دلیل چهارم حاجی سبزواری بر اصالت وجود
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل بیته الطاهرین سیما اولینا الامام بقیه الله فی الارضین والعنه الدائمه علی اعدائهم اجمعین من الان الی قیام یوم الدین.
به دلیل چهارم حاجی میرسیم برای اصالتالوجود. «کیف و بالکون عن استو قد خرجت قاطبه اشیاء». دلیلی که بیش از سایر دلیلها روی آن تکیه میشود، همین دلیل است که در این شعر آمده. اوّل به طرزی که حاجی بیان کرده، تقدیم میکنیم. اگر لازم باشد به شکلهای دیگر هم تبیین میکنیم.
مرحوم حاجی اینشکلی میگویند که تفاوت ماهیت با وجود این است که آن چیزهایی که ماهیت و چیستی اشیا هستند (ماهیت چه بود؟ در جواب «ما هوه؟» ترجمه «آنچه که در جواب چیستی واقع میشود»)، این خصلت را دارد که در ذات خودش هستی ندارد؛ میتواند باشد. وجود در او نهفته نیست. «الانسان ما هو هو الحیوان الناطق». موجود به نسبت وجود و عدم، اگر ذات را در نظر بگیریم، هستی و نیستی از ذاتش خارجاند. هم هستی از ذاتش خارج است، هم نیستی. در ذات خودش یک نسبت متساوی دارد با هستی و نیستی؛ ممکن است هست باشد، ممکن است نیست. (پاورقی مفصلی دارد که مختصری است، بعدیش سه صفحه است. پاورقیش این است که میگوید: بیمارستان... مقصود ماهیت کلیه است یا ماهیت جزئیه؟ کدام را در نظر بگیریم؟ وجود و عدم برایش یکسان است. ماهیتی که انسان کلی است یا این انسان زید و استاد است. حالا عرض میکنم. به کلی جزئیات میرسیم.) این که عرض کردم، باز با تقریر دیگر مطلب را بیان میکنم. منظور همان جنبه کلی و جزئی است که بعد وارد این بحث میشود.
مثلاً اگر انسان را به عنوان یک ذات و ماهیتی که تعقل میکنیم در نظر بگیریم، که خیلی چیزها را جزء معنای انسانیت در نظر گرفته، مثلاً جوهر را در نظر میگیریم، نمیتوانیم بگوییم انسانی که ممکن است جوهر باشد، ممکن است جوهر نباشد. به نسبت جوهر بودن، به نسبت حیوان بودن، به نسبت ناطق بودن، به نسبت جسم بودن، فرض انسان، فرض جوهریت است. فرض انسان، فرض جسمیت است. فرض انسان، فرض حیوانیت. توِی بُطن این مفهوم، همه اینها، همهاش مفروض است. این را داریم. نه اینکه به نسبت این "علیالسویه" است. اما توِی بُطن این مفهوم نیستی نیست. نمیشود گفت که انسان چیست که جوهر و جسم و حیوان و غیره... که نیست. نیستی! دیگر جزء مفهوم انسان هستی امروز مفهوم انسان نیست. هست یا نیست؟ میتواند باشد، میتواند نباشد. در مقام ما هوه؟ (یعنی با فرض وجودش، نیستی جزء مفهومش نیست. استاد: نه، حتی با عدم فرض وجودش...) میخواهیم بگوییم که از این دو هیچکدام جزء مفهوم انسان نیست. در خود این ذات و در بُطن این معنا و مفهوم، نیستی نیست. همچنان که در بُطن این مفهوم، هستی هم... (سؤال: یعنی یک امر ثالثیه بین هستی و نیستی؟ بالاخره هست یا نیست دیگر. یعنی چه؟ ما داریم مفهوم هست یا نیست. استاد: نیست. اما در بُطن مفهومش هیچکدام از اینها نیست.) قسمت سوم میشود.
