اتمام دلیل سوم حاجی سبزواری بر اصالت وجود
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد. الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
ادامه بحث. سوالی که از استاد مطهری میپرسند، استاد مطرح میفرمایند: میپرسند که در اینجا آیا نمیتوانیم با توجه به همان مثال هواپیما بگوییم چیزی که ما در انتظار این ثبات و وحدت میشویم، در نظر گرفتن دو حد و ثبات جهت است؟ گفتیم چیزی که در حرکت است، ماهیت بالفرض دارد. ماهیت مگر اینکه از قوه به فعلیت برسد. آن چیزی که در حرکت است و به معنای قوه، تا وقتی متوقف نشده، نمیشود در نظر گرفت؛ مثال هواپیما را هم زدیم و گفتیم میخواهی بگویی الان هواپیما کجاست، مختصات هواپیما را بگویم که شروع کردی به گفتنش، رد شد از مختصات (الان تو ایران). یک چیز تقریبی و فرضی برایش در نظر گرفتهایم؛ آن هم از یک زمان تا یک زمانی. ماهیات ذاتاً در حال حرکتاند بر اساس نظریه حرکت. پس هیچوقت توقف نداریم که ماهیت برایشان ماهیت بالفعل باشد. ماهیت بالفرض میشود همانی که اصالتالوجود، با وجودش تعریفش میکنیم.
سوال: درچه مرتبهای از مراتب وجود؟
استاد میفرمایند: نه، درست است که در مثال ثبات جهت هم هست؛ ولی اعتبار کردن مکان واحد به اعتبار جهت نیست چون یک امر اعتباری قراردادی است. اگر ثبات جهت هم نباشد، باز میتوانیم آن را اعتبار کنیم. مثلاً فرض کن ما دو قالی در کنار هم داریم. مورچهای دارد بر روی یکی از آن دو حرکت میکند. بعد میگوییم الان یک ساعت است که این مورچه روی آن قالی حرکت میکرده، حالا تازه وارد این قالی شده؛ یعنی تمام مساحت را برای مورچه بودن در نظر گرفتهایم. تمام این مکان بسیار وسیع را که میلیونها برابر حجم آن شیء است، به منزله محلی که او اشغال کرده است، روی تمام این یک ساعت (تمام اینجا را اشغال).
سوال: یعنی غار و ذات بودنِ مکان در اینجا به ما کمک میکند که ما یک جور وحدتی و یک جور ثباتی فرض کنیم. آن مکانِ غار و ذات است دیگر. قرار است این باعث میشود که ما آن چیزی که درش استقلال پیدا کرده را، برایش به جهتی وحدت و ثباتی در نظر بگیریم. یک جور ثباتی فرض کنیم با اینکه در واقع ثبات، ثبات بالفرض است، ثبات بالذات نیست.
سوال: یعنی گویی ما میآییم و آن غار و ذات بودن و ثبات مکان را منعکس میکنیم و نسبت میدهیم به حرکتی که ثبات ندارد.
استاد: البته باز هم اگر این تعبیر نشود، بهتر است. از اینجا به بعد یک صفحه کاملی پاسخ استاد است:
شما این جور بگویید که این مورچه طولش نیمسانت است. مکان واقعیاش که همیشه اشغال میکند، نمیتواند بیش از نیمسانتیمتر باشد. این مورچه وقتی که در حال حرکت است، دائماً مکان عوض میکند. البته نه به این معنا که آن به آن مکان عوض میکند، به آنهای جدا جدا؛ بلکه به این معنا که علی الاتصال مکان. مکان واقعی مورچه همان است که دائماً دارد عوض میشود. یعنی همان مقدار نیمسانتیمتر را اشغال کرده است. نیمسانتیمتری، یک کیلومتر را اشغال کرده باشد. درست است که در ۱۰ ساعت دارد یک کیلومتر طی میکند، ولی این آخرش نیمسانت است. هر جا که بگویی الان کجاست، الان فقط به اندازه نیمسانت را اشغال کرده است. ولی شما میتوانید مکان مورچه را اعتبار کنید، نه به اندازه نیمسانتیمتر؛ بلکه به اندازه دو متر. یعنی مورچه رو در میان این دو متر (۱۰ دقیقه است که در این مکان قرار دارد). آن دو متر، دو متر اعتبار کردیم دیگر. دو متر که مکان او نبود. توسعه دادیم مکان اشغالی او را بر حسب زمان طیِ این مکان اشغالی. این مکان اشغالی او یک زمانی برمیدارد. از اولِ ورود در این مکان تا آخر خروج از این مکان. این زمان را بر حسب آن مکان اعتبار میکنیم. در واقع آن مکان را اعتبار میکنیم. مکانی که او اشغال کرده است در این زمان نیمسانت است. او را توسعه میدهیم، میشود دو متر. الان کجاست؟ الان در نیمسانت خودش است. در این ۱۰ دقیقه کجا بود؟ در این ۱۰ دقیقه در آن دو متر. پس میگوییم از ۹ و ۱۰ دقیقه تا ۹ و ۲۰ دقیقه، دو متر اشغال کرده بود. الان این هواپیما کجاست؟ مشهد؟ آسمان ایران؟ البته باز هم نمیتوانیم بگوییم که دو متر اشغال کرده بود، چون هر لحظه و هر آنش فقط همان نیمسانت را اشغال کرده بود. بر حسب یعنی اعتبار زمان و مکان به تناسب همدیگر است. آن با مکانش. آن و مکان. الان کجاست؟ الان در نیمسانت خودش است. در این ۱۰ دقیقه کجا بود؟ میگوییم ۱۰ دقیقه روی این فرش. یک ساعت در آسمان ایران. درست است؟ به همین ترتیب ما این شیء رونده را اعتبار میکنیم.
