* بالاتر از عذاب حسی در آخرت، درد اِدراکی و عذاب عقلی است
* تمثلات زمان احتضار: ۱.اموال ۲.اولاد ۳.اعمال
* برخی با ثروت، امتحان میشوند و برخی با فقر
*مَثَل زندگی دنیا همچون گیاه مصنوعی است
* تشبیه زندگی کفار به سراب در قرآن کریم
* پاسخ سلمان فارسی در مقابل سوال بیادبانهی جوان=> هر چه از پل صراط عبور کند قیمتیتر است
* خاطره ای از استاد قرائتی؛ صدای من نزد خدا ارزشمندتر است یا صدای زوزه این سگ
* باید از غریزه به سمت وظیفه گریخت
* سوره مبارکه نساء، تعیین کننده شاخص ها برای شناخت تکلیف و وظیفه
* روضه یتیمی حضرت رقیه سلاماللهعلیها
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَ صَلَّی اللَّهُ عَلَی سَیِّدِنَا وَ نَبِینَا أَبِیالْقَاسِمِ الْمُصْطَفَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَهُ اللَّهِ عَلَی الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ مِنَ الْآنَ إِلَی قِیَامِ یَوْمِ الدِّینِ. رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَ یَسِّرْ لِی أَمْرِی وَ احْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسَانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی.»
آیاتی از سوره مبارکه کهف را شبهای گذشته مرور میکردیم. منطق کسانی که پول و فرزند و داراییهای مادی را معیار قرار میدادند برای خوبی در این دنیا و خوبی در پیشگاه خدای متعال، این منطق را رسوا کرد و این منطق را منکوب کرد، محکوم کرد و موارد نقضش را نشان داد که این طور نیست، این تصورات اشتباه است که انسان فکر بکند چون دارایی مادی دارد پس لزوماً این دارایی به معنای این است که در پیشگاه خدا هم موقعیتی دارد. در آیاتِ بعد از آن داستان دو دوست، خدای متعال مثالی میزند که کلاً این مثال مربوط به زندگی دنیاست. مثال بسیار دقیقی است. اینها تصورات ما را اصلاح میکند، نگاه ما را اصلاح میکند، نگاه ما را واقعی میکند. انسان وقتی که بر مبنای واقعیت آمد جلو، رکب نمیخورد، جا نمیخورد. خب، اصلاً عذاب همین است دیگر. عذاب این است که آدم یک تصور دیگری دارد بعد با چیز دیگری مواجه میشود.
بعضی دوستان میگفتند که مثلاً عذاب اخروی را چهشکلی میتوانیم مثال بزنیم و معادل دنیایی برایش پیدا بکنیم، مثال دقیق بزنیم؟ عرض شد که عذاب اخروی بالاتر از این که عذاب حسی باشد، عذاب عقلی است. ما فکر میکنیم فقط میسوزانند و میزنند و لگد میزنند و گرز میزنند و چوب و چماق و اینها. مسئله بالاتر از این حرفهاست. عذاب الهی، عذاب قیامت، عذاب باطنی است، یک عذاب عقلی است، عذاب درکی است. مثالهای زیادی هم میشود برایش زد که خب بعضیهایش قبیح است، یعنی آدم از تصورش آزار میبیند ولی خب مطلب را روشن میکند. مثل این میماند که یک آقایی نسبت به یکی از دوستان خودش اعتماد کامل دارد و فکر میکند که وقت گرفتاری، این آدم است که به دادش میرسد، کمکش میکند. آنقدر برای او امین است، همه اسرارش را برایش گفته، به همه اموالش واقف کرده، از همه حسابکتابهایش سر در میآورد. بعد بیست سال و سی سال مثلاً بفهمد که این فرد امین آنقدر خائن بوده که دور از محضر شما، دور از شأن این جلسه، نطفه فرزندان این آدم از آن آدم بسته شده. بعد بیست سال مثلاً وقتی این را بفهمد، چه حسی بهش دست میدهد؟ این عذاب، عذاب حسی نیست، چوب و چماق ندارد. این عذاب، عذاب مواجه شدن با واقعیت است. این که سالها چیز دیگری فکر میکردی ولی واقعیت یک چیز دیگر بوده. یک چیزی را امین میدانستی، یک کسی را امین میدانستی، ولی از هر خائنی خائنتر بوده. نگاه مثبت بهش داشتی، از هر کثیفی کثیفتر بوده. این چه درکی است؟ این آدم با کجای وجودش این درد را احساس میکند؟ این درد، درک عقلی میخواهد. این درد، یک درد ادراکی است.
داستان عذاب در قرآن این است که در آیات دیگری میفرماید: «کذلک العذاب»؛ من این شکلی عذاب میکنم. مشکل عذاب به این است که تو اشتباه فکر میکردی، یکهو میآیی با واقعیت مواجه میشوی. من که بهت میگفتم این طور نیست، تو جدی نمیگرفتی. عذاب جان دادن این است. انسان فکر میکرده که این مال و اموال و این وسایل زندگی است که برایش میماند: «ویل لِکُلِّ همزَهٍ لُمَزَهٍ الَّذِی جَمَعَ مَالًا وَ عَدَّدَهُ یَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ». تا حالا یک عمر مشغول جمع کردن بوده، مشغول شمردن بوده، با خودش هم خیال میکرده که این است که نگهش میدارد، به اینها بنده. این صفرهای حساب بانکیاش است که آبادش میکند، با اینهاست که میتواند کاری بکند. این سر و پرزوری که دارد از این صفرهای حساب و کتاب و حساب بانکیاش، از این کارتهای پرپولش، از آن معدنی که فلان جا دارد، از آن باغی که فلان جا دارد، از آن املاکی که فلان جا دارد، از آن مغازههایی که فلان جا دارد، پاساژی که فلان جا دارد. این فکر میکند به اینها بنده، پشتش به اینها گرم است. یکهو صحنه مرگ میشود، میبیند اینها را باید بگذارد و برود و نه اینها مال او بوده نه او پشتش به اینها گرم بوده. دیگرانی میآیند میبرند و حساب و کتابش با او است.
