تحلیلی جذاب از کتاب "در جستجوی قطعه گمشده"
بر خلاف تصور همه، حل همه مشکلات، از درون خودته
آینه خدا شو تا بی نیاز شوی!
در نگاه قرآن، انسان کسی است که هجرت کند
حرکت و هجرت؛ از من به سوی خداست
راه رسیدن به خوبی => گذشتن از خوشیها
اتفاقا تمام دعوا سر خودِ خداست؛ نه بحثهای درون دینی
صبر؛ عامل نتیجه بخش بودن امور، حتی امور دنیوی
خواندن شرححال علما و شهدا => آسان شدن سختیهای راه
توصیف عجیب عبادات امیرالمومنین علیهالسلام توسط امام سجاد علیهالسلام
مهمترین مانع: "از خودمان خوشمان میآید"
راه حل عملیاتی کل بحث => مراعات حلال و حرام
گذشتن از یک لقمه حرام، بالاتر از دو هزار رکعت نماز!
وَ لکنْ ذِکرُهُ عِنْدَ حَلالِهِ وَ حَرامِهِ
بالاخره دنبال پولدار شدن برویم یا نه؟
انتقام سخت مختار از شمر ملعون
فلم یکن عَلِیّ بن الْحُسَیْن یکلم أحداً منهما فِی الطّریق…
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل طیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
کتابی را دیشب عرض کردم، اسم آوردیم از این کتاب که اسم کاملش «در جستجوی قطعه گمشده» از آیه شل سیلوراستاین است که نویسنده آمریکایی است و کتاب مطرحی است. حالا بنده مجدد مراجعه کردم، دو تا نسخه متفاوت بود که دیشب خواندم یکیشان را، امروز خواندم دیدم که این دو ظاهراً دو قرائت مختلف هر دو به اسم همین کتاب است. حالا نمیدانم چند بار نوشته شده، متعدد نوشته شده، متنوع نوشته شده یا دیگران مثلاً از روی این داستان کپی کردهاند و اینها.
آن داستانی که، حالا برای اینکه مشتبه نشود و معلوم باشد که کدام بحث مد نظر بود و نکتهای که در این کتاب بود چیست، آن نسخهای که مد نظر بود داستانش این است که یک قطعهای است از یک دایره، مثلاً یکهشتم دایره است و حالت مثلثمانند هم دارد، سر تیزی دارد این قطعه. این میآید و میگردد دنبال آن بقیه خودش که گم کرده. به چیزهایی میرسد، هر کدام مشکلاتی دارند و به دلایل این نمیتواند به آنها خلاصه ارتباط برقرار بکند. بعضیشان مثلاً آن حفرهشان کوچکتر است، بعضی بزرگتر است، بعضی بیشتر است، بعضی حفره را دارند و آن قطعهای که باید این حفره را پر بکند را دارند ولی چند تا از آن قطعه دارند.
حالا این داستان، داستان حکمتآمیزی است، این قرائتش. آن یکی قرائتش نه، خیلی مطلب خاص آنچنانی ندارد، با وجوهی معانی خوبی ازش برداشت کرد. به هر حال بعضی داستانها، بعضی اشعار حکمتآمیز است. ما از این جهت داریم این را میگوییم وگرنه نویسنده آمریکایی این کتاب موضوعیت ندارد. ممکن است کلاس داشته باشد ولی موضوعیت ندارد. آن بخشی که مد نظر است این تکه داستان است که اگر خوب فهم بشود خیلی عمیق است و خیلی نکته دارد که این هر چه میرود پیدا نمیکند آن بخش متمم خودش را در واقع، آنی که مکملش است. تا آخر به یک دایره کامل میرسد.
به دایره کامل که میرسد میگوید: «تو از پس نیاز من برمیآیی. تو هیچ حفرهای نداری، بیا من را درون خودت جا بده.» آن میگوید که: «خب من حفرهای ندارم و نیازی هم ندارم به تو. برای چی باید تو را درون خودم جا بدهم؟» میگوید: «آخه من فهمیدم که تو کمبود من را پر میکنی. تو هیچ کمبودی نداری. آن یکیهای دیگر هم اگر کمبود من را پر میکردند باز خودشان کمبود داشتند. تو کمبود من را پر میکنی و کمبودی نداری.» میگوید: «خب من کمبودی ندارم، نمیتوانم تو را به خودم راه بدهم.» گفتگو میکند با آن که: «خب به داد من برس، یک کاری بکن، من چه کار کنم؟ من یک قطعه جدا شدهام، نیاز دارم، میدانم. بقیه این پیکری که من بهش نیاز دارم را ندارم.»
اینجای داستان حیرتانگیز است که خیلی نکته دارد. اینجا آن دایره بزرگ یک حرفی میزند به این قطعه کوچک، میگوید که: «میدانی مشکل تو چه شکلی حل میشود؟ مگر تو باید دایره بشوی؟» میگوید: «خب من مثلاً مثلت هستم، اگر دایره نمیشوم چه کار باید بکنم؟» میگوید: «باید حرکت کنی، بچرخی تا کمکم دایره بشوی. تو اگر مثل من دایره بشوی مشکلاتت حل میشود.»
این شروع میکند حرکت کردن. آن سر تیزش میخورد به زمین، دادش بلند میشود، با چرخش تناسب ندارد. هی دفعه اول دردش میآید، میچرخد، این جایش میخورد آن جایش میخورد، این جایش درد میآید آن جایش درد میآید. آرامآرام فرمش عوض میشود، از این تیزیها در میآید، کم کم فرم دایره پیدا میکند. هر چه فرم دایره بهتر دارد میشود در او حرکتش دارد تندتر میشود، دردش هم کمتر میشود تا اینکه یک دایره کامل میشود ولی دایره کوچک. آنجا دیگر مشکلش حل میشود.
خب یک ساعت سخنرانی لااقل میخواهد در مورد همین صحبت بکنیم که چی تو این داستان خیلی عمیق است. تقریباً مطمئنم که نویسندهاش نفهمیده چی گفته. احتمال زیاد این مثلث انسان است؛ این قطعه جدا افتاده. آن دایره کیست؟ الله الصمد. خدایی که همه وجودش پُر است، هیچ حفره و هیچ فقر و هیچ نیازی ندارد، پُرِ پُر است. البته در این داستان تمثیل هست دیگر، یک دایره جدایی، یک دایره کوچک. ما کار نداریم. آن میگوید که: «ببین تا تو دایره نشوی مشکلت حل نمیشود.»
***
خیلی اینها لطیف است. آدمیزاد فکر میکند آن چیزی که نیازش را برطرف میکند بیرون از وجودش است. اینها خیلی حرف تویش است دیگر، باید گفت و رفت. نمیداند آنی که نیازش را برطرف میکند درون خودش است. «سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد.»
بیرون، خب پول پیدا کنم، ویلا بگیرم، ماشین آنچنانی داشته باشم، فلان زن زیبا، فلان چی، فلان چی. بیرون از خودش دنبال یک چیزی میگردد که فقرش را برطرف کند در حالی که همه آنها محتاجاند، فقیرند. آنی که از درونش مشکلش را حل میکند این است که خودش باید یک حرکتی بکند، دایره بشود. وقتی دایره شد از تو پُر میشود، ولو کوچک. دایره کوچک. ولی پُر میشود.
خدای متعال به ما چه میگوید؟ «عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی.» بنده من حرف من را گوش بده، من تو را مثل خودم کنم. مثل خودم، من یک وجودیام که لبریزم، مستغنیم، پُرِ پُرم، لبریز از آرامشم، لبریز از قرارم، لبریز از لذتم، لبریز از تواناییام. بیا دایره شو. آینه شو. آینه من شو. «المؤمن مرآت المؤمن»، خدا. المؤمن دیگر، بیا آینه من شو. در تو جلوه میکند، تو هم از تو پُر میشوی به واسطه من، به قدرت من، به کار من، به پشتوانه من، احساس میکنی همه این دنیا را یک لقمه بکنند گوشه لپت جا نمیشود.
