* تقابل دو تفکر در قرآن؛ نفس مطمئه و نفس طاغیه
* نفس مطمئنه؛ حکومت هفت اقلیم در ازای ظلم به یک مورچه؛ هرگز!
* نفس مطمئنه؛ ایثار غذای افطار به اسیر
* نفس مطمئنه؛ انفاق به خاطر ترس از خدا
* انسانِ همهکاره یا خدای همهکاره؟!
* نفس مطمئنه؛ حتی خودم هم مالِ خدا هستم
* نفس طاغیه؛ باید مالِ من باشه، حق منه!
* دقت عجیب طلبههای یک مدرسه در امور مالی
* ترس از حساب الهی؛ ملاک تشخیص طغیان و اطمینان
* کرونا؛ نتیجه طبیعی تفکر طغیانگرانه
* ترور همسر پیامبر صلاللهعلیهوآله؛ رفتارِ اهل طغیان با یکدیگر!
* امیرالمومنین علی علیهالسلام؛ از دست دادن حکومت به خاطر صداقت!
* لا انسَی بناتِ رسولِ الله...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
آیات بسیاری از قرآن کریم و در فرهنگ قرآن کریم، دو جور آدم میبینیم که حالا گاهی از آن تعبیر میکنیم به انسانهای مؤمن و انسانهای کافر. تعابیر دیگری هم میشود برای این دو گروه به کار برد. یکی دیگر از این تعابیری که در مورد این دو گروه میشود گفت، انسانهای اهل طغیان و اهل اطمینان، نفس مطمئنه. نفس مطمئنه کسی است که باور دارد خدا را، باطن عالم را، ملکوت را، حقایق این هستی را. در برابر آن، کسی است که باور نکرده، سر نسپرده، تن نداده به خدای متعال و به حقایق این عالم؛ طغیان کرده و سرکشی کرده.
دو جور آدم داریم؛ یا نفس مطمئنه میشوند یا نفس طاغیه و طغیانگر. اینها دو جور نگاه به زندگی و هستی دارند. همه آدمها دنبال چیزهایی هستند که خوب میدانند و خیر میدانند. آدمیزاد همیشه در پی آن چیزی است که احساس میکند به دردش میخورد، برایش مفید است و نیازش را تأمین میکند؛ ولی این دو گروه در این مسئله با هم تفاوت دارند، درکشان با همدیگر تفاوت دارد. آدمهایی که اهل اطمیناناند، مؤمناند، خداباورند، یک درکی از خوبیها دارند؛ و آدمهایی که اهل طغیاناند، یک درک دیگری از خوبیها دارند.
یک کسی ریاست و قدرت را به هر قیمتی خوب میداند؛ میشود یزید، میشود معاویه. یک کسی نه، ضابطمند رفتار میکند، برایش ریاست هدف نیست، ابزار و وسیله است؛ میشود امیرالمؤمنین، میشود امام حسن، میشود امام حسین. دست از پا خطا نمیکند، همه چیز را فدای رسیدن به ریاست نمیکند. خب، اینها دو تا نگاه دارند به زندگی، به این عالم. ریشه دقیق این دو تا نگاه هم برمیگردد به نگاه ظاهربین و باطنبین این دو گروه.
آن کسی که اهل طغیان است، فقط زندگی را در حد همین ظواهر میبیند، همین مسائل ظاهری. آنی که خداباور است، نفس مطمئن است، باور دارد که بیش از این دنیا، بیش از این زندگی، خبرهایی در باطن این عالم، ملکوت این عالم وجود دارد. این یکی حاضر است همه را بکشد، حتی بچه خودش را، تا یک روز بیشتر حکومت کند. همان حرفی که هارونالرشید ملعون، که در این شهر دفن است (میدانید دیگر، قبر هارون در مشهد است، خدا عذابش را بیشتر کند)، به مأمون گفت: «تو هم اگر چشم داشته باشی به حکومت من، آن کاسه سری که چشمهایت توشه، آن از جا میکند. اگر ببینم تو میخواهی جای من بنشینی، سر تو را هم میبرم.» چون مأمون پرسید که تو چرا اینقدر به موسی بن جعفر احترام میکنی و از این طرف میگویی که این نوهی پیغمبر، معدن علم و فلان است... گفت: «اینها خانوادهای هستند که تو نمیدانی کین و چین و اینها.» گفت: «خب پس چرا حکومت را به او واگذار نمیکنی؟» گفت: «دیگر الملک عقیم. ریاست داستانش فرق میکند. تو هم چشم داشته باشی به ریاست، سر تو از تن جدا میکنم.» این میشود نگاه هارونی به ریاست، این میشود نگاه طاغوتی به ریاست.