ادراکی که انسان موقع مرگ پیدا میکند و درد جان دادن همین است. ما در روایات متعددی داریم، در روایتی دارد که سه تا چهره ظاهر میشود برای کسی که میخواهد جان بدهد. چهره اول را نگاه میکند، بهش کشش دارد. اینها اصطلاحاً «تمسلات» در حالت احتضار است. همه ما اینها را به نحوی درک خواهیم کرد موقع جان دادن. انشاءالله خدای متعال با فضل و کرمش در آن لحظات به داد ما برسد. میگوید سه تا چهره میبیند محتضر، سه تا چهره میبیند. چهره اول را واکنشی که نشان میدهد، میگوید: «من خیلی دوست دارم، خیلی بهت گرایش دارم، خیلی برای من جذابی، تو کی هستی؟» میگوید: «من چهره دارایی دنیای توام، اموال توام.» میگوید: «آها، من تو را در دنیا الان دیدمت، فهمیدم. تو زندگیام هم خیلی با تو مانوس بودم، خیلی خواهان تو بودم.»
چهره دوم را نگاه میکند، به او هم کشش دارد. میگوید: «تو کی هستی؟» میگوید: «من چهره ملکوتی و برزخی فرزندان توام.» میگوید: «تو را هم دوست دارم.» یک چهره سومی را آنور میبیند. این روایت در اصول کافی و جاهای دیگر هم آمده است. این روایت معتبری است. آیتالله جوادی آملی در درس، این روایت را میخواندند در تفسیر سوره مبارکه مریم. به چهره سوم نگاه میکند، میگوید: «تو کی هستی؟ از تو خوشم نمیآید.» میگوید: «من چهره ملکوتی اعمال توام.» میگوید: «من آن اموال را دوست دارم نه اعمال را.» اموال بهش میگوید که: «رابطهات دیگر با من تمام شد. من از اینجا به بعد یک چیز فقط میتوانم به تو بدهم، یک کفن دارم که بهت بدهم.» به آن چهره دوم رو میکند، میگوید: «شما به دادم برسید.» میگوید: «من هم ازم یک کار برمیآید. تو این لحظات تا قبرت میتوانیم همراهیت کنیم.» به چهره سوم میگوید که: «من با تو کار ندارم.» میگوید: «ولی از اینجا به بعد منم و تو. آنها ولت میکنند. منم که با تو ابد هستم.» اعمال میگوید: «من نسبت به تو کراهت داشتم، اینها را خوشم میآمد.» آنجا درد جان دادن برای این آدم شروع میشود، که چی فکر میکردیم و چی شد. چی به دردم میخورد؟ من احساس میکردم چی به دردم میخورد. «اشتباه فکر خود غلط بود آنچه میپنداشتیم، ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه میپنداشتیم.» یکهو میفهمد که دوست، دشمن در میآید و دشمن، دوست در میآید. این لحظه، لحظه سختی و عذاب است.
خدا از این جنس است. خدا ما را نیاورده در این دنیا که عذاب کند. کسی را خلق نکرده برای عذاب کردن ولی تعداد زیادی از آدمها دچار عذاب میشوند. چرا؟ چون خودشان حاضر نیستند حقیقت را قبول بکنند. حقیقت بهشان ارائه میشود، گفته میشود. خوششان نمیآید، به مزاج و مذاقشان سازگار نیست، نمیچسبد بهشان. چون باید اگر بخواهد این حرف را قبول کند، حالا باید بیفتد دنبال این که این پول را به جای این که جمع بکند، خرج بکند، انفاق بکند. به جای این که تخت و قصر راه بیندازد، این پول باید به گردش بیندازد، دیگرانی را بهرهمند بکند. خب، اینها شیرین نیست برای آدم. مخصوصاً آدم وقتی از دنیا دستش میآید. یک کم هم که دست به خیر داشته باشد، سریع آدم را رصد میکنند، آدم شناخته میشود، دیگر ولکن آدم نیستند. شمارهای آدم را دست به دست میکنند و خیریهها وبال آدم میشوند و این جا میخواهند مدرسه بسازند و آن جا میخواهند سرویس بهداشتی بسازند و اینها برای پول میخواهند، دیگر ولکن آدم نیستند. اول دردسر. خب پدر آمرزیدهی داستان گرفتاری و بلای پولدارها همین بود دیگر. تو قبول نمیکردی. تو فکر میکردی که آدمها دو نوعاند: یا پول دارند که خوشاند و خوشبختاند یا ندارند که بدبختاند. نه عزیزم! یا امتحانشان به پول بود یا امتحانشان به فقر بود و این که چه کنند با این دو تا. تو فکر میکردی که خوشبخت باشند یا بدبخت. غلط فهمیده بودی. درک تو اشتباه بود، تلقی تو غلط بود.