بههرحال، البته انسان در واقع و نفسالامر یا هست یا نیست. توِی نفسالامر. اما فرق، فرق بین اینکه بگوییم در بُطن مفهوم هستی یا نیستی هست، برای اینکه بگوییم در واقع هست یا نیست. بله، در واقع ممکن است هست باشد و نیز در واقع ممکن است نیست باشد. ولی بههرحال در بُطن معنای انسان، هیچکدام از اینها نسبت به مفهومش "لا بشرط" است. نسبت به مصداقش یا هست یا... (سؤال: یعنی عدمالاعتبار؟ بله. عدمال...) (سؤال: آنوقت نبود وجود خارجی، نه وجود ذهنی؟ هیچکدام وجود... هیچ وجودی ندارد. نه وجود ذهنی. استاد: حتی وجود ذهنی هم در بُطن مفهوم نیست. انسان به شرط موجودیت ذهنی.) (سؤال: آنوقت چگونه میشود؟ حیثیتش چیست استاد؟) مطلب همین است که ایشان اشاره کردند که "عدمالاعتبار" غیر از "اعتبار عدم" است. نمیخواهیم بگوییم انسان چیزی است که نه در ذهن وجود دارد و نه در خارج و نه هست و نه نیست. محال است چنین چیزی. این انسان در واقع یا هست یا نیست. اگر هست، یا در خارج وجود دارد یا در ذهن یا در هر دو. ولی بحث در این است که آیا هستی و نیستی ذهنی چه هستی خارجی، در بُطن این مفهوم هست یا نه؟
خیلی ساده، بنده خدا نمیفهمد! آره، حالا اجازه بفرمایید مثالی عرض کنم. فرض کنید برهان برای ما اقامه شده است که هر جسمی متناهی است. یعنی ما جسمی که ابعاد غیر متناهی داشته باشد، نداریم. هر جسمی متناهی است. ممکن است ما این مطلب را قبول کنیم و درست هم باشد. اما یک وقت ما میگوییم در بُطن مفهوم جسم، تناهی خوابیده است. یعنی اگر ما بخواهیم جسم را تعریف کنیم، یکی از چیزهایی که در تعریفش باید بیاوریم، این است که متناهی است. یک وقت میگوییم نه، در تعریف جسم تناهی نخوابیده است. جسم متناهی است بدون اینکه تناهی جزء مفهوم جسم باشد. (البته همان توضیح قبلیشان به نظرم شفافتر از این مثال است. سختتر.) اجازه دهید من این را به بیان دیگر، خودشان ظاهراً طرف نفهمیده، ایشان چه فرمودند.
اگر ما یک ذاتی داشته باشیم که بر این ذات یک سلسله معانی حمل میشود. این معانی که بر این ذات حمل میشود، دو جور است. یک وقت بعضی از این معانی، معانی است که در بُطن خود این ذات وجود دارد. بر او حمل میشود. بعضی از معانی، معانی است که در بُطن ذات وجود ندارد و در عین حال بر او حمل میشود. خیلی معانی را حمل میکنیم. یکی اینکه میگویید مثلث شکل است. ولی شکل را بر مثلث حمل میکنید. یک معنایی که در بُطن تعریف مثلث، ذات مثلث را بشکافید، شکل جزء آن است. و نیز وقتی میگویید مثلث شکلی است که سه خط به وضع مخصوص او را احاطه کرده است. چیزی را بر مثلث حمل کردید که جزء مفهوم است. ولی وقتی میگویید: مثلث شکلی است که مجموع زوایایش ۱۸۰ درجه است. این ۱۸۰ درجه بودن مجموع زوایای مثلث، حکمی از خارج است که بر مثلث حمل شده، جزء معنا و تعریف مثلث نیست.
مثال دیگر: گفتیم که جوهریت و دارای ابعاد بودن جزء مفهوم جسم است و در تعریف جسم اخذ شده است. ولی هر جسمی در خارج رنگی دارد. شک ندارد که هر جسمی رنگ دارد. ولی آیا رنگ داشتن در بُطن مفهوم و تعریف جسم است؟ در بُطنش نیست. بلکه به صورت یک امر خارجی است که بر او حمل میشود بدون اینکه جزء ذاتش و یا عین... در واقع با ماهیت، اولین سخنی که... آیا هستی و نیستی در بُطن مفهوم ماهیت، که بر او، یا این حمل میشود یا آن، یا با اینکه حتماً یکی از این دو بر او حمل میشود، ولی در عین حال هیچکدام در متن او گنجانده نشده؟ (تبسم: گنجانده نشده!) همچنان که رنگ داشتن در بُطن مفهوم جسم گنجانده نشده است. میز رنگ داشتن. الان شما در ماهیت میز وارد... و همچنان که مثلث بودن، مجموع زوایای مثلث، مساوی بودن مجموع زوایای مثلث با ۱۸۰ درجه در متن تعریف مثلث گنجانده نشده. این هم خلاصه. وجودم برای مفهوم انسان بر ماهیت انسان، بدون شک هر ماهیتی یا هست یا نیست. ولی در عین حال نه هستی و نه نیستی، هیچکدام جزء تعریف ماهیت در واقع...