یک نگاه هم نگاه امیرالمؤمنین است. فرمود: «اگر همه اقلیم سبعه، هفت اقلیم این عالم، هفت عالم را، از زمین تا عرش، همه را لو اعطیت الاقالیم السبعه، همه این هفت اقلیم را به من بدهند و بگویند این مورچهای که دارد میرود، این دانهی جو را از دهانش بگیر به ظلم.» فرمود: «این کار را نمیکند، به یک مورچه ظلم نمیکند.» مورچهای که دارد یک دانهی جو با خودش میبرد. چرا؟ برای اینکه میداند در باطن عالم چه غوغایی میشود، میداند کسی که ظلم میکند نتیجهاش چیست، میداند با کی طرف است، طرف حسابش کیست، از باطن عالم خبر دارد، میداند چه خبر است. هم از عذاب باطن عالم خبر دارد که اینجا نمیگیرد این دانه را از دهان مورچه، هم از رحمت باطن عالم خبر دارد. لقمه خودش را دم افطار، سه روز روزه بوده، میدهد به یتیم و سائل و حالا مسکین و اسیر. چرا؟ چون میداند باطن عالم چه خبر است، نگاهش به این ظاهر نیست.
آنی که ظاهر را نگاه میکند، میگوید: «عه، من گشنهام. این لقمه را بدهم به او؟» تازه میدانید یکی از این سه گروهی که بهش انفاق کردند، روز سوم هم انفاق کردند، وَیُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَی حُبِّهِ مِسْکِینًا وَیَتِیمًا وَأَسِیرًا ادامهاش را شما بگویید: اسیر. اسیر یعنی چه آقا؟ اسیر یعنی کی؟ کی میشود اسیر؟ اسیر آنی است که آمده توی میدان مبارزه با مسلمین، جنگیده، وسط میدان مبارزه دستگیرش کردند، نه در خانهاش. وسط میدان مبارزه دستگیرش کردند، آمده بوده برای کشتن شما. فرمانده لشکر مسلمین کی بود آقا؟ بفرمایید امیرالمؤمنین. فرمانده امیرالمؤمنین بود دیگر. فرماندهای که این طرف، آن طرف، این طرف، آن طرف... یعنی این شخص آن طرف، در لشکر مقابل. این آقایی که الان اسیر است، در لشکر مقابل یک روزی ایستاده بود روبروی لشکری که من فرمانده آن هستم، ایستاده بود بکشد. خب طبعاً وقتی ایستاده بکشد، برایش مهم این است که در این لشکری که دارد با آنها مبارزه میکند، مطلوب کیست، فرمانده را بکشد. یعنی کسی که به خون من تشنه بوده.
بله آقا، معلوم است کسی که یک روزی در لشکر مقابل من ایستاده، تیغ کشیده، به خون من تشنه بوده، زده آمده جلو که من را بکشد، حالا اسیر شده. ما سه روز روزهایم با کمترین امکانات افطار کردیم. امروز دیگر همین یک مقدار نان بوده، نمک بوده، هرچی بوده، یا آب بوده، ظاهراً همین یک مقدار مانده دم افطار، اسیر آمده. روز سوم. روز اول کی آمده؟ بله، مسکین آمده. روز دوم کی آمده؟ یتیم آمده. روز سوم کی آمده؟ اسیر آمده. این دیگر اصلاً از حد ما خارج است، چون قرآن فقط یتیم و مسکین را گفته. میفرماید که: کَلَّا بَل لَّا تُکْرِمُونَ الْيَتِيمَ وَلَا تَحَاضُّونَ عَلَى طَعَامِ الْمِسْكِينِ. میگوید نه، شماها به درد نمیخورید. شما نه به یتیم میرسید، نه به مسکین. دیگر حرف از اسیر نزد. اسیر دیگر مال امیرالمؤمنین و اهل بیت است.
