‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. صلی الله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمد، اله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین.
الان تغییر سوم برای چهارم در اصالت وجود آخری که فرمایند. قبلاً یک اشارهای به آن شده بود. حالا میگوییم که ما میخواهیم ماهیت این قضیه را که میگوییم فلان چیز هست، فلان چیز هست، «الف» هست، «ب» هست، جهان هست، انسان هست؛ در مقابل «الف» نیست، «ب» نیست، جهان نیست، انسان نیست، از نظر منطقی بسنجیم. قدمای ما مثل ملاصدرا بیانی دارند. علمای جدید مثل کانت و هیوم بیان دیگری دارند. اول، مطلب و بیان علمای جدید را ذکر میکنیم، بعد با طرز بیان آنها تطبیق میدهیم.
علمای جدید که از هیوم به بعد، مخصوصاً از کانت خیلی مشهور شده است، اینجور میگویند که قضایا دو جورند: قضایای تحلیلی و قضایای تألیفی. قضایای تألیفی هم باز قضایای تألیفی متقدم و قضایای تألیفی متأخر دارند. حالا این قضیه چیست که میگوییم «الف» هست؟ این قضیه تحلیلی است یا تألیفی؟ تألیفی متقدم یا متأخر؟ که حالا کاری به آن اولین توضیح در مورد قضایای تحلیلی و قضایای تألیفی و انتزاعی بدهیم و قضایای ثلاثیه و ببینیم که حالا ما کجای ماجراییم.
قضیه تحلیلی وضع بسیار روشنی دارد. ما قضیهای را به آن میگوییم تحلیلی که محمول از بطن موضوع استنتاج شود. قبلاً هم موضوع مشتمل بر محمول باشد، مفهوم محمول داخل در مفهوم موضوع شود. اگر ما میخواهیم موضوع را تعریف کنیم، در تعریف موضوع این محمول هست، جزء ذات آن. مثلاً، وقتی میگوییم «این خط کمیت است»، «کمیت» را از کجا آوردیم؟ از بیرون موضوع آوردیم؟ از توی خود موضوع؟ از داخل خود آن؟ «آفرین!» کمیت جزء ماهیت ذات است. کمیت چیزی نیست که بر خط علاوه شده باشد. یا اگر با فرض پذیرفتن این مطلب که ماهیت انسان، جوهر جسمانی نامی حساس ناطق است، بگوییم «انسان جوهر است»، «انسان جسم است»، «انسان نامی است»، «انسان حساس است»، «انسان ناطق است»؛ که بگوییم میشود قضایای تحلیلی. از خود انسان در از تعریف انسان تحلیل را نمیشود انکارش کرد. احدی انکار نمیکند، برای اینکه فرض موضوع، مستلزم قضایای دوم.
قضایای تألیفی، قضیه تألیفی یا ترکیبی، قضیهای است که محمول جزء ذات موضوع نیست، جزء تعریف موضوع نیست. مثالش هم خیلی روشن و خیلی روشن و واضحش امور تجربی در عالم خارج است. «آب گرم است»، «شیء له گرما»، «شیء له سرما»، «این سرد است»، «این سفید است»، «این سیاه است». هیچکدام از این محمولها داخل در تعریف موضوع نیست. قضیه تألیفی.
حالا ما میتوانیم بگوییم که البته این حرف را هم نگفته بودم که قضیه تألیفی را میشود دو جور تعبیر کرد. یکوقت میگوییم قضیه تألیفی، قضیهای است که محمول جزء تعریف موضوع نباشد، یعنی برای تألیفی بودن قضیه، همین کافی است. قهراً قضایا تقسیم میشود به تحلیلی و تعریف. دیگر تا سوم میآید.
قضیه تألیفی، قضیهای است که محمول عینیت و تحققی غیر از تحقق موضوع داشته باشد. یعنی موضوع برای خودش واقعیتی داشته باشد، محمول هم واقعیت دیگری داشته باشد. این دو واقعیت با هم یکنوعی اتحاد پیدا میکنند. «جسم سفید». «جسم» یک چیز است، «سفید» یک چیز است. الان در بیرون این بر آن تطبیق پیدا کردهاند. یکی نیستند. دو تا: «جسمیت» یک واقعیت است، «سفیدی» واقعیت دیگر است؛ ولی چون سفیدی حلول در جسم کرده و حلول و یکنوع پیوستگی بین این دو واقعیت و این دو وجود برقرار است، از قبیل پیوستگی عَرَض با موضوع خودش، لذا میگوییم «این جسم سفید».
