عجله و جهل؛ علت سوء تفاهم نسبت به خوبیها
بیان زیبای شیخ بهاءالدینعاملی در توضیح مراحل زندگی
قواعد دنیا را خوب درک میکنند اما در مورد آخرت …
تفاوت انسانِ ظاهربین با حیوانات چیست؟
اساساً مرگ یعنی عبور از ظاهر به باطن
قواعد فهم تجربیات نزدیک به مرگ
ماجرای عجیب بیماری امام خمینیرحمهاللهعلیه به خاطر غیبت
ابوبصیر رحمهاللهعلیه مردم را کنار کعبه چگونه دید؟
مرگِ تلخ یا شیرین؟
ظاهربینی؛ عامل اشتراک متدینِ متحجّر با کافران
حتی دست و پای خودت هم سپاه خداست!
ماجرای دستگیری و قتل عمرسعد ملعون
انتقام وحشتناک مختار از حرمله ملعون
تسلیت خدا به امام حسین علیهالسلام
دَعْهُ يا حُسَين فَإِنَّ لَهُ مُرْضِعاً فِي الْجَنَّةِ …
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد، فعال الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی. معمولاً ما انسانها نسبت به خوبیها دچار تلقی غلط و سوءتفاهم هستیم. به خاطر عجلهای که انسان میکند، و آگاهی کمی که دارد، معمولاً با اولین پدیدهای که مواجه میشود و احساس میکند که همین نیازش را برطرف میکند، فریب میخورد. فکر میکند این همانی است که دنبالش میگشت.
کتاب معروف "نیمه گمشده من" که نویسندهاش اگر اسمش یادم بیاید، نویسنده آمریکاییاش که کتاب خیلی معروفی است، محتوای این کتاب همین است. خیلی قشنگ، البته داستان خیلی سادهای دارد. البته کتاب بسیار پرفروشی هم بوده که یک چهارم دایره است -اگر درست یادم بیاید- دنبال آن مابقی خودش میگردد. یا نصف دایره است. حالا یک شیء ناقصی از یکی از این اشکال هندسی، یک بخشی از یک دایره است، دنبال نیمه گمشدهاش میگردد. اگر اسمش را حالا پیدا کردید، بگویید. نیمه گمشده را پیدا نکردید شما یک صلوات برای نویسندهاش، که نه، برای امام حسین (ع) بفرستید. شل سیلوراستاین. مال سیلوراستاین.
عرض کنم که خیلی کتاب جمع و جوری هم هست، مختصر و مفید. این راه میافتد دنبال نیمه گمشدهاش میگردد. هر چیزی که میرسد، مثلاً به مثلث میرسد، میگوید آقا من پیدا کردم. بعد چک میکند میبیند جور در نمیآید. آخه با مثلث نمیخورم، نمیخورد. خیلی میرود. مثلاً به مربع میرسد، به مستطیل میرسد. هرچیزی که میرسد، اول میگوید آخجون، پیدا کردم. چه چیز متفاوتی است. یک شکل هندسی هم دارد. حالا داستانپردازیاش قشنگ است این کتاب. امشب حوصله کردید غروبتاً لله بخوانید، ۵۰ صفحه از این کتاب کوچکمان است که عکس دارد کلاً. خیلی، شاید ۵۰ خط باشد کلاً کل کتابش. خیلی مختصر.
این داستان زندگی ماهاست. خیلی ساده است ولی واقعیتش همین است. ماها فریب میخوریم. فکر میکنیم که اونی که دنبالش میگردیم همین است. میفرماید که: «وَلَمْ أَنَا الْحَیَاتَ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ.» زندگی را تو اینها خلاصه میکنیم. اولش بچهایم. این تعبیر از شیخ بهایی رحمت الله علیه است. البته شیخ بهایی اسم ایشان شیخ بهایی نیست. شیخ بهاءالدین عاملی. اصلاً ایرانی هم نیست ایشان، لبنانی است. ما مصادره کردیم ایشان را دیگر برای خودمان، چون ایران دفن است و چون معماری زیاد انجام داده تو ایران. هیچ عربی به این زیبایی شعر فارسی نگفته. اشعار فارسیاش درجه یک است. دیگر آن کتاب شیر و شکر ایشان، کتب دیگری که دارد، عرض کنم که کشکول دارد، کتابهای دیگر دارد. فارسی نوشته. ایشان عرب است، لبنانی، عاملی، مال جبل عامل است. شیخ بهاءالدین شیخ بهایی کردیم و الان هم که بهائیت خلاصه غوغا میکند و بعضی فکر میکنند اصلاً ایشان بهایی است، شیخ بهایی بهایی بوده. نه، اصلاً اسمش بهایی، شیخ بهاءالدین عاملی. گفتند هیچ عربی مثل شیخ بهایی شعر فارسی نگفته، هیچ فارسی مثل سعدی شعر عربی نگفته. سعدی فارس است و شعر عربی خیلی قوی دارد. شیخ بهایی، که حالا همان شیخ بهاءالدین بگوییم بهتر است، ایشان میفرماید که این آیه که در سوره مبارکه حدید است، داستان زندگی انسان است در مواقف مختلف. میگوید اول بچه است، زندگی را خلاصه میکند تو لهو و لعب. فکر میکنم همه زندگی بازی است، سرگرمی است، تفریح. همهاش همین است. یک پیاس بهش بدهند، بنشیند صبح تا شب بازی. بچهها را تو این سن داریم. تو این جلسه نمیتوانند تصدیق بکنم. زندگی این عزیزان، این بزرگواران، تو گیمنت خلاصه میشود. شما در گیمنت صبح به صبح ۷ صبح باز کن روشون، بگو یک شب میآم دنبالت. اگر خسته شد، فقط یک قوطی لیموناد باشد که نمیرد، یکم آبی باشد و غذایی باشد، خسته نمیشود از بازی. زندگی را بازی میبیند.
یکم بزرگتر که شد، لَعْبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِینَةٌ. کمکم زینتها برایش جلوه میکند. میبیند آدم باید به سر و وضع خودش برسد. لهو و لعب مالتی است که آدم دیگر غرق در خودشه، اصلاً به کسی کار ندارد. البته حالا اینها جای گفتوگوی مفصلتر دارد ها! اینجوری نیستش که بگوییم همین است. تفسیر این آیه بر اساس آنچیزی که شیخ بهاءالدین عاملی فرمودند، عرض میکنم که ایشان اینجور دستهبندی میکند. علامه طباطبایی در «المیزان» یک کمی متمایل به این تفسیر شیخ بها است، هرچند یک جور دیگر ایشان توضیح میدهد. آیه این پنج تا برای همه میتواند همزمان باشد، لزوماً اینجوری نیست که بگوییم تو موقعیتهای سنی. ولی خب بیشتر این موقعیتهای سنی توش رقم میخورد این قضیه.
اولش لهو و لعب است، همهاش سرگرمی و تفریح. آدم خودش و خودش. یکم که به سن بلوغ و اینها میرسد، دیگرانی هم هستند. من به بقیه هم نیاز دارم. همه زندگی بازی نیست. یکم روحیه اجتماعی نزدیکای بلوغ در آدم شکل میگیرد. دلبری کند دیگر. بچگی کمکم به سن بلوغ دارد میرسد. کمکم علاقهمند میشود به دلبری کردن، خصوصاً از جنس مخالفش. اینجا را میآورد به زینت. دختر باشد یک جور زینت، پسر باشد یک جور زینت. پسرم باشگاه بدنسازی میروم. بعضیها که خلاصه بنیاد خیر میروند، انشاءالله انشاءالله وقتشان هم باز بشود، عضلات اینجور منقبض، رو فرم. این دخالت دارد در اینکه کیس مناسبش را پیدا کند. یک مثلاً غیرهمجنسی میآید میگوید: «وای خدایا تو چقدر فوقالعادهای! برویم زندگی کنیم با همدیگر. من از این بازوهای ستبر تو کشف کردم که من فقط با تو زندگی کنم.» زینت، میرسد کمکم به سر و وضع خودش. بد میشود.