خیلی مباحث، مباحث قشنگی است؛ مخصوصاً برای سالک انسان. سالک دیگر: "انک کَاْدِحٌ إِلَى رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ". انسان دائماً در حرکت. الان کجاست؟ در حرکتش کدام وری دارد میرود؟ یک آن جهتش عوض میشود. تعریفش عوض شد. یک آن غافل شد: "وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ" چرا از غافل نشدی؟ چی میشوی؟ "بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَٰئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ". یک آنکه غافل شد، ورود در حیطه غفلت همانا. تعریف جدید پیدا کردن الان در آسمان کجاست؟ یک آن جابجا میشود. حالا توسعه مکانتی انسان؛ مکانی که نه توسعه مکانتی انسان را در نظر بگیرید که چقدر وسیع. آن به آن میتواند تغییر مکانت از اعلی علیین و از اسفل سافلین میرود. در کسری از زمان. تو به واسطه غفلت، به واسطه توجه، از اسفل سافلین به اعلی میشود، مثل. از اصول حرکت است دیگر.
توی الان. نیم ساعت پیش کجا بود؟ توی جهنم. الان خودت بین بهشت و جهنم احساس میکنی. از جهنم یک سیرورتی را شروع کرد. در چند ثانیه آمد به بین بهشت و جهنم. آمد رفت بهشت. قله بهشت! کنار اباعبدالله در اعلی علیین در کسری از زمان. چطور؟ بعضی حرکتها تدریجی هست. سرعتش بالاست. تدریج را دارد. خود معجزه هم همین است دیگر. معجزه هم حرکت است. هم تدریج. فقط سرعت این سیر بالاست. یعنی یک مار همان عصا بود که در چه زمانی (در زمان ۳۰۰ سال ۲۰۰). این عصا باید بیاید، کود شود، برود در دل زمین، درخت شود، میوه شود، آن میوه گیاه شود، آن گیاه خورده شود، چه خورده میشود مثلاً، نطفه شود، نطفه یک حیوان شود، آن حیوان آبستن شود، یک ماری شود، بزرگ شود، اژدها شود. و اینها یک زمان طولانی میبرد. این در کسری از ثانیه. لذا در خود معجزه، به قول فلاسفه، اصطلاح قشنگی است: "تفره". تفره اتفاق نمیافتد. یعنی مقدمات را بخواهد طی کند، یعنی یک روندی را طی نکند، یک آن از این تبدیل یا انقلاب ماهیتی که حالا مطرح میشود و اینها. این جوری نیست. میآید یک سیر طبیعی و تدریجی، فقط زمان سرعت پیدا میکند.
سوال: استاد! یعنی به لحاظ هستیشناسی امکان این قضیه (تفره) نیست؟ امکانش نیست؟ یعنی این جوری نیست که یک عصایی اژدها شود (تفره).
استاد: سیر طبیعی خودش بسترهای کلامی خوبی دارد، بسترهای فلسفی خوبی دارد، سر جایش هم انشاءالله وارد بشویم و بحث کنیم. نکتهای که اینجا داریم این است که الان ما به اعتبار آن جایگاهی که الان دارد ازش تعریف میکنیم. میگوییم هواپیما کجاست؟ قیمت دلار چقدر است؟ میگفتند الان، یا الان در حرکت؟ لذا میگوید الان. یا الان. از الانش اگر میپرسی، الان فلان. حالا یک انسان هم همین مراقبه را داشته باشد، همین. یعنی شما خودتان برآورد کنید کجای الان من؟ بنشینم یک حسابرسی بکنم. در این آسمان، در این سپهر حقیقت خودم، جایگاهم را پیدا کنم. کجایم؟ با اوصاف میتوانم کشف بکنم؟ با مختصات. مختصات دارد دیگر. مهندسی که نشسته در برج مراقبت از آن مختصات پیدا میکند. هواپیما کجا میخواهم بروم؟ بله. کجا هستم؟ کجایم؟ کجا هستم؟ "رحم الله امرأ علم من این فی این الی این". از کجا بوده؟ در کجاست؟ به کجا میرود؟ این در کجاست؟ خیلی بسته است. همین است که الان من امروز از کجا به کجا رفتم؟ با این اعمال من، با این نیات من، با این افکار من، با این توجهات من، با این غفلات من. کجا بودم اول صبح؟ آخر شب کجا؟ "کافراً و یصبح مؤمناً و یمسی کافراً و یصبح مؤمناً و یمسی کافراً". چه بسا صبح مؤمن، شب کافر. صبح کافر، شب مؤمن. سیرورت دیگر. انسان در جهت. بحث بسیار پرپیام. وعده میدهیم. اینها را با هفتهای دو جلسه و اینها، بحث پیش نمیرود. حالا حرکت جوهری، یک نظریه است. نظریه را در هر حرفی میشود انقدر وارد کرد. بحثی که دارم میگویم، مثلاً ما اصولمان بر اساس بدیهیات رد شدنی نیستش. برای جناب ملاصدرا جزو بدیهیات، جزو مسلماتی است که شما وارد فلسفه قبول میکنی. دو سه هفته دیگر کلاسهای حوزه تعطیل میشود. اگر بشود هر روز حالا هی بحثش را بتوانیم داشته باشیم، بحث فلسفه را خیلی اگر فرصت بکنیم سرعت پیدا کند، حرف زیاد داریم، مطلب زیاد است. بحث نصفه است. انشاءالله خوب.
