* زاهدترین مردم، عامل به واجبات است
* مال تو، برای تو نیست بلکه امانتی دست توست
* دقت آیت الله اراکی رحمةاللهعلیه در سهم یتیم از ارث
* نقل خاطرهای از شهید مرادی و نحوه رساندن چادر امانتی
* توبیخ عقیل توسط امیرالمومنین علی علیهالسلام بعد از درخواست پول از بیتالمال
* خدا فقط در حرم نیست در وقت رانندگی هم هست
* امام حسن علیهالسلام => امامی که چند بار کل دارایی خود را بخشید
* حلم امام حسن علیهالسلام در مقابل دشمن و ببخش مَرکب خود به او
* حکایاتی از آداب معاشرت و کرامت امام مجتبی علیهالسلام از فقیر نوازی تا تواضع
* ثواب رفع گرفتاری مسلمان معادل یک تا نود حج و عمره
* هدایت شامی دشنام دهنده با برخورد زیبای امام حسن علیهالسلام
* روضه غربت امام حسن مجتبی علیهالسلام و مادرشان حضرت زهرا سلاماللهعلیها
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهو.
در جلسات گذشته به این نکته رسیدیم که مال و فرزند در قرآن به عنوان نمادهای بهرهمندی از نعمتهای دنیا مطرح شدهاند. انسان نسبت به این دو (بهخصوص) و نسبت به همه نعمتهای دنیوی (بهطور عمومی) باید از آنها استفاده کند. اینها کالایی هستند که ابزاریاند برای اینکه ابدیت انسان ساخته و شکل بگیرد، نه اینکه انسان فقط یک حظّ نفسانی و حیوانی از اینها ببرد و به داشتن اینها افتخار کند، یا سرمست باشد و گاهی حتی رو به فخرفروشی و روکمکُنی نسبت به دیگران که محرومند از این نعمتها بیاورد.
ممکن است کسی دارایی بیشتری داشته باشد؛ مال و فرزند بیشتری داشته باشد. ممکن است کسی مال و فرزند کمتری داشته باشد. کسی مال بیشتری داشته باشد، بچه کمتر داشته باشد یا بچه نداشته باشد، یا بچه بیشتری داشته باشد و مال کمتری داشته باشد. به هر حال، خود فرزند زیاد هم از جهتی نعمت است. فرزندان زیاد، در امور زندگی، از یک دورهای به بعد، برای والدینشان کمککار و مفیدند و بارهای زیادی را از دوش میکشند. خود اینها بعضیشان متموّل و ثروتمند میشوند و خودِ آن باز میتواند در سِنین بالاتر، وضعیت مادی پدر و مادرشان را تأمین بکند.
اینها به هر حال همهشان نعمتهای دنیاییاند و هر کدامشان در دنیا برای انسان جلوهای دارد، بهایی دارد، ارزشی دارد، ولی مهم نحوه عملکرد است. مهم این است که انسان با اینها چطور برخورد میکند. آن برخوردی که گفته میشود، همان دستور الهی است، همان تکلیف است. اصلش هم همین واجبات و محرمات است. یعنی خیلی چیز پیچیده و عجیب و غریبی از ما نخواستهاند. همین که انسان در مالش مراقبت بکند، اهل خدایی نکرده نزول گرفتن و نزول دادن و رشوه و این مسائل نباشد، اهل دزدی نباشد، اهل اختلاس نباشد. همین قدر که واجباتی که به گردنشه، همین خمس، همین زکات، همینها را انجام بدهد. همین صدقه واجبی که بر عهدهاش است. افرادی را که میشناسد، نیاز دارند به حمایت، نیاز دارند به پوشش اقتصادی، به قول امروزیها: "کاور کن اینها را". حمایت کند، تحت پوشش داشته باشد. همینها میشود عمل به آن وظیفه.
در روایات هم هست که زاهدترین مردم کسی است که "مَن عمل بالفرائض". همین که واجباتش را انجام دهد، هم زاهدترین است و هم عابدترین. برای آنقدری که ما بخواهیم ابدیتمان ساخته شود و تأمین شود، همین قدر کفاف میدهد. همین قدر واجبات، خمسِ گردن آدم میآید. همینها اهلش باشند. خب همینش هم واقعاً سخت است برای خیلیها. به خیلیها فشار میآید. همین هم گاهی امتحانات سختی تویش دارد.
یک کسی میگفت: «من طلبی داشتم از دیگری. سال خمسی مثلاً اول مهر بود. یک طلبی داشتم، مثلاً سی میلیون. سی میلیون مثلاً ده-پانزده سال پیش. این آقا، این دوستِ ما، بدون اینکه بداند که مثلاً من سال خمسیم در پیشه و اینها، یکهو سی شهریور این سی میلیون را ریخت به حساب ما. این هم میشود سود مازاد بر درآمد سال.»
«سَرِ سالِ خمسِیّه دیگر، سی و یک شهریور، سی میلیون پول در جیب ما. و من خب اگر این را در طول سال میداد، خیلی کارها باهاش میکردم. این دقیقاً یک روز قبل از سال خمسی به ما داد. هیچی، مجبور شدیم شش میلیونش را برویم خمس بدهیم. با شش میلیونش هم خیلی کارها میشد کرد.»
خب خیلی وسوسهها آنجا میآید. خیلی فکرها به ذهن آدم میزند: «اینجوریاش کنم، آنجوریاش کنم». «به ما که تعلق نمیگیرد». خیلیها دل خودشان را با همین آرام میکنند: «به ما که تعلق نمیگیرد». آقا این اصلاً حق شما نیست. خمس اصلاً حق شما نیست.