چی آقا؟ یکم که میآید بالاتر، ازدواج میکند و اینها. میشود تفاخر. فخر فروشی، رو کم کنی. حتی بعضیها با ازدواجشان میخواهند رو کمکاری کنند. زن میگیرد که روی رفقایش کم بشود، که تو هم زن گرفتی، ما هم زن گرفتیم. یک زنی میگیری که روی آنها کم بشود. چقدر آدمیزاد واقعاً بعضی وقتها احمق است. [میخواهد] زندگی کند. بعد میبیند که رو کم کنی اگر به روی آن یکی که زن نگرفته، آن باز یکی دیگر میگیرد که روی دست همه اینهاست. دومینو ادامه دارد دیگر. میشود تفاخر و تکاثر «وَتَکَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ». فخر فروشی. با ماشینش میخواهد رو کم کند. با سوادش میخواهد رو کم کند. با لباسش میخواهد رو کم کند. همه اینها هم دنیاست دیگر. همه اینها هم فکر میکند خوب است. چرا فکر میکند خوب است؟ چون خوش است. چون کیف میدهد. با اینها کیف میکند. دور دور راه میاندازند. خیابان کجا؟ حال شما مشهدیها ندارید از این چیزها. ظاهراً یک خیابان اندرزگو داریم، تهران، خیابان فرهاد. آنجا میروند دور دور. ایشان تو تاکسی رد میشود بر ما. خیابان اندرزگوی تهران که ما آنجا منبر میرویم هر از گاهی. چیز تهران. این اندرزگو پشت چیزه. یکی از دوستان، یکی از دوستان شهید اندرزگو. فاطمیه امام آنجا منبر داشتیم، میگفتش که الان اگر اندرزگو سر از قبر در بیاورد، تو همین خیابان اندرزگو میآید همه را به رگبار میبندد. بیاید ببیند تو خیابان اندرزگو چه خبر است دیگر. مثلاً دو شب اینها آنجا دور دور است. ماشین زیر مثلاً هفت هشت ده میلیارد اصلاً افت آنجا ماشینی بیاید، اصلاً راهش نمیدهند. فقط هم رو کم کنی. با اگزوزش و با چی و با چی. اینها رو کم کنی.
آدمیزاد آمده اینجا، این عالم عجیب و غریب، این حساب و کتاب عجیب و غریبی که تو این هستی است. این گردش عجیب و غریب ذرات این عالم، همه دست به دست هم دادهاند یک سلسله را درست کردهاند که یک موجودی با بالاترین امکانات و استعداد بیاید تو این عالم و بتواند به موازات کل هستی قدرت داشته باشد. به موازات کل هستی کمال داشته باشد. درک داشته باشد. این موجود آمده، زندگیاش خلاصه شده تو اینکه برود توی خیابان دور دور کند. دو شب روی چهار نفر را کم کند برگردد. چقدر؟ چرا؟ چون کیف میدهد. همان نیمه گمشدهاش است. هرچیزی که میبیند یک کیفی میدهد، فکر میکند همان است. نگاه میکند، ظاهرش را میگیردش. تفاخر.
تا یکم میآید بزرگتر میشود، میشود تکاثر. «تَکَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ». البته همان تفاخر یکم توش هست. رو کم کنی. ولی دیگر نازیدن است. تکاثر. کی بیشتر دارد؟ مینازد به پولش و بچههایش و دور و وریهایش و نسلش. چقدر ما شلوغیم و چقدر آدم داریم و چقدر مرید داریم و چقدر فالوور داریم. تکاثر در اموال و اولاد. چقدر جمع کردیم. دیگر آن بخش آخر زندگی آدم این است که مینازد به اینکه ما چقدر جمع کردیم. اولش دنبال جمع کردن است، آخرش هم جمع. همهاش هم چیست آقا؟ همهاش هم ظاهر است.
قرآن خیلی تعبیر قشنگی دارد که این تعبیر جای بحث مفصل دارد. حیف که تو این شبها فرصت نشد و نمیشود احتمالاً که تو این موضوع بیشتر صحبت کنیم. اصلاً کل دنیا را، کل زندگی دنیا را، قرآن چی میگیرد؟ میگوید: «یَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِّنَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ.» همه این زندگی اینجا را میگوید ظاهر زندگی. ظاهر! همهاش ظاهر. اصلاً دنیا ظاهر است. دنیا ظاهر، آخرت باطن است. دنیا ظاهر و آخرت است. آخرت باطن دنیاست. بعد میگوید یک عده هستند که آن یک عده متأسفانه اکثریتند که اینها از این عالم همین قدر سر در میآورند. فقط ظاهر را میفهمند. ظاهر را خوب سر در میآورد. آدم زیاد مواجه میشود. طرف حلال و حرام و خیر و شر و درست و غلط و اینها را اصلاً خیلی حالیش نمیشود بنده خدا، ولی خوب میداند پول کجا است. کاسب مثلاً خوب بلد است پول در بیاورد ولی هیچی دیگر سر در نمیآورد. نه از محبت، نه از انسانیت، نه از صفا، نه از صداقت. از اینها هیچی سر در نمیآورد ولی دلار را خوب میداند چه شکلی آب کند. بعد مثلاً آب کرد کجا بگذارد که بعد مثلاً تا دو ماه دیگر بیاید رویش. از اینها خوب سر در میآورد. ظاهر را خوب میفهمد. باطن حالیش نمیشود. اشکال ندارد آدم به ظاهر برسد. کسی منکر این نیست. مسئله این است که اینها زندگیشان و فهمشان به همین ظاهر ختم میشود. قرآن همین را میگوید: «ذَلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ.» همین قدر میفهمد.
بعد اینها را خدا معادل کی میگیرد؟ که این جمله خیلی عجیب و بینظیر است. که اینها همهاش عین حکمت است. ببین! از ماها فکر میکنیم مثلاً قرآن دارد مثلاً میپراند به یک تعدادی مثلاً یک چیزهایی میگوید. مثلاً توهین دارد میکند. همهاش روز حکمت است. همهاش روز حساب است. میگوید آقا! اونی که ظاهر را میبیند باطن را نمیبیند، این با حیوان هیچ فرقی نمیکند. حیوان هم همین است. فرقش با گوسفند چیست؟ گوسفند فقط ظاهر را میبیند. گوسفند هم ازش میپرسی این چیست؟ میگوید خوشمزه است. گوسفند هم حلال حرام حالیش نمیشود. باطن حالیش نمیشود. «إِنْ هُمْ إِلا كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلًا.» اینها برای حیوان است. فهمشان مثل حیوانهاست. با این تفاوت که آن بدبخت ندارد چیزی که بخواهد فکر کند. همینقدر است. ابزاری ندارد. اصلاً خدا او را برای همین فهم ظاهر خلق کرده. اگر باطن را بفهمد که روایت فوقالعادهای داریم. فرمود اگر گوسفندان میفهمیدند مرگ چیست، هیچکدام گوشت راسته گیرتان نمیآمد. روایت، گوشتی گیر شما بیاید. گوسفند نمیداند مرگی هست، آخرتی هست، معادی است. حساب و کتابی؟ حساب هم ندارد بدبخت. اگر حساب کتاب به آن شکل داشتند -حالا بحث در مورد اینکه حیوانات آیا حساب کتاب دارند یا ندارند که نمیخواهم واردش بشوم چون حشر دارند- حیوانات محشور میشوند، قیامت دارند، بهشت دارند، جهنم دارند که حالا بحثی است. فرار کردم ازش. بحث مفصلی، بحث سختی. مقدمات فلسفی مفصلی میخواهد. تجرد وهم و خیال و اینها باید بحث شود تا برسیم به حشر و برزخ و قیامت حیوانات. بوعلی نظری دارد، ملاصدرا نظری دارد. اختلافاتی هست بین این بزرگان ولی اصل مسئله این است. اگر اینها حساب و کتاب داشتند و سر در میآوردند از حساب و کتاب، فرمود گوشت تیکه گوشت به درد بخور نصیبتان نمیشود. مرغ چاق و چله پیدا نمیکردیم. گوسفند چاق و چله پیدا نمیکردیم. گاو چاق و چله پیدا نمیکردیم. گوشت گیرتان نمیآمد. خدا اینها را در حجاب قرار داده که چون قرار است خورده بشوند این بدبختها که یکم پروار بشوند. اینها پروار! خبر ندارند باطن چه خبر است. باطن اگر کسی خبر داشته باشد، اصلاً اوضاع و احوالش میریزد به هم. باطن خیلی عجیب و غریب است. اصلاً آقا جان! یک جمله بهتان بگویم. این را یادگاری داشته باشید. جملات یادگاری زیاد گفتیم تو این محرم و همین جلسه. شالوده خیره باشد انشاءالله که خود ما عمل کنیم. من الان منتظرم این بحثها تمام شود شروع کنم بعد محرم از اول یک دور همه را گوش بدهم. بنیاد عمل کردن است. اینجا فقط حرف زدن.
