* دنیا شناسی در سوره مبارکه کهف
* سیر از ظاهر به باطن در داستانهای سوره کهف
* سوره کهف: داستان اصحاب کهف ، داستان حضرت موسی علیهالسلام و حضرت خضر علیهالسلام، داستان ذوالقرنین
* اصحاب کهف؛ فرار از کاخ به غار برای دوری از شر طاغوت
* همه عالم عجیب است؛ علت عجیب بودن آن هم انس زیاد ما با ظاهر است
* دستور عجیب و تکوینی خداوند به دریا و فرعون برای حفظ حضرت موسی علیهالسلام
* تازه شدن هر ساله حزن نسبت به اباعبدالله علیهالسلام
* اهل بیت علیهم السلام؛ پناهگاه خلایق
* همه حقیقت عالم زیر قبه اباعبدالله علیهالسلام است
* کربلا جزء دنیا نیست؛ از بهشت است
* ماجرای باغ پرمحصول و صاحب باغ بیمحصول
* صاحب باغ: گمان نمیکنم قیامتی باشد فرضاً اگر باشد در آنجا هم اوضاع خوبی خواهم داشت!
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی سَیِّدِنَا وَ نَبِیِّنَا أَبِی الْقَاسِمِ الْمُصْطَفَی مُحَمَّدٍ وَ عَلَی آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَهُ اللَّهِ عَلَی الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ مِنَ الْآنِ إِلَی قِیَامِ یَوْمِ الدِّینِ. ربِّ اشرَح لی صَدری و یَسِّر لی أمری و احلُل عُقدَهً مِن لِسانی یَفقَهُوا قَولی.
در سوره مبارکه کهف از آیات ۳۲ به بعد، داستانی در قرآن مطرح شده که بسیار عبرتآموز و تأملبرانگیز است؛ داستان زندگی بشر. در این آیات، آیات مفصلی است، البته حالا اینکه با وقت محدود امشبمان چقدر فرصت بشود به این بحث بپردازیم، باید ببینیم که چقدر توفیق میشود. اگر همهاش را نرسیدیم، فردا شب انشاءالله بخش دیگرش را بحث میکنیم که خیلی نکته دارد این آیات، خصوصاً مرحوم علامه طباطبایی -رضوانالله تعالی علیه- در تفسیر شریف المیزان، ذیل این آیات نکات بسیار مهم و مفیدی را مطرح فرمودند. اینها باید بهعنوان پایه معارفی ما لحاظ بشود و آموزش داده شود.
یکی از چیزهایی که جایش در مباحث معرفتی ما خالی است، یکی از موضوعات، یکی از مباحث، موضوع دنیاشناسی است. اصلاً دنیا کجاست؟ دنیا چیست؟ داستان دنیا چیست؟ دنیا یعنی دقیقاً چه؟ با دنیا باید چه مواجههای داشته باشیم؟ چه کار باید بکنیم؟ غیر از آخرت؛ آخرت بحثش جداست. خود دنیا، دنیا یعنی دقیقاً چه؟ و چه کار باید کرد با دنیا؟ موضوع مفصلی سر جای خودش باید بحث شود.
در این آیات که از آیات ۳۲ به بعد -تقریباً آیه ۴۶- مفصل به این موضوع پرداخته، یک اشارهای به این بحث کرده است. البته خود سوره مبارکه کهف کلاً این فضا در آن زیاد است؛ فضای ظاهر و باطن، حرکت از ظاهر به سمت باطن. سوره کهف انگار حال و هوایش همچین حال و هوایی است. داستانهایی هم که تعریف میکند، تو همین فضاست.
یکی از این داستانهایی که تعریف میکند، کدام داستان معروف است که همه بلدید؟ داستان اصحاب کهف. دیگر چه؟ موسی و خضر، داستان ذوالقرنین. این سه تا داستان، داستانهای معروف این سوره است که فقط هم در همین سوره آمده است. از نکات جالب این است که این سه تا داستان در هیچ سوره دیگری حرفی از آن مطرح نشده است و حکایت این سه تا داستان هم همین است: ظاهر و باطن.
حركتی كه اصحاب کهف كردند، ظاهرش شكست مطلق بود. خوشی و نعمت اینجایی را ول کردند، زیر چتر پادشاه و حكومت بودند که بعضی از اینها هم در حکومت جایگاهی داشتند. اصحاب بزرگزاده بودند، از اشراف بودند. اینجا را ول کردند، رها کردند و پناه آوردند به غار. بر اساس ظاهر، کاملاً محکوم به شکست است؛ یک حرکت کاملاً غیرعقلانی. هیچکس این کار را نمیکند. کاخ را ول کنید، به غار پناه ببرید؟ از کاخ به غار؟ کدام عاقلی همچین کاری میکند؟ چرا؟ چون حکومت طاغوت است. از طاغوت فرار میکنند. چرا؟ چون طاغوت، از نور به ظلمت میبرد: «وَ الَّذِينَ کَفَرُوا أَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ». از طاغوت فرار میکنیم تا ما را به ظلمت نبرد، ولو شده به غار پناه بیاوریم.