یک بحثی علامه طباطبایی دارد در "المیزان" که حالا شاید شبهای بعد اشارهای بکنم به این مطلب. ایشان میفرماید، خیلی مطلب عجیبی است. همانطور که کلاً مطالبی که ایشان میگوید، چون بر اساس قرآن است، عجیب است دیگر. چون ذهن ما با حرف دیگران معمولاً پر میشود. به قرآن که میرسیم، تعجب میکنیم. خیلی عجیب است اینها.
ایشان میگوید که یک قاعدهای است در قرآن که خدای متعال این قاعده را مطرح کرده که هرچی که مال روی زمین است، مال همه آدمهایی است که روی زمینند. القاعده عجیب و غریبی است. مال، مال همه است. همه دنیا مال همه آدمهاست. هر کسی یک تکههایی نصیبش شده. آن تکههایی که نصیبش شده، آن هم باز مال همه است، مگر یک بخشی که اختصاص به خودش پیدا میکند. یعنی خدای متعال لطف کرده، از این مالی که به شما داده، چهار پنجمش را گفته شما استفاده کن.
برعکس فکر میکنی، ما فکر میکنیم همه مال که مال خودمه، یک پنجمش هم میخواهند زورکی ازم بگیرند. «آن هم خدا و پیغمبر که این حرفها را نمیزنند. آخوندها اینها را درست کردند. خدا که اینقدر مهربونه، مگر خدا خمس میگیرد از کسی؟» مال، مال همه است. "من مال الله الذی آتاکم جعلکم مستخلفین". آیات قرآن عجیب است دیگر. یک کلید حالا دستت دادم از این گنجینه اموال خودم. یک کلید هم زدم دست تو دادم. مال، مال من است. یک کلید هم دادم دست تو، به این مال من دسترسی داری. یک مقدارش هم به تو دادم، امانت دادم. مال خودت هم نیست، مال من است. آنجا خدا لطف کرده، گفته چهار پنجمش را حالا استفاده کردی، اشکال ندارد، آنقدر که در شأن باشد و... دیگر اینها را میدانید دیگر؟ احکام خمس را میدانید که آن مصرفی که آدم در طول سال در زندگیاش دارد، آنقدر که شأنش است.
چند مسئله: "شأن" مسئله مهمی است. طلبه کتابهایی که میخرد، یک دانشجو کتابهایی که میخرد، آنقدر که ربط دارد به درسی که دارد، اشکالش ندارد، هر چقدر بخرد. ولی باید در شأنش باشد. دانشجوی پزشکی سال اول برود کتابهای فوق تخصص بخرد، این دیگر در شأنش نیست. این بهش خمس تعلق میگیرد. بعد آخر سال پول خمس این کتابها را بدهد. هر چیزی هم که مصرف بشود، تموم میشود. حالا در مورد کتاب البته بحث است که آیا بهش خمس تعلق میگیرد یا نه، ولی بقیه چیزهای مصرفی، دستمال کاغذی مثلاً.
حالا نکته عجیبش این است که خیلیها بهش توجه ندارند که آقا اگر شما در کل اموالت یک بسته دستمال کاغذی فقط باشد که بهش خمس تعلق میگیرد، اگر مثلاً این پنجاه تا برگ دارد این دستمال کاغذی، شما باید ده تاش را خمس بدهی. همین دهتایی که نمیدهی، کل مال را آلوده میکند. دیگر دستمال کاغذی خانهات که خمس تعلق میگیرد. اینها یک مواظبتهایی است.
بله، ما نسبت به کرونا خیلی حساسیت نشان میدادیم، خیلی عجیب بود حساسیتهایی که نسبت به کرونا نشان میدادیم. بنده تازه تموم شده بود پیک این کرونا و این قضایا و اینها. بعد همه این داستانها و واکسنها و اینها. بچه کوچک بغلم بود. رفته بودیم فروشگاه حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام در شهر ری. دو دستی هم بچه را بغل کرده بودم. یک دستم بچه بود، یک دستم کتابی بود برداشته بودم که میخواستم حساب بکنم، فکر میکنم میخواستم بخرم، حالا یادم نیست. آن فروشنده گیر داده بود که نه، شما ماسک نداری، من بهت کتاب نمیفروشم. گفتم: «آقا، تو جیبمه.» گفت: «نه، باید بزنی.» گفتم: «دو تا دستم پره آخه.» گفت: «باید این بچه را بگذاری روی زمین، ماسک را بزنی.» بعد: «باریکلا، چقدر اهل تقوایند اینها. چقدر مراعات میکنند.»
به بقیه چیزها که برسد که «آقا، دوست ندارم و قبول ندارم و زورکی نمیشود و مگر کسی را با زور... آدم مگر با زور درست میشود و...» این همه گفتید کرونا، مگر رفت و مگر کم شد؟ و «برو اختلاس را بگیر.» و اینجاها خب ماشالله تقوا به خرج میدهیم، چون بحث جانمان است، میترسیم بمیریم. و بحث به همین برمیگردد که درکمان از مردن دقیقاً غلط است. آنجا میمیری، تا ابد دلت میمیرد. اگر این را فهمید، آن وقت نگاهش عوض میشود. آن وقت با وسواس: «آقا، یک وقت چیزی نمانده باشد. این خمس من دیگر درست است؟» حاج آقا، گرده تو اینور خمس نمیگیرد. او با وسواس سؤال میکند، نه اینکه با ماستمالی: «ما که تعلق نمیگیرد.» یا علی.