در این سوره مبارکه کهف، وقتی به آیات ۴۵ و ۴۶ میرسد، بعد این داستان را که مطرح میکند، یک مثالی میگوید خدای متعال که داستان دنیاست، حقیقت دنیاست، حقیقت زندگی مادی ماست. میفرماید: «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَیاهِ الدُّنْیا کَمَاءٍ أَنْزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِیمًا». اصلاً به اینها بگو، داستان زندگی دنیا چیست؟ دنیا این است: مثل یک آبی میماند که از آسمان میفرستیم، این آب میآید، میخورد به گیاه، با گیاه زمین قاطی میشود. قرآن دارد زندگی دنیا را برای ما معرفی میکند. این آب از آسمان میآید، میخورد به گیاه، قاطی میشود با این گیاه، «فَأَصْبَحَ هَشِیمًا». «حشیم» آن چیزی که کنده شده، بریده شده است. یک چند روزی یک نمایهای دارد، بر و رویی دارد. آبی که از آسمان آمده و طراوتی بخشیده به این گیاه، سبز شده، برگ و ساقه این گیاه یک دو روزی یک شادابی و طراوت و جلوهای دارد، بعد چند روز این کنده میشود و میافتد، قطع میشود. این که قطع میشود خلاف قاعده نیست، این اصلاً قاعدهاش همین است.
خوب دقت بکنید به این عبارتها، خیلی مهم است. اینها اصول اولیه زندگی در این دنیا و بندگی و مؤمنانه زیستن است که باید از مدارس ابتدایی و کلاسهای اول، اینها را به ما یاد میدادند و میگفتند. و نیست این حرفها. اینها آن ابتداییات است که اصلاً تو کجایی، این جا کجاست. تو کی هستی، این جا چهکار داری. این زندگی اینجایی چیست؟ اصلاً این جا زندگی نیست. این جا زندگی نیست: «إِنَّ دَارَ الْآخِرَهِ لَهِیَ الْحَیَوَانُ». این جا دالان زندگی است، این جا مرحله عبور است و آمادگی و تمرین برای زندگی است. آماده شدن برای زندگی است، مسلح شدن و مجهز شدن برای زندگی است. این جا اصلاً زندگی نیست. این جا همهاش سرکاری است، این جا همهاش به قول این جوانها «فیک» است، تقلبی است.
یک فیلم بسیار زیبایی هست از مرحوم آیتالله العظمی بهجت. بعد جلسه انشاءالله جستجو بکنید این فیلم را در اینترنت، ببینید همه. خیلی این فیلم، فیلم قشنگی است. البته از این فیلمهای اکشن، فیلمهای چه میدانم، عشقی و اینها نیست با داستانهای نمیدانم آنچنانی، یک فیلم معمولی، فیلم واقعی. مرحوم آیتالله العظمی بهجت منزل یکی از شاگردانشان تشریف برده بودند. هر وقت مشهد میخواستند مشرف بشوند، ایشان خب این اواخر با پرواز میآمدند مشهد. شهرری منزل یکی از شاگردانشان که الان در قید حیاتاند، جناب آقای منفرد، که در همان شهرری همشان درس اخلاق دارند و اینها. آیتالله بهجت منزل ایشان میآمدند شب را میماندند، زیارتی میکردند. خیلی به زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السلام مقید و خیلی علاقه داشتند حتی اگر گاهی میآمد بسته بود، پشت در مینشست زیارت میکرد. فرمود: «مردم تهران اگر هفتهای ده روزی نیایند زیارت ایشان، جفا کردهاند.» به دیگر امام رضا که جای خود دارند. ایشان شاگرد امام رضا است. میرفت منزل این شاگردش آیتالله بهجت، شبها میماندند، زیارتی میکردند، از آن جا میرفتند فرودگاه و پرواز میکردند به مشهد.
در یکی از نوبتهایی که آیتالله بهجت رحمتالله علیه منزل این شاگردشان بودند، پسر این آقا، پسر آقای منفرد، از آیتالله بهجت سؤال میکند. آقای بهجت بلند شده بودند بروند تجدید وضو کنند. فیلمش هست. این به آقای بهجت میگوید که: «آقا یک نکتهای.» واقعاً حکیم بود آیتالله العظمی بهجت. انسانی بود که در همه عمرش بنا به فرمایش بزرگان یک بار عمداً گناه نکرده بود. برخی گفتند یک بار عمداً مکروه انجام نداده بود در همه عمرش. انسان عجیبی بود. رحمت و رضوان بیکران الهی بر این مرد. و حیف است که جوانهای ما اینها را نمیشناسند. اینها غریباند. و حیف است که آدم بخواهد در آخرت بفهمد اینها کی بودند. آیتالله العظمی بهاءالدینی فرموده بود: «ثروتمندترین انسان روی کره زمین، آیتالله بهجت بود.» بعد از امام زمان. خب، کی اینها را ثروت میداند؟ سر و ته زندگی ایشان را جمع میکردی، یک فرقون نمیشد. یک لاستیک به آدم نمیدادند. اگر کل زندگی بچهات را میخواست بفروشد. ثروتش به این بود که خانهاش را بلد بود کجا است، زندگیاش را میدانست کجا است. قاطی نکرده از این جا گرفته بود برای آن جا.