خیلی عجیب است. گفته: غار میروم. یوسف گفت: زندان میروم، تن به هوس این زنها نمیدهم: «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ». گفته: زندان میروم، تن به هوس نمیدهم. اینها هم گفتند: غار میرویم. دیگر هیچ جا نداشته باشیم، غار را که داریم. به کهف پناه میآوریم، به غار پناه میآوریم. خب، غذایتان چه میشود؟ امکاناتتان چه میشود؟ امکانات رفاهی چه میشود؟ که میخواهد برایتان غذا بیاورد؟ کجا میخواهی بخوابی؟ چه میخواهی زیر سرت بگذاری؟ چند روز؟ تا کی؟ برای چه؟ به هوای که؟ به پشتوانه که؟ دیگر به اینها فکر نکردهاند. چرا؟ برای اینکه اطمینان به خدا دارند. نفس مطمئن است. من وظیفهام را عمل میکنم، بقیهاش که به من ربطی ندارد. او میداند: «إِنَّمَا رَبِّي يُدَبِّرُ أَمْرِي». مسافر فرمان ربم با من است، او میداند راه را، او میبرد، او میبرد. به او سپردم خودم را.
چه شد؟ اصحاب کهف، بر اساس ظاهر کاملاً شکست بود. بر اساس ظاهر، یک روز دو روز غذا نخورند، آب نخورند، میمیرند. غذا را بگوییم یک جوری توجیه کنیم، آب را که دیگر نمیشود توجیه کرد. ۳۰۹ سال بخوابی، بدون یک قطره آب خوردن، زخم بستر میگیری، عضلات فلج میشود، آفتابی که میزند پوستت را از بین میبرد، لباسهایت را میسوزاند، ۳۰۰ سال موریانه میخورد. همهاش فهم ظاهری ماست. خدا کامل ریخته به همین فهم ظاهری را.
در سوره مبارکه کهف، مشغول ظاهر نکن. همه کاره منم. من بلدم، من نگه میدارم، من در دل غار نگه میدارم، آفتابش را هم تنظیم میکنم. خیلی آیات فوقالعادهای است، خیلی آیات دلچسبی است این آیات سوره مبارکه کهف که حالا بحث این است که اینها از دنیا رفتند یا هنوز هم زندهاند؟ از برخی روایات فهمیده میشود که هنوز زندهاند و زمان ظهور برمیگردند.
اصحاب كهف از آياتهی عجيبه و امام حسين علیهالسلام رأس مباركشان آيات سوره مباركه كهف را میخواند، به همين آيات مربوط به اصحاب كهف: «كَانَ مِنْ آيَاتِنَا عَجَبًا». فکر کردید اینها خیلی عجیب بودند؟ که راوی میگوید: وقتی من دیدم این سر مبارک بر نیزه این را میخواند، گفتم: «إِنَّ أَمْرَكَ أَعْجَبُ يَا أَبَاعَبْدِاللهِ!» کار تو عجیبتر است. اصحاب کهف که تعجبی ندارد، آنها خواب بودند و برگشتند؛ تو، سر بریدهات حرف میزند. این که عجیبتر است. این عجایب هیچ نیست. در باطن عالم، اصلاً باطن عالم همهاش عجایب است و عجیب بودنش به خاطر این است که ما انس به ظاهر داریم، فکر کردیم دنیا، هم زندگی، همهاش همین است.
سوره كهف، سوره به هم ريختن اين فضای ذهنی آدمهاست که با ظاهر خو کردند، به ظاهر انس گرفتند. زندگی، قواعدش را، همه را بر همین بساط ظاهری بستند. پسر جان، تو اگر مثلاً بروی فلان کار را انجام بدهی، نانت را که میخواهد بدهد؟ از این حرفها. میگوید: آقا، چرا نمیگذاری بچهات مثلاً طلبه بشود؟ میگوید: این برود طلبه بشود، آبش را که میخواهد بدهد؟ آب و نانش را همان کسی میدهد که به اصحاب کهف ۳۰۹ سال در غار روزی رساند و زنده نگهشان داشت. قبولش داری یا قبول نداری؟ بعضی از لقلقه زبان است. ببین تکلیف چیست؟ ببین چه میخواهند از تو؟ دستور چیست؟ به مادر موسی فرمود: غصهاش را نخور، شیرش بده، بگذار درون تابوت، بگذار درون آب: «إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکَ وَ جَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ». برمیگردانمش به تو، پیغمبرم برمیگردانمش به تو.
یک تعبیری در این آیات دارد در سوره مبارکه طه است، این آیات، چقدر آدم واقعاً حسرت میخورد که جلسات ما، مجالس ما، هیأتهای ما از معارف قرآنی خالی است. گاهی یک ساعت آدم سخنرانی میکند، یک آیه قرآن در یک ساعت شنیده نمیشود. خیلی حیف است، واقعاً. حرف همه را میزنیم جز حرف خدا: «وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ قِیلًا». زیباترین حرف عالم. چقدر این معارف زلال است، چقدر این حرفها قشنگ است، چقدر امیدوارکننده است، چقدر ایمانبخش است! میفرماید که به مادر موسی گفتم: بچه را بگذار در تابوت، بگذار در آب: «فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ فَيَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِي وَ عَدُوٌّ لَهُ». چقدر زیباست! سبحانالله! میگوید: من اینجا به تو گفتم مادر موسی، به تو گفتم بچه را بگذار در آب. من که فقط خدای تو و این بچه نیستم که، من خدای دریا هم هستم، خدای ساحل هم هستم، خدای فرعون هم هستم. اگر به تو دستور دادم بچه را بگذار در تابوت، بگذار در آب، به دریا هم دستور دادم بچه را بگیر، ببر بده به ساحل: «فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ». این فلیلقه امر است؛ باید برساند دریا بچه را به ساحل. نمیگوید: میرساند. (در سوره طه است.) باید برساند ساحل دریا بچه را به ساحل. ادامهاش: «فَيَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِي وَ عَدُوٌّ لَهُ»، باید دشمن من و موسی، بچه را بگیرد، بزرگ کند. که این است؟ آن دشمن، فرعون. به فرعون دستور دادم، دستور باطنی و تکوینی. درست است که حالیش نمیشود که بنده من است، ولی تمام اعضا و قطعات، همه اعضا و جوارح و جوانحش تو مشت من است: «لِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ». با دست فرعون میخواهم موسی را بزرگ کنم، در بغل فرعون، با نان فرعون که نان من است. چه تصور میکنیم نسبت به خدا؟ خدا مثلاً دستخورده میشود از فرعون؟ «فَيَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِي وَ عَدُوٌّ لَهُ». بعد میگوید که: «لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًا وَ حَزَنًا». تازه ادامه میدهم، تا جایی که پدر فرعون هم با او میخواهم در بیاورم. دشمن فرعون میخواهم پرورش دهم: «لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًا وَ حَزَنًا». خیلی زیباست این آیات.