بهش گفتند: «آقا، چرا ماسک ندارد؟» گفت: «معتادها نمیگیرند.» معتادها کرونا نمیگیرند. داستان این است. خمس هم معتاد نمیگیرند، بهشان تعلق نمیگیرد. انگار قضیه این است. اینجوری است. این نگاه عوض میشود. این نسبت به مالش وسواس پیدا میکند. «فی اموالهم حق معلوم». وسواس پیدا میکند. «یک وقت مال یتیم تو مال من نیامده باشد.» با وسواس برخورد میکند.
مرحوم آیت الله اراکی را دعوت کرده بودند (رحمت الله علیه). گفتند: «آقا، فلان آقا از دنیا رفته.» بعد از مرگ آن کسی که از دنیا رفته بود، یک مسئله شرعی داشتند اینها. ایشان را دعوت کردند تو خانه آن میت که رسیدگی کند. ایشان وارد حیاط که شد، پرسیده بود که: «این میت بچه صغیر دارد؟» گفته بودند: «بله.» ایشان رفت پشت در ایستاد. گفتند: «چرا؟» گفت: «اموال یتیم. الان پا گذاشتم روی کاشی که سهم یتیم رویش است. بریم بیرون حساب و کتاب میکنیم.»
مال یتیم این شکلی است. اینقدر قروقاطی همه چی با همدیگر میآید و میرود. هیچ مواظبت و مراعات و دقت و بیتالمال و ماشین بیتالمال برمیدارد باهاش میرود سفر. کارت سوخت بیتالمال، ماشین شخصیاش را بنزین میزند. ابتداییات! الان دیگر اصلاً در زندگیها اینها دیگر خندهدار است کسی بخواهد اینها را مراعات کند. یوسف صدیقه دیگر خیلی دیگر شورش را درآورده، افراط میکند.
آن شهید بزرگوار، شهید مرادی. همکارش با خانمش آمده خانهشان. کتاب یادت باشد که در زندگی این شهید نوشتهاند. دوستش آمده شب خانهشان. خانمش یک تکه پارچه جا گذاشته. همسر شهید بهش میگوید: «فردا داری میروی اداره، این را با خودت ببر، بده به دوستت.» فرداش، حالا اینجوری که یادم است، با سرویس اداره نمیرود، این شهید با اتوبوس میرود. میگویند: «چرا؟» میگوید: «که سرویس اداره برای بردن خودم است، نه بردن چادر یکی دیگر، پارچه یکی دیگر. با آن رفتم که مشکل شرعی نداشته باشد. دادند که من بروم باهاش، ندادند که پارچه ببرم باهاش.»
این دقتها و مواظبتها الان دیگر نایاب است. کسی مراقبت بکند یک سر سوزن حرام در زندگیاش نیاید. چطور نسبت به کرونا حساسیت و وسواس! و هیچ کسی هم هیچ ابایی هم نداشت. بیپروا و بیباک با همدیگر صحبت میکردیم: «آقا، ماسکت را بزن. آقا، دستت را ضدعفونی کن. آقا، به آن نمیدانم چیچی بانک دست نزن. آقا، نمیدانم کارت ... را فلان نکن. آقا، نان را داری میدهی، نمیدانم با انبر بردار. فلان کن.» همه با همدیگر بیپروا صحبت میکردیم. تعارف نداشتیم. کرونا شوخی نیست. برای چی نان را دست میزنی بهش؟ برای چی به پول دست میزنی، کارتت را میگیری دستت، میخواهی بکشی، باید دستمال کاغذی دستت باشد؟ چطور اینجا اینقدر مواظبت که یک دانه ویروس نیاید که چهار روزی آن هم ویروس که اکثراً خوب شدند. تهش این بود که بمیریم که آخر همهمان میمردیم، با کرونا، بیکرونا اینها. چطور وسواسی ندارد این پول حرام و این مال یتیم و این حق و حقوقی که گردنمان است و پولهایی که باید بدهیم و اینهایی که مال خودمان هم نیست، مال همه است.
تعبیر قرآن: «مال همه را یک مقدارش دست تو امانت است.» مال همه خلق الله. مال دنیاست. اینجا زاویه بحث عوض میشود، زاویه مطلب عوض میشود. این دقت، این وسواس نسبت به قضیه، همان داستان امیرالمومنین و عقیل است دیگر. برادرم داداش رئیس جمهورم. کسی هم برای خودم. ببین رئیس جمهورها برای داداشهایشان چهها میکنند! نبودند آن موقع، بعداً آمدند. «یک کاری کن تو هم برای ما نابینا.» عمو تازه عقیل. پیغمبر فرمود: «من عقیل را دوست دارم.» محبت خاصی داشت پیغمبر اکرم به عقیل.
دو تا نقل: یکی اینکه پشت بام نشسته بودند. امیرالمؤمنین بازار کوفه را بهش نشان داد. فرمود: «نظرت چیه؟ با همدیگر بریم این دخل مغازهها را بزنیم؟» گفت: «چی میگی؟» «من دارم جدی صحبت میکنم.» «مسخره؟ من هم جدی دارم بهت میگویم.» گفت: «این حرفها چیه؟ مگر من اهل این کارها هستم؟» گفت: «تو درخواست بدتر داری میکنی! من میگویم بریم چهار تا مغازه را بزنیم. تو میخواهی کل بیتالمال را بخوری! تازه همه را میخواهی برداری. اینکه شرافتش بیشتر است، بریم چهار تا دخل را بزنیم.»