اساساً داستان مرگ این یک کلمه است: مرگ یعنی این. مرگ یعنی عبور از ظاهر به باطن. هرکی این اتفاق برایش افتاد مرده. مرده واقعی. مرده درست. مرده درست پیغمبر فرمود: «هرکی میخواهد به یک مردهای که راه میرود نگاه کند، فلینظر الی علیابنابیطالب.» به امیرالمومنین نگاه کند. این کدام مرده است؟ بعضیهای دیگر هم مردند. مرده متحرک. آن مردهای است که شعور و درک و انسانیتش مرده. از این میمیرند یعنی از دست میدهند امکاناتشان را. آن دلهایشان مرده. مثلاً قرآن میگوید: «نه، دلشان مُرده. کافه مرده.» بعضیها میمیرند از ظاهر به باطن منتقل میشوند. این همان مرگی است که پیغمبر فرمود: «موتوا قبل ان تموتوا.» بمیرید قبل از اینکه بمیرید. خودت بمیر. با دست خودت بمیر. آدم بمیر. مهم این است که بمیرد. این مهم است.
بزرگان این شکلی بودند. مرگ اختیاری داشتند. موت اختیاری داشتند. یعنی چه موت اختیاری؟ یعنی از ظاهر عبور میکردند به باطن. تو ظاهر نبودند. درد مرگ چیست و درد مرگ مال کیست؟ مال آنهایی که آنهایی که تو ظاهر ماندند. اونی که با باطن زندگی کرده، مرگ برایش درد نیست. تجربه نزدیک به مرگ داشتیم. خیلی خوب بود. خیلی خوش گذشتش. حالا خدا نصیب همهتان بکند. قاعده دارد. اینکه ما نقد داریم به بعضی از این برنامهها و این داستانها و اینها به اینجا برمیگردد که وقتی گفته نمیشود مازها و قیمهها در هم آمیخته میشود. میز به هم! مردم نمیفهمند چی به چی است. اونی آماده مرگ است و مرگ برایش خوب است که از ظاهر عبور کرده، با باطن زندگی کرده. بعضی قویتر، بعضی ضعیفتر. همینقدر که آدم حواسش به حلال و حرام باشد، تو زندگی خیلی مراعات بکند. حواس جمع باشد. خودمان همیشه توجه به باطن. خود همین آدم را از ظاهر عبور میدهد. حرف دارد میزند، حواسش باشد. این حلال است، حرام است. غیبت. دل کسی نمیشکند. به کسی تعرض نمیکنم. آبروی کسی نمیرود. آدم متمرکز باشد روی همین توجه به باطن است. همین مرگ را بر آدم راحت میکند. یک قدم دیگر تا برسد به آنجایی که ببیند: «کَلّٰا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ.»
امام خمینی یک جمله ته کلاس یک طلبهای یک جملهای میگوید. امام احساس میکند دارد غیبت یکی از مراجعمان را میکند. این طلبه مثلاً به این شکل که آقا درس آقای خمینی خوب است، درس فلانی که چیزی ندارد. ته کلاس امام خمینی این را میشنود، سه روز بیمار میشود. غیبت. سه روز به تب و لرز میافتد. بعد سه روز هم که میآید درس بدهد نفس نفس میزد؛ نمیتوانست حرف بزند. برای اینکه جهنم راست است. همه اینها راست است. گوشت مردار خوردن. یک کفتار جلویت یک مؤمن را تیکه تیکه کند. چه حالی بهت دست میدهد؟ بگویی بخندی بروی؟ خود آدم که گاهی میدرد دیگران را، غیبت میکند، راحت شب هم میآید هیئت و بعد میرود حرم و قیامت شوخی نمیشود گرفت این تازه یک گناه است. همه اینهایی که ما گفتیم حرام و حرام، همه اینها باطن دارد. باطنش را میبینند. میفهمند. بعضیها میفهمند. میگفت آقا اونی که پیاز نخورده اگر توی مجلسی بیاید که بقیه پیاز خوردند، میفهمد. اونی که پیاز خورده نمیفهمد. گلی که گناه نکرده میفهمد بقیه چه گناهی گناه کردهاند. آقا دیگر بعضیها که رسماً رد دادهاند. طرف آمده میگوید که در مورد شمر و یزید و اینها بد نگویید. یک دادگاه بیاورید، عادلانه! دادگاه عادلانه داشتیم که اول پدر تو را در میآورد! این دنیا اگر جای عدالت بود که نمیماندی. مثل تریبون نمیشود. از پیغمبر فقط من دیدم میمون رفتند روی منبر! من آدم میبیند میمونها هم رفتن. میمون است دیگر. کاش جلب توجه یک چیزی میگوید چهار تا فالوور جمع کند. باطنش را اونی که میبیند میفهمد میمون است. یک صورتش میمون است، صورتهای دیگر هم دارد. هی بالا پایین میپرد که چهار نفر نگاهش کنند. همه چی را مسخره کرد. یزید بد صحبت نکنید. دادگاه عادلانه تشکیل بدهید. محاکمه. دادگاه عادلانه انشاءالله تشکیل میدهیم. امام زمان بیایند محاکمه میکنیم.
دادگاه تشکیل. ساختار هستی باطن را نفهمیده که اصلاً ما انگار مثلاً مثل فحش میماند به هم عصبانی میشود. «برو گمشو فلان، فلان یزید!» بد داستانش. بابا یزید و لعن یزید باطن دارد. باطنش این است که عالم، عالم جذب و دفع است. باطن هستی این است. خدا مدار هستی را این شکلی آفریده: رانش و کشش. تو باید از یک عدهای رانش داشته باشی تا بتوانی کشش داشته باشی. هواپیما میخواهد بپرد، باید انرژی وارد کند به زمین. انرژی وارد نکند بپرد. دفع نداشته باشیم، لعن نداشته باشیم. همان لعن است. «برو گمشو! برو گمشو!» منو نکش جاذبه. «برو گمشو! ازت بدم میآید! میخواهم پرواز کنم!» پا میگذارد روی جاذبه، میرود تو آسمان. این لعن است. این باطن است. یک احمقی یک میمونی «یزید لعن نکن!» آخرش دیگر تو میخواهی بنشینی تهش عبیدالله دیگر. که یک قبر هم برایش نماند. عبیدالله سهم قبر از این دنیا نصیبش نشد. دیشب گفتم جسدش را که سوزاندند، سرش را انداختند سطل آشغال. تهش آن بود دیگر. برای کجا داری بالا پایین میپری؟ هر روز هم به یک چیزی چنگ میزنند. یک روز خواننده زن میآورد. نمیگیرد. میرود بالاتر که جواب نمیدهد. عرقخور. معتادها هرچی میزنند دیگر جواب نمیدهد. یک دوز میروند بالاتر. امام حسین (ع) یک روز انبیا را مسخره میکند. حضرت یوسف را مسخره میکند. حضرت موسی را مسخره میکند. بالاتر.