قرآن در سوره كهف میخواهد ما را از ظاهر به باطن عبور دهد و همه مصیبتها و همه گرفتاریها و همه طغیانهای ما نشئت گرفته از این است كه ظاهر را میبینیم، از باطن غافل میشویم، به ظاهر دل میبندیم، ظاهر حساب و کتاب میکنیم. مثل یزید ملعون، مثل عبیدالله، همه درکشان و محاسباتشان ظاهری است. میزنیم، این را حذفش میکنیم، آن را میکشیم، اینها را زندان میکنیم، تمام میشود. چه تمام میشود؟ کجا تمام میشود؟ نور خدا مگر تمام میشود؟ «وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ». خدا مگر زیر بار این میرود که بگذارد نورش متوقف بشود؟ ادامه دارد، حالا حالاها هست این نور.
شما هر سال پیادهروی اربعین میآیید، خدا عجایبی تو این پیادهروی نشان میدهد. امسال یک صحنه جدیدی که باز ندیده بودیم، از این مناطق دریایی دارند میآیند مردم. میبینید؟ امسال، جدید است. اینها تمام هیکلشان گِل است. ۶۰۰ کیلومتر از کربلا فاصله دارد. از توی آب دارند میآیند، برسند به کربلا. چه کار دارد میکند امام حسین؟ حالا حالاها تمام نمیشود این عجایبی که قرار است اباعبدالله نشان بدهد. فرمود: «مِنْ آيَاتِنَا عَجَبًا». فکر کردی آن عجیب بود؟ عجایب من اباعبدالله مانده هنوز. فکر کردی اصحاب کهف عجیب بود؟ عجایبی به عالم نشان خواهم داد. یک بدن پاره پاره، این همه حکایت. تمام نمیشود. این همه عجایب، این نور خدا همه عالم را پر کرده است.
شما هر سال محرم میآیید گریه میکنید، سال بعد میآیید، امام حسین برای شما تکراری میشود؟ برای کدام عزیزتان دو سال، سه سال، پنج سال پشت سر هم مجلس ختم سالگرد بگیرید، باز احساس هنوز نوع (جدید) است؟ هنوز جا دارد؟ هنوز طراوت دارد؟ تمام شد. یک سال، دو سال دیگر تمام شد. دیگر چه میخواهیم بگوییم؟ امام حسین هر سال -تعبیرم همین است- «یتجدد له الحزن»، حزن برایش جدید میشود. همانجور که میبینی ظهر عاشورا تربت خون میدهد، میبینید دیگر. تربت امام حسین، خیلی از این تربتهایی که هست، ظهر عاشورا خونآلود میشود. حکایت از این است که این بدن مطهر به موازات این عالم زنده است و هر سال این زخم بر او تازه وارد میشود و این خون دوباره از او میجوشد و این حزن از او دوباره عالم را میگیرد. یک اتفاقی که تمام بشود نیست. در باطن عالم است. نگاه ظاهربین که همین حد میبیند و میفهمد، روی اینها محاسبه میکند.
اصحاب کهف به باطن متصلاند. آن باطن اینها را نگه میدارد، خلاف همه قواعد ظاهری. هیچچیزش جور نیست این چیزهای ظاهری، ولی باطن دارد. به امر خدا دارد میرود. دستور دارد، فرمان دارد. چون فرمان داریم، باطن است دیگر. نور است دیگر، متصل به نور خدا، متصل به امر خدا، متصل به باطن هستی. همین را سفت گرفته خدا، ظاهر را هم برایش جور میکند. خیلی اینها نکات مهمی است. خدا کند که خود این گوینده بفهمد و در زندگیاش اینها را ترتیب اثر بدهد. زندگی آدم کن فیکون میشود. محاسبات وقتی عوض میشود، در همه ما، در همه تصمیمات آدم دخالت پیدا میکند. همه چیز عوض میشود. در ازدواجش، در بچهدار شدنش، در انتخاب شغلش، همه چیزش عوض میشود. آنور را لحاظ میکند. آن جایش چطور است؟ اینورش درست میشود. باطن دارد یا ندارد؟ دنیایش را درست میکند. نه، اینش چی میشود؟ مزایایش چی میشود؟ حقوقش چی میشود؟ کسریاش چقدر است؟ بیمهاش چقدر است؟ با این حساب کتابها که دیگر آدم کربلا، نصرت امام حسین نمیرود. اصحاب کهف اگر دربند این محاسبات بودند که به غار پناه نمیبردند. به غار پناه آوردند. آنهایی که شکمشان سیر بود و زیر سایه کاخ بودند و روی تخت بودند، مردند و پوسیدند و رفتند. اینها که در غار، وسط غاری که اگر هیچچیز نابودت نکند، حیوان و درنده بیابانی که میآید میدرد.
