آموزش و پروشِ قرآنی
چشم باطنبین؛ اولین و مهمترین مسئله آموزشی به دانشآموز
قواعد باطنی در مسئله دعا چیست؟
محاسبات غلط ظاهری => تصمیم و رفتار اشتباه
سخت گیری؛ نشانه مهم بودن و توجه بیشتر
شهید اصلا هیچگاه از دنیا نمیرود!
ماجرای جالب دیدن علامه طباطبایی رحمهاللهعلیه در تجربه نزدیک به مرگ
دنیایی که خداوند به علامه طباطبایی رحمهاللهعلیه داد!
حق؛ تلخ و سنگین و باطل؛ شیرین و سبک است
ماجرای به درک واصل شدن یزید
عاقبت عجیب و شوم عبیدالله
روضه زندان کوفه …
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
در جلسات گذشته عرض شد که داستان امتحان انسان در این دنیا داستان «ظاهر و باطن» است؛ عالم یک ظاهری دارد و یک باطنی. آن باطن هم البته خود هی باطن دارد. گاهی این ظاهر و باطن با هم تطبیق نمیکند و به هم نمیخورد، ولی یک وقتهایی هم چرا، میخورد. بعضی چیزها ظاهرش موافق با باطنش است. خود این البته یک بحث بسیار مفصل و پیچیدهای است. حقیر ندیدم متأسفانه در کتب و آثار چیز زیادی تو این مطالب گفته باشند. البته در تعابیر بزرگان، خصوصاً تو آثاری که آثار ویژهتری است، اشاراتی به این بحثها شده است. در مباحث فلسفی، در مباحث تفسیری، در مباحث عرفانی گاهی به این نکته بیشتر پرداختهاند؛ ولی خوب، خیلی جای بحث دارد. از آن مباحث کلیدی است که ما باید از ابتدا فضای ذهنمان به این سمت برود و از ابتدای تعلیم و تربیت باید به این نکته منتقل شویم.
داستان دیشب را دیدید، داستان حضرت موسی و حضرت خضر. تربیت حضرت موسی به این بود که خضر متوجهش کند به باطن. آن کلید اصلی این رشد و این تربیت در این بود که باید صبر کند. خیلی اینها عجیب است اینکه دیشب خیلی با یک تکمضرابی حقیر عرض کردم که این آیات نظام آموزش و پرورشی قرآن، دانشگاه در قرآن، حوزه در قرآن، مدرسه در قرآن این مدلی است، مدلی که حضرت خضر با حضرت موسی برخورد کرد. از همان اول ما باید بچه را، دانشآموز را، متربی را متوجه بکنیم به باطن، چشم باطنبین در او ایجاد کنیم. قواعد باطن را باید به او برسانیم و او کمکم باور کند، بپذیرد، بیاید تو این فضا. باورش بیاید که همه چیز همینها نیست؛ یک خوبی تو این عالم هست، یک قواعد دیگری هم هست. آن قواعد باطنی یک وقتایی موافق با این جنبه ظاهری است و یک وقتایی متفاوت با این جنبه ظاهری است.
مثلاً دعا کردن، درخواست، دست دراز کردن. خوب، از آداب دعا این است که انسان دستش را دراز کند. خدا که برای اینکه بخواهد به ما چیزی بدهد وابسته به این نیست، کارش که دست ما دراز باشد، که ما اگر دستمان پایین باشد خدا بهمان نمیدهد. مگر خدا شما مثلاً دست را میآورد بالا میگوید: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه»؟! الان خدا میخواهد به شما حسنه بدهد. دستت را بندازی، حسنه از بغلت میریزد. میگوید: "دستت را سفت بگیر، حسنهها زیاد است، نریزد. حواست باشد، انگشتانت را هم سفت به هم بچسبان، دستت را هم بالا نیاوری دعا کنی، خدا بهت حسنه میدهد. تو درازکش هم باشی و خواب هم باشی، دعا کنی، خدا «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه» را میدهد." خب، چرا باید دست دراز کنیم؟ خدا کارش لنگ دست ماست؟ نه؛ برای اینکه آن باطن به این ظاهر ربط دارد. تو توجه پیدا میکنی، تو با این حالی که دستت دراز است، توجه باطنیت بیشتر میشود، بهتر میشود. آن باطن بخواهد به شما چیزی بدهد، خدا بخواهد چیزی بدهد، هیچ فرقی نمیکند تو کدام حالت باشد.
نکات مهمی است. بنده تو ذهنم هست که بخواهم بهش بپردازم، وقت جلسه گرفته میشود؛ یک اشاره میکنم. الان دیگر الحمدلله فضای مجازی با همه بدیها و گیر و گورهایی که دارد، یک خوبی که دارد این است که کار ما از یک جهت راحت است. یک اشارهای به یک بحثی میتوانیم بکنیم، بگوییم آقا، بقیش را بروید خودتان سرچ کنید، جستجو کنید، پیدا کنید. یک داستانی هستش، متوکل با امام هادی (علیه السلام) یک حرفی رد و بدل شد. داستان مفصلی است، حالا اگر یادم باشد، بعداً وقتی شد شاید بخوانم، یک شب برایتان. این داستان، داستان جالبی هم دارد. این بخشش را فقط میخواهم عرض بکنم که اگر خدا بخواهد یک کاری را بکند، بند به ظواهرش نیست؛ ولی در عین حال همیشه به ما گفتند که به یک چیزی اگر میخواهی برسی از مسیر ظاهرش بیا.
نمونه: خواب خوب ببینی، سعی کن حال خوب داشته باشی، با طهارت بخوابی، رو به قبله بخوابی، لباس پاک داشته باشی؛ ولی یک وقتایی هم هست، هیچ کدام از اینها را نداری ولی یک خواب عجیب هم میبینی. آخرش کار دست خود من است؛ من لنگ ظاهر تو نیستم که اگر ظاهر جور نبود، من نتوانم بهت باطنش را بدهم. تو این داستان متوکل، حضرت بهش فرمودند که امشب جدم رسول الله را در خواب میبینی، حضرت حقانیت من را بهت میگوید. این هم گفتش که "عمران" (به قول ما دیگر، حالا داستان دارد، نمیتوانم الان اینجا هم خانمها هستند، هم نوجوانها هستند، نمیتوانم توصیف کنم که متوکل آن شب چه کار کرد. برای اینکه خواب نبیند، چند ده فقره زنا و لواط انجام داد از سر شب تا رختخوابش و دائماً پشت سر هم شراب برای اینکه این خواب را نبیند). گفت: "دیگر من مطمئنم با این وضع بخوابم." تا چشمهاشو را روی هم گذاشت، پیغمبر در خواب جلویش بود. گفتگویی شده، حالا یک وقتی یادم بود.
خدا بخواهد یک چیزی را رقم بزند، شما هیچ چیزی از ظاهرش هم نداشته باشی، رقم میزند؛ ولی مسیر همیشه در چیست؟ در این است که ظاهر را شما جور کنی. بیشترش هم برای خودمان است، برای اینکه به باطنش برسیم. راهش ظاهرش است. مثلاً ما میخواهیم توجه به امام پیدا کنیم، راهش ظاهرش است. ظاهرش همین قبر امام، زیارت امام، توجه به امام، سلام به امام. از طریق ظاهر است که به باطن میرسیم. درست شد؟ اعمال نماز را شما ببینید، همه این ظاهر، باطن دارد. بعضی بزرگان که دیگر غوغا کردهاند در شرح و تفسیر اعمال نماز. باطن رکوع چیست؟ باطن قنوت چیست؟ باطن سجده چیست؟ باطن تکبیرة الاحرام چیست؟ باطن وضو؛ چون تو وضو صورت را میشویی، دستها را میشویی، بعد سر را مسح میکنی، پاها را مسح میکنی. غوغا کردهاند. کتاب «سر الصلات» حضرت امام (رحمت الله علیه)، «آداب الصلاة» ایشان و بقیه بزرگان چیزهایی که نوشتهاند، چه باطن عجیب و غریبی دارد و باید توجه کنیم از طریق این ظاهر به آن باطن برسیم. ظاهر را پل کنیم برای اینکه به باطن برسیم.