حالا اگر بگویید به چه دلیل هستی و نیستی جزء مفهوم ماهیت نیست؟ دلیلش این است که یا هستی و نیستی هر دو در بُطن مفهوم و ماهیت گنجانده شده. یا هستی در بُطن مفهوم ماهیت گنجانده شده و نیستی گنجانده نشده. یا نیستی گنجانده شده و هستی گنجانده نشده. اما اگر هر دو گنجانده شده باشد، که بطلانش واضح و بدیهی است. چون معنیش این است که بگوییم انسان یعنی آن جوهر جسم ناطقی که فی آن واحد هم هست و هم نیست. همیشه وقتی میگوییم انسان، فرض کردیم که نیست. پس هیچ وقت نباید انسان هست باشد. درست است؟ چون اصلاً در خود مفهوم انسان، نیستی نهفته است. انسانی که نیست، هست. چون لازمهاش این است که بگوییم آن موجودی که نیست، هست. اگر بگوییم فقط هستی در او گنجانده شده، پس هیچ وقت نیستی نباید قابل حمل... انسانی که هست، نیست. چون لازمهاش این است که بگوییم انسان یعنی آن موجود جوهر جسمانی چنین و چنان که هست، نیست. (سؤال: ولی ما همه اینها را انتزاع ذهنی میکنیم استاد.) باشد. (سؤال: پس ماهیت خودش یک مفهوم ذهنی است. استاد: تنها که در ذهن است، بحث نیست.) عصبانیت دارد! میگوید: و در اینکه در خارج هم هست، بحث نیست. ولی میخواهیم ببینیم آنی که توِی ذهن است و در خارج، این هستی و نیستی که بر او حمل میشود، چگونه حمل میشود؟ آیا مثل شیئی حمل میشود که از بُطنش بیرون میآید... میشود که جزء ذاتش نیست و از خارج بر او حمل میشود؟ شما اگر بگویید زید عالم است، علم را بر زید حمل کردهاید، اما بدون اینکه در تعریف زید، عالم بودن را گنجانده باشید. فلذا زید از آن نظر که زید است، میتواند جاهل باشد، میتواند عالم باشد. ولی الان کدامش است؟ در بیرون امر هم میتواند عالم باشد، هم میتواند جاهل باشد. ولی الان چیست؟ جاهل. انسان میتواند عالم باشد، میتواند جاهل باشد. ولی در خارج مثلاً جاهل.
بنابراین، فرق بین اینکه یک مفهوم بر مفهوم دیگر حمل شود به عنوان چیزی که جزء ذاتش یا عین ذاتش است، و اینکه مفهومی بر مفهوم دیگر حمل شود بدون اینکه عین ذاتش یا جزء ذاتش باشد... ادامه مطلب: هستی و نیستی هیچکدام جزء مفهوم ماهیت نیست. و این سخن که میگوییم نه وجود در بُطن ماهیت گنجانده شده، نه عدم، معنیش این است که اگر ما از علل خارجی قطع نظر کنیم که آن علل یا ماهیت را موجود کرده... آن علل یا ماهیت را موجود کرده یا غیر از ذات... تنها نظر به ذات ماهیت بکنیم که ماهیت بر حسب ذات خودش نه استحقاق حمل موجودیت را دارد، نه استحقاق حمل مُعدومیّت را. (نمیگوییم که ماهیت نه موجود است نه معدوم، که بگویید محال است.) میگوییم ماهیت بر حسب ذات خودش نه استحقاق (استحقاق، شأنیت، بهترتیب شرطی بودن نسبت به یک طرف، همان «لا بشرط»). نه استحقاق حمل موجودیت را دارد، نه استحقاق حمل عدمیت را. این شاگرد بزرگوار سمج! آره، میپرسد که: (یعنی باز هم انتظار ذهنی است و الا این حرفها بیمعناست استاد.) من... (سؤال: ما توِی ذهن هستی و نیستی را از مفهوم ماهیت انتزاع میکنیم. معنای دیگری نداریم استاد.) بسیار خوب، همین میشود انتزاع کرد. (سؤال: این انتزاع ذهنی، اعتبار ذهنی است استاد؟) اعتبار نیشگولی نیست. شما از ماهیت انسان، جوهریت را هم انتزاع میکنید. ولی آیا این انتزاع خودبهخودی است؟ یعنی آیا شما میتوانید عرض را از آن انتزاع کنید؟ بله. (سؤال: بالاخره همه اینها، همه این چیزها را میشود ذهناً انتزاع کرد. یعنی ماهیت را لحاظ کرد بدون این چی؟ استاد: نه، نمیشود. محال است. محالی که مثلاً شما عدد را توِی ذهن بیاورید و از عدد، مقدار انتزاع کنید. محالی که مقدار را توِی ذهن بیاورید و عدد انتزاع کنید. کم را بیاورید و کیف را انتزاع کنید. کیف را بیاورید و کم انتزاع کنید. کم متصل انتزاع کنید. کم منفصل بیاورید و کم متصل انتزاع کنید.) (سؤال: منظور عرضم این است که بالاخره همه اینها به انتزاع ذهنی است. در خارج چنین نیست که چیزی عارض بر چیز دیگر شود.) استاد: البته گفتیم که در اینجا صحبت از خارج نیست. (سؤال: پس همه... پس اینها همه ذهنیات. بالاخره یا ذهنی، یا خارجی، امر ثالث که نمیتواند باشد. استاد: نه، شما توجه بفرمایید که ما چه میخواهیم بگوییم.)
