن تقلبی میشود. روبروی قرآن ناطق وایستادن میشود. روبروی قرآن واقعی وایستادن میشود. پس نگاه کن ببین به چه کسی دل بستی؟ چه کسی را با همه وجود قبول داری؟ همان را داری میپرستی. داستان پرستش این است. گوشت به کیست؟ چشمت به کیست؟ به که دل دادی؟ شیفته چه کسی؟ چه کسی محوت کرده؟ چه کسی شکارت کرده؟ همان را داری میپرستی.
اگر وقت بود و اگر میشد ۵۰ تا روایت برایتان اینجا پشت سر هم میآوردم با این مضمون. صد تا آیه قرآن میآوردم با این مضمون. چقدر وقت بشود بخوانیم. خیلی آیات زیبایی است. دو سه تا را خیلی سریع اشاره بکنم و خیلی وقتتان را نگیرم. دعوای خداپرستی که اصلاً ریشه در همین خداپرستی است، خیلی سادهلوحانه است کسی فکر کند امام حسین (ع) با یزید مثلاً سر چه دعوا داشتند؟ دعوا داشتند مگر شک کردم در همین جلسه نه از صحبتهای خودمان استفاده نکنیم. سر خلافت؟ سر ریاست؟ خیلی سادهلوحی است ما فکر کنیم. تازه این خیلی درست استها. اگر کسی اینجوری فکر میکند، خیلی درست است واقعاً تاریخ همین را میگوید. ولی ظاهر بینی است. خیلی سادهلوحی است کسی فکر کند امام حسین (ع) و یزید دعوایشان سر خلافت بود. خدا را قبول داشتند، پیغمبر را هم قبول داشتند، قرآن را هم قبول داشتند، قبله را هم قبول داشتند، همه چیز را قبول داشتند. سر حکومت اختلاف خوردند. این جور باشد بهتر است. ایشان هم گفت نه، ببین من احساس میکنم اینطور بشود بهتر است. بعد دیگر دعوا بالا گرفت. بعد دیگر شمشیر کشیدند. بعد دیگر کتککاری، جنگ. خیلی احمقانه است اگر کسی اینجوری فکر کند.
دعوا سر این است که اصلاً یزید کلاً یک خدای دیگر را میپرسته از بیخ. اصلاً نیامده. بله، ظواهر را رعایت میکند. جوهر هم که معاویه رعایت میکرد. یزید هم ظواهر هم رعایت نمیکرد. عرق میخورد و میمونبازی میکرد و سگبازی میکرد و قمار میکرد و صلیب گردن میانداخت. جوهر هم رعایت. ظاهر خوب پیغمبر را اینها قبول داشتند. قرآن و اینها را قبول داشتند. سادهلوحی است فکر کنیم اینها با هم تو این نقطه اختلاف داشتند. اختلاف سر خود خداست. ما الان دعوایمان با غرب سر خود خداست. ما حتی دعوایمان با خیلی از جناحهای داخلی، جناحهای غربگرای داخلی که الان فرصت نیست به این بحث بپردازم. این خودش یک دهه بحث است که توضیح بدهم برایتان و اثبات بکنم که خیلیهایشان این هیئتها و مسجدها و فلان و اینها هم میآیند. امام حسینی هم هستند، مشکی هم میپوشند. خوب که عمیق میشویم، ولایت فقیه و جمهوری اسلامی و مثلاً برجام و اینها نیست. خوب که عمیق بشویم، اصلاً خوانش اینها از خدا یک چیز دیگر است. خوانش ما درست استها، شماییم؟ نه، باید جفتمان خودمان را بیندازیم کنار. بیاییم ببینیم قرآن چه میگوید. بعد معلوم بشود کی خداپرست است.
دلمان یک جای دیگر است، دل یک جای دیگر است، گوش یک جای دیگر است، چشم یک جای دیگر است. آیه قرآن برایتان بخوانم، بعد یک اشارهای بکنم. چقدر این آیات فوقالعاده است. چقدر این آیات غریب است. ای کاش از اول ابتدایی اینها را به ما یاد میدادند در مدارس. سوره مریم آیه ۸۱. سه تا آیه را امشب اشاره کنم سریع و بحث را تمام کنم. حیف که وقتمان کم است، اینها مطلب زیاد است.
«وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً». به به از این قرآن! میگوید رفتند سراغ غیر خدا. الله را ول کردند به آلهه چسبیدند. غیر خدا را میپرستند. چرا؟ چرا یکی باید خدا را ول کند برود یکی دیگر را بپرستد؟ در نگاه ما که اصلاً همه خدا را میپرستند، خدا را ول کند برود سراغ یکی دیگر. آتئیست باشد دیگر، خیلی دیگر باید مریض باشد که خدا را قبول نکند. رفتند سراغ دیگران. چرا؟ «لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا». فکر میکردند که آنها برای اینها عزت میآورند. به آنها دل داد، پشتش گرم بشود، آبرو پیدا کند. حاشیهام را بزنم اینجا بگویم، الان رسماً در مورد کسانی صحبت کرد که خدا را ول کردند، بتپرستند و غیرپرستند. درست است؟
آقا! ما یک آیه در قرآن داریم میفرماید منافقین چه کسانی هستند؟ «فَبَشِّرِ الْمُنَافِقِينَ». منافقین چه کسانی هستند؟ کسانی هستند که میروند دل میدهند به کفار. «یَبْتَغُونَ عِندَهُمُ الْعِزَّةَ». دوست دارند آنها تأییدشان کنند، کف بزنند، حمایت کنند، خوبشان را بگویند، پشتشان باشند، تنشزدایی کنند با کفار. گپ بزنیم، مذاکره کنیم، شوخی کنیم، بخندیم، ایمیل بدهیم، کادو بدهیم، دعوا نکنیم. «فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِيمٍ». در سوره نساء آیه بشارت بده به اینکه اینها را من لت و پارشان میکنم. اینجا در آیه سوره مریم میفرماید که اینها اصلاً دیگرپرست هستند. نگویید خدا را قبول دارد، با اینها مشکل دارد. خدا را که قبول دارد! حتی خود ماها این جمله برایمان سخت استها. آقا آن غربگرا هم خدا را که قبول دارد. حالا مثلاً سلیقه سیاسیاش به این است که غربیها را هم دوست دارد، به غرب هم اعتماد دارد. روشن عزیزم! چه دارم میگویم؟ جملات سنگینی استها. آدم ساده ممکن است بگوید: «آقا خدا را که قبول دارد! امام حسین را که قبول دارد! کربلا را که قبول دارد! کربلا درس مذاکره گرفتهام». کدام امام حسین را قبول دارد؟ کدام کربلا را؟ خدا را که قبول دارد خب ندارد. خدا دارد میگوید قبول ندارد.
«وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا». همان را که دوست داری تأییدت کند، کف بزند، پشتت باشد، همان را داری میپرستی. «آمریکاپرستی». تو مردم را دچار سوءتفاهم میکنی. آقا من آمریکا را میپرستم؟ ۸ سال است من مردم مملکت را بدبخت نکنی. همان ریش و پشم و عمامه و حرم امام رضا و دعای چهچی خواندن و قرآن به سر گرفتن بدبخت کرده. مشکل همینجاست. مشکل این است که ما گول میخوریم. «خدا را قبول دارد».
قرآن: آن که دلش قنج میرود وقتی آمریکاییها لایکش میکنند، این خدا را قبول ندارد. غش میکرد، یک کلمه بهش میگفتند. وای! اینها من را تحویل دادند، توجه کردند. وقتی آمد، چکارش کرد؟ معاون گورباچف. گورباچفی که شوروی دستش بود. شوروی که نصف کره زمین بود. به قول استاد طلوع جوادی میفرمود نقشه کره زمین را میدیدید از یک سری شروع کرده تا یک تهی. آن «کلفت» نوشته: «اتحاد جماهیر شوروی». نصف کره زمین را گرفته. امام را ببیند. امام عمامه سرش نگذاشت. من این داستان را بارها نقل کردم، بعضی از این سادهلوحها ریختند سر ما: «چطور با این جمله داری امام را تخریب میکنی؟». بابا تو دیگر کیستی؟ تو دیگر چقدر نفهمیدی داستان چیست؟ «تخریب امام خمینی!». امام خمینی آدم مؤدبی بود، بیادبی! امام خمینی طاغوت! آدم ادب نگه دارد، احترام بگذارد. امام حسین (ع) ظهر عاشورا بیادبی کرد به ابن مرجانه. «این «******» زنازاده من را بین دو کار مخیر کرده». امام حسین (ع) زشت است. این حرفها در مورد دشمنت تهمت نباید بزنم. به طاغوت ولی ادبم دیگر دست و پایش را که نباید بوس کنم؟ که از ادب مثلاً اینجوری برخورد کنیم.