یک زمانی بندگان خدا را دعوت به مناظره هم میکردیم. رفقا میگفتند آقا شما شأنت نیست. آن موقع نمیفهمیدیم، الان میفهمیم. مناظره میکردیم، فکر میکردیم یک دو زار عقلی هست که بنشینیم گفتگو. با میمون فقط باید جلوش شکلات بندازی دیگر. [بله، داستانهای دیگر که میرسند میمون. دیگر باید جلب توجه کند. شما این را از ذهن بیرون نکنید. خاصیت میمون بودن از ذهنتان نیفتد. اینها تعارف نیست. اینها عین بیان قرآن است.] آن هم که اهل باطن هم میبینند. امام صادق (ع) کنار کعبه به ابوبصیر باطن حاجیها را نشان داد. کسانی که داشتند طواف میکردند دور کعبه. نه اینفلوئنسرهای اینستاگرامی. گفت که آقا چقدر حاجی زیاد است، صدا کم است. «مَا أَکْثَرَ الْحَجِیجَ وَ أَقَلَّ الضَّجِیجَ.» حاجی زیاد است ولی ناله کم است. باطن اینها را میگوید. نگاه کردم، دیدم کل دور کعبه فقط سعادت انسان! همه یا میمون بودند، یا خوک بودند، یا الاغ. میگوید گفتم نه «مَا أَکْثَرَ الضَّجِیجِ وَ أَقَلَّ الْحَجِیجَ». ناله زیاد است، حاجی کم است. تفاوت ظاهر و باطن است. گول میخورد. چه خبر است؟ معلوم بشود. باطن در حد ظاهر برایش اثر دارد. آن حج است ولی خب باطن. به قول استاد آیتالله جوادی وقتی این داستان را نقل میکردند، میفرمودند: «خوب دور اینها [کیا] طواف میکردند؟» احتمالاً همان دو سه تا [که] تو اینها شیعه بوده. درست دیده. دو سه تا شیعه بودند.
باطنت مگر چقدر با حقیقت تطبیق دارد که عمل [با آن] تطبیق پیدا کنیم. تلخ است برای خیلیها. تلخ است این حرفها. چرا؟ برای اینکه با آن ظاهری، با آن چیزهایی که ما تو ذهنمان بافتیم، خیلی وقتها جور در نمیآید. یکی دیگر از تلخیهای مرگ این است که ما، که این خودش یک بحث مفصلی است. ما انشاءالله توی محرم و صفر این مباحث را جاهای مختلف، فصلهای مختلفش را داریم بحث میکنیم. یک فصلی از بحثمان این است: از سراب تا عذاب. تو آن فصل در مورد این صحبت میکنم. اصلاً عذاب قیامت همین است که از سراب یهو در میآید. همه آن چیزهایی که فکر میکردی کلاً یک محاسبات دیگر بود. ظاهر بودی. روی حساب ظاهر اینها را خوب میدانستی، آنها را بد میدانستی. یهو میروی میبینی که کلاً باختی. اینها را فحش میدادی، آن را لایک میکردی. بعد قاطی این میبرند میزننت! بعد آنها را میبرند بالا. میشود عذاب. کلاً محاسباتی که داشتی روی حساب ظاهر بود. بله اینجا حرف بزنی میگوید تو حسودیت میشود. آن چند میلیون فالوور دارد، تو نداری. حسودیت میشود تو زندگی مزه هیچ جنگ باطنی و هیچ جنگ حقیقی را نچشیدی. با هرکی دعوا داشته، اثر حسادت بوده، اثر حیوانیت بوده. این دعوایش با بقیه مثل دعوای گوسفندهاست که سر علف دعوایشان میشود. نمیتواند بفهمد یکی سر علف دعوا ندارد. درکی از این ندارد. چه کار کند بدبخت؟ توهمش این است. درکی از زندگی مافوق حیوان ندارد. درگیر ظاهر است. مرگ بر آن کسی که از ظاهر عبور کرده. ساده است، شیرین است. منتظر است. ظاهر فیک است. برویم دیگر. برویم. اصل زندگی آن یکی است. نه، خبری نیست بالاتر از اینجا، همهاش همین است.
و آدمهای ظاهر بین، ولو مؤمن هم باشند، گیر میافتند تو فتنهها. حقیر چند سال پیش یک توییتی نوشتم در مورد یک کسی که تو این غذاهای اخیر بنده خدا بد جور خودشو نشان داد. خدا کند که ما، خدای متعال به فضل و کرمش باطن ما را اصلاح کند و تو این فتنهها باطنها بیرون نریزد. خیلی واقعاً ترسناک. دوستی داشتیم البته دوست آنجور به آن معنا نبودیم دیگر. حالا بنده خدا مشترکاتی داشتیم. خدا کند عاقبت ما بخیر بشود. این بنده خدا افتاد تو این قضایای اخیر دیگر. تا اینجا که رفت سر خاک آن دختره و گفت بر سر مزار حضرت جمشید به روح او استمداد میطلبیم. دست ما را عرفا این حرفها را میزنیم تو گوشمان میزد که مثلاً به روح مثلاً علامه فلانی استمداد میطلبید، میگفت این حرفها مزخرفاتی است. حالا رفته به روح قوم استمداد میطلبد. چند سال پیش تو آن توییتر عرض کردم، گفتم که اینها چون ظاهر بین هستند عاقبتشان با بقیه مشترک است. با آن کف جریان متحجر. ما از متحجرین غافلیم. بحث متحجرین هم زیاد است حالا نمیخواهم امشب خیلی بهش بپردازم. آنهایی که متحجر هستند، مترجم و آیات و روایات هم که میخواهند تفسیر بکنند، همه را همینجور ظاهری باطنیش [نکنند]. دوز باطنش را بالا نبرند. متحجرین! امام خمینی فرمود که اینها مارهای خوش خط و خالند و معمولاً هم متحجرین آخر داستان، شب آخر مافیا. دشمنهای خونی شب آخر با هم دست میدهند. شب آخر یک جنسه. ظاهر بین مؤمن ظاهر بین خیلی خطرناک است خصوصاً به این دلیل که یک وجهههایی که باطن کشه. باطن نماز دارد. فکر میکنم متدین عاقل. بعد وقتی میزند به آن درش، شنیدم یکی از آن وریها به این بابا گفته بود که دیگر اینهایی که تو میگویی اینجوری توهینی که تو به این سران مملکت. یکم دوزش را بیاور پایین. متحجرین وقتی میزنند به آن درش، یک کارهایی میکنند که خود کفار رویش میمانند. لذا خدا برگ اختصاصی قتل امیرالمومنین را نه به معاویه داد نه به آن یکیها، آن خلفای دیگر داد. داد به ابن ملجم! اینها از همه حیوانتر. اشغال، اشقیا. این همه گزینه خدا داد به ابن ملجم. خیلی عجیب است واقعاً. بابا خدایا این حق معاویه بود واقعاً افتخار از معاویه بشود امیرالمومنین را بکشد. همچین آدم س*** [نفرین شده] دو لوکسی که شب تا صبح همهاش تو سجده و عبادت و کمرش، پیشانیش بسته. قتل امیرالمومنین. خدا میخواهد نشان بدهد آدمی که باطن ندارد و ظاهر بین است و باطن نماز چقدر خطرش از بقیه بیشتر است. فکر میکنی باطن دارد گول نمازش را میخوری و: «وان تعجبک اجسامهم.»
قرآن میگوید بعضی از اینها ظاهرش را میبینی اصلاً میگوید ضالینی میکشد، یک حالی، یک فلانی، یک قرائتی، ترتیلی، گاهی اشکی، سر و صدایی. یهو میزند به آن درش. رو بقیه قفل بود. آنها باز یک دو زار تقوا دارند، یک دو تا چیز را رعایت میکنند. همان هم میزند به آن درش. این داستان ظاهر و باطن اینجوری است. پس چی میشود؟ آدم اینجوری میشود. آدم خوشیهایی را، خوشیهای ظاهری را خوبی میپندارد. ظاهر بین فکر میکند مثلاً چهار نفر که کف اینها روزی الهی میداند از وقتی فلان موضوع گرفتی مثلاً فالوورهایمان الحمدلله به لطف خدا با عنایت شهدا با دعای خیر مادرم بیشتر شده. الحمدلله. فالوور مگر بیشتر میشود؟ مگر خیر است برایت؟ آیه قرآن ببینید چقدر این آیه فوقالعاده است که قبلاً اما یک بار خواندیم سوره آل عمران آیه ۱۷۸. «وَلَا یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ خَیْرٌ لِّأَنفُسِهِمْ.»
