* تفکر اُمانیستی؛ از خالقِ هیچکاره تا مخلوقِ همهکاره
* دعوت همه انبیاء؛ پرستش الله و دوری از آلهه
* مشکل عمده بچههای مذهبی؛ درگیر امور فرعی و حاشیهای شدن
* باید به طاغوت حمله کنیم!
* نگاه متفاوت آیتالله بهجت رحمهالله نسبت به یزید چه بود؟
* نقطه اصلی تفاوت ما با بزرگان؛ خیلی خودمان را خوب میدانیم!
* مقدس اردبیلی؛ ماجرای عجیب بیرون کشیدن سطل طلا و نقره از چاه
* حضرت یوسف علیهالسلام؛ خودم را تبرئه نمیکنم مگر اینکه خداوند رحم کند!
قانون جذب و شکرگذاری؛ خدای نصفه و نیمه
* نشانه باور به خدا => ترس از خدا
* خوف اهلبیت علیهمالسلام هنگام دعا
* روضه زندان کوفه ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
دیشب عرض شد که ریشه تمام مشکلات و ریشه تمام سقوطهایی که افراد در تاریخ دارند، درک غلطی است که نسبت به خودشان و ارتباط خودشان با خدا دارند؛ و این نقطه اصلی در این درک غلط این است که بین خودمان و خدا، همهکاره را چه کسی ببینیم؟ یک وقت است انسان خدا را همهکاره میداند، خدا را مالک میداند. یک وقت هم خدا را قبول دارد، میگوید: «بههرحال هست، ما را خلق کرده.» معمولاً این را کمتر کسی انکار میکند. قرآن هم میگوید: «از همه این کفار بپرسی که خالق کیست، لیقولون الله. همه میگویند خالق خداست.» خالق را قبول دارند. بحث سر خالق نیست. الان در غرب هم همین است؛ در حد خالق عموماً غربیها خدای متعال را قبول دارند.
بحث سر این است که خدا را کارهای نمیداند. کارهای! میگوید: «خدا خالق هست، ولی کارهای نیست. نعوذ بالله، ما خالق نیستیم؛ انسان ولی کارهای هست، بلکه همهکارهایم.» یک نگاه اومانیستی به انسان، عالم را در چنگ قدرت و مُلک انسان میبیند. ما فکر میکنیم همین که خدا را قبول کنیم، بگوییم هست یا بگوییم یکی است، داستان تمام میشود. نه، توحید اصلاً در نگاه قرآن اینمدلی نیست. اصلاً چالش قرآن با کفار، اینهایی که ما فکر میکنیم نیست که بیاییم مثلاً تهش اثبات کنیم خدا هست، در ملکوت عالم ملائکه کف و سوت و هورا میزنند که «آخ جون! اینها گفتند خدا یکی است. لا اله الا الله.» بله، البته یک «لا اله الا الله» داریم—به تعبیر دعای ندبه—«لیحقنوا دماءهم»، برای اینکه خونشان حفظ بشود. بله، کلمه «لا اله الا الله» است؛ بر زبان بعضی جاری که بشود، دیگر خونشان محترم میشود، وارد اسلام میشوند، پاک میشوند، میشود باهاشان معامله کرد، میشود دختر داد و دختر گرفت. این ولی توحید نیست. توحیدی که خدا خواسته و قرآن گفته، این نیست. با این کار حل نمیشود. خیلیها هم این «لا اله الا الله» را میگویند و امام حسین را هم میکشند، پسفردا روبروی امام زمان هم قرار میگیرند.
آن توحیدی که انسان را میآورد زیر بلیط امام حسین، زیر بیرق امام حسین، این توحید نیست. این توحید خیلی وقتها آدم را روبروی امام حسین هم قرار میدهد، به قصد قربت امام حسین را میکشد. همان تعبیری که امام مجتبی به حضرت اباعبدالله فرمودند که معروف است و بلدید این عبارتش را، همه شنیدید: «لا یوم کیومک یا اباعبدالله.» ادامهاش این است که کسانی تو را میکشند، «ثلاثون الفاً»، سی هزار نفرند که «کلٌّ یتقرّبون الی الله بدمک.» همه میخواهند با خون تو به خدا نزدیک بشوند. این توحید توهمی است؛ یک خدایی را هم قبول دارد، پس چالش ما سر خدا، این نکتهاش نیست.