واقعاً اولیای خدا این مدلیاند. همه دنیا برایشان حقیر است. یک خردل است، یک ارزن است، هیچ، صفر. امیرالمؤمنین میفرماید به من بگویند: «اقالیم سبعه را بهت میدهیم، هفت اقلیم عالم را میدهیم، یک دانه را از دهن مورچه بیرون بکش به ظلم.» امیرالمؤمنین میفرماید: «نمیکنم این کار را.» اینها در برابر دستور خدا، حرف خدا صفر است. هیچ، هیچی معادل ما نیست.
فرمود: «بدانید شما برای بدنتان»، خیلی اینها روایات عجیبی است، «ان الابدانکم اثمان یا اثمن [قیمتیتر] برای بدنتان، نه جانتان. بدنهایتان قیمتش چقدر است؟» امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه فرمود: «بدنهایتان، قیمت بدنتان چیزی جز بهشت نیست. فلا تبعوها الا بالجنه. تنت را به غیر بهشت نفروش. تنت را به غیر بهشت نفروش.» تن را! جان که قیمتش خداست. جان که قیمتش خداست، تنت قیمتش بهشت است. تنت را به غیر بهشت نفروش. خیلی عجیب است اینها. این چه میخواهد؟ حرکت میخواهد، دایره بشود. حرکت هم سختی دارد. مثلت است، میخواهد راه بیفتد، اذیت میشود.
ما طبع اولیهمان به حسب این چیزی که در این دنیا هستیم کشش به حرکت و اینها ندارد دیگر. آدمیزاد به همینی که هست خوش است، همین را خوب میداند. ما نگاه اولیهای که در وجودمان است نسبت به خودمان این است که ما خوبیم. نیازی به حرکت نداریم. نیازی به تغییر نداریم. شاید یک تغییرات کوچکی که آن هم نوعاً نسبت به همین مسائل مادی و ظاهری. «اشکالت چیست؟» میگوید: «فکر کنم یک کمی مثلاً ریشهایم را مرتب کنم.» به تو بگویی مثلاً آقای فلانی، در خودت عیب و ایرادی نمیبینی؟ میگوید: «فکر کنم یک کمی وسط موهایم ریخته!» همین عیبی که از خودش میبیند همین است. ته حرکتی که میخواهد بکند همین است که فقط این موهایش را یک کمی عوض کند، فرم ریشش را مثلاً تغییر بدهد. «فکر کنم یک کمی کوتاهم، فکر کنم یک کمی چاقم و لاغر بشوم.»
اوج حرکت و تحولی که در خودش احساس میکند باید انجام بدهد همین است. اینکه من یک ویژگیهایی دارم، صفاتی دارم، خلقیاتی دارم، اینها را باید عوض کنم، باید حرکت کنم، باید هجرت کنم. این کلمه هجرت از آن کلمات بنیادین در مورد انسان است. انسان در نگاه قرآن اونی است که مهاجرت کند، هجرت کند، حرکت کند. حضرت امام مباحث فوقالعادهای دارند در مورد هجرت در کتاب آداب الصلاه و بعضی آثار دیگرش. آدم باید هجرت کند. از این خانه باید بزنی بیرون، بعد مهاجر بشوی. اینجایی که هستی خوب نیست، درست نیست، به دردبخور نیست. اینجا خبری نیست. اینجا چیزی گیرت نمیآید. باید راه بیفتی.
از چی باید به چی حرکت کنی؟ از کجا به کجا حرکت کنی؟ به کجا؟ «حرکت الی الله». «انا لله و انا الیه راجعون». «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک». بیا، برگرد. برگرد. خودش تویش کلی حرف است. حرکت یک حرکت مستقیمی نیستش که از یک نقطه صفری شروع کردیم داریم میرویم جلو. بازگشت، همانجایی که بودیم برمیگردیم. اینها همش نکته دارد دیگر، حالا داریم سریع میگوییم رد میشویم. حرف اینجا زیاد است. بازگشت میکنیم. برگرد. بیا. «ارجعی الی ربک». ته حرکت آنجاست.
از چی باید حرکت کرد؟ به او. از کجا باید حرکت کرد؟ از کجا باید حرکت کرد؟ این نقطه اساسی است. به خدا باید حرکت کرد. خب از چی؟ از کی؟ به خدا باید حرکت کرد. از خودمان. از من. از من باید از همینی که هستم. از همینی که در مورد خودم فکر میکنم، همینم. از همین تصوری که نسبت به خودم دارم. از همین تصوری که نسبت به هستی دارم. از همین تصوری که نسبت به خدا دارم. از همین تصوری که نسبت به زندگی دارم. از همین تصوری که نسبت به خوبیها دارم. از همین تصوری که نسبت به خوشیها دارم. از اینها باید مهاجرت کنم.
***
اول هم باید بفهمم که اشتباه میکنم. تا کسی این را نفهمد هیچ اتفاقی برایش رخ نمیدهد و نقطه درگیری انبیا با آدمها تو همین نقطه است. همه دعواهایی که قرآن گفته اینجا بوده. که میخواستند به اینها حالی کنند تو خوب نیستی، سر نقطه خوبی نیستی، باید حرکت کنی. ولی نمیخواستند و میگفتند ما خوبیم، تو باید خودت را با ما تطبیق بدهی. تا جایی که یکی مثل لوط میآید، سلام الله علیه. این پیغمبر مظلوم، مظلوم و غریب که هنوز هم غریب است. میآید به اینها میگوید: «آقا این کثافتکاریها چیست؟» «یتطهرون» این پاستوریزهها را بردارید از شهر بریزیم بیرون. «اخرجوا آل لوط من قریتکم». «آل لوط را از شهرتان بیرون کنید. شهرتان، اینها وصله ناجورند.» لوط و مثلاً دخترهایش، حالا همسرش که خیلی درست و حسابی نبود.
چقدر عجیب است. «ما که خوبیم، ما که درستیم، ما که ما که خواستههایمان مشروع است، به حق. این روال کار ما که طبیعی است، تو خودت را باید تطبیق بدهی. نمیتوانی تطبیق بدهی بگذار برو. نمیروی، بیرونت میکنیم. بیرون نمیشوی، میکشیمت. مقاومت میکنی، سنگبارانت میکنیم.» رسماً به انبیاء میگفتند: «اگر نروید سنگبارانتان میکنیم.» «من المرجومین»، «رجمتان میکنیم، سنگسارتان میکنیم.» کار به کجا میرسد که اینهایی که میگفتند آدم باشید، خوب باشید، درست باشید، اینها سنگسار میشدند. چرا؟ چون خودش را به حق میداند. خواستههایش را به حق میداند. خودش را درست میداند.
نقطه آغاز حرکت این است که انسان بفهمد من جای درستی نیستم. من اوکی نیستم. من رو به راه نیستم. من خوب نیستم. ممکن است اینهایی که دارم برایم خوش باشد. ممکن است این وضعم خوش باشد. ممکن است این کاری و ولانگاری برایم خوش باشد ولی خوب نیست و بین خوشی و خوبی تفاوت زیاد است و باید حرکت کنم به سمت خوبی. و اتفاقاً رسیدن به خوبی یکی از ارکانش این است که باید از یک سری از خوشیها بگذرم که این بحث نیست باید برایتان آیاتش را بخوانم. برای رسیدن به خوبی اتفاقاً باید یک سری از خوشیها بگذرم.
زندگی دنیایمان هم تا یک حدی هست ها، اینها یک بخشهاییاش عقلی است، آنقَدری دور از ذهن نیست. اردوی کشتی، آیا بعد از آن آقای دبیر ما را برده بود؟ چند بار رفتی آنجا، این بچههای کشتیگیر را نشان میداد. اردوی تیم ملی. میگفت که: «حاج آقا من این بچهها را مثلاً یک ماه، یک ماه نمیگذارم از این کمپ خارج بشوند.» بچههای خوبی، معمولاً بچههای کشتی بچههای خوبیاند، بیحاشیه و آلودگی و اینهاشان هم کم است الحمدلله. خاصیتشان هم معمولاً زیاد است. خیلی با فوتبال متفاوت است که کیلو کیلو میخورند گرم گرم پس نمیدهند. آرزو این است که از مرحله گروهی آسیا مثلاً ما بیاییم بالا. جام جهانی افتخار برای ما که مثلاً از این مرحله رد بشویم. اینها میروند رو، کیلو کیلو طلا میگیرند میآیند. بچههای کشتی.
