* تعریف غلط دنیای مدرن از شرافت؛ قارونها، صاحب منزلتی در نزد خداوند نیستند
* واکنش متفاوت مردم پیش و پس از خسف مُلک و ثروت قارون؛ از تمجید قارون تا برائتجویی مردم از او
* دارندگی لزوماً برازندگی نیست!
* رقابت بر سر ظواهر در اینستاگرام عامل افسردگیها
* اطمینان به خود از مصادیق شرک است.
* حکایتی از حضرت سلیمان علیهالسلام و خنده عزرائیل به کسی که از مرگ فراری بود
* ضدارزش بودن پیری در نظام سرمایه داری و طاغوتی
* تغییر نگاه و رویکرد، حلال بسیاری از مشکلات روحی و جسمی است.
* ابتلائاتی که تو را از مردم ناامید میکند منشاء خیر است
* قبرستانها، گویای عاقبت اسم و رسم دنیایی
* روضه اسرای کربلا
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
آیاتی از سوره مبارکه کهف را جلسات قبل مرور میکردیم؛ داستان دو دوستی که یکی از آنها از موقعیت دنیایی برخوردار بود و یکی محروم. و آن کسی که برخوردار بود، به پشتوانه موقعیت دنیایی خودش و به پشتوانه پولی که داشت، آن دوستش را تحقیر میکرد و خودش را هم پیش خدا صاحب موقعیت میدانست و فکر میکرد که این نعمت، اولاً، همیشگی است؛ ثانیاً، به خاطر جایگاهی است که پیش خدا دارد. اگر بهشتی هم باشد و قیامتی هم باشد، به خاطر همین موقعیتی که دارد، آنجا هم برخوردار خواهد بود و آنجا هم بهشتی خواهد شد که خدای متعال در این آیات این نگاه را تخریب میکند، تخطئه میکند و میفرماید که این رویکرد، رویکرد غلطی است و فریب خورده کسی که دنیا را این شکلی میبیند. نگاهش به مال و این موقعیت دنیایی، فقط امتحان است.
ما در دنیا شاخصی نداریم برای اینکه بتوانیم با این موقعیتهای دنیایی نمره بدهیم به کسی و بگوییم که «این پس لزوماً به خاطر همچین موقعیتی پیش خدا جایگاه ممتاز دارد». از این چیزها نمیشود کشف کرد؛ از اینکه پولی میآید یا پولی که اگر آمد، بگوییم که دوستش داشت و بهش داد. اگر رفت، بگوییم خدا بدش میآمد و از این اشتباهی کرده لزوماً که ازش گرفته شد؛ یا اگر آمد، کار خوبی کرده لزوماً که بهش داده شد.
این آن توهمی بود که مردم نسبت به قارون هم داشتند که قارون با زینت آمد بیرون توی خیابان؛ با اسبهای آنچنانی، با طلا و جواهرات آنچنانی. قارون موقعیت خیلی عجیب و غریبی داشت. کلید گنج او را (کلیدهای گنج او را، نه خود گنجها، نه حتی قفل گنجها) کلیدهای گنجهای قارون را «لتنوء بالعصبه اولی القوه». قرآن در سوره مبارکه قصص میفرماید که یک جمعیت قدرتمندی کلیدهای گنج او را حمل میکردند، فقط کلید را! خب چی بوده این گنجها که فقط کلیدهایش را باید چندین نفر، آن هم آدم معمولی نه؛ آدم معمولی از پسش بر نمیآمده، قوی هیکل میبوده، درشت اندام میبوده، ورزشکار میبوده تا بتواند این را حمل بکند. خب با آن وضعیت آمد و مردم نگاه کردند و هی حسرت خوردند و ای آه کشیدند و خوش به حالش، آه چقدر دارد! به این میگویند زندگی. اینها خوشبختند، اینها کیف میکنند، اینها مزه زندگی را میفهمند. زندگی این است، نه آنی که ما داریم.
آخر میگفت که داشتند مردهای را میبردند که دفنش بکنند. آن کسی که داشت مرثیهسرایی میکرد پای تابوت، برگشت و گفتش که: «عزیزم تو را دارند جایی میبرند که نه فرشی دارد، نه چراغی دارد، نه خنکی دارد، تابستان سرد است، زمستان گرم نیست.» بچه فقیر بود، بابایش بود، زد دست بابایش، گفت: «بابا، نکنه این را دارند میآورند خانه ما؟» میگوید: «به خانه ما میخورد، هیچی ندارد، مفلس است دیگر، هیچی ندارد.»
حالا اینها وایسادهاند، میبینند قارون آمده با اسبهای آنچنانی. طلا و جواهرات به سر و گردنشه. این کنیزان دلبرش یک طرف. حالا چند صد تا، چند هزار تا کنیز بودند. این مال و املاک را خلاصه دارد به رخ میکشد؛ برای به رخ کشیدن آمده بود. همینهایی که الان مُد شده، حالا تو مشهد خیلی خبر ندارم که همچین چیزی هست یا نه که البته میگویند اینجا هم هست. تهران خیابان اندرزگویی داریم. آنجا محل دور دور است. از سر شب شروع میشود، ساعت ۹-۱۰ شب تا سه و چهار صبح. ماشینهایی که دیگر کمترینش و ماشین فقیرش، مثلاً دیگر مال فقرهایش باید چهار-پنج میلیارد پولش باشد. دیگر پایینتر از آن اگر بیاید، مثلاً خودش طرف تحقیر میشود بخواهد با همچین ماشینی بیاید آنجا. ماشینهای چند ده میلیاردی میآیند فقط برای روکمکنی؛ برای به رخ کشیدن. به قول امروزیها زندگیهای لاکچری، زندگیهای اشرافی. توش همه چیز یک طوری است. خیلی ویژه است، خیلی خاص است.