عمامه سرش نگذاشت. دستش را این جوری گرفته بود. «دست بده». امام دستش را پشتش نگه داشت. بعد نشست حرف بزند. مترجم شروع کرد ترجمه کردن. پا شد رفت. اینها فیلمش موجود است الحمدلله. یک دو جمله شروع که حرف زدن امام خمینی گفتم: «من فکر کردم آمدید بگویید من متأثر شدم از آن نامهای که به گورباچف دادم. این چرند و پرت است». مترجم آقا! «اتحاد جماهیر شوروی خداپرست است، لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا». دوست داری قبولت داشته باشد؟ خب تو دیگر این را داری میپرستی. از همین داستان. همین است. خداپرستی خیلی سخت است. همه فتنهها هم برای همین است. همه دعوا سر همین است که خدا را بپرستی. اینجا را داشته باشید. دو تا آیه دیگر بود که وقت نکردم امشب بگویم، فقط یک اشاره بکنم. فردا شب یادم بیندازید. یکی سوره یاسین آیه ۷۴، یکی سوره فرقان آیه ۳. این دو تا هم آیات عجیب و غریبی است که نشان میدهد چقدر خداپرستی مرز باریکی دارد.
فرمود از حرکت یک مورچه سیاه در شب سیاه روی سنگ سیاه در تاریکی. مرز خداپرستی و غیر خداپرستی آنقدر باریک است، روایت نمیشود تشخیص داد، دقیقاً کجاست. آنقدر باریک است. آنقدر آدم لطیف از خداپرستی خارج میشود. آنقدر مرز باریکی دارد. ماها خیلی یک غرور درشتش کردیم. آقا اینها همه هستند، یک کوچولو میزنی، خب. برگردم داستان عبدالله بن عفیف را بگویم و برویم توی روضه. داستان خیلی جالبی است. آدمی که خداپرست است, سر وقتش نشان میدهد. ببین یک جایی تو باید حرف بزنی، باید موضع بگیری. محاسبت الان چیست؟ چه کسی را میخواهی نگه داری؟ دل چه کسی را میخواهی برای خودت نگه داری؟ چه کسی را میخواهی راضی نگه داری؟ پیش چه کسی میخواهی خوب باشی؟ فتنهها دقیقاً همین است. امتحانات دقیقاً همین است.
یک آدمی به نام عبدالله بن عفیف دل برده این آدم از ما. خیلی هم کم از او صحبت میشود. خیلی غریب است این بزرگوار. دو تا چشمش نابینا بود. چشم چپش را در جنگ جمل از دست داده بود. از شیعیان خالص امیرالمؤمنین (ع)، چشم راستش را هم در جنگ صفین از دست داده. از لشکر کربلا جا مانده بود، از لشکر امام حسین (ع) به خاطر اینکه نابینا بود. بنازم امام حسین (ع) را که هر چه آدم حسابی بود برداشت با خودش برد، ولو اینها به روز عاشورا نرسیدند. عبدالله بن عفیف این داستانی که عرض میکنم، منبعش الفتوح ابن اعثم است. خیلی سریع بخوانم و منبر را تحویل عزیزمان بدهم.
میگوید که ابن زیاد، خدا عذابش را بیشتر کند، رفت بعد از شهادت امام حسین (ع) بالای منبر در مسجد کوفه حمد و ثنای الهی کرد. گفت: «الحمدلله الذی اظهر الحق و اهله». ای کاش وقت بود آنها را گفتوگو میکرد. گفت: «شکر آن خدایی که حق را نشان داد و اهل حق را نشان داد و نصر امیرالمؤمنین و اشیا». «خدا امیرالمؤمنین را کمک کرد و شیعیان امیرالمؤمنین را هم کمک کرد». امیرالمؤمنین کیست؟ یزید! «و قتل الکذاب ابن الکذاب». «خدا کذاب پسر کذاب را کشت». اینجا عبدالله بن عفیف نابینا پا شد. «کان من خیار شیعه». از شیعیان درست حسابی بود. «و کان افضلهم». بهترین شیعیان بود. و شبها در مسجد بود، از مسجد نمیرفت. میرفت فقط یک مقداری استراحت میکرد، دوباره برمیگشت، دائم در مسجد کوفه بود. همان شبی است که یعنی شام غریبان دیگر، که خبر رسید به کوفه که ما حسین (ع) را کشتیم. این نماز مغرب و عشای غروب عاشوراست. عبدالله بن عفیف این جمله را که شنید پا شد و «سب قائماً». حالا شما نگاه کنید: نابینا، پیرمرد، بیجان، جانباز. جانم به این آدم حسابها! به این خداپرستها که نشان میدهند اینجا خدا را قبول دارند.