نقل دیگر هم دارد که از توی کوره آتیش را درآورد، نزدیک دست عقیل گرفت. دادش بلند شد. فرمود: «تو میخواهی من را آتیش بزنی؟ به آتیش...» آنجا وسواس نسبت به این قضیه، یک نگاه خاصی خصوصاً نسبت به یتیم که حالا دیشب اشاره کردم، امشب باز اشاره بکنم و شبهای بعد هم (انشاءالله) بتوانیم نکاتی را عرض بکنیم. یتیم، یک مالی رسیده و قضیه ارث که قضیه بسیار حساسی است. در سوره مبارکه فجر، به طور خاص، اینها دست میگذارد و: "و تأکلون التراث اکلاً لمّا". چپاول میکنید ارث را.
آن جایی که چهار نفر زور دارند، چهار نفر قانونبلدند؛ حقوقدانند، پشتشان به جاهای گرم است، خوب میتوانند زور بگویند، دیکته کنند. خصوصاً بحثهای مالی این شکلی است دیگر. خیلی فضای جنجال و دعوا و کتککاریاش زیاد است. دلخوریاش زیاد است. خوب خوبها با همدیگر سر قضایای مالی به چالش میخورند. مؤمنین میپرند گاهی سر قضایای مالی. خصوصاً آن جایی که خیلی فضا، فضای داد و دعوا، جنجال، فضای ارث، که اینها احساس میکنند این حق او را خورد و این کمتر برد و حقوق بیشتر برده و آن بیشتر کار کرده و پای وصیت هم اگر وسط بیاید که یک چیز خاصی به این وصیت کرده باشد، یک چیز خاصی به او داده باشد. اینجا باز دوباره داستانهای عجیب و غریبی است.
یتیم اگر باشد، زور هم ندارد. مال کلان هم رسیده، اینجا هم به خودشان حق میدهند. «این داداش از قبل من اینجور پاساژ خریده. این پولها من تویش سهم دارم. من این را بزرگش...» من شنیدم، اینها. بنده خودم این حرفها را شنیدم. داداشش با هم همکار بودند، در سعادتآباد تهران پاساژ داشتند با همدیگر. برادر سکته کرد، با چهل سال سن، دو تا بچه کوچک داشت. و این آمده بود، حالا به ما میگفت. میگفتش که: «با زن برادرش هم مشکل جدی داشت. میگفتش که اینها در واقع همان موقعش که مال داداشم بود، مال من بود. همان موقعش که داداشم سهم داشت، من بهش داده بودم که کار کند. حالا به اسمش زده بودم که با هم شراکتی کار کنیم. الان که کامل مال من است. ببینم این زن برادره جلو چشم من بخوره؟ نگاه کنم؟»
خیلی زور داشت برایش. اینجور وقتها خیلی آدم امتحان میشود. خیلی قضیه جدی است. اینکه بخواهی مراعات کنی، حق یتیم را نگه داری، بعد مواظبت کنی از مالش، خیلی تقوا میخواهد. مال یتیم را مواظبت کنی، نگه داری برایش تا به سن قانونی برسد. نگذاری کسی سرش کلاه بگذارد. نگذاری سرمایهاش افت کند. سرمایهاش را برایش نگه داری. خیلی حس عجیبی است. واقعاً آدم خیلی باید از خودش تقوا به خرج بدهد.
اینجا معلوم میشود آدم فهمیده دنیا چیست یا نه؟ دین و دیانت و تقوا و خدا و پیغمبر اینجور جاها معلوم میشود. در مسجد که همه امامزاده. موقع نماز جماعت که همه پاک شمر بن ذیالجوشن هم میآید نماز جماعت اقتدا. موقع سخنرانیاش یزید هم سخنرانی میکند. آنجاها که معلوم نمیشود. استادی داشتیم میگفت: «ببین، اینجاها که چون درس اخلاق میداد، الان که هم من حاجآقا، هم تو پای منبر حاجآقایی. من به تو میگویم: "سلمکم الله"، تو هم میگویی: "التم..."»
آنجا معلوم میشود کی به کی. پارکینگ حرم شما، در حرم، فضای زیارت، همه صلوات میفرستند، به هم تبرک میکنند. پارکینگ حرم دعوا، کتککاری. تبرک بهم ماستمالی میکردند. آنجا دور ضریح که همه مسلمان و پاک و خدا و پیغمبر و اینهاست. آن پشت فرمان، خدا دیگر نیست. بوق، صدای دیگر. «فلان فلان شده حساب کن، بریم دیگر.» سر جا دعواشان میشود. هزار و یک داستانی که پیش میآید. اینجور وقتها محک میخورد آدم.