خیلی وقتها ظاهر با باطن موافق است و جور است؛ مثل همینها، مثل دعا، حالت گدایی، دست را میآوری بالا، درخواست. این همان باطنش هم درخواست دیگر، گدایی دیگر. یک وقتهایی ظاهر با باطن جور نیست، برعکس است. اینجا دیگر آن غوغای امتحانات خداست. مثلاً میگوید: "هر چقدر بنده من بهتر بشود، من بلا و گرفتاری برایش بیشتر میریزم." روایت عجیب و غریب میگوید: "هر کی در قله ایمان قرار بگیرد، من او را میگذارم تو قله بلا. بلاها از آن شروع میشود، به بقیه میرسد. هر چقدر بدتر بشوی، بیشتر ولت میکنم، کاری به کارت ندارم." البته اینها روی حساب عقلش درست است ها! شما الان نگاه کنید مربی، مثلاً مربی چه میدانم، حالا دیگر نمیخواهیم خیلی اسم هم بیاوریم و این حرفها، فضای ذهنتان را آلوده کنم به این اسامی. فلان بازیکن معروف، مربی آن تیم، حالا باشگاهی نگویم، کشوری بگویم مثلاً تیم آرژانتین یا تیم فرانسه. بیشترین حساسیت مربی آرژانتین به فلان کاپیتان، فلان بازیکنش است. مربی فرانسه بیشترین حساسیت، بیشترین سختگیریاش را مربی فرانسه احتمالاً بیشترین سختگیری را برای امباپه میکند دیگر. قاعدتاً الان هم که گفتند هزینه قرارداد پیشنهادی که عربستان بهش گفته، یک حساب کتابی که امروزی میخواستم بگویم روزی هفتاد میلیارد به پول درآمدش، قرارداد جدیدی که باهاش میخواهند ببندند، چند تا خانه روزانه میتواند تو مشهد بخرد، خانههای بزرگ، استخردار؛ خوب، این کسی که اینقدر حقوقش است، اینقدر درآمدش است، طبعاً حساسیت مربی، حساسیت باشگاه، آن باشگاهی که برایش خرج کرده، خیلی زیاد است. بعضی از اینها دست و پا و چی اوناشونو بیمه میکنند. مراقبت غذاییش را باشگاه پدر این را در میآورد! "تو حق نداری هر غذایی را بخوری. تو یک روز مریض بشوی، من روزی چقدر دارم به تو پول میدهم؟"
اولش ممکن است آدم برایش جور در نیاید که: "برای چی باید به یک نفر بیشتر از همه سخت بگیرند؟" بعد که فکر میکنیم نه، عقلی است. برای اینکه بیشتر از همه این را حمایت کردهام، بیشتر خرجش کردهام. سختمان است. ما احساس میکنیم خدا اگر به ما سختگیری کرد یعنی از ما بدش میآید. خیلی باطنش به ظاهرش نمیخورد. قاعدتاً احساس میکنیم اینجوری است که باید بیشتر ما را ناز کند. میگویند: "نه، اگر من از بنده بدم بیاید، او را رها میکنم برایش، او را نرم میکنم برایش، همینجور نعمت میپاشم برایش. آنقدر میریزم، دیگر اصلاً وقت نکند جمع کند. اصلاً وقت نکند من را صدا کند. اصلاً وقت نکند سرش را بالا بیاورد. تو فقط بریز، جمع کن." بچهها را شما میخواهید مشغول کنید، از تو این جلسه سروصدا نکنند، یک توپ میاندازی برایش تو کوچه. بچهام خوشحال است. ما را بیرون کردند از مجلس بزرگان، بیرونمان کردند. "برو دنبال بازی."
برای مثلاً یک آدم مسن محترم، شما توپ میآورید، "حاج آقا میرویم تو کوچه بازی کنیم؟" آقا، خجالت. بگو: "بابا، شوخی کن، این حرفها چیست؟" صندلی میگذارند، میز میگذارند. ایشان آمده اینجا بنشیند، گفتگو کنند. باطن خیلی وقتها حسابش با این ظاهرهایی که ما فکر میکنیم ببین، حسابش با ظاهرش جور استها! ماها خیلی وقتها روی ظاهر اشتباه تحلیل میکنیم، اشتباه فکر میکنیم، اشتباه حساب کتاب میکنیم. قرآن هم به شدت روی این مسئله تأکید دارد که حالا باید این دو شب باقیمانده، فردا شب، پس فردا شب، اگر فرصتی بشود، بعضی نکاتش را اشاره کنم. مثلاً فکر میکنیم آنی که شهید شده مثلاً مرده. میگوید: «لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا». خیلی جمله عجیبِ یهها! اصلاً ما به کُنه این چیزی که قرآن دارد میگوید پی نمیبریم. میگوید: "آقا اصلاً خیال نکنی، نگو این مرده." خیلی چیز عجیب است این جمله قرآن. ما هم میگوییم مثلاً مرده، ولی جایش خوب است. بعضی کسان میگویند: "آقا نفله شد." ماها عموماً میگوییم: "آقا! نفله نشد، ولی جای خوبی رفت، رفت." قرآن میگوید: "اصلاً نگو رفت، تنش رفت زیر خاک. شهید هنوز هست، دارد کار میکند. اینجا بله، جایش هم خوب است؛ ولی همان کارهایی که قبلاً داشت میکرد با یک قدرت و شدت بیشتری دارد انجام میدهد. هدفی که داشت، دنبالش است. کارهایش دارد پیش میرود." ظاهر نمیخورد بهش. خیلی عجیب استها! نام محاسبات ماست. به خاطر این محاسبات غلط، در امتحانها خطای محاسباتی باعث میشود که خطای رفتاری نشان میدهیم. اشتباه میکنی، بیا. به کسایی اعتماد میکنی، نباید اعتماد کنیم. یک کارهایی باید بکنیم، نمیکنیم. یک کاری نباید بکنیم، میکنیم. دست از یک عده میکشیم به دراز میکنیم. همش سوخت.
مسابقه مافیا با همه بدیهایی که دارد، یک چیزهای جذاب زیاد دارد. یکی از جذابیتهای مسابقه مافیا همین است. معمولاً افراد گول ظاهر را میخورند. میگوید: "به قیافهات نمیخورد مافیا باشی." انگار مثلاً وقتی کسی مافیا میشود همینجور صاف کشیده میآید، پیشونیش میخورد: "اینم مافیا." ذلیل، فقیر، حقیر، عبدون، سیئون، نمیدانم کافرون. داستان چهرهاش سیاه میشود تا قرعه بهش میافتد. این مافیا میشود، یکهو صورتش سیاه میشود. مثلاً آن یکی شهروند میشود، مثلاً سفید میشود. اگر دکتر بکشی دیگر اصلاً هیچی، همینجوری نور میبارد ازش. آمپول میریزد از جیبش. "دکتر! هر چی نگاه میکنی بهت نمیخورد دکتر باشی." این گاد فادر هم بهش نمیخورد. هر چی نگاه میکند، اینقدر چهره مهربان، دلسوز. هر شب تق و تق دارد یکیو میزند، میکُشد. هر چی نگاه میکنی بهش نمیخورد. دستم را نده گول ظاهر را میخورم. "به قیافهاش نمیخورد." "قیافهای است مگر؟"
مسابقه مافیا گیر و گور زیاد دارد، مشکل زیاد دارد. یعنی سرکاری توش زیاد است؛ ولی داستان واقعی عالم این شکلی است. البته آدمهایی که اهل باطنند میفهمند، میبینند، حالیشون میشود. هرکسی هم آقا، از باطنی سر در نمیآورد. یک خاطره برای اولین بار امشب عرض میکنم به مناسبت شب رحلت این عزیزی که بنده قلباً و همه وجودم غرق محبت و عشق به این بزرگوار، علامه طباطبایی (رحمت الله علیه) است. امشب شب سالگرد قمری ایشان، شب هجدهم محرم است. یک آقایی گفته بود از شاگردان ایشان که: "من اگر شاگرد علامه طباطبایی نمیشدم، احساس میکردم آمدن من به دنیا هیچ وجهی نداشت، خسارت بود." منم به خودم نگاه کردم، دیدم در مورد منم صادق است. یعنی حس خود منم همین است. اگر با علامه طباطبایی آشنا نمیشدم، احساس میکردم من تو دنیا باخته بودم و خدا لطف بزرگی در حق ما کرد که با این مرد بزرگ ما را آشنا کرد. حالا هی اسمش را هم آوردیم محروم نمانیم، یک صلوات بر روی ایشان هدیه کنیم و آل محمد و عجل فرجهم.