آیهای است که زینب کبری سلام الله علیها در مجلس یزید خطاب به یزید فرمود: «کفار خیال نکنند که ما هرچی بهشان مهلت میدهیم، این برایشان خوب است. خیر لهم انما نمدی لهم لیزدادوا اثماً.» بعضی از اینهایی که نیروهای امنیتی اطلاعاتی تو تور میاندازند، اول دستگیر نمیکنند. این خیلی رایج است. میگویند که این هنوز مدرک ازش کم است، جرمش کم است. الان با این مدارک بگیریمش دو سال حبس میشود. اعدامش کنیم. یکم فرصت بدهیم کثافتکاریهایش گندش در بیاید. مدرک آنها را داشته باشیم بعد راحت اعدامش کنیم. نیروهای امنیتی خیلی این کارها را میکنند. جنایتهایی هم کرده، سند نداریم بیرون نریخته، لو نرفته، مدرک علیهش کم است. خوب قشنگ فرصت میدهد. بعد آن احمق فکر میکند که این چقدر خوب است. هیشکی با من کار ندارد. ریگی تو هواپیما میشود. اینورش امنیتی بود، آنورش امنیتی بود. تازگی دیدید یک جلسهای از این سران منافقین. پنج نفر تو جلسه بودند، سهتایشان امنیتیهای ما بودند. همانجا آن دو تا را برداشتند دستگیر کردند. هیشکی نیست. چقدر خوب است. کار ندارد در نیت. «کَمْ لِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ.» خیلی این تعبیر، تعبیر عجیبی است. تن آدم میلرزد. بنده گاهی به این عبارت فکر میکنم واقعاً تنم میلرزد. چون پیش آمده برایم. استاد بزرگوار آیت الله جوادی میفرمود: «این آیه را که «لِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ». همه آسمان و زمین سپاه خداست. خدا اگر بخواهد تو را بگیرد، اصلاً نیاز به پلیس و در و دیوار ندارد. با دست و زبان خودت تو را میگیرد. چون دستور زبان خودت سپاه خداست. یهو یه چیزی میگویی سرت را به باد میدادی.» پیش آمده برایمان. یهو یه چیزی گفتم زمین و زمان به هم دوخته شد. کی گفت این را؟ من زدم. منو خدا زده. با چی زدی؟ با خودت.
یه وقت میگویم این را بردار بنویس، آنها امضا کن. خدا داعش را به دست خود داعش نابود کرد. دیگر احمقها را برداشتند از محسن حججی فیلم گرفتند. قدرت نشان بدهد. سرباز. اینها را اسیر کردیم و با سر بریدیم و با لب تشنه سر بریدیم. خوب چی شد؟ ایران ریخت به هم. شش تا موشک آمد جمعتان کرد. داستان جمع شدن داعش از شهادت شهید حججی بود دیگر. انتقام شهید حججی بود که داعش جمع. یعنی احمقها یک کاری میکنند. فیلم گرفته با چه عشقی منتشر کرده، فکر میکرد الان چی میشود. با دست خودت نابودت کردم. «لِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ.» من بخواهم بزنم که معطل کسی نمیمانم که. من با خودت میزنم، لت و پارت میکنم. یک حرفی به زبان جاری میکنم. یک کاری میکنی. خیلی عجیب است ها! خیلی آدم میترسد از این قضیه. خدا بخواهد بزند. الان من اینجا نشستم در امان کامل. یهویی همین الان میشود یک کلمه بر زبان من جاری بشود که شما همهتان تا آخر عمر تو صورت من تف بندازید. میشود یا نمیشود؟ چقدر آدم باید بترسد. این شکلی نزنید ما را. فکر نکنی به کفار مهلت میدهم این برایشان خیر است. «إِنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ لِیَزْدَادُوا إِثْمًا وَلَهُمْ عَذَابٌ مُّهِینٌ.» فرصت میدهم کثافتکاریهایش بریزد بیرون. پرونده سنگین بشود. بعد همه را با هم جمع کنم. زود نمیزنم. ولی مؤمنین نه ها! مؤمنین یکم پایش را کج میگذارد، شب کتکش را خورده. آنقدر خود خدا غیرت دارد، دوست دارد. مؤمنین را محکم هم میزند. آن یکی هرچی گند و کثافت، هیشکی کارش ندارد. این یک نگاهی کج کرده، زندگیش میریزد به هم. زمین و زمان علیهش قیام میکند. بعد بنده خدا نمیدانم ساده است. آنها چقدر خوبند که خدا با آنها کار ندارد! من دیدم تو بعضی مشاورهها طرف میگوید مثلاً دختر عمه من با ۲۰ نفر است، هیشکی هم خبر ندارد. ۶۰ بار باردار شده، بچه را انداخته. پسر! یک بار پیامک دادم بابام فهمید. چرا؟ خوب خدا دوست دارد. باورش نمیشود. دیگر خوب است ولی خوش نیست. دوست دارد جلویت را گرفت، راه را بست. آن را ول کرده. تو پروندهات را قطور کن، کیفت را بکن. سر سال میبینمت. محکم میزند. چه کار کردی؟ پیامک دادی. پدرت را در میآورم. بابایش ببین پیامکش را. پایین قهر میکند، زندگیش میریزد به هم. این بنده خدا از خدا بر میگردد. خدایا برای چی آنها را کار نداری، فقط روی ما را گرفتی؟ دوست دارد بدبخت نادان. چه جور بگوید بهت؟ حواسش بهت است. اینجا بیا. فکر میکند آنها خوبند. اینها قواعد عجیبی است ها! این روایت هم فراوان داریم. حالا مطلبتان را بگویید. همین است دیگر. بله، باطنش محبت خداست، ظاهرش اخم و تخم. خیلی وقتها همین است دیگر. ظاهرش تلخ است. یک باطنی دارد.
گفت که این را بگویم و برویم بخش پایانی بحث. گفت یک کسی رد میشد، دید که یک کسی زیر درخت خوابیده. دید که این که خواب بود، دهنش باز بود. یک مار آمد رفت تو دهنش. من چه کار کنم الان؟ باید بخواهم این را بیدار کنم و توضیح بدهم و آقا سلام علیکم، حال شما خوب است؟ احساس نمیکنی یک چیزی خوردی؟ بعد بیا دو ساعت توضیح بدهی، حالیش کنی که این مار بود الان رفت تو معده، سمش به معدهات برسد منفجر میشود، میمیری. دو ساعت من میخواهم برای توضیح بدهم. آمد با یک لگد محکم زد تو شکم این. این پرید، گفت: «فلان فلان شده! حرف مفت نزن!» یک سیب گندیده از روی زمین برداشت گف بخور این را. گفت: «تو غلط میکنی منو بیدار میکنی! پاشو بدو!» شلاقش را برداشت کوبید به این. «پاشو بینم! پاشو بدو!» فحشش میداد: «فلان فلان شده! برای چی میزنی؟» یکم دوید. این سیبه رفت پایین. استفراغ کرد. ماره ریخت بیرون. فهمیدید؟ دمت گرم. چه کار کردی؟
خدا اینجوری است. یک مار خوردهای، حواست نبود باید بریزم فحش بدهم. برو! آنها را بزن. این همه کفار. ما را گیر آوردی چرا؟ مرد! هر وقت تصمیم میگیرم بهتر بشوم، اوضاعم میریزد به هم. بازی کار خوب کردم بلا آمد سرم. داستانش این است. جور در نمیآید. ظاهر و باطن با هم جور در نمیآید. خوبی و خوشی تو دنیا به هم نمیخورد. ظاهرش خوش است. خواب بوده، داشته کیف میکرده. یکی آمده بیدارش کرده. بعد سیب گندیده تو حلقش. همهاش بد است دیگر. همهاش تلخ است. با احترام سیگار. درست! آن سیب درست. بدهم که استفراغ نمیکند دیگر. توضیح. اصلاً وقت نیست من برایت توضیح بدهم. جایش نیست اینجا. خیلی وقتها خدا میگوید: «ببین اصلاً جایش نیست من اینجا برایت توضیح.»