خب، من چند تا چیز عرض بکنم برایتان. شب شهادت امام مجتبی علیه السلام، تا انشاءالله باز شبهای بعد بتوانیم به این مطالب، مطالب بیشتری را عرض بکنیم از آیات و روایات. سیره امام حسن علیه السلام سیره عجیبی است. در بین اهل بیت هم حتی امام حسن ویژگیهای منحصر به فردی دارد. من یک چند تا روایت که البته روایت زیادی امشب خدمت دوستان آوردم، یک شصت هفتاد صفحهای روایت آورده بودم، حالا هفت هشتایی شد تقدیمتان بکنم. جالبی است در سیره امام حسن علیه السلام. رویکرد امام حسن به مال و مواجههاش با مال. خیلی چیزهای عجیب و غریبی گاهی در سیره امام حسن دیده میشود. بعضیهاشان شنیدهاید، احتمال زیاد میدهم که نشنیده باشید. حالا سعی میکنم انشاءالله در این وقت کمی که دارم. خیلی شنیدید، یکیش این است که حضرت "قاسم الله تعالی ماله مررتین". دوبار در عمر شریفش حضرت مال و اموال هم خوب داشتند. از دنیا باغهایی داشتند و به هر حال خودشان هم کار میکردند. دو بار کل مالشان را با خدا مقایسه کرد. مقایسه کرد یعنی دانه دانه روی اموال دست میگذاشت، نصفش را میبخشید. گفتند تا جایی که به کفش میرسید. دو جفت کفش داشت، میگفت: «یکیش برای خدا، یکیش برای خودم.» جزئیترین چیزهایی که مانده بود. این تقسیم. دو بار تقسیم بود. دو بار یا سه بار هم کل مال را بخشید برای خدا.
خیلی عجیب است. عجایبی نقل شده در سیره امام حسن علیه السلام. چند تایش را عرض بکنم خدمتتان. مثلاً یکیش این است. میگوید: یک آقایی از امام حسن علیه السلام درخواست پول کرد، کمک. اینها یک توضیحاتی هم میخواهد. شما فضای اجتماعی و سیاسی آن دوران را هم باید مد نظر داشته باشید. الان نبود که مثلاً شما فرض کنید در این شهر مشهد و حرم امام رضا و پیادهروی اربعین و همه مردم حزباللهی مؤمن عاشق اهل بیت. آدم دوست دارد جانش را هم برای اینها بدهد. نخیر. فضایی که امام حسن مجتبی علیه السلام از کوفه برگشتند مدینه، بیشتر این روایت مال، مال بعد از این است که مردم و امت اسلام خیانت کردند به امام حسن علیه السلام و حکومت از جنگ حضرت در نیامد و این امتی هم که حضرت اینقدر هوایش را دارد، همانهایی که خیانت کردند. آن شامیها و طرفدارهای معاویه، معاویهچیها و اینها که هیچی. آنها که هیچی. اینها همه مسلمانند. حالا من برایتان میخوانم بعضی روایات را که حضرت بعضی از این محبتهایی که دارند، به سران بنیامیه است، به کارگزاران معاویه است. به مروان بن حکم برایتان بخوانم که آدم اصلاً این دیگر این حد از کرم اصلاً تصور نمیشود.
روایت اول این است. این آقا درخواست کمک کرد. "فاطاه خمسین الف درهم". حضرت 50 هزار درهم دادند. خیلی قیمت، اگر به پول امروز حساب بکنید. یک وقتی بنده حال و حوصله داشتم، معادل امروزیاش را حساب میکردم. الان دیگر حالش را ندارم. ولی چند میلیارد میشود به پول الان. و "خمس مع دینار"، 50 هزار درهم و 500 دینار. بعد فرمود: "اعته به حمال یمل لک". حضرت فرمودند: «خب میتوانی این همه پول را ببری؟» گفت: «نه.» حضرت فرمود: «برو یک کم کرایه کن که بیاید پولها را ببرد.» به قول ماها، اسنپ، تپسی چیزی بگیر. تاکسی اینترنتی، یکی هم بیار که برایت ببرد. اینقدر پول بوده، نمیتوانسته ببرد. فقط تا به حماله رفت، یکی آورد که اینها را ببرد. کرایه حمال را کی حساب کرد؟ قاعدهاش این است که این همه پول دیگر دنده کرایه این را حساب کن. عبایشان را دادند به حمال. «فهمیدم این هم کرایه تو که میخواهی اینها را ببری. "هذا کر الحمال".» این هم کرایه حمال. اصلاً آدم نمیفهمد این حد احسان. الکی کسی "سید شباب اهل الجنه" نمیشود و بدرخشد.
داره که در مسجدالحرام نشسته بود، دید یک کسی آن گوشه داره از خدا درخواست میکنه. این هم جالب است دیگر. اینجوری درخواستهای بلندبلند. بعضیها درخواست میکنند. «خدا نمیشنوه؟» یا «میخواهم بنده خدا هم بشنوه.» نمیدانم. به هر حال، این هم بلندبلند داشت دعا میکرد، درخواست: "ان یرزقه عشرت آلاف درهم". گفت: «خدایا، ده هزار درهمی به ما برسون.» دیدند امام حسن پا شدند رفتند خانه. برگشتند آمدند. ده هزار درهم به این دادند، رفتند. اینجایش عجیب است.
من در مورد مروان بن حکم اول برایتان بگویم که این کی بود. مروان بن حکم یکی از گندههای بنیامیه است که معروف است به بدگویی در مورد اهل بیت و ظلم و جنایت و این حرفها. آل مروان که شما لعن میکنید در زیارت عاشورا، بچههای همیناند. مروان بن حکم. اول از بدیاش برایتان بگویم بعد این روایت را بشنوید که بیشتر تعجب کنید.