ولی شما میتوانید مکان مورچه را اعتبار کنید، نه به اندازه نیم سانتیمتر؛ بلکه به اندازه دو متر. یعنی مورچه را در این بین این دو متر ببینید. بعد بگوییم ۱۰ دقیقه است که در این مکان قرار دارد. مکان واقعیاش بیش از نیم سانتیمتر نیست؛ ولی گویی که شما همه این دو متر را یک مکان برای مورچه دیدهاید. این مثل این است که شما میگویید من در این خانه قرار دارم. توی خانهام، صندلیام. صندلی را هم اشغال نکرده. یک قسمتی از صندلی. یک قسمتی از مبل توی اتاق. من شما توی اتاقت نیستید. شما به اندازه خودت، به اندازه یک و ۶۰ خودت اشغال کردی از اتاق، توی لباس. حالا شاید بشود این را گفت. بله. من در این خانه نشستم. همه خانه که مکان شما نیست. مکان شما همیشه قسمتی از این خانه است؛ ولی شما همه این خانه را به منزله مکان خود فرض کردهاید. حالا اینها همش اعتبار میشود. خیلی قشنگ است دیگر. همش اعتبار. خود بدنت همینه. من اینم. این هم خودش اعتباری است. عکس من است. اعتبار. ولی چطور میگویند من توی اتاقم. من توی ماشینم. این چطور اعتبار است؟ خودت را در آن فرض کردی. من توی لباسم. این هم اعتبار است. من دستم درد میکند. اعتبار است. دست شما درد نمیکند. روح شما احساس درد میکند. گل مباحث معرفت نفس که عالم را به هم میریزد همینهاست. شروع میشود اول میگوید: نفس را تصور کن بدون حتی قوا. مراتب بالای شنیدن، دیدن. اولش این است که شما شنیدن و دیدن را به خودت نسبت بدهی، نه بدن. الان کی دارد حرف میزند؟ فلانی. کدام فلانی؟ نفس ناطقه یا این جسم است؟ شما اعتبار کردی. توی همه اتاق اعتباری است دیگر. جسم شما بر حسب جسمت هم اعتباری. نفس ناطقه میبیند. این هم اعتباری است.
مفصل عاطفه. آن وجود بسیط است که یک بصیر باشد. یک بر پایه قوی معرفتی و استدلال برهانی نباشد، کار آدم به کفر میرسد. اما وحدت وجودی که میگویند کافر میشوند ، بر خلاف زندگی ما. بله. این میشود اعتبار. نکته مهمی است. فلسفه این جوری است دیگر. عرض کردم از هر گوشش که بزنی، میبینی همش یکی است. متعدد نیست. مثل فقه نیست که شما بگویی آنجا دارم مثلاً طلاق را میخوانم، آنجا صلوات میخوانم، ربطی به آن ندارد. نه. فلسفه هر چیش را بگویی، همان حقیقت بسیط است. نقطه قوتش همین است. بله. از نکات خیلی عالی و جذابش همین است که از هر گوشش بزنی به کلش میرسی. حقیقت بسیط است که هزار تا شاهرگ دارد برای رسیدن بهش. اعتباریه آنها. چون اعتباریه این است. چون حقیقیه. حقیقی بر حسب خودش دیگر. یعنی علم حقیقی تنزل یافته در متنزل آن حقایق راقی. اصطلاحات گنجیده شده است. آنهایی که اعتبار است، اعتبار محض. مبنای معرفتشناسی.
انسجامگروی را استاد اینجا پاسخ میدهد. دیگر انسجامگراها نظرشان این است که میگویند نظریات مختلف، یافتههای مختلف. آن زمانی میگوییم درست است که با همدیگر سازگار باشند. سازگاریشان معمولاً به دست نمیآید، چون مبنایشان اصلاً از ابتدا غلط است. مبنا را درست نگذاشتهاند. مبنا که درست باشد، میگوید همان بحث شجره طیبه دیگر. اصلش که ثابت بشود، اینها همه به همین میرسند. مبنای فلسفه اسلامی روی بدیهیات است که خطا درش ندارد دیگر. همه، هر بحثی که شروع میکنی توش را، همه به یک جا میرسند. "العلم نقطه کثرها الجاهلون" همین است دیگر. علم یک نقطه است. جاهل وقتی تکثیرش میکند. امر بسیط است. از هر جایش بزنی، باید برسی به همان اصلی. کمال توحید است. فیزیک، شیمی، ادبیات، اصول این علم طب. همه باطن. باطن حقیقتش یک است.
سؤال: من در این خانه نیستم. همه خانه که مکان شما نیست. مکان شما همیشه قسمتی از این خانه است؛ ولی شما همه این خانه را به منزله مکان خود فرض کردهاید. میگویید من در این خانه قرار دارم. این خانه جای من است. من در این خانه نشستم. ذهن از این گونه اعتبارات زیاد در آنجا هم همین طور است که همه مسافت را به منزله مکان واحد برای شیء در نظر میگیرید. و وقتی همه مسافت را به منزله مکان واحد در نظر گرفتید، میگویید مثلاً ۵ دقیقه است که در اینجا قرار دارد. بعد از اینجا تا آنجا را باز یک مکان دیگر اعتبار میکنید و میگویید ۵ دقیقه است که در آنجا قرار دارد. معلوم است که وقتی این مجموعه را در مقابل آن مجموعه قرار بدهیم، دو امر متبایناند. آن وقت میگوییم پس از این نوع مکان خارج شد، وارد آن نوع دیگر مکان شد.
انواعی که ما برای متکامل اعتبار میکنیم، همه از این جسم است. چون در حرکت است دیگر. متکامل است. شما جسم جسم دیروز نیستید. جسم پنج سالگیات نیست. جسم ۱۵ سالگیات نیست. اینکه بالغ میشود. این مثلاً کی بالغ میشود؟ بالغ یکی است. آن کودک یکی دیگر است. آنجا آثار و خواصی دارد، اینجا آثار و خواص دیگر دارد؛ ولی ما به جفتش یکی میگوییم. همان سیر تکاملی و اعتباریاش است. این نه آن است، نه این است. این انسان است. انسانی است که اعتبار میشود به عنوان کودک، جوان. خیلی مباحث. حالا روانشناسی اگر از این زاویه وارد بشود. یکی از خلطهای بزرگ روانشناسی، خلط بین انسان با این اعتباراتش است. اینکه کدام اعتبارات را انسان میداند. بعد میخواهد بیاید روی اعتبارات ادراک بکند انسان و کارکردهای انسان را، پژوهش را انجام بدهد روی این انسانیت. آثار و باری میشود. روح انسان نمیداند که این باید اعتبارات را تجرید (تجدید) کند. از بحث بیاید ببیند که این ذات ما، هیئت انسان. ماهیت انسانم حتی، حقیقت انسان. واکنش نسبت به این ماجرا چیست؟ انسان به ماهو انسان. قرآن روی این کار دارد دیگر. انسان. "خلق الانسان من عجل" یا مثلاً "اکبر شیء جدل". اوصافی که مطرح میکند برای انسان: "و نفخت فیه من روحی". "احسن فتبارک الله احسن الخالقین". این همان انسان. انسان به ماهو انسان همه. و نفخی از جانب خدای متعال. حالا بحث، و بحثهای دقیقی است که انشاءالله باید برسیم به بحث انسانشناسی. اصل گل ماجرا. حالا اینور الهیاتش، آنور هم انسانشناسی. اصل فلسفه این دوتاست.
