* داستان انسانی که به خاطر بهره مندی از دنیا احساس می کند آدم خوبی بوده است
* اشتباه گرفتن نجوای شیطان با افکار خود
* داستان توهمات انسان؛ دلخوشی به سراب شهرت و ثروت
* دلخوشی به مسائل معنوی و چشمِ برزخی؛ عامل گمراهی سامری!
* حتی خواب یا تجربیات نزدیک به مرگ، دلالتی بر خوب بودن ندارد
* نقلِ مرحوم آیت الله شیخ محمد شجاعی، تا نمردم معلوم نیست از دست شیطان رها شده باشم
* ادامه داستان صاحب باغ و سخنان حکیمانه دوستش در سوره مبارکه کهف
* كَشَفَ [ يَزيدُ ] عَن ثَنايا رَأسِ الحُسَينِ عليه السّلام بِقَضيبِهِ ...
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
قبل از دیشب داستانی را از سوره مبارکه کهف به آن پرداختیم و وارد جریان شدیم. داستان دو دوست که یکیشان صاحب مال و اموال بود و مکنت دنیایی داشت؛ باغ داشت، باغی مفصل، بزرگ و پرحاصل. آن دیگری آدم نداری بود، بی پول بود یا وضعش آنقدر خوب نبود. اینی که دارا بود، به او گفت: «انا اکثر منک مالاً و ولداً»، من مالم از تو بیشتر است، آدمم زیاد دارم، عُده و عُده زیاد دارم و این باغ من هم تمام شدنی نیست، این همیشگی است. محصولش هم گفت: قیامت که فکر نمیکنم باشد، اگر قیامتی هم باشد، حال و روزم آنجا هم به هر حال خوب بود؛ که خدا بهم داده و از همین که اینجا بهم داده که فهمیدم خوبم، میفهمم آنور هم اگر خبری باشد، آنجا هم خوبم چون خودم خوبم، چون به خاطر خوبیهایم بهم داده. «لَئِن رُّدِدتُّ إِلَى رَبِّی لَأَجِدَنَّ خَیْرًا مِّنْهَا مُنقَلَبًا»، تازه آنجا اوضاعم بهتر هم هست، چون آنجا بهشت است، اگر بهشت اوضاع و احوالش اینطور باشد من در بهشت هم بهتر از اینها هستم.
این داستان انسانی است که به واسطه بهرهمند بودن از نعمت دنیا، به واسطه برخورداری از مال و اموال، فکر میکند که در درگاه الهی جایگاهی دارد، اعتباری دارد، وجههای دارد، موقعیتی دارد و این داستان عموم مردم، داستان بشریت است؛ این داستان انسان ظاهربین و غافل است که فکر میکنیم این که داراست دیگر مشکلی ندارد، دیگر خوب است، خوب بوده که خدا بهش داده. وقتی کسی دارا میشود، احساس میکند که به خاطر خوبیهایش خدا بهش داده، در یک آیه دیگر دارد که وقتی گشایشی برای انسان ایجاد میشود، انسان ساده برمیگردد میگوید: «ذهب السیئات عنی»، معلوم میشود گناههایم پاک شده. بعد سالها مثلاً بچه دار میشود، یا مشکل فقرش برطرف میشود، شغل درست حسابی پیدا میکند، کار و کاسبیاش میگیرد، مریضیاش خوب میشود، طغیان میکند میگوید: «ذهب السیئات عنی»، گناهان پاک شد. البته آن وقتی هم که گرفتار میشود، اگر یاد گناه خودش هم بیفتد، استغفار نمیکند ها؛ ابراز پشیمانی نمیکند ها؛ با پررویی و طلبکاری برمیگردد میگوید که: مگر چیکار کرده بودم؟ گیرم گناه هم داشتم، آنقدر بود که بخواهی به خاطرش مثلاً منو زمینگیر کنی؟
اینها البته عزیزان بیشتر برمیگردد به اینکه انسان در درون خود زمینههایی دارد، شیطان از این موقعیت استفاده میکند، نجوا میکند تو گوش انسان و انسانی که حواسش نیست به اینکه این عالم چیست و چه خبر است و اینها، حرف شیطان را نمیتواند تشخیص دهد که حرف شیطان است. منطقی تصور میکند این حرف را، فکر میکند محصول فکر خود اوست، نکته عجیبی است. ما خیلی وقتها وسوسههای شیطان را -البته شیطان با نفس اماره اینها همدستند، رفیقند، یک کارند، وسوسههایشان هم از یک جنس است- جفتشان هم وسوسه دارند؛ قرآن هم به هر دو تعبیر وسوسه را بهکار برده. «یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ» را در مورد شیطان گفته، جای دیگر هم در وصف نفس خودش گفته نفس خودش وسوسه دارد. مسئله این است که این فکر میکند این حرفها از خودش است، محصول فکرش است، ایده خودش است، از ذهن خودش است؛ نه، اینها را شیطان القا میکند، ایجاد میکند، آدم متوجه نمیشود.
