* مروری بر مباحث گفته شده در جلسات قبل حول محور سوره مبارکه فجر.
* آمدن نور خدا، همان جلوه کردن حق است.
* فرق غنی و فقیر در آخرت چطور نمایان میشود؟
* در قیامت تازه انسان بیدار میشود!
* عذاب الهی برای چیست؟
* فیض خدا در زمان شکستن دل جاری میشود.
* عقوبت الهی برای برخی، جهت بیدار کردن شخص است.
* علت ابتلائات انبیاء چیست؟
* اعمالی که برای ابرار حسنه است، برای مقربین سیئه است.
* گرفتاری حضرت امام (ره) بابت کدام کلمه بود که انقلاب اسلامی ۱۵ سال به عقب افتاد؟!
* توجه انسان هرچقدر به امامش باشد، امام نیز همان مقدار به وی توجه میکند.
* چوب خدا برای حضرت مریم سلاماللهعلیها چه بود؟
* ماجرای عجیب ظاهر و باطن در بلا چیست؟
* مصائب کربلا برای بروز کمالات اهل بیت علیهمالسلام از باطن به ظاهر بود.
* روضه امامحسین علیهالسلام و ماجرای شهید شدن فرستادهی پادشاه روم در مجلس یزید لعنت الله علیه.
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
و صلیالله علی سیدنا ابوالقاسم المصطفی.
اللهم صل علی محمد و آل محمد.
و لعنة الله علی أعدائهم من الآن إلی قیام یوم الدین.
از ابتدای ماه محرم بحث را آغاز کردیم، مبحث ذیل سوره مبارکه فجر. امام صادق(ع) فرمودند که این سوره، سوره امام حسین(ع) است: «فانها سوره الحسین». سرفصلهایی را در سوره بحث امتحان بود، بحث طغیان بود، بحث اطمینان بود؛ اینها را در حدود ۶۰ جلسه که تا به حال گذراندیم، خدمت دوستان مطرح کردیم.
حال میخواهیم مرور دیگری بر سوره مبارکه فجر داشته باشیم و به ابعاد دیگری از سوره مبارکه فجر بپردازیم. این مباحث، مباحث تخصصیتری به حساب میآید در مقایسه با مباحثی که تا به حال عرض شده است. در سوره مبارکه فجر چند مبحث هست که اینها به صورت جدی باید بهش پرداخته بشه. یکی آن آیات ابتدایی که خدای متعال از چند قوم حکایت میکند: یکی قوم عاد، قوم ثمود، فرعون، در واقع تمدن فرعونی. یک پردازشی توی این آیات نسبت به این سه تا قوم ارم ذات العماد میکند، آیه آخر هم تمام میکند «ان ربک لبالمرصاد». یک قواعد خاصی توی این آیات و نکات بسیار دقیقی وجود دارد.
بعد قصه ابتلای انسان را مطرح میکند. انسان در امتحان قرار میگیرد؛ گاهی با چیزهایی که دوست دارد امتحانش میکنیم، گاهی با چیزهایی که خوشش نمیآید، گاهی نعمت میدهم، گاهی نعمت میگیرم. وقتی که نعمت میدهم، فکر میکند که حقش بوده، صلاحیت داشته، خوشحال میشود، میگوید: «خدا مرا اکرام کرده». وقتی ازش میگیرم، ناراحت میشود، فکر میکند حقش را ازش گرفتم، میگوید: «خدا اهانت کرده».
خدای متعال در مقام پاسخ میفرماید: «نه، این شکلی نیست. «کلا بل لا تکرمون الیتیم»». اگر میخواهی بفهمی که من تو را اکرام میکنم و احترام خاص و جایگاه خاص پیش من داری، با نعمتی که بهت میدهم، نباید آن را بفهمی. نامش امتحان است با کاری که با نعمت میکنی باید بفهمی. ببین، تو با نعمتی که من بهت دادم، یتیم را اکرام کردی؟ به مسکین رسیدگی کردی؟ تو ببین وقتی که ارثی در میان بود، عادلانه این ارث را تقسیم کردی یا نه، آنقدر که توانستی به زورت رسید بالا کشیدی؟ «و تأکلون التراث اکلاً لما و تحبون المال حباً جما» تو ببین با مال مواجههات چیست؟ یکی از این نعمتهای جدی که خدای متعال میدهد، ما با مال چقدر میکنیم؟ «و تحبون المال حباً جما». تو به این شیفتهای، علاقهمندی. تو چشمت را پر کرده. وظیفهای که در قبال مال داری را انجام نمیدهی. مال برای تو موضوعیت دارد، هدف است، معشوق توست. خب، ما بحث مال را ده شب مفصل بیان کردیم.
بعد از این وارد فاز جدیدی میشود آیات سوره مبارکه فجر. میفرماید: «و تحبون المال حباً جما. کلا إذا دکت الارض دکاً دکاً و جاء ربک و الملک صفاً صفاً، و جیء یومئذ بجهنم، یومئذ یتذکر الانسان و أنی له الذکرى، یقول یا لیتنی قدمت لحیاتی». ما این بحث را وارد یک فضای جدیدی میکند. دو تا «کلا» داشتیم: یکی «کلا» مربوط به عمل این انسان بود که تو با این تشخیص بده که من تو را احترام کردم یا نه؟ یک «کلا» نسبت به باطن هستی و آخرت که در آنجا معلوم میشود چه کردی. یکی کار تو تعیینکننده است در مواجهه با نعمت که چه کار میکنی، یکی آخرت تعیینکننده است. تازه، کارت هم اگر انجام دادی، وظیفهات را هم انجام دادی، خیلی دلت گرم نباشه به اینکه تمام شد.
«اذا دکت الارض دکا دکا» وقتی زمین جمع میشود بساطش، وقتی «جاء ربک و الملک صفاً صفاً» وقتی رب تو میآید... این آمدن رب، خدا که آمدنی نیست، خدا که حرکت ندارد، ظهور پیدا میکند، این حجابها کنار میروند، این سایهها کنار میروند. ما از این سایهها درمیآییم، ما از این حجابها درمیآییم، از این پردهها عبور میکنیم. آمدن خدا در واقع آمدن نور خداست، جلوه کردن حقیقت است. جلوه کردن حقیقت هم به خاطر اینکه ما در حجابیم. این حجابها که کنار رفت از جلوی چشم ما، حقیقت را دیدیم، آنجا معلوم میشود کی هستیم. به روایت معروف امیرالمؤمنین(ع) که خیلی کاربردی و کلیدی است، اینجا فرمود: «الفقر و الغنا بعد العرض علی الله». اینکه کی داراست، کی ندار است، بعد از اینکه عرضه به خدا صورت گرفت، آنجا تعیینکننده است. آنجا دار و ندار، آنجا معلوم میشود. اینجا معلوم نیست. اینجا به یکی میگویند آقا ایشان مثلاً صد واحد آپارتمان دارد، به این میگویند دارا. آن یکی از پس اجاره آپارتمان ۵۰ متری برنمیآید، بهش میگویند ندار. اینکه دارا و ندار نشد. فقیر و غنی نشد. فقیر و غنی بعد از «عرض علی الله» است. بعد از اینکه عرضه شدن به خدا، اگر خدا تأیید کرد، پسندید، این رابطه با خدا رابطه خوبی بود، این میشود غنی. اگر تأیید نکرد، پس زد، این میشود فقیر. فقیر و غنی آنجا معلوم میشود.