به یتیم رسیدگی کنیم، هنر کردیم. آن هم رسیدگی کردن به اسیر کجا؟ ایثار برای اسیر کجا؟ لقمه خودم را بدهم به اسیر، این تا دیروز آمده بود ما را بکشد. هر کی باشد چه میگوید؟ میگوید: «برو کوفت بخور، فلان فلانشده. آمده اینجا غذای ما را میخواهد بگیرد؟ ندارم آقا، برو.» روز سوم، غذای خود او، غذای اختصاصی خود او، نان شبش را میدهد به اسیر. بعد میگوید: «لَا نُرِيدُ مِنكُمْ جَزَاءً وَلَا شُكُورًا.» ما از تو هیچی، نه پاداش میخواهیم، نه حتی تشکر میخواهیم. تشکر هم ازت نمیخواهم. ما باشیم میگوییم که آقای اسیر، یادت که نرفته تو جنگ آمده بودی ما را بکشی؟ همین، یادت است؟ خب برو. إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ. «برای خدا اطعام میکنیم. إِنَّا نَخَافُ مِن رَّبِّنَا يَوْمًا عَبُوسًا قَمْطَرِيرًا.» چقدر آیات زیبایی است در سورهی مبارکه انسان. «این هم که انفاق میکنیم به خاطر خدا انفاق میکنیم، چون میترسیم پس فردا خدا به ما با چهره عبوس تشر بزند که چرا اینجا رسیدگی نکردید؟»
خب، ببین، این باور به باطن عالم، به ملکوت عالم، ثمرهاش میشود این. یکی به اسیر اطعام میکند، یکی حاضر نیست یک دانه را از دهان مورچه بگیرد. یکی به بچه خودش رحم نمیکند، سر به تن بچه نمیگذارد اگر چشم داشته باشد به این جایگاه. اینها به چه برمیگردد؟ به دو تا نگاه برمیگردد؛ زندگی را چه شکلی معنا میکنند، عالم را چه شکلی میبیند این دو تا نگاه؟ پس شد نگاه ظاهربین و باطنبین.
این دو تا نگاه هم عمیقتر که بهش بپردازیم، باز این دو تا به یک نکته دیگر میرسد، اصل اصلش، تفاوت این دو تا گروه در چیست آقایان، عزیزان؟ تفاوتشان در این است که آدم را و خدا را چه شکلی تعریف بکنند و رابطهی ما با خدا. در واقع اصل تفاوت این دو تا موجود، این دو نفر... آنی که بچهاش را هم نمیگذارد نگاه چپ بکند به ملکش، با آن کسی که یک دانه را از دهان مورچه نمیگیرد، به این برمیگردد که خدایشان با همدیگر فرق میکند، نگاهشان به خودشان و رابطهشان با خدا فرق میکند با همدیگر. یک تعریف دیگر دارد این، یک تعریف از انسان دارد و رابطهی انسان با خدا، آن یک تعریف دیگر دارد از انسان و رابطهی انسان با خدا. یکیشان انسان را همه کاره میداند، همهی عالم را ملک طلق انسان میداند. «همهاش مال خودمه، برای کیف و حال منه. همهی این عالم خلق شده من عشق کنم، کیف کنم، لذت ببرم.» این میشود منطق فرعون، این میشود منطق هارون، هارونالرشید، این میشود منطق یزید، منطق معاویه.
یکی هم میگوید که آقا، همهی عالم ملک خداست، حتی خودم من هم ملک خدا هستم. امیرالمؤمنین، منطق امام حسین، منطق اهل بیت. به تعبیر قرآنیاش، یک گروه با هر پدیدهای که مواجه میشوند، میگویند: «هذا لی.» این مال خودمه، حقمه، سهممه. این میشود آن گروه طغیانگر. گروه مقابل به هر چیزی که میرسند، میگویند: «إنا لله.» من خودم هم مال خدا هستم. آنی که همه چیز را مال خودش میداند، به خوبیها و خوشیها که میرسد، خب سهم حقش. اگر به ناخوشی هم رسید، جزع و فزع میکند، ظلم میکند، تعدی میکند. دزدیها را ببینید چه وضعی است، روز به روز هم دارد اوضاع بدتر میشود، حق خودمان میدانیم هرچی دستمان برسد دزدی میکنیم. استدلالمان هم این است که میخواست جمع کند مالش را، میخواست جمع کند، میخواست در را قفل کند مثلاً، میخواست نمیدانم فلان. «تقصیر خودش، جلو چشمم بود، ورداشتم.» جلو چشمم اگر نباشد، باز میشکنم، میروم ورمیدارم، سهم خودمه. بعضیها میگویند دیگر، میگویند آقا پولدار نشوید که میروند میگویند که: «ما میرویم حقمون را از اینها میگیریم.» دزدی که میکنند از این محلهای پولدارنشین، میگویند: «حق خودم را گرفتم، سهم منه. این با پول امثال من اینجور پولدار شده، میروم سهم خودم را میگیرم.» یک نگاهش این است.