گفت: «یَابْنَ مَرْجانَةَ! به دلار صدا زد: اَلْکَذَّابُ اِبْنُ الکَذَّابُ أَنْتَ وَ أَبُوکَ! وَ مَنْ اسْتَعْمَلَکَ وَ أَبُوهُ!». «کذاب پسر کذاب تویی و بابات، و هر کی هم که تو را اینجا به کار گماشته و باباش، آنها هم کذاب پسر کذابند!» یعنی یزید و معاویه. «یا عَدُوَّ الله!». «ای دشمن خدا!». «أَتَقْتُلُونَ أَبْنَاءَ النَّبِیِّینَ وَ تَتَکَلَّمُونَ بِهَذَا الْکَلَامِ عَلَى مَنَابِرِ الْمُؤْمِنِینَ؟». «بچههای پیغمبران را میکشید بعد منبر مؤمن این حرفها را میزنید؟». ابن زیاد عصبانی شد، گفت: «مَنِ الْمُتَکَلِّمُ؟». «کی حرف میزند؟». «یَا عَدُوَّ اللهِ!» جانم به تو مرد! یادتان باشد از این به بعد کربلا میروید، کوفه میروید، این بزرگوار را هم یاد کنید که در کوفه دفن شده. «من با تو حرف میزنم، دشمن خدا! أَتَقْتُلُ ذُریَّةَ الطَّاهِرَةِ؟». «ذریه طاهری که خدا در وصفشان آیه تطهیر فرستاده را میکشی؟». «وَ تَزْعُمُ أَنَّکَ عَلَى دِینِ الْإِسْلَامِ؟». «و گمان میکنی که بر دین اسلام هستی؟». «کَدام مُسلِمان میدانی؟». «وَاَینَ أَوْلَادُ الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنصَارِ لِیَنْتَقِمُوا مِنْ طَاغُوتِکَ؟». «بچههای مهاجرین و انصار کجایند که از طاغوتت انتقام بگیرند؟». «اللَّعِینُ ابْنُ لَعِينٍ! ای ملعون فرزند ملعون!».
اینجا خیلی عصبانی شد. رگهای گردن عبیدالله زد بالا و گفت: «عَلَیَّ بِهِ!». «او را بیاورید!». سربازها رفتند بگیرندش. هممحلهایهایش که از قبیله عزَد بودند ۷۰۰ نفر پا شدند که اول سخنرانی عرض کردم، پا شدند دفاع کردند. اینها سر هممحلهای بودنشان پا شدند. «از قبیله ماست»، لالمونی داشتند، بچهمحلهشان پا شده بود، میخواستند بزنند، صدایشان درآمد. ۷۰۰ نفر از این پیرمرد حمایت کردند، بردند از مسجد خارجش کردند، بردندش خانه. دیگر حالا داستان دارد که ابن زیاد از منبر آمد پایین و گفتوگوهایی کرد که مفصل است و وقت نمیشود بگویم. توهینهایی هم کرده عبدالله بن عفیف. و دیگر جماعتی به دستور عبیدالله رفتند شبانه آخر شب درِ خانه عبدالله بن عفیف. «فَکَسَرُوا الْبَابَ». «در را شکستند». «وَ وَقَعُوا عَلَیْهِ». «افتادند به جان عبدالله بن عفیف». دختر عبدالله صدا زد: «یَا أَبِی! عَطَاکَ الْقَوْمُ مِنْ حَیْثُ لَا تَحْتَسِبُ!». «ای پدر! قوم از آنجایی که حساب نمیکردی به تو حمله کردند!». گفت: «دخترم، شمشیرم را بردار بیار». شمشیر آوردند. شروع کرد رجز خواندن و شمشیر زدن. «أنا ابن الفَضْلِ الْعَفیفِ الطَّاهِرِ». شروع کرد رجز میدان کربلا را اینجا خواند برای اینها و شروع کرد چپ و راست شمشیر میزد. یک پیرمرد نابینا که جرئت نمیکرد سمتش نزدیک بشوند. بعد دخترش هم گفت: «ای کاش من هم میتوانستم بجنگم از تو دفاع کنم». پیش اینها. ریختند سرش. این بزرگوار را از همه طرف.