اگر تعریف دوم را برای قضیه تألیفی گزینش کنیم و لازمه تألیفی و ترکیبی بودن این را بدانیم که موضوع و محمول دو واقعیت هستند که با هم اتصال و اتحاد پیدا کردهاند، باید بگوییم نه، قضایا منحصر در قضایای تحلیلی و ترکیبی است. شق دیگر قضایا، قضایایی هستند که در تعریف اول داخل میشوند، اما در تعریف دوم داخل نمیشوند: قضایای انتزاعی.
این قضایا، قضایاییاند که محمول جزء تعریف موضوع نیست، ولی درعینحال تحققی جدا از موضوع ندارد. نه اولی، نه دومی. شکل سومش اولیاند. قضایای محمول جزء تعریف است که محمول جزء موضوع است. قضایای ترکیبی تألیفی، محمول جزء تعریف موضوع نبود و در هر دوی اینها میگفتیم که محمول وجود خاصی دارد، موضوع وجود. قضایای انتزاعی: محمول وجود جدایی از موضوع ندارد و همان وجودش به همان وجود موضوعش است. چه فرقی؟ دومی و اولی. دومی. تفاوت اولی و دومی با سومی این بودش که اولی و دومی محمول وجود ملحوظ داشت، ولی توی سومی گفتند که انتزاعی، محمول همان وجود موضوعش باشد. یعنی وجود محمول به وجود موضوع و تحققش جدا از تحقق موضوع. دو تا تحقق و دو تا واقعیت نیستند. برعکس دومی که دو تاست، در سومی دو تا تحقق و دو تا واقعیت نیستند که با هم متحد شده باشند، بلکه هر دو از یک واقعیت انتزاع شدهاند. دو مفهوم که یک مصداق دارد. از نظر مصداق هیچ کثرتی در خارج نیست. «همه امور انتزاعی از این انسان ممکنالوجود». اینجا «امکان» یک امر تحلیلی نیست، یعنی جزء ماهیت انسان نیست؛ ولی امر ترکیبی به آن معنا که وجودی داشته باشد مستقل که در خارج ضمیمه شود با وجود انسان و دو وجود با هم اتصال و ارتباط پیدا کنند، اینجور هم نیست. اینطور نیست که انسان در خارج، قطعنظر از امکان، وجودی دارد، امکان هم وجود دارد، مثل و این دو تا با هم پیوند خوردهاند. حتی ما قبل از حکم وجود انسان، حکم امکان میکنیم و میگوییم انسان ممکن است که وجود داشته باشد، امکان و شیء است و این. پس این حکم متعلق به مرتبه ذات است که انسان در مرتبه ذات خودش ممکن است. امکان، صفتی است که از ذات انسان انتزاع میشود، بدون اینکه این صفت انتزاعی یک مابهازای خارج از خودِ آن موضوع داشته باشد. مسئله وحدت هم از همین است. وقتی میگوییم «این انسان واحد است»، یعنی انسان در خارج وجودی جدا از وحدت ندارد. اینطور نیست که وحدت وجودی باشد و انسان هم وجودی دیگر و این دو وجود به هم متصل شده باشند، بلکه از حق وجود این انسان، وحدت انتزاع میشود.
اگر قضیهای را که در آن محمول خارج از ذات موضوع باشد، تألیفی بدانیم، همه قضایای انتزاعی میشود چی؟ ولی اگر قضیه تألیفی را قضیهای بدانیم که محمول وجودی داشته باشد در کنار وجود موضوع و دو وجود با همدیگر متصل و مرتبط باشند، به همان نحو که قیام و انسان چنین درهمآمیختگی پیدا میکند، آنوقت دیگر قضایای انتزاعی را نمیشود تألیفی دانست. یعنی تعریف اول ما هم شامل خارج محمولها میشود، هم شامل محمول به ضمائم اصطلاحی؛ ولی تعریف دوم شامل محمول به ضمیمه نمیشود و فقط شامل خارج میشود.