اگر ما مثلاً میگوییم میمون یک نوع است، واقع امری است که او از میمون اول تا میمون آخر که بعد بالفرض مفقود است و بد نیست، از دست انسان، دائماً در حال تحول بوده؛ ولی ما از آن میمون اول تا میمون آخر را یک امر ثابت فرض میکنیم. بعد میگوییم مثلاً یک میلیون سال یا ۵۰۰ هزار سال میمون بوده است. یعنی ما برای یک شیء واحد مستمر، چند ایستگاه فرض میکنیم. و ما بین هر دو ایستگاه را یک نوع واحد در نظر میگیریم. قطاری که دائماً دارد حرکت میکند. شما میگویید که از حالا تا یک ساعت دیگر مابین شاهرود و دامغان. یعنی همین فاصله را یک چیز فرض کردی. و حال آنکه مکان واقعی قطار همان مقداری است که او اشغال کرده است. قطار یک آن هم در یک جا ثابت نیست.
سوال: شعر میخوانند؟ روضه میخوانند؟ دارند تمرین میکنند. پس به این ترتیب یعنی وقتی که ما اصلاً حرکت را یک نوع وجود میدانیم و سکون را یک نوع دیگری از وجود و تبدیل متحرک به یک شیء ساکن، حتی در مورد آنچه معمولاً که متحرک است و حرکتش را از دست میدهد و ساکن میشود، امری مهمتر و عمیقتر از آنچه که ما فرض میکنیم. زیرا شیء در واقع از یک مرحله وجود به مرحله دیگری از وجود میرود.
استاد: بله. شک ندارد و بلکه از یک مرحله وجود به یک مرحله عدم میرود. عدم نسبی. به این معنا که این شیء دائماً داشت حدودش را عوض میکرد، یک مرتبه در یک نقطه میایستد. همین قدر که در نقطه ایستاد، دیگر آن حد برایش فعلیت پیدا میکند. شیء متحرک همین که در این نقطه ایستاد، دیگر این نقطه برایش فعلیت پیدا میکند. شیء هم که ماهیت عوض میکند، هر جا که ایستاد، دیگر در آنجا ماهیت برایش قطعی شده است. عدم حرکت دیگر، عدم ماهیت بالفرض. آن به عدم او میرسد که میشود همان بالفعل. اینی که دارد ازش درمیآید. همیشه در مورد انسان هم گفته میشود که به لامکان میرود دیگر. انسان دیگر از جایی که انسان نبود. غایتی است که برای حالا بحث عرفانیاش را نمیخواهیم واردش بشویم. بحث به جایی برسد که دیگر خودش نیست. هیچی نمی فهمد. دیگر مرحمت دارد که کرایه را حساب کردی ۱۲۳. آن چون وجود بسیط است، دارد میبیند. وسیله، وسیله هم که خودش را در عرض اینها نمی بیند. خیلی چیز پیچیده و عجیب غریبی است. یعنی با فهم ما قابل فهم نیست. مسئله احاطه و علم. وقتی برسد، او می فهمد. یعنی چه؟ چطور میشود؟ لفظی و زبانی و اینها فرق میکند. یک خدای دیگر است. معطی دارد، عطا میکند. اینها را هم که میبیند. زید و بکر و عمر را نمیبیند. اینها را هم دارد. جلوه ربوبی و قدوسی را در این لحظه خدا روزی کند که آدم بفهمد که به این میگویند حقیقت. حقیقت بسیط. انسان حقیقت مطلق میرسد. تازه میفهمد که عالم، آن چیزی که تا حالا میدانسته، نبود. یک چیز دیگر است. ما چیز دیگر بودیم.
مثال میزنم من به دوستان میگفتم که مثل ما مثل من بچه بودم، عروسکهای عروسکگردانی که میکردند عاشق عروسکها شده بودم. یک روزی فهمیدم که اینها این صدا مال یک عروسک نیست. در کلاه قرمزی یادم است. فهمیدم که این صدا مال حمید جبلی است. این کلاه قرمزی نه صدا دارد، نه حرکت دارد. یک دستی دارد. من دیگر آدم سابق نشدم از آن روزی. هیچی نیست. صدا که مال این است، دستم که مال آن است. این چیست؟ هیچ! آدم وقتی میرسد به اینکه دنیا این است، صدا از یکی دیگر است. این همه آوازها از شه بود، گرچه از حلقوم عبدالله. یکی دیگر دارد حرف میزند. یکی دیگر تکلم میکند. "سبحان الله. بورک من فی النار و من حوله." بورک من فی النار و من حوله. خیلی تعبیر قرآن. تعبیر تو همین "آتیشم". یکی دیگر است. "من فی النار"، "من فی النار" یعنی چه؟ کسی که توی آتیش است، آتیش هم آتیش نیست. یکی دیگر است. یک چیز دیگر وجود خطرناک میشود. حرف کلاه سرکار بودیم تا حالا. هر چه که میگفتی، امیدی تو دادی. من چقدر آدم نسبت به آنی که به خودش اسناد داده است در توهم بوده. تا وقتی هم که در همین توهمها باشیم، واسمان عذاب داریم. دیگر از خود همین توهم عذاب است. که وقتی آدم وارد برزخ بشود، این توهمات را میبیند. و گرفتاریاش توهمات را میبیند. میبیند از حقیقت چقدر فاصله دارد. به همین اندازه عز ت میکند}. به حسب مقداری که حقیقت را فهمیده که خب متنعم است. نفهمیده در سکرت است.