اینها مطالب بسیار کلیدی است که معضلاتِ نه معضلِ غلط—معضل درست است—معضلات اساسی امروز جامعه ما و دنیا همین مباحث است. گرفتاریهایی که الان در عرصه سیاست و عرصه فرهنگمان، مرزهای دیگر، حتی عرصه اقتصادمان داریم، به این نکته برمیگردد: ما تعریفمان نسبت به خدا تعریف دقیق و درستی باشد. چه تعریفی باید باشد؟ باید خدا را همهکاره بدانیم. خب، مگه نمیدانیم؟ نه، نکته اصلی همین توحیدی که قرآن میگوید، این است: خدا را همهکاره بدانی. خوب، خدا را همهکاره بدانی یعنی چی؟
اینجا دیگر بحثی است. ما حالا غیر از امشب، سه شب دیگر خدمتتان هستیم. چقدر برسیم حالا این مطالب را عرض بکنیم محضرتان، دیگر اگر بماند، باز باید جای دیگری مطالب را به نحو دیگری ادامه بدهیم. بحثهای خیلی کلیدی و مبنایی است این مسائل. حقیر هم معمولاً هر وقت با مسائل سیاسی، با این جوانها و دانشجوها و اینها، شبهاتشان و چالشهاشان و اینها مواجه میشوم، بهشان میگویم: «بیایید از این نقطه با همدیگر بحث بکنیم.» اینکه آقا فلان نماینده گفته، نمیدانم لندکروز ۲۰۶ فرقی نمیکند و چه میدانم اون یکی، نمیدانم مدیر کجا فیلمش درآمده که چه غلطی داشته میکرده و با اینها که نمیشود تحلیل سیاسی کرد که! تو هر مملکتی از اینجور کثافتکاریها، از اینجور حرفها و از اینجور مسائل و از اینجور اشکالات و اشتباهات و از اینها رایج است. مگر ما با اینها میتوانیم مسائل را تحلیل بکنیم؟ مگر نمرهدادن به یک حاکمیت با این مسائل است که مثلاً فلان نمایندهاش این را گفته یا نگفته، فلان مدیر فلان جایش—مدیر ارشاد کجا—همچین غلطی کرده یا نکرده، فلان سفیرش تو فلان کشور گند بالا آورده یا نیاورده؟ مگر مسائل سیاسی را این شکلی تحلیل میکنند؟ مگر ریشه انقلاب ما تو این مسائل است؟
ریشه انقلاب ما تو مبارزه با طاغوت است. فرمود: «هر پیغمبری را که فرستادم، برای این بود: ﴿أن اعبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت﴾.» حرف همه انبیا همین یک کلمه: «الله را عبادت کنید، بپرستید و از طاغوت اجتناب کنید.» از این نقطه باید وارد بشویم. ما باید ببینیم الله کیست، آلهه کیست، طاغوت کیست. بعد بشینیم ببینیم که پرستش الله یعنی چی؟ پرستش طاغوت یعنی چی؟ بعد ببینیم یک نظام سیاسی که میخواهد الله را بپرستد، چه مشخصاتی دارد؟ یک نظام سیاسی که طاغوت میپرستد، چه مشخصاتی دارد؟ بعد بیاییم به خودمان تطبیق بدهیم، به بقیه نظامهای سیاسی تطبیق بدهیم، ببینیم کجاست که دارند طاغوت را میپرستند. کجاست که بنا دارند الله را بپرستند.
پرستش الله یعنی چی؟ از آن رأس شروع کنیم بیاییم پایین. البته منکر اشتباهات و اشکالات و خطاها و خطها و آلودگیها و حتی به تعبیر زشتش گندها و کثافتکاریهای برخی از مسئولین هم نیستیم. جای توجیه هم ندارد. آدم شیاد، شارلاتان، فاسد، خائن هم خدا را شکر این مملکت تو این چهل و خوردهای سال کم از بالا به پایین—از رئیس جمهور گرفته به پایینش—نداشتیم. رئیس جمهور خائن داشتیم: دورترها و داشتیم نزدیکترها، با شبهه جاسوسی و این حرفها. با این مسائل نمیشود به نظام نمره داد، عیار داد. ما باید مسائل را از مسائل کلیدی و مبنایی شروع کنیم. از خود خدا باید شروع کنیم. از پرستش خدا باید شروع کنیم. از مباحث اعتقادی باید شروع کنیم. جای این حرفها تو دانشگاههای ما خیلی خالی است. تو فضای رسانه ما خیلی خالی است. تو مدارس ما خیلی خالی است. تو هیئتها و مساجدمان هم خیلی خالی است. مینشینیم چهار تا نقد بیربط—حالا بعضاً درست هم هستا—آقا فلان شخص آمده تو فلان برنامه این کلمه را گفته. ما چالشمان الان اینها نیست. خیلی از مسائل، مسائل فرعی و حاشیهای ما را به خودش مشغول کرده. مسائل الکی، مسائل سطحی.
بنده نوعاً این کانالهای بچههای مذهبی و حزباللهی را توی فضای مجازی که میبینم، خیلی وقتها—حالا نمیگویم همیشه و همش—خیلی وقتها مسائلی که توی این کانالها، بچههای خوب، حزباللهی، مؤمن، متدین، نوع مسائلی که بهش میپردازند، مسائل حاشیهای است، مسائل بیربط است، مسائل غیر اصلی است. رهبر انقلاب در سخنرانی اخیرشان فرمودند که در مواجهه با غرب باید به اینها حمله کنیم. تو کار تبلیغی و رسانه ما الان در موضع هجومی ما باید بتوانیم طاغوت را با همه زشتیها و پلشتیهایش ترسیم کنیم، جلو چشم همه نشان بدهیم، چقدر این کریه است برای فطرت ما.
