ماهیت بالفعل، ماهیت بالفرض
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلیالله علی سیدنا و نبینا ابی القاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد سال الطیبین الطاهرین و لعن الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدهً من لسانی.
رسیدیم به وجه استدلال برای اصالت وجود. استاد شهید مطهری، رضوانالله علیه، تقریری دارند از این مسئله. میفرمایند که سخن اصالت وجودی این است که میگویند اگر اصالت از آنِ وجود است، حرکات اشتدادی قابلتوجیه است؛ اما اگر برای ماهیت باشد، حرکات اشتدادی باعث تکثر ماهیت و نیاز به ماهیت دائمالتغییر است.
یک ماهیتی که دارد اشتداد پیدا میکند، انبساط پیدا میکند، به میزانی که میشود برای او وجوهی در این انبساط و اشتداد تصور کرد، به همان میزان تکثر و تنوع صفر درجه دارد. صد درجه میشود بینهایت فعلوانفعال روی او رخ میدهد. پس بینهایت آب است. آب صفر تا آب صد درجه بینهایت بار عوض میشود. پس ما بینهایت آب را گذراندیم توی یک آبی که تصور میکنیم آب است، و این حرف خلاف وجدان است. هیچ انسانی آب را یک آب را بینهایت آب نمیداند. یک آبی که از دمای صفر به صد رسیده را همان آب میداند.
این را پس چه کسانی میتوانند حلش بکنند؟ اصالت وجود. مکتب اینهاست که این قابل حل است. اگر اصالت برای ماهیت باشد، حرکات اشتدادی قابلتوجیه نیست و مستلزم امر محال است. ولی ما میدانیم که حرکات اشتدادی وجود دارد. این خودش دلیل بر این است که ماهیت اصیل نیست! چرا؟ برای اینکه اگر ماهیت اصیل باشد، چون در امور اشتدادی، لحظهبهلحظه ذات عوض میشود و تبدل نو صورت میگیرد، شیءای در ذات خودش اشتداد پیدا میکند، ناچار باید بگوییم که دائماً ذاتی میرود، ذات دیگری میآید. وجود هم که عبارت از بودن همان ذات است.
آنوقت معنای حرف این میشود که ما غیرمتناهی بودنها، غیرمتناهی بودنها به معنای بودن ذاتها و بودن ماهیتها باید داشته باشیم.
استاد: اگر بگوییم مثلاً میرود و میآید، کجا میرود؟ از کجا میآید؟ موجود و عدم پیدا میکند، دیگر. حالا عدم قبلی و وجود جدید.
توی همین گفتن این ذرات عالم... مثلاً آن ذراتی که عالم به وجود آمده که دائماً در حال رفتوآمدند، یک بار یک اصطکاکی پیدا میشود و این مثلاً بودن وجود میآید. ذرات ترکیبش باشه که میشود ترکیب؛ مثلاً ذرات است. این یک ترکیبی پیدا میکند، میشود مثلاً یک چیز جدید. اما بگوییم میرود و میآید، کجا میرود از کجا میآید؟ لحظهبهلحظه برود و بیاید تا مثلاً چیز پیدا کند... امتداد پیدا بکند. کجا میرود، بعد از کجا میآید؟ حالا این رفتن و آمدنش خیلی رفتوآمد فیزیکی منظور نیست؛ رفتوآمد در تبدل ذات ماهیت. یعنی این دیگر آن شیء قبلی نیست. این یک چیزی اضافهتر دارد که این را یک شیء دیگر کرده. نه اینکه حالا یعنی آن رفت، معدوم شد، یک چیز جدید موجود... نه، همان است. هی دارد عوض میشود. عوض شدنی که دیگر نمیشود گفت این چیز قبلی است. این چیز آنِ قبلی است، آنِ جدید. یک حمله جدیدی بر او میشود.
بدین معنا یعنی غیرمتناهی ماهیتها باید داشته باشیم که در کنار یکدیگر چیده شدهاند که از همه اینها هستی و بودن انتظار میرود. ولی اگر وجود اصیل باشد و این ماهیت که ملاک کثرت است و حد میپذیرد و اصلاً خودش یک امر قراردادی باشد، معنایش این میشود که این حرکت اشتدادی یک سیلان واحد، یک وجود واحد و در واقع کثرتی نیست. کثرت را ذهن اعتبار و انتزاع میکند و در بیرون، چیز کثیری نداریم. کثرت مال ذهن است. کثرت مال عالم ذهن؛ مال عالم اعتبار. حقیقت با وحدت است. کثرت امر اعتباری است. امر اعتباری هم جایش کجاست؟ در عالم خیال، عالم ذهن. در عالم واقع، ما چیزی به اسم کثیر و کثرت نداریم. این تبدل و تکثر و تنوع، جایگاهش کجاست؟ عالم ذهن. آنی که در بیرون است، چیست؟ یک وجود. یک یک وجود است و بینهایت ماهیت عارض بر آن وجود. این ماهیتهای عارضه بر وجود کجا عارض میشود؟ توضیح مسئله آنوقت لازم است.
این حرف، آن نکته خیلی اساسی است که ملاصدرا گفته و ما در مقاله «پرسشهای فلسفی ابوریحان از بوعلی» بهش اشاره کردیم: اصلاً شیء در حال حرکت، ماهیت بالفعل ندارد! شفاکمالله! اصلاً شیء در حال حرکت، ماهیت بالفعل ندارد. چیزی که دارد حرکت میکند، ماهیت بالفعل یعنی ماهیت ندارد مگر بالقوه، یعنی مگر به حسب فرضش. اگر ساکن باشد، چون توی یک حدی ایستاده، میشود براش ذات فرض کرد و گفت حدش این است: حیوانی ناطق. "یعنی میشود براش ذات فرض کرد." یعنی میشود او را در همان حد منجمد کرد، و چون در همان حد منجمد شده و ایستاده، لذا یک ماهیت واقعی دارد. یعنی ماهیتی که انتزاع میشود، مال همان است. اما شیءای که ایستاده نیست، در نظر ملاصدرا، شیءای که در حرکت است، ماهیتش ماهیت بالقوه است. ماهیت بالفعل ندارد. فقط امری ماهیت بالفعل دارد، شیءای باشد که ثابت باشد. اگر جوهری، چون همهچیز را در حرکت میداند، هیچچیزی ماهیت بالفعل ندارد. ماهیات همه اینهایی که در حرکتند، یعنی ماهیتش چیست؟ ماهیتش بالقوه است. ماهیتی است که دارد دائماً بالفعل میشود.