یکی هم نه، حواسش به همه چی هست. یک وقت ما چند سال پیش، دههی اول محرم تهران بودیم، حجره داشتیم، یکی از مدارس علمیه تهران برای محرم که آنجا برنامه و اینها داشتیم، یک اتاق به ما داده بودند. بعد اتاق استراحت طلبههاست. یکی از این دوستان طلبه گفتش که: «آقا ما اینجا دردسری داریم با این دوستان طلبه.» شما دردسر اینها را ببینید. گفتش که مثلاً طلبه ما ظهر میآید اینجا میخوابد. حالا آن موقع این سکههای پولهای سکهای هم هنوز بود. مثلاً الان نبود که دیگر مفت نمیارزد. گفتش که: «مثلاً اینجا طلبه میآید میخوابد، بیدار میشود، بلند میشود، میبیند که یک سکهی ۵۰ تومانی زیرش افتاده. یک سکه مثلاً ۱۰۰ تومانی، نمیدانم ۱۰۰ تومانی سکه داشت؟ یک سکه مثلاً ۱۰۰ تومانی زیرش افتاده. قبلش که آمده بود چیزی اینجا نیفتاده بود روی زمین، الان که خوابیده بلند میشود میبیند یک سکه است. این سکه را میگذارد روی میز.» میگوییم: «آقا این مال خودت است.» میگوید: «از کجا معلوم؟ قبل تو نبود؟ الان که تو اینجا خوابیدی، تو جیبت هم که سکه بوده قاعدتاً.» میگوید: «نه، من مطمئن نیستم.» بابا ۵۰ تومان، ۱۰۰ تومان، جمع شده بود یک ظرفی پر از این سکهها. میگفت: «این دردسر ماست، ماندیم با این سکهها چه کار کنیم. هر کی اینجا میخوابد از جیبش یک دو تا سکه میافتد. خود او قبول نمیکند.» یک شیشه دیگر هم بود آنجا یادم است مال سنگکی سر کوچه بود، محلهی نظامآباد تهران بود، سر کوچهشان سنگکی بود. آنها یک شیشه هم پر کرده بودند از این سنگهای سنگکی که خرید میکردند طلبهها و سنگ اگر لای سنگک بود میریختند آن تو که همه را میبردند یک جا برمیگرداندند.
این میشود منطق آن کسی که خودش را امانتدار میداند، مالک نمیداند، احساس میکند باید حساب پس بدهد. حالا این بحث حساب خودش یک بحث مفصلی است. کی احساس میکند حساب باید پس بدهد؟ کسی که احساس میکند امانت است. من وقتی مال خودم بود که دیگر حساب نمیخواهم پس بدهم. بله آقا، آدم که نسبت به مال خودش که حساب پس نمیدهد. در سورهی انسان میفرماید که اینها آدم حسابی بودند، درست حسابی بودند، نگاهشان به این بود که ما باید قیامت حساب پس بدهیم، حساب و کتاب داریم. هر جا خدا از اولیای خودش در قرآن تعریف کرده، این را آورده که اولیای من، آدم حسابیها، آدمای به درد بخور، اینهاییاند که از حساب و کتاب قیامت میترسند. يخافون سوءالحساب. آن طیف مقابل هم دقیقاً نکتهشان در همین است. ذلِکَ بِمَا نَسُوا يَوْمَ الْحِسَابِ. یک نکته است، آدمای خوب با آدمهای بد اینجا از هم جدا میشوند. آدم خوبها میدانند حساب و کتاب در پیش است، قرون به قرون حساب میکشند، کلمه به کلمه حساب، حساب میکشند. میپرسند: «اینجا چرا رفتی؟ آنجا چرا نرفتی؟ این حرف را چرا زدی؟ آن حرف را چرا نزدی؟» بنده که آمدم اینجا بالای منبر نشستم، احساس کردم ملک خودم است، حق خودم است، این تریبون خودم است، من صلاحیت داشتم، من مشتری دارم، من پامنبرِی دارم، هرچی دلم بخواهد میگویم، به هیشکی هم به احدی هم حساب کتاب پس نمیدهم. ولی اگر دانستم اینجا امانت است، این منبر منبر رسولالله است، جای پیغمبر است، امام زمان است، از من حساب میکشند، کلمه به کلمه سؤال میکنند. اصلاً حرف زدنم عوض میشود، نگاهم عوض میشود. نکته کلیدیاش اینجاست. آن گروه يَخَافُونَ سُوَ الْحِسَابِ، میترسند از اینکه حساب و کتابشان جور دیگری بشود. این گروه ذَلِكَ بِمَا نَسُوا يُومَ الْحِسَابِ، یادشان رفت حساب و کتاب، قبول ندارند. چرا حساب کتاب را قبول ندارد آقا؟ برای اینکه خودش را مالک میداند. مال خودمه، به کی میخواهم حساب پس بدهم؟ ملک خودمه، دست خودمه، چشم خودمه، پول خودمه، سلامتی خودمه، خوشگلی خودمه، بچهی خودمه، زندگی خودمه، همهاش مال خودمه. هذا لِی. این میشود ریشهی طغیان، میشود ریشهی ظلم، جنایت. آن طیفی که کربلا روبروی امام حسین علیهالسلام ایستادند، در این نقطهی مشترک بودند، باور به حساب و کتاب نداشتند.
لذا امام حسین هم ظهر عاشورا وقتی صدایشان زد، فرمود: «إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دِينٌ وَلَا تَخَافُونَ الْمَعَادَ فَكُونُوا فِي دُنْيَاكُم أَحْرَاراً.» چقدر نکتهی دقیقی است. فرمود: «اگر دین ندارید و اگر از حساب نمیترسید، لااقل آزاده باشید، لااقل به قواعد جنگ پایبند باشید.» آزاده باشید اینجا یعنی همین. نه یعنی اگر دین نداری برو هر غلطی دلت میخواهد بکن، من امام حسین هم تجویز کردم. بعضی سادهلوحها این شکلی تصور میکنند. چرا بهایی شدی؟ میگوید امام حسین شما گفت اگه دین ندارید آزاده باشید. «آزادم.» نه، آن آزادگی اینجا مراد نیست. میگوید: «اگر دین نداری و اگر نمیترسی از حساب و کتاب، لااقل به آن قوانینی که در همهی جنگها مراعات میشود، در زمان جاهلیت مراعات میکردند، پایبند باشید. در زمان جاهلیت هم در محرم کسی را نمیکشتند، جنگ نمیکردند. در زمان جاهلیت هم با زنها جنگ نمیکردند. در زمان جاهلیت هم وقتی زن و بچه کسی همراهش بودند، متعرضش نمیشدند. لااقل آزاده باشید، لااقل همینها را مراعات کنید.» این حرف امام حسین است: «اگر دین ندارید، اگر از حساب نمیترسید.» پس میشود دو تا انسان با دو تا رویکرد. یک رویکرد این است که «من همهکارهام.» الان بهش میگویند نگاه اومانیسمی به زندگی و هستی که نگاه غربی است: «ما همهکارهایم، هر کاری دلمان میخواهد بکنیم، در هر سیارهای، در هر کرهای، در هر بخشی از این عالم، در حیوانات، در انسانها هر کار دلمان میخواهد میکنیم، ملک طلق ماست.»