در زیارتنامه حضرت عباس علیه السلام میگوییم: «الاخذ من امسه لقده.» خیلی تعبیر زیبایی است در توصیف حضرت عباس که انشاءالله به زودی زود زیارت این بزرگوار نصیب همهمان بشود، انشاءالله. در زیارتنامه میگوییم: «تو کسی بودی که دیروز برای فردا جمع میکردی.» تو زرنگ بودی. تو فهمیدی زندگیات کجا است. از این جا برای آن جا جمع کردی. این ویژگی حضرت عباس این قدر مهم است که در زیارتنامه حضرت عباس آمده است. آقای بهجت گفت که: «آقا یک توصیهای به ما کنید.» این مرد حکیم ربانی و زیرک و تیزهوش. واقعاً هم تیزهوش بود آقای بهجت. همان جا در لحظه جواب داد. در لحظه، بدون تأمل. در این فیلم هست. یک نگاه میکند به آن بغل، میبیند یک گل مصنوعی آن جا است. این وایستاده درس اخلاق بشنود، موعظه بشنود. آقای بهجت بهش میفرمایند که: «این گل را چند وقت به چند وقت آب میدهی؟» حالا این هم فکر کرد که مثلاً آقای بهجت دارد میپیچاند، به قول جوانها گفت آقا ما به این آب نمیدهیم، این گل مصنوعی است. حالا این را گفت که مثلاً برگردد آقای بهجت ببیند حالا چی میخواهد بگوید، جوابش را بشنود. حالا منتظر که جواب بشنود. آقا آن را آب نمیدهیم. خب، بفرمایید. ایشان فرمود که: «مصنوعیها. دنیا همش مصنوعی است. واقعیاش یک جای دیگر است. این جا همش واقعیت است.»
اینها که تجربیات نزدیک به مرگ دارند، خیلی قشنگ میگویند. میگویند: «آقا رفتیم آن جا تازه فهمیدیم درخت واقعی چی بود، میوه واقعی چی بود، دریاچه واقعی چی بود، حیوان واقعی چی بود، رنگهای واقعی چی بود.» رنگهایی بود که در عمرمان این جا هیچ وقت ندیده بودیم. یکیشان تعبیر قشنگی داشت، میگفت: «آن جا که رفتم احساس میکردم من در دنیا که بودم از زیر جوراب داشتم میدیدم همهجا را و زندگی میکردم. درخت میدیدم ولی از زیر جوراب.» این جوراب از روی چشمم برداشته شد، تازه دیدم درخت واقعی این است. تازه برزخ است. برزخ خودش تمام میشود. علامه طباطبایی میفرماید: «خدا برزخ را به دنیا ملحق کرده نه به آخرت.» چون تمام میشود برزخ، برزخ هم جزء دنیاست. در واقع آخرت، زندگی برزخ هم زندگی نیست. آخرت زندگی است. خب، این وقتی کسی باورش نشد، آن وقتی که میرود و مواجه میشود، میشود عذاب، میشود گرفتاری. «لَا تَقَرُّنَّکُمُ الْحَیَاهُ الدُّنْیَا.» قرآن تأکید دارد، میگوید: «این زندگی ظاهری گولت نزند. این جا همهچیز مصنوعی است. این جا واقعی نیست.»
الان دیدهاید شبیهسازی میکنند؟ این مثال قشنگی است. مثلاً یک خانه را، یک ساختمانی است، یک زمینی است. یک نرمافزارهایی هست روی گوشی مثلاً نصب میشود، روی لپتاپ نصب میشود. نرمافزار را نصب میکنی، دوربین گوشیات را میگیری دستت رو به این زمین، این بهت نشان میدهد که مثلاً این جا فردا چی میشود. میگوید مثلاً این زمین این جا مثلاً فردا میشود آشپزخانه. بعد آن آشپزخانه این جاها میشود کابینت، آن جا میشود شیر آب، آن جا میشود نمیدانم مثلاً جای ظرفشویی. اینور خانه را میگیری، میگوید: «این جا میشود مثلاً هال، آن جا میشود پذیرایی، این جا میشود مبلمان.» واقعش چیست؟ این جا هیچی نیست، این جا یک تکه زمین است، نرمافزار است. آن هم میگوید: «اگر پول خرج کنی، دست متخصص بدهی، فردا میشود یک چیز واقعی.» خب، سادهلوح وقتی نگاه میکند، بچه وقتی نگاه میکند، این عکس را که میبیند فکر میکند واقعیت است. آخ جان، این جا آشپزخانه است، بروم یک کم آب بردارم بخورم. وقتی میآید هیچ خبری نیست. «أَعْمَالُهُمْ کَسَرَابٍ بِقِیعَهٍ.» کفار دارند با سراب زندگی میکنند، با توهم زندگی میکنند.