ما میخواهیم بگوییم ذهن که یک محمولی را بر یک موضوع حمل میکند، دو جور است. گاهی محمول توِی بُطن موضوع وجود دارد. گاهی خارج از ذات موضوع است. ذهن کارش نیشگولی که نیست که بتواند هر چیزی را به هر چیزی حمل کند. یعنی ذهن با یک تحلیل، میرسد به مطلب. شما که میگویید قضایای تحلیلی و قضایای ترکیبی در اصطلاح کانت، چگونه میگویید؟ میگویید که یک کار نیشگولی است؟ ما دلمان میخواهد این قضایا را تحلیلی بنامیم، اینها را ترکیبی؟ یا واقعاً تحلیلی و ترکیبی است؟ این دیگر به اختیار ما نیست. یعنی قضیهای هست که واقعاً تحلیلی است. قضیهای که کانت تحلیلی مینامد، همان قضایایی است که محمول در بُطن موضوع وجود دارد. منتها شما تحلیل کردید، به تفصیل بیرون کشیدید. مثل مرکبات خارجی. مثلاً در آب الان هیدروژن، اکسیژن وجود دارد. اما نه به صورت تجزیه شده از همدیگر، بلکه به صورت یکی شدن این دو عنصر به صورت آب. ولی امر نیشگولی نیست. یعنی من در خارج میتوانم این آب را برگردانم به هیدروژن و اکسیژن. ذهن ما هم عیناً همینطور است. ذهن اگر مفهوم انسان را تصور میکند به نحو پیچیده و اجمال، تمام معانی ذاتی انسان، تمام معانی ذاتی انسان در خود مفهوم وجود دارد. جوهریت، جسمیت، حیوانیت، همه اینها در این مفهوم وجود دارد. یعنی مفهوم که توِی ذهن آمده، همه معانی به نحو سربسته و پیچیدهترش وجود دارد. همانگونه که در آب هم دو عنصر هیدروژن و اکسیژن وجود دارد. بعد این مفهوم را تحلیل میکنیم. ولی وقتی که تحلیل میکنیم، آیا میتوانیم هر مفهومی را از او دربیاوریم؟ نه. آیا ما میتوانیم در خارج آب را تحریر کنیم و ازت را از آن دربیاوریم؟ نه. این به اختیار ما نیست. انسان را ما نمیتوانیم تحلیل کنیم و از او مفهوم کم را دربیاوریم. چون مفهوم کم در آن نیست. ولی مفهوم جوهر درش هست. (سؤال: چرا نمیتوانیم؟ دلیلش چیست؟ استاد: چون وجود ندارد. چون نیست در آن.) پس بالاخره نظر به وجود میشود، نظر به ماهیت نمیشود. بلکه نظر به وجود میشود. (وجود خارجی مناط است استاد.) اینکه میگوییم هست، یعنی در ماهیت، ماهیت و نه در وجود ماهیت. ماهیتی وجود ذهنی دارد. ولی در حالی که ما در ذهن او را نگاه میکنیم، به وجودش کار نداریم. (سؤال: ولی تا وجودش نباشد که نمیتوانی ماهیت را از آن انتزاع کنی. فلسفه برای کسی است که قدرت تحلیلش بالا باشد.) برای همین در واقع، باز جنبه مفهومیش غیر از جنبه وجودیش است. (من همان جنبه مفهومیش را هم عرض میکنم. بالاخره از هفت آسمون که نمیآید استاد.)