رسماً میگفتند یکی از اهداف این قضیهی کرونا را، گفتند دیگر، حتماً دیدید و شنیدید، میگفتند که: «ما باید تنظیم جمعیتی بکنیم. پیرمردها و پیرزنها نونخور اضافیاند.» در مملکت ما، در اروپا، میگفتند، در غرب میگفتند، اسنادش موجود است، هنوز. گفتند: «کرونا از این جهت خوب است.» بعضیها مثلاً میگفتند به همین جهت اصلاً کرونا را دستساز میدانند. بعضیها شائبهی دستساز بودن کرونا را بالا میدانند از جهت اینکه اساساً یک ترفندی بود برای اصلاح جمعیتی در غرب. نامش مطرح شده، این که دارم عرض میکنم در اینترنت هست، اگر کمی تحقیق کنید، بگردید، همهی اینها را پیدا میکنید. نگاهشان همین بود. میگفتند که آقا پیرمرد و پیرزنها بیمه الکی از ما میگیرند، خدمات مفتی، هزینهشان برای حاکمیت مملکت زیاد است، فایده هم ندارند. نه در تولید به درد ما میخورند، کارگری برای ما دارند، فقط مصرفکنندهاند. ما مصرفکنندهی خالی در مملکتمان نمیخواهیم، نان اضافی نمیخواهیم. یک ویروس میاندازیم، تنظیم میکنیم پیرمرد پیرزنها را بزند. بقیه را هم زد. بعد در خدماترسانی هم اولویت داشتند، یادتان است اینها را دیگر قشنگ میدیدید. آن ایام میگفتند که مثلاً از فلان سن به بالا ما خدمات نمیدهیم در کرونا، ۷۰ سال به بالا خدمات نمیدهیم یا اگر بدهیم در اولویت ما نیست. «همه را که خدمات دادیم، بعد به اینها میدهیم. بهتر که بمیرند.» ارزش قائل نیست به انسان، به چشم چه نگاه میکند؟ به چشم اینکه چقدر جیب من را پر میکند، منافع من را تأمین میکند، چقدر لذت من را تأمین میکند. هم فلسفهی زندگی برای خودم همین است، هم فلسفهی وجود شماها برای من همین است. «اوه، این را میگوید. میگوید: اصلاً تو یک آدمیزادی به میزانی که برای من لذت داری، خاصیت داری، نفع مادی داری، ارزش داری. نداشتی، من برای چه سوبسید بدهم، حمایت کنم، خرجت را بدهم، مالیات بدهم، چه میدانم، بیمه به تو بدهم؟ دلیل ندارد.» آدم را این شکلی تعریف میکنند، انسان را این شکلی میبینند. تا وقتی فایدهی داری، آن هم فایده برای من. نه فایده برای جامعه، برای مملکت. «برای من چی نصیب من میشود؟ میخواهمت، طرفدارتم. هر وقت دیدم دیگر فایدهای نداری، میفروشمَت، میکُشَمت.» در این زمینه حرف زیاد است.
من چند نکته عرض کنم و آیاتی از قرآن میخواستم بخوانم که حالا ان شاء الله باشد فردا شب. منطق یزید، منطق معاویه دقیقاً همین بود. عجایبی در تاریخ از اینها نقل شد. خیلی نمیتوانم باز بگویم برایتان. اینها زد و بندهای پشت پرده داشتند. معاویه اشارهای فقط میکنم، آنهایی که علاقه دارند بروند تحقیق کنند، موضوع عجیب و غریبی است. از یکی از همسران پیغمبر که اسم نمیآورم، تا جایی که توانست سوءاستفادهی تبلیغاتی کرد. چرا؟ برای اینکه آن خانم علیه امیرالمؤمنین بود و خودش یک جنگ هم راه انداخته بود علیه امیرالمؤمنین. تا توانست سوءاستفادهی تبلیغاتی کردند که این امیرالمؤمنین بود و تشنهی کشتنشان و مظلومانه کشتنشان و پیراهن عثمان هم که دست گرفت در جنگ صفین. حالا بماند که پشت پردهی اینها روابطشان با عثمان چطور بود و نظرشان چی بود و حرف و حدیثهایی که پشت پرده داشتند، بماند. آن زن پیغمبر که شماها اسمش را البته همه بلد هستید و بنده نمیگویم. بعدها که معاویه دید دیگر این ازش چیزی کاسب نیست و دیگر هزینه دارد برایش، کمی به اختلاف خوردند، کمی سهمخواهی مطرح شد. این دیگر جز بخشهای عجیب و غریب تاریخی است که کمتر شنیدید و شاید اصلاً نشنیده باشید و اوج خباثت و رذالت اینجور موجودات. یک نقشهای طراحی کرد و همسر پیغمبر را وقتی دعوت کرد و کف آن اتاق را خالی کرد (مصنوعی، ظاهر مثلاً رویش پوشیده بود) یک تله درست کرد. حالا آن زیر هم ظاهراً حیوان درندهای چیزی بوده. آن همسر پیغمبر را دعوت کرد، آمد، رفت، آنجا پرت شد پایین، به ملکوت اعلا پیوست. خیلی شیک و مجلسی ترور کرد همسر پیغمبر را و هیشکی هم نفهمید. حالا بماند که در طایفهای از مسلمین، هر دوی اینها عزیزاند و نور چشمان؛ آن که امالمؤمنین است، این هم که خالالمؤمنین است. اینها دیگر عجایب تاریخ.