یک نسبتی است دیگر بین این خوردنها و پس دادنها. انگار یک نسبت غیرمتوازنی است که هرکی بیشتر میخورد کمتر پس میدهد. دلایلی هم دارد که مشخص. «دو قورت و نیمشان هم معمولاً باقی [است].» میگوید: «بچهها را من نمیگذارم هفته به هفته، ماه به ماه از این کمپ بیرون بروند.» حاج آقا بچه شهرری، خلاصه لوتی مسلک. گفتش که: «حاجی من اینها را اگر ول کنم تو خیابان، اینها خوشگلاند، جواناند، قویاند، یکم خیابانهای تهران برود، یکم بخواهد بچرخد، مزه کند، دیگر کشتی نمیتواند بگیرد، طلا نمیتواند بیاورد.» گفتم: «هرچی اینجا لازم داریم. استخری برایشان زده و ما رفتیم، البته آبتنی، جکوزی و امکانات و سالن غذاخوری.» گفتم: «هرچی لازم داریم برایتان میآورم. تو دور دور تو خیابانگردی و فلان و اینها ازت چیزی در نمیآید.»
خیلی حرف عقلی و درستی است. خیلی منطقی است. طلا اگر میخواهی نمیشود همینجوری. خواستی ورزش حرفهای، سبک زندگی خاص دارد. خود غربیها میگویند این را. مربی نمیگذارد فوتبالیستش هر جایی برود. نظارت بهش میکند. هر ساعتی نمیتواند از کمپ. شب که بازی دارند سر ساعت باید تو هتل بخوابند. غذایشان هم کنترل میشود. گاهی چربی اینها، قند خونشان کنترل میشود توسط باشگاه که تو مثلاً دو تا کاکائو اضافه خوردی، غلط کردی. مثلاً بازیکن. میگوید: «بیخود میکنی کاکائو اضافه میخوری تو. مثلاً قندت میرود بالا بعد این مثلاً به تیم آسیب میزند.»
بازیگر آمده بود میگفتش که من جلو دوربین رفتم. بازیگر الان جز همین زلزلهها است. گفته بود: «من فلان فیلم را که بازی کردم سرم را کامل پوشاندند.» کارگردان به من گفته بود: «این رنگ موی تو نباید لو برود.» خیلی جالب است. ماها تو زندگیمان تعبد را داریم. فقط مهم این است که خدایش را انتخاب کنیم. کاملاً تسلیم، کاملاً در شریعتیم. «لکم دینکم، ولی دین.» همه کفار متدیناند. اصلاً ما تو دین دعوا نداریم، ما دعوایمان سر خداست. دقیقاً خدایش فقط عوض میشود.
قبول میکنیم که کارگردان بگوید مویت را بپوشان یا آن یکی بگوید مویت را بپوشان. این را فقط انتخاب لازم باشد. مگر بدانم منفعت دارد برایم، میپوشانم. مهم منفعت. بدانم تو حرف درست و حق میزنی و خیرم را میخواهی، فایده من را تشخیص میدهی، من گوش میدهم. فقط مسئله این است که در مورد خدا چرا؟ برای اینکه خدا چیزهایی میگوید که با خوشیهای ما خیلی جور در نمیآید. کاملاً منطقی است. پس طلا میخواهی باید مراقبت داشته باشی. باید مواظبت. باید کنترل کنی. صبر میخواهد. میخواهی بهترین تنیسباز عالم بشوی.
استاد نویسندگی داشتیم میگفتش که، از دنیا رفته حالا طلب آمرزشی هم برایش نمیکنم چون این اواخر خیلی کج کرد و آخر عمرش در فضیلت یزید قلم میزد. زمانی که ما میرفتیم کم سن و سال بودم، کلاس ایشان را میرفتم، آن موقع خوب سر به راه بود و سریال آیتالله جوادی آملی بود. ایشان میگفتش که من اگر نویسنده شدم، واقعاً نویسنده خوبی بود، نویسنده قَدری بود، نویسنده شدم دلیلش این بود که تعهد کرده بودم با خودم شبی، آنجور که یادم است، دو ساعت یا چهار ساعت، فکر میکنم دو ساعت بود، نذر شرعی کرده بودم شبی دو ساعت بنویسم. هرچی شد، شد. فقط باید بنویسم. دفتر بود که پر میکردم. بنویس. آنقدر بنویسم تا این نوشتن عادت بشود. خود این پُرنویسی، تعبیر نویسی، زیاد نوشتن، این خودش دست را که راه انداخت کم کم آن قریحه را هم در آدم ایجاد میکند. به تعبیر شما یادم نمیرود سر کلاس با دست دیوار روبرو را نشان میداد، میگفتش که این دیوار اگر روزی دو ساعت بنویسد نویسنده میشود. دیوار روزی دو ساعت بنویسد.
کار میخواهد دیگر. زحمت میخواهد. تلاش میخواهد. همت میخواهد. همیشه همهچیز به استعداد هم نیست. این خیلی واضح است. خیلی استعداد خیلی چیزها را ندارند. آدم میبیند به وضوح زحمت کشیدند. استعداد مثلاً نویسندگی نداشته، استعداد خطاطی نداشته مثلاً، زحمت کشیده خطاط بزرگی شده و آن چیزی که او را به نتیجه رسانده وقتی میروی تو در زندگیاش میبینی صبرش بوده، حوصله کرده تا به نتیجه برسد. عجله نکرد. اولین چیزی که یکم خوشگل در آمده تو خطاطیاش، یکم سر و تهش شکل داشته، نگفته خب من رسیدم الحمدلله، تموم شد. اتفاقاً برعکس است اینجا آدم آروم نمیشود. میگوید تازه آمدم تو جلگه خطاطها، میخواهم بروم آن رأس خطاطها کیست؟ آن رئیسشان کیست؟ آن را میخواهم بروم بگیرم.
آروم میشود مگر آدم؟ ولی تو معنویت تو عالم قدس تو ملکوت خیلی عجیب است. ماها میگوییم آقا فقط ما جهنم نرویم. به درک! میگویند جهنمیهای بهشت. بهشان یک جایی ما در بهشت داریم، اینها جهنمیهای بهشتاند. اینها کسایی بودند که میگفتند فقط ما جهنم نرویم. هر جایی بهشت رفتیم، به جایی دارم در بهشت. غالباً هم همینها. عجیبش این است همت نیست. عجیب است چون این هم خیلی چون خود همین حرکت است باز دوباره هی پا گذاشتن رو «من» است. خیلی عجیب است این داستان. این تا آخر هم آدم این داستان را دارد. حتی تو مسیر بندگی و طاعت و معنویت هم که میآید، دارد به خودش هم فشار میآورد ها. ولی از آن ور هی برای خودش پپسی وا میکند. «دمت گرم! یک دهه عزاداری کردی.» حالا عزاداری کرده فشار هم آمدهها، سختش هم بودها، حرف هم شنیدهها، فحش هم شنیدهها، متلک هم شنیدهها، بهش فشار آمدهها. ولی خودش برای خودش پپسی وا میکند. «دمت گرم! باریکلا!» نه. «الحمدلله حال خوبی داشتی امسال محرم.»