خدا فکر همان را هم کرده است. سگ را وقتی میخواهد بخواباند، خیلی این آیات، آیات زیبایی است. میفرماید كه سگ اصحاب كهف را يك جوری «وَ کَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ»، يك جوری، يك موقعيتی اين سگ را جلوی غار قرار دادم كه او هم خوابيد. آن سگ هم خوابيد، ولی در یک موقعیتی خوابيد كه هر كه، هر حيوانی يا هر انسانی از بيرون اگر میخواست وارد بشود، نگاهش به اين موقعيت، به اين قرار گرفتن سگ كه میافتاد «لَمَلَأْتَ مِنْهُمْ رُعْباً»، دلش را ترس پر میكرد، وحشت میكرد، فرار میكرد. خدا بلد است چه کار کند. نبی اکرمش را با یک تار عنکبوت نگه میدارد، با تخم کبوتر نگه میدارد. اشرف کائنات را با اوهن البیوت نگه میدارد. اینجا اصحاب کهف را. بعد میفرماید: موقعیت آفتاب را هم یک جوری قرار دادم که مستقیم تابش به اینها نداشته باشد. نور بیاید، آن انرژی که باید به اینها برسد از طریق خورشید وارد بشود، ولی نسوزاند بدنهایشان را: «وَ نُقَلِّبُهُمْ». میفرماید که اینها را هم جابجا میکردم در خواب، که به یک طرف بدنهایشان نگیرد. اوج رحمت. و اصلاً این بیان، این آیات هم همین را میفرماید: من رحمتم را جاری کردم بر اصحاب کهف. و تعبیرم هم همین است، گویی میخواهد بگوید که اینها آمدند در بغل من. اصحاب کهف به من پناه آوردند، آمدند در بغل من. دیگر میآید در بغل من، دیگر بقیهاش با من است. خودم میخوابانمش، خودم آبش میدهم، خودم نانش میدهم. خودم، بچهای که در بغل مادر است، آروغش را میگیرد، پوشکش را عوض میکند. با من است، خودش را به من سپرد.
بعد در زیارت جامعه کبیره چه میخوانی؟ «وَ کهفُ الوَرَا» شما کهف واقعی! شمایید که باید به شما پناه آورد. این آقا و مولایمان که زیر سایهاش در این شهر زندگی میکنیم، حضرت علی بن موسی الرضا -ارواحنا فداه- پناه عالم ایران: «کهف الوَرَا». میشود کسی به اینها پناه بیاورد، پناه ندهند؟ آغوش باز نکنند؟ آن آقا میفرمود که از مرحوم آیتالله العظمی بهجت، مرحوم فهری زنجانی میفرمود: ما رفاقت دیرینه داشتیم با مرحوم آیتالله العظمی بهجت. این اواخر، سالهای آخر، آمدم خدمت ایشان. مهمان ایشان شدم. به ایشان عرض کردم: آقا، ما در جوانی با شما حشر و نشر داشتیم. شما اوج گرفتی رفتی، ما ماندیم. یک چیزی ظاهراً در مشهد ایشان آمده بود. یک چیزی از عنایات امام رضا علیهالسلام به خودت را بگو. ایشان آمده بود استنکاف بکند، گفته بود: نه آقا، من نمیروم. گفت: اگر نگویی نمیروم. آقای بهجت از جوانیهایشان گفته بودم. خوب بود، ورزیده بود. از ابتدای کار گفته بود، از این اواخر نگفته بود. آن اوایل مشهد که آمده بود، خیلی اصرار کرده بود، فرموده بود که: یک وقتی پرده در حرم از جلوی چشمم کنار رفت. امام رضا علیهالسلام را دیدم. حضرت به من فرمود: مگر میشود؟ مگر ممکن است کسی به ما پناه بیاورد و ما به او پناه ندهیم؟ مگر میشود؟ مگر ممکن است؟ برای جوانیهای آقای بهجت.
به یک غار ظاهری پناه آوردند، به یک پناهگاه ظاهری پناه بردند، خدای متعال اینطور، باطن را جاری کرد. به پناهگاه باطنی این عالم پناه میبرید. شما که پیادهروی اربعین میروید، کجا دارید میروید؟ حالتان چیست؟ با چه حسی باید بروید؟ با حس پناه بردن به پناهگاه حقیقی عالم، با حس اصحاب و دیگر بزرگان. به حقیر میفرمود: مشرف که میشوید عتبات، خصوصاً حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام، به ایشان فرمود، حالا بنده توقع هر چیزی داشتم غیر از این عبارت. به نیابت از بنده این کار را بکن. خب مثلاً میگویند: به نیابت از ما امینالله بخوانید، به نیابت از ما نماز بخوانید. ایشان گفت: به نیابت از بنده روبروی ضریح در هیئت یک کَلب (سگ) مینشینید و از جانب من این آیه را خطاب میکنید: «وَ کَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ»، یعنی حتی نه با حس اصحاب کهف برو، با حس سگ اصحاب کهف پناه ببر. باطن آنجا است. همه حقیقت این عالم زیر قبه اباعبدالله نقطهای است که هیچ حجابی بین عبد و خدا نمیماند. دعا مستجاب است، نماز قبول است، نماز کامل. مرتفعترین نقطه این عالم است.