یک روایت داریم خیلی زیباست. بنده این را نوجوان بودم وقتی خواندم، اصلاً حالم عوض شد. روایت دارد میفرماید که عبارت عربیش این است: «شَبیهاً بِالْمُعْتَذِرِ.» چقدر این عبارت. میگوید خدای متعال در قیامت آنهایی که در دنیا بهشان گرفتاری زیاد داده بوده، مثلاً فقر و گرفتاری، جمع میکند با یک حالتی «شَبیهاً بِالْمُعْتَذِرِ.» شبیه کسی که در مقام عذرخواهی است. معتذر یعنی عذرخواهی. با حالتی شبیه کسی که در مقام عذرخواهی است، از این بندههایش عذرخواهی میکند که: «تو دنیا اذیت میکردم ببخشید، نمیشد توضیح بدهم برایتان داستان چی بود.» میگوید آنجا اینها آرزو میکنند: «خدایا اجازه میدهی یک بار دیگر برگردیم دنیا با قیچی تیکه تیکه بشویم؟» میگویند: «ای کاش تو دنیا با قیچی تیکه تیکه شده بودیم! با مقراض.» مقراض یعنی قیچی. «که اینجا چقدر خوب بود!» آنهایی که آنجا ما بلاهایی که سرمان آمد، نمیفهمیدیم. «ببخشید بنده من نمیتوانستم برایت توضیح بدهم.» چقدر قشنگ! و آدم طغیان میکند. جنایت میکند. جنایت چی کردند در کربلا؟ احمقها فکر میکردند چیزی گیرشان میآید. عمر سعد فکر میکرد به ملک ری میرسد. ملک شیرین است دیگر. خوش است دیگر. هی خودش را تصور میکند وارد کاخ دارد میشود. یک فرش قرمز زیر پایش انداختهاند. اینور خم میشوند میبرند، آنجا بالا مینشانند، طبقه میوه میآورند. با این خیالات و با این حماقت و با این توهماتش است دیگر که آمده اینجا وایساده با امام حسین بجنگد.
خوب دیشب یک سنتی را شروع کردیم. انشاءالله امشب و فردا شب هم ادامه بدهم. خوب بودند؟ نمیدانم خوش بود یا نه، فکر کنم خوش هم بود. یکمی از این آخر عاقبت این اشرار کربلا گفتیم. دیشب یزید، عبیدالله. امشب دو نفر دیگر میخواهم بگویم. فردا دو نفر دیگر انشاءالله. نفر اولشان عمر سعد. خدا عذابش را بیشتر کند انشاءالله. معمولاً مطالبش را میدانید یعنی خب تو فیلمش خیلی چیزها را دیدید. تو فیلم مختار البته. فیلم مختار حالا ما ارزش کار این آقای میرباقری را داستانپردازی زیاد دارد. فیلم مختار بنده خیلی مقیدم فیلمهای تاریخی نگاه نکنم و رمان تاریخی هم نخوانم. چون ذهنم خراب میشود. تاریخ از خود منبع خودش. به دیشب دیدید تو قضیه عبیدالله یکم داستانش فرق میکرد. تو قضیه عمر سعد کلاً یک داستان دیگر است ولی داستان دیگر هم که آخر تو روضه گفت، آن هم کلاً فرق میکند. خود کارگردان و نویسنده گفته بود که من یک جاهاییاش دیدم که این از جهت مثلاً بیان تاریخیاش قشنگتر است. گفتم اینجور روایت کنم، ملت باور میکنند اینها را پخش میکنیم. در مورد عمر سعد یک همچین قضیهای یکمیاش هست که خب با آن چیزی که تو فیلم بود تفاوت دارد و خب چیزهایی که تو تاریخ است خیلیهایش عجیب است. یکمی هم تو فضای فیلم بناشان به این بود که جنایتکار نشان ندهد. انتقام گرفته فقط. حالا واقعش هم این است که جنایت نکرده مختار ولی خب انتقام سفت و سخت گرفته بود. با گل و بلبل نبود که همیشه فقط بزنند بکشند و اینها. نه، انتقام مشتی گرفت و پدر اینها را درآورد. محترمانه وسط خالهبازی همدیگر را بکشند. نه آقا! عمدتاً اینها را آتش میزد و تیکه تیکه میکردند و برخوردهای سفت و سختی داشت مختار. البته نمیشود از کار مختار دفاع کرد. اینها را منابع موثق ماست. در تاریخ از کار مختار به همین شکل نمیشود دفاع کرد. ولی بنده تحلیلم این است که اراده خدای متعال بود با مختار اینها را این شکلی کند و دعای یعنی نفرین اهل بیت هم و امام سجاد هم تو این قضایا بود که اینها همین بلاها سرشان بیاید. یک وجه این است که تو همین دنیا ظاهر بشود عاقبت اینها. ببینید درسته که ظاهر و باطن خدا باطن را معمولاً تو دنیا ظاهر نمیکند ولی یک وقتهایی اینها میشود ایام الله. خدایا یک وقتهایی تو دنیا یک حقایق باطنی را ظاهر میکند. همه با چشم ببینند بفهمند داستان چیست. عالم دست کیست. اینها ایام الله است. آن روزی که فرعون غرق شد تو دریا ایام الله بود. آن روزی که یزید به درک واصل شد ایام الله. آن روزی که عبیدالله کشته شد ایام الله. روزی که عمر سعد کشته شد خدای متعال یک حقایق باطنی را نشان داد. همه ببینند عالم دست کیست. داستان چیست. چون امام حسین (ع) ببینید رأست مبارک. این سر مبارک منزل به منزل آمده. قرآن خوانده. نورانیت از این چهره منتشر شده. عظمت از این چهره منتشر شده. اینها را ببینید. سر عبیدالله هرجا رفته مار آمده. از اینور رفته، از اونور. در حقایق خدا نشان میدهد. بله، خدا معمولاً باطن را آشکار نمیکند ولی یک وقتهایی میخواهد تمام کند حجت را بر تاریخ و اهلش. ببینیم داستان این بود. بفهمیم همه.
رضایت تک تک این قاتلها و کسانی که تو کربلا نقش داشتند تو همین دنیا بروز پیدا کرد بدبختیهایشان. مطالعه کنید. فردا شب عرض خواهم کرد. ای کاش فرصت بیشتری بود میشد بیشتر گفت. چون اینها سران لشکر دشمن بودند. آنهایی که خردهریز کار کرده بودند، همهشان بدبخت سرشان آمد. اونی که مثلاً جواهر این خانواده را، گردنبندشان، گردنبندشان را گردن انداخته بود. این پوستش همان گردنبند را نتوانست گردن بیندازد. همان هم نصیبشان نشد. هیچکدامشان از کربلا هیچی نصیبشان نشد. دنیایی. خدا نشان داد. بفهمید. آن یکی پول گرفت که حالا نمیتوانم الان قضیهاش را باز کنم چون روضه مفصل است. بابت یک کار بدی پول گرفته بود. صبح پا شد پول شب تو دستش گرفته بود با عشقش خوابیده بود. صبح پا شد دستش را باز کرد یک مشت خاکستر. پول تو دستش خاکستر شده. ناصری در "لهوف" نقل کرد. خدا اینها را نشان میدهد. ببین داستان چیست. باطن را بفهمید چیست. عمر سعد یکی از اینهاست. نفر سوم قضیه کربلاست. اول کیست؟ یزید. دوم کیست؟ عبیدالله. نفر سوم عمر سعد. نفر چهارم هم شمر است که حالا شاید فردا شب در مورد شمر نکاتی عرض بکنم من. حالا نکته در مورد عمر سعد زیاد است. فقط یک چند تایش خیلی سریع بگویم.