امام سجاد که همه عالم به فدای او. شبی هزار رکعت نماز میخواند. پانصد تا درخت خرما داشت. کنار هر کدام. این هزار رکعتش هم هزار رکعت زیر کولر گازی نشسته، خوابیده، اینها نبود. پانصد تا ساقه خرما داشت. پیش هر کدامش دو رکعت نماز میخواند. این میشد هزار رکعت نماز امام سجاد. این فقط مال شبش بود. روز حسابش صبح بود. روزش را باز میدیدند، میدهند. همش گریه و عبادت و البته خب اهل بیت هر کدام وظایف خاصی هم دارند. وظایف فرق میکند. این را هم باید بهش توجه داشته باشید. هر چیزی که شنیدیم مال همه نیست. هرکی شرایطی دارد. امام سجاد، موقعیتشان، اوضاعشان، شرایط زندگی و شرایط سیاسی اجتماعیشان به این نحو بود که فضایشان بیشتر به نحو عبادت و دعا و اینها میگذشت. کار سیاسی و اجتماعی و اینها هم سر جایش داشتند.
نصیحت میکردند که: «آقا به خودت رحم کن. خودت را، خودت را داری تلف میکنی.» این تعبیر را داریم ما در روایت به امام. «خودت را داری تلف میکنی؟ مگر حفظ جان واجب نیست؟ آقا تو بهشتت حتمی شد.» ما قسم بخوریم شما بهشت میروی، حله. «تو بهشتت حتمی شد. چرا گریه؟ اینقدر ناله میکنی؟» تفاوت آدمی که میخواهد حرکت کند، اونی که حرکت دارد، این مدلی است. واقعیش این شکلی است و خیلی سخت است این مدلی بودن. حالا آن تو آن سطح، به قول امروزیها تو آن اشل بالا است. ما اشل پایینترش بخواهیم، خیلی تلخ است این نکته را تأکید دارم. این اصل حرفم تو این پنج شب همین تکهاش بود که تلخ است. حق تلخ است. حرکت تلخ است و چون تلخ است صبر میخواهد. برای همین قرآن گفت: «آقا همه در خسارتند مگر ایمان و عمل صالح، تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر.» یک حق گفت، یک صبر گفت. کار تموم شد. این دو تا کلمه خیلی هم ساده است. پدر همه را درآورده است.
دو تا چیز. سفت بچسب. صبر و سفت بچسب. حق به عنوان هدف و مسیر. صبر به عنوان آن لازم رفتن. تو پدر آدم را در میآورد این چه صبری است؟ چه میخواهد؟ این اصل تلخیاش کجاست؟ اینجاست که هی من باید به خودم بگویم من خوب نیستم و اینی که بهش رسیدم اونی نبوده که دنبالش بودم و این چیزی نیست. حالا شما این حال امام سجاد را ببینید چقدر عجیب است. این روحیه را نگاه کنیم. میگوید که هزار رکعت نماز میخواند. هزار رکعت با آن توجهات. با دوستان میگفتیم دهه سوم محرم باید اسمش را بگذاریم دهه سجاديه، دهه امام سجاد علیهالسلام واقعاً چون هم شهادت امام سجاد است هم دههای است که سختترین ایام عمر زندگی امام سجاد بود که در روضه انشالله عرض خواهم کرد.
با آن حال، عنوان زینالعابدین را شیطان گذاشت روی امام سجاد. آمد تو نماز امام سجاد. از هر طرف زد که خراب کند نماز حضرت را. دید اصلاً حضرت توجه نمیکند. برگشت گفت: «انت زینالعابدین، تو دیگه بابا! تو آبرو دادی به هرکی داره عبادت میکند.» کلمهای که شیطان در مورد امام سجاد گفته با آن حالش، با آن توجهاتش، با آن گریهاش. ابن شهر آشوب نقل میکند. چه شد ما رفتیم امشب سراغ امام سجاد. انشالله توجهی کنند به همه ما امشب. میگوید در این، خیلی تعبیر عجیبی است. رسیدن بهش خیلی شیرین است. یعنی آدم دوست دارد اینجور باشد ولی وقتی میخواهد حرکت کند چقدر پدر آدم در میآید.
در قضیه اونی که رفته بود گفت: «آقا پشت ما یک شیر غران خالکوبی کن.» شروع کرده بود. «اشکم که دید.» خالکوبی اگر میخواهی، شیر میخواهی، درد دارد دیگر. سر کار که نمیشود گذاشت. یک چیزی بکش ما بهش بگوییم شیر. میخواهی شیر خالکوبی کنی یا نه؟ درد دارد. چقدر فرق میکنند اینها با ماها. جنسشان، گوهرشان، نفس مطمئن شدن، اینها را میخواهد. اینها نفس مطمئنه. نفس مطمئنه شدن اینجوری است.
میگوید شب عبادت میکرد. ابن شهر آشوب میگوید که تو محراب بود داشت نماز میخواند. یکهو صدای ناله از تو خانه بلند شد که یکی از بچههای امام سجاد افتاد تو چاه. مادر آن بچه که اشاره نمیکنم کی بوده داد و بیداد کرد. حضرت هم داشت نماز مستحبی میخواند. اینها مال ماها نیست ها. فقط بشنوید. امام سجاد داشت نماز مستحبی میخواند. مادر آن بچه که زن بسیار بزرگواری است شروع کرد جیغ، جیغ و داد و شیون. آخر برگشت به امام سجاد گفت: «ما أقسا قلوبکم! چقدر شما قساوت قلب دارید؟ میگویم بچهام مرد، وایساده نمازش را میخواند.» آن نماز تو، آن قساوت قلب چی بود. این معجزات چی بود. چرا نمازت را شکوندی؟ تعبیر، تعبیر عجیبی است.
فرمود: «در نماز خدای سبحان به من رو کرد. أقبل الیه لوجه. به من توجه کرد. من دیدم نمیتوانم من رو برگردانم بروم دنبال بچه.» و فهمیدم تو این حالی که من هستم بچهام را برایم نگه میدارد. یعنی این مضمون آن حال حضرت. ادامه روایت نیست. مضمون حال حضرت. کسی به بچه کار ندارد وقتی خدا آنجور بهت توجه کرد. اصلاً همهچی یادت میرود. حالا این نمازهایش این مدلی، شبی هزار رکعت میخواند، روزش همهاش عبادت است. اینجایش است که خیلی زیباست.
رو کرد به امام باقر. امام سجاد علیهالسلام فرمود: «پسرم برو آن دفترچه را بردار بیار.» دفترچهای بود صحیفه عبادت امیرالمؤمنین. نوشته بودند سیره امیرالمؤمنین، احوالات امیرالمؤمنین، عبادات امیرالمؤمنین. یک دفترچهای بوده. امام سجاد شروع کرد مثل ماها که شرح حال میخوانیم و باید بخوانیم. خیلی مهم است این شرح حالخوانی را جدی، اگر کسی میخواهد حرکت کند و این حرکت، تلخیهایش آرام بشود برایش از شرح حال نباید فاصله بگیرد. نمیدانم چند صد تا شرح حال تو کتابخانه دارم بلکه شاید چند هزار تا. یک دو سه کتابخانه کامل. دو تا شاید کتابخانه کامل قفسه، طبقه، نه، شاید دو تا کتابخانه کامل فقط شرح حال دارد. خیلی مهم است. یکیش فقط در مورد شهدا است.