صداقت و روراستی امیرالمؤمنین را ببینیم که حاضر نمیشود این را دروغ بگوید. وقتی میخواهند حکومت بهش بدهند، رأی آورده، در مجلس رأی آورده، بعد از خلیفه دوم، یک شورای ۶ نفره تشکیل داده. امیرالمؤمنین رأی آورده البته سه به سه شده بود. عبدالرحمان بن عوف اصطلاح امروزیها حق وتو داشت. به امیرالمؤمنین گفت: «من به تو رأی میدهم، من هم اگر به تو رأی بدهم تو رأی میآوری. یک شرطی دارد. شرطش این است که دستت را بیاوری جلو، به من دست بدهی، بگویی که طبق کتاب خدا، سنت پیغمبر و سیرهی شیخین (شیخین کی بودند؟ خلیفه اول و دوم) به من تعهد بدهی که بر اساس این سه تا عمل میکنی. من به تو رأی میدهم، تو حاکم میشوی.» امیرالمؤمنین دستش را آورد جلو، فرمود: «تعهد میدهم طبق کتاب خدا و سنت پیغمبر و اجتهاد خودم عمل کنم.» آن یک کلمه را که شیخین بود بگو. گفت: «نمیگویم.» عثمان آمد، عثمان هم همین جمله را گفت. نه بر اساس کتاب خدا عمل کرد، نه بر اساس سنت پیغمبر عمل کرد، نه حتی بر اساس سیرهی شیخین عمل کرد. دروغ؟ دیگر حکومت میآورد، ریاست. یک دانه دروغ حاضر نشد بگوید. صاف، رو راست، شفاف. امام حسین هم همینطور. امام حسین بلد نبود حقه کند با اینها در کربلا، یک جمله بگوید آقا ما پذیرفتیم و بیعت و فلان و اینها. بعد بیاید داستان دربیاورد. اینها دروغهایی نبود که مثلاً تقیه بشود و جان حضرت حفظ بشود. اینها دروغهایی بود که اگر ولو به صورت تقیه هم میگفتند، روند تاریخ عوض میشد، تا ابد همهی بنی بشر سردرگم میشدند که چی شد آخر؟ کی به کیه؟ داستان چی بود؟ نه، از اول با هم خوب بودند، بد بودند، رفیق بودند، دشمن بودند، با پیغمبر بودند، ضد پیغمبر بودند؟ کی به کی شد آخر؟ بله، یک جاهایی جای تقیه است، میشود یک چیز دیگر گفت. اینجا دیگر جای تقیه نبود برای اینکه شما اگر بگویی، روند تاریخ عوض میشود. آن ور فاطمهی زهرا کشته شد، قاتلش هم شیخین بودند؟ بعد امیرالمؤمنین چند سال بعد برای اینکه رأی بیاورد، گفت: «من بر اساس سیرهی شیخین عمل میکنم.» همهچی عوض میشد. خون فاطمهی زهرا هدر میرفت اگر امیرالمؤمنین آنجا ولو به تقیه جملهای میگفت. کل داستان تاریخ عوض میشود.
این نکته کلیدی است. برمیگردد به نوع نگاه این دو گروه به عالم، به زندگی، به انسان، به خدا، به مسئولیت در برابر خدا، به اینکه خودش را مالک میداند یا خدا را. کی را مسئول میداند در برابر کی؟ انسان در برابر خدا مسئول است، حساب باید پس بدهد، امانت است. این را نکته کلیدی است. این همان نکتهای است که شما در اصحاب امام حسین علیهالسلام میبینید. این همان نکتهای است که شما در اسرای کربلا، از آن طرف آن طغیان را در دشمنان امام حسین ببینید چه طغیانها کردند. آنقدر در خودش مالکیت میبیند که هرجور دلش میخواهد با هر کسی رفتار کند.