خیلی این بیانات عجیبی است در قرآن. قرآن آمده ما چشممان باز بشود: «هَذَا بَصَائِرُ لِلنَّاسِ.» آمده بابا منطق و واقعیت زندگی کنیم، «لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ.» واقعیتها را بفهمیم، بفهمیم دنیا دست کی است، بفهمیم داستان زندگی چیست. میگوید: «به اینها بگو «وَاضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ» این مثال را بهشان بگو.» زندگی دنیا مثل آبی است که از بالا میآید، آمیخته میشود با این گیاه زمین ولی این موقتی است. این چهار روزه است. این دوام ندارد. این قرار نیست بماند. این رو به موت است، رو به زوال است. چهار روز دیگر آفتاب میزند، چهار روز دیگر باد میزند، روح باد میزند، این را میکند. بگو دل نبندند. آن روزی که جوانه میزند، یک نمایهای پیدا میکند، فکر نکنند یک چیزی شد. فکر نکنند میماند. این را همان جا، همان کاری که مقتضیاش است، باید انجام بدهی. اگر باید خوراک گوسفند بشود، علوفه بشود، اگر باید بکنی، هر کاری که هست، همان روز کارش را انجام بده، فکر نکنی میماند. این برای زینت است. خیلی لطیفهها، خیلی این تعابیر، تعابیر فوقالعادهای است. چمن که میزند، همین که رسید، همین که ترد شد، آماده شد، بگو گوسفندها بیایند بچرند. نگو: «آقا این خوشگل است، نما دارد، چرا آخه این را باید بچرند؟ بگذار بماند به این قشنگی، چرا این زمین سبز و ما باید کالش کنیم؟ باید خاکش کنیم؟» حسناش برای همین است. برای کندن است. کارکردش هم همین است. این قرار نیست بماند. این قرار نیست این جا نما بدهد. این سبزی و این چمن را من رویش ندادم که این زمینها را خوشگل کند. اینها برای خوشگلی نیست. اینها برای کندن است.
میگوید: «داستان دنیا این است، نگو خوشگل است، نگو چشمگیر است.» این قرار نیست چشمت را بگیرد. قرار نیست بنشینی نگاه کنی، کیف کنی. این را باید خرجش کنی، باید لگدش کنی، باید بکنی، باید له کنی، بعد به دهان گوسفند بدهی. گندم باید ببری آسیا بشود. این کارکردش همین است. نکنی باد میزند، همه را میکند، هم این میرود و هم دست تو خالی میماند. چقدر این مثالها دقیق است. خیلی اینها زندگی آدم را زیر و رو میکند. ما موارد زیادی داشتیم که فراوان، که آقا با این مباحث این شکلی، با این رویکرد به آخرت، ما از گرفتاریهای بزرگی نجات پیدا کردیم. از گرفتاریهای روحی و روانی، مشکلات خانوادگی. پیامهای زیادی داشتیم: «تا آستانه طلاق رفته بودیم، با شنیدن چهار تا از این حرفها زندگیمان عوض شد، برگشتیم. خوب و خوش داریم زندگی میکنیم.» توقعاتی دارد، اجابت نمیشود. از شوهرش توقع دارد، از همسرش توقع دارد. گاهی از حاکمیت توقع دارد. البته حاکمیت وظیفه دارد همانطور که شوهر وظیفه دارد، همانطور که همسر وظیفه دارد. اینها سر جای خودش است. همه وظیفه دارند. ما وظایفی داریم، کارهایی باید بکنیم ولی این یک بحث است. این که ما باید نگاهمان، رویکردهایمان را واقعی بکنیم در زندگی، این هم یک چیز دیگر است. این سر جای خودش است. دنیا این است.
بنده زیاد عرض کردهام بعضیها توقعاتی دارند که حکومت امام زمان هم از پس اینها برنمیآید. توقع دارند در زندگی هیچ بلایی نیاید، هیچ گرفتاری نیاید، هیچ حادثهای پیش نیاید. نه سیلی زلزلهای بشود، نه طوفانی بشود. اینها دیگر حوادث طبیعی عالم است. اینها بعد ظهور امام زمان هم هست. آتشسوزی میشود، دزدی میشود، امتحان پیش میآید. قواعد زندگی، نگاهمان را اول باید اصلاح بکنیم به زندگی. فرمود: «برای اینها زندگی دنیا را مثال بزن. زندگی دنیا این است.» بعد فرمود: «وَ کَانَ اللَّهُ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ مُقْتَدِرًا.» بهشان بگو خدا همهکاره است. به این زندگی دنیا دل نبندند. اینها را کاره ندانند. فکر نکنند که آن پاساژش است که به دادش میرسد.
خاطرات عجیب و غریبی بنده شنیدهام از بعضی دوستان و داستانهای عجیب و غریب در زندگی هم برای خود آدم پیش میآید و هم چیزهایی که شنیده از دیگران. موارد عجیب و غریب. گاهی آدم فکر میکند به پشتوانه مثلاً پولی که دارد چقدرها را میتواند برای خودش نگه دارد. بعد همان پول میشود مایه دلزدگی و فاصله گرفتن خیلی از آدم. خیلیها هستند این جوری، فکر میکنند که مثلاً به پشتوانه پولی که از او به جا میماند، بعدها بچههایش مثلاً جمع میشوند با همدیگر، خوب و خوش زندگی میکنند. همه وضعشان خوب است. چه دعواها و کدورتها و جنگهایی راه میافتد! بعضی از دوستان آمدند، چند تا از دوستان متعدد، خاطرات متعدد شنیدم. مواردی که خودشان بعضاً دیده بودند یا شنیده بودند. بابا از دنیا رفت، بچهها آمدند در را قفل کردند بالای جنازه، گفتند: «اولین گاوصندوق را میریزید بیرون تقسیم عادلانه میکنیم بعد میبرند نعش را دفن میکنند. از این جا پایتان را بگذارید بیرون دعوا میشود، حقخوری میشود. تا این جا همه جمعیم باید تقسیم شود.» پلیس و شهرداری اینها پشت در گفتند: «اصلاً به شما ربطی ندارد. نمیخواهیم این را چال کنیم.» بعد میگفت کتککاری میکردند با همدیگر بالای جنازه بابایشان. بعد آخر راضی شدم، نشستند بالای جنازه پولها را تقسیم میکردند.