شما اجازه دهید تا ما به آخر مطلب ... حرف ما این نیست که جنابعالی منطق قوی... اصول قوی... ذهن قوی... و ذهن انتزاعی قوی... راحت فلسفه تصور... تصدیق به شکل تحلیلی یعنی محمول را از بُطن موضوع استخراج میکنیم. این هم در خارج قابل استخراج است و هم در ذهن. یعنی در خارج معنا قابل حمل بر شیء است. یک وقت هست که به نحو ترکیبی. پس تحلیلی شد و تحلیل این بود که محمول در بُطن موضوع وجود دارد. ترکیبی این است که این را که بر او حمل میکنیم، معنایی نیست که از درون ذاتش بیرون کشیده شده. معنایی است که از بیرون ذات بر او عارض شده. خاصیت شیء درون ذاتی یا تحلیلی این است که دیگر محال است نقیض او را بر او... اگر شیء تحلیلاً از شیء درآمد، دیگر محال است که نقیض او را ازش درآورد که فی آن واحد هر دو را در بر داشته باشد. ولی امور ترکیبی لااقل این قابلیت را دارد که این شیء یا این شیء آن را واجب باشد یا خلافش را. یعنی خاصیت شیء بِالذات این است که حمل نقیض او بر موضوعش محال نیست. شما که جوهریت را از بُطن مفهوم جسم در میآورید، دیگر اینطور نیست که جسم امکان داشته باشد که جوهر باشد و امکان داشته باشد که جوهر نباشد. «الجسم جوهرٌ». «الجسم جوهرٌ» چه قضیهای است؟ قضیه تألیفیه است؟ ترکیبی است یا تحلیلیه؟ تحلیلی است. چرا؟ چون از بُطن موضوع. حالا اینجا شما میتوانید بگویید که "علیالسویه" است. میتواند جوهر باشد، میتواند... «لیس بجوهرٌ». منطق یک دایرههایی میکشیدیم. مثلاً آن دایره بزرگه بود، بعد این جسم، دایره کوچک جسم، جوهر. آفرین! حالا اینجا میگوییم که جسم به ضرورت جوهر است. اما اینکه جسم سفید باشد یا سیاه چطور؟ «الجسم اَبْیَضُ». این تحلیلی است یا ترکیبی است؟ ترکیبی. حالا که ترکیبی شد، میتواند باشد، میتواند سفید باشد، میتواند سیاه باشد. البته جسم در واقع حالا آنی که بیرون است، «فیالواقع» چیست؟ آخر یا سفید است یا سیاه است. میتواند که دیگر ندارد. آن مصداق که دیگر همین است. ما با انتزاع کار داریم، با مفهوم کار داریم. ولی جسم نسبت به سفیدی و سیاهی حالت بیطرفی دارد. در صورتی که جسم نسبت به جوهریت حالت بیطرفی ندارد. چون اصلاً قوامش به جوهر ... جوهریت را اگر از جسم بگیریم، دیگر خودش، خودش نیست. اما رنگ را اگر از جسم بگیریم، خودش، خودش هست. رنگ خاص، منظور رنگ خاص. منظور البته رنگ کلی هم اگرچه در خارج از جسم منفک نیست، ولی در عین حال رنگ به طور کلی هم جزء مفهوم جسم نیست. حتی رنگ داشتن هم جزء نیست. یعنی اگر ما بخواهیم جسم را تعریف کنیم، آن چیزی که رنگ هم دارد، جسم رنگ دارد بدون اینکه رنگ داشتن جزء مفهومش باشد. (سؤال: یعنی جسم اگر مربع نباشد اصلاً قابل رویت نیست استاد. رویت نباشد.) خود قابل رویت بودن هم جزء تعریف جسم. خوب! دیگر استاد کمکم دارد شاکی میشود از دست این شاگرد. جلوتر احتمالاً کار به کتککاری میرسد.