خب دعوا سر این چیزها زیاد است دیگر. الان عروس را میخواهند بفرستند خانه شوهر، جهیزیه را یک جوری میچینند به چشم بیاید. تا آن کلهپاچه فریزر را هم دیدید دیگر چه داستانهایی! تا سرویس بهداشتیاش را چیکارها که نمیکنند و چه هزینههایی بابت چه چیزهای بیخود و بیارزشی. خیلیهایش هم ممکن است اصلا در طول زندگی استفاده نشود. به هر حال چشم و همچشمی توقع ایجاد میکند. «داشتنش، فضیلت است.» این اصل آن نگاهی است که نگاه فاسدی است؛ که داشتن را میگوید: «دارندگی و برازندگی.» داشتن این چیزهای دنیایی را مایه برازندگی میداند، نبودش را موجب حقارت میداند: «این لباس عروس باید ان تومن قیمتش باشد. ماشینی که زیر پایش است باید فلان باشد. خانهشان باید فلان جا باشد.» در حالی که در خود غرب هم گاهی این شکلی نیست. بعضی چیزهایی که بین ماها خیلی عادی شده، در خود اروپا هم این جوری نیست.
بنده وقتی شنیدم تعجب کردم. دوستان و عزیزانی نقل میکردند که مثلاً در اروپا وقتی دختر و پسر میخواهند ازدواج بکنند، اصلاً جهیزیه به این سبک نمیگیرند. وسایلی کرایه میکنند یا میروند دست دوم و دست سوم میخرند. وسایل ابتدایی زندگی، یخچال و فریزر، چیزهای این شکلی دست دو و سه میگیرند. خب الان شما به یک جوان بگو که آقا مثلاً یک یخچال کارکرده مال عموت، خوب هم هست، زشت هم نیست، دست دو بیا بگیر باهاش زندگی کن. کی زیر بار میرود؟ کی قبول میکند؟
این به چی برمیگردد؟ به این برمیگردد که اینها خودش موضوعیت پیدا کرده، شرافت پیدا کرده. آدمیزاد شرافت خودش را در این میبیند. «همین لباس زیباست نشان آدمیت.» انگار همین لباس زیباست نشان آدمیت همینه انگار. خبر دیگری نیست. همین مبلمانش است که نشان میدهد آدم خوبی است. اگر مبلمان گرانقیمت باشد، آنچنانی باشد، معلوم میشود که این شوهر به درد زندگی میخورد، مثلاً زندگیشان خوب است، خوشبخت شدیم، الحمدلله دخترمان را خوب جایی فرستادیم. اینها آن نگاه و آن پیشزمینهها و آن پیشفرضهای غلطی است که در ذهن انسان است.
در این زندگی دنیا، خب این مردم قارون را هم دیدند و به به و چه چه کردند و به قول ماها آب از دهانشان راه افتاد. گفتند که: «مثل اینکه آقا هرچی هست مال اینهاست. خوش به حالش! به این میگویند زندگی.» فرداش قارون زمینگیر شد در قصر خودش. «قصر قانون فخسفنا به و بداره الارض.» عجیب هم است. این جوری نبود که فقط خودش برود در زمین، قصرش بماند. قرآن میفرماید هم خودش و هم قصرش را زمین بلعید؛ که یکی از اقسام عذاب را هم در برخی از آیات قرآن این دانسته. یا در آب غرق بشوند، یا زلزله بیاید، یا صیحه آسمانی بشود و طوفانی بشود، یا زمین ببلعد اینها را. اینها چند مدل عذابی است که در قرآن بهش اشاره شده، هر کدام هم وجهی دارد. خدا هم از سر انتقام شخصی و کینه و کدورت از کسی انتقام نمیگیرد و عذاب نمیکند. این انتقام خدا هم بروز یک حقیقتی است. این جوری که عذاب میکند، اینکه زمین میبلعد، خدا میخواهد بگوید که «این زمین هم مال من بود. تو الان به پشتوانه زمین داری سر و صدا میکنی، قلدرم قلدرم میکنی. کی پای تو را زمین نگه داشته؟ کی نمیگذارد که الان زمین تو را ببلعد؟»
خیلی عجیب است ها! ما معمولاً به این چیزها توجه نمیکنیم. روی دریا که باشیم، نمیدانم شماها کشتی تا حالا سوار شدید یا نه. مگر کشتی سوار شدید؟ این کشتی تا حالا مسافت زیاد رفته یا نه؟ بنده خوب سوار شدهام، فاصله امن گرفتهام. کشتی آن وسط دریا وقتی آدم قرار میگیرد، موج وقتی کمی سنگین میشود، سخت میشود، زیر کشتی که میخورد، این کشتی اصلاً تلاطم، همین جور به صورت طبیعیاش آب، حتی اگر موج نداشته باشد، یک تلاطم دارد. آدم همهاش در استرس است. کمی که تلاطم برمیدارد، میگویی دیگر الان از این بغل پرتم میکند یا از آن ور آب میآید توی کشتی. واقعاً آدم مستأصل میشود. شاید خیلیهایمان هواپیما را تجربه کرده باشیم که یک دفعه یک نقصی پیدا میکند، یک موتوری خاموش میشود. حالا این هم زیاد پیش میآید. توی چاله هوایی مثلاً میافتد، یک تکان شدیدی میخورد. گاهی ما تجربه کردهایم در هواپیما، یک دفعه ترک برمیدارد. رعد و برق مثلاً بهش مستقیم خورده، صدای قرش قرچ میآید از این بالا و پایین هواپیما. همه میترسند. چرا؟ چون زیر پا خالی است. اگر هواپیما الان شکافته بشود، چی میشود؟ هیچی! ما چند هزار پا الان در آسمانیم، روی هواییم، هیچی هم زیر پایمان نیست. آدم میترسد، چون چیزی زیر پایش نیست میترسد. همین که پایش به خشکی میرسد، قرآن هم این را گفته دیگر: «اذا هم یشرکون.» (تا که به زمین میرسد، خیالش راحت میشود، دلش آرام میشود، اطمینان پیدا میکند). «تمام شد.»