﴿و لکن الله حبّب الیکم الایمان و زیّنه فی قلوبکم و کره الیکم الکفر و الفسوق و العصیان﴾. خدای متعال باطن ما را، فطرت ما را، متنفر قرار داده نسبت به کفر و فسوق و عصیان. همهمان بدمان میآید. نتوانستیم اینها را خوب ترسیم بکنیم. نکات کلیدی نتوانستیم طاغوت را با همه زشتیهایش نشان بدهیم. زشتیهای طاغوت را نشان بدهیم، طاغوت را اصلاً معرفی کنیم. ایمان و جذابیتهای ایمان و جذابیتهای مؤمنین را نشان بدهیم. بله، خدا هر از گاهی یک پرده کنار میزند، یک محسن حججی میآید، یک قاسم سلیمانی میآید. جذابیت ایمان و مؤمنین را خدا به رخ میکشد، دلها کشیده میشود. یک هرزهای میآید، خدا یک پردهای کنار میزند، معلوم بشود که مثلاً به خواهرش خیانتی کرده، بعد پولها را برداشته در رفته. خدای پرده کنار میزند، ببینیم باطن بعضی افراد را. ما ولی بلد نیستیم آن اعماق باطن، آن ریشههای کثیف را خوب نمیتوانیم نشان بدهیم. ریشههای کثیف میخواهیم صحبت بکنیم.
اگر آن ریشهها خوب تحلیل بشود، آن وقت آدم به خودش که نگاه میکند، میبیند «اوه، اوه، اوه! کار خطرناک است.» فقط طاغوت بیرون نیستش که باید ازش فرار کرد. یک طاغوت درون داریم، بدتر از طاغوت بیرون. این خیلی خطرناک است. شما سخنرانیهای حضرت امام رحمه الله علیه را که میخوانید یا سخنرانیهای مرحوم آیت الله العظمی بهجت را که میخوانید، یک تفاوتی دارد. بنده بعضی از این آثار این بزرگواران را خوب خواندیم، شرح کردیم. کتاب «رحمت واسعه» مرحوم آیت الله العظمی بهجت، مدتها—فکر میکنم ۹۰ و خوردهای جلسه—شد. از اول کتاب خواندیم تا آخر کتاب. یک نکتهای برای بنده خیلی عجیب بود وقتی که آن کتاب را میخواندیم و بحث میکردیم، نوع نگاه آیت الله بهجت، تفاوت نگاه ایشان در تحلیل مسائل تاریخی خیلی برای من عجیب بود. در حضرت امام رحمه الله علیه هم این مسئله خیلی واضح دیده میشود.
ماها خیلی سفت خودمان را روبروی یزید میبینیم. خیلی قرص وایمیستیم اینور تاریخ، آنور تاریخ و داد میزنیم سرش: «یزید! این چه غلطی بود کردی، فلان فلان شده! آخه تو حالیت نشد؟» خیلی قرص. حق هم همین است البته. خب، یزید واقعاً یعنی حق یزید هم همین است که این شکلی آدم سرش داد بزند که «آخه فلان فلان شده، این چه غلطی بود کردی؟» مشترک. یک تفاوتی دیده میشود توی موضعگیری برخی بزرگان. این نکته خیلی کلیدی است که وقتی میخواهد داد بزند سر یزید، یزید آنور تاریخ که میاندازد، خودش را خیلی اینور تاریخ سفید نمیگیرد. آن را سیاه میداند، ولی خودش را هم خیلی سفید نمیداند. یک جمله که آیت الله بهجت خیلی میفرمود، این بود. میفرمود که: «ما امتحانی که از یزید گرفتند را پس ندادیم وگرنه آن موقع معلوم میشد که ما هم یزیدیم.» خیلی جمله تلخی است. خیلی برای آدم سنگین است. خیلی باورش سخت است. ما قبول داریم یزید بد است، ولی قبول نداریم که ما هم بدیم. قبول نداریم که ما هم تو آن موقعیت مشترک کار یزید را میکنیم. نسبت به خودمان خاطرمان جمع است. ما خیلی خودمان را خوب میدانیم و ریشه همه سقوطها و طغیانها همین است که خودمان را خوب میدانیم. همه آنهایی هم سر وقتش سقوط کردند و رد دادند، ویژگیشان همین بود که نسبت به خودشان مطمئن بودند. اصلاً طاغوت با همین طاغوت میشود. طغیان با همین شکل میگیرد.
اصلاً تفاوت ما با انبیا و اولیا تو همین نقطه است. به مقدس اردبیلی که ضرب المثل تقوا و زهد و عبادت بود، میدانید مقدس اردبیلی کی بوده؟ شنیدهاید حتماً. سحر پا شد. نیاز به آب داشت که غسل کند. سطل را انداخت تو چاه، بیرون کشید. داستان معروفی است، بزرگان نقل میکردند. سطل انداخت تو چاه، بیرون آورد دید یک سطل طلا. گفت: «خدایا! احمد از تو آب میخواهد غسل کند، طلا…» دوباره انداخت، دید یک سطل نقره است. «نقره نمیخواهم، آب میخواهم.» دوباره انداخت، آب بیرون آمد. اینجور بنده خالص بود. اینجور قلبش بزرگ بود. به ایشان گفتند—مرحوم صاحب جواهر در «جواهر» این را نقل میکند—بهشان گفتند: «اگر یک وقتی با یک زن زیبارویی در خلوتی تنها بشوی، چکار میکنی؟» با این تصور که میگفتش که خب ما که از این چیزها عبور کردیم. بابا، اینها که دیگر… رشک افتاد به مرحوم مقدس اردبیلی. فرمود: «چکار میتوانم بکنم؟ جز اینکه به خدا پناه ببرم. کار من نیست بیرون آمدن از این امتحان.» شما ببینید حضرت یوسف هم همین تعبیر را گفت. حضرت مریم همین تعبیر. تو همچین امتحانی وقتی واقع شدند، گفتند: «معاذ الله.» به خدا پناه میبردیم. کار ماها نیست.