در روایات هم دارد: روز قیامت زمین مبدل میشود، زمین دنیا مبدل میشود به زمین آخرت. یک نقطه از زمین دنیاست که تبدیل ندارد، مستقیماً خودش ملحق به بهشت میشود. آن زمین، زمین کربلاست. معلوم میشود این قطعه اصلاً بهشت بود و آمد پایین. اصلاً دنیا نیست، کربلا جزء دنیا نیست. برای همین هم یکی از اختصاصیاتش این است که ایامی که شما کربلا هستید جز عمر حساب نمیشود. چهار تا ویژگی خدای متعال به صورت اختصاصی در اثر شهادت امام حسین علیهالسلام به ایشان داد: «لَا تُعَدُّ أَیَّامُهُ فی مودةِ آلاءٍ عُمُرَهُ». روزهایی که زائران او در مسیر زیارت و زیارت او هستند، جزء عمر حساب نمیشود. یعنی اگر اجل شما را حالا مثلاً ۸۰ سال و پنج ماه و سه روز بسته، آن سه روزی که کربلا هستی، جز این سه روزه نیست. آن سه روز جداست. آنها هدیههای خدا به توست، جزو عمرت. برای اینکه آنجایی که هستی، دنیا نیست، بهشت است. عمر دنیایی تو را آنقدر بستم. کربلا ظاهرش شبیه دنیاست، دنیا نیست، بهشت است. باید پناه برد آنجا.
یک داستان در سوره كهف، داستان اصحاب كهف است. داستان به هم ریختن قواعد، نشان دادن قواعد عجیب باطنی است. خدای متعال نگه میدارد اینها را، بدون اینکه ظاهر جور باشد. یک داستان دیگرش، داستان خضر و موسی است که دیگر به آن خیلی نمیپردازم در این جلسه، چون جام حضرت خضر عجایبی از باطن به حضرت موسی نشان میدهد. یک داستان دیگرش: داستان ذوالقرنین، کسی که به پشتوانه موقعیت باطنیاش در ظاهر اتفاقات عجیبی رقم میزند، داستان یأجوج و مأجوج و آن سدی که آنجا تشکیل میدهد و شرق و غرب را طی میکرد. حضرت ذوالقرنین که در سوره کهف اشاره شده، یکی از داستانها این داستان است.
حالا چقدر فرصت بشود امشب بهش بپردازیم، داستان دو تا مرد، در قالب مثال قرآن این داستان را مطرح میکند. بحث علامه طباطبایی میفرمایند که برخی گفتند که این اصلاً واقعیت خارجی نداشت، این فقط یک مثال است. از آیات قرآن برمیآید که این قضیه رخ داده. صرفاً یک مثال نیست، این اتفاق رخ داد. «لَهُم مَّثَلًا رَّجُلَيْنِ جَعَلْنَا لِأَحَدِهِمَا جَنَّتَيْنِ مِنْ أَعْنَابٍ وَ حَفَفْنَاهُمَا بِأَعْیَنٍ وَ جَعَلْنَا بَیْنَهُمَا زَرْعًا». دو تا آدم بودند، دو تا رفیق بودند. یکی از این دو تا را خدای متعال بهش باغ داده بود، دو تا باغ بزرگ داده بود. این دو تا باغ هم از انگور بود. دو تا باغ انگور بود، تاکستان بود. «وَ حَفَفْنَاهُمَا بِنَخْلٍ»، این دو تا باغ دور تا دورش نخل بود. بعضیها روی این آیه کار تحقیقی کردند، گفتند: احساس میشود که این آیه دارد یک مدل کشاورزی یاد میدهد و این کار را هم انجام دادند، دیدند که ارتقا پیدا کرده محصولات. یعنی خدای متعال خواسته بگوید که من تو عالیترین نقطه از حیث محصول و بازدهی قرار داده بودم این باغ را. مشخصاتش را دارد میگوید. خب از این کشف میشود که پس بهترین وضعیت همین است: درخت انگور، دو تا باغ انگور. دور تا دور این باغ انگور، نخلستان قرار دادهاند. یعنی نخلها محیط، نخلها اول، بعدش درخت انگور است. «وَ جَعَلْنَا بَیْنَهُمَا زَرْعًا». بین نخل و انگور هم زراعت قرار داده، گندم و جو و این چیزها بین این دو تا قرار داده.
آره دیگر، باید رفت تحقیق کرد. مقالاتی هم نوشتهاند در مورد این آیه که این مدل کشاورزی چرا مطلوب است و جاهایی هم تست کردهاند، به نتیجه رسیدهاند. اول، دور تا دور یک دایره نخلستان باشد. این دور تا دوری که نخلستان است، وسطش در واقع تاکستان باشد. از یک جهت هم بین این نخلها و تاکستان و انگور، زراعت بشود. کشاورزی بشود، گندم و بقیه محصولات زراعی. میفرماید که دو تا دوست. این هم در سوره کهف، این هم از آن داستانهایی است که یک کسی حواسش به ظاهر پرت شده، باطن قضیه چیز دیگر بوده که خیلی آیات فوقالعادهای است. شاید یکی دو جلسهای، شاید هم بیشتر در این آیات باشیم و گفتگو بکنیم. خیلی مطلب داریم.
دو نفر بودند، دو تا رفیق بودند. یکیشان این شکلی بود، همچین باغی داشت. «کِلْتَا الْجَنَّتَيْنِ آتَتْ أُكُلَهَا»، هر دو تا باغ انگور این آقا هم دو تا باغ انگور هم داشت. هر دو تا باغ انگور، البته شاید هم آن «جَعَلْنَا بَيْنَهُمَا زَرْعًا» بین دو تا باغ انگورش باشد. الآن این بیشتر به ذهنم آمد که ظاهراً این شکلی است که دور تا دور نخلستان است، یک طرف انگور، یک طرف دیگر. بین این دو تا انگور زراعت بوده. ظاهراً اینطور است. هر دو تا باغ انگور هم محصول داشته. در بهترین حد: «وَلَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَيْئًا». خیلی آیات فوقالعاده است. کلمات قرآن خیلی لطیف است. میفرماید: این باغها ظلم نکردند، یعنی کم نگذاشتند. این درختها در محصول دادن کم نگذاشتند. جلوتر میگوید: این صاحب باغ «ظالمٌ لنفسه». خیلی تعبیر لطیف است. میگوید: این آقا صاحب باغ بود، این میوهها کم نگذاشتند، ظلم نکردند، ولی این صاحب باغ ظلم میکرد به خودش، کم گذاشته بود. یعنی انگار این درختها آمده بودند میوه بدهند، آمدند و میوه دادند. این میوه نداد، آدم میوه نداد. «ظالمٌ لنفسه»، بیمحصولِ آدم، بیمحصول. باغش محصول داشت، خودش محصول نداشت. چقدر تعابیر قرآن لطیف است! «ظالمٌ لنفسه»، کسی که محصول ندارد، هفتاد سال زندگی کرده، هیچی ندارد ببرد. به خودش، بیمحصول است، خالی است، دست خالی است.