همه چی مگر داستان با زمین و خشکی تمام میشود؟ مگر آنهایی که روی خشکیاند، روی زمیناند، نمیمیرند؟ یکی از این هواپیماها که چند سال پیش به سمت آسیای شرقی حرکت میکرد که ناپدید شد. این هواپیما یادتان است؟ چند سال پیش اندونزی بود، مالزی بود، کجا بود؟ خیلی اتفاق جالبی افتاد. یک پیرزنی از این پرواز جا مانده بود. دقیقاً در همان ساعتی که این پرواز ناپدید شده بود (که خب قاعدتاً همهشان مردند دیگر). در همان ساعتی که این ناپدید شده بود، در همان ساعت این خانم یک جای دیگر روی زمین تصادف کرده بود، از دنیا رفته بود. از دست خدا که در نمیرود که! میگوید: «آقا، من این را اجلش را نوشته بودم.» دیگر الان رفت یک جای دیگر.
یک داستان جالبی هم دارد که پیش حضرت سلیمان یا حضرت داوود بود؟ (حضرت سلیمان بود). حضرت سلیمان خاص بهش نگاه میکند. گفتش که: «روایت خاص نگاه میکنی؟» گفت: «تعجب میکنم. تو چند ثانیه دیگر از دنیا میروی.» حالا وجه تعجبش هم این بوده. ادامه داستان... «آقا، من جوانم و اینها، به من رحم کن.» خب باد در اختیار حضرت سلیمان بود. گفت: «مرا بفرست هندوستان.» از کجا؟ از فلسطین هندوستان! باشد. روایت این را با باد فرستاد هندوستان. (تا رسید حضرت عزرائیل را دید). دید حضرت عزرائیل دارد میخندد. گفت: «چرا میخندی؟» گفت: «خدا چند ثانیه پیش به من گفت برو هندوستان، جان این را بگیر. من گفتم این که در فلسطین است. نمیدانستم محل قرارمان اینجا بوده، با پای خودت قرار بوده بیایی.» ما فکر میکنیم مثلاً آنجا که نرفتیم، نجات پیدا میکنیم!
پسر نوح میگفت: «ساوی الی جبل یعصمنی من الله.» (میروم روی کوه). چیکار میکنی الآن باران میآید، همه غرق میشوند. گفت: «میروم بالای کوه.» اصلاً کارش به کوه نرسید. قرآن میگوید: «موج آمد خفاش کرد، موج آمد گرفتاش.» خب آن کوه مال کیست؟ زمین مال کیست؟ کی روی کوه نگهت میدارد؟ کی تو را در خشکی نگه میدارد؟ الان کی اینجا را نمیگذارد دهن باز بکند، ما را این زمین اگر سفت است، به امر کی سفت است؟ اگر رویش نشستیم، به امر کی نشستیم؟ کی این مهد را قرار داده برای ما که فرمود: «من زمین را برای شما مهد قرار دادم.» در اختیار قرار داده، در چنگمان قرار داده، زیر پر و بالمان قرار داده. کی این کارها را کرد؟ همان که تو را در آسمان میگیرد، در زمین هم میگیردت. حالا تو به پشتوانه این مال و املاک و این زمینی که داری، قصری که داری، کاخی که داری، روبروی خدا وایستادی، برای اولیای خدا شاخ و شانه میکشی. خب همین خدا دستور میدهد به همین زمین: «تو را بگیرد.»
در زیارت امام رضا علیهالسلام دیدید این تعبیر را. خیلی تعبیر جالب و شگفتانگیزی است. در دعای بعد از زیارت امام رضا علیهالسلام عرض میکنیم: «سیدی! لو علمت الارض بذنوبی لساخطتنی او لابتلعتنی.» خیلی تعابیر عجیبی است. به خدای متعال عرض میکند: «خدایا! اگر زمین بداند من چه گناهی کردم، اصلاً کار دیگر به کسی دیگری نمیرسد، خود زمین مرا میبلعد. دریا اگر بداند من چیکار کردم، خودش مرا غرق میکند. کوه اگر بداند من چیکار کردم، تو کام خودش میگیرد. آسمان اگر بداند من چیکار کردم، لختطفتنی.» (میرباید من را). اینها همه نیروی خداست دیگر. اینها سپاهیان خداست. «لله جنود السماوات و الارض.» خدا که یک موجودی پشت دریاها که نیستش که. اینها خدا، حقیقت جاری در همه عالم است. نور سماوات و ارض. باطن همه این هستی است. جان همه این عالم است. خدا این است دیگر. خدا جان همه این عالم است. خدا نور و هستی و وجود همه این عالم است. خدا که یک چیز جدا از دریا نیست. خدا که چیزی جدا از زمین نیست. خدا که چیزی جدا از آسمان نیست. اینها همه مظاهر قدرت خدای متعال است و همه در چنگ خدای متعال است. همه مأمور خدای متعال است.