ماهیت انسان... انسان اگر یک امر ثابت ایستاده باشد، همین است و جز این نیست و جز این نخواهد شد. یک موجودی است در حرکت. ماهیتش چیست؟ ماهیت بالفعلش؟ فلفل... ثابت میشود دیگر. اگر فلفل ثابت...
من بگویم ببینم درست فهمیدم. یعنی چون میگوید آدم آنبهآن در حال حرکت و تغیر است، ما برای همین نمیتوانیم بگوییم این نقطه هست. نقطه، چون در حقیقت در حال حرکت است. آن نقطهای که ما چیز کردیم یک نقطه ثابتی است دیگر، ولی آن همان لحظه، همان آن، به یک چیز دیگری تبدیل شده.
به زبان روز بخواهم صحبت بکنم، یک نحو انگار اسکن کردن، جنس و فصل گرفتن، تعریف منطقی کردن و ماهیت را تعریف کردن، یک نحو اسکن کردن و اسکن گرفتن است. چه چیزی را میشود اسکن کرد؟ ثابت را. چیزی که در حرکت است که نمیشود اسکن کرد. مگر مثل تصویری عکاسی شده شیء در حال حرکت را میگیرند که یک تصویر مبهم است. چون واقعاً در تمام آن لحظات... پس شما آن تصویر مبهم را چه میگویید؟ میگویید همان بالقوه است. تصویر مبهم کی بالفعل میشود؟ هر وقت به ثبوت ماهیت رسید. لذا در تعریف، خیلی نکته، نکته: کل منطق را، ساختارش را میریزد به هم. وقتی ترکیب بشود با آن حرکت جوهری، علم را واقعاً عوض میکند این مبنا. تمام علوم، تمام علوم انسانی را عوض میکند. یعنی شما برای علوم انسانی که -کف کار، تعریف انسان- سختترین کار هم هست. علوم انسانی تعریف انسان، کاری ندارد. لوازم انسان. کارت انسان. همیشه تعریف لوازمش.
من میخواهم بگویم فعلوانفعالاتی که در مغز او اتفاق میافتد چیست؟ مثلاً کاری که یک روانشناسی یا مربوط به این علوم انسانی، یک سری لوازم حالا یا افعال انسان یا لوازم روانی انسان را میآید بررسی میکند و تعریف میکند. امری هم استش که در واقع داخل در ذات انسان نیست. امر بیرون است. حمل بر او میشود. ادعایی ندارم برای اینکه ما بخواهیم چیزی را تعریف کنیم. محموله ملاصدرا میگوید تعریف کردنی نیست، مگر تعریف به ماهیت بالقوه. انسان یک موجودی است. لذا همین حیوان ناطق هم با حرکت جوهری، تعریف غلطی است برای انسان. انسان حیوان ناطق است، نطقش اگر امری باشد که مربوط به یک حیثیت ایستا از انسان باشد، میشود گفت در مورد انسان. چیزی ثابت با حرکت جوهری خود شما جور درمیآید ملاصدرا؟ میشود برای انسان یک بعد ایستا در نظر گرفت؟ به نظرم که نه. انسان بعد ایستا ندارد. وقتی تمام ابعاد او در حرکت بود، پس در هیچ بعدی از او نمیشود او را تنها انسان یا با تعریف ملاصدرا که اینجور است "همه کلاً فی فلک یسبحون" همه عالم شناورند، همه حرکت جوهری دارند.
شیءای که ایستاده نیست و در هیچجا نمیایستد. هر ماهیتی که شما بخواهید در نظر بگیرید، مثل بودن در این نقطه است که این بودن اول باید بودن در اینجا را فرض کنیم تا بعد بتوانید یک ماهیتی براش انتزاع کنید. ولی او که در واقع در اینجا بودن ندارد. او دائماً در حال عوضشدن است. هر آن که شما بخواهید ماهیت براش فرض کنید، ماهیت دیگری برای خودش گرفته. ولی آن ماهیتها چون اعتباریاند، همه قابل انتزاعند.
پس ماهیت دارد، به معنای این است که این شیء قابل انتزاع است. ماهیت، ماهیت ندارد. لغزنده است. حد ندارد. خودشان مثالی ذکر میکنند، میگویند اگر شما بخواهید با مداد خطی رسم کنید، مادامی که این دست شما در حال کشیدن خط است، آیا این طرف از خط، طرف دست راست شما که دارد خط میکشد، حدی دارد؟ نه، چون در یکجا متوقف نمیشود. حد محدود باید بشود دیگر. یک چیزی که متوقف میشود، حد میخورد. همان حدی هم که توی تعریف میگوییم حد و رسم، همان حدش مال وقتی است که یکچیزی محدود میشود. "حدش این است." این حد این است. "محدود است. از اینجا به بعد دیگر این شیء، این شیء نیست." یک حدی دارد. الان این میز یک حدی دارد. از اینجا به بعد این میز دیگر میز نیست. حد میز. حدود میز. این حدود باعث میشود که میز از لامیز جدا بشود. هرچی بیرون از این حد باشد، دیگر این میز نیست. حالا اگر یکچیزی دائماً در حرکت است، حالا شما فرض بکنید از اینجا دیگر میز نیست. حد بهش نمیخورد. پس یکجایی باید یکچیزی تمام بشود که از آنجا حد بخورد. تمامشدنش به چی؟ به توقفش.
در مورد جسم انسان میشود گفت این جسم از نطفه آغاز میشود تا جیفه. این نطفه تا جیفه را میشود تعریف کرد. در حرکت. این مثال فیلم هم میشود چیز اشاره کنی دیگر. ما فیلم را هرجایی که انگشت بگذاریم، میشود عکس. یک فیلم نیست. فیلم با حرکتش است که فیلم است. یک عکسهای متوالی پشتسرهم که میآید، میشود فیلم. هرجا که بخواهیم دست بگذاریم، دیگر آنجا فیلم نیستش. دیگر آنجا عکس است.
درسته، بله. روی فریم اگه بخواهیم توقف بکنیم، فریم حیثیت فیلم را در واقع دیگر ندارد. هرچند جزئی است که بر آن کلش عنوان فیلم صدق میکند. بحث ما این است که هر قطعه، هر جزئی را بخواهیم روش دست بگذاریم، مشکل ندارد. بحث سر این است که ما میخواهیم انسان را تعریف کنیم. با این جزئی هم که روش دست گذاشتیم که نمیتوانیم تعریف کنیم. یکجایی باید این تمام بشود. این مجموعه را برگردیم نگاه کنیم ببینیم چیست. این تمام نمیشود.