«وَفَجَّرْنَا خِلَالَهُما نَهَرًا»، وسط این دو تا باغ، دو تا باغ انگور، این وسط چه زدیم؟ نهر زدیم، نهر خوب. یعنی دیگر حتی آب لازم نداشت که از بیرون بخواهد سهمیه بگیرد و برسد و نرسد و. خود باغ آب داشت، خودش رودخانه داشت. دیگر چه بهتر از این میخواهد؟ «وَکَانَ لَهُ ثَمَرٌ». دست این آدم هم پر بود، جیبش هم پر بود. «فَقَالَ لِصَاحِبِهِ وَهُوَ يُحَاوِرُهُ». این باغدار به رفیقش در حال صحبت کردن بود، یک چیزی گفت. صمیمانه با هم گپ میزدند. «یُحَاوِرُ» یعنی گپ زدن. گپ میزدند، این به رفیقش یک چیزی گفت، گفت: «أَنَا أَكْثَرُ مِنْکَ مَالًا وَ أَعَزُّ نَفَرًا». میبینی من چقدر بیشتر از تو پول دارم و «نفر»م از تو عزیزتر است. «نفر» از ماده «نَفَرَه»، نفرت شنیدید؟ میگویند نفرت، یعنی چه؟ کوچ کردن. «نَفَر» یعنی کوچ کردن. نفرت، آدم وقتی نسبت به کسی نفرت دارد، پا میشود میرود. این پا شدن و رفتن را میگویند «نَفَر». «نَفَر» آنی است که وقتی میخواهی یک جایی بروی با خودت میبری. این را میگویند «نَفَر». درست شد؟ به شتر هم «نَفَر» میگویند چون میآید با آدم وقتی جایی میخواهد برود، شتر میآید.
گفت: من هم مالم از تو بیشتر است، هم «نَفَر»م از تو عزیزتر است. هر جا میروم، قدم و حشمم و دم و دستگاهایم. خلاصه: آقا در آسمان جول، یلد و قبایی از جیبت شپش میبارد، ما جیبمان پر است. میبینی چه خبر است؟ باغ را میبینی؟ حساب بانکی را میبینی؟ «أَنَا أَكْثَرُ مِنْکَ مَالًا». ظاهر است دیگر. چشمش را پر کرده: چه خبر است؟ باغ را میبینی؟ تو چه داری بدبخت؟ نه کس و کاری داری، نه بچهای داری، نه پولی داری، نه باغی داری، نه ویلایی داری، نه ماشینی داری. بعضی وقتها بعضیها، پدرخانمها مثلاً یک باجناق را تو سر آن یکی باجناق میزنند: ببین این چه ماشینی سوار میشود؟ باعرضه است. حالا بعضی وقتها باعرضه است، بعضی وقتها هم ربطی به عرضه خیلی ندارد. بعضی وقتها که اصلاً خیلی بدتر از این حرفهاست. خدایی نکرده اصلاً از راه حرام و این حرفهاست. آن که دیگر هیچی. این تو سر زدن، به رخ کشیدن: «أَنَا أَكْثَرُ مِنْکَ مَالًا».
«وَدَخَلَ جَنَّتَهُ وَهُوَ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ». آمد تو باغش، در حالی که به خودش ظلم کرده بود. باغ محصول داشت، این هیچی. «قَالَ مَا أَظُنُّ أَن تَبِيدَ هَٰذِهِ أَبَدًا». گفت: من خیال نمیکنم این باغ ما اصلاً تمام بشود. آنقدر که میوه دارد و آنقدر که محصول دارد، تا ابد، تا ابد محصول دارد، تا ابد میوه دارد، تا ابد بارده است. من خیال نمیکنم میوه باغی که من میبینم تمام بشود هیچ وقت. «وَمَا أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً». چقدر قرآن داستانپردازیاش فوقالعاده است. گفت: من فکر نمیکنم این تمام بشود، فکر هم نمیکنم بعد از این قیامتی باشد. وقتی این تمام نمیشود، معلوم است که فکر نمیکنم قیامتی هم باشد. «وَلَئِن رُّدِدتُّ إِلَىٰ رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَیْرًا مِّنْهَا مُنقَلَبًا». معلوم میشود که خدا را قبول داشته، بیخدا نبوده، گبر نبوده. و اگر قیامتی هم باشد، من را بخواهند ببرند پیش ربم، رب را قبولش قیامتی هم باشد، من را بخواهند ببرند پیش ربم، «لَأَجِدَنَّ خَیْرًا مِّنْهَا مُنقَلَبًا». آنور هم اوضاعم خوب است. چرا این حرف را میزند؟ آقا بفرمایید. چون فکر میکند که چون من خوب بودم، خدا بهم داده. من استحقاق ذاتی دارم، من کلاً خوبم از بیخ. اینور که به ما داده، آنور هم میدهد. ما را دوست داشته.