به پشتوانه قصرش روبروی خدا وایستاده. خدا چیکار کرد با قصرش؟ بردش توی زمین. از بعضی روایات هم فهمیده میشود که در زمین هم که رفت، زنده بود قارون تا مدتی. روایاتی داریم در این زمینه. حالا چطور میشود که رفته پایین و باز هم زنده بوده با قصرش. کامل رفت. این قصر بلعیده شد یک دفعه. «فخصفنا» میگوید: «من بردمش پایین. خصفنا به و بداره الارض.» فردا که این مردم ظاهربین سادهلوح آمدند، دیدند که عجب! همچین کاخی رفت پایین.
نمیدانم الان ما چه کاخی را باید مثال بزنیم در زمان خودمان به عنوان یک کاخ خیلی درجه یک در مشهد. که نداریم. ها! دارید یک کاخ درجه یک خیلی معروف؟ کاخ سعدآباد تهران مثلاً. مثال بزنم. خیلی چرغ قیافه نمانده برایش. آن قدر قصرهای خوشگل و مشکل در جاهای مختلف تهران آدم میبیند، اینها دیگر از چشم افتاده. بر فرض همین کاخ سعدآباد. آخر کاخ قارون خیلی متفاوت از اینها بوده، خیلی قصر عجیب و غریبی بوده. کاخ سفید مثلاً؛ که حالا قرار است یا طویلش بکنند یا حسینیاش بکنند. فرض بفرمایید که فردا میآیی میبینی نیست. آیا میشود نباشد؟ یک وقت ترک برمیدارد، مثلاً آتشسوزی شده، رفته در زمین، بلعیده شده در یک آن. خیلی عجیب است.
فردای مردم سادهلوح که دیدند این را، گفتند که: «عجب! وی کأنه لا یفلح الکافرون.» عجب! «مثل اینکه پس آدم بیخدا هم به جایی نمیرسد!» این را گفتند. اینها که دیروز میگفتند که: «یا لیتن لنا مثل ما اوتیه قارون.» چی میشد ما کمی از اینها داشتیم! ماشینش را ببین! مرکب را ببین! جواهرات را ببین! کنیز را ببین! دیگر حالا مال و املاکش هم که سر جای خودش بود آهی میکشیدند. مثل اینهایی که در اینستاگرام به نمایش میگذارند، بقیه هم میآیند هی آه و ناله. آمار افسردگی را به شدت بالا برده دیگر. اینستاگرام. آمارهای خود غربیها میگوید که یکی از چیزهایی که خیلی اثر داشته روی افسردگی در قلب خود این اینستاگرام. حالا قیافهای که دو زار نمیارزد آن قدر با این فیلتر و میلترا جلا میدهد به این قیافه. چشم آنچنانی میکند. رنگ پوست آن جور میکند. هر کی نگاه میکند فکر میکند چه! خب همهاش دعوا، همهاش رقابت. سر هیکلشان، این مثلاً نمیدانم سیکسپک دارد بر فرض. بعد میگوید: «ببین! این سیکسپک است، مال تو ایربگ است.» مثلاً شکم تو مال ما سیکسپک است. دعوا و رقابت سر اینکه کی بدنش ورزیدهتر است. و همهاش همینها، دعوا همه همین ظواهر. خب مگر چقدر آدم توفیق دارد در این مسائل؟ هر چقدر هم بدود، بالاخره چهار جای دیگر قدم و دیگر چیکار کنم که کوتاه است؟ مثلاً بعضی چیزهایی که دست ما نیست دیگر. دعوا سر اینهاست دیگر. آدم پیر میشود دیگر. آن را چیکار کنم؟ جوانی را که دیگر نمیتوانم برگردانم. هی عمل پشت عمل، پوست را از اینجا میکشد و لب را از آنجا باد میدهد و گردن را این طور میکند و استخوانها را آن طور میکند. ۶۰ تا عمل جراحی و همهاش افسردگی: «چون همیشه یکی دیگر از من خوشگلتر هست.» حالا اینها را پوشاندم. موی سرم را چیکار کنم که سفید است؟ آن پیاز مو را چیکار کنم که باز موی جوان سفید است؟ استخوانها را چیکار کنم که چروکیده، کج شده؟ سن و سالمان. استخوانها دیگر معلوم میشود از پیری که نمیشود فرار کرد. شما وقتی مزیت را دادی به جوانی، مزیت را دادی به خوشگلی، آن وقت پیری میشود ضد ارزش. هم از پیری فراری است. در غرب این شکلی است دیگر. بدش میآید کسی بهش بگوید: «پیر شدی.»