یکی از بزرگان میفرمود که اسم نمیآورم. ایشان را از شاگردان علامه طباطبایی میفرمود که شبی که علامه از دنیا رفتند، فرداش بنا بود این بزرگوار را دفن کنند. حالا نمیدانم هجدهم محرم روز رحلت علامه است یا روز دفنشان. حالا این را الان تو ذهن بنده نیست. شاید مثلاً مثل ام شبی بوده این قضیه. جسد مطهر علامه طباطبایی (رضوان الله علیه) را در مسجد امام عسکری در قم، در حیاط میگذارند. سردخانه نمیبرند. شب میگذارند که دیگر صبح تشییع بشود به سمت حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها). یک تعداد خاصی از شاگردان ایشان، شش هفت نفر بودند، شب را بیتوته میکنند کنار پیکر مطهر علامه طباطبایی. یکی از آن شش هفت نفر برای حقیر تعریف کردند. این خاطره را با اکراه به گوش ما خورده بود. یک چیزی ازشون پرسیدیم و ایشان اول با تعجب که چی است و اینها، "میدانیم، کاملش را بگید." کل قضیه را تعریف کرد. فرمودند که ما چند نفر بودیم. یک بزرگوار دیگری را هم اسم آوردند که حالا اسم ایشان را هم نمیگویم به دلایل… فرمودند که به توصیه فلان بزرگوار که از شاگردان خاص علامه طباطبایی بود (مگر ایشان میخواست شب بماند کنار جسد علامه طباطبایی؟)، ایشان به ما فرمود: "که امشب شما هم بیاین و چند نفر کنار علامه تا صبح باشیم و عبادت." فرمودند که ما تا صبح کنار پیکر علامه طباطبایی بودیم. دیگر صبح تشییع پیکر ایشان شد به سمت حرم حضرت معصومه.
دم دمای سحر بود، دو چند رکعتی نماز شب خوانده بودیم. فرمودند که یکهو دیدیم بوی عطر، عطر عجیبی بلند شد. ایشان به حقیر میفهماند، میفرمودند که من فکر کردم یک کسی شیشه عطر را باز کرده. یکی را نگاه کردم، گفتم: "آقا! عطر باز کردی؟" بوی خیلی خاصی هم داشت. "شاید مثلاً میخواستم ببینم این چه عطری است." حالا خود این بزرگوار به شدت به عطر حساساند، به بوی عطر اذیت میشوند. پرسیدیم: "که آقا بوی این عطر، شما عطر باز کردین؟" آن چند نفری که بودیم اینجا یک خاطره خیلی مهم است، چند نفری که بودیم، بعضیها گفتند: "ما باز نکردیم، ولی بوی عطر عجیبی میآید." بعضیها هم گفتند: "یک کمی آره، بو میآید." بعضیها هم گفتند: "بو چی است و مسخره کردند ما را." آن استاد بزرگوار که از شاگردان خاص مرحوم علامه طباطبایی بود، حالا ببینید چند طیف عجیب استها! یک عده فهمیدند یک بویی میآید، یک عده کامل بو را درک کردند. شاگرد علامه طباطبایی بودن، خاص بودن که آمدند شب تا صبح کنار علامه طباطبایی.
یادم است که حاشا کردم آن استاد بزرگوار به این استاد بزرگوار فرموده بود که این بوی عطر میدهد، بوی چی است؟ بوی حضور اجداد علامه دور جسد ایشان است. عطر حضور اجدادش. از کجا تا کجا! یکی اصلاً بوی عطر را هم نفهمید. یکی فهمیدیم بوی عطر کیست. کی آمده که این عطر را به خودش آورده؟ بوی عطر پیغمبر است. بوی عطر امیرالمؤمنین. حالا که این را گفتم، بگذار آن یکی را هم بهت بگویم. یک چیز دیگر هم شد. ظاهراً حضرت امام فرموده بودند یک جای خاصی را تو حرم. حالا این با جزئیاتش یادم نمانده، من با ظواهرش میگویم. شما اگر خواستید نقل کنید با ظواهرش، چون بعضی وقتها ما با ظواهرش میگوییم چهار دست میرود، بعد همش کلاً باطل میشود، عوض بشود، یک چیز دیگر میشود. اینجور تو ذهن من است که حضرت امام (رحمت الله علیه) یک جای خاصی از حرم فرموده بودند که علامه را آنجا دفن کنند. کمی محل دفن... الان اینهایی که تولیت هستند وقتی میشنوند میگویند: "آقا! آنجا پر است. جا نداریم." میگویند: "امام گفته." "آقا! امام خبر ندارد که ما میدانیم. ما دفن میکنیم. اینجا، اینجا پرِ، پر است. آن تکه جا نداریم. باید جای دیگر علامه را دفن کنیم." اینها میگویند: "حالا شما این حرف را بروید ببینید چی میشود."
استاد بزرگوار فرمود: "البته ایشان خودش این را ندیده بود." از نقل قول کسی دیگر که اسم آورد، ایشان از آن آقا ضبط کردیم و موجود است که این خاطره را تعریف کرد. گفت: "ما آن نقطهای که گفته بودند، و آمدیم یک کلنگ زدیم، دیدیم باز شد. یک قبر آماده و جایی که مطمئن بودیم قبر ندارد، همه را خودمان دفن کرده بودیم. چسبیده به دیوار، تو تنگی، یک قبر درستِ آماده که قبورشان از قبل آماده بود." امام حسین هم گفتند تا یک کلنگ زدند بنی اسد دیدند قبر آماده در آمد. حکایتی اینها داستان آدمهایی که باطن دارند، حقیقت دارند.
یک ترجمه نزدیک به مرگی را چند وقت پیش مطالعه میکردم. گفتم توی جلسهای هم، حالا دوستان فکر میکنم متنش را فکر میکنم خواندم. حالا یادم نیست. دوستانم شاید جزئیاتش خاطرم نیست. مرحوم آقای ری شهری تو یکی از آثار نقل کرده که یک آقایی بود که حافظ قرآن هم فکر میکنم بود، قاری قرآن بود. یک وقت خاصی هم بود که حالا جزئیاتش خاطرم نیست که روح از بدنش جدا میشود و بالا میرود و قضایایی دیده. یکیش این است. میگوید: "من گفتند که شما را به زیارت سید میخواهیم مشرف کنیم." گفتم: "سید کیست؟" نگاهی کردند و دیدم تختی و تشکیلاتی و قصری و اینها، ملائکه جمعاند. نگاه کردم علامه طباطبایی. حالا نکته قشنگ آن تجربه که حالا بنده هم گفتم یادم است که خواندم از روی این تجربه. نکته قشنگش این است که میگوید: "من سه تا سؤال ازش پرسیدم، از علامه طباطبایی. مثلاً در مورد حدیث معراج و دعای معراج سؤال کردم. یکیش این است، یادم است: «المیزان جلد فلان صفحه فلان» را بخوان." یک سؤال دیگر پرسیدم، فرمود: "آیه فلان، ذیل این آیه در تفسیر «المیزان»." این را هم توضیح دادم که طرف وقتی برگشته، رفته پیدا کرده. و آخرش هم میگوید که سؤالاتم را که پرسیدم و اینها، علامه طباطبایی با یک گوشه چشم (اینجایش را میخواستم بگویم) به ملائکهای که من را آورده بودند یک چشم اشاره کرد که: "برگردانیدش." دیدم به اشاره علامه طباطبایی برگشتم. به اشاره علامه طباطبایی برگشتم به بدن.