لذا اینجا از این آیات، وارد این مطلب و فضا میرود به سمت قیامت. خب، آیات خیلی مهمی است. یک فصلی مباحثمان را بذاریم روی همین آیات مربوط به قیامت و شرایطی که در قیامت پیش میآید. البته بنده معمولاً برای جلسات عمومی و سخنرانی عمومی از طرح مباحث مربوط به قیامت فراریام. یعنی یادم هم نمیآید مباحث مربوط به قیامت را تا به حال توی جلسات عمومی و منبر عمومی گفته باشم، مگر موارد خیلی نادری را. موضوعات خیلی حساس است. خب، بحثهای برزخ و اینها حسابش جداست. تجربیات نزدیک به مرگ و اینها، اینها حسابش جداست. مباحث مربوط به قیامت خیلی مباحث سنگینی است و فهمش هم دشوار، مگر یک سری مباحث سادهترش را که مثلاً بهشت و جهنم، یک چیز این شکلی را مثلاً میشود تا حدی بهش پرداخت. ولی خود قصه حساب و کتاب در قیامت به چه نحوی است، پرونده اعمال چیست؟ «و جیء یومئذ بجهنم». این از آن آیات بسیار دشوار است. میفرماید جهنم را میآورند.
وارد این بحث اگر بخواهیم بشویم، دو تا محرم و صفر کامل باید بنشینیم بحث کنیم. جهنم چیست و بعد ویژگیهایش چیست و آوردنش یعنی چی؟ خیلی از مباحث سخت است و سعی میکنیم به سمت آن بحثهای تخصصی کشیده نشود.
اصل بحث این است. میفرماید که توی قیامت تازه آدم دوزاریش میافتد: «یومئذ یتذکر الانسان و أنی له الذکرى». دیگر به چه دردش میخورد؟ آنجا همه بیدار میشوند، آنجا همه حواسها جمع میشود، آنجا حالیشان میشود. این «کلا» که گفت... گفت این تا اینجا بهش یک چیزی میدهم، فکر میکند که قرعهکشی بانک برنده شده. «خدا ما رو دوست داشت». «خدا خیلی دوست داشت ها. دیدی مامان با همدیگه پدرخانم پولدار پیدا میکنه. خدا خیلی دوست داشته همچین پدرخانمی پیدا کرده.» قرعهکشی مثلاً یا چه میدانم، یک کسب و کاری به کسب و کاری میزند، یکهو یک بردی میکند، یک ارث خوبی یکهو بهش میرسد؛ مخصوصاً وقتی ارثی که با ادم دست میگیرد، از زمین به آسمان آدم میرسد، احساس میکند خدا خیلی ما را دوست دارد.
اگر برعکس بشود، توی سر جنسش بخورد، مالش را دزد بزند، آسیب جدی بخورد، زلزله بیاید، سیل بیاید، خانهاش را ببرد، دامش را ببرد، یک بار کار بدی کرده بودیا. «خدا از تو بدش میآمد که این اتفاق افتاد.» اینها همش خیالات است که نامش بافتههای ذهن بشر است. نه آن علامت این است که خدا دوستش داشت، نه این علامت این است که خدا دوستش نداشت. اینکه چه میکردی آن وقت و این وقت... چون وقتی که داری و ندار، وظیفه آن روز را اگر انجام دادی، کاری که از تو خواسته اگر انجام دادی، این تعیین میکند پیش خدا مقام، پیش خدا منزلت.
بعد معلوم میشود. بله، اگر انسان مسیر خدا را طی کند، آیا بلا میبیند؟ بله، از همان مباحثی است که ما دهه اول محرم ۱۵ جلسه بحث کردیم. چون زنجیرهای است و اگر یک ۱۵ جلسه... بله! از امام صادق(ع) سوال کرد که آقا، ما اگر خوب بشویم، توی راه خدا بیاییم، بازم گرفتاری داریم؟ حضرت فرمودند: «هرچی بهتر بشوی، گرفتاریهایت بیشتر.» گرفتاری، بله، بالاخره در مسیر است. منظورم این است که چوب خدا نیست، به قول معروف. خداوند نامش امتحان است. در مورد مؤمن و کسی که توی مسیر حق است، اینها چوب خدا نیست. حالا در مورد کسی که توی مسیر حق نیست، چرا. اینها خیلی وقتها برای این است که بیدار بشود. حالا آیاتش هست و بنده هم آوردم اینجا بحثهای مفصلی دارد.
بعضیهاش را میفرماید که: «من این کارها را باهاشان میکنم که برگردند، «لعلهم یرجعون»». میفرماید بعضیها را بهشان عذاب و بلا را توی همین دنیا میکشانند که برگردند، متوجه بشوند، حواسش جمع بشود. این راهی که میرفته، اشتباه بوده. چوب گاهی آدم دلبسته این رفقایی است که گاهی رفقا خراباند. اینها دلبسته هستند، فکر میکنیم اینها به کارش میآیند، به دردش میخورند. خدا یک کاری میکند از دست اینها یک چک محکمی میخورد که «اینها به درد نمیخورند، از اینها چیزی نصیبش نمیشود.»
آقای قرائتی (خدا سلامتی و طول عمر بدهد) میگفت: «من پدرم خب، پدر ایشان سالها بچهدار نمیشد. توی سن بالا، نزدیک ۵۰ سال. شاید یک وقتی هم دلش میشکنم. حالا این را هم بگویم جالب است. این دل شکستنها تویش خیلی قصه فیض خداست. این وقت میگوید که دیگر آدم گاهی میماند میزان حماقت و جهالت... یکی از همسایههای ایشان، پدر آقای قرائتی، گربهاش زاییده بود. چند تا گربه با هم پلاستیک و کیسه آورد، داد به بابای آقای قرائتی. گفت: "خب، تو که بچهدار نمیشوی، بگیر همینها را بزرگ کن."» همانجا دل او خیلی شکست. آنجا دیگر او با یک حال عجیبی زد زیر گریه و دعا کرد. خدا ۱۱ تا بچه بهش داد پشت سر هم. و ظاهراً آقای محسن قرائتی فرزند اول است. چندتاشان روحانی شدند و پدر ایشان خیلی دوست داشت که ایشان روحانی بشود، طلبه بشود. دعا میکرد «خوب بشود و اینها.» رغبت نشان نمیداد.
یک روز توی مدرسه، «دارند روز آخر سال بود، گفت خیلی الکی همکلاسیهای همدورهایهای ما ساعت آخر گرفتند یک فصل سیر ما را زدند، یک فصل کتک مفصل.» برگشت خانه، گفت: «من میخواهم طلبه بشوم.» از مدرسه متنفر شده بود. از بچهها و دانشآموزان متنفر شده بود. آن چکی که ما خوردیم، مسیر زندگی ما را عوض کرد. خلاصه، این کتکها خیلی خوب است توی زندگی، چکهایی که آدم از این ور و آن ور میخورد.
یک بخشی از ابتلای انسان همین است که آدم چکی میخورد، بیدار میشود، راه را پیدا میکند. برای اولیا و انبیا و صدیقین و آنهایی که مراتب بالای معنویت هستند، معمولاً این شکلی نیست. البته بعضی وقتها برای آنها... یونس(ع) مثلاً. گرفتاریهایی که برای بعضی انبیا پیش میآید، گاهی آنها هم توی سطح خودشون یک کاری صورت میگیرد، به نحوی میشود گفت چوب خداست. یک نکتهای را بنده دو سه دهه پیش که به این بحث پرداختیم، نگفتم، قایمش کردم این نکته را. جایش مال فصل دوم یا سوم بحث بود. فکر میکنم مال فصل دوم که آنجا نوشته بودم، ولی نگفتم. ولی حالا دیگر امشب شاید قسمت بود بگویم. قصه ابتلای انبیاء یک بخشیش این است. یادگاری داشته باشید، مطلب مهم و جالبی است. البته برای بنده که قابل فهم نیست. یعنی من درکی نسبت به این مطلب ندارم. فقط یک چیزی میگویم. یعنی یک سری کلمات را کنار هم میچینم توی ذهنم. وگرنه درک واقعی نسبت بهش ندارم. مثل مثلاً درد زایمان. یک آقا هیچ درکی نسبت بهش ندارد. فقط میتواند تصورش بکند تا خودش یک شکم نزاید، نمیفهمد. این مثلاً این شکلی است.