مثال خط میگوییم: خطی که دارد کشیده میشود، حد این خط چند سانتیمتر است؟ میگوییم من نمیتوانم بگویم. "تا اینجایش را بگو." تا میخواهم بگویم پانزده سانت، شانزده شد، هفده. لباس ثانیه و زمان و اینا همینجور است. اصلاً در هیچجا نیست. حالا مثال خط را که میزنند، میگویند که این خط از این جهت با حرکت فرق دارد که حرکت اگر جزا و جزا موجود شود، جزئاً هم معلوم میشود. ولی خط نه، هست و دارد میرود و این هم که تا اینجا کشیدن هست موجود است. اما از نظر پیدایش و حدوث مثل همند. حدوثاً هر دو، یعنی خط و حرکت همان. حدوداً شکل همان چیزی است که در واقع موجود است. موجودیاند که نبودند و وجود پیدا کردند.
نکته بعدی همین که الان که این دست شما در حرکت است، اینطور نیست که مجموعه سکونات باشد که یک آن اینجا ایستاده است، آنِ بعد اینجا میایستد و آنِ سوم اینجا میایستد. آن اگر مجموعه سکونت بود، درست بود. ولی چون مجموعه سکونات نیست، بلکه یک سیلان است، لذا هیچ وقت در هیچ نقطهای بالفعل وجود ندارد. اما در تمام نقاط میشود بودنش را در نقطه فرض کرد. الان بودن این خط در هر نقطه قابلفرض است. ولی این خط تا هر نقطهای شما بخواهید بگویید تا اینجاست. اینجا میشود او را فرض کرد ولی تا اینجا نیست آن خط از آنجا. ببینید الان این خطی که مثلاً کشیده میشود، پنجاه سانت شده، دارد میرود. پنجاهویک، پنجاهودو، پنجاهوسه. ما دست میگذاریم از نقطه صفر تا نقطه بیست. بگوییم این خط بیست سانت است. میتوانیم بگوییم بیست سانتیمتر است. میگوییم از نقطه صفر تا نقطه بیست سانتیمتر را میتوانیم فرض کنیم که این خط این مقدار را دارد، ولی نمیتوانیم بگوییم این خط این مقدار است. فرضش را میشود کرد. این مقدار از این خط را میشود فرض کرد. داشتن این مقدار خط را میشود فرض کرد، ولی بودن یک مقدار خط و این است و تمام که این بشود تعریف خط. این را نمیتوانیم. چرا؟ چون در حرکت است. اگر توقف کرد، بله. خطی که تمام شده، کشیدن تمام شده، حساب اینقدر هست. ماهیت ایستا را میشود، ولی ماهیت در حرکت را تعریفی براش نداریم. در اموری که حرکت اشتدادی دارند هم همینطور است.
پس نتیجه میشود که اشیا در حالی که حرکت میکنند، ماهیت بالفعل ندارند. ماهیت ندارند مگر بالفرض. بالفعل نیست، بالفرض است. ماهیت بالفعل، ماهیت بالفرض. آن ماهیت بالفرض هم غیرمتناهی فرض میشود. حالا وقتی به فرض عالم فرض میرسیم که دیگر بستهبندی ندارد. تا اینجا هست و دیگر اینجا نیست. فرض است دیگر. هر چقدر هی بشکاف، بشکاف، بشکاف، بشکاف، بشکاف، بیست سانت بگو. هر سانتیمترش چند ده میلیمتر، یعنی دویست میلیمتر. هر میلیمتر چقدر است؟ نانومترها میشود بیست هزار نانومتر. حالا تا اینجایش را گرفته، بیشتر از این هم راه دارد. نانومتر را شما بهش بگو ده تکه کن. باز آن عشرش را ده تکه کن. هر عشرش را ده تکه کن. همین، بهانهای ندارد. همینجور آدم هر چقدر خواست، میتواند فرض کند. خب، حالا آنجا توی عالم فرض، این دیگر بینهایت میشود. چون شیء الیغیرنهایت قابلانقسام است، لذا غیرمتناهی ماهیت میشود براش فرض کرد. رفت توی عالم فرض. ماهیت بالفرض، بالفرض هم که حد و حدود ندارد. وقتی بینهایت میشود براش فرض کرد، پس بینهایت ماهیت دارد. پس بینهایت ماهیت که دارد فرض میشود، توی واقع است یا توی عالم ذهن؟ پس ماهیت در واقع عالم ذهن واقعیت دارد.