حالا حرف ما این است که آیا هستی و نیستی، نسبت به ماهیت، دو معنای تحلیلیاند یا دو معنای ترکیبی؟ یعنی آیا در تعریف ماهیت... چقدر قشنگ! (بحث تعبیر، رضوان. ذهن منسجم، منظم، الفبایی، الف، ب، پ، پشت سر هم ۱، ۲، ۳ میآید جلو. خیلی بحث، بحث منظم.) و در تعریف ماهیت گنجانده شدند یا نه؟ هگل میگوید آره، ولی ما میگوییم نه. ما مسئله زیادتالوجود علیالماهیه را عمداً جلو انداختیم و قبلاً بحث کردیم تا معلوم شود که وجود جزء ماهیت نیست. پس ماهیت در مرتبه ذات خودش، قطع نظر از هر چیزی بیرون از خودش، نه ایجاب میکند حمل هستی را بر خودش، ماهیت در ذات خودش نه ایجاب میکند حمل موجودیت را نه ایجاب میکند معدومیت را. اما این معنایش این نیست که ماهیت نه موجود است نه معدوم که بگویید محال است. میگویی ماهیت بر حسب ذات خودش نه استحقاق (استحقاق، شأنیت، بهترتیب شرطی بودن نسبت به یک طرف، همان لا بشرط.) نه استحقاق حمل موجودیت را دارد، نه استحقاق حمل معدومیت را. این شاگرد بزرگوار سمج! آره، میپرسد که: (یعنی باز هم انتظار ذهنی است و الا این حرفها بیمعناست استاد.) من... (سؤال: ما توِی ذهن هستی و نیستی را از مفهوم ماهیت انتزاع میکنیم. معنای دیگری نداریم استاد.) بسیار خوب، همین میشود انتزاع کرد. (سؤال: این انتزاع ذهنی، اعتبار ذهنی است استاد؟) اعتبار نیشگولی نیست. شما از ماهیت انسان، جوهریت را هم انتزاع میکنید. ولی آیا این انتزاع خودبهخودی است؟ یعنی آیا شما میتوانید عرض را از آن انتزاع کنید؟ بله. (سؤال: بالاخره همه اینها، همه این چیزها را میشود ذهناً انتزاع کرد. یعنی ماهیت را لحاظ کرد بدون این چی؟ استاد: نه، نمیشود. محال است. محالی که مثلاً شما عدد را توِی ذهن بیاورید و از عدد، مقدار انتزاع کنید. محالی که مقدار را توِی ذهن بیاورید و عدد انتزاع کنید. کم را بیاورید و کیف را انتزاع کنید. کیف را بیاورید و کم انتزاع کنید. کم متصل انتزاع کنید. کم منفصل بیاورید و کم متصل انتزاع کنید.) (سؤال: منظور عرضم این است که بالاخره همه اینها به انتزاع ذهنی است. در خارج چنین نیست که چیزی عارض بر چیز دیگر شود.) استاد: البته گفتیم که در اینجا صحبت از خارج نیست. (سؤال: پس همه... پس اینها همه ذهنیات. بالاخره یا ذهنی، یا خارجی، امر ثالث که نمیتواند باشد. استاد: نه، شما توجه بفرمایید که ما چه میخواهیم بگوییم.)
مثال: ذات من نه اقتضا میکند که فقیر باشم، نه اقتضا میکند که ثروتمند باشم. ولی در واقع یا فقیرم یا ثروتمند. پس اگر فقیرم به واسطه یک علت خارج از ذات خودم فقیرم. اگر ثروتمندم، باز به علت یک علت خارج از ذات خودم ثروتمندم. پس ثروت و فقر که به ذات من ملحق میشود، به عنوان یک چیزی ملحق میشود که ذات من نسبت به آنها «لا اقتضا» است. حالا میخواهیم تقریر حاجی را بیان کنیم. ما وقتی که به ماهیت نگاه میکنیم، میبینیم موجود بودن یا معدوم بودن هر دو برای ماهیت حالت «لا اقتضا» دارند. ماهیت در ذات خودش نه ایجاب میکند موجودیت را، نه ایجاب میکند معدومیت را. و انسان از آن جهت که انسان است، نه ایجاب میکند که من باید موجود باشم، نه ایجاب میکند که من باید معدوم باشم. ولی حالا ما میبینیم که انسان موجود است. الان که انسان موجود است، از آن حالت بیطرفی خارج شده است. یعنی الان انسان را که موجود است و عینیت دارد (با قید اینکه عینیت دارد)، دیگر نمیشود گفت که الان نسبت به وجود و عدم حالت لا اقتضا دارد. حالا میخواهیم ببینیم آن چیزی که ماهیت را از آن حالت بیتفاوتی ذاتی خارج کرده که او الان «مناط استحقاق حمل موجودیت بر ماهیت» شده... من میگویم که ذات من ایجاب نمیکند غنا را، نه ایجاب میکند فقر. پس من در مرتبه ذاتم نه غنیام نه فقیر. من غنایی در مرتبه ذات و... یعنی غنایی را که جزء ذات من باشد ندارم. من فقر در مرتبه ذات را هم که جزء ذات باشد ندارم. یعنی همین من که در مرتبه ذات خودم استحقاق حمل غنی بودن و فقیر بودن را ندارم، الان غنیام. پس الان، آن چیزی که نسبت به موجودیت و معدومیت بیتفاوت نیست، بلکه موجودیت از ذاتش انتزاع میشود، همان خودِ وجود است. پس باید چیزی در عالم باشد که حکمش غیر از حکم ماهیت باشد. حکم ماهیت این است که در مرتبه ذات... پس الان بالاخره هست. «بِالضَّرُورَةِ» هست. من یک انسانم که فقر و غنا برای من «علیالسویه» است. ولی بالاخره غنی هستم. این غنایی که الان دارم... باور میکنم که بالاخره غنی هستم «بِالضَّرُورَةِ». این مال ماهیت من است یا وجود من است؟ آنی که میتوانم غنی باشم، میتوانم غنی نباشم، مال ماهیت است یا وجود ماهیت؟ پس یک ماهیت شد، یک وجود. پس باید چیزی در عالم باشد که حکمش غیر از حکم ماهیت باشد. حکم ماهیت این است که در مرتبه ذات استحقاق موجودیت و معدومیت هیچکدام را ندارد. ولی او در مرتبه ذات استحقاق موجودیت را دارد. آن چیزی که در مرتبه ذات استحقاق موجودیت را دارد، همان چیزی است که اسمش را گذاشتیم «وجود». الان غنی هستم چیست؟ من غنی هستم. مسئله اصالت وجود معنایش همین است. یعنی در مقابل معانی و مفاهیمی که ما داریم که وقتی نظر به ذات آن مفاهیم موجودیت و معدومیت به حسب ذات خودشان فاقدند، واقعیتی و چیزی هست که موجودیت از ذاتش انتزاع میشود. یعنی او عین موجودیت است. او در مرتبه ذاتش استحقاق حمل موجودیت را دارد. و این واقعیت هیچ اسمی هم ندارد مگر اینکه آن را با همین نام وجود بنامیم.