مناجات شعبانیه ایام عرض میکنیم و "أفنیتُ شبابی فی سِکْرَةِ التباعد عنک". من جوانی خودم را، جوانی دورهای است که اعتباراتش خیلی قوی است. چند دوره توهمخیز است. اعتباریترین دوره انسان دوره جوانی است. چرا؟ استاد میگویند: روحی ات بازیگر دنیا در این دوره زیاد است. فاصله نگرفتن از آن عهد الهی. از آن جهت غریبالعهد میباشند. ولی این قوا چون خیلی شاداب و تازه و ناز است. خلاصه این فضای اعتباریش که منشأ اثر میبیند، دارد کار میکند. هر کار بخواهد اراده بکند. دوره توهمیاش است. ولی آن توجه به عهد الهی اگر باشد، همه اینها میآید در آن مسیر. جوان از آن جهتم خیلی باز نزدیکتر و سهلالوصولتر برایش آن مسیر از اینکه این شباب را امیرالمومنین علیه السلام میفرماید که در سکرت تباعد گذراند. مستی تبع همین حالت تفاوت، غفلتی دارد. مستی دارد که آدم گیر همینهاست. یعنی میزش را میبیند، سخنرانیاش را میبیند، وسایل ظاهری ماشینش را میبیند، اندام قویاش را میبیند، بیانش را میبیند، چهرهاش را، جمالش را. نه. سکرت تباعد که چهره جوان و سرحال و قبراق و زیبا. این را میبیند. این سکرت تباعد او را نمیبیند. جمیلی که تجلی کرده را. قوی که تجلی کرده اینجا در قوت را نمی بیند.
سوال: آن وقت این اصطلاح حرکت توسطیه و حرکت قطعیه را با مثال هواپیما چگونه منطبق میفرمایید؟
پاسخ استاد: حالا این باشد تا بعد. چون بحثش مفصل است. حرکت قطعی و حرکت توصتی. از آن چیزهایی که در تربیت یک تعبیرشم همین بود که من عرض کردم در باب حرکت اصلاً این اختلاف نظر از سابق وجود داشته است که بعضی گفتهاند همیشه در حرکت یک ثابت وجود دارد و تغیر و تجدد در حرکت نیست. تجدد مال حدود است. که بعضی خواستهاند از حرفهای بوعلی و امثال او این جور استفاده کنند، ولی حرف بوعلی در اینجا کمی دوپهلو است. بعضی گفتند نه. در حرکت اساساً ثباتی نیست. ثبات حرکت همان ثبات تجدد است. تنها چیزی که ثابت در حرکت این است که تجدد در او ثابت است. آن به آن هی عوض میشود، جابجا میشود. اینش فقط ثابت است. و الا هیچ صحبت دیگری در حرکت نیست. که آن حرکت قطعی که حالا بحثش باشد برای بعد.
خب آخرین بخش از این فرمایشات استاد که باز هم پاورقی طولانی هم دارد، بخوانیم و تمامش کنیم. مقداری که توانستیم. این بیت را. بیتی که شما الان یکی دو ماه در محضرش هستید.
"کل المراتب فاشتداد الأنواع استنار للمراد." حرفشان این است که چون حرکت از کمیت، کمیت. کمیت متصل هم هست. هر کمیت متصلی هم قابلیت انقسام دارد. چقدر آفرین! پس اموری که اشتداد پیدا میکنند و در اثر حرکت مراتب پیدا میکند، مثل حرارت، رنگ و دیگر کیفایتی که از ضعف به شدت میروند، اینها مراتب غیر متناهی دارند. حرارت مراتبش غیر متناهی است. رنگ مراتب اش کیف و کمی که از ضعف و قوت باشد.
سوال: مقابلش چیست؟ استاد: مقابلش، اصلاً داریم. تو اصلاً کلاً الله که. او تازه ثابتش ثابت است. درباره حرکت یعنی روزی نیست که به حرکتش تمام شده. ثابت شده. در مورد او این حرکت و سکون. در مورد ما یک مخزن. در مورد خدای متعال او ساکن است. ولی نه مثل ما. حالا اینها. تعابیر امیرالمومنین اینجا. یعنی اصلاً فلسفه را ما داریم میخوانیم برای اینکه بعداً نهجالبلاغه، نه اصل غوغا آنجاست. یک جمله میگوید بیچاره میکند آدم را. باید ۲۰ سال رویش کار بکنی. "داخل فی الاشیاء لا بالممازجة و خارج من الاشیاء لا بالمباینة". تو همه چی هست و تو هیچچی نیست.
فلسفه خیلی حالا اگر ماهیت اصیل باشد، برهان اشتداد بود دیگر. ماهیت اگر بخواهد اصیل باشد، باید این مراتب غیر متناهی همه بالفعل باشند. یعنی یک بینهایت بینهایت که نیست. این آب، دمای ۱ و ۲ و ۳ و ۵ و ۱۰ و اینها هر کدام یک آب. در عین حال جداگانه است. در عین حال همه این آبهای جداگانه به مثابه یک میلیون آب. ولی یک آب. مسیحیها خدا سه تا. چی میخواستم؟ ماجرا است. لطیفه لطف خدا. بله. میگوید که یعنی حرکت این شیء در این مراتب به صورت بودنهای غیر متناهی دربیاید. یعنی اشیاء غیر متناهی در کنار یکدیگر باشند. آن وقت لازم میآید که غیر متناهی، محصور بین حاصرین واقع بشود. یک حاصل داریم، یک حاصل دیگر، ما بین این نامتناهی محصور میشود. یک بینهایت داریم که دو سرش نهایت دارد. اما اگر وجود اصیل باشد، خب اینها در عالم اعتبار که موجودند چه اشکال دارد؟ دو اعتبار، اعتبار بینهایت تو ماهیت بود دیگر. اینها را بیاور روی توی اعتبار. اصالت را بیاور روی وجود. مشکل است.