پس ماهیت اصلاً ما ماهیتی در بیرون هستیشناسی نداریم. تغییر بکند بعد دیگر اینجوری توی زندگی اثر نکند، امکانش هست یا نه؟ ما ناگزیر هستیم از اینکه با همین... به هر حال عالم خیال را که ما داریم. از عالم خیال که گریزی نیست. فرضیه دیگر. آنی که میفرماید: «ما رایت شیئاً الا و رایت الله قبله و بعده و معه»، اصلاً شیء نمیبیند. اما همان هم وقتی میخواهد با من صحبت بکند، با زبان من، با سطح من ... همان هم وقتی بخواهد توی عالم فرض باشد، میتواند فرض کند این سیب است، این گلابی است، این درخت نیست، این خرماست. از او بپرسی چی داری میکاری، این چیست توی دستت؟ ذوالفقار، ارواحنا فداه. این چیست روی سرت؟ عمامه است. این چیست روی دوشت؟ ردا. این ردا شیء است. آن عمامه شیء است. این مهر و تربت شیء است. همه اینها شیء است. ولی همین مهر و تربت و عمامه و ردا و دست خاتم که دارد به مسکین میدهد و همه اینها را که وقتی بهش میگویی چیست؟ میگوید هیچی. حالا از آن "چیست" پایینتر بپرسی، میگوید این خاتم است. فراریام از آن محوطه جریمه. جریمه است آنجا. پنالتی است. البته میشود با این ادبیات حضرات تفکیکی و اینها چیزهایی تراشید که خب آدم واقعاً دلش میسوزد به حال معارف، گاهی وقتی نحوه توجیهها را میبیند. خب به خدا توجه دارم. خدا شیء است. آن آخر با این شیء به خدا توجه دارم. سخت نمیگیرم. ولی آن عمق مسائل و مطالب، نسبت ماهیت و وجود اینکه ماهیت را نمیتوانند، نمیتوانند بپذیرند که آقا این توی واقع نیست. این ماهیت نیست. همین برهان اشتداد واقعاً مسئله هادی است. کسی بخواهد روی آن عمیق بشود با برهان اشتداد. "چیکار میخواهم بکنم؟"
وجود اشتداد پیدا میکند. الان یک دانه دارد میشود درخت. دانه دارد میشود درخت. دانه توی دانه بود یا دانه توی درخت است؟ چی توی چی بود؟ چی تبدیل به چی شد؟ دانه کجا رفت؟ درخت کجاست؟ اینی که الان درخت است، دیگر دانه نیست. اگر دانه است، پس چرا درخت است؟ آقا آن دانهای که ما کاشتیم توی زمین کجا رفت؟ میگوید درخت شد. خیلی خوب. یعنی دیگر الان دانه نیست. همان دانهاش درخت شد. خب این آخه الان دانه است یا درخت است؟ ارزان است. روشن است. دانه درخت. اگر دو تا است، خیلی مسائل عمیقی دارد. دوگانگیش را چی کار میخواهی بکنی؟ دانه و درخت را نمیتوانی جدا کنی. خب اگر همان شد درخت و توی مرتبهای که درخت هست، همه آنچه دانه دارد را در خودش در عین حال هر آنچه که درخت دارد را هم دارد، درست است دیگر. این حرفی که واضح است برای مردم. دانه چه کمالاتی داشت؟ حیات نباتی داشت. مثلاً چی داشت؟ جمادی داشت. مثلاً چی داشت؟ این هم همان را دارد. یک چیز اضافهتر هم دارد. حیات درختی هم دارد. کمالات دانه را دارد، کمالات درخت را هم دارد. دانه من چی؟ دانهای که من کاشتم چی شد؟ اگر شما اصالت ماهیتی باشید، ماهیتی اگر اصلاً ماهیت را در بیرون بدانید، نمیتوانی قبول کنی. این دانه و درخت الان بالاخره این دانه یک شیء است، درخت یک شیء دیگر است. یعنی یکی از این دانه و درخت، دو تا شیء هستند. آقا هرکه میگوید دانهاش همان درخت است، میگوید نه، دانه یکچیزی است، درخت یکچیزی است. بذر یکچیزی است، گل یکچیزی است. کی بذر و گل را یکی میداند؟ کی بذر مثلاً درخت را یکی میداند با درخت؟ مثال امیرالمؤمنین هست که هسته خرما میبرد. نخ ظرافتهای فلسفی در حرکت، تعریف ندارد. توری هم نیست، دروغ هم نیست. راست میگوید. به حسب پنجاه سال بعدش. چرا؟ حضرت دارد تعریف ماهیت بالقوه میکند دیگر. ماهیت بالفرض دارد. این بهش میگویند درخت، به حسب آیندهاش. به انسان هم میگویند انسان، به حسب آنچه باید محصول بدهد. در آینده انسان گفته میشود. الان مجازم. به همه میگویند انسان. یا ایها الانسان، به همه میگویند بشر. این همان دانهای که دارم میبینم، بهش میگویند درخت. این همان هستهای که امیرالمؤمنین میفرماید نخله. اصلاً همه ما همینیم. ادبیاتش را جا بیندازیم برای دیگران یا انسان اشرف کائنات و نمیدانم چیچی و اشرف مخلوقات و کدام انسان؟ آن انسان بالقوهای که هستی بله. بالقوهای که هستی، نه آن انسان بالفعلی که هستی. امیرالمؤمنین. حالا شما بالقوهای. حالا ممکن است این بالقوه در مسیر بالفعل شدنش برود از انعام بشود. ازل من الانعام بشود. کدام جهت او را بینداز که اشرف مخلوقات نیست؟ حالا اگر یک جامعهای همه کافر باشند، اشرف مخلوقات این جامعه کیست؟ آن سگ و گرگ و گوسفند است. اشرف مخلوقات توی بیتی که همه کافرند، اشرف مخلوقات این خانه کیست؟ این سگ است که توی خانه دارد میگردد. در و دیوار نفس حیوانی داریم. در و دیوار نفس حیوانی ندارد. این سگ اتفاقاً از همه اینها اشرف است. "میفرماید:" من استخدام کردم این سگ را. حیوان و اشرف غلا.
نکات مهمی است که به حسب این حرکتش ما باید فرض بگیریم یک ماهیتی را برای او. (پاورقی اینجا خورده: چهار صفحهای. فکر کنم امروز به بیشتر از این پاورقی نرسید.) قشنگ نکات... حالا صنایع حدادعادل بوده توی اینها. کیا بوده. گفتگو میکردند. سؤال میپرسد که پس معنیاش این میشود که در عالم تجربه مثلاً فرق بین آب و آتش یک امر انتزاعی و مربوط به ذات خود شیء نیست. آب و آتش تفاوتش با هم کجاست؟ در وجودش است. ماهیت در ذهن ما تفاوت دارد که توی توی وجود، آن هم وجود آتش میدانیم ذهنی است. فرضیه است. یعنی خب واقعاً نمیسوزاند؟ نه، چرا، میسوزاند. سوزاندنش مال ماهیتش نیست. سوزاندنش مال وجودش است. آب تر است و خیس میکند. استاد: سوزاندن... از سوزاندنش مال ماهیتش است یا مال وجودش؟ وجود آتش نمیشود که. موجود آتش نمیشود. ماه...
من این را اینطوری میفهمم. توی بحث جهانهای موازی مطرح میشود. عرفان نظری هم هستش که ما توی هر عالمی هستیم، خب چون آن را قبول کردیم، همان عالم به ما تأثیر میگذارد. چون ما قبول کردیم، قبول داریم آتش میسوزاند. خب، آتش میسوزاند. اما اگر واقعاً توی همان عالم وحدت وجودی باشیم، بدونیم اگر توی عالم وحدت وجود باشیم، خب آنجا نه آتش ای است، نه آبی. دیگر نه سوزاندن و خنک کردن و اینها اصلاً هیچ معنیای ندارد. اصلاًش هم فرضیه است. چون چون قبول کردیم آب تشنگی را برطرف میکند. آب تشنگی را برطرف میکند. بسته اینها. بسته علمی است. بسته عرفانی. چیزی شبیه این هستش که میگوید: "چون قبول کردی، تأثیر میگذارد." اگر قبول نداشته باشی، واقعاً باشی توی عالمی که میگویی باشی.