در مورد انبیا ظاهراً قاعدهاش این است. البته آنها سر جای خودش بلاهای خودشون را دارند، ولی یک بخشی از بلاها و گرفتاریهای انبیا به این برمیگردد. یک بخشیش به این برمیگردد که آنها هم توی سطح خودشون اگر حواسشون به ظاهر پرت بشود، بحث ظاهر و باطن را که فصل دوم بهش پرداختیم، آنها هم توی سطح ظاهری که آنها میبینند... با ظاهری که ما میبینیم خیلی فرق میکند ها! ظاهری که من میبینم همین چرب و شیرین دنیاست و این خانم خوشگله و آن نمیدانم ماشین لوکس است و این ظاهری که من میبینم، دنبالش راه میافتم. دنبال این ظاهر نیستند. همچین ظاهری جذاب نیست برایشان. آنها یک چیز دیگر توی افق ذهن و درکشون است. ولی همانجا هم اگر حواسشون یکم به ظاهر زیادی مشغول بشود، با اینکه ظاهری که آنها میبینند ۱۰ لایه باطن است برای من. ۱۰ لایه باطن برای من. ولی آن ظاهری که اگر آنها حواسشان پرت بشود، آنها چک دارند.
حالا مثال برای اینکه توی ذهنتون یک کمی بحث روشنتر بشود، بگویم. بعد یکی دو تا آیه هم عرض بکنم. این نکتهای بود که از آن فصل دوم جا مانده بود، ولی حالا دیگر مناسبت بحث و سؤال حاج آقا که مرتبط با این بحث بود، عرض میکنم. روایتها آن مطلب را فرموده است. در ظاهر قرآن چیزی اشاره نشده به اینکه حضرت یوسف(ع) مثلاً خدای نکرده بیادبی کرده باشد. توی بعضی روایتها آمده آن مسئله. ولی توی بعضی آیات قرآن خیلی صریحتر این مسئله پرداخته شده.
حالا اولین خاطره را بگویم. البته قبلاً هم گفتم این را و از دوستان شنیدم، شاید توی همین مباحث هم اشاره کرده باشم. مرحوم علامه طباطبایی خب، خیلی شخصیت بینظیری بود. استاد قاضی که این ایام مشرف میشویم نجف و مزار ایشان هم خب، خیلی باب شده چند سالی است الحمدلله. وادیالسلام میروند زیارت استاد قاضی. به ما فرموده بود که اگر در حین عبادت برایتان رخداد، «چیز معنوی»، حالا به اصطلاح خودشان «مکاشفهای» رخ داد، در حین عبادت توجه نکنید. علامه طباطبایی به بعضی شاگردان خاصشان فرموده بودند که: «من یک شب مشغول نماز شب بودم، حورالعین بهشتی با جامی از شراب بهشتی وارد شد.» حالا حورالعین بهشتی چیست؟ جام از شراب بهشتی!
ایشان فرمود: «تا آمدم بهش توجه کنم، یاد کلام استادم افتادم که فرموده بود توی نماز حواستان به کعبه اصلی باشد، حواستان پرت نشود.» فرمود: «بیمحلی کردم، این حوری رفت. از راست آمد، دوباره بیمحلی کردم. رفت از چپ آمد، بیمحلی کردم، رفت. بعضیها رندی کرده بودند، گفتند: "آقا، پشیمان نیستید ردش کردید؟"» حالا لطافت ایشان فرموده بود: «از این ناراحت شدم که دل مخلوق خدا را شکستم. بیمحلی کردم، دلش شکست، از این ناراحت شدم.»
خب، ببینید اینجا اگر علامه طباطبایی به این حوری توجه میکرد، میشد توجه به چی؟ توجه به ظاهر. این ظاهر برای من ۶۰ تا باطن است. اثر کوچهای که رد میشویم از این حوریهای دنیایی... چرا؟ البته از اینها زیاد «روزی» ما میشود. چون پیغمبر(ص) در مورد آخرالزمان فرمودند که زنهاشان توی خیابان حورالعین بهشتیاند. عوض شده. البته اینها هرچی که لخت میشوند جذابیتشان را بیشتر از دست میدهند. من تهران چند وقت پیش جلسهای داشتیم. یکی از مناطق تهران بغل خیابان ایستاده بودیم که یعنی از دفتری که جلسه بود آمدیم پایین. یک آقایی دارد رد میشود. کله کچل، قیافه بیریخت و اینها. خلاصه از بقیه ساختار بدنش فهمیدم این زن است. به دوستان گفتم: «خدا وکیلی اینها! اسلام یک چیزی میداند، یک چیزی سرشان بکند. یعنی یک حرمتی، یک شخصیتی، یک زیبایی برایش... این قیافه واقعاً نمیارزد دیدن ندارد.»
غرض اینکه اگر علامه طباطبایی به این توجه میکرد، میشد توجه به ظاهر. روی این قاعده اون وقت چی میشد؟ چوب علامه طباطبایی اصلاً برای من قابل فهم نیست. علامه طباطبایی به خاطر اینکه به حورالعین توجه کرد، کتک خورد. توجه کن نامحرم را توی خیابان نبینی. به حورالعین توجه کن که این را نبینی. اگر این را نبینی، یک حورالعین بهشتی بهت میدهند. شکل همین اینها اگر آن ور بدهند که عذاب است. به این مایههای زیبایی و جذابیت و لطافت که این زن دارد، آن ور توی سطح اخروی و توی اَشل برزخی و اینهاش، آنجا بهت درست میشود. برای بنده توجه به حورالعین درجات میآورد. برای علامه طباطبایی توجه به حورالعین کتک میآورد. این تفاوت ماست. میگوید: «حسنات الأبرار سیئات المقربین.» اونی که برای ابرار حسن است، برای مقربین سیئه است. توجه کند، میرود جهنم. ما وایمیستم مثلاً نماز میخوانیم، توجه میکنیم که روبروی کعبه ایستادیم. مثلاً خیلی زور میزنیم حواسمان را هم جمع بکنیم. آن هم آیتالله بهجت اگر بایستد حواسش را جمع بکند به کعبه دارد نماز میخواند که اصلاً برای او نمازش باطل است. کعبه چیست؟ کعبه کجاست؟ او غرق با خود خداست، مستقیم.
امام صادق(ع) فرمود: «من این «مالک یوم الدین» را آنقدر تکرار میکنم که از خود خدا بشنوم.» نماز امام صادق این است. این کلمات را از خود خدا میشنود. قرآن است دیگر کلام خدا. اگر کمی از این تنزل کند، چوب دارد، کتک دارد. این ظاهر. خب، حالا من یک مثال قرآنی هم برایتان بزنم. سوره «اذا جاء نصرالله و الفتح و رأیتَ الناس یدخلون فی دین الله افواجاً». خب، سؤال: «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَ اسْتَغْفِرْهُ». استغفار برای چی آمد وسط؟ شما بگویید. «رأیت الناس»، مردم را دیدی؟ استغفار کن! مردم را دیدی؟ «آره». میگوید: «خب، استغفار کن!» حواست پرت شد ها! مردم را دیدی؟ ظاهر را دیدی؟ مشغول ظاهر شدی. مردم را میبینی؟ تو من را ببین! مردم نبودند که، من بودم. این کارهایی که شد، من آوردم مردم را. من آوردم مردم را. تو دیدی مردم آمدند؟ «یدخلون فی دین الله». استغفار کن! ببینم این برای آنها گناه است. این است.