جندب بن عبدالله ازدی میگوید: «من نگاه کردم گفتم: اِنَّا لِلّهِ وَ اِنَّا اِلَیْهِ رَاجِعُونَ!». گفتم: «گرفتند عبدالله بن عفیف را، بردندش پیش عبیدالله». این دیگر بخش آخر بگویم، عرض من تمام. عبیدالله وقتی دیدش: «الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِی أَخْزَاکَ!». «دیدی خدا خارت کرد؟ خدا را شکر». عبدالله بن عفیف گفت: «یَا عَدُوَّ اللَّهِ! بِهَذا أَخَذَانِی؟». «ای دشمن خدا، این را میگویی خدا من را خوار کرده؟». «اگر بگذاری دستم باز باشد بهت نشان میدهم کی طرف تو است. لَا أَلْقَیْنَ إِلَیْکَ مَوَارِدِی وَ مُسْتَقَرِّی». «پدرت را درمیآورم». ابن زیاد گفت: «ای دشمن خدا، نظرت در مورد عثمان چیست؟ خلیفه سوم». این هم رندی کرد. گفت: «من به عثمان چکار دارم؟ رفته پیش خدا، خوب بوده، بد بوده، خدا حکم میکند». عبیدالله بهش گفتش که: «نه، پس تو نمیخواهی جواب بدهی؟ پس باید بکشمت!». عبدالله بن عفیف گفت:
«الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ! أَمَّا إِنِّی کُنْتُ أَسْأَلُ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ یَرْزُقَنِی الشَّهَادَةَ». «یک عمر از خدا شهادت خواستم». بعد میگوید خیلی جمله قشنگی است. میگوید: «وَ الْآنَ فَـالْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِی ರَزَقَنِی إِیَّاهَا بَعْدَ یَأْسٍ مِنْهَا!». «دیگر ناامید شده بودم، گفتم خب با این وضع من خدایا کجا میخواهد شهادت روزی من کند. ولی دیدم نه، خدا نصیبم کرد». «و عَرَفْنَا الْعِجَابَةَ». که اینجا گفتند عبیدالله گفت گردنش را بزنند و گردنش را زدند و سرش را بالای دارالعماره آویزان کردند.
روضهام را تمام کنم. خوش به حال عبدالله بن عفیف به آرزویش رسید. کی فکر میکرد این پیرمرد نابینا عاقبتش این بشود؟ پای حق ایستاد، سر جایش حرف زد، قیام کرد. خوش به سعادتت، خوش به توفیقت ای مرد بزرگ. سر از تنت جدا کردند، بالای دارالعماره آویزان کردند. چه توفیقی! کجا سر این بزرگوار را آویزان کردند؟ این دارالعماره. این سری که سر عبدالله بن عفیف را که اینجا آویزان کردند، همان جایی است که سر ارباب من و شما را آنجا آویزان کردند. مرد بزرگ از کربلا جا ماندی، نابینا بودی، پیرمرد بودی. ارباب خریدار تو بود. سر بریدهات را برداشت، آورد کنار سر بریده خودش بالای دارالعماره زد. خوش به حال تو، خوش به سعادت تو. ولی عبدالله بن عفیف، از یک فیضی تو محرومی، آن دیگر اختصاصی خود امام حسین (ع) است. آن هم این است: سر اباعبدالله را دستور دادند در این کوچه و بازار گرداندند. نیزه زدند. میگوید همه این بازارهای شلوغ این سر مبارک را بردند منزل به منزل بردند. عرض من تمام. بعضی از منازلی که این سر مبارک به... این سر سنگ انداختند، زباله انداختند.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، علیک منی سلام الله ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی زیارتک، السلام علی الحسین…
در حال بارگذاری نظرات...