اما اگر وجود اصیل باشد، اینکه میگوییم مراتب انواع است، به معنی این است که انتزاع انواع میشود. و الا انواع فعلیت فقط وجود فعال دارند. نطفه بوده، آمده مزغه شده، علقه شده، چی شده، چی شده. همش یک چیز دیگر. انسان شده. این انسان دندان درآورده، ابرو درآورده، پایش راه افتاده، بالغ شده، ایجاد نطفه کرده، نطفه در شکل نطفه منتقل کرده. هر کدام از یک نوع است. ولی انواعی است که دائماً عارض شده بر یک وجود که در بیرون آن حقیقت داشت. بیرون یک وجود. وجود همان نطفه هستا. حالا شدت پیدا کرد. یعنی وجود من اول همین است دیگر. نه اینکه نطفه بودی. اولت نطفه است. یعنی همان یک مرتبه از تو است. همان وجودم چون وجود اصل است دیگر. همان نطفهای که بعداً از مردهها را بدن هم، خاک و خاکستر و اینها. اگر وجود مادی بخواهد باشد، همان است دیگر. کلاً. اگر هم روح و نفس بشود که اصلاً ربطی به یک چیز هیچی نیست. الان هم نیستی. همینم نیستی. نه نطفه بودی، نه جیفه. مینشیند. همینی که الان فکر میکنی، اگر خودت را همینی که فکر میکنی میدانی، این نطفه بوده.
لطافت کلام امیرالمومنین علیه السلام. به همه هم یک وجود است. وجودی است که انواع. یک روز بهش میگویند نطفه، یک روز بهش میگویند مضغه، یک روزی هم بهش میگویند انسان. انسان بر حسب به معنی این است که انتزاع انواع میشود. و الا انواع فعلیت ندارد. فقط وجود فعلیت دارد. این نوعها و جنسها (جنس) ذهن ما. و ذهن ما میتواند برای یک شیء، جنس و فصل و نوعهای غیر متناهی انتزاع کند. ولی اینها که واقعیت اصیل ندارد. فقط واقعیت اعتباری دارد. یعنی واقعیت منشأ انتزاعی دارد که از یک شیء انتزاع میکنیم. خودش هیچ چیزی نیست. این هم دلیل سوم از اصالت وجود بود که چون یک مقدار نیازمند است. دلیل چهارمشان میشود اصالت وجود. مباحثی که حالا داریم باز جلوتر. که این هم بحث مبسوطی است. خیلی مبسوط. خیلی خیلی. چند جلسهای در خدمتش هستیم. تمام کنیم.
سوال پرسیدند که اینکه میفرماید حرکت مجموعهای از بودنها نیست، بلکه مجموعه از شدنهاست. من میگویم این لفظ "بودن" در اینجا گمراه کننده است. باید گفت مجموعهای از ماهیتها نیست. استاد میفرمایند: که اینکه گفتید مجموعهای از شدنهاست، درست نیست. یک شدن. نه، مجموعهای از شدنها. همان که میگویید لفظ "بودن" در اینجا گمراه کننده است. صرف شما درست است. چون وقتی میگویید مجموعهای از بودنهاست، یعنی مجموعهای از ماهیت هاست. یعنی مجموعهای است از ماهیتهای متحصل.
این "استنار للمراد" در اینجا برای چیست؟ انواع "استنار للمراد" هی انواعی است که برای مراد دارد استناره میکند. روشن میشود و خودش را بروز پیدا میکند برای اینکه مراد را برساند. للمرادِ چی بود اینجا؟ حاجی برای شعر آورده. مستنیر برای مقصود ما روشن است. برای اینکه اگر میگفت "انار للمرادی" یعنی منیر میشود. مقصود ما را روشن میکند. این "انار للمرادی" بهتر بود. ولی چون با شعر جور درنمیآید، فرموده است "استنار".
سوال بعدی این است که آیا نباید جزو مقدمات این بحث این مطلب را ذکر کرد که ماهیت تشکیک ناپذیر است؛ اما وجود تشکیک پذیر است؟ ما در درس گذشته این مطلب را عرض کردیم. شاید بهتر بود که مجدداً هم به آن اشاره میکردیم. البته شاید از نظر تنظیم مطالب که چگونه مقدمه آخر ذکر بشود که رابطه منطقیشان روشنتر باشد. آن طور که باید روی اینها کار بشود، کار نشده. ولی این بحثها وقتی که یک دور کامل تا آخر خوانده بشود، آن وقت مطالب بعدی، مطالب قبلی را کمک میکنند. اغلب در قسمتهای اول مسائل، آن طوری که باید روشن باشد، روشن نیست. خاصیت علم هم همین است دیگر. هر چی گفتش که همان مراتب تشکیک وجود باعث انتزاع ماهیت میشود. مراتب تشکیکی وجود انتزاع ماهیت ورزشی که انتزاع فرضیه است دیگر. در هر مرتبهای که توی من و تو تشکیکی وجود هست، آن چیزی که هست، وجود.
گفتند که خود تشکیک بعداً گفته خواهد شد. یا صحبت از همین کمیت و قابل انقسام بودن. در صورتی که بعداً میآید در این کتابها چنین فرض کنید که این مسائل در کتابهای دیگر خوانده شده و ذهن به آنها آشنایی دارد. فرهاد مطلب مهمی نیست. این مسائل بعدها به تدریج روشنتر میشوند.
سوال بعدی این است که شما بحث اشتراک معنایی وجود را عمداً مقدم قرار دادید؟ بله. بحث اشتراک معنوی را مقدم قرار دادیم؛ ولی بحث وحدت وجود را گذاشتیم برای بعد. بحث تشکیک در مبحث وحدت وجود گفته میشود. تشکیک وجود، یک وجود؛ ولی وجود مشکک و با مراتب و تنزلات. تشکیک در ماهیت روشن نباشد. ممکن است همان چیزی را که ما در مورد وجود میگوییم، در مورد ماهیت هم بگوییم. ماهیت تشکیکی هست. تشکیک در ماهیات را پذیرفت. اصالت ماهیت یعنی تشکیک را به ماهیت نسبت بدهد و یک تغیری که دارد صورت میگیرد، بگوید یک ماهیت. این ماهیت آناً دارد تغییر میکند.