آدم به کجاها که نمیرسد. کسی که اولی که شروع کرده بود تفاوت ظاهر و باطن. اولی که طلبگی را شروع میکند، استادش میگوید که: "من دیگر از دست تو خسته شدم. چقدر یک آدم کودن میشود!" (عذر میخواهم، جسارت نباشد، ساحت مقدس این مرد بزرگ دور باشد). استادش میگوید: "آخه چقدر یک آدم کودن میشود؟ هیچی نمیفهمی. من درس خسته شدم از دستت." رفتم به بیابان، صورت را روی خاک گذاشتم. این جمله را در دعا و گریه گفتم، گفتم: "خدایا! یا فهم یا مرگ. یا فهم یا مرگ." چه فهمی خدا به این مرد داد که اصلاً آدم به رقص میآید گاهی وقتی تعابیر این مرد بزرگ را میخواند. "دویست سال بعد «المیزان» تدریس بشود تا بفهمند مردم چی گفته علامه طباطبایی." و دیگران که در مورد ایشان تعابیری گفتند. اینها میشود آقا ارتباط با باطن؛ ولی ظاهر چیست؟ ظاهر خیلی وقتها نمیخورد.
ایشان ریاضیدان هم بود. نقشه مدرسه حجتیه را معمولاً علامه طباطبایی کشیده. حجتی قم که بزرگان آنجا درس خواندهاند، رهبر انقلاب خودشان طلبه مدرسه حجتیه بودند. میگفتند که روز اولی که آمد علامه طباطبایی آنجا نقشهکشی کند، میخندیدند همه. "این پیرمرد روضهخوان محلی را آوردی؟" گفتند: "نقشه کشیده که آرشیتکتها گفتند که نمیشود آدمیزاد اینجور نقشه بکشد که یک سانتیمتر پرتی نداشته باشد." "چه جور نشسته طراحی کرده؟" چاهکن، دستور چاه را باغ در شادآباد تبریز بنا کرده. هر کدام که وارد شده، هر کی نگاه کرده گفته: "آقا! اینها عجایب است. نمیشود از آدمیزاد همچین، گاهی همچین، باغی کاری، آدم معمولی نیست." ولی ظاهر را که نگاه میکرد، هیچ کی باور نمیکرد. کفش پیرمرد جمع و جوری، عمامه پاره که اینقدر شسته بود، رنگ مشکی شده بود سرمهای، آبی تیره شده بود. لباسهای پارهپوره، دستهای لرزان، محاسن مثلاً آشفته. یک همچین کسی همچین داستانی دارد، همچین حقایقی.
یک چیزهایی از علامه طباطبایی به گوش ماها رسیده و خبرش آمده. فرموده بود که یک روز صبح بعد از نماز مشغول ذکر بودم (این را هم یادگاری امشب از علامه طباطبایی یادگاری داشته باشید). فرموده بود که یک روز بعد از نماز صبح مشغول ذکر بودم، خوابم میگرفت، ذکر میگفتم، خوابم گرفت. یکهو در پیش روی خودم امام صادق (علیه السلام) را دیدم. علامه طباطبایی فرمود: "در این کتاب ثمرات حیات این داستان است." امام صادق (علیه السلام) را دیدم. به من فرمودند که: "اگر میخواهی خواب از سرت بپرد، این انگشت اشارهات را، سر انگشت با انگشتهای دیگر فشار بده." فرمود: "از آن روز تا الان هر وقت میخواهم ذکر بگویم، احساس میکنم خوابم میآید، یک کمی انگشت فشار میدهم." کسی مستقیم شاگردی امام صادق (علیه السلام) بکند! الان از این اسرار پیچیده عالم علامه طباطبایی گفته.
از پسر ایشان پرسیده بودند که: "خب معروف است علامه طباطبایی تفسیر «المیزان» را که مینویسد، نقطه نمیگذاشتی، با قلم چوبی هم مینوشته، قلم آهنی نمینوشته." رفته ظاهر و باطن. دوباره بهشون گفته بودن که: "آقا! چرا با قلم آهنی نمینویسی، با مداد مثلاً مینویسی؟" ایشان فرموده بود که: "«انزلنا الحدید فیه بأساً شدیداً». آیه قرآن میگوید که آهن تند و تیز است. این حرفهای ما نرم و لطیف است. اگر بخواهد از بالا تا اینجا آمده، نرم و لطیف بوده. از اینجا به بعد اگر بخواهد بیاید یک آهن باشد، تند و تیزی باشد، خرابش میکند. تا آخر نرم و لطیف باشد." آدم باطن سرش میشود. صفحه را مینوشته، نقطه نمیگذاشته.
یک جوابی که داده بود این بود که: "آقا! من این متن را یک بار دیگر باید چک کنم. سالی یک دانه، یک جلد تفسیر را میداده. بیست سال زمان برد، البته دو سال وسطاش یادم است جلد نه یا ده بوده، مشکل مالی پیدا میکنند، دو سال وقفه میافتد تو چاپ کتاب. چه رنجی تحمل کرد تا جلد هشتم از تفسیر «المنار» استفاده میکرده و نقد میکرده این تفسیر را. جلد هشتم یا نهم از یک جای دیگر تفسیر «المنار» خبری نیست تو «المیزان»."
یکی از شاگردانش میپرسد که: "آقا! چی شد دیگر خبری از «المنار» نیست؟ مطالب خوبی ازش میگفتی، نقد میکردی که اینها مثلاً حرفهای اشتباهی است." ایشان فرمود: "من پول که نداشتم کتاب بخرم. کتاب از کتابخانه قرض میگرفتم. خانه را جابجا کردیم. کتابخانه دور است. نمیتوانم قرض بگیرم." بشریت به چه خسارتی افتاده به خاطر جیب خالی علامه طباطبایی. کسی که تا آخر عمر مستأجر بوده. علامه طباطبایی. "استاد! نماز شب بخوانی، خدا هم دنیا بهت میدهد هم آخرت." دنیا چی شد پس؟ (دنیا داده دیگر، دنیا را زیر و رو کرده).
علامه طباطبایی گفتند: "آقا! چرا نقطهها را نمیگذاری؟" فرموده بود که: "حساب کردم من برای بازبینی آخر که بخواهم چاپ بکنم، یک دور دیگر باید بخوانم. حساب کردم الان هر صفحهای مثلاً بیست ثانیه، سی ثانیه یا دقیقش به نظرم پنجاه ثانیه، پنجاه وقتش فرق میکند اگر نقطه بگذارم یا نگذارم. از یک طرف هم که بعد آخرش بازبینی کنم موقع چاپ، نقطهها را همان وقت میگذارم که دم بازبینی میکنم که وقتم این یک چیز بود که گفته بود."
یک چیز دیگر پسر ایشان عبدالباقی، گفتگو، داستانی دارد. اسم ایشان اگر یادم باشد، یادم نرود بگویم. چقدر امشب ذکر خیر ایشان. یکی دو تا خاطره میخواستم بگویم از علامه طباطبایی. دیگر اسم ایشان آمد، ما جوشیدیم از درون. انشاءالله که حالا آرزوی بنده که شما را نمیدانم، انشاءالله خدا ما را با ایشان محشور کند. بله، پسر ایشان گفته بود که من یک وقتی از علامه پرسیدم (ظاهراً از علامه پرسیده بود که: "چرا نقطه نمیگذارید؟") ایشان فرموده بود: "یک وقتهایی در تفسیر این آیات همچین در غیب به قلب من باز میشود از معارف که نمیتوانم جمعش کنم. شور شور. فقط مینویسم که نپرد. فقط مینویسم. به نقطه دیگر نمیرسم."