اینجا ممکن است این سؤال مطرح شود که آیا شما ماهیت را با وجود دو چیز گرفتید در خارج که قبل از وجود، ماهیتی هست؟ یعنی چیزی هست به نام ماهیت، ولی استحقاق حمل موجودیت را ندارد؟ یا اینها مراتبی است که عقل درک میکند؟ یعنی عقل در اشیا مراتبی را تشخیص میدهد که در عین اینکه این مراتب صادقه، ولی قابلیت محسوس بودن و ملموس بودن را ندارند؟ پاسخ این است که اینها مراتبی است که عقل درک میکند. مثال سادهاش تقدم ذاتی علت بر معلول است. علت بر معلول خودش تقدم دارد. اگر این دست حرکت میکند و تسبیح هم حرکت میکند، بدون شک هیچ تقدم و تأخر زمانی بین این دو حرکت نیست. همزمان است. همزمان دست دارد میچرخد. ولی یکیش «مقدمه ذاتی» است نسبت به آن دیگری. «الو رتبتاً مقدمه و لو زماناً همزمان». یا کلید و... همان زمان که کلید را میچرخانی، در دارد باز میشود. ولی این رتبتاً علت مقدم است بر معلول. تقدمش هم تقدم ذاتی. اینجوری نیستش که در زمان اول دست من حرکت میکند، در زمان دوم تسبیح. نه، اینجا مقارن با همدیگر است. حتی اگر این حرکت ازلی و ابدی هم باشد، از ازل چنین بوده. ولی در عین اینکه زماناً تقدم و تأخری نیست، یک تقدم و تأخر ذاتی هست و آن است که حرکت تسبیح وابسته به حرکت دست است. دست حرکت میکند، پس تسبیح حرکت میکند. ولی غلط است که بگوییم تسبیح حرکت میکند، پس دست حرکت میکند. این پس، پسِ زمانی نیست. بلکه یک نوع تقدم و تأخر است که به نام... پس این بحث وجود و ماهیت. تصور ماهیت علت است برای تصور وجود. (تصورش در واقع...) در واقع این بحث شد که به عهده عقل ما در بیرون ماهیتی هست که وجود... تصور وجود و تحقق وجود وابسته به ماهیت است. نه عقل دارد اینها... با هماند. ولی عقل دارد رتبتاً یکی را زودتر از آن دیگری تصور میکند. عقل میگوید: «اینهایی که الان، اینی که الان در بیرون است، این انسان، این زید است. هم زید، هم انسان، هر دوتاش هم با هم است. ولی رتبتاً آن مقام ماهیتی او را من اول تصور میکنم. میگویم این وجود به نسبت او علیالسویه بود. بلا اقتضایی بود. لا بشرط بود. و یک طرف تقویت شد که طرف وجود باشد با عوامل بیرونی. و در بیرون آنی که محقق شد، وجود جفتش با هم بود. ولی رتبتاً یکی را دارم زودتر از دیگری.» متکلمین هم میگویند این برهان برای اصالت وجود برای خدا: ماهیت از خودش هیچی ندارد و به وجود میآید.