منی که اصلاً چشمم کور است، میگوید: «تو اصلاً نفهمیدی که «یدخلون فی دین الله»». به من تذکر میدهد، میگوید: «بابا، حالیت بشود. مردم «یدخلون فی دین الله» دارن میآیند فوج فوج. بفهم. ببین.» آقا، مردم امام حسین(ع) را قبول دارند، میروند اربعین. یکی انقدر کور است که باید بهش نشان داد. به یکی دیگر میگویم: «تو الان چی دیدی؟ مردم را دیدی؟» مردم امام حسین(ع) که دارد میبرد تو گفتی مردم رفتند! استغفار. به یکی در کربلا میگوید: «بابا، چشم کورت را وا کن ببینی جمعیتی که مرز مهران است. اینها دین را قبول دارند، امام حسین را.» یکی دیگر میگوید: «تو چرا حالیت نیست؟ امام حسین(ع) دارد میبرد. مردم کیست؟ مگر اینها به پای خودشان میروند؟ امام حسین! تو چرا میگویی مردم؟ تو چرا میگویی من مردم را دیدم؟ تو مشغول ظاهر شدی.» این چوب دارد. این کتک دارد. گفتی مردم، کتک.
خدا رحمت کند حضرت امام(ره) را. یک آقایی توی همین محرم از دنیا رفت، شیخ حسن آقای صانعی. نمیدانم اسمشان را شنیدهاید یا نه. از اعضای دفتر امام بود که موقع فاتحه خانه ایشان هم حاشیههایی درست شد توی جماران و اینها. قضایایی پیش آمد. ایشان از دوستان حضرت امام بود، از رفقای قدیمی امام. ایشان میگفت: «من سال ۴۲.» این توی خاطرات عاشق حسن آقای صانعی است، روح ایشان هم شاد باشد انشاءالله. «با امام گفت که سال ۴۲ به امام خمینی توی حیاط منزل گفتم شما خیلی دل و جرأت داری که شروع کردی برای انقلاب و اینها.» این خاطرهای بود که آیتالله بهجت هم توی درس تعریف میکرد. گفت: «گفتم آقا، به پشتوانه کی میخواهی انقلاب کنی؟ مگر شوخی است؟» یک پیرمرد با یک عبا، یک نعلین، یک دانه خودکار. «ترقه در نکرد؟» امام خمینی خندهدار این حرف را گفت. «خیلی عجیب است. شاه را بابا! مگر میشود با کی به نظرت میشود اینها را این کار را کرد؟» «خدا را داریم.» بعدش گفت: «مردم هم هست.»
امام خمینی سال ۵۷، بنده ۵۷ که انقلاب پیروز شد، یک روز توی حیاط جماران به من گفت: «عاشق حسن آقا، یادت است سال ۴۲ چه سؤالی کردی؟» گفتم: «بله.» «میدانی چرا این انقلاب ۱۵ سال عقب افتاد؟ از ۴۲ تا ۵۷ پیروز شد.» گفت: «این چوبی بود که من بابت آن یک کلمه خوردم.» «و مردم!» دیگر چیست؟ «و مردم!» دیگر چیست؟ و مردم دیگر چیست؟ کار خداست. مال خداست. خدا مردم را میآورد. و مردم، دیگر ندارد. این دیگر اضافی بود. «این ۱۵ سال گرفتار شدم بابت این یک کلمه.» اما صبح تا شب معنوی بوده.
آن چیزی که امام فرموده است، یعنی همان از همان جنس «رعیت الناس یدخلون فی دین الله افواجاً» که عرض کردم، از همان جنس است. وگرنه توی آیات دیگر هم داریم که خدای متعال تو را تأیید میکند: «هو الذی أیدک بنصره و بالمؤمنین». اگر اشتباه نکنم. مگر خدا با مؤمنین... تو را خدا تأیید میکند با مؤمن. ببینید توجه. خدا مردم را میآورد پای کار انقلاب. مردم خیلی مهمند. مردم، امیرالمؤمنین(ع) در نامه به مالک فرمود: «مردم عماد الدین». مردم ستون دیناند. مردم اگر نباشند هیچ حکمی از احکام الهی اجرا نخواهد شد. مردم ستون دیناند. از این عبارت دیگر ما بالاتر نداریم. یعنی این دیگر عبارت امیرالمؤمنین است. مردم ستون دیناند، ولی مردم ستون دیناند. کی مردم را ستون دین کرد؟ خدا. این ستون دین را میآورد خدا. همش کار خداست.
این عبارت یک کمی انگار... البته در سطح امام، این که عرض میکنم بنده نمیفهمم، همان قضیه طباطبایی و امام خمینی است. آنجا امتحان. اصلاً توی آن سطح را بنده نمیفهمم. ما رانندهای برای ما مسابقه امتحانش این است که از ما آزمون رانندگی میگیرند، میگویند: «بیا یک دانه دور دو فرمان، سه فرمان، یک دور سه فرمان بزن.» ته آزمون گواهینامه است. میگوید: «حالا اونی که کار میکند و مربی رالی و اینها، اون ازش میخواهد امتحان بگیرند، چی میگیرند؟» از خلبان امتحان میگیرند چی؟ (خلبان چه امتحانی میگیرد). سؤالی میآید، هیچیش را نمیدانم. این جور امتحانها مال امام خمینی است. من روزی صد بار هم بگویم ما خدا، مردم را داریم. خدا را گفتی. بالاخره تو یک خدا هم گفتی. تو میروی بهشت. مردم را تو یک خدا هم قبول داشتی.
شیخ جعفر شوشتری رفت بالا منبر. «همه انبیاء شما را مردم دعوت کردند به توحید. من آمدم دعوت کنم به شرک! همه گفتند خدا را بپرستید! من میگویم خدا را هم بپرستید.» همش شد غیر خدا. «یکم خدا را هم قاطی کنید. خدا هم بیاید وسطش.» این تفاوت است. آن توی نگاه حضرت امام میگوید من ۱۵ سال... بعد این هم عظمتی میخواهد که آدم بفهمد از کجا چک خورده. این هم خیلی عظمت میخواهد آدم روزی صد تا ممکن است چک بخورد نفهمد «این چی بود، چک چی بود؟» آن قدر لطیف بوده، فهمیده که این ۱۵ سال عقب افتاد.
بعضیها گفتند حالا آن قضیه حضرت یوسف(ع) هم که فرمودید، از آن ظاهر آیه قرآن «فلبث فی السجن بضع سنین» آیه خیلی دوپهلویی هم هست. معلوم نیست که کی به کی چی گفت و کی یادش رفت و کی... مبهم آیه. ولی به هر حال یک کمی ظاهرش این را میرساند که حضرت یوسف به آن بابا که داشت آزاد میشد «نجا منهم»، خیال میکرد که این نجات پیدا میکند، گفت: «آقا، داری میروی بیرون، یک بار سفارش ما را به پادشاه بکن.» «فأنساه الشیطان ذکر ربه». میگوید شیطان باعث شد که این ضبط خودش را فراموش کند. این آیه خیلی دو پهلو، لطیف است. کی، شیطان کی را به فراموشی انداخت؟ آنی که آزاد شد، یادش رفت که پیش ربش یوسف را یاد کند. ولی قرآن لطافت دارد، با یک تیر دو تا نشان میزند. این هم دارد میگوید. میگوید: «آن که یادش رفت، این هم انگار یک کمی یادش رفت. «اذکرنی عند ربک» ندارد.»
علامه طباطبایی از اینها دفاع میکند. میگوید اینها مقام مخلصین است و آن جنبه که بگوییم شیطان باعث فراموشی اینها شد، خیلی در مورد انبیا صاف و پوست کنده نمیشود گفت آقا، شیطون گولش زد. ولی به هر حال توی مراتب عالی میشود یک چیزهایی باز کرد که مشغول ظاهر شد. چون کار شیطان مشغول ظاهر کردن است. آنها هم توی مراتب میشود یک شیطانی برای انبیا تو درجات بالا قائل شد که حالا آن بحث دیگری میطلبد.