قضایای سنایی چه جور قضیهای است؟ قضیه «انسان موجود است» یا «الف موجود است». چه جور قضیهای است؟ قضیه تحلیلی به این معنا که محمول جزء ذات موضوع، یعنی وقتی میگوییم «انسان موجود است»، موجود بودن هم برایش فرض شده است. در تعریف انسان، موجودیت اخذ شده است. قضیه «انسان معدوم است» غلط است. انسان همیشه باید بگوییم موجود. یعنی فرض عدم برایش به شرط وجود انسان تصور کنیم. به شرط وجود، به شرط شیء. چون موجود بودن جزء ذاتش مسلم است که اینجور نیست. بحث زیادت الوجود علی الماهیَه. موجودیت جزء ذات ماهیت نیست. قضیه «انسان موجود است»، قضیه تحلیلی نیست. وجود از داخل خود انسان درنمیآید.
آیا این قضیه، قضیه تألیفی و ترکیبی است؟ به آن معنا که محمول و موضوع دو تا عینیت داشته باشند در کنار همدیگر. یعنی چه؟ یعنی وجود یک شیء دیگری باشد، یک وجود ملحوظی داشته باشد، مصداق دیگری داشته باشد، یک وجود و انسان هم یک مصداق؛ ولی در بیرون یک جا با هم جمع شوند، به ضمیمه. ضمیمه در کنار یکدیگر. ولی دو عینیت به هم آمیخته، به آن نحو که میگوییم «انسان سفید است»، «این آب گرم است». اینجا. یعنی وقتی میگوییم «انسان موجود است»، اینجوری نیست که انسان قطعنظر از وجود، واقعیتی دارد که وجود به واقعیت انسان ضمیمه میشود. چون ما در قضیه «انسان موجود است» نمیخواهیم بگوییم برای انسان موجود، برای انسان وجود دارد. خود واقعیتش را خبر بدهیم. پس قضیه ترکیبی به این معنا قطعاً نیست. پس این قضیه، اگر ترکیبی و تألیفی باشد که حتماً هم هست، چون تحلیلی که نبود، دیگر ترکیبی تألیفی، تحلیلی نیست، تألیفی است دیگر. این قضیه هم چون تحلیلی نیست، تألیفی است. تألیفی به آن معناست که در خارج یک چیز است که بهش میگوییم وجود و به همان میگوییم انسان. امشب کدامش از دو یکی از دیگری انتزاع شده؟ دایره بین اینکه آن چیزی که منشأ انتزاع است، همین انسان باشد که موجودیت ازش انتزاع شده، همانطور که امکان ازش انتزاع میشود و همانطور که از انسان موجود، وحدت انتظام میشود و اینکه منشأ انتزاع «وجود» باشد و انسان از او انتزاع شود. چی در واقع هست و چی را انتزاع میکنیم؟ انسان در بیرون داریم که وجود ازش انتظام میکنیم یا وجود در بیرون داریم که انسان ازش انتزاع. ما یکی از این دو تا را الزاماً باید انتخاب کنیم. چون قضیه، قضیه تحلیلی و قضیه تألیفی است. آن هم قضیه چه نوع تحلیلی؟
اگر ما بگوییم وجود از انسان انتزاع میشود، یعنی آن چیزی که در خارج است، قطعنظر ذهن ما، انسان به ماهو انسان و اصلاً وجود، تحقق و حقیقت امور انتزاعی. این میشود اصالت ماهیت. آنی که بیرون داریم، اصلاً به ذهن ما هم کار نداشته باشیم، بیرون انسان داریم. وجود در ذهنمان. بیرون وجودی ندارد. انسان، انسان به ماهو تحقق و حقیقت و وجود. اینها همهاش انتزاعی است و در شما وجود میپنداری. وجودی در بیرون انسان؛ اما اگر بگوییم از این دو، انسان صلاحیت ندارد که موجودیت از حق ذاتش انتزاع شود. یعنی اگر ما نظر به ذات انسان بکنیم، او نه استحقاق حمل موجودیت را دارد و نه استحقاق حمل معدومیت را. میتواند موجود باشد، میتواند معدوم. بلکه موجودیت و تحقق و حقیقت مال همان چیزی است که عین خارج را تشکیل داده است. این میشود چی؟ اصالت وجود.