این آدمی که در این داستان حرفش مطرح است، تصورش این است که من دارم، نه تنها به این داراییش مینازد، پیش بقیه احساس میکند که خب از بقیه بهتر است، از موضع بالا به بقیه نگاه میکند: تو مگر چی داری؟ مگر کی هستی؟ همچین مواجهاتی را گاهی آدم تجربه میکند، تجربیات تلخ و عجیبی است، خیلی تلخ است! وقتی آدم توی برههای با واکنشهایی مواجه میشود به خاطر اینکه مثلاً پول ندارید، مثلاً حالا یک بخشش این است، یک بخشش مواجهاتی است که بعضاً با آدم دارند به خاطر اینکه اسم و رسمی ندارد. خیلی انسان باید احمق باشد که باورش بیاید که خبری شده که مثلاً نمیدانم فلان چیز گُل کرد و نمیدانم اسمش در رفت و نمیدانم اینطور شد و آنطور شد. داستان این است که اینها همش توهمات است، اینها همش سراب است، نمای سراب. یه گوشی عکس میگیرد، او سلفی میگیرد، و نمیدانم فلان میکند. یکی از این مشاهیر را دیدم، یک وقتی از حرم میخواستیم بیاییم بیرون، چهل و پنج دقیقه تقریباً طول کشید، شصت هفتاد نفر باید سلفی میگرفت با او. آخرش چی؟ یک چیزی برایت درست میکنند، عَلَم میکنند، آنهایی که ازت خوششان نمیآید، میترکونندت! بعد دربدر راه بیفتی دم این را ببینی، دم آن را ببینی که برت گردانند و عزّت رفته برگردد و اینها... سراب است اینها، توهمات است. این خودم مثال زدم که به کسی جسارت و توهین نشود. هیچ دلالتی هم ندارم به خوب بودن و اینها که مثلاً ما آدم خوبی هستیم و چقدر ما مثلاً شهرتگریز بودیم. خیلی از این کارهایی که الان میکردیم هم نباید میکردیم ولی به هر حال چیزی که هست این است که گاهی به پشتوانه اینها آدم، به قول مرحوم آیتالله حاجآقا مجتبی تهرانی، یابو برش میدارد! چهار نفر با او سلفی میگیرند، بنده خدا فکر میکند که: فلان ده، هم شهری شده، به چیزی شده! داستان انسان داستان توهمات انسان است: «انا اکثر منک مالاً و اعظم نفرا»، میگوید: کی مگر تو را میشناسد؟ بعد، آن روزی که چهار نفر میشناسنت، دوباره همان را سوارت میشوند، آن هم نمیآید برای دلسوزی تو، آن میآید بکَند. آن روزی که چیزی نداشتی، میفهمیدی هیچی ازت نیست که بکَند، یک روزی که اسم و رسمی داری، میفهمی یک چیزی هست که بکَند، گوشت قربانی آدم این وسط. بعد فکر میکند من چقدر طرفدار دارم و چقدر خواهان دارم و چقدر مشتری دارم و چقدر فلان دارم و گول اینها را میخورد، سراب دنیا فریب میدهد آدم را.