یک روایت خیلی جالب و عجیبی داریم. کتاب ارشاد شیخ مفید میگوید که در کودکی خب عمر سعد سن و سالش نزدیک بود به امام حسین علیه السلام. خیلی ده پانزده سال شاید فاصله سنی داشت. ده سال بشود. چون زمان خلیفه دوم به دنیا آمده عمر سعد. بعضی وقتها گفتند که زمان پیغمبر به دنیا آمد. نزدیک بود. یک گفتوگویی تو نوجوانی دارد با امام حسین. میگوید که گفت: «یا اباعبدالله ان قبلنا ناس سفها یذعمون انی اقتلک.» خیلی عجیب! یک روز تو جوانی، تو کودکی، نوجوانی به امام حسین برگشت گفتش که یا اباعبدالله یک مشت دیوانه اینجا هی به من نگاه میکنند، میگویند تو بعداً حسین را میکشی. چون از زمان امیرالمومنین این معروف شد. یعنی عمر سعد وارد مسجد که میشد داد میزدم میگفتم قاتل حسین آمد. توسط ظاهراً توسط خود امیرالمومنین قضیه مطرح شد. به امام حسین گفتش که: «یک مشت دیوانه اینجا، سفیهند اینها. میگویند که تو حسین را میکشی.» امام حسین فرمود: «انهم لیسوا به سفها ولاکنهم علماء.» اینها دیوانه نیستند، خیلی هم حالیشان میشود. بعد چی فرمود امام حسین به عمر سعد؟ اینجا چی گفت؟ امام حسین فرمود دیگر نگفت که تو من را میکشی و اینها، گفت: «اینها که دیوانه نیستند، اینها آدم حسابیاند. حالیشان میشود. حرفشان درست است.» امام حسین قاعدتاً باید بگوید: «بله شما منو میکشی.» چی فرمود؟ فرمود: «امّا إنه یقر عینی، ولی من یک چشم روشنی دارم. یک دلخوشی دارم.» امام حسین به عمر سعد فرمود: «من یک دلخوشی دارم.» چیست؟ «ان لا تاکل بر العراق بعدی الا قلیلاً.» که تو گندم ری نمیخوری. دیوانه! دیوانه نیستند ولی تو هم گندم ری نمیخوری. چی گفت؟ امام حسین ته خط را زد. عجیب آدم اگر بخواهد شیر فهم بشود یک کد بهش بدهند میفهمد. حر. همین که امام حسین بهش فرمود تو عمرت کفاف نمیدهد من را کت بسته ببری پیش عبیدالله، دوزاریش افتاد. وقتی فرمود: «مادرت به عزات بنشیند. عمرت کفاف نمیدهد من را تحویل بدهی.» دوزاریش افتاد که پس ما رفتنی. اجلش عاشورا. کسی که بخواهد بفهمد میفهمد. باطن دیگر کی باطن بینتر از اینها و پیغمبر و امیرالمومنین و امام حسین. حالیت بشود دیگر. تا آخر نفهمید تکرار. حالا شب عاشورا که مذاکره کرد و خب داستان قتلش هم داستان عجیب و غریبی است که نمیخواهم دیگر واردش بشوم. اماننامه آمد از مختار گرفت. مختار هم یک اماننامه مشتی تدوین کرد دو پهلو. نمیدانم اینها تو فیلم بود یا نه که این اگر دست از پا خطا کرد بزنند. که حالا نمیتوانم بگویم چون وقتتان گرفته میشود مفصل میشود. این با پسرش رفت حمام و قرار بود عرق را نشکند، از شهر خارج نشود. این اول ترسید و رفت بیرون. اوضاع چطور است؟ یک حمام رفت. چند نفر دیدنش گفتند عرق را شکستی کارت تمام است.
دیگر مختار هم یکی را فرستاد. سر از تن عمر سعد جدا کرد. این تیکهاش که تو فیلم نیامده، این است که شیخ طوسی در امالی نقل میکند. میگوید که: «سر عمر سعد را که آوردند برای مختار -که آن هم ظاهراً دوباره وقت غذا بوده- پسر عمر سعد حبس که تو کربلا فتنهگر بود کنار مختار بود. مختار بهش گفتش که [مختار به پسر عمر سعد:] تعرف هذا؟» شناس این سر را؟ «[پسر عمر سعد:] و انا لله و انا الیه راجعون.» پسر گفت. گفتش که: «زندگی بعد از این خیلی زشت است، خیلی بد است.» زیاد میگفتند آن زمان. گفت: «زندگی بعد از پدرم مثلاً خیلی سخت است.» مختار بهش گفت: «آره واقعاً خیلی سخت است. منم نمیخواهم تو خیلی زنده بمانی.» گردن این هم زدند و کنارش تو فیلم نبود. آن صحنه را خودشان میگفت من خودم طراحی کردم. مادر چاقو. [مختار] این جمله را گفت که حالا من مفصلترش را برایتان پیدا کنم. خیلی این جمله مختار را بنده دوست دارم. مختار گفتش که: «این سر پسر عمر سعد را گذاشتند کنار سر خود عمر سعد.» حالا عبارت عربیش را الان اینجا پیدا نمیکنم. گفتش که: «این سر بابت سر اباعبدالله. این سر هم بابت سر علی اکبر. اگر سهچهارم قریش را به خاطر قتل حسین میکشتم، تقاص یک بند انگشت حسین ابن علی هم نمیشد.» گل من. میگویم این تقاص هم ولی مگر تقاص حسین میشود؟ اینها! این داستان عمر سعد که با چه ذلتی مرد. برای امام سجاد فرستادند و حضرت وقتی سر او را دیدند سجده کردند و خدا را شکر کردند و این عاقبت مفلوک و گفتند تمام این چند سال که پنج سال زندگی کرد بعد از کربلا، تمام این 5 سال تو ترس و دلهره و فرار بود عمر. هیچی هم گیرش نیامد. الانم که تا ابدالعابدین در عذاب است.
این نفر اولی که امشب میخواستم بگویم. نفر دوم بگویم و برویم تو روضه. نفر دومی که اسم نحسش را امشب میآوریم انشاءالله که با این روضه توجهی بشود از جانب اهل بیت به ما. نفر دوم حرمله است. خدا عذابش را بیشتر کند. خوب حرمله جز قبیله بنی اسد بود. قبیله بنی اسد همانهایی بودند که امام حسین را دفن کردند و حبیب هم مال قبیله بنی اسد. گفتند که تک تیرانداز لشکر عمر سعد حرمله بود. من دیگر حالا بخواهم بگویم همه را باید روضه بخوانم. چون اگر بخواهم بگویم حرمله کی بود، جمله به جمله باید روضه بخوانم که چه کارها کرد. گفتند: «هُو الَّذِي قَتَلَ طِفْلَ الرَّضِيعِ.» این همان است که شیرخوره امام حسین را کشت. این همان است که عبدالله ابن الحسن را در آغوش امام حسین تیر زد و همان است که نقش جدی داشت در شهادت حضرت عباس علیه السلام و کسی که سر حضرت عباس را از کربلا به کوفه آورد حرمله بود. سر امام حسین را خولی آورده است از کربلا به کوفه، سر حضرت عباس را حرمله آورد. حالا هر کدام اینها بحثی دارد که روضه هر کدامش که چه کار تو هر کدام از این قضایا چه کارها کرده. عجیب و غریب از عاقبتش یک مقداری بگویم که به هر حال مطالب عجیبی است. دیشب عرض کردم اونی که امام سجاد منتظر بودند خبرش بیاید حرمله بود تو قیام مختار. چون آتش عجیبی زد این ملعون بیگناهان کربلا را، در واقع کشت و ضعیفکشی کرد در کربلا، جنایت کرد. انشاءالله که به روضه امشبمان دل حضرت رباب شاد باشد و این بزرگوار لبخندی بزند امشب.