چی میشود آدمیزاد؟ بچهدار میشد، همسرش سقط میکرد. انشاءالله روح همسر ایشان هم شاد باشد. اولیای بزرگ الهی بوده. مرحوم قمرالسادات کی فامیل هم بودن با علامه طباطبایی. خیلی علامه به همسرشان علاقه داشت. بعد از رحلت همسرش سکته میکند علامه طباطبایی. بعدها ازدواج کرد علامه با یک خانم دیگری؛ ولی تا آخر عمر یادم است خواندم که ایشان هر روز زیارت قبر همسرش میرفت. عشق عجیبی داشت به همسرش. اعتقاد داشت و همسرش هم، همسرش هم انصافاً درجه یک. خیلی بزرگ این زن. خاطرات هم نقل شده که طی الارض داشته همسر ایشان. کربلا میرفته. بچهدار میشدند هی بچهها میافتاد. عباسعلی آقای قاضی که خب آن هم دیگر میدانید دیگر نیاز به توضیح ندارد. قاضی درجه یک بوده، همهشان درجه یک بودند. یک وقتی منزل علامه طباطبایی بوده، پسر عمو بودند با همدیگر، فامیل بودند. خانم علامه طباطبایی باردار بوده. خود علامه خبر نداشته. قاضی به همسر علامه طباطبایی میگوید: "دختر عمو! میخواهی بچهات بماند اسمش را بگذارید عبدالباقی." حالا اثر اسم را شما ببینید. باطن روی ظاهر اثر دارد، ظاهر هم روی باطن اثر دارد. اسم اثر عجیب، اسم اثر دست کم نباید گرفت. شیاطین به این اسامی حساساند، ملائکه هم حساسند. جلب میکند رحمت. عبدالباقی میماند. همسر علامه میگوید: "من از علامه خجالت کشیدم که مثلاً یک نامحرم جلو شوهرم دارد خبر میدهد از بارداری من." بعد گفته بود که: "آره، من به شما نگفتم چون دیگر اینقدر بچهها میمردند، بمیرد دیگر." مثلاً شاید این بوده ذهنش. اسمش عبدالباقی و آن میماند. استاد عبدالباقی خدا رحمتش کند، مهندس سید عبدالباقی طباطبایی. چند تا بچه خدا بهشون بعد از آن میدهد. یکی از دخترانشان که همسر شهید قدوسی بود که شهید شد. شهادت شهید قدوسی تا آخر عمر علامه به ایشان خبر نداده بودند، گفته بودند طاقت ندارد. اینقدر که لطیف است. اما شهادت شهید مطهری، شما دیدید چه اشکی میریزد علامه طباطبایی با آن دست لرزانش، اشکهایش را پاک میکند. یک تکه جواهر بودند اینها. یک تکه دُر بودند. خدا آورد، یک دو روزی تو دنیا اینها را چرخاند. بشریت ببیند که هنوز خدا در خزانه غیبش از اینها دارد. یک نگاهی داد و برد آن ها را. یک دری هم باز کردند به روی بشریت از این حقایق و رفتند، پرواز کردند تا آن قلهها. روحشان شاد باشد.
انشاءالله این جمله را هم نقل قول از ایشان کنم. حالا نمیخواهم وارد روضه بشوم. خیلی ایشان به حضرت عباس (علیه السلام) علاقه داشته. آذری بوده. "ما ترکها خیلی عشق به حضرت عباس داریم. من مثل این ترکهای روستایی عاشق عباسم." (به ترکی: "من مثل این ترکهای روستایی عاشق عباسم") انشاءالله که در محضر این ذوات پاک دعا کنند ما را. علامه طباطبایی و سلام ما را برساند به اجداد طاهرینش. این داستان ظاهر و باطن. آنی که اسیر ظاهر میشود، حالا من مطلب از علامه طباطبایی زیاد دارم از تفسیر «المیزان» در مورد همین ظاهر و باطن. الان میفرماید که راه اینکه انسان به خدا برسد این است که اسیر ظاهر نشود. کفار آقا نقطه مشترکشان تو همین است که ظاهر بینند. آدم کجا سقوط میکند؟ وقتی حواسش پرت ظاهر میشود. وقتی محاسباتش ظاهری میشود. قضاوت ظاهری میشود.
حالا از خوبان زیاد گفتی، میخواهم از بدها هم زیاد بگویم. خودتان را آماده کنید که روحتان کدر میشود. الان دیگر معمولاً اینهایی که خراب میکنند یک جایی همین است؛ یکهو میروند یک جمعیتی آدم خودش را میبازد. این خیلی رایج استها! مخصوصاً تو این فضای مجازی اینها، مخصوصاً برای امثال ماهایی که تریبون داریم، یکهو فلهای میریزند سرمان. "اینها خیلین." آدم ناخودآگاه فکر میکند: "آنهایی که خیلین یعنی حق باهاشون است. اگر حرفشون درست نبود، اینقدر نمیشدند." این یک چیز ناخودآگاه اشتباه است در وجود ما و فکر میکنیم آنی که طرفدار ندارد و غریب است و تنهاست، اگر حرفش حق بود اینقدر تنها نمیشد. دارک، کاملاً برعکس است. اصلاً مشتری حق کم است. اصلاً قرآن تعبیر عجیبی دارد، میگوید: «ولکن اکثرکم للحق کارهون.» اکثریت مردم از حق بدشان میآید. خیلی عجیب است آقا! "حق را که همه دوست دارند." نه، حقی که به خودش برسد را دوست دارد. حقی که قرار است روی خودش پا بگذارد را دوست ندارد. بله، عدالت خیلی خوب است چون اگر نان را عادلانه تقسیم کنند، یک تکه هم سهم من میشود، آخ جون عدالت! آخ فدای عدالت! تقوا چی؟ "تقوا اگر از توش نان نصیب من میشود، خیلی خوب است." نه، یک جایی باید نانت را هم بدهی! خمس اینها یعنی چی؟ "راه ندارد این را بپیچانیم؟ به ما که اصلاً خمس تعلق نمیگیرد، خلاص." همانی که آن را گفته، این را گفتهها! حواست است! از آن را گفته، این را هم گفته، قبول. "سهم خودم را بگذرم." میگوید: "اکثراً از حق بدشان میآید، کراهت دارند."
راز مظلومیت اولیای خدا و ائمه و اهل بیت و امیرالمؤمنین این است. چرا امیرالمؤمنین تنها میشود؟ آقا! شما ببین ویژگیهایی که در امیرالمؤمنین، بنده یک وقت توی سخنرانی مفصل عرض کردم. آقا! یکی باشد که به شما بگوید: "هر سؤالی از هر جای عالم داری از من بپرس، جواب میدهم." الان یک نفر یک جایی یک جای کره زمین باشد بگوید: "هر کی از هرجا سؤال دارد بپرسد، من جواب میدهم." و جوابی بدهد که طرفش قانع بشود. خداییاش مردم یعنی شما از شیمی بپرسی با ادبیات شیمیدان جواب تو را بدهد، از فیزیک بپرسی با ادبیات فیزیک جواب تو را بدهد، زمینشناسی بگویی با خود اسناد و منابع زمینشناسی جواب تو را بدهد. و پرستیدنش، گرفتند، کشتندش. چرا؟ چون بر محور حق بود. «علی مع الحق و الحق مع علی.» و قرآن فرمود: "اکثرتون از حق بدتان میآید." حق طرفدار ندارد، حق خواهان ندارد. بله، تا وقتی که از آسمان و زمین و اینور و آنور میگفت همه خوششان میآمد. داستانهای قدیم میگفت، خوششان میآمد. میفهمید. "خب، بریم جنگ پا منبر بودن." شلوغ هم بودهها! "موسی چه کار کرد؟ یوشع چه کار کرد؟ فلان مورچه و فلان جای زمین چه کار میکند؟" به به! "چقدر قشنگ! آقا، وقت ناهار است، ما بریم خانه." "اینو دیگر نیستید! من چه کارتان کنم؟" زمستانها میگویید سرد است، تابستانها میگویید گرم است. بعد تو «نهج البلاغه» دارد که فرمود: "ای کاش هیچ وقت نمیدیدمت." به مردم کوفه تعبیر عجیبی. مظلومیت. چرا؟ چون حق میگوید. باطل طرفدار دارد. آدم میبیند یک مشت اراذل و اوباشند؛ ولی چون حرفی که میزنند، دعوتی که میکنند باطل است، و باطل شیرین است. آدم حالش هم از اینها به هم میخوردها! دو زار هم اینها نمیارزندها! آدمهای گله گوسفند داشته باشد، سگ گلهاش را دست اینها نمیدهد. با هم زیادندها! روحشان، روحیهشان با همدیگر اینجوری زیاد است ها! تو این خاطراتی که از همدیگر میگویند علوم میدهند، اگر نگاه کنید جبهه کفار، جبهه طاغوت، سایه همدیگر را با تیر میزنند، متنفرند از هم؛ ولی یک جای خوب پشت همدیگر را میگیرند. چرا؟ برای اینکه زده جلو برود یک باطلی را. باطل هم برای نفس جذاب است. پیغمبر فرمود: «الحق مرٌ ثقیلٌ و الباطل حلوانٌ خفیفٌ.» این روایت را بگویید این عقبه ذهنی به ابوذر فرمان، فرمود حق تلخ و سنگین است. باطل شیرین و سبک است، وزن راحت است. حق پدر آدم را در میآورد. [حرف] حق اینجوری است. [حرف] باطل حرف مفتی است دیگر.