رب اکرم، بله. «هَذَالِي» مال خودم است. اینور هم مال خودم است، آنور هم مال خودم است. اینور هوایمان را داشته، تحویلمان گرفته، آنور هم اگر باشد -بعید میدانم باشد، ولی اگر باشد- آنور هم تحویلمان میگیرد، هوایمان را دارد.
رفیقش یک چیزی بهش گفت که دیگر این چیزی که رفیقش گفت، باید بماند فردا شب، فردا شب بهش برسیم داشته باشید. ادامه فیلم را فردا شب. بعد چه شد ته داستان این دو نفر؟ فعلاً فقط به این جایش رسیدیم.
خدا رحمت کند مرحوم حاجآقا مجتهد، آیتالله مجتهدی تهرانی میفرمود: آقا به طلابم میگفت، میگفت: آقا قدیم منبریها سواد داشتند، حرف که میزدند محتوا داشتند. ایشان میفرمود که عالمی را اسم آورد، الآن خاطرم نیست. ایشان یک ماه رمضان جایی تفسیر سوره یوسف فرموده بود. فرمود: آخر ماه رمضان که تمام شد، سال بعد که آمده بودند این آقا را دعوت کنند، گفتند: حاجآقا، پارسال یوسف را به چاه رساندی، امسال بیا ادامهاش را بگو. ایشان میفرمود: ببین چقدر باسواد بود که یک ماه رمضان تفسیر سوره یوسف گفته بود، تازه به اینجا رسید که افتاد تو چاه. اول داستان را گفته بود. چقدر باسواد بود! یک ماه رمضان به اینجایش رسیده بود. حالا دیگر از بیسوادی ما بود که داستان آنقدرش پیش رفت. اگر سواد داشتیم، کل این دهه را روی این آیات بحث میکرد. فعلاً به اینجایش رسیدیم که این آقا که باغدار بود و ظاهربین بود، برگشت به رفیقش گفتش که: ببین، اوضاع من بهتر است، ببین من بیشتر دارم، ببین حال من خوب است، حال و روزم بهتر است. آنور هم اگر چیزی باشد، باطنی هم اگر باشد، ما آنور هم حالمون خوب است. اینور حالمون خوب بود، آنور هم خوب است دیگر. بالاخره خدا ما را میخواهد، خدا از ما خوشش میآید، با بنده محبوب و محترم خداییم. این بنده محبوب و محترم خدا داستانی برایش رخ داد. رفیقش هم یک چیزهایی بهش گفت که آنها خیلی مهم است، انشاءالله فردا شب عرض میکنم.
بعد ته داستان خیلی اتفاق عجیبی میافتد و عبارات قرآن در مورد این اتفاق بسیار فوقالعاده است که انشاءالله فردا شب خدمت دوستان باشیم عرض میکنم. در این به هم ریختن ظاهر و باطن و اینکه آدم یک تصوراتی دارد، یکهو جور درنمیآید، که اصلاً امتحان خدا هم خیلی وقتها همین است. آنهایی که یک روزنههای خوبی در باطنشان هست، اینها بیدار میشوند. اینها بیدار میشوند. این آدم هم بیدار شد، این هم بیدار شد، به خودش آمد: من اشتباه میکردم، این داستان اینجوری نبود. توبه میکند، استغفار میکند. این داستان زندگی همه ماست. در گرفتاری که آدم میافتد، به خودش باید بیاید، توبه باید بکند، استغفار باید بکند: من اشتباه میکردم. آدمی که پلیدی و تاریکی وجودش را گرفته، با خدا گلاویز میشود، انکار میکند، زیر بار نمیرود، حاشا میکند. رمز عاقبتبهخیری همین است. قبول کن آدم اشتباه میکرد.
یک داستان عجیبی را میخواهم برایتان بگویم که این قضیه هم روضه امشب ماست که واقعاً سوزناک است، هم نکته امشب ماست. خیلی مطلب گرانقیمتی است. اتفاق خیلی مهمی است که خیلی هم کم بهش پرداخته شده، خیلی کم گفته شده. این مرحوم سید بن طاووس در «لهوف» این را نقل کرده. دیگران هم جاهای دیگری این تعبیر را نقل کردهاند. مرحوم صدوق در «امالی» نقل کرده، در «احتجاج» نقل شده، محمود طبرسی و ابن اعثم در «الفتوح» گفتهاند. منابع معتبر این داستان را نقل کردهاند. بنده نقل سید بن طاووس را در «لهوف» خدمت عزیزان میخوانم. صفحه ۲۱۱ «لهوف». این قضیه را سید نقل میکند.
امروز كه اين خانواده وارد شهر شام شدند، همان اولی که وارد شهر شام شدند، يك اتفاقی افتاد، اتفاق مهمی هم بود. «جَاءَ شَیخُ فَدَنَا مِن نِسَاءِ الْحُسَیْنِ وَ عیالِهِ فَشَتَمَهُم فِی ذٰلِکَ الْمَوضِعِ». یک پیرمرد شامی همین که این زن و بچه وارد شهر شام شدند، آمد سمت مرکب این زن و بچه، شروع کرد بلند بلند این عبارات را گفت. گفت: «الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِی قَتَلَکُمْ»، خدا را شکر که شماها را کشت، «وَ أَهْلَكَكُمْ»، هلاکتان کرد، «وَ أرَاحَ الْبِلَادَ مِن رِجَالِکُمْ»، این زمینها را از شر مردان شما راحت کرد. همچین طعنهای زد به این زن و بچهای که حال و روزشان با دست بسته و اسیری و غربت و. «وَ أَمْكَنَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْكُمْ». خدا را شکر که شما را در چنگ امیرالمؤمنین یزید.