غرضم این است. داستان مشغول شدن به ظاهر، توجه به ظاهر، یک کم که به ظاهر حواسش... با اینکه آنها ظاهرشان اصلاً از باطن جدا نیست ها! آن ظاهر، ظاهری که من میبینم که همش حجاب است و اصلاً باطنی تویش نیست، آن مال اینها نیست. خدا را داد میزند. حورالعین که آدم را مشغول به شهوات نمیکند که. پیشانیش ذکر است، گلویش ذکر است، آب دهانش ذکر است، همه وجودش ذکر است. روی پهلوش، پیشانیش ذکر نوشته: «لا اله الا الله». یعنی همه وجودش را نگاه میکنی، توجه به خدا پیدا میکنی. ولی این باز دارد حجاب میشود از یک توجه بالاتر. این مثل گاهی مثلاً زیارت داری میخوانی، مشغول خود این کلمات میشویم. لحنمان، صوتمان. آدم دارد قرآن میخواند، خیلی حواسش به این لحن و صوت و تجوید و اینها پرت میشود. با اینکه اصل کارش خوب است ها! ولی خیلی مشغول ظاهر شده. یادش رفته این کلمات را اصلاً برای چی دارد میخواند. این میشود مشغول ظاهر شدن و از باطن غافل شدن. این سطح دارد دیگر. مال انبیا درجات بالا دارد. یک بخشی از گرفتاریهای انبیا این مدلی است. یک بخشی از بلاهایی که سر انبیا میآید این مدلی است. یک کمی انگار یک ظاهری به خودش مشغول کرده، توی سطح آنها ها.
روایتی هم داریم که من دیگر وارد آن بحث نمیخواهم بشوم. بعضی انبیا ابتلائاتی برایشان پیش آمد. خوانده بودیم توی این جلسات. دوباره یادآوری بکنم که این هم روایت خیلی قشنگی است که مطلب را خیلی میرساند. بنده روی آن خیلی علاقه دارم، هرچند حالم نمیشود، ولی خب خیلی... به حضرت مریم(س) کودکی عبادتگاه... کفیل او هم کی بود؟ حضرت زکریا(ع). پیغمبر. که شوهر خاله حضرت زکریا(ع). آیه قرآن میگوید: «هر وقت آمد، با اینکه مریم بچه بود، هر وقت میآمد توی محراب رسیدگی بکند به مریم: «ﮐُﻠَّﻤَﺎ ﺩَﺧَﻞَ ﻋَﻠَﻴْﻬَﺎ ﺯَﻛَﺮِﻳَّﺎ ﺍﻟْﻤِﺤْﺮَﺍﺏَ ﻭَﺟَﺪَ ﻋِﻨْﺪَﻫَﺎ ﺭِﺯْﻗًﺎ» هر بار میآمد میدید رزق ظاهری دنیایی مادی کنار سجاده حضرت. میوه غیرفصل بوده، مثلاً غذای گرم بوده، مائده آسمانی بوده که از او سؤال میکرد: «قَالَ ﻳَﺎ ﻣَﺮْﻳَﻢُ ﺃَﻧَّﻰٰ ﻟَﻚِ ﻫَٰﺬَﺍ» از کجا برایت آمد؟ میگفت: «قَالَتْ ﻫُﻮَ ﻣِﻦْ ﻋِﻨْﺪِ ﺍﻟﻠَّﻪِ» خدا فرستاد.» خب، این مریم نیست که دختر بود و توی محراب بود و زکریا برایش غذا میآورد. حالا باردار شد و آن قضایا برایش پیش آمد. خطاب بهش چی رسید؟ «ﻓَﺄَﺟَﺎﺀَﻫَﺎ ﺍﻟْﻤَﺨَﺎﺽُ ﺇِﻟَﻰٰ ﺟِﺬْﻉِ ﺍﻟﻨَّﺨْﻠَﺔِ». یعنی درد زایمان مریم را کشاند، توی سوره مبارکه مریم، کشاند پای درخت. بعد به مریم چی گفت؟ «ﻫُﺰِّی ﺇِﻟَﻴْﻚِ ﺑِﺠِﺬْﻉِ ﺍﻟﻨَّﺨْﻠَﺔِ ﺗُﺴَﺎﻗِﻂْ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﺭُﻃَﺒًﺎ ﺟَﻨِﻴًّﺎ». دست دراز کن، شاخه نخل را بگیر، بتکان، خرما بریزد برایت.
آنهایی که لطیفاند، ببین! با خدا دارد صحبت میکند ها! خدا دارد بهش میگوید. خیلی حرف است. خدا دارد به مریم. مریم دارد میشنود از خدا. خدا به مریم دارد میگوید دستت را دراز کن. این انقدر این آدم با خدا صمیمی است. به قول ما، ولی فهمید که قصه عوض شده. لطافت قابل فهم نیست. خدا روزیمان کند بفهمیم. برگشت گفت: «من دختر بودم توی عبادتگاه بودم غذا میآمد بغلم. الآن با درد زایمان باید بیایم اینجا، بعد دست دراز کنم شاخه را بتکانم.» خطاب چی آمد؟ «خطاب من که آن موقع که تو توی محراب بودی، شیشدانگ حواست مال من بود، الآن یکم حواست پرت بچه است. آنجوری نیستی که. من هم آنجوری تحویلت نمیگیرم. عوض شدی، من هم عوض.» خیلی عجیب است. قواعد عجیبی است در ارتباط خدا. «فاذکرونی أذکرکم». همان مدلی که حواست به من است، منم همان مدل. تو هم همان...
به امام رضا(ع) گفت آقا، شما به ما توجه میکنید؟ فرمود: «اگه میخواهی ببینی پیش من جایگاهت چیست.» گفت: «من پیش شما دوستتان دارم.» خیلی روایت است. اول که گفت ما را دعا کنید، حضرت عصبانی شد، ناراحت شدند. گفتند: «این حرفها چیست؟ مگر میشود من شیعه را دعا نکنم؟» جایگاه دارید. فرمود: «اگه میخواهی ببینی پیش من جایگاهت چیست، نگاه کن ببین جایگاه من پیش تو چهقدر است؟ من کجای قلب توام؟» اگر من همه دل تو را پر کردهام. برای اینکه امام نور محض است دیگر. این رابطه دوطرفه است. اگر امام رضا(ع) سد زندگیات است، رفتی دورهایت را زدی، آخر آمدی امام رضا... شب قدر هوای همه را داشته. آخر یک چیزی به تو، یک توجهی. هرجایی که او هست، تو هم همان. اینها لطیفند.
به حضرت مریم فرمود: «تو دلت آن مدلی نیست.» خب، با اینکه این اصلاً این قضیه زایمان مریم، همهاش معجزه است. این بچه هم معجزه است. این هم نبی خداست. تو همان حال هم دارد با خدا حرف میزند. هنوز حضرت مریم دارد گفتگو میکند با خدا. ولی یک کمی مشغول ظاهر شده، یک کمی مشغول ظاهر شده. خرما بردار! به این خوبی خدا بود. گرفتی نکته را؟ برای آن چوب است، برای او کتک است، او دردش سرسنگین برخورد کرد، بیمحلی. خیلی دوست داری و همیشه صمیمی بودی. پیامک میدادی، مثلاً «جانم» و «بله» و «چشمم» و «قربانت بشوم» و اینها میگفته. الآن یکم رسمی صحبت میکند. «بفرمایید.» مثلاً «بفرمایید.» یعنی چی؟ جانم فدات بشوم عزیزم. عوض شد لحن. «بفرمایید» خودش کلّی است. مگر به تلفنت جواب داده؟ «بفرمایید» گفته. پلیس ۱۰۰ تا پله است. ولی برای او این فحش است. «بفرمایید» ناله میزند. خیلی عجیب است. آن کسی که توی باطن این عالم با خدا ارتباط دارد، اینها را میفهمد. یک کم که حال و هوایش عوض میشود، آن گرمای رابطه خدا باهاش ضعیف میشود. آن نالههای این انبیا و معصومین و اینها از اینجاست. مال این است.