بنابر اصالت وجود، از هر مرتبهای از مراتب وجود، یک ماهیت انتزاع میشود. به این معنا که آن چیزی که موجود است و موجودیت عین ذاتش است، او همان وجود است؛ ولی از مرتبه وجود که عین عینیت است و هیچوقت هم به ذهن ما نمیآید و محال است که به ذهن ما بیاید، یک ماهیت انتزاع میشود. وجود در هر مرتبهاش، ازش یک ماهیتی انتزاع میشود. ما با هرگونه از گونههای وجود، یعنی با هر مرتبه از مراتب وجود برخورد میکنیم، یک تصویر در ذهن ما پیدا میشود: ماهیت. پس ماهیت، قالب شیء خارجی است که در ذهن ماست. یعنی ذهن وقتی میخواهد شیء خارجی را بگیرد، با یک قالبی میگیرد. وجود را با یک قالب. فقط وجود را میبیند. در بیرون چی به این وجودها صورت میدهد؟ چه صورتی میدهد؟ کمکم به آن در دیگر کل همه من. آن هم آمده. ماجرای حاجی سبزواری که نشسته روی بخاری و اینها. مثل کتابخانهای که جز قرآن تویش کتابی نباشد. حالا در چاپهای مختلف، رنگهای مختلف، اندازههای مختلف، همهاش قرآن. قرآن سبز، قرآن زرد، قرآن وزیری، قرآن جیبی، قرآن پالتویی. همهاش قرآن. همهاش وجود. هیچی غیر از وجود. وجود در قالبهای یک فروغ رخ ساقیست که در این همه نقش رنگ مخالف نقش میبندد و رنگ مخالف که نمودها یک فروغ رخ ساقیست که در جا افتد. از حافظ است. بله. خلاصه همهی اینها یک فروغ رخ ساقیست. همهاش اوست. وجود بسیط علی. به هر حال این ماهیت را کی دارد میدهد؟ بیرون ماهیتی نیست، مرتبهای است. مرتبهای از وجود، شدت و ضعف. به همان حسب این حالا این وجود در این مرتبه را میبیند، میگوید: «انسان»، «جماد». و از هر کدام، ماهیتی انتزاع میکند برای نوع آن وجود. بعد حالا صنف او را باز برایش ماهیت قالب شیء خارجی که در ذهن ما آمده، یعنی آن چیزی است که خارج است و متن خارج را تشکیل میدهد. آنی که و متن خارجی را تشکیل میدهد وجود. وقتی که ما با آن وجود عینی در خارج تماس بگیریم، ذهن ما از او یکنوع صورتبرداری و قالبگیری میکند که اسمش اینجا میشود انسان. از شیء دیگر صورتبرداری میکند، اسمش میشود چیز دیگر. پس وقتی میگوییم «انسان وجود دارد»، یعنی انسان، حقیقت انسان، واقعیت دارد، انسان تعین دارد. این یک امر انتزاعی است. چون انسان از حقیقت گرفته شده و انتزاع شده است. لذا میگوییم انسان، حقیقت. یعنی این صورت ذهنی من به نام ماهیت انسان از یک چیزی گرفته شده است. صورت ذهنی من از یک عین، عین موجودیت.
پس قضیه «انسان موجود است»، قضیه تحلیلی نیست. مثل اینکه بگوییم «انسان حیوان است». قضیه ترکیبی انضمامی هم نیست مثل اینکه بگوییم «آب سفید است». حتی قضیه تألیفی انتزاعی هم نیست که بگوییم «انسان ممکن است». چرا؟ حتی قضیه تعریف انتزاعی نیست. برای اینکه اگر قضیه «انسان موجود است»، مثل قضیه «انسان ممکن است»، قضیه تألیفی انتزاعی بود، باید انسان که موضوع است، منشأ انتزاع باشد و محمول انتزاعی باشد. حال آنکه اینجا بگوییم «وجود انسان است»، «موجود انسان است». و حال آنکه اینجا قضیه برعکس. موضوع از محمول انتزاع شده است؛ ولی ذهن ما دلیل عمومیت این موضوع و اینکه همیشه خاص را موضوع قرار میدهد و عام را محمول، آمده موضوع را به جای محمول گرفته و قضیه واقعی این است: «الوجود انسان»، «الوجود شجرَه»، «الوجود حجرَه».