بله، به بنده که بگویم: «از خودم مطمئنم.» امیرالمؤمنینش به دختر جوان سلام نمیکرد. خدا حفظ کند قرائتی را. خدا طول عمر بدهد به ایشان. گفتم: «تو با این منشی توی اداره خلوت کردی، نمیترسی؟» گفت: «نه حاج آقا، ما از این حرفها نیستیم.» بهش گفتم: «باریکلا! تو از امیرالمؤمنین بالاتری.» گفت: «جدی میگویی؟ یعنی چی؟» گفتم: «آخه امیرالمومنین فرمود: "من به دخترای جوان سلام نمیکنم چون میترسم از جواب سلام اینها من دلم یک جوری بشود." تو عبور کردی؟ تو مینشینی قشنگ با نامحرم خلوت میکنی، هیچ جورت هم نمیشود؟» اینها توهمات ماست، اینها نفهمیهای ماست. از خودمان مطمئنیم. البته مطمئنیم که چه عرض کنم؟ اصلاً نمیفهمیم چه بلایی دارد سرمان میآید. طرف گفتند که آقا این قدر باقالی نخور. گفت: «برای چی؟» گفتند: «باقالی زیاد بخوری عقلت کم میشود.» «همش حرف مفت است.» گفتند: «چطور؟» گفت: «من یک ساختمان سه طبقه داشتم بهترین جای مثلاً مشهد، یا تهران، رفتم فروختم، همهاش هم باقالی خریدم و خوردم. هیچیم هم نشد.» چی میخواستی بشود؟ نمیفهمی چی شده. نفهمیدی چی شد؟ میگوید: «نه بابا، این دخترم خلوت کردیم، هیچی هم نشد.» تو اصلاً درکی نداری از اینکه چی، چی میشود؟ همه خونش را فروخته باقالی خریده. اصلاً خود همین علامت بیعقلی است ولی آن مشکلش این است که اقرار به بیعقلیش ندارد.
یک باطن لطیفی میخواهد که بفهمد چی میشود. آن امیرالمؤمنین است که از جواب سلام میفهمد آدم چیش میشود. قاتل وقتی اینقدر آلوده شد که دیگر آدم هم بکشد، میگوید: «خب، چی شد؟ مورچه میرود زیر پایش، قبض روح میشود. چی شد؟ مگر حالا مگه چی شد؟» یک باطنی میخواهد که بفهمد. باطن لطیف. به یزید که نگاه میکند، خودش را صبا نمیگیرد. نسبت به خودش مطمئن نیست. نمیگوید: «ما که الحمدلله شهروند تاریخیم. ما که اینوریم. ما، ما که مثبتیم. ما که امام حسینیم.» ما که آقای بهجتش وقتی به یزید نگاه میکند، تنش میلرزد. میگوید: «منم فرقی نمیکنم با یزید، اگر خدا من را به خودم واگذار کند، الا ما رحم ربی.» خیلی اینها آیات عجیبی است در قرآن. چقدر این معارف ناب است! چقدر اینها زلال است!
یوسف را تبرئه کردند. تبرئه کردند در سوره مبارکه یوسف. بعد سالها که حالا ظاهراً ۱۵ سال بوده، ۱۵ سال حبس کشیده، پیغمبر حبس کشیده. قرآن! حضرت یوسف علیه السلام حبس کشیده، انفرادی رفته، سوء سابقه خورده. میخواهند آزادش کنند. بعد سالها معلوم شده که یوسف بر حق بوده، اینها توطئه بوده. بعد سالها معلوم شده: «الآن حصحص الحق.» الان معلوم شد بعد سالها بعد خوابی که پادشاه دید و برای تعبیرش این در و آن در زدند و آخر به حضرت یوسف رسیدند و حضرت یوسف تعبیر کرد. پادشاه گفتش که: «این بابا زندان چکار میکند؟» گفت: «یک قضیهای دارد. خانمهای مصر و اینها.» گفت: «بیاورید صحبت کنیم.» و خانمهای مصر را آوردند و بالا و پایین کرد، فهمید که اینها توطئه بوده، اصلاً کاری نکرده بوده یوسف. حالا یوسف را آوردند جلسه دفاعیه. ببین این است، آدمیزاد که بنده خالص توحید، یعنی این. عبودیت یعنی این. آوردند از خودش دفاع کند. اعلام کند که: «آقا همه اینها توطئه.» خب، ما بودیم چکار میکردیم؟ شکایت عریض و طویلی میکردیم از این فلان فلان شدهها. «این همه سال ما تو حبس، جوانی من چی میشود الآن؟ بعد این همه سال فهمیدیم غلط کردید! من شکواییه دارم. باید اینطور کنید، باید آنطور کنید. اعاده حیثیت باید بشود. روزنامهها باید چاپ بکنند، همه جا باید اعلام بشود. آن یکی را باید بیندازی زندان، شلاق بخورد.» همهاش هم به حق است. ۱۵ سال جوانی این بنده خدا تو زندان گذشته. کار نداریم به اینکه مظلوم واقع شده، باید تقاصش از ظالم گرفته بشود. ولی نگاهش را نگاه کنید. نگاه یوسف را ببینید. خدای یوسف را ببینید. باور یوسف را ببینید. درکش و تلقیاش از خودش و ارتباطش با خدا را ببینید. آوردند بهش میگویند که آقا ما فهمیدیم بعد سالها که تو بر حقی. چی گفت حضرت یوسف؟ این جمله را اینجا گفت. خیلی جمله عجیبی است: «﴿و ما ابری نفسی ان النفس لأمارة بالسوء الا ما رحم ربی﴾.»