امام رضا(ع) نشسته مثلاً دارد گریه میکند توی دعا. «من که خوبم. این شیعیان بدبخت بیچاره...» نه آقا، حالا خودش است. این دعای کمیلی که امیرالمؤمنین(ع) دارد با خدا خطاب میکند، اینکه حال من را نمیگوید که. «صبرعلی حر نارک». امیرالمؤمنین(ع) واقعی است، راست است. بله، سرسنگین برخورد کند یعنی چی؟ با پیغمبر(ص) مگر گاهی نمیشد وحی نازل نمیشد؟ یک چند وقتی پیغمبر(ص) با آب و آتش میزد. بعد آیه میآمد: «قد نرى تقلب وجهك في السماء» یعنی: «من حواسم هست. هی چشمت به آسمان است کی وحی نازل بشود.» پیغمبر(ص) تأخیر میافتد. ملامت میکردند. آیه نازل شد: «مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ مَا قَلَىٰ». میگفتند: «اَه! چی شد؟ یک سال وحی نازل نشده، خیلی مثل اینکه پیغمبر(ص) فکر کنم بازنشسته شدیا! متلک میانداختند. اخراجت کردنا! دیگر کارتان که نمیآید.» پیغمبر(ص) محزون میشد. آیه میآمد: «مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ مَا قَلَىٰ». کسی دیگر جات را انتخاب نکرده، بیرونت نکرده. غصه نخور! «ومَا قَلَىٰ». ولت نکرده. این هم روی حساب امتحانی بوده. ولی آن پیغمبر(ص) از همین پیش خودش احساس میکرد خدا انگار باهاش سرسنگین شده. انگار عوض شده. لطافتی است که آنها درک میکنند. سیلی و چک و بلای توی آن سطح اصلاً قابل فهم برای بنده و امثال بنده نیست. ماها عذاب برایمان... سطح بنده برای این است که چشممان باز بشود، بفهمیم خدایی هم هست. از این همهی... دیگر بتپرستی نجات پیدا کنیم. این بتها را حضرت ابراهیم(ع) میزند میشکند که اینها بفهمند اینها نیستند. برای ماها داستان ابتلاامان توی زندگی این است. بفهمیم اینها، این بتها کارهای نیستند. این قصه بلاهای ماست. هی میگفتی ماشینم خوب است، ماشینم خوب است. خب بیا ببین. لطفاً ماشین داشته باشم. اینطور میشود. آنطور میشود. دیدی هیچی نشد. بچهدار بشوم حالم خوب میشود. دیدی حالت بدتر شد. میگفتی خانهام را جابجا کنم، همهچی درست میشود. دیدی همهاش خراب شد. دیدی به خانه نبود. حالیت شد؟ اینها عذاب مال من است که بفهمی خدایی هم هست. یکم مشرک بشویم به قول شیخ جعفر شوشتری. یکم خدا را هم دخیل کنیم.
برای آنها چی؟ انبیا و اولیا چی؟ یک کمی مثل اینکه دل برده از خدا. بگذار بچه را بگویم چاقو بگذار زیر گلو. مثل اینکه یک کمی همچین دوستش داری. مرحوم رجب خیاط فرموده بود: «سحر برای عبادت پا شدم دیدم در برای گفتگو باز نمیشود. خدا به من...» به قول خودش: «خدا به من گرم برخورد.» خوب بوده که میفهمیده. و چقدر خوب بوده که میپرسیده و جواب میگرفته. گفت: «پرسیدم چرا امشب مرا راه نمیدهی؟» کتاب کیمیای محبت است. خیلی کتاب زیبایی است. بخوانید. «به من جواب دادند که امروز بچهات را یک بوسی کردی که توش رضای خدا نبود. یک کمی حواست... یکم خودت خوشت آمد.» همش خدا. «سوزن که میزنم؛ خیاطی میکنم، هر سوزنی که حواسم پرت بشود از رضای خدا، آن سوزن میرود توی دستم.» لطافتی است. من فحش بدهم به خدا و اهل بیت و یک چیز تمیزی هم درست میکنم.
بعضی امتحانها توی دانشگاه دیدید. ماشین حساب هم اجازه میدهند. طرف بیاید اول ابتدایی ماشین حساب بیاوریم. ماشین حساب نمیخواهد. ماشین حساب مال آن انتگرال سخت پیچیده است. آن با ماشین حساب نمیتواند پیداش کند. بگذار ماشین حساب بیاورد. برای من قابل فهم نیست این مدل امتحانی که اینها پس دادند. خب، انشاءالله فردا شب به آن اصل بپردازیم و بهش برسیم. حالا من چون میخواهم وقت دوستان را خیلی نگیرم، به همین قدر اکتفا میکنیم. انشاءالله شبهای بعد بحث را ادامه میدهیم.
غرضم این است. قصه ظاهر و باطن در بلا خیلی قصه عجیبی است و خیلی جای بحث دارد. پس یک جنبهاش این است انسان مشغول ظاهر میشود. خدا برای اینکه انسان متوجه باطن کند، گاهی گرفتاری میدهد. گاهی هم برای اینکه یک باطنی را خدا ظاهر کند، بلا و امتحان برای انبیا و اولیا، یک بخشش آن بود. یک بخشش هم این است ها! این نکته را تکمیلش بکنم که مسئله گاهی قصه حورالعین است توی نماز حواسش به حورالعین پرت شده، از باطن حواسش به ظاهر رفته، چک میخورد. گاهی بعضی بلاهای انبیا و اولیا، گاهی بعضی بلاهای انبیا و اولیا برای این است که یک چیز باطنی را از اینها خدا ظاهر کند. مثل صبر امیرالمؤمنین. خدا این جور بلایی را قرار داد بشریت ببیند بشر چی میتواند باشد؟ این حجم از صبر در یک کسی میتواند باشد که فرمود: «صبر کردم استخوان در گلو خار در چشم.» تعبیر امیرالمؤمنین: «و فی الحلق شجا و العین عذا». خار توی چشم باشد آدم صبر کند. استخوان توی گلو باشد آدم صبر کند. این صبری بود که خدا نشان داد از امیرالمؤمنین.