این داستان در سوره مبارکه کهف داستان کسی است که به این سراب دلبسته، یادش رفته کی بوده و چی بوده و کجایی بوده و کارش چی بود و وظیفهاش چی بود و هدفش چی بوده و چهار نفر سلام و صلوات میفرستند و عناوین به آدم میچسبانند و «آیتالله» میگویند و «دکتر» میگویند و «استاد حوزه و دانشگاه» میبندند و «استاد استاد» میگویند. آدم کمکم باورش میشود، بعد احساس قدرت میکند، هر چی به دهنش میآید فکر میکند دیگر الان اینها وحی است و متن قرآن است و چون چهار نفر کف میزنند و ده نفر لایک میکنند، باورش میآید که خبری است، مثل اینکه ما هم چیزی شدیم. اینها خیلی داستانهای عجیبی است. هر کداممان هم تو یک زاویهای گرفتار این قضایا میشویم؛ یکی به واسطه قدرتش، ریاستش، یکی به واسطه شهرتش، یکی به واسطه ثروتش، یکی به واسطه حسب و نسبش، بچه فلانی است، این برادرزاده فلانی است، این نوه آیتالله فلانی است. کمکم باورش میشود مثل اینکه ما کسی هستیم. نه، یک چیزی هستش... انقدر که بابا ملا نصرالدین گفتش که: آقا، ته کوچه آش میدهند، صف نان شلوغ است، خلوت شود... ته کوچه آش میدهند، نفر اول رفت، نفر دوم رفت، دیگر کل کوچه دارند میدوند. گفت: لابد یک چیزی هست که همه دارند میروند! هیچی نبود که اینها اینقدر نمیدویدند سمتش! آدم کمکم خودش باورش میشود، انگار مثل اینکه خبری است، مثل اینکه ما هم یک چیزی هستیم، مثل اینکه ما هم کسی شدیم. خبری نبود این همه تعریف نمیکردند، این همه کامنت نمیگذاشتند، این همه «به به» نمیگفتند.
خیلی اینها یک بخشش داستان ثروت است، اینی که تو قرآن مطرح میکند، تو این داستان داستان ثروت است. یک وقتهایی ممکن است عنایات معنوی باشد. یک کسی خوابهای خوب میبیند، حتی ممکن است مشاهداتی داشته باشد. یکی نمیدانم مثلاً تجربه نزدیک به مرگ مثلاً داشته یا خدا پردههایی کنار زده، چیزهایی را میبیند. این هم در امان نیست. شاهد مثالش کیست؟ «سامری» در قرآن. «بِما لَمْ یُبْصِرْ بِهِ أَخَذَ مِن أَثَرِ الرَّسُولِ». که تو روایت گفته وقتی که جبرئیل آمد راه را باز کرد، دریا را باز کرد، چهره برزخی جبرئیل این بود که یک کسی بود روی اسب نشسته بود. این سامری چهره برزخی و صورت برزخی جبرئیل را دید. تَمَثُّل جبرئیل. رفت از زیر پای اسب جبرئیل یک مقدار خاک برداشت. بعداً با آن خاک چکار کرد؟ گوساله را درست کرد. کینگ گوساله آنقدر خاص شد. جبرئیل را دید، از زیر پای جبرئیل یک چیزی را برداشت که مردم را از دین موسی خارج کرد. با اینها نیست که این مثلاً حالا یک چیزی دیده و یک چیزی شنیده و این چقدر فلان و این چقدر اله و این چقدر بله وکه حرفهای خوبی میزند و مگر کسی هدایت میشود به این چیزها؟ نباید دل بست اینها را، نباید معیار قرار داد. معیار یک کلمه است: بندگی، تقوا، عبودیت، حرف گوش دادن. معیار این است. اینها همش نعمت است. به یک کسانی خدا میدهد، به یک کسانی نمیدهد. حتی خواب خوب، حتی همین تجربیات نزدیک به مرگ، اینها دلالت ندارد که این چون آدم خوبی بوده، یک چیزهایی دیده، این هم حجت است، به همین آدمی که دیده و خدا یقه همین را جلوتر از همه خواهد گرفت که تو که دیده بودی چرا اینجوری کردی؟ خدا موقع حساب کتاب میفرماید: شما که تجربه نزدیک به مرگ داشتی، خب شماها شنیدید حرفهایش را، چیکار کردید؟ شماها به تو که نشان داده بودم. در سوره مبارکه مائده میفرماید که حواریون حضرت عیسی درخواست کردند که: «هَلْ یَسْتَطِیعُ رَبُّكَ أَن یُنَزِّلَ عَلَیْنَا مَائِدَةً مِّنَ السَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عِیْدًا لِّأَوَّلِنَا وَآخِرِنَا»، خدا میتواند سفره آسمانی، مائده بفرستد، ما قلبمان مطمئن بشود. درخواستشان هم این بود، میخواستند که تو این مسیری که هستند بالاخره فشار زیاد بود، اینها هم یک جمع محدود کمی بودند، اینها با بنیاسرائیل درگیر بودند، میدانید؟ فقط حضرت موسی با بنیاسرائیل درگیر نبود، حضرت عیسی با بنیاسرائیل درگیر بود. ایشان پیامبر بنی اسرائیل بود، همان جنس سختیهایی که حضرت موسی با بنیاسرائیل تحمل کرد، حضرت عیسی با بنیاسرائیل تحمل کرد. یک گروه کمی هم بودند، تو فشار هم بودند. آقا یک کمکی، یک چیزی از آسمان بیاید، یک کم ما دلمان گرم بشود.
خدای متعال چی فرمود؟ فرمود: میفرستم، ولی اگر بعد از این پاک جا بزنید، یک جوری عذابتان میکنم تا حالا هیچکی تو عالم این شکلی عذاب نشده. صفحه آخر سوره مبارکه مائده. از این آیات خیلی عجیبی است. این نیستش که بگوییم آقا دیگر شماها خوبید، شماها دیگر خدا چشم برزخی بهتان داده، سفره آسمانی پهن کرده، از بهشت برایتان بریانی آورده، شماها که هیچی، صاف میروید بهشت! اینهایش که تازه معنوی است، مادیاش که هیچی ارزش ندارد، معنویاتش هم حساب کتاب دارد، پدر آدم را درمیآورند. تو میدانستی، تو دیده بودی، تو خبر داشتی، دو برابر حساب میکشد. خب اینکه آقا رفته آنجا چه چیزهایی که بهش نشان ندادند، شماها که دیگر بهشتی هستید! خدا رحمت کند مرحوم آیتالله شیخ محمد شجاعی را که از علمای بزرگ بود، انسان ملکوتی و ربانی بود، آثار خیلی خوبی هم دارد ایشان، آثار صوتیشان هم موجود است، کتابهای خیلی خوبی هم ازشان موجود است. ایشان تو سخنرانی میفرمود اگر رفقا سخنش بود: میگفت ما هر وقت بخواهیم حالم گرفته بشود، یک دو دقیقه سخنرانی ایشان، دو دقیقه صوت ایشان را گوش میدهم، کلاً اگر وسط قاه قاه خندهام باشم، میروم تو قبر. اصلاً کلاً حالم گرفته میشود، خیلی فضایی است، کلام ایشان خوف عجیبی است، بیانشان هم خیلی. ایشان میفرمود که یکی از بزرگان موقع مرگش شیطان را دید. شیطان بهش گفت: «لقد نجوت منی»، خوب از دست ما در رفتی. کی بهش گفت؟ موقع مرگش گفت: خوب از دست ما در رفتی. آن آدم شیرفهم و زرنگ گفت: تا نمردم نمیشود فهمید که از دست تو در رفتم، هنوز تمام نشده، بگذار بمیرم، بعد معلوم میشود. تو همین لحظه آخر میکُنی میبری تا خلاص بشوم، خاطرم جمع بشوم از این که از دستت درآمدم، همان لحظه میدزدی میبری، بگذار بمیرم. بعد شیطان دارد بهش میگوید: از دست ما در رفتی، میگوید: نه، هنوز وایسا.