شیخ طوسی در امالی نقل میکند از منهال بن عمرو. قضایایی هست چون وقت کم است بنده فرصت نمیکنم مفصل برایتان بگویم. ای کاش فرصتی بود کامل میگفتم این قضایا خیلی نکات خوبی دارد. منهال بن عمرو میگوید که من اوایل قیام مختار که پنج سال بعد عاشورا بود. قیام مختار سال ۶۶. میگوید که من اول قیام مختار رفتم مدینه. اهل کوفه بود منهال بن عمرو. میگوید رفتم مدینه، مکه رفته بودم در واقع، از مکه برمیگشتم مدینه. رفتم. رفتم خدمت امام سجاد علیه السلام. تک تک اینجاها روضه دارد ولی شما الحمدلله همه پای روضه بزرگ شدهاید، خودتان از هر جمله روضههایش را بگیرید و با خودتان بخوانید و گریه کنید. وقت نیست من شرح بدهم. میگوید رفتم خدمت امام سجاد. حضرت من را دیدم فرمودند: «یا منهال! ما صنع حرمله بن کاهلن الاسدی؟» منهال، از حرمله چه خبر؟ یک سؤال کرده امام سجاد از کسی که از کوفه آمده. فرمود از حرمله چه خبر؟ گفتم: «ترکته حیاً بالکوفه.» من که آمدم زنده بود تو کوفه. میگوید امام سجاد دستها را بالا آورد، فرمودند: «اللهم احرر الحدید. اللهم رزق حرا الحدید. اللهم اذق حرمله النار.» خدایا آتش آهن را به حرمله برسان. آتش آهن را به حرمله برسان. آتش گرمای آتش جهنم و آتش واقعی را هم به حرمله برسان. میگوید من نفهمیدم منظور امام سجاد چیست. برگشتم به کوفه. میگوید با مختار رفیق بودم. مختار را دیدم و میگوید اول چند روز تو خانه بودم، از خانه بیرون نمیآمدم. یکم که دورم خلوت شد و مکه آماده بود، آمده بودند. دورم خلوت شد. از خانه زدم بیرون. مختار به من گفتش که: «ازت خبری نیست. اومدی پیش ما نیستی.» میگوید گفتم که: «مکه بودم و الان آمدم و در خدمتیم و اینها.» دیدم که یکمی انگار کار دارد مختار. بهش گفتم: «چیست داستان؟» گفت: «رد حرمله را زدیم. میخواهیم بریم بگیریمش.» میگوید منم دیگر همراه شدم با مختار. رفتیم و محلهای که محل زندگی حرمله بود. یهو دیدم که یک جماعتی آمدند و به مختار گفتند: «ایها الامیر! البشاره! امیر بشارت بده حرمله را دستگیر کردیم.» میگوید دیدم که با دست بسته حرمله را آوردند. مختار بهش نگاه کرد گفت: «الحمدلله الذی مکننی منک.» خدا را شکر میکنم که تو را تو چنگ من انداخت. بعد مختار گفت: «الجزار الجزار. بگویید یک قصاب بیاورند.» میگوید قصاب آوردند. مختار به آن قصاب گفت با همین ساتورت بزن دستهایش را اول قطع کن. میگوید دستهای حرمله را قطع کردند. بعد گفت: «بزن پاهایش را قطع کن.» گفت، زدند پاهایش را قطع کردند. بعد گفت، مختار گفت: «آتش بیاورید.» که حالا اینجا تعبیر نفت را ندارد توی مقطع دیگر دارد که نفت آوردند و حرمله را با نی و نفت آتش زدند که عرض کردم چیزهایی نیست که تأیید بشود ولی به هر حال خواست خدا بود که ظهور پیدا کند اینها تو این عالم. همه ببینند عاقبت. میگوید آتشش زدند. منهال میگوید: «من صحنه را که دیدم گفتم سبحان الله.» مختار به من گفت: «برای چی سبحان الله؟» وقت سبحان الله گفتم که من یادم آمد که مکه که رفته بودم، آنجا رفتم مدینه. رفتم خدمت امام سجاد. از من پرسید از حرمله چه خبر و من توضیح دادم. حضرت این دعا را کرد: دوبار فرمود آتش آهن بهش برسد. یک بار فرمود حرارت آتش برسد. من دیدم که تو یک بار با آهن دستهای این را زدی. یک بار با آهن پاهایش را زدی. یک بار هم آتش. مختار پیاده شد، سوار اسب بود. دو رکعت نماز خواند. یک سجده طولانی کرد و میگوید که من بهش گفتم که: «بیا برویم خانه ما مهمان من باش.» مختار گفتش که: «نه، تو این بشارتی که به من دادی، خیلی برای من شیرین بود. من میخواهم روزه شکر بگیرم بابت اینکه من دعای امام سجاد را محقق کردم.»
من عرضم را تمام بکنم. خیلی نمیخواهم امشب اذیتتان بکنم. این دعای امام سجاد یکمی عجیب است. حالا درسته که محقق شد. همین شد. آتش آهن و آتش دنیا افتاد به جان حرمله. من نمیدانم حالا حال امام سجاد چی بوده، داغ امام سجاد چی بوده از حرمله که حضرت اینطور نفرین کردند که تو دنیا این قضیه برای حرمله رخ بدهد. عذاب آخرتش که به کنار. ولی احساس میکنم حالا شما به این فکر کنید ببینید به این نتیجه میرسید یا نه؟ من احساس میکنم این از دعا کردن خدا آتش بیندازد به جان حرمله شاید یک وجهش این بود که حرمله آتش انداخت به جان همه این اهل حرم. هم به جان امام حسین، هم به جان رباب آتش. هم به جان این بچههای کوچک آتش انداخت. هم به جان قمر بنی هاشم آتش انداخت. همه را آتش زد. همه را آتش زد. لذا ما این تعبیر جای دیگر نداریم. روضه من همین است دیگر. روضههای دهه اول را شنیدید. خیلی نمیخواهم آن روزها را دوباره یادآوری کنم ولی امشب دیگر انشاءالله این سفره علی اصغر. با این دستهای کوچک. مرحوم حقشناس رحمت الله علیه در عالم رؤیا امام حسین بهش فرموده بود: «به این شیرخواره متوسل شو گرفتاریهای بزرگت را حل میکند.» انشاءالله امشب توجهی کن این آقازاده به همه ما. جای دیگر سراغ ندارم خدا ظهر عاشورا به امام حسین تسلیت داده باشد. هم خود امام حسین به خودش تسلیت داده باشد، هم خدا به او تسلیت داده باشد. خیلی عجیب است این قضیه. فقط در مورد حضرت علی اصغر ما این را داریم. و این هم داریم که تنها روضهای که امام حسین شب عاشورا خواند و اصحاب گریه کردند که از ما وقع فردا وقتی خواست بگوید در جواب قاسم که پرسید عمو جان من فردا شهید میشوم؟ فرمود: «عزیزم هم تو شهید میشوی، هم پسر شیرخواره من شهید میشود.» قاسم تعجب کرد، گفت: «عمو جان مگر میآیند تو خیمهها قتل عام میکنند؟» حضرت فرمودند: «نه عزیزم! من فردا این بچه را سر دست میگیرم، طلب آب میکنم. بچه را با سه شعبه سیراب میکنند.» اصحاب امام حسین عاشورا پای این روضه گریه کردند. هنوز علی اصغر زنده است. اصحاب گریه کردند. دیگر شما ببینید چه روضهای بوده و چه مصیبتی بود. ظهر عاشورا یک بار خود امام حسین به خودش تسلیت داد. این خونها را هی به آسمان میپاشد، «بِعَینِ اللّٰهِ! خدایا!» چون میدانم تو میبینی برایم آرام میشود، ساده میشود. یکی این بود. این روضه را میگویم. بنده خب خیلی نمیخواهم روضه و مجلس گرم کنی داشته باشم ولی درخواست خانمها با این روضه ناله بزنند. خانمها فریاد بزنند. آنهایی که بچه شیرخواره دارند، آنهایی که امشب تو جلسه بچه شیر دادند، آنها با این روضه ناله بزنند، فریاد بزنند. رحمت خدا به این ناله و فریادها.
یک وقت امام حسین شنید. تو مقاتل گفتند صدای آواز آمد که همه لشکر دشمن شنید. فقط یک امر غیبی نبود که امام حسین راوی میگوید من شنیدم بین زمین و آسمان کسی صدا زد: «دعوه یا حسین.» شنیدم یک ملکی یک کسی از تو آسمان صدا زد: «حسین! بچه را به ما بسپار. فان له مرضعاً فی الجنة. الان بچهات را شیر میدهی. الان بچهات را سیراب میکنی.» السلام علیک اباعبدالله.
در حال بارگذاری نظرات...