امیرالمؤمنین چوب عملش را نخورده بود. اینکه حکومت را ازش گرفتند، این بلاهایی که سرش آمد فدک را گرفتند، همسرش را گرفتند، سالها –معاذالله- روی منبر لعنش کردند. اینکه چوب اعمال امیرالمؤمنین نبود. طیب و طاهرتر از امیرالمؤمنین هستی به خودش ندیده. اصلاً راه ندارد به ساحت «لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا». فشار قرار میدهد. فشار آنها برای این نیست که از ظاهر به باطن منتقلشان کند. برای اینکه باطن آنها را به ظاهر منتقل کند. این هم یادگاری. خدا میخواهد به منصه ظهور بکشاند این حجم از نورانیت و صفا و فضیلت اینها را همه هستی ببیند. این مصائبی که اهل بیت(ع) در کربلا متحمل شدند و امام حسین(ع) متحمل شدند. بله، عبیدالله ملعون و یزید ملعون اینها را متلک میکردند: «خدا چه بلایی سرتون آورد! ببین خدا چک زد بهتون.» آنها میخواستند بگویند از این جنس است مال شما. خدا میخواست کمالات اینها بروز پیدا کند، بدرخشد. هستی به ملائکه نشان میدهد. خدای متعال توی روایت هم داریم. خدای متعال بعضی بندگان مؤمنش را توی گرفتاریها قرار میدهد، میخواهد با این مباهات بکند پیش ملائکه. خیلی قشنگ. به ملائکه میگوید: «از من پرسیده بودید چرا آدمیزاد را خلق کردم؟ ببینید این است! جوابش را گرفتی؟»
یکی از روایتی که دیشب یا پری شب بود، یک اشاره بهش کردم. خدای متعال به جبرئیل و میکائیل فرمود که: «من به شما دو تا عمری که دادم میخواهم یکیتان عمرش بیشتر باشد. کدامتان حاضر میشود آن عمر کمتره را تازه نه اینکه برای آن یکی جان بدهد، کدامتان حاضر میشود عمر کمتره را بردارید؟» قبول نکردند. میکائیل، جبرئیل قبول نکردند. خدای متعال امیرالمؤمنین را بهشان نشان داد در صحنهای که جای پیغمبر دراز کشید، حاضر بود برای پیغمبر جانش را بدهد. «این جوان است. امید دارد. زندگی دارد. چند ساله پیغمبر بود؟ کوچکتر بود. ۳۰ سال از پیامبر کوچکتر. پیرمرد عمرش را کرده بود. این جوان است. حالا آرزوها دارد. جوان آمد خود را به کشتن بدهد که او زندگی...» شماها از پس این کارها برنمیآیید. یک امتحانی را خدا نشان میدهد به هستی که آقا، این جور فضائلی را من توی این آدمیزاد قرار دادم. به ملائکه نشان میدهد، به بشریت نشان میدهد، به تاریخ نشان میدهد. درس میشود، عبرت میشود. الآن برای همه ماها این صبر حضرت زینب(س) الگو است. یعنی هر کسی توی زندگی به هر مصیبتی مواجه بشود، میبیند واقعاً مصیبت زینب کبری بالاتر است. مصیبت امام حسین در عاشورا بالاتر است. الگو است. اینها ما را به کمال میآورد. ما را به حرکت میآورد. اگر جلوه نمیکرد آن کمال آنها، ما چیزی نداشتیم که دنبالش راه بیفتیم. این صبر را که میبیند آدم احساس حقارت میکند. یک کسی مادر شهید است، زینب کبری. خواهر شهید، فرزند شهید. هرچی... زینب کبری نگاه میکند، خودش را میخواهد مقایسه کند، خجالت میکشد.
کمالات جلوه کرده که ماها را بکشاند ببرد. بلای آنها برای این بوده، برای این بوده که از باطن به ظاهر بیاید نه اینکه از ظاهر به باطن بروند. اینها نکاتی بود که از آن فصل دوم جا مانده بود. دیگر امشب تقدیر الهی به این بود که حاج آقا خدا سر راه ما قرار دادند و سؤالی که مطرح کردند که این بحث الحمدلله مطرح بشود. سر سفره این بحثم یک چیزی نصیب خود گوینده بشود و همهمان انشاءالله قلبمان نورانی شده باشد. امتحانها این شکلی است و خدای متعال یک کاری کرد توی این بلاها، هم کمالات اهل بیت به ظهور رسید، هم با این مصیبتی که برای اهل بیت رقم زد تا ابد در طول تاریخ، خدای متعال یک کاری کرده که هر کسی یک ذره نور توی وجودش باشد، بیرون... قصه امام حسین(ع). پارسال غلغلهای بود، عجیب غریب بود. بچه مسجدیها و هیئتیها و اینها میزنند زیر عمامه «توی خیابان دستگیر کردیم، سابقه بسیج دارد، کلی از اینها که دستگیر میکند سابقه بسیج دارد.» امام حسین که میآید وسط... الآن امسال شما ببینید کربلا اربعین گفتند ۴۳ درصد رشد داشته نسبت به پارسال. ظاهراً بیش از ۵ میلیون ایرانیها هستند که امسال مشرف شدهاند و خیلی حرف است. ۵ میلیون از ایران. آن هم بعد این قضایا، بعد این داستانها، کف خیابان قرآن آتش میزدند، چادر از سر زنها میکشیدند، عمامه میپراندند، بسیجی تیکه تیکه میکردند، میکشتند وسط خیابان. بعد این قضایا، اینطور. خیلی امام حسین(ع) توقف ندارد. کار امام حسین(ع) در طول تاریخ یک ذره نور توی وجود هر کسی باشد میکشاند میآورد. پسر انصاف. یک ذره حقطلبی توی همه جای دنیا، توی همه جای دنیا. با هر کسی شما توی دنیا دو کلمه حرف بزنی، آقا یک کسی این جور مظلوم واقع شد، متأثر میشود، حالش عوض میشود.
یک قصه امشب میخواهم عرض بکنم که تتمه بحثمان است. هم روضه امشبمان است. داستان عجیب و با دقت. چیست این قضیه؟ البته خب، بنده این را چند باری عرض کردهام و گفتهام. هر سال هم تقریباً بنا این است که این روضه را بخوانم. چون روضه غریبی است، لطافت دارد. این خوارزمی در مقتلالحسین خودش این را نقل میکند از محمد بن حنفیه. محمد بن حنفیه از امام سجاد(ع) راوی این داستان که «امام سجادند در مجلس یزید». «حمل رأس الحسین(ع) الی یزید». آن روزی که مجلس یزید برپا شد، دستور داد یزید سر مبارک اباعبدالله را آوردند برای یزید. «کان یتخذ مجالس اللهو و القمار» شروع کرد شراب پخش کردن تا آن مجلس را تبدیل کرد به مجلس شراب کنار این سر مبارک امام حسین(ع) و به میخوارگی گذراند آن دقایق را. «یعید رأس الحسین و یضعه بین یدی و یشرب». سر را برای یزید ملعون آوردند گذاشتند جلویش. او کنار این سر شروع کرد شراب ریختن و خوردن بالای این سر مبارک. «فحضر ذات یوم فی احد مجالسه» این فقط یک بار هم نبود. چندین بار تکرار شد. چندین بار این جلسه را برگزار کرد. هی به مناسبت سر را میآوردند، مجلس شراب برپا میکردند.
توی یکی از این مجالس فرستاده پادشاه روم شرکت داشت. خب، جنبه دیپلماتیک داشت دیگر. برنامه به قول ماها خارجیها را هم دعوت کرده بود که بیایند و ببینند و بعد برن تعریف بکنند. او پُز بدهد که مثلاً قدرت مخصوصاً که اینها رابطهشان هم خوب بود. معاویه و یزید با روم خیلی خوب بودند دیگر. معاویه سمی که به امام حسن(ع) داد و از پادشاه روم گرفت. نزدیک هم بودیم دیگر. دریا این طرفش شام بود، آن طرفش روم بود. به هم نزدیک. این فرستاده پادشاه روم توی مجلس یزید شرکت کرده بود و «کان من أشراف الروم و عظمائها». از بزرگان روم بود. «فقال یا ملک العرب، رأس من هذا؟» این فرستاده پادشاه روم به یزید گفت: «ای پادشاه عرب، این سر سر کیست؟» به قول ماها: «من برگشتم خواستم گزارش بدهم بگویم توی چه مجلسی شرکت کرده بودم، کجا رفته یزید؟» یزید بهش گفت: «مالک و لهذا الرأس!» «این سر کیست؟» «به قول ماها من بر گشتم خواستم گزارش بدم بگم تو چه مجلسی شرکت کرده بودم کجا رفته یزید بهش گفت مالک و لهذا الرأس! چیکار داری سر کیست؟» «من پیش پادشاه...» «فأحببت أن أخبره بقصه هذا الرأس و صاحبه». «میخواهم تعریف کنم بگویم سر کی آمده، داستانش چی بود. او هم خوشحال بشود که بشنود تو غلبه کردی بر همچین دشمنی.» یزید گفت: «هذا رأس الحسین بن علی بن أبی طالب». گفت: «رفتی بگو این سر حسین بود، پسر علی بن ابیطالب.»