چقدر این جمله! آقا، همه فهمیدیم تو خطاکار نبودی، میخواهیم آزادت کنیم. چی گفت؟ گفت: «من خودم، خودم را تبرئه نمیکنم.» همه دارند تو را تبرئه میکنند. گفت: «من خودم، خودم را تبرئه نمیکنم. نفس خیلی قلدر است. لأمّاره بالسوء. خیلی آدم را سمت آلودگی میکشد. من خودم، خودم را تبرئه نمیکنم. من نمیگویم من پاکم. من نمیگویم من خوبم. اگه من باشم و خودم، یوسف باشد و نفسش، منم آلودهام، منم گناهکارم، منم خطاکارم. از هیچ مجرم و خطاکاری خودم را دور نمیبینم. الا ما رحم ربی.» مگر اینکه ربم رحم کند. این نکته خیلی مهم. توحید این است. من که بگوییم خدا هم هست. یک کلیپی امروز میدیدم از این کلیپهای انگیزشی. کلی باید داد و قال کرد سر این کلیپها. بهمن قانون جذب زیاده. چند سال پیش ۵ جلسه در مورد قانون جذب در همین مشهد صحبت کردیم. البته واکنشهای فراوانی هم بود. خب، تعداد زیادی واکنش مثبت داشتند. یک تعدادی هم واکنششان—حالا نمیگویم منفی—همراه با ابهام و سؤال بود که آقا فلان گروه قانون جذب را داریم، اینها در مورد شکر و شکر خدا و اینها صحبت میکند. بله، لفظش قشنگ است، شکر خدا و… یعنی ما با خدا وارد تشکر بشویم و خدا هی نعمتش را به ما افزایش بدهد. از این حرفها.
نکته این است که حالا امروزم یک کلیپی تو همین زمینه میدیدم. همهاش میگفتش که: «همه را ول کن، خدا را بچسب. فقط خدایی که تو را به موفقیت میرساند. فقط به خدا امید داشته باش.» خیلی بنده خوشم آمد از این کلمهها. بعد منتظر آنور کلمهاش هم بودم. هی دیدم آنور خیلی نامردی که آنورش را نمیگویی. یک خدای نصفه نیمه، قلابی داری میگویی. خیلی هم قشنگ است، نصفش درست است. طرف گفتند: «شنا بلدی؟» گفت: «آره.» گفتند: «کامل؟» گفت: «نصفه.» گفتند: «یعنی چی؟» گفت: «تو آب میتوانم بروم، بیرون آمدنش را دیگر بلد نیستم. نصف شنا را بلدم.» اینها هم توحیدشان نصفه بود. در مرتبه شکر، خدا را قبول دارد. فقط نسبت به خدا شاکر است. فقط از خدا تشکر میکند. فقط از خدا میبیند. خب، آفرین! حالا میخواهیم ببینیم صادقی یا نه. آنورش علامت صدقش چیست که من منتظر بودم هرچی گوش دادم آنجا نشنیدم. هرچی هم گشتم تو بقیه سخنرانی و کتابهای اینها هم ندیدم این حرف را بزنند که همین علامت قلابی بودنشان است. آنور قضیه این است که فقط هم از خدا بترس. آن دیگر ترس از خدا را نمیگوید. فقط امید به خدا دارد. خب، اگر روزی دست اوست، تو هم همه اطمینانت به خداست، هم باید همه دلت سمت خدا باشد که خدا بهت بدهد، هم باید همه ترست از این باشد که ازت بگیرد. از آن هم دیگر مطمئن است که خدا که از ما نمیگیرد. چرا؟ چون از خودم مطمئنم. من به این خوبی، برای چی باید خدا از من بگیرد؟ پس تو اطمینانت به خدا نیست. اطمینانت به خودت است. آنجا هم که خدا خدا میکنی، با خدا وارد مذاکره، معامله شدی، سوداگری. میگویند: «تو مسابقه مافیا شبا سوداگری میکنم.» نمیخورد به این چهرههای نورانی، ربانی، ملکوتی که اهل این بازیها و داستانها باشید. سوداگری میکنند. اینها با خدا وارد سوداگری شدن. کاسب. این تشکر، تشکر… این فهمیده که خدا خوشش میآید از تشکر. یک چیزهایی هم شنیده، از اینکه «لئین شکرتم لأزیدنّکم.» سوراخ دعا را پیدا کرده. الکی الکی، قلابی قلابی، دروغ دروغ، هی میگوید: «خدایا! خیلی چاکریم، خیلی مخلصیم.» خدا حواسش جمع است. بابا، خدا دست شیطان را از پشت میبندد. اینقدر حالیش است، حواسش جمع است، گول من و تو را بخورد؟ خداپرستی ماها این است. بعد فکر میکنیم که آقا این دیگر توحیدی شد. بله، آن قانون کارما و نمیدانم چیچی و فلان و اینها با کائنات و اینها، آنها شرک است. این دیگر توحیدی است. قرآن میخواند، آیه روایت دارد، خدا را قبول دارد، میگوید: «شکر کن خدا بهت بدهد.» آقا، دو طرف دارد. فقط شکر که نیستش که. همان قدر که همه اعتمادت و اطمینانت به خدا باشد، همه ترست هم باید از خدا بشود.