برعکس شد. ما فکر میکنیم که اگر خوب بود زیاد میآمدند. چه مغازهای اگر جنسش خوب بود زیاد شلوغ میشد. ما هر جا میرویم پرفروش است، میگوییم حتماً خوب است دیگر که پرفروش است. فریب داده که پرفروش شده. دلیل ندارد که اگر پرفروش است خوب باشد. ظاهر و باطن یک وقتهایی با همدیگر نمیخورد. اینجا به ما گفتند آقا، باطنش این است، قبول کنیم چرب است، شیرین است؛ ولی جهنم است. سخت است پذیرفتنش. اینجا نخوردن گرسنگی است؛ ولی بهشت است. سخت است باورش. یک کسایی تو دنیا جیبهای پر پر زور، قدرتمند میزنند، میکشند، میبرند. آدم تسلیم یک فیلمی تازگی دیدم از صدام خدا عذابش را بیشتر کند. حزب بعث رأیگیری کرده بودند مثل که شش نفر مخالف صدام بودند. بعد از رئیس شدنش حزب بعث جمع شدند، این شش نفر، سیگار برگی هم دارد میکشد با یک تبختر و غروری اسم اینها را اعلام میکند. تو جلسه پا میشوم، با پای خودشون میروند بیرون، همان پشت جوخه اعدام [پشت] یکیشون را میکشد. بعد این جماعت آنجا همه ترسیدند. "خیلی خوشحالیم تو رئیس شدی، ما را نکشی یک وقت."
حالا صدام الان کجاست؟ به همین ظاهرش کجاست؟ باطنش که خدا میداند. من یکم از عاقبت یزید و عبیدالله میخواهم امشب برایتان بگویم اگر حوصله چند تا چیز جالب میخواهم بگویم، یکم حوصله کنید و بعد بریم تو روضه. چند دقیقهای در مورد یزید. ظاهر یزید خب خیلی جذاب بود. یک شاعر قرتی، همش تو رقص و بزن بکوب و عرق و سگبازی تو استخر. خیلی جنس ظاهریش جور بود یزید، حالا باطنش را که همه میدانیم جهنمش چطور است. عاقبتش جالب است. چند تا چیز در مورد یزید برایتان بگویم. سال ۶۴ به درک واصل شد که میشود سه سال بعد عاشورا در ربیعالاول. این را داشته باشید چون تو روضه کارش دارم. گفتند که اخبار الدول و آثار العول. اینایی که میگویند همش منابع اهل سنت است. یعنی خودشان گفتند در مورد یزید در جلد دو، صفحه چهارده میگوید که حالا کیفیت از دنیا رفتنش را عرض میکنم که چطور مرد. میگوید که تو باغ بود، اصلاً مشغول کیف و حال بود یزید که به درک واصل شد و آوردنش دمشق، که دمشق، البته درسته برادرش خالد بهش نماز میت خواند و دفن شد به مقبره باب صغیر سوریه. رفتند، رفتند دیدند در باب صغیر دفنش کردند. تعبیر این کتاب که مال همان قرنهای مثلاً سه و چهار و اینها است. تعبیر کتاب: "الان مزبلة همون اولاست." میگوید: "قبرش الان زبالهدان است قبر یزید." نه الان نه، یعنی قرن پانزده، دوازده قرن پیش. حالا داستانی دارد، داستانش هم جالب است. خدایا! یک وقتایی تو ظاهر هم یک چیزایی را میفهماند به بعضیها که آقا داستان بفهمی حالیتون بشود، شیر فهم بشین، قضیه چیست.
حالا قضیه چیست؟ اول بگویم که گفتند «سکِرَ یزید فقام یَرقُص». «سیر و اعلام النبلاء» اینها همش منابع اهل سنت است. از محمد بن احمد بن مسعود میگوید: "اینقدر خورده بود، مست و پا شده بود، میرقصید «فسقط»." از شدت مستی با کله خورد زمین. «فانشق و بدا دماغه». همچین کله سفت خورد زمین، کله از وسط شکافت، مغزش معلوم شد. اینجور یزید را هم گفتند. "تمام شب را مست بود. «قام یَرقُص»، کل مغزش پخش شد روی زمین." ابن کثیر در «البدایه» میگوید که دلیلش این بود که این میمونش، رو دوشش بود. با میمونش میرقصید، میمونش گاز گرفت افتاد و به درک واصل شد. و گفتم وقتی هم که مرد، «کانَه هوَ مُتْلِی بِقَار». انگار صورتش را با قیر کیسه کشیدند. تمام صورت سیاه. کثافت از این چهره میبارید. سیاهی صورت، انگار قیر مالیده بودند به قیافه اش.
این داستان را بشنویم جالبه. میگوید که «أنساب الأشراف» میگوید در جلد چهار، صفحه ۱۴۴، عبدالله بن علی بنی عباس که به حکومت رسیدند، خب خیلی نبود دیگر. بعد بنی امیه، بنی عباس آمدند. همان اولای بنی عباس دوران مسلم خراسانی میشود. حالا مثلاً فرض بفرمایید که شاید تقریباً میشود گفت یک قرن بعد تقریباً یک قرن. میگوید که: "اول امان داد به بنی امیه، بعد دیگر کار به قتل و اینها کشید و درگیر شدیم با بنی امیه." رسیدند به سوریه و دمشق. "امر به نبش قبر معاویه." کار خدا. دشمنها را به جان هم میاندازد حقیقتی را برای مؤمنین معلوم کند. دستور داد که بروند قبر معاویه را در بیاورند. معاویه و یزید و عبدالملک بن مروان. خدا عذاب هر سه تاشون را بیشتر کند. «فما وَجَدَ مِن معاویه الا خَطَّتٌ اثر». دشمنی که با همدیگر، قبر معاویه را باز کنید. قبر معاویه را باز کردند، یک نخ سیاه فقط ماند از جسد معاویه. یک تکه خط فقط ماند. یزید بن معاویه، قبر یزید را هم باز کردند. «فَوَجَدَ مِن یزید سَلَابیاتٌ ورجله». یک چند تا تکه استخوان کوچولو از پایش مانده بود یزید تو قبرش. و «وَجَدَ مِن عبدالملک بن مروان بعضُ وشؤون رأسِهِ». از عبدالملک بن مروان هم یک چیزایی از سر، مو و اینها تو قبرش ماند. حالا چه کار کرد؟ «جمعَ أمّا وَجَدَ فی القبور». گفت: "هر چی تو این قبرها بود برداریم بیاریم، «فحَرَقَه»." همه آنها را آتش زد. عاقبت دنیایی یزید بعد ۱۰۰ سال تقریباً دیگر. حالا بعدش چیست؟ همینجاش هم چیزی گیرت نیامد بدبخت.