نکات خوبی است. یک بخشی از اینها اگر خوب عمیق فهمیده بشود، حقیقت بهشت و جهنم فهمیده میشود. ما اگر به کنه حقیقت آتش، خصوصاً آتش، بتوانیم پی ببریم، میتوانیم به حقیقت جهنم پی ببریم. اینکه آتش یک امری است انتزاعی و ذهنی. خواص آتش چیست؟ واقعش اینهاست یا توی عالم فرض (اعتبار و ذهن) است که اینها البته آتش اثری دارد. میسوزاند. میسوزاند یعنی یکچیزی را دچار احتراق میکند و آن امر، اگر امر فناپذیر باشد، درصد احتراق تمام میشود، خاکستر میشود. این خاکستر شدنش که دیگر فرضیه و ذهنی نیست که آقا کاغذ گرفتی به آتش، تمام شد، خاکسترش، پودرش کرد. فرض ماست. پودر نشده. واقعاً چرا شده؟ اگر این واقعاً پودرش کرده، خاکسترش کرده، ماهیتش این کار را کرد یا وجودش؟ بلایا و اینها. میگفتیم که هرچی که اثر دارد، مال ماهیت است. از چه جهت میگفتیم؟ اگر آب خراب میکند، وجودش که خراب نمیکند. ماهیتش است که خراب میکند.
اگر ما شیءای را ساکن فرض کنیم، ولو سکون نسبی، قابل این است که یک ماهیت واقعی (یعنی یک ماهیتی که بالفعل میشود از آن انتزاع کرد) ولو بتوانیم سکون نسبی براش به نسبت آن ساکن در نظر بگیریم. حالا یکچیزی یک حرکتی دارد. الان مثلاً شما سر، بدن، تن، عروقت، اینها همه حرکت دارد. توی ماشینم که نشستی، حرکت "انا متحرک" را توی ماشین میگویی الان که الان متحرک است. درست است. الان هم یک تحرکی داری. الان داری میروی به سمت سیوسهسالگی. دارد میرود به سمت چهلسالگی. یعنی در حرکتیم دیگر. ساکن. نشستهام. من دارم میروم به سمت چهلسالگی. دارم میروم. حرکت یا سکون؟ یک سکون نسبی دارم. به حسب توی ماشینم بستن. دوندگی روی دوچرخه بودن هم به حسب آنجا سکون نسبی است. چون هست. همین سکون نسبی یکچیزی باشد برای انتزاع یکی ماهیت. بالفعل به حسب همان سکون نسبی. روشن بازم انتزاع لااقل یک تصوری میتوانیم داشته باشیم از اینکه ماهیت بالفعل چیست. لااقل میتوانم تصور کنم که میخواهم برسم خانه. آقا یک این ماشینی که دارد میرود، این ماشین یک جای پارکینگ پارک میکند. بهش میگویند خانه. همینقدر که کجا میخواهم برسم؟ درست است. توی خانه هم که برسم، باز باید با آسانسور بروم بالا، بروم راه بروم، بروم بنشینم. همه اینها توش حرکت است. ولی یک توقفی به نسبت این یکی حرکت هست. میتوانم مقصد در نظرش بگیرم. آن میشود ماهیت بالفعل. مقصد است دیگر. ماهیت بالفعل مقصد است. یعنی این ماهیت قرار است کجا بالفعل بشود؟ به کدام سمت دارد میرود؟ قرار است حرکت او به چی ختم بشود؟ «الا الی الله المصیر.» «والله المصیر.» جهنم میفرماید: «فبئسالمصیر.» نه «مسیر» به معنی راه. توی ترجمه، بعد «جایگاهی است». «جایگاه مسیر» محل سیرورت. محل شدن. «الی الله تصیر الامور». «تصیر الامور»، امور یعنی همهی امور سیرورت به سمت خدا. خیلی عمیق است. فلسفه برداشت اشتباه میشود. بله. مسیر به سمت خداست، نه «مسیر». چیکار داریم؟ مسیر سیرورت پیدا میکند به سمت خدا. دارد میشود، نه خدا میشود. دارد مظهر اسماءالله میشود. مظهر افعالالله میشود. اسماءالله میشود. مثل تجلیات خدا میشود. مظهر میشود یعنی چه؟ خب شیطان هم مظهر خدا هست. یعنی چه؟
مظهر چیست؟ خداست. مظهر کدام اسم؟ مسیر او به کجاست؟ سیرورت او چیست؟ از چه قوایی دارد به چه فعلیتی میرسد؟ که آن فعلیت آخر «الی الله» به سمت اوست. محل بروز فعلیات. محل رخداد فعلیات. محل تکامل فعلیات. کجا آخر خط است برای فعلیت؟ فعلی شدن قوا. خدا یعنی چه؟ اگر الله را همان وجود گرفتیم. مطلقالوجود. حقیقتالوجود. وجودالصرف. صرفالوجود. وجود بسیط. وجود شدید. آنوقت معلوم میشود وجود توی سطح پایینتر دارد حرکت میکند به سمت وجود شدید. به همه اینها را ماهیت میگویند. وسائل عرف. عمق کار، لطافت کار این است. ناپی هم بکنیم. یک چیزهایی بگوییم. بلد که نیستیم. حالا بزرگان میگویند آن یک جوری میشود. کسی که توی مسیر حرکت سلوک، سلوک دیگر. حرکت در مسیر حرکت. آنی که در مسیر سیر و سلوک به حرکت است، کمکم به جایی میرسد. کمکم همان مراحل اول خیلی به جایی میرسد که احساس میکند نسبت من به این چوبلباسی و این دیوار همانقدر است که نسبت به این همراه است. چقدر اینها یکی هستند! من هم حالش را تصور میکند. آدم یک جوری میشود. پرواز میکند. آقا من الان این خودکار و این جسم تفاوتی برای این نفس ندارد. این یک تعلقی دارد توی ابزار که این آنقدری ابزار نیست. آنقدری که این در خدمت این جاخودکاری در خدمت روح است، چندین برابرش این جسم در خدمت روح است. وگرنه نسبت این دو تا برای روح یکی است. نسبت اینها برای نفس یکی است. این اگر درک شهودی تجرد نفس که میگویند یعنی دارد میبیند. همه قوا متصف برای یک حقیقتی است که به آن میگویند نفس. نفس که دارد میبیند، نفس است که دارد میگوید، نفس است که دارد میشنود، نفس است که دارد فکر میکند، نفس است که دارد تحلیل میکند. این چشم و ابرو چیست؟ هیچی. این دهان چیست؟ این صدای خوش چیست؟ یک مقدار هوا توی نای گلو گیر کرده، دارد میآید بیرون. یک سری اصوات گوشها میشنود، ملایم برای گوش. صدای خوش همهاش اعتبار است. فرض بادبادک بادکنک. مثلاً چی کار میکند؟ بخوانی توی نهجالبلاغه، بله. تعابیر این شکلی. کسی واقعیت اینها را ببیند، کشک است دیگر. مثلاً چهره زیبا و چهره زشت. چقدر اینها؟ اگر این هستیشناسی رخ بدهد، چقدر زندگی آدم عوض میشود. یکی توی یک اتاق باشد از یک سوراخ باریکی توی آینه بخواهد نگاه بکند. با خودش دیوار میبیند. اتاق میبیند. بعد هرچی که صدا میزند فکر میکند این اتاقی است. بله. در حالی که حقیقت دیگری.