علامت این هم که از خدا ترس دارد چیست؟ آقا، بحثهای دقیقی است، نمیدانم حوصلههایتان میکشد اینها را بگویم یا نه. دوستان میگویند: «زیاد صحبت کن.» حالا برعکس همه جا که معمولاً توقع دارند کم صحبت کنیم، میگویند: «آقا اینجا بیشتر صحبت کن، بیشتر طولش بده.» البته حالا نمیدانم دلیلش این است که مداح برسد یا نه. چون آن هم خیلی مهم است. همیشه چون سخنران باید اینقدر جلسه را چاق و چله کند که تحویل مداح بدهد. مهم مداح جلسه است. حوصله هم باشد دیگر، باید کشش تو جلسه باشد. حالا نمیدانم چقدر کشش نسبت حرف هست و نیست. ما بعضی جلسات داشتیم تو اوج اغتشاشات در تهران، هفت شب شروع میکردیم سخنرانی را، ده شب با ضرب و زور و التماس سخنرانی، «جونمون نمیکشه دیگه.» تموم میکردیم. تا ۱۱ طول میکشید که اینها پاشوند بروند دیگر. بههرحال میگویند: «مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد.» نمیدانم حالا حوصلههایتان میکشد به این حرفها، نمیکشد. بههرحال، مباحث مهمی است.
نکته اصلیاش اینجاست: اگر کسی واقعاً باور کرده خدا همهکاره زندگیاش است، دو تا نشانه جدی دارد. یکی این است که غیر خدا توقعی ندارد. باور ندارد کسی را کارهای نمیداند توی گرفتن ازش، توی امید داشتن بهش. یک نشانه دیگر هم دارد. این است که از غیر خدا هم نمیترسد و از خدا واقعاً میترسد. میترسد از اینکه خدا در را ببندد. میترسد از اینکه خدا دیگر عنایت نکند، فیض را قطع کند. آنی که مطمئن است از اینکه فیض قطع نمیشود، سر کار است. الکی، تقلبی، خداپلاستیکی دارد. از خودش مطمئن است. «ها زالِی مال خودمه، حقمه. معلومه که باید بده. مگر چکار کردم؟» این دو تا را با همدیگر داریم. اینها شاخصهای مهمی است ها. بهدردتان میخورد. اینها را داشته باشید. خیلی اینها کاربرد دارد. هم خود ماها را کمک میکند از توهم در بیاییم، هم بفهمیم اینهایی که به اسم خدا و پیغمبر دکون باز میکنند، چیست داستانش. هرجایی خدا خدا کرد، جو نگیرد که: «آخ جون! اینها خداپرستند، مسلمانند.» نه آقا جون. ترس از خدا خیلی مهم است: ﴿انی اخاف ربی ان عصیت عذاب یوم عظیم﴾. این کلام همه انبیا بوده. آقایشان از معصیت نسبت به خدا میترسد. از چک خدا میترسد. آنی که این قانون جذب را میگوید، میگوید: «برو شکر کن، همهکاره خداست.» نصف دیگرش را هم باید بگوید که: «بگوید حواست جمع باشد معصیت خدا نکنی، چون همهکاره خداست. حواست باشد حرفش را گوش بدهی، چون همهکاره خداست.» من که فقط به مردم که میرسی، «آقا مردم به درک، همهکاره خداست. مردم را چکار داری؟» آفرین، نصفش را گفتی. نصف بعدیش هم میگویی: «تکبر است که من خوبم، مردمم همه به درک، من و خدا با هم.» شما همه بروید گم شوید—دور از جون شما—حرف باطل. خیلی از ما، «من با خدا بستم، خدا هم پشتم است.» اینقدر مطمئنی؟ بله. به که مطمئنی؟ به خدا یا به خودت؟ خوب که بروی تهش میبینی به خدا مطمئن نیست، به خودش مطمئن است. به خدا هم که مطمئن است، از باب اینکه به خودش مطمئن است.
خیلی عمیق است مطالب ها. نمیدانم حل میشود، نمیشود. دیگر انشاءالله که حل است. خیلی دقیق است این نکات. خدا کند خود این گوینده بفهمد چی دارد میگوید. از خودمان مطمئن. آنی که از خودش مطمئن نیست، به خدا مطمئن است. اصلاً علامت خداپرستی این است آقا جون: خدا، آنی که بهش مطمئنی. این عبارتتان را داشته باشید. من قبلی را تمام میکنم برگردم این کم توضیح بدهم و کم کم بحث را جمع کنیم. آنی که به خدا مطمئن است نه به خودش. بعد میداند خدا، خدا، خداست. خدا همهکاره است. حرف خدا را باید دید. بله، حرف خدا را باید… خودمان هم مهم باشیم. آفرین! اولش که همهاش میگویند: «از خدا تشکر کن! روزی دست خداست. نشاط دست خداست. او فقط خداست که به تو امید میدهد، نشاط میدهد.» اینهایی که تو این حرفهای انگیزشی میگویند، باریکلا، خیلی خوب. دست دومش چی؟ «حواست باشد فقط حرف خدا را گوش بدهی. حواست باشد معصیت نکنی. همهکاره خداست. حرف یک نفر را فقط ببینی، یکی را برای خودت نگه داری.» آن یکی را برای خودت نگه داری، به همین است، نه اینکه فقط دعا کنی. از دین بعضیها فقط دعایش را بلدند. همان نصفه گفتنش. چرا؟ برای اینکه دعا تو نگاه خیلی از ماها این است که میرویم چکمون را پیش خدا وصول کنیم. یک چک داریم، یک حق داریم، راه وصول کردنش پیش خدا دعاست. نکات مهمی است ها عزیزان. یعنی دینداری، یعنی خداپرستی، یعنی توحید. نه آقا جان. دو تاست: هم دعا، چون خدا همهکاره است، هم تقوا، چون هم خدا همهکاره است. آن یعنی هر جا دیدید از خدا و پیغمبر میگویند فقط نصفه اینورش را میگویند، از دعا میگویند، از تقوا نمیگویند، بدونید دکوندستگاهش قلابی است. خداپرستی نیست، خودپرستی. اطمینان به خدا نیست، اطمینان به خود است. خودم را حق میدانم، خودم را کارهای میدانم، حق خودم را میدانم وصول حق خودم را تو دعا میدانم. خدا یالا بده. میشود دعا. وظیفهاش است، بده.