ابی اسحاق میگوید که مروان بن حکم رفته بود بالای منبر، "فذکر علی بن ابیطالب علیه السلام فنا لم". شروع کرد بد و بیراه گفتن به امیرالمؤمنین علیه السلام. "والحسن بن علی علیهم السلام جالسون". امام حسن نشسته بود. "فبلغ ذالک الحسین علیه السلام". خبر رسید به امام حسین. "فجاء الی مروان". امام حسین آمد پیش مروان. گفت: "یبن الزرقاء، انت الواقع فی علی فی کلام الله". «به علی بن ابیطالب بدگویی میکنی؟» تشر زد به مروان. "دخل علی الحسن علیه السلام". بعد آمد محضر امام حسن. «امام حسین، اباک شنیدید داشت به پدرت توهین میکرد؟ "فلا تقول له شیئاً".» «هیچی نمیگویی؟» حضرت فرمود: "وما اسیتو ان قول لرجل مسلط یقول ماشاء و یفعل ماشاء". «به یک آدمی که هر کار دلش میخواهد میکند و هرچی دلش میخواهد میگوید، من چی میتوانم بگویم؟» به آدم بیچاک دهان، بیادب، بیحیا، چی میتوانم... این مروان است و کاری که کرده و واکنش امام حسن.
حالا داستان عجیب این قضیه چیست؟ داستان عجیب این است. میگوید که یک روز مروان بن حکم یک مرکبی داشت. امام حسن این را نگاه کرد. گفت: «نی مشقوف به بغلت الحسن بن علی. من خیلی از این مرکب امام حسن خوشم میآید.» صحبت میکرد. «مرکب این خوشم میآید. چه جور میتوانم مثلاً داشته باشم؟» و اینها. گفتوگویی کردند. وقتتان را نمیگیرم. حضرت آمدند که بروند. سوار مرکب که شدند، میگوید که حضرت برگشتند یک نگاهی کردند، لبخندی زدند. "الکهاجه کاری داری؟" گفت: "نعم، رکوب البغله". «خب رکاب میده ها. مرکب خوبی است ها.» میگوید: "فنزل الحسن و دفع الیه". از مرکب... «باشه برایتان.» مرکب. معادل ماشین امروزی. از سمندش پیاده میشود برای شما. کی؟ مروان بن حکم.
از جیب باباش میزند، از جیب بچهاش میزند. بابای سال به سال رنگ سفره بچهاش را نمیبیند. این وضع زندگیهاست دیگر. جنس دیگر. این خانواده، اینها آمدند آدمیزاد را با حقیقت روبهرو کنند. انسان را آسمانی کنند. آسمانی زندگی کردند. آمدند به آدمیزاد حالی کنند. این زندگی ماها، انسانهایی که داریم اینجوری زندگی میکنیم که اینها زندگی حیوانی است. «از هم کندن و برای خودت جمع کردن و اینها.» این زندگی حیوانات است. زندگی انسانی این مدلی است. آسمانی دریغ ندارد، میپاشد. عجیب است واقعاً سیره امام حسن علیه السلام.
یکی دو تا روایت دیگر هم تقدیمتان بکنم. یکی دارد که "مر الحسن بن علی علیه السلام علی فقرا". رد میشد امام حسن. دیسک. این فقرا نشستند. تکههایی که مردم به اینها کمک میکنند. یکی مثلاً یک لقمه نان بهش کمک کردند، یکی بیسکویت کمک کردند. این چیزها دیگر. گذاشتند. حالا با همان سر و وضع بغل خیابانیشان نشستند دارند میخورند. "علی الارض و هم قعود". روی زمین نشستند. نشسته میخورند. "یلتقونها و یأکلون". از روی زمین، روی زمین هم گذاشتند نان و اینها را. روی زمین گذاشتند، از روی زمین برمیدارند، تکه میکنند، میخورند. امام حسن رد میشدند. اینها بفرما زدند. گفتند: "حلومه ی ابن بنت رسول الله". «آقا بفرما.» میگوید: "فنزله". امام حسن بر کنار اینها نشست، روی زمین این آیه را خواند: "ان الله لا یحب المستکبرین". «خدا از آدم متکبر خوشش...» چقدر و "جعل یأکل معهم". شروع کرد یک تکه نان را کندن و... حالا بعضی از ما اینقدر فیگور داریم. توی پیادهروی اربعین «رستوران فوق لاکچری بشینیم.» «بهداشتی نیست.» «او کثیف است و اینها.» فلان و روز. عین دستش را از روی زمین دیگر. حضرت نشست با اینها. شروع کرد خوردن. "حتی اکتفو".
حالا چرا نشسته با اینها خورد؟ برای اینکه اینها را دعوت کند خانه. اگر نمیشد بخورد، یکجورهایی طاغوتیمنشانه بود که به جایش پاشیم بریم خانهمان. آنها تحقیر میشدند. نشست خوب با اینها خورد. کم هم خورد. قشنگ غذا که تموم شد، فرمود: «خب دیگر حالا بریم، نوبت ماست، بریم خانه.» برداشت اینها را برد خانهاش. "الی ضیافت". برد خانه. "اطعمهم". به همه غذا داد و "کساهم". لباسهایشان را هم عوض کرد.
آدم میبالد که در این عالم اسم اینها به زبان ما جاری میشود. واقعاً افتخار شرف است برایمان. ای خدای متعال اجازه داده محبت این خانواده در دل ما باشد، اسمشان روی زبانمان باشد. روایت دیگر هم بخوانم برایتان. خیلی روایت هست در سیره امام حسن علیه السلام. عجایب زیاد است. حالا یکیاش را من عرض بکنم که دیگر آخریش باشد. دارد که ابو حمزه ثمالی نقل میکند از امام سجاد علیه السلام. 35 سفر حج رفت. پیاده. مرکب هم همراهش بود، ولی پیاده میرفت. تقریباً هر سال میشود گفت.