حالا این بعد مثال معکوس بزنیم درباره چیز کوچکتر از خودش. خودش فرض کرده. مثل کسی که مثلاً گردنش قلنج دارد. مثلاً از اول تکان بدهد. این سرش از این حالت تکان نخورده. این مثلاً شکم و کمر و پا و اینها، دست است. همه: "من همینم که انگشتانم دست است." اگر بتوانی گردنش را تکان بدهی، پا را ببینی و بدن را ببینی، یکچیز دیگر است. مثالی که میزند توی کتاب انسان کامل، ماجرای داستان مولوی که فیل را بردند توی اتاق توی تاریکی. هرکی به یک جایی دست زد: خرطوم و پا و فلان اینها. ما توی تاریکی بودیم و هرکدام یک بخشی را دیدیم و دست زدند. آن حقیقت دیگر است. مباحث هستیشناسی و وجودمان. اینی که تصور میکنیم به حسب در واقع، یعنی چیزی را میتوانیم تصور بکنیم، چه سکونی داشته باشد. به حسب سکون است که تصور رخ میدهد. وگرنه امر دائماً در حرکت، در حال نظر بگیریم. این همین حرکتی که به سمت خدا هست و اینها. حالا از اینجا در واقع شروع شد. وارد این حواشی طولانی شدیم. همین است که به هر حال این موجود در حرکت، به جهت حرکت چند روبرو است؟ به سمت خدای متعال و همه سیر و سلوک هم درک همین حرکت نمیکند. نه، سالک است. بالاتر، کادهین، همهتان کادهید. همهتان سالکید. بل کادهید. سالک! حرکت کرد و در این حرکت دارد جهت میدهد. حسن هدایت «نجدین» داری. میروی. داری. رفتنت که داری میروی، روندگی را که داری، یا این را مدیریت میکنی. توی بیراهه هم که بروی، تهش میرسی به اسباب صفات الهی. ولی آن اسباب صفاتی که مواجه میشود، دیگر اسم «رشد» نیست. اسم «مزل»، اسم «مفتن»، اسم «فتان»، اسم «مهلک»، اسم «مقوی»، اسم «شدید العقاب»، اسم «ذو انتقام»، اسم «عزیز». «ذوق انک انت العزیز الکریم». از آیات بسیار سنگین قرآن. «سوختنی شدیم بچش عذاب را»! تو مظهر عزیز بودهای. «انک العزیز»! تو در دنیا عزیز، کریم بودی، نه «انک کنت العزیز الکریم». «اینک العزیز الکریم». الان عزیز کریم است، توی جهنم که رفته، مظهر اسماءالله. مظهر اسم عزیز و کریم است. خب عزیز و کریم که مظهر رحمت الهی است. «لیس فیها رحمت»! در جهنم دیگر هیچ رحمت خاصهای نیست. هیچ تجلی از اسماء رحیمی و رحمانی حتی رحمانی خدای متعال نیست. پذیرایی که میکنند با اسم کریمه ولی نوع پذیرش فرق میکند. «آوا نزول» ناشی از نزول پذیرایی. پیشغذا، دسر. این پذیراییاش کریمانه است. ما پذیرایی میکنیم ازش. ولی او مظهر اسم کریمی شده که این کریم مال بیراهههاست. کریم توی صراط نبوده. چون مال بیراهههاست، آنوقت سهم پذیرایی از این کریم یکچیز دیگر است. آتش گرز است و چیزی است که نرخ رِزق شما است. رِزقتان را این قرار میدهید که آنجا هم تک رِزق تکذیب میگیرد. اینکه یکدفعه بهش الهام میشود، یک توییت ویژهای که میزند زیر آب کل خدا و پیغمبر را. خیلی قشنگ. یک مغالطه ویژه. یکدفعه بهش الهام میشود. این هم رِزق است دیگر. فقط رِزقی که هست این است که متناسب با ساختار وجودی و شاکله اوست. اینها مظهر هستند. این هم دارد میگیرد. این هم بروز دارد میدهد. این هم دارد حرکت میکند. این هم دارد به سمت اسماء و صفات میرود. دارد بروز میدهد. اینها را دارد کسب میکند. اینها را رفت توی آن فضا. رفتیم توی انسان. حالا بحث شهید مطهری حرف از انسان را وسط انداخت. توی مثال اصل بحث جذاب است. دل میبرد از مباحث فلسفی و عرفانی همین بخشش است. ما فعلاً توی اولیات میخواهیم بحث بکنیم که بحث وجود برایمان بفهمد که سؤال میکند.
بنا به این فرض هیچچیزی در حال ایستایی نیست. همهچیز در حال حرکت. این را میفهمند. که حالا اینکه همهچیز در حال حرکت است، یک مطلب است و اینکه شیءهایی که در حال حرکت هستند، ماهیت بالفعل ندارند. استاد میخواهم فرار بکنم از اینکه آن با حرکت جوهری و اینها دیگر هیچی نمیشود تعریف کرد. «خاتم نده»! به این شبهه او که این مسائل پیچیده است. چیزی که در دوباره میپرسد که آنوقت آنچیزی که ما در عالم تجربه میکنیم چه معنا دارد؟ مثلاً فرق بین آب و آتش چی میشود؟ همان سؤال مطرح میشود. حالا عرض میکنم که چه معنا دارد. اجازه بدهید که اول یک مثالی برایتان عرض کنم و بگویم که مطلب چگونه است. این یک بحث خیلی عالی دارند به نام حرکت قطعی و حرکت توسطی. خصوصاً با یکی از دو تعبیرش.