نمیخواهم وارد مصداق بشوم اینها را برایتان توضیح بدهم که الان کیا دارند تو این مملکت از این جور شارلاتان بازی در میآورند. موردی و مصداقی بیایم با رسم شکل و نشان دادن فیلم، صوت و تصویر بهتان معرفی کنم این افراد را. هست، توی اینستاگرام که ماشالله فلهای ریختند اینجور آدمها. جاهای دیگر هم هستند. بعضی وقتها تو این منبرها و محافل هیئت و اینها هم هستند. تو همین مشهد هم الحمدلله دارید، محروم از نعمت نیستید. اینها شارلاتانبازی است، اینها پدر سوختگی است، اینها حقه بازی است، اینها دروغ است. خدای واقعی نیست. اینها خدا خدا کردن طاغوت را به اسم خدا به مردم انداختند.
نکته کلیدی: اطمینان به خدا باید بشد، باور به خدا بد بشد. همانقدر که امید دارد، همانقدر ترس دارد. همانقدر که شوق دارد، همانقدر خوف دارد. شما حالات اولیای خدا را ببینید. اینها که خداپرست بودند و واقعی بودند نسبت به خدا، چه شکلی بوده. ترسشان چه شکلی. شما امیرالمؤمنین را نگاه کنید. شب جمعه است. وقتی دعای کمیل. دیگر شما عبارات امیرالمؤمنین تو این دعای کمیل را ببینید. دعا… دعا میکنی چطور وقتی پول و دعا برای رزق و دعا برای فلان، اینها را خوب بلدی، دعای کمیل را نمیبینی؟ این ترس امیرالمؤمنین تو این دعای کمیل را نمیبینی؟ «خدایا بیمحلی نکنی ها! خدایا جوابم بدهی ها!» شما مناجات شعبانیه را ببینید چه شکلی شروع میشود: «و اسمع دعائی اذا نادیتک.» «خدایا! میشنوی میخواهم باهات حرف بزنم؟ به من توجه…» «اقبل علیّ اذا ناجیتک.» «خدا به من رو میکنی میخواهم باهات حرف بزنم؟» طلبکاری رو میکنی چی؟ «خدایا من آمدم، خیلی خوشحال شدی. من آمدم ها! ذوق کردی ها! میتوانستم نیام ها! دیگه حالا گفتم برای تو ارزش قائل باشد.» دعا کردن امثال بنده است. «بعد وقتم که نداریم. دو دقیقه بده بریم دیگه، خیلی معطل نکن.» این درخواست هم میخواهد بکند، دو ساعت طول میکشد.
دعای عرفه را ببینید. یک ساعت امام حسین تشکر میکند تو: «من این را دادی، این را دادی، این را دادی، این را دادی، این را دادی.» یک ساعت. آخرش میگوید: «یک حاجت دارم که اگه بدهی هیچی دیگه. نه دیگه، بسه. اگه ندهی، هرچی دیگه بدهی، کفایت به دردم نمیخورد.» آن هم این است که این گردن من را از این غُل و زنجیر… آن عبارات آخرش که دیگر عجیب غریب است در دعای عرفه: «انا الفقیر فی غنای فکیف لا اکون فقیرا فی فقری.» «من همانیم که دارم، تو همانایی که دارم محتاجم، چه برسد به آنهایی که ندارم.» این ارتباط با خداست. این خداشناسی است. این دعای عرفه است. این معرفت است. این عبد این حالش با خداست.
امثال بنده یک محرم، دو تا اشک میریزیم. یک نذری میدهیم. سی سال بعد توقع داریم، طلبکاریم. یعنی مجموعه بلاها و ابتلائات و گرفتاریها باید از ما و خاندانمان دور بشود. ما یک محرم، یک دانه ناه عاشورا… بچه من مریض بشود؟ زینب کبری آمده در گودی قتلگاه، کنار این تن پاره پاره دست گذاشته، خطاب میکند: «ربنا تقبل منا هذا القربان.» «خداوندگار! این قربانی را از ما قبول کن.» امام حسین علیه السلام ظهر عاشورا تیرباران میشود، دست به این گلوی مبارک میگیرد، این خونهایی که زیر گلو جمع میشود به آسمان میپاشاند، خطاب میکند، ناله میزند: «یا رب ان هذا فیک قلیل.» «خدایا! اینها برای تو کم است. کم است این را برای تو. اینها را از ما بپذیر.» نگاه را ببینید. میترسد از اینکه خدا از او قبول نکند. میترسد، میگوید: «من که شایسته نیستم خدا از من قبول کند. اگه قبول کند به لطف و کرمش است. من که کاری، من که چیزی ندارم.» این حال عبد است. این حال عبد است.