خیلی عجیب است واقعاً. حالا ما که شیطان ندیده ایم. چون یک پول قلمبه یکهو مثلاً توی قرعهکشی بانک به ما افتاده، ما که در رفتیم. الحمدلله! ما که «ما نظر کرده امام رضائیم!» آقا حاجتهایمان را گرفتیم، ببین دعاها اثر کرد. من مگر کم کربلا رفتم؟ پیاده رفتم. بیجواب نمیگذارند اینها را. بله، آنها بیجواب نمیگذارند ولی شما چرا به خودت میگیری؟ چرا خودت را مستحق نشان میدهی؟ چرا فکر میکنی؟ حالا این مثال من معادل برایش ندارم، قدیمیها میگفتند: فکر کرده علیآبادم دهی است! حالا علیآباد چون اسم مبارک امیرالمؤمنین توش است، جایی که نام امیرالمؤمنین بیاید، ده نیست، آنجا خود آبادی است. حالا نمیدانم جای این چی باید بگوییم؟ کجا آباد باید بگوییم؟ یزیدآباد بگوییم که حالا به وحدتم آسیب نخورد؟ فکر کرده یزیدآباد هم دهی است، خبری شد؟ نه، مثل اینکه ما هم دیگر آمدیم، دیگر منم و الان پنج تن آلعبا و چهارده معصوم و ماها با هم میرویم بهشت انشاءالله. به یاد همهتان هستیم. این بنده سادهلوح نادان تو سوره مبارکه کهف برگشت گفت: من دارم، دیگر خب معلوم است که پیش خدا جایگاه دارم. آن یکی رفیقش حرفهایی بهش زد، اینقدر که چند آیهاش را بخوانم امشب. بقیهاش انشاءالله باز شبهای بعد چون خیلی مطلب دارد این آیات.
رفیقش چی بهش گفت؟ «قَالَ لَهُ صَاحِبُهُ وَهُوَ یُحَاوِرُهُ». رفیقش هم خیلی نرم، منطقی و ساده باهاش صحبت کرد، گفتش که: «أَکَفَرْتَ بِالَّذِی خَلَقَکَ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاکَ رَجُلاً». مثل اینکه خیلی یادت رفته کی بودی و چی بودی؟ تو گِل بودی، بعد شدی نطفه، شدی آدمیزاد. حالت، کجایی؟ چکارهای؟ کی هستی؟ کافر شدی به آن کسی که تو را از خاک نطفه کرد، از نطفه آدم کرد. خیلی واقعاً یادآوری این نکته که انسان مبدأش چی بوده، همانقدر که توجه به معاد اثرگذار است، توجه به مبدأ هم اثرگذار است. خدا رحمت کند مرحوم آیتالله شهید دستغیب رضوانالله علیه، ایشان میفرمود: حکمت این که انسان گاهی در خواب محتلم میشود، این نطفه هیچ ارزشی تو این دنیا ندارد، یعنی باهاش هیچ کاری نمیشود کرد. سریع هم که خشک میشود، همان وقتی که تازه هم هست، هیچ کاری باهاش نمیشود کرد. هیچ کاربردی ندارد تو صنعت، نمیدانم مثلاً رنگرزی استفاده کنیم، چه میدانم کورهپزی، مثلاً نمیدانم