استاد: بله. درست. به حرف شما توجه دارم. میتوانم آن چیزی را که ما درباره وجود میگوییم، او بگوید در ماهیت هم هست. ما بعداً بگوییم که تغییر با ماهیت جور درنمیآید. یعنی با ثبات ماهیت جور درنمیآید. یعنی با ماهیت، با وحدت ماهیت جور درنمیآید. ماهیت یک جوری است که تغییر نمیتواند کند. همین است. آن وجود است که انعطاف دارد. شدید میشود، ضعیف میشود. مستطیل و کاغذ مستطیل که کوچک، شدت و ضعف پیدا میکند. مستطیل را ما انتزاع میکنیم. کوچک، بزرگ. اشک.
خوب. سوال بعدی: بالاخره آن وقت گره قضیه میشود که ماهیت یک امری است که محتاج است و به این ترتیب در یک حرکت اشتهایی ما نمیتوانیم به واقعی بودن ماهیت معتقد باشیم. اگر واقعی بدانیم، ناچاریم حرکت اشتدادی را به صورت مجموعه نامتناهی سکونات توجیه کنیم که این یعنی حرکت اشتراکی باید بشود مجموع سکونات. آره. نامتناهی سکون کنار هم جمع شده که شده بینهایت صفر کنار هم. من بعداً یادم افتاد که ما این مطلب را که حرکت مجموعه سکونها و زمان مجموعه از نقاط است، در فیزیک مثلاً از اتم ماده صحبت میشود. از اتم نور هم مثلاً صحبت میشود به عنوان فوتون. از اتم انرژی هم صحبت میشود؛ اما تا کنون نشنیدهایم که از اتم زمان صحبت کند. در آن نظریه که زمان و حرکت را وابسته به هم میداند و برای زمان هستی مستقل از حرکت شیء و در واقع زمان نسبی حرکت قائل نیست، زمان به صورت یک عمل انتزاعی ذهنی میشود. وابسته به هستی مستقلی ندارد که برایش جزء در نظر بگیریم یا نگیریم.
پاسخ استاد: ولی این دو به هم بستگی دارد. یعنی اگر برای زمان جزء این گونه جزء الهیات جزیزه قائل باشند، قهراً برای حرکت هم باید جزء قائل باشند. زمان اگر حرکت دارد، چی؟ حرکت هم. یعنی مساوی میشود با انکار حرکت که حرکت در واقع وجود ندارد؛ الا مجموعه مجموعه از سکونها میشود که حرکت حاصل نمیشود. حرکت مجموع صفرها با هم که یک به حساب بینهایت صفر کنار هم است. یک چیز داریم به اسم بینهایت صفر.
سوال: اینکه حرکت در واقع وجود ندارد الا مجموعه وجود و عدم، یعنی ایجاد و عدم. وقتی مسئله خلق مدام هم که عرفا بیان کردهاند، با این قضیه ارتباط پیدا میکند. یعنی ممکن است کسی بگوید بله، حرکت مجموع وجود است و وجود، منتها خلق مدام در کار فلسفی قابل توجیه نیست. لذا ملاصدرا و امثاله میگویند که گرچه حرف خود را به این صورت بیان میکنند ولی مقصودشان همان حرکت جوهری است. البته ظاهر حرف عرفا این است که عارفان در دمی دو عید کنند. عنکبوتها در هر آن جهان موجود میشود و معدوم میشود و از این حرفی که امروز در باب نور میگویند که این نور آناً موجود و معدوم میشود؛ ولی ما آن را یک روشنی متصل میدانیم. اینکه اثرش در چشم ما باقیست. و الا در واقع به نفسالامر خاموش. آنها معتقدند که تجلی این چنین. لذا میگویند "لا تکرار فی التجلی". خیلی قاعده مهم مهم عرفان نظریه. "لا تکرار فی التجلی". در تجلی تکراری نیست. آنها معتقدند که ذات حق دائماً در حال تجلی است. هی تجلی میکند و هر تجلی غیر از تجلی قبلی است. بیزارم از آن کهنه خدایی که تو داری. هر لحظه مرا ناخدای دگر است. هر لحظه و هر آنش هم ما اعتباری میدانیم. وگرنه که با این آنات وجود و عدمش که با همدیگر تناقض دارد که هی تجلی میکنم. هر تجلی غیر از تجلی بعدی. به طوری که کندم به یک نوع انفصال قائلند. به هر حال ظاهر اش این است که معدوم میشود و خلق میشود. معدوم میشود و موجود میشود. مولوی در مثنوی میگوید: "هر نفس نو میشود دنیا و ما/ بی خبر از نو شدن اندر هر نفس". نو میشود سریعتر.
حرفشان این است که چون با یک نوع استغنا و بینیازی مسائل فلسفی را نگاه میکنند و اصلاً فلسفهکار نیستند. لذا پایبند این نیستند که حرفشان از نظر فلسفی جور دربیاید. یعنی اهمیت نمیدهند به اینکه حرفشان با موازین فلسفه جور دربیاید یا نه. ابوسعید ابوالخیر گفته بود که ما هر چی را داریم میبینیم، این کور بوعلی است. ولی حلقه واسط عرفان و حقیقت و فهم ما مردم عامه همین فلسفه است. دروازه رسیدن به معارف. زبان گفتگو با بشریت. البته یک قوه انتزاع قوی هم میخواهد دیگر. دوستان طلبه. میگویم تو اعتبار بینهایت را اعتبار میکند و مثل بینهایت حرکت را، بینهایت فلان را. یک قوه که گیر این مثلاً خرما و پنیر و فلان و اینهاست. یعنی خرما یک دانه خرما داریم، دو تا، سه تا. دیگر چند تا نداریم. یک نرمافزاری میخواهد و رویش نصب شده باشد که بتواند یک سری چیزها را تصور کند. ندارد بنده خدا. ریاضی فیزیک هم همینهاست. یعنی بعضی علوم اصلاً انگار یک مایعی میخواهد. آدم ندارند. اد راک نمیکنند.