آدم بیشتر شرح حال نباید از دست آدم بیفتد. بزرگان مقید بودند هر روز میخواندند یک مقدار، ده صفحه، بیست شرح حال شهدا، علما، بزرگان. اینها مسیر را واسه آدم ساده میکند. سختیها را کم میکند. این در سیره خود اهل بیت هم بوده. امام سجاد شروع کرد شرح حال امیرالمؤمنین را خواندن که امیرالمؤمنین چه شکلی عبادت میکرده. نگاه کرد عبادت امیرالمؤمنین، خب ویژگی خاص امیرالمؤمنین که این عبادتها را وقتی میکرد که صبحش در جنگ بود. امام سجاد جنگی هم نداشت. صبحش خطبه میخواند، قضاوت میکرد. اینها را امام سجاد بر حسب ظاهر نداشت. آن حالات، آن شبزندهداریها با این روز، با این مشغلهها، با این درگیریها. امام سجاد کمی شرح حال امام امیرالمؤمنین را خواند. تعبیر روایت این است، همین که خواند کاغذ از دست امام سجاد افتاد. دست گذاشت رو پیشانی. «و من یغوی علی عبادة علی بن ابیطالب؟» کی میتواند مثل علی عبادت کند؟ کی میتواند مثل علی؟
ما چی؟ ما در تمام عمرمان. اگر مجموعاً یک هزار رکعت، خودم را عرض میکنم، خوانده باشم این یک رزومهای به حساب میآید که باهاش میتوانم با همه خودم را مقایسه کنم. «فلان شهید تو کل عمرش مگر دو رکعت خوانده بود؟ ما خواندیم.» این حرکت آدم را متوقف میکند. این متوقف. ما خودمان را خوشمان میآید. مهمترین خوشی که مانع رسیدن به خوبی است این است که ما از خودمان خوشمان میآید و از این عبور کردن خیلی سخت است و کاری که ما باید انجام بدهیم ما نمیتوانیم کامل همه را بدهیم. آقا به دست باد. تمرین کنیم. تمرینش هم از همین کوچولو موچولوها است. آن اصلش هم که تمرینش مهم است و اساس، و همان آدم را راه میاندازد و همان به یک جاهایی آدم را میرساند و آنقَدر هم زحمت ندارد. البته تلخی دارد، فشار دارد ولی آدم تقریباً میشود گفت همه از پسش برمیآیند.
این چکیده این پنج شب که اگر گفت خواستید و گفتید آقا راهکار عملی و یک چیز درست. مراعات حلال و حرام. همین یک کلمه. تموم شد. گفتنش هم البته ساده است ولی آدم وقتی میآید تو زندگی میبیند که همین یک دانه هم خیلی پدر آدم را در میآورد. آدم یک جوری بشود سه ساعت با یکی حرف بزند، یک کلمه غیبت نکند. میشود صبح تا شب تو خیابان راه بروی، یک نگاه، نگاه حرام به نامحرم نکنی. تو فضای مجازی باشی. حالا اینستاگرام اینها که هیچی. آنجا که معدن است. آنجایی کسی برود نگاه حرام نکند که آنکه اصلاً پسر پیغمبر است. تو فضای مجازی باشی. چشمت کنترل باشد، حرام نبینی. گوشت کنترل بشود. همین. همین ابتداییات. اینها خیلی خودش صبر میخواهد ها. خیلی صبر میخواهد. همین مراعات حقالناس. همین مسائل مالی، مسائل پولی. خیلی صبر میخواهد ولی خیلی آدم را راه میاندازد.
در روایت دارد: «یک لقمه حرام را اگر نادیده بگیری از دو هزار رکعت نماز برایت بالاتر است.» یک لقمه حرام، یک پیشنهاد رشوه است. آقای امضا میداند که این مشکل دارد. به اندازه دو هزار رکعت نماز میاندازد بالا. چون فشار میآورد به آدم. حق خودش را میداند. این خیلی مسئله مهمی است. بالاتر. هر چه میخواهد برود رمزش همین است. هر چه بیشتر به خوبی میخواهی برسی بیشتر باید از خوشی بگذری. البته رو قاعدهها. نه اینکه همین امشب شروع همه چی را بزنیم. شب میرویم خانه، فرش کف اتاق را جمع میکنیم. یک مشت خاک از بیابان میآوریم. شب رو خار بیابان میخوابیم. بیعقلی است. نه. آرامآرام از همین حلال و حرامش آدم شروع کند. قشنگ خوب تو وجود آدم جان بگیرد. کم کم کم کم کم کم. تنگش مستحبات هم بگذارد. مکروهات را هم کم بکند. خصوصاً بتواند انشالله برسد به این نقطه که مقید بشود نماز شب که این خیلی اصل است و خیلی مهم است. ترک نشود. مباحثی دارد. فعلاً نمیخواهم بهش برسم. یکی دو دهه دیگر انشالله در مورد این بحث نکات را عرض خواهم کرد.
آرامآرام خود نماز شب ببین از خواب گذشتن. آن هم تو این شبهای کوتاه. آن هم با این ساعتهایی که زدند عوض کردند پدر ماها را درآوردند. ماه پیش مشهد اذان صبح ۲:۲۵ دقیقه. یک بخوابد مثلاً نماز شب بخواند. آقا بهجت هم اگر بود من احساس میکنم نمیتوانست بلند شود. با بدن من نمیسازد. خیلی سخت است. حالا آن هم یک جوان با کله پر از بخار. با این غذاهای سنگینی که ماهای شام میخوریم، با این وضع روزمان، سخت است آدم این را تثبیت بکند سحر از دستش نرود. «از خود خبر ندارد آنکه سحر ندارد.» از خود خبر ندارد. آقای حسنزاده رحمتالله علیه. «آنکه سحر ندارد از خود خبر ندارد.» بفهمد کیست. سحر نمیتواند بخوابد. میفهمد همه زندگی سحر است. همه زندگی سحر. پخش زندگی. خلوت کن آدم. نه صحرای این مدلی. تلویزیون آن ور روشنی، تخمه بشکنیم باشیم دو رکعت بخوانیم. یک خلوتی، یک آرامشی، یک انسی، یک مروری. «بالاسحار هم یستغفرون.» چه کار کردم امروز؟ حواس جمعی. چه کارها باید میکردم؟ یک درد دلی، نجوایی با خدا. بعد کم کم میبیند زندگی دارد طعمش عوض میشود. آرامش پیدا میکند تو زندگی. آسان میشود. خیلی سختیها آسان میشود.
نکات کلیدی پس چی میخواهد؟ رسیدن به خوبی. گذشته از یک سری از خوشیها میخواهد. «لَن تَنَالُوا البِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ». و به خوبی اگر میخواهی برسی باید از یک سری از این خوشیها بگذری.
یک دهه از بحثمان در مورد پول است. پول میخواهیم صحبت کنیم. اصل آن خوشیهایی که پدر آدم را در میآورد پول است. قرآن تعبیر به خیر کرد. «تُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا». خیلی همه هم خوششان میآید مثلاً دلچسب است. یک ساز و کاری دارد. آرامآرام باید آدم بکند از آن و سخت است. این میشود حال آن کسی که میخواهد به خوبی برسد. اگر راه نیفتد آقا، حرکت نکند چی میشود؟ پس رکنش هم چیست؟ این حرکت است و صبر است. با یک چیزی ملازم است آن را قرآن ازش تعبیر میکند به ذکر. یاد، توجه. «أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ». ذکرالله را مقدم کرده. یعنی فقط یک راه دارد اگر میخواهی با آرامش به طمأنینه به اطمینان اگر میخواهی هیچی دیگر نیست: ذکرالله. آقا، الله اکبر، سبحانالله نیستها.
امام صادق فرمود: «منظور من از ذکرالله این را برای یادگاری داشته باشید در تتمه آن بحث قبلی که عرض کردم. فرمود این ذکراللهی که من میگویم.» امام صادق فرمود. آیتالله بهجت زیاد میخواندند. فرمود: «منظور من سبحانالله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر نیست. هرچند اینها ذکر خداست ولیکن ذکر این عبارت همه حفظ کنند، این عبارت همه حفظ کنید. ولیکن ذکرالله خیلی هم ساده است. نصفش که فارسی عربیاش یکی است. "ولکن" که "ولاکن". ذکرالله که ذکرالله. "ولكن ذكر الله عند الحلال والحرام".» آن ذکری که من میگویم، داشته باشی، میروی بالا. حواست جمع باشد. اوکی میشوی، درست میشوی، رو به راه میشوی. نه اینکه یک تصویربرداری سبحانالله ما شاء الله اکبر. برو تو اتوبوس نشسته بود. «سانتالمانتالها» که میآمدند بالا نگاه میکرد، میگفت: «استغفرالله، الحمدلله.» زشت و اینها که میآمدند میگفت: «استغفرالله.» بعد این بغل یک صدایی آمده حواسش پرت شد و اینها. ببیند چی بود؟ دزدی شد؟ چی بود؟ تصادف بود؟ اینها.