پس ما در باب ماهیت و وجود به نوعی قضیه میرسیم که با تمام قضایای دیگر اختلاف دارد. نه قضیه تحلیلی کانتی که محمول جزء ذات موضوع باشد. نه قضیه تألیفی انضمامی مثل اینکه بگوییم «انسان سفید است». نه قضیه تألیفی انتزاعی از نوع اینکه بگوییم «انسان ممکن است» که موضوع، منشأ انتزاع و محمول ازش انتزاع. اما اینکه کانت میگوید وجود محمول حقیقی نیست. اگر بگوید محمولی است که در واقع یک موضوع حرف، اما بعضی از جهت اینکه دچار یک اشکال شدند، گفتند که وجود محمول حقیقی نیست. آن اشکال مهم نیست. آن هم این است که هر محمولی که عارض موضوع میشود، مفاد محمول ثبوت شیء لشیء است. «انسان موجود است». چی بگوییم؟ یکوقت میگوییم این قضیه نیست و آنی که واقعاً قضیه، هگل هم میگوید این قضیه نیست، ولی واقعاً قضیه است. «الانسان موجود».
بعضی گفتند اگر قضیه است، پس چرا ثبوت شیء لشیء نیست؟ این اشکالی است که مطرح بود. فخر رازی یک جور خواسته دربرود، دیگران هم جور دیگر خواستند دربروند. بالاخره ملاصدرا آمد و گفت: چه ضرورتی دارد که شما فرض کنید هر قضایی باید حکم به ثبوت شیء لشیء باشد؟ قضایا دو جورند: قضایایی که حکم به ثبوت و شیء لشیءاند؛ یک جوری هم قضایایی داریم که در آنها محمول نفس ثبوت موضوع است. نه ثبوت شیء للموضوع.
سؤال پرسیدند که این همه موضوع. «اسب بسیطه»، «رابط». «اسب وجود محمولی»، «وجود رابط». مفاد «حل بسیط» و «حل مرکب» یا میگویند «قضیه اثنائیه» و «قضیه ثلاثیه». «وجود رابط» داریم، یک «وجود محمولی». وجود رابط، وجودی است که به جز موضوعش، تحقق دیگری ندارد. یعنی هیچ تحقق در خارج از موضوع خودش ندارد. نفسیتی ندارد برای وجود محمولی. نه یک نفسیت برای خودش دارد و میآید ضمیمه میشود به موضوع خودش. وجود محمولی، وجود رابط. نه نفسیتش به وجود موضوع، تحققش به وجود موضوع، با موضوع که هستش. «آفرین».
بریم سراغ دلیل پنجم. چهار جلسه دیگر، غیر از امشب. خیلی خوب. دلیل آخری که برای اصالت وجود، دلیل چهارم سه تا تقریر داشت. میتوانید خیلی سریع سه تا تقریر. تقریر اول این بودش که آن چیزی که ماهیت را از حالت استوا بین وجود و عدم خارج میکند، ماهیت نسبت به وجود و عدم لااقتضاست؛ ولی وجود میآید او را خارج میکند به سمت عینیت و خارج و تحقق. تقریر دوم این بودش که ماهیت مصاد کثرت. آن چیزی که باعث تشخص در خارج میشود، موجود است. نمیتوانیم از ماهیت و تشخص را به دست آوریم. تشخص در خارج از چیست؟ میگوییم از وجود، وجود خاصی که میتواند تعین دهد. دلیل آخرم، تقریر سومم، تقریر سوم که الان هم گفتی، «انسان موجود است» قضیه تحلیلی و تألیفی نیست. یعنی این نیستش که انسان یک عینیت و تحققی داشته باشد و وجود یک تحقق دیگری داشته باشد که بخواهند به هم ضمیمه بشوند. نه، این وجود انسان همان تحقق انسان میشود. وجودش، یعنی موجود، تحقق انسان است. چیز خارج از این نیست. این قضیه اثنائی است.