آجر پزی، هیچ، هیچ خاصیتی هیچ جا ندارد. یک قطره کثیف، نجس، بدبو، سریعالزوال که سریع از بین میرود. حکمتش این است که خدا میخواهد بهت یادآوری کند که میتوانستی این قطره باشی، در این لباس و شسته بشوی و بروی. من یکم فرمان را کج کردم، آوردمت تو خطی که آرام آرام آمدی آدمیزاد شدی. خیلی عجیب است ها! خیلی عجیب است! خیلی عجیب! آوردم تو رحم نگهت داشتم. میشد تو هم بریزی مثل بقیه، مثل میلیاردها میلیاردی که دارند هدر میروند، نگهت داشتم، آمدی جلو. با همین قطره آب دست دادم و پا دادم و چشم دادم و استخوان دادم و مغز دادم، علت تکلم. حالا وایستادی روبروی من با من گَلآویز شدی؟ برای من شاخ و شانه میکشی؟ خودت را عَدَد حساب میآوری تو دم و دستگاه من به پشتوانه آن چیزهایی که باز آنها را من بهت دادم که مثلاً زیر پایت نهر آبی جاری کردم، چشمه آب مثلاً درآمده. فکر کردی دیگر خیلی الان داری، چهار تا میوه سر درخت آویزان کردم، فکر کردی دیگر همش مال توست؟ خیلی دیگر میتوانی؟ خیلی دیگر قدرت داری؟ خیلی دیگر ازت کار برمیآید؟ از فلانی حمایت کنی رای میآورد، فلانی علیه صحبت کنی رد صلاحیت میشود. از این توهماتی که ماها داریم. فلان کتاب معرفی کنم پرفروش میشود، آن کانال اگر من فلان کنم، این نمیدانم فالوئرهایش میرود بالا. از این توهماتی که داریم. فکر میکنیم من چقدر مهمم و اثرگذارم، من، من چقدر کسیام، چقدر از من کارها برمیآید، چقدر مهمم. تو همانی، تو همان قطره آبی، هنوز هم همانی. الانم که رو پا بنده، به واسطه مجموعهای از نجاسات، این خونی است که تو تنت گردش دارد که زنده نگهت داشته. قوت بدنت هم که از چی میاد؟ از مأکولات و مشروبات میاد که همان ادرار و مدفوع است تو وجودت. وقتی شما تا میخورید غذا میشود ادرار و مدفوع دیگر. انرژی بدنت با خوراک تامین میشود. تا میخوری میشود ادرار و مدفوع. با اینها زندهای با یک مشت نجاست. یک آن هم اگر خون از دماغت بیاید، کارت تمام بشود، کل هیکلت میشود نجاست، میشود چی؟ میشود مردار. دست بهت بزنم باید بروم غسل کنم. اصلاً آدم از خودش خجالت میکشد، یعنی من الان چشمانم را ببندم دیگر با کسی حرف نزنم، هر کی به من دست بزند باید بروم غسل کنم؟ من اینم! این همه سروصدا ما اینیم! «من فلانم، میدونی من کیام؟» این واقعیت ما این است. غافل میشویم ازش.