بعد رفیقش زد بغلش گفت: «حاج آقا حواست نبود یک سه تا استغفرالله با چهار تا الحمدلله آمدند بالا.» زبان گفتن که چیزی را حل نمیکند. حالا من یک عباراتی از شمر الان برایتان میخوانم. شمر هم اهل دعا بود، اهل نماز، جانباز بود. میدانی که شمر جانباز جنگ صفین امیرالمؤمنین. اهل دعا بود، اهل نماز بود. اینها ذکر تخیلی است. «ولكن ذكر الله عند الحلال والحرام». حواست به این جمع باشد. هی بگویید سبحانالله که چیزی حل نمیشود. آن هم خوب است، آن هم لازم است، آن هم اثر دارد. آن ذکری که آبادت میکند، درستت میکند. به ذکر که عاشق قلبی. پیامبر خیلی قشنگ است. به خدای متعال عرض میکنم: «خدایا بین ما و نان فاصله نینداز.» چرا؟ «لِأَنَّهُ خَبزٌ مَا صَلَّینا». نان نباشد نماز نمیتوانی بخوانی. نان نمیگیریم که جان داشته باشیم برای نماز، برای عبادت، برای حال، برای توجه، برای سحر. برای سحر. امثال بنده، خودم را عرض میکنم، اینهایی که میگویند ما، به کسی جسارت نباشد، خودم. ماها برای سحر که زندگی نمیکنیم که. اولیاء خدا زندگی میکنند به سحر برسم. روز را میگذرانند که سحر بشود. ما شبها را میگذرانیم که روز بشود. نان را میخواهد برای اینکه آنجا جان داشته باشد. این نابینا نمیتواند استفاده کند. این میشود همهاش مشقت، درد، مشکل. هرچی بیشتر دردش بیشتر، بدبختیاش بیشتر، گرفتاریاش بیشتر، استرسش بیشتر. راحت میخوابم.
یکی از اینها امشب آتش بگیرد من بدبختم. یک کارگر من مشکل پیش بیاید بیچارهام. کارگر آدم بیشتر میشود؟ آرامش آدم بیشتر میشود؟ بیت شعر زشت تلفظ شکمبه، ولی خب معنایش خیلی خوب است. میگفت: «قربان خودم که خر ندارم از کاه خبر ندارم.» خوش بارون که ندارد. تو داری گرفتاری. کاه رفت بالا. جو کشید پایین. الان نرخ الان فی چند است؟ هیچی ندارم، راحت خلاص. نه اینکه ما ارزش قائل بشویم کلاً نباید داشته باشیم. این نکته را هم بگویم چون برای بعضیا سوال بود بگویم و کم کم بروم بخش پایانی بحث. بعضی میگفتند که: «آقا بالاخره ما پولدار بشویم یا نشویم؟» این یک سوالی بود چون چند بار هم پرسیده شد. البته ما یک چند بار جواب دادیم ولی حالا دیگر اینجا دیگر پروندهاش را ببندیم.
ببین این جمله که بگوییم آقا به ما گفتند برویم پولدار شویم این تهش به جایی بند نیست. کسی نگفته برویم پولدار شویم. به ما گفتند مستقل باشید. دست جلو کسی دراز نباشد. وابسته به کسی نباشید. به ما گفتند اموراتت را بگذران، زندگی اداره کن، تدبیر کن، تقدیر معیشت کن. اینها را گفتند. نگفتند پولدار شوی. یک معنایی اگر به چیزی هم توصیه کرده باشم در مورد پولدار شدن این است که مملکتت را آباد کن. مردم را پولدار کن. جامعهات را پولدار کن. اینکه خودت بروی پولدار شوی توصیه به این شکل را نداری. مگر اینکه وظیفت باشد به اینکه پولدار شوی مثل حضرت سلیمان یا شرایطی برایت پیش آمده یا یک مالی بهت ارث رسیده یا خدا تو یک موقعیتی قرار داده که به صورت طبیعی میتوانی احتمال زیادی داشته باشی. بله اینجا نگوییم که آقا من مثلاً یک ارثی به آدم رسیده میگوید من اینها را نمیخواهم همه را دادم رفت. نه. اینجا ابتلای تو به این است که باید این پولها را جمع کنی و به اهلش برسانی که کمرشکن هم است. ابتلای آدم، انسان را با پول امتحان میکند.
اینها را توجه داشته باشیم. خیلی وقتها خیلی چیزها با هم قاطی میشود. مسائل اینکه من هدفم را بگذارم روی اینکه میخواهم بروم بشوم مثلاً فلان سرمایهدار. همچین چیزی نداریم. تو حرکت را بکن برای اینکه قانع باشی. دست جلو کسی دراز نباشد. مستقل باشی. کفاف زندگیات را بتوانی در بیاوری. اداره کنی. حالا یا شدیم سرمایهدار یا پایینتر یا اینورتر یا به نتیجه میرسد یا نمیرسد. هرچی شد راضی برای جامعه. نه تلاشت را بکن جامعه مستغنی بشود. پولدار بشود. جامعه را پولدار کن. این چیزها با همدیگر قاطی نشود.
پس این شد آقا اگر کسی هم نرفت سمت ذکر خدا زندگیش میشود «معیشتن ضنکا». همهاش میشود قبض و فشار و دردسر و تنگنا. علامه طباطبایی ذیل این آیه مطالب خیلی خوبی دارند که دیگر ما چون وقتمان گذشته من نمیخوانم و دوستان خودشان انشالله مراجعه کنند به تفسیر شریف المیزان.
این میشود زندگی مؤمنانه و نفس مطمئنه. آرامش، سکون که ظهر عاشورا لشکر دشمن با تعجب امام حسین را به هم نشان میدادند، میگویند: «مگر اُنظُروا إِلىٰ هذا الرَّجُلِ!» گفتند: «اینو ببین. مگر میشود کسی در این، این حجم از مشکلات و این وضعیت که این همه عزیزانش را از دست داده تو همچین وضعی باشد؟ اینقدر آرامش و شادی و شادابی و نشاط. تعجب کرده بودند. ارکان و جوارحش تهدا ارکانه.» این اصلاً آرامش از همه اعضا و جوارحش میبارید. یک ذره استرس تو وجود آدم دیده نمیشد. موقعیت را تصور کنید تو آن فشار، تو آن گرفتاری. چه کار به آن لحظه آخر میرسد و میخواهد جنایت بکند. «فضحک الحسین». آنجا امام حسین علیهالسلام میخندد در گفتگو با شمر. چقدر این طمأنینه میبارد از وجود امام حسین علیهالسلام. لبخند میزند تو آن وضعیتی که میخواهند سر از تنش جدا کنند. با آرامش حرف میزند. با شما مقایسه کنید. استرس، ترس. این لشکری که از همدیگر میترسیدند که حالا وقتش نیست من بخواهم بعضی موارد را اشاره کنم که بعضیهاش روضههای سنگینی است. اگر بخواهم بگویم. به هم اطمینان نداشتند. از رَکب همدیگر میترسیدند. از خیانت همدیگر میترسیدند. هیچی هم گیرشان نیامد. عاقبتشان هم با بدبختی تمام که چند تاشان را شبهای قبل گفتیم. امشب هم یکی دیگر از این خبیثها را عرض بکنم و برویم تو روضه که شمر بن ذیالجوشن ملعون خدا عذابش را بیشتر کند. «كان قبیح المنظر و قبیح الفعال.» خیلی هم زشت بود. این دیگر قیافهاش زشت بود برعکس عبیدالله که زیبا بود. که حالا شاید به درد مسائل روزمان بخورد. خب ما خیلی از ویژگیهای اینها را خیلی دقیق نمیگوییم دیگر. نصف نیمه میگوییم.