میگوید که حضرت آمده بودند برای طواف کعبه. "فقام الیه رجلین". یکی آمد وسط طواف. گفت: "یا ابا محمد، اذهب معی فی حاجتی الی فلان". خیلی عجیب است. واقعاً دیگر بحث پول و اینها هم نبود. وسط طواف، احتمالاً حضرت با لباس احرام و اینها هم شاید بوده. گفت که: «یک دقیقه با من بیا فلانجا، من کار دارم.» "فترک الطواف و ذهب". حضرت هم طواف را رها کرد و رفت. "فلما ذهب، خرج الیه رجلین حاسد لرجل الذی ذهب مع". کسی بود که حسود اینی بود که داشت با طوافکننده (یا با امام) میرفت. حسودی میکرد. آمد به امام حسن گفت: "یا ابا محمد، ترکت طواف؟" «طواف را چرا ول میکنی؟» از این آدمها زیادند دیگر. بانک میآمدند. در حالی که پیغمبر فرمود: "من ذهب فی حاجت اخیه المسلم". اینجا معلوم میشود آدم چقدر فهمیده، چقدر باور... فرمود: «مگر پیغمبر نگفت که اگر کسی دنبال گرفتاری برادر مسلمانش راه بیفتد، عضویت حاجت.» اگر کارش راه بیفتد. دو حالت دارد. شما میروی دنبال کار این برادرت، یا این کارش درست میشود، یا درست نمیشود. اگر درست بشود، خدا برایت یک حج و یک عمره مینویسد. اگر درست نشود، کار راه نیفتد، خدا یک عمره خالی برایت مینویسد. "فقط اکتسبت حجت و عمرتا و رجعتو الی طوافی". «من هم کار این برایم راه افتاد. یک حج و یک عمره برایم نوشتم. حالا برمیگردم طواف انجام میدهم.» تا 90 تا دارد. تا 90 تا حج و عمره. بستگی دارد که آن کار چقدر مهم باشد و زحمت داشته باشد. میرود. همین جور صعودی بالا. حج عمرش میرود بالا.
غرضم این است که این نگاه. اینها خودشان را نمیگرفتند که من نوه پیغمبرم. چه پیغمبر شاسی بلند باید بیاورند و ما را سوار کنند. یکی در را وا کند. یکی فرش قرمز بیندازد و یک جای خاص به ما بدهند و ویآیپی مال اینها باشد. نه، اینقدر ساده و صمیمی و گیرا و... و آن روایت معروف را بگویم و دیگر باهاش بریم در روضه که واقعاً روایت عجیبی است. یعنی انسان واقعاً میشکند در برابر این حجم از صفا و محبت و صمیمیت و لطافت.
قضیه معروف را شنیدید دیگر؟ که یک شامی آمد امام حسن علیه السلام را دید. خب اهل شام بودند اینها دیگر. طرفدارهای معاویه بودند. بدشان میآمد از اهل... از بچگی اصلاً با لعن امیرالمؤمنین بزرگ شده بودند. "راعه و راکبه". این شامی دید امام حسن سوار مرکب دارد میرود. در بعضی روایات دیگر دارد که در مسجد بود. امام حسن داشت نماز میخواند. تلاوت زیبایی. "فجعل یلعنو". خدا کند که بنده توفیق پیدا کنم این مدلی زندگی کنم. یک سر سوزن رنگ بگیرم از امام حسن علیه السلام. این شامی شروع کرد لعن کردن امام حسن و "الحسن لا یرد". دید امام حسن هیچی جواب نمیدهد. "فلما فرغ، اقبل الحسن علیه". ایستاد، همه فحشهایش را داد. وسط حرفش نیامد. ایستاد، همه فحشهایش را داد. تموم که شد، امام حسن آمدند سمتش و "ضَحِک" با لبخند و خنده آمدند. فرمود: "ایها الشیخ، اذانک غریباً". «حاج آقا، ندیدمت. حالا اینجا معلوم است غریبهای. اهل اینجا نیستی. اهل مدینه نیستی. از یک شهر دیگر آمدهای.» از شام آمده بود. "ولعلک شبهت". «فکر کنم من هم اشتباه گرفتی با یکی دیگر. "فلو استبنا اعتبناک".» «تو شهر غریب احتمالاً کسی را نداری. آدمی لازم داری برای کارهایت، من در خدمتم. "ولو سلتنا اعطیناک".» «پول میخواهی؟ بهت بدهم. "ولو استرشتنا ارشدناک".» «آدرس میخواهی؟ بهت بدهم. "ولو استحملتنا حملناک".» «فکر کنم بار هم داری. بارت را بده من برایت بیاورم. "ان کنت جائعاً، اشفَعناک".» «احتمالاً گرسنه هم هستی، بریم خانه من بهت غذا بدهم. "و ان کنت عریاناً، کسیناک".» «احتمالاً لباس هم کم داری، بریم خانه من بهت لباس بدهم. "و ان کنت محتاجاً، اقنیناک".» «هر نیازی هم داری، خودم برطرف میکنم. "و ان کنت طريداً، آویناک".» «اگر در این شهر هم کسی را نداری، خانه ما مال خودت. "ان کان لک حاجیناها لک".» «هر کاری هم داری، به خودم بگو. "فلو حرکته رحلک الینا و کنت ضعیف الی وقت ارتحاله کان ابعد علیه".» فرمود: «تا هر وقت هم دوست داری، خانه ما بمان. خانه من جا دارد. تو غصه و جاها عریض و مال کبیرا.» «من هم پول دارم. غصه پولم را هم نخور. من تأمینت میکنم. هر چند روز دوست داری، اینجا بمان.»