آن رفیق آدم حسابی بود، خدا از این رفیقهای آدم حسابی نصیب ماها بکند، وقتهایی که آدم دارد طغیان میکند، گوش آدم را بپیچاند. معمولاً ما از این جور رفیقها خوشمان نمیآید چون حالمون را میگیرد. اینها خوبه. استاد اخلاق اونی که حالت را بگیرد. رفیق خوب اونی که حالت را بگیرد. «صدیقک من یبکیک، عدوک من یضحک»؛ اونی که اشکت را در میآورد رفیقت است، اونی که میخندواندت دشمنت است. همش میخواهد نگهت دارد و حالت خوب باشد و تعریف میکند و تمجید میکند. از این حرفهایی که شما را بالا میبرد و شما را مینمایاند، حواست به اینها باشد که ازت تعریف میکنند، سرت را میبُرند. اینها را به چشم کسی که دارد سر از تنه جدا میکند نگاه کن. واقعاً اینجوری است، سر معنوی آدم را میبُرد: چقدر خوبی و دیگر نیازی ندارد که کاری بکند و اینها. ما که دیگر الحمدلله همه چی داریم، دیگر رسیدیم، دیگر دوید. رفیقه برگشت بهش گفت چی؟ یابو برت داشته، فکر کردی چه خبر است که کی؟ همان قطره نجس است هنوز. او به این قطره دست و پا داده، صوت داده، صدا داده، مغز داده، فکر داده. «لَكِنَّا هُوَ اللَّهُ رَبِّی وَلا أُشْرِكُ بِرَبِّی أَحَداً». این «لکنّ» یعنی «لکنّی انا»، ولی من... گفت تو به پشتوانه باغ تو، مُلک تو، اینها فکر کردی کسی، ولی من نه، من خودم چیزی نمیدانم، من برای خدا شریک قائل نیستم. معلوم میشود که شریک قائل شدم برای خدا. به این نیست که بگوید آقا من با تو میپرستم. همین که میگویی من کسیام، من چیزیام، من از من کار برمیآید، هر چی شریک است. شرک همین است. ولی من اینجوری نیستم، من برای خدا شریک قائل نیستم.
«وَلَوْلَا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَكَ». این چند تا آیه را بشنویم و برویم تو روضه. «وَلَوْلَا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَكَ قُلْتَ مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ». قرآن دارد دستور میدهد. رفیق گفت: آقا چرا تو وقتی میروی تو باغت این جمله را نمیگویی؟ «ماشاءالله»! ماشاءالله یعنی چی؟ یعنی مال خداست، یعنی به اراده خداست، «لا قوه الا بالله»، هیچ قدرتی جز قدرت خدا نیست. همه در دست خداست، همه از جانب خداست. همچین باغی بهت داده، چرا حواست نیست مال کیست؟ به باغ نگاه میکنی این را بگو، مال خداست. امانت داده، وظیفه دارم، کمکم کن از پسش بربیام. چرا این را نمیگویی؟ «إِن تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنكَ مَالًا وَوَلَدًا». اگر میبینی من پولم از تو کمتر است، بچهام از تو کمتر است، امکاناتم کمتر است، آدم کمتر دارم، عده و عُده ندارم اشکالی ندارد. نگاه توحیدی قشنگ قرآنی! ببین چقدر زیباست! «فَعَسَى رَبِّی أَن یُؤْتِیَنِ خَیْرًا مِّن جَنَّتِكَ». من امیدم به خداست، چشمم به دست خداست. یک وقت دیدی بعید نیست، جای دوری هم نمیرود برای خدا، یک وقتی خدا به من یک باغی داد بهتر از باغ تو. «وَیُرْسِلَ عَلَیْهَا حُسْبَانًا مِّنَ السَّمَاءِ»، از آنور یک وقت دیدی باغ تو را خدا تو یک آن زد پودرش کرد. «فَتُصْبِحَ صَعِیدًا زَلَقًا»، شد تَل خاکستر. باغت صبح آمدی دیدی هیچی نیست. کار خداست دیگر. یکهو دیدی یک روزه من را برد بالا، یک روزه تو را آورد پایین. از کجا معلوم؟ حالا داستان به کجا رسید ادامه پیدا کرد. «أَوْ غَوْرًا»، یا دیدی چشمهای که انقدر بهش مینازی آبش خوابید. «فَلَن تَسْتَطِیعَ لَهُ طَلَبًا»، دیگر آب نداشت، میخواهی چیکار کنی؟ همه درختهایت خشک میشود. برای خدا کاری ندارد که این چشمه را خشک کند. «وَأُحِیطَ بِثَمَرِهِ». کار به اینجا رسید. یک طوفانی، گردبادی چیزی آمد دور این باغ. «فَأَصْبَحَ یُقَلِّبُ كفَّیْهِ عَلَى مَا أَنْفَقَ فِیهَا»، خیلی تعبیر قرآن قشنگ است. صحنه را ببین! خدا چه شکلی دارد تصویرسازی میکند! میگوید صبح این باغدار آمد، یک نگاه به باغش کرد، باغ کلاً از بین رفته بود. «فَأَصْبَحَ یُقَلِّبُ كفَّیْهِ»، اینجا چیست؟ چی شد؟ چه خبر شد؟ «عَلَى مَا أَنْفَقَ فِیهَا»، بابت خرجهایی که تا حالا کرده بود. «وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا»، همه خاکستر شد، ریخت. کلی تاکستان بود دیگر، تاکستان هم که درختهای انگور است و همه داربست دارد، همه داربستها افتاده بود و همه افتاد رو زمین و باغش، همه میوههاش هم از بین رفته بود و برگشت گفت: «یَا لَیْتَنِی لَمْ أُشْرِکْ بِرَبِّی أَحَدًا». ای کاش برای ربم شریک نگرفته بودم.