یکی از دوستان و رفقای آمریکایی، تفاوت جالبی را دیدم بین ایرانیها و آمریکاییها. گفت: «ببین! تو هم همین را درک میکنی؟ درست است؟» گفت: «چيست؟» گفتم: «ما مثلاً در ایران وقتی یکی کمی سن و سال پیدا میکند، محاسن سفید پیدا میکند، موی سفید پیدا میکند، بهش میگوییم حاج آقا.» یک احترام خاصی میگذاری، حرمت دارد برایمان. جایی بیاید، صندلی میگذاریم جلوتر از خودمان، میفرستیم غذا بیاورند، اول به او میدهیم. جلو پایش بلند میشویم. در صدا زدن، مثلاً دیگر فامیلیاش را خالی آقای جعفرزاده نمیگویند، میگویند حاج آقا، مثلاً پدر جان، حاج آقای جعفرزاده. گفتم: «ولی در آمریکا این مدل است که مثلاً اگر اسمش تام است، ۹۰ ساله هم بشود، تام صدایش میزند. جک صدایش میزنند.» گفت: «آره، همین است.» سن و سال حرمت نمیآورد. گفت: «آره، همین است.» گفتم: «اتفاقاً برعکس. یک جوری هم میخواهد خودش را نشان بدهد که انگار من از شما جوانها چیزی کم ندارم.» گفت: «آره، همین است. ابریز درزش است.» اگر احساس کند پیر شده، دیگر از دور خارج است. احساس حقارت میکند، احساس جا ماندن میکند. یک جوری باید خودش را (پیرمرد ۹۰ ساله میرود گیم بازی میکند در گیم نت مینشیند گیم بازی میکند) بفهماند من هنوز جوانم، هنوز سرحالم. ۶۰ تا عمل جراحی میکند، شاداب نگه دارد خودش را. ایمان آن فرهنگی است که به خود اینها امتیاز قائل است. به این پوله و به این جوانیاش و به این سلامتیاش. و آدمی که بیمار است، دیگر سوخته، دیگر باخته. آن وقت افسرده میشود، «تمام شد.»
همهاش رفت. پیر میشود، افسرده میشود. نرخ افسردگی در قلب مال سنین ۵۰-۶۰ سال به بالاست غالباً. آنجا در این سنها اکثراً افسردهاند. داروهای ضد افسردگی و مشکلات فراوانی که پیش میآید. احساس میکنند باختهاند، سوختهاند: «تمام شد. جا ماندی.» این را ببین! خوشگل است. این را ببین! جوان است. این را ببین! سالم است. این را ببین! این بازی میکند، تمام شد دیگر. «از دست دادم.» در حالی که این ور انسان تازه در سنین ۶۰-۷۰ سالگی سن شکوفاییاش است. قدیمیها برای ماها دعا که میکردند، میگفتند: «الهی پیر شی، جوان تو دهنت پیشی.» یعنی چی؟ همیشه جواب من الان هم جوانم. این ور گفته یک کمی سن و سال آدم پیدا کرد، ۴۰ سالش شد، کم کم عصا دست بگیرد، خودش را آماده کند. حال و هوایش دیگر این بشود که من دیگر رفتنیام. دیگر سن پختگی و هر کاری نکند و یک وقاری، یک جمع و جوری، سنگینی، یک مراقبتهای ویژهای داشته باشد به رعایت سنش. این تفاوت این دو تا فرهنگ است. آنی که برای خود همینها ارزش قائل است، به اینها نمره میدهد، با اینها امتیاز قائل میشود. به خوشگلها امتیاز میدهد، به جوانها امتیاز میدهد، به پول امتیاز میدهد. پولدارها شرافت دارند به بیپولها. یک نگاه قارونی، این نگاه فرعونی است. این نگاه طاغوتی است.
آن نگاه الهی، نگاه انبیا این نیست. انبیا بیپولها را روی سرشان میگذاشتند، روی چشمشان میگذاشتند. «الفقر فخری.» پیغامبر اکرم میفرمود: «پیغمبر بیپولم، پیغمبر فقیرم، پیغمبر مسکینم.» همهاش در جمع اینهایم. همهاش با اینها حشر و نشر داشت. برای همین آن وریها خوششان نمیآمد. گفتند ما چطور بیاییم سمت تو؟ ما هر وقت میخواهیم بیاییم، همه دور و بر تو را این گدا و گشنهها گرفتهاند. جای ما نیست که! کمی سمت ما بیا. محله ما بیا. پایین شهر باید برویم توی این بَیقولهها. خانه پیغامبر هم اینجا و پیغامبر پایین شهرنشین بود. با پایین شهریها دمخور بود. مسجد پیغامبر هم اکثر پای منبر و مسجدیها و نمازخوانش پایین شهری بودند. اینها خیلی نکته است توش. انبیا معمولاً با فقرا، البته پولداران را هم رد نمیکردند ولی ارزش قائل نبودند. خب ما نوعاً به یک پولدار که میرسیم همیشه یک کمی کرنش میکنیم، همچنین تواضع پیدا میکند. تا میفهمیم که این مثلاً فلان سرمایهدار است، فلان کارخانهها مال ایشان است، این نمیدانم رئیس فلان مجموعه است. همچنین کمی آدم ناخودآگاه نوع حرف زدنش عوض میشود. این جوری نیست آقا؟ تجربه نکردید شما؟
ما یک کاروانی یک وقت از تهران رفته بودیم کربلا. خیلی سال پیش. ۱۲-۱۳ سال پیش. در کاروانمان یک پیرمردی بود. یک کلاه پارهای و کاپشن پاره و لباسهای مندرس. خودش هم پیر و دست و پایش میلرزید. این جوانان با ما بودند و مال منطقه خوب و نسبتاً خوب تهران هم بود این کاروان. برو سمت شمرون. متمول هم بودند نوع افرادی که در کاروانمان بودند. مدیر کاروان آمد، گفتش که: «آقا، میدانی این چیکاره است؟ سه تا پمپ بنزین در آمریکا دارد.» کلاً عوض شد فضا. فضای کاروان. دیگر ایشان مدیر کاروان بود. روحانی کاروان بود. هر جا شما بگی، هرچی غذا چی بخوریم، هرچی شما بگی. کی برویم؟ هر وقت ایشان بگویند. گفتم: «خب چرا با این تیپ آمده؟» گفت: «مثل رد گمکنی نفهمه.» این جوری میشود. تا میفهمد که این خود آدم هم گاهی همچنین یک جوریاش میشود دیگر. یک کمی که حال و روزش خوب است، با پول همه کار میشود. وزیر توهمات این شکلی دارد.