خوب! نتیجهگیری کنیم تا سر تقریر دیگر بخوانیم. بههرحال، نتیجه مطلب این است: آنچه که در... آنچه که «ملأ خارجی» را تشکیل میدهد، یعنی آنی که خارج و خارجیت را تشکیل میدهد (که این خارجیت شامل ذهن ما هم میشود که او قطع نظر از ما و ذهن ماست)، او چیزی است که در مرتبه ذاتش مستحق حمل موجودیت است. (چیزایی که ما الان به نام چیستی در ذهن خود داریم، چیزهایی هستند که در مرتبه ذاتشان مستحق حمل موجودیت نیستند. این چیستیها انتزاعات ذهن ماست.) بنابراین، آنچه که متن خارجیت را تشکیل میدهد، حقیقتی است که وجودیت از مرتبه ذاتش انتزاع میشود. که اسمی ندارد جز اینکه بگوییم «وجود». خودِ وجود عینی. اما ماهیت انتزاع ذهن است. ماهیت انتزاع ذهن است، عین واقعیت نیست. ماهیت از وجود انتزاع شده، نه اینکه وجود از ماهیت انتزاع شده. ماهیت یا ماهیت را وجود... خودِ وجود هم هیچ وقت در ذهن ما نمیآید. چون وجود جای خودش را از متن خارج عوض نمیکند که از خارج بیاید توِی ذهنمان. وجود هیچگاه مرتبه خودش را عوض نمیکند. چیزی که هست، این است که ذهن ما یک سلسله تصویرها و یک سلسله عکسبرداریها از اشیا دارد که به حکم انطباقی که میان تصویر عکسبرداری شده ذهن ما با وجود خارجی در کار است (رئالیسم، رئالیسم میشود، بعد کار داریم). یعنی به حکم نوعی انطباق که بین وجود ذهنی و وجود خارجی در کار است، میگوییم که یک چیز است، یک ماهیت، یک چیستی که واقعیت در خارج دارد و واقعیتی در ذهن ما. اما اینکه بگوییم یک چیستی که «امر مشترک بین وجود خارجی و وجود ذهنی» است، این اعتبار و قرارداد است. پس همه معانی و مفاهیمی که ما توِی ذهن خودمان داریم، مثل انسان، حیوان، درخت، خط، عدد و غیره، همه اینها اموری هستند اعتباری. به حکم اینکه اعتباریاند، این خصلت را دارند که در مرتبه ذاتشان مستحق حمل موجودیت و معدومیت نیستند. ما همیشه از جای دیگر باید موجودیت را بگیریم تا بگوییم این موجود است. و از جای دیگر باید معدومیت را بگیریم تا بگوییم معدوم است. ولی در ذات خودش نه موجود است، نه معدوم. برای چندین بار تکرار: «این ذات ماهیت به نسبت وجود و عدم علیالسویه است. یک طرف که ترجیح پیدا میکند، در خارج همان موفق میشود. یا وجود یا عدم.» (عدمش را کار نداریم.) وجود اگر بود، ماهیت از وجود انتزاع میشود یا وجود از ماهیت؟ (ماهیت در بیرون، در بیرون داریم، داریم از او انتزاع میکنیم ماهیتش...) ماهیتش یک تقدم ذاتی در تصور میتواند داشته باشد از این جهت که میخواهیم اول ببینیم به نسبت او وجود و ماهیت علیالسویه است، بعد وجود محقق شده یا نه. ولی از جهت دیگر، وجود است که تقدم ذاتی دارد برای تصور ماهیت، از این جهت از آنچه که در بیرون است انطباق میکنیم، انتزاع میکنیم، انطباق ذهنی میدهیم. اول دریافت میکنیم توِی ذهن. بعد شروع میکنیم حلاجی کردنش که این... این شد تقریر حاجی. که آخر در بیرون چی بود؟ وجود. در بیرون آخر ماهیت بود یا وجود؟ (نمیشد ماهیت باشد.) چرا؟ (تقریرش این است که ماهیت نمیتواند باشد. یعنی بودن و وجود اقتضایی ندارد. یکسان است. هر کار بکنی یکسان است.) اینی که در بیرون آخر الان در بیرون هست یا نیست؟ اگر هست، پس آخر چی شد؟ در بیرون، موجود... وجود، عین وجود. درست شد؟ طولانی است. جلسه بعد دو تا تقریر دیگر داریم. قضایای تألیفی و تحلیلی و انتزاعی و اینها را یک توضیح دیگر, قضیه «لا بشرطیه» را توضیح میدهد تا دلیل چهارم را تمام کند. حالا بعدش هم که دلیل پنجم باز بحث مفصلی دارد. کرم... پنج تا دلیل را تمام کنیم. بعدش انشاءالله بر میگردیم روی خود کتاب حکمت صدرایی. این مباحث اولیه کار اصالت وجود را تمام کنیم. بعد بیاییم مطلق بودن خدای متعال و وحدت... این کفریات!
الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...