دلیل دیگری که برای اصالت وجود ذکر شده که همان برهان ششم میشود که حاجی در منظومه آورده: «لو لم یسئل، وحدت ما حسلت، غیره مصار و کثرت».
مقدمتاً باید مسئله حکم را فعلاً در قضایای حملیه مورد بررسی قرار دهیم. وسیعترین قضایای حملیه است. بعد از قضایای حملیه، قضایای شرطی است. قدما به آن توجه کردهاند. هم فلاسفه جدید مثل هگل و امثاله، گفتهاند که وقتی حکم میکنیم، میگوییم «الف، ب است»، در اینجا قطعاً یک اختلاف باید وجود داشته باشد و یک اشتراک و اتحاد. اگر اختلاف وجود نداشته باشد، یا باید بگوییم قضیه غلط است، اشتراک و اختلاف میخواهد دیگر. قضیهای نیست. اگر اختلاف نباشد یا بگوییم قضیه غلط است. قضایای بیفایده است. به قول هگل ابلهانه است. جواد جواد. چون قضیه را از نظر فایدهاش القا میکند. اگر کسی بگوید: «آنچه در جوی میرود، آب است»، ما بهش میخندیم. اگر کسی بگوید: «آنچه در جوی میرود، آن چیزی که در جوی میرود». بیشتر باید بخندیم. چون محمول دروغ است. کمال راستی و کمال وضو به درد نمیخورد. بس که درست است به درد نمیخورد. از بس راست است و از بس راست بودنش واضح است، مفید فایده نیست. قضیه «الف، الف است» همینطور.
پس در قضیه باید بین موضوع و محمول یک اختلافی باشد. موضوع و محمول صد تا یکی باشند، نمیگوییم قضیه دروغ است که نقیضش صادق باشد. نمیگوییم «الف، الف است» دروغ است که «الف، الف نیست» راست باشد. بلکه میگوییم قضیه دست راست است. البته این را هم میگوییم که اختلاف گاهی به نحو اجمال و تفصیل است. به همین کافی است برایم. مثلاً در تعریفات، موضوع عین محمول است. فقط موضوع مجمل است، محمول چیست؟ مفصل. یعنی وقتی که موضوع را بشکافیم، همان محمول به وجود میآید. یعنی محمول تجزیه شده و تحلیل شده. فایدهاش این است که اجزایی را که در ماهیت هست، به ما نشان میدهد. همانطور که مثلاً آب در خارج قبل از اینکه آن را تجزیه کنیم، دو عنصر است و با تجزیه آنها را از هم جدا میکنیم. در مفهوم انسان هم حیوانیت و ناطقیت وجود دارد و وقتی میگوییم «الانسان حیوان ناطق»، این دو جزء را از هم.
پس در هر قضیه باید بین موضوع و محمول یک اختلافی باشد، ولو به نحو اجمال. و در هر قضیه باید یک اتحادی هم بین موضوع و محمول باشد. اگر هیچ اتحادی بین موضوع و محمول نباشد، قضیه نیست. چون قضیه حکم به اتحاد دو چیزی که هیچگونه وحدتی ندارند. قضیهای که از آنها حاصل میشود دروغ است. مثل اینکه بگوییم «انسان سنگ است». اسمهای مناطق وحدتی هم وقتی میگوییم «انسان نویسنده است»، «انسان خندان است»، «انسان ایستاده است»، «انسان سیاه است»، «گرم است»، «سرد است»، دلیل اختلافی است که اختلاف مفهومی و ماهیتی انسان یک ماهیت دارد، گرمی آن عرض این جوهر است. بعد ما میآییم از این مشتقی میسازیم، میگوییم «انسان نویسنده»، «انسان ایستاده». پس در اینجا دو ماهیت است. ماهیتی جوهر است، ماهیتی است که اینها به نوعی با همدیگر اتحاد دارند. ما میخواهیم ببینیم منات اتحاد در اینجا چیست؟ منات اتحاد را یا باید بگوییم عدم، یا ماهیت، یا وجود. در بخش مسائل کثرتش کاری نداریم، مسائل وحدتش را. از این سه تا خارج نیست دیگر: یا وجود، یا عدم، یا ماهیت.