اشکالی که به بحث فلاسفه هستش این است که حالا اسمی که من رویش گذاشتم، میگویم اینها در اسفار اربعه، در سفر دومشان ماندند و دیگر از آن بالا نیامدند پایین. دست خلقالله را نگرفتند. آره. در حالی که باید الان کاری هم که دارد انجام میشود و کاری که خود شما دارید مثلاً به عنوان یک مثالی انجام میدهید، همین است که میخواهید آن حقایق را به زبان سادهتری بیان بکنید.
سوال بعدی این است که: بله، منظور بنده این است که اگر به لوازم منطقی مسئله خلق مدام که محالاند (صحیح یا غلط کار نداریم). اگر به این لوازم منطقیاش توجه و دقت بشود، میشود آن را به عنوان یک نظریه در برابر نظریه حرکت جوهری قرار داد. نظریه خلق مدام در برابر حرکت جوهری. نکات مهمی است. یعنی حرکت جوهری معالأسف با نظریه خلق مدام عرفا جور در نمیآید. حرکت جوهری این دارد هی اشتداد پیدا میکند. مرتبه پایینترش را دارد از دست نمیدهد. شما مراتب کودکیتان، خواص و آثار کودکی را دارید و هی شدت پیدا میکند. در نظریه خلق مدام اینجا اتصال در حرکت است. خوب. انفصال! بعد این واسطه و قطع میشود و دوباره میآید و دوباره قطع میشود. دو تا نقطه داریم. خوب. که بین این نقطه باز یک عدمیه است. اینجا بود. عدم شدن بود. عدم شدن. بین دو تا شدن چیست که وصلش میکند؟ اگر خلق مدام باشد، ما یک عدم داریم بین دو تا بودن. هی دارد افاضه میکند. یک بودن الان است. الان دقیقاً بودن دیگر است. ولی این جوری نیستش که یکی است که هی دارد شدت پیدا میکند. اتصال حرکت مدام. نه. بود. تمام شد رفت. آنی که در آن قبل بود، تمام شد. یکی دیگر.
خلق را به همان معنای چیز بگیریم. معنای تراشیدن بگیرند. چون اگر خلق به معنی از عدم به وجود آمدن بگیرند، این وسط یک فاصله میافتد بین بودنهای مختلف. چون عدم داریم دیگر. خلق شنیدم خلق به معنای از عدم به وجود آوردن نیست. به معنای تراشیدن است. چیزی از عدم نیست. همان که هست را تراشیده. وکیل است. آره. آره.
دکارت هم به یک چنین نظریهای معتقد است. دکارت هم یکی از دلایلی که در تأملات برای اثبات وجود خدا میآورد، این است که میگوید هیچ چیزی بودن در یک آن تضمین نمیکند بودنش در آن بعد را. یعنی وجود یک امر ساکن ثابت میانگارد که وجود در این آن دلیل وجود خودش در آن بعد نیست. پس اگر ما ببینیم اشیاء در آنات و در زمانهای گوناگون وجود دارند، از جهت اینکه دائماً خلق میشوند. یعنی دکارت به خلق مدام قائل است؟ نه. آن یک حرف دیگر است. حرف درستی هم هست. یعنی وجود شیء در این آن به وجود آورنده وجود خودش در آن بعد نیست. اگر این مطلب ثابت بشود که البته در باب حرکت ثابت هم شده است که عالم دائماً در حال به وجود آمدن است. حالا چه به نحو اتصال دائم، چه به نحوی که عرفا گفتهاند. این بالاخره از سوی نیازمند یک وجود مافوق و الا مرتبه گذشته نمیتواند مرتبه آینده را به وجود بیاورد.
سوال: آن وقت حرف گالیله هم به همین مناسبت که به خداشناسی رسیده که میگوید هر متحرکی تا زمانی که به یک مانعی برنخورد.
استاد: بله. ولی آن هم اتفاقاً یک وقت دیگر و یک مسئله دیگری. ولی حرف گالیله در کلمات اینها یعنی فلاسفه اسلامی طرح شده است. خیلی خوب هم بررسی شده است.
سوال: در کجا طرح شده است؟
استاد: در باب حرکت طرح شده است. این شعر حافظ هم در همین علامه است. واقعاً شعر حافظ هم در همین زمینه است. "در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است/ حیف باشد که ز کار همه غافل باشی".
سوال: "بل هم فی لبس من خلق جدید".
استاد: بله. خیلی عالی است. غزل خیلی فوقالعادهای است. "نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی/ که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی". من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش/ که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی. در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است/ حیف باشد که ز کار همه غافل باشی. شعر قبلیاش هم این است: "چنگ در پرده همی میدهدت پند ولی/ وعظت آنگه کند سود که قابل باشی". "نقد عمرت ببرد قصه دنیا گزاف/ گر شب و روز در این قصه باطل باشی". در بعضی نسخهها "باطل باشی" است. ظاهراً اصح هم همین است. در نسخه چاپ قزوینی "قصه مشکل با چیست"، ولی در نسخه چاپ انجوی "قصه باطل باشی" است. شعر بعدش: "گرچه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست/ رفتن آسان بود ار و رفتن آسان بود در واقف منزل باشی". حافظ همیشه در هر غزلش، خودش حرف قسمتی از یک غزل حافظ قسمت دیگرش را تفسیر میکند. حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد/ صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی. که اصطلاح مجذوب سالک را میگوید، نه سالک مجذوب. اینها یک اصطلاح سالک مجذوب دارند و یک اصطلاح مجذوب سالک. یک وقت کسی اول مجذوب است، بعد سالک. یک وقت اول سالک است، بعد مجذوب. در اینجا مجذوب سالک. به هر حال این بحث برهان اجتهاد بود برای اصالت وجود که دلیل سوم حاجی در منظومه بود. انشاءالله فردا دلیل چهارم را بحث خواهیم کرد.
الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...