امام سجاد به او فرمود: یا شیخ! حالا شما آرامش را ببینید و وظیفه ما، اینها هم روضه است، باید باهاش سوخت و گریه کرد، هم درس زندگی است برای زمان امام، درس است. ببینید امام سجاد چه کار میکند؟ ما هم در جامعهمان اینجور افراد زیاد داریم. ناآگاهند، نمیدانند، نابرَزند. باید حرف زد و توضیح داد، بدون اینکه امام سجاد آرامشش را از دست بدهد. چند کلمه منطقی با آرامش با این پیرمرد صحبت فرمود. «یَا شَیْخُ هَل قَرَأتَ الْقُرْآنَ؟» پیرمرد گفت: نه. فرمود: این آیه را خواندی: «قُل لَّا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَىٰ»؟ گفت: بله، خواندم. فرمود: این «قربای» که فرموده پیغمبر، من از شما هیچی نمیخواهم غیر از اینکه بعد از من به خانواده من رسیدگی کنید، این خانواده ماییم، همینهایی که میبینی با دست بسته آوردند، پناهند. «الْقُرْبَیٰ یَا شَیْخُ». فرمود: در سوره بنی اسرائیل، سوره اسراء، این آیه را خواندی: «وَ آتِ ذَا الْقُرْبَیٰ حَقَّهُ»؟ به پیغمبر فرمود: به خویشاوندانت حقشان را بده. گفت: بله، خواندم. فرمود: ما همان خویشاوندانی هستیم که به پیغمبر فرمود حقشان را بهشان بده. فرمود: این آیه را خواندی: «وَ اعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَیْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبَىٰ»؟ خمس مال خدا و پیغمبر و نزدیکان پیامبر. گفت: بله، خواندم. فرمود: ما همان نزدیکانی هستیم که خمس به ما میرسد. فرمود: این آیه را خواندی: «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»؟ گفت: بله، خواندم. فرمود: «نَحْنُ أَهْلُ الْبَيْتِ الَّذِي خَصَّهُمُ اللَّهُ بِآيَةِ الطَّهَارَةِ». ما همان خانوادهای هستیم که آیه طهارت در شأن او نازل شد.
میگوید: «بُكِيَ الشَّيْخُ سَاكِتًا نَادِماً». اینجا مهم است، حق وقتی معلوم میشود چه کار میکند؟ واکنش خیلی مهم است. بعد شما ببینید یک واکنش متواضعانه در برابر حق داشتن چه عاقبتی برای آدم رقم میزند. پیرمردی که آمده به این خانواده توهین میکند، ببینید عاقبتش چه شد. میگوید: برگشت، گفت: «تَاللَّهِ أَنتُمْ هُؤُلاءِ»؟ به خدا شماها همینایید که در این آیات گفته؟ حضرت فرمود: «تَاللَّهِ إِنَّا لنَحْنُ هُمْ مِنْ غَيْرِ شَکٍّ»، به خدا ما همیناییم که در این آیه گفته، شکی نیست. «وَ بِحَقِّ جَدِّنَا رَسُولِ اللَّهِ»، به حق جدمان پیغمبر، ما همیناییم. «إِنَّا لَنَحْنُ هُمْ». «فَبَکَی الشَّیخُ». پیرمرد چه کار کرد؟ زد زیر گریه. «وَ رَمَی عِمَامَتَهُ»، و عمامهاش را پرت کرد. «ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ إِلَی السَّمَاءِ». سر به سمت آسمان بالا آورد. گفت: «اللَّهُمَّ إِنِّی أَبْرَأُ إِلَیْکَ مِنْ عَدُوِّ آلِ مُحَمَّدٍ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ». گفت: خدایا، من از دشمنان این خانواده به تو پناه میبرم و اعلام برائت میکنم. بعد به امام سجاد عرض کرد. گفت: «هَلْ لِی مِنْ تَوْبَةٍ»؟ من اگر الآن توبه کنم، قبول میشود؟ به شماها توهین کردم، دل این زن و بچه را شکستم.
حضرت فرمود: «نَعَمْ، إِنْ تَبْتَ تَابَ اللَّهُ عَلَیكَ، وَ أَنْتَ مَعَنَا». جانم به این کهف عالم، کهف الورا. فرمود: نه تنها توبهات قبول میشود، بلکه من خودم عهدهدار میشوم تو با ما محشور بشوی. گفت: «أَنَا تَائِبٌ». آقا، من توبه کردم. خبر به یزید رسید. یزید دستور داد، گفت: این پیرمرد در شهر بماند، مایه رسوایی ما میشود. میگویند: این هدایت شده به دست علی بن الحسین. گردنش را بزنید و بکشیدش. پیرمرد شد شهید. پای رکاب این خانواده. آمده بود توهین کند به این زن و بچه، حق معلوم شد، پایش ایستاد. خدا به درجه رفیع شهادت رساند. امام سجاد هم فرمود: تو با ما محشور میشوی. الآن یعنی شبهای جمعه کربلا این آدم الآن پیش امام حسین است. چقدر اینها امیدوارکننده است. دل ما گرم بشود. یا اباعبدالله، ما با یک عشقی به کربلا...
من روضهام را تکمیل کنم. آن پیرمرد شامی، تو فقط دست بسته این خانواده را دیدی و متأثر شدی، گفتی: اینها خانواده رسول اللهاند. کجا بودی کربلا؟ ببینی بازار ریحانه رسول الله چه کردند؟ آن جایی که زینب کبری صدا زد: «یَا رَسُولَ اللَّهِ، هَذَا حُسَیْنٌ مُقَطَّعُ الْأَعْضَاءِ».
در حال بارگذاری نظرات...