غرض اینکه در داستان قارون این شکلی بود. در داستان این دو تا دوست در سوره همین قضیه بود. این فکر میکرد دیگر دارد. دیگر بعضیها فکر میکنند وقتی دارند دیگر بهشت هم میتوانند بخرند. دیگر بعد از مرگشان نماز قضاها را هم که برایشان بچهها میخوانند یا پول میدهند میخوانند. انفاق میکنند، وقف میکنند. با پول بهشت هم با پول درست میشود. این دوستش برگشت بهش گفت: «بابا، تو مثل اینکه یادت رفته کی بودی، چی بودی. الان هم او که دارد بهت نعمت میدهد، اگر اراده کند، از تو میگیرد. همه آنها را میدهد به من.» این هم باورش نمیشد. صبح آمد و دید باغ تمام شد. هیچی نمانده. باغهای عجیب و غریب که دور تا دور نخلستان بود، این ور تاکستان، آن ور تاکستان. وسطش هم مزرعه. چه باغ عظیمی بوده که وقتی نگاه میکرد میگفت: «اینها که تمام نمیشود.» یکی از مشکلات ماها همین است. فکر میکنیم آنی که تمام نمیشود اینهاست. به دنیا وقتی اصالت میدهیم، این نکات دقیقی است، اینها. توجه به اینها خیلی گرهها را باز میکند. بسیاری از این مشکلات روحی روانی ما، تمرین فکری حل میشود. راه حلش درمان فکری، نه دارو و قرص و اینها. درمان فکریاش هم این است. نگاهش باید عوض بشود، رویکردش باید درست بشود.
فکر میکنیم آنی که تمام نمیشود این است. در روز خوشی که میافتد، فکر میکند اینها دیگر تمام نمیشود. من به جوانیام که نگاه میکنم، فکر میکنم جوانیام دیگر تمام نمیشود. چشم بینا دارم، مطالعه میکنم، کتاب میخوانم، تفریح دارم، استراحت دارم، خواب خوش دارم. حالا چیزهای ساده را دارم میگویم دیگر. تا چیزهای بزرگ، تا به کارخانه و سرمایه و اینها برسیم. فکر میکنی این دیگر تمام نمیشود. به روز ناخوشی هم که میافتد، باز فکر میکند این دیگر تمام نمیشود. مشکلی پیش میآید، بچه مریض خدا بهش میدهد، دیگر تمام نمیشود. با خانمش به اختلاف خورده، دیگر تمام نمیشود. بدنامش کردند، تهمت بهش زدند، دیگر تمام نمیشود. نه آقا! این دنیا همهاش در حال چرخش است. هم خوشی تمام میشود، هم ناخوشیهایش. عوض کند آدم این نگاه را باید عوض کند. برای همین نه وقت خوشی مست میشود، مغرور میشود، تمام میشود. دو روزه توی همین دنیایش تمام میشود. نه با مرگ تمام میشود، توی همین دنیایش تمام میشود. مشهوری، اسم و رسم داری. ۱۰ سال دیگر برو ببین کی میشناسد. بعضی از این بازیگران معروف که یک زمانی اسمشان سردر سینما میخورد، جمعیت میریختند توی سینما. بعضی وقتها نشان میدهد بعد از این کلیپها و مصاحبه و اینها، یک گوشهای از کهریزک افتاده. اصلاً کسی نمیشناسد این را. کسی را ندارد بیاید زیرش را تمیز کند. آقا! این فلان آرتیست معروف مثلاً دهه ۴۰، دهه ۵۰. بچههایش خدا خدا میکنند زودتر بمیرند.