اگر ما فرض کنیم که یک هواپیمایی از شمال ایران، مثلاً شوروی، دارد حرکت میکند و میآید به اینجا. این هواپیما پیوسته در حال حرکت و در هیچلحظهای در یکجا قرار ندارد. ولی ما بعد میآییم و بین الحدین براش قرار میدهیم و تمام جلگه خراسان را برای خودمان یک شیء و یک مکان حساب میکنیم. میگوییم جلگه خراسان. این یک نوع. میگوییم یک ساعت است که این هواپیما در جلگه خراسان است. این تعبیر از این لحاظ که آن را ما بین دو حد محسوبیم، اینکه در حرکت بود از اولش هم در حرکت بود، بعدش هم در حرکت است. فقط ما از یک نقطهای اعتبار کردیم حرکت او را به عنوان نقطه ایستا. میگوییم یک ساعت در خراسان است. ولی این چیست؟ چیست؟ اصل افتراضی است، اصل حقیقی است. اختلال از یک نقطه تا یک نقطه دیگر را فرض گرفتیم که حالت ثبوت داشته باشد. از این نقطه تا ما بین دو حد و ساکن فرض نمودیم. یعنی مکان محصور بین این دو حد را به یک اسم جلگه خراسان نامیدیم. به مکان محصول را به اسم دیگر جلگه مازندران نامیده. هواپیما ما بین این دو حد قرار دارد و هنوز از این دو رد نشده. گویی ساکن است. این چه سکونی است؟ سکون نسبی. سکون افتراضی. چون از وقتی که وارد جلگه خراسان شده، هنوز خارج نشده. یک ساعت است که در جلگه خراسان است. پس نسبت به مجموعه جلگه خراسان. و اما این یک امر قراردادی است. هواپیما نسبت به مکان خودش که همان ده یا بیست متری است که دارد میرود، هواپیما کجاست؟ قیمت دلار میماند. میگوید دلار چند است؟ میگوید الان؟ یا الان هواپیما کجاست؟ میگوید الان؟ یا الان اصلاً هیچ جای ثابتی ندارد. تجربه هم نمیتواند به این برسد و بشر چون نمیتواند این مکان خاص و محدود را در نظر بگیرد، مجبور است بیاید یک حد وسیعتری در نظر بگیرد و بودنش را از اینجا تا آنجایی که امر ساکن فرض کنید. آنوقت میگوید یک ساعت است که این هواپیما در جلگه خراسان معطل است. و حالا که او از نظر مکان خودش معطل و ساکن.
یا مثلاً شما بیایید مثال رنگها را در نظر بگیرید. یک شیء که از سبزی حرکت میکند، میآید به زردی و از زردی حرکت میکند، میآید به قرمزی. ما میگوییم: «ده روز است که این میوه سبز است، ده روز است که زرد است و ده روز است که قرمز است.» این به زبان اینکه: «ما بین سبزی و زردی همه را یکچیز فرض کردیم.» مثل جلگه خراسان. «ما بین زردی و قرمزی را یکچیز دیگر مازندران، و بعد قرمزی را هم یکچیز دیگر فرض کردیم.» و آنوقت میگوییم: «ده روز است که این میوه سبز است، ده روز است که زرد است، ده روز است که قرمز است.» ولی او در واقع و نفسالامر در یک آن و در یک حد نبوده. او دائماً در خود سبزی در حرکت بوده. منتها این سبزی تدریجاً روی زردی حرکت کرد. گوجه سبز سبز است. سبز هی میآید به سمت زردی و سپس آلو میشود. آلو میشود، میرود به سمت سرخی. این الان سبز که میگویید این سبز الانش، سبز آنِ قبلی نیستا. این سبزی است که یک سبز است. از سبز پررنگ به سبز زرد، سبز یک قدم مانده به زرد. کی زرد شد؟ یعنی شما برای سبز، تصور کن یک نقطهای را که میگوییم: «از این اینجا به بعد دیگر سبز نیست. دیگر زرد است.» بعد میخواهی بگویی: «این ده روز سبز است!» از سه شنبه دیگر زرد شد. سه شنبه ساعت ۹:۲۱ دقیقه و ۳۲ ثانیه و ۵۰ صدم ثانیه از آن موقع شد. نمیشود گفت. آنبهآن دارد میرود به سمت زرد. پس اینی که میگویی: «ده روز سبز است.» این ده روز چه نوع ده روزیه؟ اعتباری و فرضی و ذهنی. ده روز واقعی. منتها این سبزی تدریجاً رو به زردی حرکت کرده. مرتب کمرنگتر شده است. آمده و آمده تا متمایل به زرد، آمده تا رسیده است به آنجایی که ما الان آنها را حد قرار دادهایم و به نام زردی. و الا در واقع حدی بین سبزی و زردی وجود ندارد.