مثلاً شمر یکی از ویژگیهایی که داشت و خیلی بارز بود شاعر زبردستی بود و حماسهسرا و مرثیهسرا بود. گفتند مرثیهای که در مرگ برادرش گفت جز مرثیههای درجه یک عرب. اگر الان بود، توهین به هنرمندها میشود! زندان اگر انداختند شمر را، آقا بیانیه دادند آقا هنرمند شاعر بزرگ فلان را انداختید زندان. مثلاً کمپین را میانداختند یا عبیدالله مثلاً جوان بود میگفتند این جوان! مامان! چیزی نگو! مثلاً عقل وقتی کار نمیکند، ناموس باطن سیاه است دیگر. البته شیطان هم مشتش پر است دیگر. وقتی میخواهد حق و باطل را کنار بزند یک سری عناوین دیگر علم بکند که آدمها را دورش جمع بکند دستش پر است. خوب میگردد چیزهایی پیدا میکند. حالا شمر هم از اینها داشته. خود یزید که شاعر درجه یک بوده شما میدانید این را؟ قبلاً بنده یک بار گفتم. بگویم دیگر برویم کم کم تو بحث شمر را تمامش کنم. این را خیلیها نمیدانند. دیوان حافظ با چه مصرعی شروع میشود؟ «الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها». این مصرع از کیست؟ از یزید. یک عده سر همین به حافظ نقد دارند که تو دیوانت را به شعر یزید شروع کردی. خب یزید شاعر زبردست بوده. شاعر درجه یک بوده. اشعار یزید جز بهترین اشعار عرب. و کفرآمیزها. بسیار هم کفرآمیز است. همهاش مسخره کردن مسجدیا و هیئتیا و نمونه و ریشدارها و در فضیلت عرقخورها و.... اگر بود الان پیج اینستاگرامش ترکانده بود. یعنی روی میلیارد بود فالوورهایش.
این شمر ملعون گفتند که مجروح شده بود در جنگ صفین کنار امیرالمؤمنین. به هر حال در تاریخ یک چیزهای مثبتی ازش نقل شده ولی دیگر از یک جایی به بعد در زمان معاویه خط و مشیاش عوض میشود و جنایات عجیب و غریبی از این موجود رذل و کثیف سر زده که دیگر کم کم بگویم و برویم تو روضه. خب نقش کلیدی داشت در دستگیری جناب مسلم و شهادت مسلم در کوفه. و گزینه دوم بود برای فرماندهی لشکر عبیدالله. به عمر سعد گفتش که تو برو علیه حسین و حسین را بکش. «اگر نمیروی شمر را میفرستم.» گزینه دوم بود در فرماندهی. و باز از فضایل شمر برایتان بگویم که جالب است. به شدت کارمند خوبی بود شمر و آدم تشکیلاتی که الان برایتان یکی دو تایش را میخوانم. به شدت حرفگوشکن. این، اینها چیزهای عجیبیها. اینها باید بنشینیم روش فکر کنیم. خودش گزینه ریاست بود ولی عمر سعد که رئیس شد مثل یک سرباز یک گوشه وایساد دستور گوش میداد. شد مامور جناح چپ سپاه. هیچی هم به مناقشه نخورد به عمر. خوب میدانیم دیگر اینها فضیلت دیگر. فضا شیطانی. اینها هم یک عده هم اینها را اگر ببینند دلشان میرود. دیدم من بعضیا در فضائل آقا اینها چقدر نظم دارند. چقدر راستگو هستند. چقدر همهچیز مرتب است. خب کافر است. میشود یک کافر هم بعضی چیزها را داشته باشد درکی. و این ملعون خب چند تا کار خاص در کربلا توسط شمر انجام شد دیگر. حالا بخواهم تک تک بگویم وقت گرفته میشود.
آن داستان اماننامه که برای حضرت عباس علیهالسلام آورد به خاطر خویشاوندی هم قبیله بودن. شهادت امام حسین علیهالسلام در واقع آن نفر اصلی در کشتن امام حسین علیهالسلام شمر بود. و حمله به خیمههای امام حسین علیهالسلام در عاشورا به دستور شمر بود. یک جملهای را من عرض بکنم حالا حرف در مورد شمر زیاد است. من میخواهم بگویم این هم یک حالی برای روضه میخواهد و اشکی میخواهد. یک چیز خوب کمتر شنیده شده. یک غلامی داشت. خب تو همین سریال هم بود. یکی از فاجعههایی که از شمر نقل شده در تاریخ که این را میگویم تو ذهنتان باشد تو روضه باهاش کار دارم. یکی از فاجعههایی که کمتر هم شنیدید. نکته مهمی هم هست. ما در شهدای کربلا زن هم داریم. یکی دو تا از شهدای کربلا خانم. یکیاش این بزرگوار است که همسر عبدالله بن عمیر کلبی بود که آمد تو میدان بعد از شهادت شوهرش با یک هیجانی زد که مثلاً داد و فریاد و شیون علیه لشکر عمر سعد.
این خباثت شمر اینجا اگر خوب فهم بشود عجایبی تو ذهن آدم حل میشود که حالت دردناک هم هست. اینجا شمر دستور داد: «بِرو این زن را بِکُش.» با عمود به سر این زن بزرگوار زد و او را کشت. شما حد خباثت شمر و برخوردش با خانمها را تو ذهنت داشته باش اینجا که من بعدش را بهتان بگویم. و خب دیگر جنایتهایی که شمر در کربلا کرد که دیگر جای حرف نمیماند. حمله کرد امام سجاد را بکشد که زینب کبری خودش را سپر کرد. و آخر هم که توسط مختار این عاقبتش را فقط بگویم و بعد دیگر برویم تو روضه. آخر هم توسط مختار سرش را از تنش جدا شد که حالا داستانی دارد که تو آن فیلم هم یک مقدارش گفته شده بود.
یک چیز دیگر هم که گفته شده که عجیب است این بود که مختار دستور داد روغن داغ کردند و تن شمر را انداختند تو این روغن داغ. حالا من دیشب پریشب در مورد مختار و این کارهایش چون توضیح دادم دیگر اینجا اشاره نمیکنم که اینها قضیهاش چی بود. به هر حال کارهایی نیست که قابل دفاع باشد ولی به هر حال... البته اینها یکجوری نیستند که قابل تطهیر و دفاع باشند که بگوییم کسی اینها حقوق بشر که بگوییم کسی به داعیه حقوق بشر دفاع کند. به هر حال شمر همچین وضعی دارد.
***
خب این از داستان شمر. امروز چه روزی است در تاریخ؟ امروز روزی بود که اسرای کربلا از کوفه حرکت کردند به سمت شام. این دهه امام سجاد که عرض کردم داستانی دارد و نکاتی دارد. امروز یعنی این ساعتها بود غروب بود که این زن و بچه را حرکت دادند. متونش را اینجا دارم که حالا بعضیهاش را عرض میکنم خیلی وقت گرفته نشود. مردم کوفه علاقهمند بودند به اهل بیت. برنامه کوفه علاقهمند بودن، عزاداری کردن برای امام حسین در کوفه و اینها برای اینکه مردم نریزند پای این کاروان گذاشتند غروب این کاروان را از شهر خارج کنند. با این حال مردم فهمیدند دروازه نجف جمعیت ریخت با گریه و شیون و زاری جوری که تا ساعتها مختل شد.
امام سجاد فرمود: «تا ساعتها طول کشید تا ما توانستیم از کوفه خارج بشویم بس که مردم ریختند برای عزاداری.» و از عجایب این است که آنجا امام سجاد رو کرد به این مردم. «أتبکون لنا؟» برای ما گریه میکنید؟ «کی غیر از شما ما را کشت؟» جمله عجیبی از امام سجاد. خطابه: «شماها کشتید. حالا برای ما گریه میکنید؟» که آنجا دارد تو بعضی نقلها که بعضی شمشیر کشیدن گفتند: «همین الان اگه شما دستور بدهی با همین کاروان راه میافتیم. جمعیت زیادی با شما تا شام میآییم.»