بنده به رفتم، گفتم یک وقتی برای بقیه دوستان. این قطعه هنرمندان تهران. اینجا قطعه هنرمندان در بهشت رضا دارید؟ شماره قطعه؟ کوچولو. خیلی هم آدمهای معروفی توش نیستند. ورزشکار، هنرمند و اینها. قطعه هنرمندان خیلی چیز عجیب و غریبی است در تهران. حالا خیلی توصیه هم نمیکنم که بروید ولی بالاخره جزء عجایب روزگار است. بعضی از این قبرها با گل پوشیده شده. مردم آنجا رفت و آمد که میکنند. بعد مثلاً زیر آن گلها یک شمایلی دیده میشود. نگاه میکنی مثلاً فلان مجری معروف، مثلاً دهه ۶۰ که «با شاه فالوده نمیخوردیم.» الان اسمی زیر این لگدها و زیر این گلها گم است. صحنه دیدنی است. در آن قطعه هنرمندان فاتحه و اینها که خبری نیست. دعا و ذکر و فاتحه و اینها خبری نیست. یکی مثلاً نشسته تار میزند، ملت هم کف میزنند. یکی همان بغل قبر فلانی و فلانی (اسم نمیآورم دیگر حالا اینها را) نشسته عکس و پوستر اینها را میفروشد. آن یکی بغل قبر فلان خواننده آلبومهایش را میفروشد، پلی کرده صدایش هم بلند است. این ور هم مردمی که روی قبرها میروند. میگوید: «ای فلانی.» این نشان میدهد. بچه میگوید: «بابا، این کیست؟» میگوید: «بابا، تو نمیشناسی.» مثلاً ۳۰ سال پیش یک سریال بازی کرده بود. خیلی آن موقع معروف شد. مال زمان ماست. مثلاً عاقبت شهرت و اسم و رسم و دک و پَز و امضا گرفتن و سلفی گرفتن. ۲۰ سال بعد کی میشناسد؟ تو همین دنیا الانش خوشی ندارد، غرور ندارد. شهرتش خوشی ندارد. گمنامیاش هم ناخوشی ندارد. الانش خوشی ندارد، فردایش هم که کسی نمیشناسدت. آن روزش هم ناخوشی ندارد، امروزش هم وظیفه و امتحان. فردایش هم وظیفه و امتحان. امروز یک وظیفه و امتحانی داری، فردا یک وظیفهای...
خیلی مرد میخواهد کسی از آن بالا بخورد پایین، نشکند، حالش عوض نشود. خیلی افسرده میشوند. کمی کار بهش... چند تا از این بازیگرهای معروف را میشناسیدشان که مثلاً یک سال بهشان کار ندادند خودکشی کرد؟ خودکشی در اینها خیلی زیاد است. بعضیهایشان زنده میمانند، خیلیهایشان زنده میمانند. یک سال بهش کار ندادند. هر سال مثلاً من مجری ماه رمضان تلویزیون بودم. امسال به ما کار ندادند. هزار و یک مشکل روحی روانی پیدا میکند. گاهی به مواد مخدر و این چیزها میافتد. دیوانه میشود آدم: «به من بیمحلی کردند. دیگر کسی به ما اعتنا نمیکند. ما را دیگر نمیشناسند. در خیابانها امضا از ما نمیگیرند.» ما خوب چون حشر و نشر زیاد داشتیم با این طیف، این چیزها را زیاد دیدهایم و میبینیم. مشکلات برای آدم پیش میآید. چرا؟ برای اینکه آدم به این دنیا و این مظاهر سراب این دنیا فریب خورده، گول خورده. اینها را اصل دانسته، اینها را جدی گرفته. اینها همه ماجراست. به اینها نمره میدهد.
این آیات سوره مبارکه کهف میفرماید که: «زدم جمع کردم این باغ این آدم را.» «و لم تکن لهو فئهی ینصرونه من دون الله.» کلی کارگر داشت این. این همه باغ. موقع چیدن خرمایش، موقع چیدن انگورش، موقع محصول کشاورزی این همه آدم، این همه نانخور. کدام؟
میفرماید: «دیدی هیچکس به دادش نرسید؟» آن روزی که من اراده کردم همه اینها از محصول بیفتد، هیچکس نبود به دادش برسد. هیچکس را نداشت. تنهاییش تازه آنجا معلوم شد. بیکس و کاریاش تازه آنجا معلوم میشود. این فکر میکرد چون پول دارد، خیلی آدم دارد، خیلی کس و کار دارد، خیلی رفیق دارد. سفرش بله، خیلیها میآیند و میروند. تازه معلوم شد هیچکس را ندارد. «و ما کان منتصرا.» کمکی از هیچ جا بهش نرسید. یک آن دید همهاش پودر شد، تمام شد، رفت. «هناک الولایه لله الحق.» اینجا بود ولایت خدا جلوه کرد. معلوم شد آدم جز خدا هیچکس را ندارد. خیلی زیباست این آیات.
نمیدانم شما در این دورهها قرار گرفتی در زندگی یا نه؟ که یک دفعه آدم میفهمد هیچکس را ندارد. یک دفعه تنهاییاش را درک میکند. تو در گرفتاریهایی میافتی، میبینی از هیچکس هیچ کاری بر نمیآید. یک عزیزی افتاده در بستر بیماری، هیچکس نمیتواند مداوا کند. تو در یک بلایی افتادی، هیچکس هیچ کمکی نمیتواند بهت بکند. اینها لطف خدا است. البته از طرفی هم چوب خدا است ولی معمولاً اینها لطف خدا است. آدمها را بیدار میکند. در این وقتها میفهماند به آدم. میگوید: «میبینی هیچکس را نداری؟ دیدی من به دردت میخورم؟ چرا به اینها رو آوردی؟ چرا به اینها دل دادی؟ چرا یک عمر با اینها نرده عاشقی بازی کردی؟ من را داشته باش برای خودت. من را برای خودت نگه دار. من را راضی نگه دار. حواست به من باشد. با من ببند.» «هناک الولایه لله الحق، هو خیر ثواب و خیر عقبا.» هم ثوابی که خدا میدهد بهتر است، هم عقوبتی که خدا میدهد بالاتر است. این را داشته باشیم.
و دو تا آیه بعدش دارد که مطالب جالبی دارد. مثال دیگری میزند که انشاءالله فردا شب به آن دو تا آیه برسیم به عنایت خدای متعال. مثالی که میزند در مورد زندگی دنیا و مال. خیلی مثال عجیبی است که انشاءالله فردا شب خدمت عزیزان عرض میکنم.