یا مثلاً تبدل انواع داروین را در نظر بگیرید. در تبدل انواع داروین ما قرارداد کردیم. یک حدش را مثلاً خزنده قرار دادیم. یک حدش را پستاندار. یک حدش را میمون. یک حدش را انسان. این موجود زنده مثلاً یک میلیون سال در بین آن دو حد قرار داشت. یک میلیون سال در بین آن دو حد دیگر قرار داشت. یک میلیون سال در بین این دو حد دیگر. ولی این دو حد ولی او در واقع دائماً در حال حرکت است. او یک آن هم ساکن نبود. پس این انواعی که ما قرار میدهیم، اینها قرارداد ماست. لذا ملاصدرا میگوید اصلاً انسان حد او مخصوصاً در باب انسان این حرف را میزند میگوید: «انسان ماهیت ندارد.» انسان حد ندارد. بلکه هر فرد انسان، هر فرد انسان یک ماهیت دارد. انسان که ماهیت ندارد. هر فرد انسان به حسب آنچه آخر بالفعل میشود، میشود برای چه ماهی؟ این فرد انسان بدتر از گرگ است. آن فرد انسان بالاتر از ملائک است. انسان نوع منطقی نیست. فصل منطقی نوعی نیست که تحت او اصناف باشد. جنسی است که تحت او انواع میباشد. جنس مثل حیوان. حیوان چطور جنس است. بقر و قلَم و اینها همه میشود انواعی از حیوان. انسان هم خودش یک جنس. شمر و یزید، سیدالشهدا، امیرالمؤمنین هر کدام یک نوعاند. هر کدام یک نوع. هر کدام یک ماهیت. هر یک انسان یک ماهیت. خیلی عجیب است. علم را شخم میزند. حیف که دست حوزه، دست ما کوتاه و خرما بر نخیل است. دست حوزه از این معارف کوتاه است. معارفی که نه به خاطر ملاصدرا گفته، معارفی که معروف قرآن است. معارف نهجالبلاغه است. معارف اهل بیت عمیق است. خیلی انسان را. اگر ما توانستیم جور دیگری تعریف کنیم، کل این علوم، ساختار حتی فقه را. میگوید انسان ماهیت ندارد. انسان حد ندارد. بلکه هر فرد انسان یک ماهیت دارد. و هر فرد انسان در هر آن یک ماهیت. شما همین الان یک آدم، یک آدم دیگری هستید. به نسبت مباحث فرهنگ را شکل میدهد. شما اگر توانستید فرهنگ این شکلی شکل بدهید، بعد نمیآیند بگویند: «آقا این آدمی که عدالتخواه بوده، فلان بوده، این چطور؟ شما میگویید الان فلان است.» اصلاً انسان آنِ قبل و آنِ بعدش با هم فرق میکند. سی سال پیش فلان کار بوده، الان فلان. چرا فلان جا ازش تعریف شده! به من نزدیکتر است که الان. حرف تناقض پیدا کرد. اصلاً نمیفهمد. این اصلاً نه آن که مال هشت سال پیش است. من میتوانم هشت دقیقه بعد حرفم را عوض کنم. هشت ثانیه. آنبهآن است. فاصله آنها هم فقط به اراده است. یک آن اراده میکند مشرک باشد، تمام میشود هرچی ماقبل بوده. یک آن اراده میکند مسلم باشد، هر آنچه ماقبلش بوده، جب میشود. از بین میرود. بریده میشود. لذا انسان مثلاً دقیقه بیست و دوم کافری بود. فلسفه وقتی باشد، زهیر آنوقت میشود در علاءالدین ماه. عرض کنم خدمتتان که عبیدالله الجوفی، اینها میشود علاءالدین تولمه، ترمه، ماه. جز اصحاب بود که جلوتر راه میرفت و شعر میخواند و دعوت میکرد و اینها. آن چیز بود. وهب بود. ترمه ماه گفت: «که من میروم یک آذوقهای برای خانواده میبرم، برمیگردم.» اما چراغ برگشتید که همه ماجرا تمام شده. همه شهید شدند اینها. آن فضا، فضایی که به خانواده برسم و آذوقه برای این حرفها نیست. آن ما خدا را شکر کنیم که موقعیت مانند آنها نیست. فکر نکنیم آنها از جهنم آمدهاند و ما از موقعیت شش میآییم. تو مگر دنیای هارونالرشید را داری که موسیبنجعفر زندان نندازی؟ خلاصه، حالا مباحث عرفان و اخلاق و همهچی خراباتی است دیگر. بحثهای توی کلا، همهچیزش خراباتی است. همهچی دارد. دکان ما همهچی پیدا میشود.
خیلی وقت نداریم. دو صفحه پاورقی مانده تا سر سؤال برسانم. البته چون فعلاً بحث حرکت مطرح است، با غذای انسان و سنگ یا آب و آتش که در مسیر حرکت یکدیگر نیستند، کاری نداریم. آن مسئله پس شیءهایی که در مسیر حرکت یکدیگر قرار دارند، گو اینکه ذهن به اثر قرارداد هر دو را در یک ماهیت اعتبار میکند و یک اسمی را روی آنها میگذارد. ولی در واقع اینجور نیست. بلکه بین همین حدودی که او یک ماهیت قرار داده است، میلیونها و میلیاردها ماهیت قابل انتزاع است.
سؤالی که پرسیدند، باز میگوید: در اینجا آیا نمیتوانیم با توجه به همان مثال هواپیما بگوییم چیزی که منشأ انتزاع این ثبات و وحدت میشود در نظر گرفتن دو و ثبات جهت است؟ این درسته. که در آن مثال ثبات جهت هم هست. ولی اعتبار کردن مکان واحد به اعتبار جهت نیست. چون یک امر اعتباری قراردادی است. اگر ثبات جهت هم نباشد، باز میتوانیم آن را اعتبار کنیم. مثلاً فرض کنید ما دو قالی در کنار هم و مورچهای دارد بر روی یکی از دو حرکت میکند. الان یک ساعت است که این مورچه روی آن قالی حرکت میکرده و حالا تازه، یعنی تمام مساحت آن قالی را برای مورچه یک بودن در نظر گرفتیم. تمام این مکان بسیار وسیع را که میلیونها برابر حجم آن شیء است، به منزله محلی که او اشغال کرده در نظر گرفتیم. گویی تمام این یک ساعت اینجا را اشغال کرده بوده. یعنی غار، به معنی "وجود داشتن". غار و غیرقان. غار و ذات بودن مکان در اینجا به ما کمک میکند تا ما یکجور وحدتی و یکجور ثباتی فرض کنیم. استاد: بله، یکجور ثباتی فرض کنیم. با اینکه در واقع ثبات نیست و همه این یک ساعت در حرکت بودیم. مورچه یک آن وانایستاد. ولی به حسب آن مکانی که او در او بود، غار آن مکان، غارذات بود دیگر. به حسب آن، او را فرض کردیم. یعنی براش زمانی در نظر گرفتیم. براش یک سکونی فرض کردیم. اینجوری سکون «یک ساعت اینجا بود»، «هفتاد سال در این دنیا بود». بانک انسان که اصلاً توقف ندارد. به حسب دنیا که قارضات است. فرضش میکنیم که همان هم در حرکت است. فرض میکنیم این کره عرض است. این زمین. به حسب این میگوییم این هفتاد سال روی زمین بود. وگرنه زمان این هم فرض است. هفتاد سال فرض. پیچ و پیچ فلسفه. کسی که فیلسوف باشد کلاً توی فضای همهچیز را اعتباری میداند و همه راحت فلسفهتان هم کشک. با شما چیزی اثبات یکسره بود. این را داشته باشید. سؤال یعنی گویی ما میآییم حقوق برای جلسه بعد داشته باشید. ادامه اش.
الحمدلله ربالعالمین.
در حال بارگذاری نظرات...