یکی دیگرشان که نقل میکردند از داستان دیگری که: «دیر شد. این بابا را نتوانستند مثلاً بعدازظهر ببرند و اینها. شب شد، بسته شد، این سردخانه و اینها بسته شد.» جالبش هم این بود که میگفتند: «این بابا اهل مسجد و اینها هم نبود. مسجد بیا. میگفت: «نه، من این جا پاساژم. نمیدانم چی میشود و سر وقت باید باشم و اگر بیایم نمیدانم کار چقدر عقب میافتد و چقدر ضرر میکنم و اینها.» و وقتی هم بهش میگفتند: «آخه برای چی اینقدر جمع میکنی؟» میگفت: «آن بچهام چک دارد، آن یکی قسط دارد.»
عجایب زندگی است که خدا نشان میدهد. گفتند که: «همین بچهها دیر وقت شد دیدند که این تابوت ماند. گفتم: «خب، چهکار کنیم؟» این الان بو میدهد. امشب که نمیشود این جا بماند. ما هم میترسیم، شب نمیتوانیم این جا بخوابیم. دیر وقت هم شد، دیگر الان کسی نمیآید ببرد سردخانه.» گفتم: «خب، چهکار کنیم؟» گفتند: «خب، ببریم تو مسجد بگذاریم که صبح از همان جا تشریف میآورم.» در مسجد هم بسته است. در سرویس بهداشتی باز بود. یکی از این اتاقکهای سرویس، جنازه بابا را گذاشتند که صبح بیایند بردارند ببرند دفن کنند. قرآن میگوید: «بفهم زندگیت چیست. اینها را که دیدی جا نخوری، بدانی اینها واقعیت دارد.» «کَانَ اللَّهُ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ مُقْتَدِرًا.» من را کاردان بدان. فکر نکنی پولت چیزی را حل میکند. پولت اتفاقاً خیلی وقتها مایه دردسر میشود برایت، مایه تفرقه.
بعد در آیه بعدی میگوید: «الْمَالُ وَ الْبَنُونَ زِینَهُ الْحَیَاهِ الدُّنْیَا.» این پول و فرزند که حالا ما با این پول و فرزند شبهای بعد انشاءالله بیشتر کار داریم. میگوید: «اینان قضیهشان قضیه همان گیاه خوشطراوت و خوشسیمایی است که نگاه میکردی، فکر میکردی چقدر قشنگ است و نشسته بودی همین جور نگاه میکردی، کیف میکردی.» مال و بنون، فرزند و پول در آیات دیگر هم دارد که: «إِنَّمَا أَمْوَالُکُمْ وَ أَوْلَادُکُمْ فِتْنَهٌ.» ابزار آزمایش فتنه است. این جا میگوید: «زینت حیات دنیاست، خوشگل است.» نگذاشتم که بنشینی خوشگلیاش را نگاه کنی، کیف کنی. یک خوشگلی دادم که دلت را آرام کند. در عین حال باید استفاده کنی ازش. بله، چمن جذاب است، قشنگ. یک بوی خوبی هم دارد، مخصوصاً باران هم میزند در بهار ولی این برای این نیستش که بنشینی کیف بکنی از بوی چمن. باید بیایند گوسفندها بخورند. این خوراک است. این مال و فرزند هم همین است. بعد ببینی وظیفه چیست. چی ازت خواستم، تو همان مسیر بینداز هم پولت را هم بچهات را: «وَالْبَاقِیَاتُ الصَّالِحَاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ.» اینها دوام ندارد. اینها خاصیتی برایت ندارد. باقیات صالحات است که دوام دارد. ما البته در فارسی میگوییم باقیات صالحات، این کلمه کلمه غلطی است. باقیات الصالحات برام نه، «الْبَاقِیَاتُ الصَّالِحَاتُ.» یعنی چیزهایی که هم باقی است هم صلاحیت دارد که آن چیست؟ آن عمل است. عملمان است. همان اعمالی است که میگفت وقت جان دادم، میگفت: «من از تو خیلی خوشم نمیآید.»
میفرماید: «اینها زینت است، گول اینها را نخور. اینها را معیار قرار نده.» اونی که نمره میآورد برایت، آن باقیات الصالحات است. بله، بعضیها میبینید سر جلسه امتحان نشستهاند، یک نمیدانم مثلاً رواننویس فسفری دستش گرفته، ۵ میلیون پول این رواننویس. خوش به حالش. این دیگر بیست است. آقا چه ربطی دارد؟ مگر مثلاً کسی اگر رواننویس فسفری داشت ۲۱ میگیرد؟ اگر خودکار بیک داشت رده نَه است؟ اونی که خودکار بیک دارد رده نَه است؟ اونی که رواننویس ۵ میلیونی دارد؟ مهم این است که چی مینویسد با این.
به سلمان گفتند چقدر اینها بزرگ بودند. چند روز دیگر روز بزرگداشت جناب سلمان و دو سه روز دیگر است. به سلمان فارسی گفتند از باب تحقیر گفتند ببین اهل بیت چی تربیت میکردند. به سلمان گفتند: «ریشهای تو پیش خدا ارزشش بالاتر است یا دم سگ؟» معاذ الله. به من اگر میگفتند میخواباندم تو گوشش این سلمان بزرگ که فرمود به ما اهل بیت نسبتش بدهد. سلمان چی جواب داد؟ گفت: «هر کدامش از پل صراط رد بشود ارزش دارد.» ارزش به ریش نیست، به آن دم نیست.