اینها را که شنید، زد زیر گریه. گفت: "اشهد انک خلیفه الله فی ارضه." «شهادت میدهم تو جانشین خدا...» "الله اعلم حیث یجعل رسالت". "و کنت انت و ابوک ابغض خلق الله الیه و الان انت احب خلق الله." «تا الان از هیچکی به اندازه تو و بابات بدم نمیآمد. الان از هیچکی به اندازه تو و بابات خوشم نمیآید.» "محول رحله الیه". رفت خانه آقا مهمان شد. تا روزی که رفت، مهمان امام حسن بود. و "سارا معتقداً لمحبت". ولی رفت با عشق رفت. هر جا رفت، دیگر عشق امام حسن را برد پخش کرد.
امشب، شب شهادت همچین آقایی. آمدید محضرش ابراز ارادت. شامی بد و بیراه گفت، آنطور تحویل گرفت. شما مشکی محرمتان هنوز در نیاوردهاید. در این محرم برای قاسم گریه کردید؟ برای عبدالله ابن حسن گریه کردید؟ برای زینب گریه کردید؟ مهمتر از همه برای حسین گریه. اینقدر شاد کردی امام حسن علیه السلام را. آقایی که آن زنی که بهش سم داد، به خاطر حق همسری و آب و نمکی که با همدیگر خورده بودند، فرمود: «تو به من سم دادی، میدانم. تشنهام بود.» حضرت وقت افطار هم بود، روز گرمی هم بود. دم شیردار. جعده ملعونه به امام حسن شیر مسموم داد. حضرت همین که یک کم نوشید، فرمودند: «من که میدانم تو در این سم ریختی.» در بعضی نقلها، در حضرت فرمود: «از همین در پشتی فرار کن. الان دوستانم میآیند. برادرم میآید. میخواهم دستگیر نشوی، نیفتی. قصاص بود. جاری نکند.» «از همین در پشت فرار کن.» معدن کرم فدای تو یا امام مجتبی. فدایت بشوم.
از این دار دنیا تا به حال که این شکلی بوده، ما بعد چی میشود خدا میداند. تا به حال که در این دنیا هیچی حسب ظاهر به شما نرسید. از این دار دنیا، قبر شما همین شکلی است. این سادات، امامزادهها، شهدا، همه یک اسمی، لااقل روی قبرشان است. یک سایبانی روی قبرشان است. قبرشان اسمی، نه نشانی، نه سایبانی. همه عالم ریزهخور کرم تواند. فدای تو. اینجا دارد که سم را که داد، حضرت فرموده بود که: «من با این سم کشته میشوم.» وقت افطار سم داد. حضرت فرمودند: "یا عدوة الله، قتلتنی". "قتلتینی". "تلک الله". «من را کشتی، دشمن خدا. خدا تو را بکشد. ولقد غرّک و صخر منک». «فریبت داد معاویه. گولت زد. دستت را آلوده کرد.» ولی اینجا حضرت با محبت. وقتی هم که امام حسین آمد پرسید: «برادرم، به من بگو کی این کار را با تو کرد؟» فرمود: «حسین جان، من به هیچی نمیگویم. من از دنیا خواهم رفت. باشد. قراری بین من و رسول خدا این است که من را کشت، آنور معلوم بشود. من به شماها نمیگویم کی قاتل من بود.» فدای تو بشوم.
اگر آمادگی دارید یک گریز کوچکی بزنم تا انشاءالله عزیزمان بقیه روضه را ادامه دهیم. اینقدر چیزهای بزرگتر از این را ندید گرفت امام حسن که دیگر اینی که بخواهد اسم قاتلش را بگوید، دیگر چیزی به حساب نمیآمد. اگر آمادهاید، وسط ماه صفر، دلت را ببری مدینه امشب، آنجا گریه کنیم. بسم الله.
شبی که قرار شد امیرالمؤمنین فاطمه را غسل بدهد، به این بچهها فرمود: «آستین به دهان بگیریم.» رحمت و رضوان خدا بر گذشتگانمان. علامه حسنزاده این روضه را میخواندند. سالگرد ایشان هم بود. میفرمود که: «بچهها آستین به دهان گرفتند. ناله میکردند، گریه میکردند.» امیرالمؤمنین فرموده بود: «کسی نباید صدایش بالا برود. مردم مدینه باخبر میشوند.» اینجا تشییع جنازه است. یکهو دیدند آستین از دهان امام مجتبی کنده شد. هقهق میکند. امیرالمؤمنین آمد نوازش کرد. فرمود: «عزیزم، تو پسر ارشدی. تو پسر بزرگتری. تو باید بقیه را آرام کنی.»
عبارت از علامه حسنزاده است. میفرمود: «امام حسن رو کرد به بابا، اگر این بچهها مثل من گریه نمیکنند، دلیل دارد. دلیل اینها هیچکدام قضیه کوچه را ندیدند.» «در کوچه، من بودم. وقتی راه را به مادر بستند. وقتی دست روی مادر بلند شد. وقتی مادر نقش زمین شد. گوشوارههایش کنده شد.»
در حال بارگذاری نظرات...