کم میبیند در راه خدا همه سختیها را، همه مصیبتها را. توقع ندارد. توقع ندارد. شب جمعه است. شب جمعه قبلی، شب عاشورا بود. یک شب جمعه گذشت از شب عاشورا. شب جمعه قبل به حسب موقعیت تاریخیش، حال زینب چه حالی بود؟ سلام الله علیها. دور و بر شلوغ بود. یک طرف عباس، یک طرف حسین، یک طرف قاسم، یک طرف علی اکبر، یک طرف حبیب، یک طرف مسلم بن عقیل، دور و بر زینب هفته قبل شب جمعه شلوغ بود. این اصحاب آمدند بیعت کردند. شب جمعه هفته پیش در محفل زینب سلام الله علیها که قرص بشود دل زینب، اعلام وفاداری، گردن سنگ تمام هم گذاشتند. لا اله الا الله.
خیلی معطلتان نمیکنم. فقط یک اشاره بکنم. عزیز دلمان، انشاءالله فیض برسانم. شب جمعه قبل با حال این شب جمعه. مگر چند روز گذشته؟ هفته پیش این ساعتها، ساعتهایی بود که هی اباعبدالله با زینب گفتگو میکرد، هی دلداری میداد، هی محبت میکرد، دست به سر و گوش زینب میکشید. امشب کجاست زینب؟ بعد از این هفته امشب کجاست؟ گفتند این شبها در زندان کوفه اسیر بودند. این زن منتظر نامه یزید… عبیدالله دستور داد این زن و بچه را به زندان بیندازند. زندان کوفه، در دارالعماره. لا اله الا الله. میدانم این چند وقت زیاد گریه کردید و شاید خیلی حال اینکه روضه مکشوف و پر و پیمان خوانده بشود تو این شبها خیلی نباشد. جلسات همینجور باید نمکین و گریزی بعضی چیزها را گفت. این زن و بچه را فرستادند زندان. نامه دادند به یزید که چکار کنیم با این زن و بچه؟ «دستور میدهی که اینها را بکشیم یا بفرستیم پیش تو؟» سه روز طول میکشد که این پیک نامه را ببرد به شام برساند. یک روز شام باشد، جواب نوشته بشود. سه روز طول میکشد برگردد، نامه را بیاورد. میشود ۷ روز. این هفته، هفتهای بود که این زن و بچه در زندان بودند و به اینها گفته بودند که: «هر وقت صدای الله اکبر از پشت زندان شنیدید، بدونید ما داریم با ندای الله اکبر میآییم سر از تن همهتان جدا کنیم.» حالا در چه زندانی بودند؟ گفتند در زندانی بود که دیوارش داشت روی سر این زن و بچه میریخت. سقف خرابی داشت، دیوار خرابی داشت، دیوار نموری داشت. و گفتنی اهل کوفه، بعضی هایشان که بغض داشتند نسبت به این اهل بیت، یکی از نامردیهایی که کردند این بود. چون این زن و بچه میدانستند که اگر از پشت در صدای الله اکبر بیاید، یعنی برای اجرای حکم اعدامشان میخواهند بیایند و دائماً هم التهاب داشتند. گفتند: «تمام این هفته این زن و بچه التهاب داشتند که وضع ما تو این زندان چی میشود؟» گفتم بعضی از این نامردها برای اینکه این زن و بچه را بترسانند، هی میآمدند پشت این زندان، داد میزدند: «الله اکبر.» میگفتند این زن و بچه به هم پناه میآوردند تو آغوش امن، میآمدند دوباره اینها میرفتند. جانم به قربان این زن و بچه. چقدر از این صداهای آزاردهنده شنیدند! چقدر همدیگر را از ترس به آغوش من؟
یک نمونه را فقط بگویم و عرضم تمام. جان فدای آن دو تا دختری که نقل کردند در برخی منابع، گفتند که بچهها فرار کرده بودند به این بیابانها غروب عاشورا. به دستور امام سجاد علیه السلام. گفتند وقتی خواستند این بچهها را جمع کنند، سر خط کنند، دیدند که دو نفر کماند از این بچهها. بررسی کردند فلانی و فلانی بودند که برخی هم اسم اینها را نقل کردند. جلوبند اسم نمیآورم چون تو منابع تاریخی مؤثر نیست. گفتند این دو تا بچه را دیدند که تو کاروان نیستند. پیگیر شدند ببینند این دو تا بچه کجا؟ شب جمعه است. با این روضه برویم کربلا. بلیط خیمهگاه. پشت خیمهگاه امشب با دلتان آنجا گریه کنید. گشتند این دو تا بچه را پیدا کنند، دیدند تو دل بیابان، زیر یک بوته خار این دو تا بچه همدیگر را در آغوش گرفتند. از شدت ترس این دو تا جان دادند در دل بیابان. السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام.
در حال بارگذاری نظرات...