خیلی اذیتتان نمیکنم، مختصری فقط ذکر مصیبت کنم، تحویل بدهم مجلس را. آنقدر به خودش حق میدهد با کسی که ضعیفتر از خودش است، به حسب ظاهر پایینتر از خودش است، هرجور دلش میخواهد برخورد میکند. ببینید غروب عاشورا در کربلا با این زن و بچه چه، با این زن و بچهی بیپناه، زن و بچهی تنها. جناب سکینه، دختر اباعبدالله، میفرماید که: «یک هو دیدم چند تا از این اعراب وحشی ریختند در خیمهی ما.» خیلی تعبیر عجیبی است، سید هم در لهوف نقل میکند. میگوید: «همزمان دو تا از آنها افتادند به جان من. یکی شروع کرد خلخال از پای من کشید، یکی هم شروع کرد دستبند از دست من کشید.» این بچه شوکه شده است. اینجا در این صحنه عجیبش اینجاست. میگوید: «دیدم آنی که دارد خلخال از پای من میکشد، همانجور که دارد میکشد گریه میکند.» بهش گفتم که: «چرا گریه میکنی؟» گفت: «نوهی رسولالله دارد به غارت میرود، گریه نکنم؟» عجائب است این جملات. جناب سکینه میفرماید: «بهش گفتم: خب نامرد تو داری نوهی رسولالله را غارت میکنی؟ خب غارت نکن.» گفت: «اگر غارت نکنم، دیگری میآید غارت میکند.» یَأخُذَهُ غَیری. ببینید، آدمی که به خودش حق میدهد، خودش را مالک میداند، میافتد به رقابت، تا به دست کس دیگر نیفتد، کس دیگر نبرد. تا کجاها میرود این داستان؟ تا جایی که میداند دختر پیغمبر است، نوهی پیغمبر است، میداند این خانواده کیاند، چیاند. در عین حال باز هم حملهور میشود به این زن و بچه. خیلی عجیب است. میشناسد این زن و بچه را، میداند اینها کیاند، باز هم غارت میکند.
اینها عجایبی در کربلا رقم خورد در این غارت این زن و بچه. از این گوشوارههایی که کشیدند، از این خلخالهایی که از پا کشیدند، و از این دستبندهایی که از دست کشیدند، و از این گردنبندهایی که از گردن کشیدند تا هرچی که بود در این خیمهها. تا جایی که شتر امام حسین علیهالسلام را هم به غارت بردند. البته این را هم اینجا عرض بکنم. اینها هیچ کدام فایده نکرد برای اینها. گفتند: «دستهایی که لباس از تن اباعبدالله بیرون کشید ظهر عاشورا، این دستها فلج شد.» آن گردنبندی که از این زن و بچهها به غارت بردند، به هر گردنی که انداختند، آن پوست دچار التهاب شد و نتوانست از آن گردنبندها استفاده کند. شتر اباعبدالله را به غارت بردند، چهل تکه تقسیم کردند، گفتند: «در هر دیگی که انداختند.» سید در لهوف اینها را نقل میکند: «در هر دیگی که انداختند باهاش غذا درست کنند، دیدند این گوشت مثل یک تکه سنگ شد، خوراک نداد.» نتیجه... ولی خب کی میفهمد این حرفها را؟ چه کردند با این زن و بچه، چه کردند با این زن و بچه در این مسیر از کربلا تا شام، چه کردند با این زن و بچه. چه قلبی سوزاندند از این زن و بچه. امام سجاد میفرماید: «یادم نمیرود آن صحنه را.» میفرماید: «دختران پیغمبر را فراموش نمیکنم که چند تا سرباز دور تا دور اینها را گرفته بودند، کعب نی روی سر این گذاشته بودند.» اگر اشک در چشم این زن و بچه جمع میشد، نه گریه کنند نه ناله بزنند نه فریاد بزنند، نگاه میکردند. همین که اِقرَا رَقَّ قَد عَيناهُ، همین که یک چشمی فقط تر میشد، بغض میکرد، نه گریهی صدادار، با حرف و شیون. امام سجاد فرمود: «یادم نمیرود این صحنه را که اینها کعب نی گذاشته بودند، نگاه میکردند هر زنی، هر بچهای که چشمش فقط از بغض تر میشد، کعب نی را در سرش فرو میکردند، با تازیانه میزدند.»
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.
در حال بارگذاری نظرات...