جمله عجیب اینجا امام سجاد فرمان فرمود: «من هم به شما اعتماد کنم؟ هنوز سر بابام جلو چشمم است و ان الجرح لما یدمل (زخمها هم یکم خوب شود) بعد باز از این وعده و وعیدها به من بدهید.» من هم به شما اعتماد کنم. و این خانواده را راه انداختند. آقا این ده یازده روز سختیهای زیادی داشت برای خانواده. یکی از مهمترین سختیها برایتان بگویم این بود گفتند که فرماندهی این کاروان را که از اینجا تا شام این کاروان را ببرد عبیدالله به کی داد؟ رئیس این کاروان که اینها را تا شام ببرد کی بود آقا؟ گفتند شمر بن ذیالجوشن بود. شمر را تصور کن که یک همسر شهید آمده تو میدان دارد داد میزند به او رحم نمیکند، میکشتش. دیگر تصور کنید زن و بچه که حالا میگویم با چه وضعی امروز راهی شدند. دیگر به این بچهها میخواهد رحم بکند. چه کرده با این زن و بچه تا شام.
بعضی تعابیر برایتان بخوانم تعابیر عجیبی است. میگویند که در مورد امام سجاد علیهالسلام یکی این دارد که تو این چند روزی که در زندان کوفه بودند مردم شبها شنیدند: «کانوا یسمعون بالیالی نوح الجن.» این هم تعبیر عجیبی است. صدای گریه و شیون جنیان را شبها مردم میشنیدند. این چند روزی که این زن و بچه این تویش هم حرف است دیگر. که این زن و بچه غریباند که جنها دارند عزاداری میکنند. و این هم دارد که از خود این کوفه تا شام که این خانواده را بردند این جمله را داشته باشید. روش فکر کنید رفقا. روی این روضهها خیلی فکر کنید. آنهایی که انشالله عازم کربلا هستید. اربعین. بنده یک سال روی این نکات فکر میکردم. تو مسیر روضهای که امشب میخواهم برایتان بخوانم. یک سال من یعنی یک سفر اربعین پیاده تو مسیر فقط روی این بیشتر فکر میکردم روی این داستان روی این روضه که عجیب است.
یکی این جمله است. میگوید: تمام این مسیر از کوفه تا شام «فلم علی بن الحسین یکلم احدا منهما فی الطریق کلمة حتی بلغ [الشام]». میگویند: تا خود شام کسی ندید یک کلمه امام سجاد حرف بزند. خیلی عجیب است. حال امام سجاد و وضعیت جوری بود یک کلمه با کسی حرف نزد. اینطور تو خودش بود. دلایلی هم دارد. بگویم برایتان روضه امشبمان باشد. یکیاش این بود که خود وضعیت این خانواده و نحوه برخورد. یکیاش هم این بود که کسی بالا سرشان است که این شمر است. این هنوز تنش بوی خون اباعبدالله را میدهد. این هنوز بوی جنایت میدهد. ما یادمان نرفته. همین همین چند ساعت، چند روز پیش بود ریختند تو خیمهها به فرماندهی همین خبیث. همه زن و بچه را غارت کردند. این خیمهها را آتش زدند. دیگر جایی نمیماند که امام سجاد بخواهد حرف بزند با کسی و حال خوبی داشته باشد. لا اله الا الله.
امام سجاد، این در اقبال سید بن طاووس، این نقل تاریخی که خیلی دردناک است. شب آخر این روضه است انشالله که امام سجاد با این روضه با این اشک امشب شما توجهی کنند به ما و انشالله امشب با این روضه رزق اربعینمان و کربلایمان را بگیریم. دیگر کم کم دارند راهی میشوند. خیلیها جمع و جور کردند. گذرنامهها را آماده کردند. پول عراقیشان را آماده کردند. رفقا را دارند هماهنگ میکنند جا نمونه. کربلا که رفتی این روضه را خیلی تو مسیر به یادش باش.
میگوید که امام سجاد فرمود: «حَمَلَنی عَلَىٰ بَعيرٍ يَطِلُّ بِغَيْرٍ.» فرمود: «من را سوار شتری کردند که لنگ بود.» شتر لنگ را تصور کن. این مسیری که هزار کیلومتر راه بوده و این زن و بچه ده روز تو راه بودند. شتر لنگ. هر پایی که بر میدارد یک ضربه از پایین میزند به آدم. به غیر. و رکاب هم نداشت این شتر. موقع بالا آمدن و پایین آمدن خیلی سخت است. حالا وضع امام سجاد را تصور کن و آن اوضاع آنجا. ببینم دیگر با این روضه خیلی داد و اینها من نمیخواهم. تو روضهها را بفهمیم روضهها را و بسوزیم. تصور کنیم موقعیت را. از درون بسوز. خودتان را تو آن حال تصور کنید. سوار همچین شتری امام سجاد و «وَ رَأسُ الْحُسَیْنِ عَلَىٰ عَلَمٍ.» سر اباعبدالله روی نیزه جلوی این خانواده و این کاروان. «وَ نَسْوَتُنا خَلْفی عَلَىٰ بَقالٍ أَکوفٍ.» فرمود: «من پیشاپیش بودم این زن و بچه هم پشت من بودند سوار مرکبهای ضعیفی بودند که زین هم نداشت آن مرکبها. و الفرسان خلفنا و حولنا بارمان.» سبحان الله. فرمود: «دور تا دورمان هم این سپاهیهایی که وایساده بودند سوار مرکب بودند یا پیاده بودند نیزههایشان روی ما بود.» خوب تصور کن. نیزههایشان را روی ما بیرون کشیده بودند. تمام این مسیری که میرفتیم نیزههایشان سمت ما بود. آماده برای چی؟ «عِندَمَا دَمَعَتْ عَيْنٌ مِنَّا قَرْعَ رَأُوسَنَا بِرُومٍ.» فرمود: «فقط به چشم ما نگاه میکردند. به محض اینکه گوشه چشممان خیس میشد این نیزهها را تو سر ما فرو میکردند.»
خیلی عجیب است. ببین نه اینکه ما گریه بلند بلند کنیم. شیون بکشیم. ناله. زُل زده بودند به چشمهایمان که اشک نیاید. حالا امام سجاد مرد. امام کنترل میکند. تو ببین آن بچه سه ساله. بچه سه ساله را وقتی بهش بگویند گریه نکن. گریه هم بکند با نیزه به سرش چه وضعی میشود؟ آن هم تازه مرکبی که زین ندارد. اینها هر کدام توضیح دارد رفقا. وقتش نیست بگویم. زین یکجوری است که آدم وقتی میخواهد بیفتد خود این زین را میگیرد سفت میماند. وقتی زین نباشد یعنی با اولین ضربهای که به این مرکب وارد میشود این بچه از رو مرکب پرت میشود. دیگر بماند چه بچههایی تو این مسیر از مرکب افتادند و از دنیا رفتند که تو مقاتل اسمهایشان آمده است.
عرضم را تمام کنم با این عبارت. دارد که با چه وضعی هم امام سجاد را آوردند شام. تعبیر این است. شیخ مفید میگوید: میگوید دستور دادند همه را، دستور دادند دستهایشان را ببندند. دستور دادند دستهایشان. این تعبیری که میخواهم عرض بکنم و دو جور میشود ترجمه کرد. بگویم و عرض روضه. التماس دعا از همهتان. انشالله دلهایمان آتش بگیرد با این روضه. به امام رضا تسلیت بگوییم. جدشان امام سجاد را اینطور آورده است. تعبیر شیخ مفید این است که دستور دادند که این غل و زنجیر را برای امام سجاد «اِلَی عَنَقهِ» باشد. یعنی چی؟ دو تا معنا میتواند داشته باشد. معنای اولش این است که هم دستهای حضرت را بستند هم گردن حضرت را بستند. معنای دوم که بیشتر به ذهن میخورد این است دستور داد از پایین تا گردن تمام بدن امام سجاد را در غل و زنجیر کردند.
**عرض روضه من تمام. به شام که رسید تا آشنا دید فرمود: «یک دستمال داری اینجا زیر همه تنم روی غُل و زنجیر خورده!» السلام علیک یا اباعبدالله و علی الأرواح التی حلت بفنائه. علیک منی سلام الله أبداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار. ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام**
در حال بارگذاری نظرات...