یکی از دوستانمان میگفت خدا سلامتی و طول عمر بدهد به حاج آقای قرائتی عزیزمان. به گردن همه ما حق دارند، معلم قرآن. میگفت ما با ایشان رفته بودیم خارج از شهر. خود این دوستمان تعریف میکرد که شما میشناسید اگر اسمش را بیاورد. گفت: «آقای قرائتی خب خیلی آدم پرکار و پرزحمتی است. از تمام ساعتهایش استفاده میکند. تفسیر قرآن را که میخواسته ضبط بکند، بیرون شهر هم که میرفته همان جا تا مینشسته میگفته: «دستگاه را بیاورید ضبط تفسیر صوتی.» گفته: «یک دور تفسیر تصویری گفتی، یک دور هم تفسیر متنی نوشته.» بعد میگفت: «تا ۲۰ سال بعد هم سخنرانی ضبط کردهام که ۲۰ سال بعد از مرگم پخش میشود.» گونه پخش نشده. «دادم برای ۲۰ سال بعد از مرگم. سبزیهای پلویی که در فریزر میگذارند، دادم برای بعد مرگ. بعد مرگم هم ضبط کرد.»
نشستیم با آقای قرائتی. قرار شد ضبط کنیم. میگفت: «منطقه بیابانی بود سگها پارس میکردند.» آنهایی که ضبط میکردند گفتند: «حاج آقا، برای این که صدای سگها در صدا نباشد که ما بتوانیم بعداً ویرایش کنیم، هر وقت صدای سگ آمد، شما قطع کنید. بعد که با صداشان آرام شد ادامه بدهید که ما آن صدای وسطش را در بیاوریم.» این دوستمان میگفت که: «یک بار صدای سگ بلند شد، آقای قرائتی سکوت کرد. دوباره ادامه داد. دو بار، سه بار. میگفت سه چهار بار که این اتفاق افتاد، نگاه کردم دیدم آقای قرائتی سکوت کرده دارد گریه میکند.» گفتم: «آقا چی شد؟» گفت: «با خودم گفتم اینور صدای قرائتی شنیده میشود، آنور صدای سگ. خدا کدامش را بیشتر دوست دارد؟» میتوانم بگویم صدای من را بیشتر دوست دارد؟ اگر بهم گفتند: «پارس آنها را از تفسیر قرآن تو بیشتر دوست داشتم.» چی جواب بدهم؟ چی بگویم؟
این آدمی است که با قرآن زندگی کرده. گول نمیخورد. من این همه تفسیر نوشتم، من این همه کتاب نوشتم، من این همه آدم فلان و خدا به همین آدم اثر و برکت. «الْمَالُ وَ الْبَنُونَ زِینَهُ الْحَیَاهِ الدُّنْیَا.» اینها زینت است. اونی که خرج میکند، اونی که درست خرج میکند، آن نمره دارد. نگو این اینقدر خانه دارم، اینقدر ماشین داریم. بچههایش الان دکترند و مهندسند و فضانوردند و خلبانند. کدامشان آدمند؟ کدامشان انسانند؟ کدامشان سر از تکلیف درمیآورند؟ از غریزه درآمدهاند، به وظیفه رسیدهاند؟ از غریزه دارد با غریزه زندگی میکند یا با وظیفه؟ این سرآغاز یک بحث مهمی است که شبهای بعد انشاءالله ادامه خواهم داد. طلیعه این بحث جدیدی که میخواهم عرض بکنم چند کلمه است که بگویم و وارد روضه بشوم.
در اول سوره مبارکه نساء ما آیاتی داریم. فضای سوره مبارکه نساء فضای تعیین وظیفه است نسبت به مال و فرزند. خیلی سوره عجیبی است سوره مبارکه نساء. آدمی که میخواهد با مال و فرزندش بر اساس وظیفه عمل کند نه بر اساس غریزه، این برای چه سورهای را بخواند؟ سوره مبارکه نساء. هم تکلیفش را نسبت به اموال معین کرده، هم تکلیفش را نسبت به اولاد معین کرده. خیلی سوره عجیب و فوقالعادهای است سوره مبارکه نساء. اولی که شروع میکند بحث اموال را شروع میکند و نقطهای که رویش متمرکز میشود، ۱۰ آیه بهش میپردازد این است که تو در بحث اموالت وظایفی که نسبت به یتیم داری چهکار کردی؟ تو همین سوره فجر هم کلاً «بَلْ لَا تُکْرِمُونَ الْیَتِیمَ.» خب، انسان هم نسبت به یتیم وظیفه دارد که حمایت بکند، هم خیلی وقتها طمعبرانگیز و وسوسهانگیز مال و اموالی است که یتیم دارد. آنهایی که قدرتی دارند، پولی دارند، از چنگش درمیآورند که این خیلی رایج بوده. انشاءالله فردا شب بیشتر در موردش صحبت میکنم. در زمان جاهلیت چه بلاهایی که سر یتیم در نمیآوردند، اموالش را از چنگش درمیآوردند. جفتش طغیان است.
قرآن میگوید یکی از شاخصهای وظیفه این است: اگر میخواهی ببینی با مالت درست برخورد میکنی، این است. یکی این که نگذار آلوده بشود به مال یتیم، حواست باشد. قاطی نکن مال یتیم را با اموالت. حفظش کن برایش. نگو زور ندارد، نمیفهمد، حسابکتاب دستش نیست، حق دارم به گردنش. حرفهایی که خیلی رایج است. یکی هم حواست باشد حمایت بکنی مثل بچه خودت. بدون یتیم را، هرچه بادا باد. نه، تو وظیفه داری. باید به یتیم رسیدگی کنی. این یک قضیه مفصلی است که انشاءالله شبهای بعد بهش میپردازیم.