میگوید: «پرسید: "و من امه؟" مادرش کیست؟» گفت: «فاطمهالزهرا.» گفت: «فاطمه کیست؟» «بنت من؟» «دختر کی بوده؟» گفت: «بنت رسول الله، فاطمه دختر دختر رسول الله.» مرد عزیز. این شهید بزرگوار که آخر شهید شد این فرستاده پادشاه روم و عاقبت بخیر شد. امام حسین(ع) خریدش. توی باطن او یک نوری پیدا کرد. امام حسین(ع) ظهور در نور باطن دارد. برو! انشاءالله توی باطن ما امام حسین(ع) چیزی ببیند ما را هم بخرد. این فرستاده پادشاه روم گفت: «أفٍ لَکَ وَ لِدینِکَ!» «تف به تو یزید! تف به دین تو! ما دین أخص من دین.» «از تو پستتر نیست تو دینداری.» «أعلم أنی من أحفاد داوود و بینی و بینه آباء کثیره.» گفت: «من را میبینی؟ من یکی از نوادگان داوود پیامبرم. چندین نسل با داوود فاصله دارم و النصاری یعظمونی هر وقت من را میبینند احترامم میکنند. جلو پایم بلند میشوند. و یأخذون التراب من تحت قدمی تبرکا.» خاک زیر پایم را از باب تبرک مسیحیها برمیدارند. «من چندین نسل فاصله دارم با داوود.» «لأنی من أحفاد داوود، نوه داوود، نسل داوود احترام میکند و انتم تقتلون ابن بنت رسول الله.» «این کسی که کشتی، یک نسل فاصله داشته با پیامبر تو.» «و ما بینه و رسول الله الا أمٌ واحده». «فقط یک مادر فاصله داشت با پیغمبرتان.»
میگوید که دوباره بعدش این فرستاده پادشاه روم گفت: «یا یزید هل سمعت بحدیث کنیسه الحافر؟» کنیسه محل عبادت برای مسیحیها و یهودیهاست. کنیسه و کلیسا که میگویند. کنیسه بیشتر مال یهودیهاست، کلیسا مال مسیحیها. «داستان کنیسه سُم را شنیدی؟» «حافر یعنی سُم.» مسجد مثلاً میگویند آقا مسجد بر فرض غبار، مثلاً مسجد پیامبر اعظم. یک مسجد یک اسمی دارد. گفت: «یک کنیسهای ما داریم اسمش کنیسه سُم». «میدانی داستان این چیست؟» «کنیسه سُم را شنیدی؟» گفت: «نه. بگو تا بشنوم.» گفت: «بین امان و چین یک دریایی است که این دریا راهش یک سال است. از این ور اگر راه بیفتد یک سال طول میکشد به آن ور.» و «توی آن دریا فقط یک جزیره است. یک منطقه آباد در وسط دریا.» که «طولش ۸۰ فرسخ است، عرضش هم ۸۰ فرسخ.» و «روی زمین هیچ شهری از این بزرگتر نیست.» «از آنجا کافور برمیداند و یاقوت و عنبر برمیدارند.» «آنجا محصولش کافور و یاقوت و عنبر است. درختش هم درخت عده.» «این توی دست مسیحیها بود و دست پادشاه نبود. دست هیچ وقت دست پادشاهی نیفتاد.» «توی آن شهر چند تا کنیسه است که بزرگترین کنیسه همین کنیسه که اسمش را بهت گفتم، کنیسه سُم.» «میدانی داستان این کنیسه چیست؟» «توی محراب این کنیسه که محل عبادت است، یک ظرف از طلا که آویزان کردهاند، توی آن ظرف سُم، سُم الاغ حضرت عیسی که او سوارش میشد.» «سُمش را برداشتند، توی محراب گذاشتند، کنیسه ساختند باهاش.» «این مرکبی بوده که عیسی سوارش میشده و برداشتند دور این سُم را طلاکوب کردند، جواهر زدند، زیبا زدند، ابریشم زدند.» «هر سال هم مردم مسیحی راه میافتند. پیاده حرکت میکنند. راه میافتند میروند فقط زیارت این کنیسه به خاطر اینکه سُم الاغ حضرت عیسی آنجاست توی محراب.» «فیتوفون» «دور این طواف میکنند.» «یزورونها» «زیارت میکنند.» «یقبلونها» «میبوسندش.» و «یرفعون حوائجهم الی الله تعالی ببرکتها.» «حاجتهاشان را میبرند آنجا.» «هذا شأنهم و دأبهم بهافر حمار نبیهم». «گفت اینها الاغ پیغمبرشان را این جور رفتار کردهاند.» «تازه یقین هم ندارند که این سُم مال همان الاغ باشد. احتمال میدهند این سُم مال حضرت عیسی باشد.» «گفت اینها این جور میکنند و انتم تقتلون ابن بنت نبیکم.» «حالا شماها بچه پیغمبرتان را کشتید.» «لا بارک الله فیکم.» «خدا برکت ندهد شماها.» «و لا فی دینکم.» «به دینتان برکت ندهد.»
یزید برگشت به دوستاش گفت: «هاذ النصرانی» «این مسیحی را بکشید.» که «این اگر برگردد شهر خودش به جای اینکه برود گزارش فتح ما را بدهد، میرود آبروی ما را میبرد، ما را رسوا میکند.» تا نصرانی باخبر شد میخواهند بکشندش. مسیحی باخبر شد گفت: «یا یزید عطرید و قتلی». «میخواهی من را بکشی؟» گفت: «آره.» گفت: «بدان من دیشب، «انی رأیت البارحه نبیکم فی المنام»». «من دیشب در خواب پیغمبر شما را دیدم. به من فرمود: "انت من اهل الجنة." تو بهشتی هستی.» «منم تعجب کردم». «کلام پیغمبر شما الآن شهادت میدهم به اینکه حقانیت خدا و رسول شما و مسلمان میشوم.» به اینجا دارد که وقتی آوردند ببرند که سر از تنش جدا کنند، «ثم أخذ الرأس و رفت این سر مبارک اباعبدالله را برداشت، بغل کرد.» و گریه کرد. «توی همان حال کشتنش.» در حالی که سر مبارک اباعبدالله در آغوشش بود.
من یک گریز بزنم و اذیتتان نکنم. تمامش میکنم. میخواهم بگویم تازه مسیحی این حرفهایی که تو زدی، تو اصلاً داستان کربلا را، تو فقط یک سر بریده دیدی. تو از سُم الاغ حضرت عیسی… بگذار برایت بگویم از سُمهایی که به اسبها زدند، تو خبر نداری. انقدر زیر سُم اسب این بدن را له کردند. خودشان گفتند: «استخوانهای سینه پودر کردی.»
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابدا ما بقیتُ و بقی اللیل والنهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
اللهم و ندعوک باسمک العظیم الاعظم یا رحمن و یا رحیم، یا مقلب القلوب. انک علی کل قدیم
الها! یا حمید بحق محمد، یا عالی بحق علی، یا فاطر بحق فاطمه، یا محسن بحق الحسن، یا قدیم الاحسان بحق الحسین.
اللهم عجل لولیک الفرج. خدایا فرج آقامون امام زمان برسان. قلب نازنینش از ما راضی. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرت قرار بده. شهدا، فقها، امام را سر سفره با برکت ابی عبدالله مهمان. شب اول قبر ابی عبدالله به فریادمون برسان. اسلام. شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. شر ظالمین را به برگردان. سفر مسافرین اسلام، زائرین اباعبدالله خطر ؟ قرار بده. به زودی زود ما را به ایشان ملحق بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرما. هرچه گفتیم و صلاح. نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. نبی...
در حال بارگذاری نظرات...