نفر دوم را بگویم و که کمتر حق این لاشخور بزرگوار. دیدم که خب سوء تفاهم میشود. عبیدالله بن زیاد (خدا عذاب عبیدالله را بیشتر کند). نمیدانید، اگر میدانید نمیدانید عبیدالله هم میهن ماست. از طریق مادر ایرانی است. عبیدالله بن زیاد، مادرش ایرانی بوده و آتشپرست بوده. مادرش هم بسیار کثیف هم بوده. یک فاحشه درجه یک. لقبش هم ابوحفص بوده. سال ۳۳ یا ۳۹. خیلی عجایب در مورد عبیدالله گفتند. عبیدالله چند سالش بود امام حسین را کشت؟ کی میداند؟ چقدر اختلاف شد بین علما. ۲۸ سالش بود. ۲۸ سالش بوده. ۲۲ سالش بود که والی بصره. اعجوبهای بود در سیاستمداری. و گفتند خیلی هم خوشگل بوده. «کان حسن السوره». خیلی خوشگل نشان داده بود مختار. "خوشگل باشه؟" «کان حسن السورة و قبیح السریره». هر چی باطنش زشت بود صورتش خوشگل بود. خیلی هم سیاستمدار بود، مغز سیاست بود. اعجوبه بود تو سیاستمدار. خدا عذابش را بیشتر کند. سیاسی به مفهوم رسمی، هوش سیاسیش خیلی بالا. دیگر جنایات عجیب و غریبی کرد بعد واقعه عاشورا.
میخواهم این تکهاش را بگویم. ببینید ظاهر آمد بالا منبر. شب اولی که پیروز شد. تو جلسه قبلی ما روایتش را خواندیم. شام غریبان رفت تو مسجد کوفه بالا منبر گفت: "دیدین خدا چه شکلی حق و ظاهر کرد و اهل حق را پیروز کرد و چه جور خدا کذاب ابن کذاب را رسوا کرد." جماعت نادان هم میگفتند: "راست میگوید دیگر! مگر بر حق بود، اینجور کشته نمیشد. این هم اگر ناحق بود، اینطور پیروز نمیشد." بعد از آن اینها را داشته باشید. نکات مهمی است و کمتر شنیدید و کمتر گفتهام. ما اصلاً نگفتهایم. ما بنده خودم اولین بار است دارم میگویم. همانجا بعد از شهادت امام حسین ۴۵۰۰ تا شیعه را در کوفه فرستاد زندان. ۴۵۰۰ زندانی کرد. قلع و قمع کرد همه را از دم. کسی نطقی نمیتوانست بکشد. نطق کسی نمیتوانست بکشد. خوب عبیدالله چه روزی کشته شد؟ کی میداند؟ نکات قشنگ تاریخی. یادگاری داشته باشید. چه سالی کشته شد؟ سال ۶۷. بعضی گفتند ۶۶. بعضی گفتند ۶۷. ظاهراً ۶۷ درست است. میشود چند سال بعد کربلا؟ شش سال. چه روزی کشته شد؟ روز عاشورا. شش تا عاشورا بعد امام حسین کشته شد. دقیقاً روز عاشورا کشتنش. «نفس اليوم الّذي استُشهِدَ فيهِ الإمامُ الحسينُ عليه السلام». دقیقاً همان روزی که امام حسین کشته شد.
قضیه کشته شدنش هم این بود که ابراهیم بن مالک که البته ایشان هم آخر دچار مشکلاتی شد. تو فیلم دیگر نشان نداد. نشد کلاً. خیلی چیزهایی که به درد ما میخورده و مهم بوده فیلم نشان نداده. بعضی چهرهها را همینجور نصف نیمه نگه میداشتند برای ما. حالا دو سه تایش را واستون بگویم. امشب ابراهیم مالک یکم کشید آن ور سمت بنی زبیر و اینها. از مختار و اینها جدا شد. این کاری هم که کرد خب کار درستی نبود؛ ولی به هر حال خدا اراده کرده بود که این بلا سر عبیدالله بیاید. در جنگی که اینها داشتند نزدیک موصل، که خب اینها تو فیلم نشان داد. میگویند عبیدالله خیلی هم ترسو بود. خیلی ترسو بود. مثل چی میترسید. تو آن جنگ اینها دیگر درگیر شدند و ابراهیم دستش رسید به عبیدالله. سرش را جدا کرد برای مختار فرستاد. وایستادند شب جسد را دلار، آتش زدند که یک مهران غلامی داشت عبیدالله. آنجا بود. این صحنه را که دید قسم خورد تا آخر عمر دیگر من گوشت نمیخورم. "این آقای جون را دیدم اینجور آتشش زدند، کبابش کردند. من دیگر کباب از گلویم پایین نمیرود." بعد یک چند تا از عبیدالله برایتان بگویم.
میگوید که این داستان سر عبیدالله نکات عجیب یک ناتوی تاریخی خیلی عبرتآمیز. خوب سرش را فرستادند برای مختار. کی فرستادم؟ موقع غذا بود. گفتند که جماعتی که بودم آنجا ترمذی نقل میکند در «سنن ترمذی». منابع درجه یک اهل سنت اینها را گفته. گفتند که: «نُزِلَتْ فی المسجد فِی رِحَبَة». اول آوردن تو مسجد گذاشتن تو حیاط مسجد. یک جماعتی وایستاده بودن. یکهو جیغ کشیدن: "آمد! آمد!" گفتن: "چی شده؟" "گفتن یک مار گندهای آمد، همه فرار کردن. «دخَلَتْ فی مِن خُرِ عبیدالله»." مار آمد رفت تو دماغهای عبیدالله، از این دماغ میرود، از آن دماغ میآید پایین. سه بار گفتند این مار هی آمد و رفت. بعداً هم که سر را فرستادم مدینه این اتفاق افتاد. فرستادن که عرض میگویم.
داستانش این بود، ابراهیم فرستاد سر را برای مختار. مختار داشت غذا میخورد. خیلی این تکهاش را بنده خوشم میآید. خیلی هم حسرت خوردم چرا این تکه را تو فیلم نیاورده بودند. جاهایی بوده که سفارش حزباللهی بودن مختار. البته کارش شاید خیلی خوب نبوده؛ ولی آدم کیف میکند از این انقلابیگری مختار. میگوید که مختار داشت غذا میخورد، سر را انداختند جلویش. از عجایب تاریخ این است که وقتی که سر اباعبدالله را برای عبید آوردند آن موقع هم وقتی بود که عبیدالله داشت غذا میخورد. که امام سجاد از خدا خواستند که: "منم وقتی دارم غذا میخورم سر عبیدالله را برای من بیاورند." دعا کردن امام سجاد! و تو سپر آوردن سر مبارک اباعبدالله را جلوی عبیدالله انداختن. سر عبید را هم تو سپر آوردن جلوی مختار. عجایب تاریخ است اینها.
میگوید که مختار این را دید، گفت: «الحمدلله رب العالمین». بعد این جمله را گفت. گفت که: "سر ابا عبدالله را موقع غذا آوردند برای عبیدالله و «أوتیتُ بِ رأسِ ابنِ زیادِ» منم موقع غذا سرش را آوردند." که آنجا میگویند دیدیم یک مار سفیدی آمد رفت تو سر عبیدالله. تو بینیش، تو گوشش و اینها. مختار نشست غذایش را خورد. غذایش که تمام شد، این تکهاش خیلی قشنگ است. میگوید: «قامَ فَوَطِأَ بِنِعْلِهِ علی وجهه النجس». فدای مختار بشوم به خاطر همین یک کارش. میگوید: "آمد پا شد هی با کفشش رو صورت عبیدالله." تو، شاید کار خوبی هم نبوده، نمیدانم؛ ولی ماها که جگرمان حال آمد از این کار. انشاءالله دل حضرت زهرا را هم که دارد که دل اهل بیت را شاد کرد، مختار. با کفشش هی لگد کرد کف این صورت عبیدالله را. گفتش که: «ثم رماه بها الی مولاه». پرت کرد برای غلامش. گفت: "«اغْتَسِلْها»." شست.