داستان یتیم در کربلا، داستان قصه پرغصه، قصه پرغصه. چه کردند باید چه کرد؟ پیغمبر اکرم و امیرالمومنین با یتیم چه کردند؟ با یتیمهای پیغمبر و امیرالمومنین. مردم کوفهای که امیرالمومنین سایه سرشان بود، طاقت نداشتند یک گدای غیر مسلمان تو شهرشان ببینند. کاری کردند که بچههای امیرالمومنین به نون شب محتاج شدند در این شهر کوفه و در شهر خود گرسنه شدند. این بچهها. تعابیر عجیبی در برخی از مقاتل و کتب تاریخی هست. یتیمی که سفارش شده مواظب مال و اموالش باش. تازه آن یتیم پولدار و سرمایهداری که مال خوبی بهش رسیده، چه کردند با این یتیمهای بینوا که داراییشان از دنیا یک گوشواره و یک چیز بیشتر و یک خلخال به پایشان بود که نگذاشتند همین گوشواره به گوششان بماند، همین دستبند به دستشان بماند. ای کاش محترمانه اینها را از اینها میگرفتند. اینها فرزندان آن آقایی بودند که در نمازش انگشتر بخشید. اگر درخواست میکردند، خود اینها انگشتر میدادند. ولی چه کردند؟ میگوید: «یک جوری گوشوارهها را کشیدند این گوشها ازش خون جاری میشد.» ای کاش به همین حد اکتفا میکردند. ای کاش فقط به این بود که گوشواره از یتیم بگیرند.
امشب چه شبی است، چه خبر است در خرابه شام؟ امشب شب حضرت رقیه است. امشب شب سهساله ابیعبدالله. خیلی مقاتلی که این داستان، این روضه را نقل کردهاند، عجایبی ازشان دیده میشود در قضیه روضه حضرت رقیه سلامالله علیها. من یک مقتل را امشب تقدیمتان بکنم، هرچند واقعاً این مقاطع جانگاه است، جگر آدم را پارهپاره میکند. یکی از این مقاطع را فقط امشب تقدیمتان میکنم. فردا شب هم اگر دوباره انشاءالله فرصتی بود، شام غریبان حضرت رقیه، باز هم روضه حضرت رقیه با هم خواهیم خواند انشاءالله.
از کتاب روضه الشهدا این روضه را تقدیم میکنم. این مقتل را این جور نقل کرده. خب، میدانید امشب این بچه بهانه بابا، نیمه دلتنگ بابا بود. یتیم است، یتیم سهساله است. یک ماه بابا را ندیده. یک ماه است دست نوازش بابا به سرش نبوده. یک ماه است هم بابا را ندیده هم منزل به منزل این بچه را چرخاندند، مسخره کردند، تحقیر کردند، سنگ زدند. دیگر دل این بچه پر است. دیگر خسته شده. بهانه بابا را گرفت. وارد خرابه شدند. افرادی چیزی گذاشتند جلوی این بچه. خب، آدم بزرگش هم سابقه ذهنی ندارد، توقع همچین قضیهای ندارد، جا میخورد، آمادگی ندارد که یکهو همچین کاری با او بکنند، چهبرسد به این بچه کوچک که اصلاً در عمرش خبری از این حرفها نداشته. گفتند: «عِنْدَمَا رَفَعَتِ الْمِنْدِیلَ، این طبق پوشیده شده بود، چیزی روی بچه، احتمالاً از سر کنجکاوی این روپوش را کنار زد، ببیند چه خبر است. تُوصِبُ فِی ذَلِکَ التَّبَرُ.» دیدی سر بریدهای در این طبق است؟ «فَتَنَاوَلَتِ الرَّاسَ.» نقل کاشفی در روضه الشهدا این است: سر را برداشت. «وَ أَمْعَنَتِ النَّظَرَ فِیهِ.» شروع کرد خوب نگاه کردن به این. ببیند این چیست. سر کیست. معلوم است که در اولین نگاه نشناخت. بچه است. این سر دیگر آن سر یک ماه پیش نیست. این تنور رفته، به نیزه رفته، سنگ خورده. خوب که نگاه کرد، شناخت. «إِنَّهُ رَأْسُ أَبِیهَا.» فهمید این سر بابایش است. «فَشَقَّتْ حَنْجَرَتَهَا.» نالهای زد این بچه. «وَ مَسَحَتْ بِرَأْسِهَا عَلَی وَجْهِ أَبِیهَا.» شروع کرد، تعبیر این روضه این است، دست کشید به سر بابا، سرش را روی سر بابا هی کشید، موهایش را هی به موی بابا کشید. «وَ وَضَعَتْ شَفَتَیْهَا عَلَی شَفَتَیْهِ.» لبهایش را روی لب بابا گذاشت. و «فَاضَ رُوحُهَا وَ حَافَظَ حَالَهَا.» دیگر کسی نمیداند، هیچ کس خبر ندارد آن لحظه بین این دختر و پدر چه گذشت. همه گفتند هرچه بود فقط در همان لحظه. این بچه وقتی رفت روی لب بابا گذاشت، همان جا. معلوم نیست چی فهمید. آیا تازه از زخم خیز سر درآورد؟ آیا ترکهای عطش بابا را فهمید؟ دندان شکسته را فهمید؟
در حال بارگذاری نظرات...