این اهل بیت پیامبر را شما ببینید. این ایام خیلی سخت است. این کسانی که در مدینه، بنی هاشم بودند، نوه پیامبر بودند، محل احترام بودند، محل عزت بودند، مردم دست اینها را میبوسیدند، جلو پایشان بلند میشدند. با این وضع وارد شهر شام شدند. حالا چه اوضاعی است. نوه پیامبر با دست بسته که گفتند به گردن بسته بودند دست این بزرگواران. از آن تعابیر بسیار سخت مقتل که بنده هر وقت به یادم میآید خیلی حالم به هم میریزد این تکه از عبارت که: «اهل ذمه در شام، اهل ذمه یعنی مسلمان هم نبودند، یک مسیحیهای شام بودند، اهل ذمه جمع شدند پای این کاروان، یبصقون فی وجوهن.» (توی صورت این زن و بچه آب دهان میانداختند).
کار به کجا رسیده؟ نوه پیامبر از آن عزت و جلال مدینه آمده به شام، اهل ذمه توهین میکنند، تحقیر میکنند. ولی فدای این زن و بچه که میدانند آن روز هم امتحان بود، امروزش هم امتحان است. آن روز هم کار خدا بود، امروزش هم کار خداست. ولی خب این صحنهها سخت است. هر دلی را به درد میآورد. خصوصاً این دلهای شکسته و بیپناهی که همه داغدارند. هر یک عزیزی از دست داده. یکی پدر از دست داده، یکی شوهر از دست داده، یکی برادر از، یکی فرزند از دست داده. بیکس و کارند، بیپناهند. کجا جا دادند به این کسانی که در مدینه ساکن در خانه رسول الله بودند؟
تعبیر مقاتل اینجا تعابیر عجیب و غریبی است در مورد وضع این خانواده در خرابه که در مسیر الاحزان نقل میکند. میگوید: «کانت النساء مدت مقامحن به دمشق.» خب چند روزی این خانواده را در دمشق نگه داشتند. «ینحن علیه ای علی الحسین علیه السلام.» تمام وقتی که این زن و بچه این کاروان، این خانمها در دمشق بودند، تمام وقت صدای گریه و شیون اینها بند نیامد. تمام وقت صدای گریه اینها بلند بود. «به شجون و عنت.» صدای ناله اینها بلند بود، صدای فریاد و شیون اینها بلند بود. «و یدبن به عویل و جنت.» فریاد میزدند و ناله و گریه میکردند. «و مصاب الاسراء عظم خطبه.» خود این مصیبت اسارت هم برای اینها سنگین بود، بزرگ بود جدای از داغهایی که بهشون وارد شده بود. که دارند در یک خانه یزید به اینها جا داد. در مقتل دارد که: «جعلوهم فی بیت خرابن واح الهیتان.» (در یک خرابهای، در یک خانه خراب شدهای که دیوارش هم کج بود و داشت سقوط میکرد). این خرابه شام که شنیدید همچین جایی بوده. دیوار خرابی داشت و در معرض سقوط بود. که میگوید بعضی از این سربازها به هم نگاه کردند، گفتند: «ای کاش اینها قبل از اینکه گردنشان توسط یزید زده بشود، خودشان زیر همین دیوار بمیرند. دیوار رویشان ریخته، همین جا به خوبی و خوشی بمیرند.»
یعنی همچین دیواری بود، همچین وضعی بود، وضع این زن و بچه در این خرابه. اینجا گفتند که: «و اکنه فی مساکن.» چراغ هم کمتر کنند. این عزیزان راحت نالند. در این مصیبت اهل بیت همدردی کنیم. درست است که قابل قیاس نیست ولی تصور که میشود کرد. تصور کنیم زن و بچه خودمان در همچین خرابهای باشد با همچین وضعی. «فی مساکن لا تقیهن من حر ولا بردن.» در یک خرابهای ملعون به اینها جا داد که نه موقع سرما اینها گرمشان میشد، نه موقع گرما چیزی داشتند که خنک بشوند. چی شد؟ نتیجهاش چی بود؟ خب میدانید روزها هوا گرم است، آفتاب میزند. شبها سرد میشود، خصوصاً دم صبح خنک صبح. نتیجهاش چیست؟ اینجا مقتل اشاره کرده. میگوید: «حتی تغشرت الجود.» تمام پوست صورت اینها ترک ترک شده بود. پوست برش، شکاف خورده بود. که جای دیگر تشبیه کردند به پوست تخم مرغ که شکسته میشود، کنده میشود. پوست این زن و بچه این شکلی شده بود. «و سال من این تعبیر را بگویم و همین را کمی توضیح بدهم و عرضم تمام.» «سال شدید.» تعبیر شدید یعنی خونابه. آن چرکی که همراه با خون بیرون میآید. میگوید هم صورت اینها این شکلی ترک ترک شده بود، هم از این عزیزان، از این بزرگوار خونابه جاری بود دائماً. خب این وجهش چیست؟ چند تا حالت میتواند داشته باشد این خونابهای که همیشه از اینها جاری بود. یا این خونابه آبله پای اینها بوده، خارهای بیابان که به پای اینها رفته. یا در اثر همین صورت ترک شده، خون میآمده. یا به خاطر فسیلیهایی بوده که به صورت اینها وارد شده بوده. یا به خاطر تازیانههایی بوده که به تن اینها وارد شده بوده. از تن اینها خونابه جاری بود.
در حال بارگذاری نظرات...