«فَإِنَّها وَضَعْتُ عَلَی وَجهِ نَجِس کافِر». گفت: "این کفشم را ببر بشور، خورده به صورت نجس کافری." بعد فرستادن سر برای امام سجاد (علیه السلام). که وقتی وارد شد، حالا عرض میکنم چه چیزهایی شد که دیگر باید روضه بشویم. تا آوردن، حضرت گفتند که: "من قبلاً خواسته بودم، خدایا! من نمیرم تا اینکه سر عبیدالله را ببینم که میآید." و فرمود، رفت سجده امام سجاد. «فَخَرَّ ساجدًا». موقع غذاشون هم بود. رفتن سجده. گفتن: «الحمدلله الذی ادرک لی صاری». "خدایا شکرت که انتقام ما را از دشمنمان [گرفتی]." و "جَزَا الله المختار خیرا." خدا به مختار خیر بدهد. خوش به حال مختار که دعای امام سجاد اینجوری پشتش بود. و گفتند که آن کسی که فرستاده مختار بود بهش گفتند که: "وقتی خواستی بری، برو دم خونه امام سجاد وایسا. وقتی دیدی در را وا کردند، مردم آمدند تو، بدون که فضا خوب است، وقت، وقت غذا است. آن موقع برو تو." میگوید: "آمدم و درها باز شد و برای تمام آمدیم تو." داد زدم، گفتم: "یا اهل بیت النبوة و معدن الرسالة و مهبط الملائکه و منزل الوحی، انا رسول المختار. من فرستاده مختارم. معی راس عبیدالله بن زیاد. سر عبیدالله را آوردم." اینجاش دیگر از اینجاش دیگر روضههایش آرامآرام شروع میشود. میگوید: «فَلم تَبْقَ فی شيءٍ مِن دور بنی هاشمٍ امرأةٌ إلا سَرَّتْ». میگوید: "همه زنهای بنی هاشم از اتاقها ریختند بیرون. شروع کردن شیون کشیدن و داد زدن و گریه کردن."
میگوید که من آمدم تو محضر امام سجاد سر را گذاشتم. «فلمّا رآه علی بن الحسین قال أَبْعَدَهُ اللهُ إلی النار». امام سجاد سر را که دیدند فرمودند: "خدا دورش کنه به آتیش." میگوید که دیگر داشته باشید از اینجا روضهها آرامآرام بشنوید. میگوید: "امام سجاد «لم یُرَ لَهُ ضاحِکنٌ یَوْمًا قَط»." از عاشورای ۶۱. حالا اینجاش را که آن تکه را گفتم داشته باشید. مگر سال ۶۴ یزید به درک واصل نشده بود؟ ۶۴ یزید مرده. الان ۶۷. میگوید از عاشورای ۶۱ کسی لبخند امام سجاد را ندیده بود تا این روزی که سر عبیدالله را آوردند. که آنجا لبخندی زد. یک شتر هم حضرت بار میوه داشت که داشتند برایشان میآوردند. فرمود: "آن شتر بار میوه را ببرید عیدانه پخش کنید بین مردم." و چه کار کردند آقا؟ اینجا حاشیه خیلی مهم است. گفتند که: «و امتِشَطَتْ نِساءُ آلِ رسولِ». زنهای این خانواده تا آن روز شانه به سرشان نزده بودند. «إمتَشَطَتْ مُشْطُ شُونَهَ». میگوید وقتی سر عبیدالله را آوردند، تازه این زنها به سر شانه زدند. و «خُذِبَتْ خِضابَ». حنا گرفتند. "فرمود از روز شهادت حسین بن علی زنها شانه نزده بودند موهاشون رو. رنگ نکرده بودن. حنا نگذاشته بودند. سرمه به چشم نکشیده بودند. آرایش نکرده بودند." آن روز که سر عبیدالله آمد، تازه این زن و بچه جمع شدند و یک شادی توشون دیده شد. یک شانهای به سر و صورت زدند. یک چهرهای آراسته کردند به علامت اینکه یک کمی داغ ما آرام نشست. یک تکه دیگر روضه دارد. باشد طلبتان یک شب دیگر که آن شادی خاص اهل [بیت] وقتی بود که سر حرمله را آوردند برای امام سجاد و اهل بیت. "همش هم حضرت از حرمله چه خبر؟ خوب که سر عبیدالله را آوردیم، ولی از حرمله چه خبر؟"
حالا چرا این زن و بچه خوشحال شدند از اینکه سر عبیدالله آمد؟ چرا یک آرامشی پیدا کردند؟ خب خیلی چیزها به ذهن میرسد. خیلی سریع بگویم و خیلی اذیتتان نکنم. خوب باید قاعدتاً خب اولاً که خب سر یزید را نیاوردند برای اهل بیت. خب این یک دلیلش است. یک آرامشی پیدا کردند وقتی سر عبیدالله آمد و یک دلایل دیگری هم دارد. عبیدالله خیلی آتش زد به دل این زن و بچه و خیلی اذیت کرد این خانواده را. چند تا کارش به هر حال خیلی آتش زد دل این زن و بچه را. یکیش این بود که اینها را تو زندان در کوفه جا دادند. یک زندانی را آماده کردند تا نامهنگاری کنند به دمشق. ببینند یزید چه حکمی میکند در مورد این زن و بچه. یک جایی هم بود که سقف نیمهخراب، دیوار نیمهخرابی داشت. این زن و بچه را آنجا جا دادند. با ترس و لرز این زن و بچه گفته بودند: "هر وقت شنیدید از پشت در صدای الله اکبر میآید، بدونید داریم میآییم سر از تنتون جدا کنیم." چه استرسی داشتند این زن و بچه توی این خرابهای که ساکن بودند.
یک عبارت بگویم. این را هم نشنیدید. خیلی اینها جگر آدم را آتش میزند. میگوید وقتی که این را سید در «لهوف» نقل میکند، میگوید که وقتی که این زن و بچه را جا دادند در زندان کوفه، زینب یک درخواستی کرد. خیلی تعبیر عجیبی است این. حیف که وقت نیست توضیح بدهم. و البته بهتر که وقت نیست توضیح بدهم. همان بهتر که نفهمیم چی بوده. زینب کبری وقتی تو زندان کوفه انداختند، یک درخواستی کرد. فرمود: «لَا یَدْخُلْ عَلَیْنَا عَرَبِیَةٌ إِلَّا أُمُّ وَلَدٍ أَوْ مَمْلُوکَةٍ». فرمود: "تو این زندان اگر کسی را خواستید بیندازید، سعی کنین زن عرب نباشد. هر کی میآید کنیز باشد." آخرش را بگویم. فرمود: «فَإِنَّهُنَّ سُبِیْنَ کَمَا سُبِیْنَا». "آخه نه اینکه ما اسیریم، آنها مثل ما اسیرند. هر کی میآید اسیر باشد. غیر اسیر توی این زندان نیندازید." احتمالاً منظورشون این است که لااقل این بچهها این چند روز کنار اینها تحقیر نشوند. این نوههای پیغمبر تو زندان کنار مجرمین نباشند. این یکیش بود. با چه زشتی به این زن و بچه غذا میدادند! پرت میکردند برای اینها که دیگر حالا نمیخواهم وارد آن بخشها بشوم که تحقیر میکردند اینها را تو زندان.
من روضهام را با این عبارت تمام کنم. به نظر بنده میرسد جدای از اینکه به هر حال عبیدالله فرمانده سپاه دشمن بود در کربلا و همه به دستور عبیدالله جنگیدند با امام حسین و کشتند و همه اینها به دستور... قطعاً به همین دلیل باید اهل بیت خوشحال بشوند از کشته شدن عبیدالله؛ ولی احتمال میدهم یک چیز خاصی هم خیلی دخیل بود. وقتی این سر را دیدند، زن و بچه شانه زدند به سر و صورت. احساس بنده این است که این قضیه بود. شاید یاد آن روزی افتادند که تو مجلس عبیدالله این سر بریده را گذاشتن روبروی عبیدالله؛ ولی اینجا امام سجاد فقط سجده شکر کرد. مار آمد، سر عبیدالله را نکتبش را نشان داد. چقدر این خانواده کریماند! چقدر اینها بزرگاند! انتقام نگرفت امام سجاد. سر عبیدالله را دید. صحنه مجلس عبیدالله یادش بود؛ ولی انتقام نگرفت. این زن و بچه شاید از اینجا شاد شدند وقتی که سر اباعبدالله را روبروی عبیدالله گذاشتند. گفتند دیدیم یک چوبدستی دست عبیدالله بود، هی شروع کرد به این دندان [مبارک] کوبیدن.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعل الله آخر العهد منی لزیارتک.
در حال بارگذاری نظرات...