تمامش کنم برم تو روضه. این داستان طغیان انسان است، انسانی است که به پشتوانه موقعیت دنیاییاش فریب میخورد، فکر میکند کسی است، چیزی است. مثل یزید علیه لعائن من الرحمان، فکر کرد که برده و پیروز شده و فتح کرده و ابیاتی را خواند در مجلس وقتی که سر مبارک امام حسین علیه السلام را برایش آوردند. این اشعار را خواند: «لَیْتَ أَشْیَاخِی بِبَدْرٍ شَهِدُوا**وَقْعَةَ الْخَضْرِ...» ای کاش بزرگان ما بودند تو این مجلس شرکت میکردند، کشتههای بدر که توسط علی بن ابیطالب کشته شدند بودند و میدیدند من انتقام گرفتم. ما فتح کردیم، پیروز شدیم. ای کاش بزرگان آل ابوسفیان بودند در این مجلس و میدیدند. من دیگر معطلتان نکنم. با این طغیان. البته کاری که کرد در مقاتل گفتند که باعث شد تمام مردم شام صبر کردند، توهین کردند، فحش دادند به یزید. بعد از این همه ازش اعلام برائت و نفر کردند. یزید تو خود شام منفور شد، منکوب شد. مجبور شد در کاخ خودش سه روز مجلس عزا برای امام حسین علیه السلام برپا کند و زنهای یزید آمدند و نوحه و گریه میکردند. اوضاع به اینجا رسید. ولی اوج پستی و شقاوت یزید آن وقتی بود که این تعابیر در موردش گفته شده که شروع کرد: «كشف یزید عن ثنایا رأس الحسین بقضیبه». چوبدستی در دست داشت. همین که سر مبارک اباعبدالله را روبروی یزید گذاشتند. با این چوبدستی که تو برخی نقلهای دیگر دارد چوب خیزران، شروع کرد هی به این لب و دندان کوبید. یک تعبیر دیگر این است که من عذر میخواهم که این تعبیر اشاره میکنم، تعبیر دیگری دارد در برخی مقاتل این است: میگوید این چوب را در دهان امام حسین علیه السلام میچرخاند که این دندان معلوم بشود و با چوب روی دندان بزند. یکی از اهل جلسه آنجا بود بلند شد گفت: «ارفع قضیبک، فإنّی و الله ما رأیت شفتَی رسول الله علیًّا إلّا وهما علی ثنایانا!»، این چوب را از روی این دندان بردار! «فوالله ما احصا ما رایت شفت ای محمد مکان قدیمک یقبل»، یادم نمیرود اینجایی را که الان با چوب خیزران داری میزنی، خودم دیدم رسول الله اینجا را میبوسید، اینجا جای بوسه، جای لبهای پیغمبر. اینقدر با این چوب به این لب و دندان نزن.
در حال بارگذاری نظرات...