یکی از اینها دارد چکار میکند؟ مت وجه اتحادیاش. مناطق وحدتیاش هم عدم که واضح است نمیتواند منات اتحاد باشد. چون عدم یعنی نیستی. اتحاد را هم قطع میکند. در قضایای سالبه، چون سلب اتحاد میکنیم، میتوانیم بگوییم که رابطه نیستی است. تازه در آنجا هم این تعبیر درست نیست. ولی در قضایای موجبه نمیشود گفت که رابطه نیستی است. ماهیت هم اگر بخواهد منات اتحاد باشد که مثل خودش، یکی از اینهاست. یعنی مثل این است که ما بگوییم «انسان کاتب»، «قائم»، «سفید»، «سیاه». از اینها که قضیه درست حملی. پس ماهیت هم نمیتواند بین موضوع و محمول اتحاد برقرار کند. پس اتحاد اینها در چیست؟ اتحاد اینها در وجود است. ماهیتهای متعددی هستند که در وجود واحد جمع شدهاند. «وجود الانسان کاتب»، «الانسان ماهیت»، «کاتب ماهیت». کجا با هم جمع شدند؟ «فی وجود و احد». در یک وجود. این دو تا ماهیت با هم. یک وجود که مصداق انسان است و مصداق کاتب است و مصداق قائم است و مصداق ابی است و مصداق هاره. اتحاد اینها در وجود است.
یک موجودیت است که مصداق همه اینهاست. حالا میگوییم مگر وجود امر انتزاعی و اعتباری نباشد. پس معنای اینکه اینها با همدیگر متحدند این است که اینها در یک امر اعتباری با هم یکیاند، نه در یک امر واقعی. پس در واقع انسان و کتابت با هم متحد نیستند. اگر میلیونها ماهیت را به همدیگر ضمیمه کنیم، تا پای وجود در میان نیاوریم، اینها با همدیگر متحد نمیشوند.
تشبیهی که اینها میکنند این است که میگویند وجود آن چیزی است که مثل این رشته تسبیح، دانهها را با همدیگر متحد میکند. چون ماهیتها ملاک و منات کثرتاند. به هر ماهیتی در ذاتش، غیر از ماهیت دیگر. پس اگر پای وجود بهعنوان یک واقعیت در کار نیاید، یعنی وجود هم بشود یک مفهوم، یعنی یک امر اعتباری ساخته ذهن که در واقعیت ازش خبری نیست، آنوقت یک. اگر اصیل نباشد، اگر وجود اصیل و واقعی و عینی و عینیت نباشد، به امر اعتباری، اعتباری باشد، وحدت ماحصل هیچ وحدتی در قضایا برقرار نمیشود. البته تنها قضایای ذهن ما منظور نیست، بلکه خارج را هم شامل میشود. چرا؟ «اذ غیره مصار و کثرت». چون غیر وجود. غیر وجود چیست؟ غیره یعنی چی؟ ماهیت. «مصار کثرت». «مصار» محل پراکندگی و منشأ کثرت. ماهیتها در ذاتشان با همدیگر چی دارند؟ لذا هیچ دو تعریفی با همدیگر یکی نمیشود. کتابت یک تعریف دارد، انسان یک تعریف دارد، قیام یک تعریف دارد، بیاض یک تعریف دارد. هر کدام یک ذات و یک ماهیت دارند. مستقل از این است که میگویی ماهیات منات کثرت؛ ولی وجود است که اینها را با همدیگر در یک جا جمع میکند. لذا میگوییم این انسان کاتب است. یعنی این وجود که هم مصداق انسان است، هم مصداق کاتب و هم مصداق قائم، هم مصداق یک.
یک پاورقی تپل داریم اینجا که باید بخوانیم. وحدت. پرسیدند که حالا که در خارج یک وجود است که هم مصداق انسان است، هم مصداق کاتب و مصداق قائم و غیره. پس چه چیزی منات کثرت میشود؟ استاد میفرمایند که درسته، این سؤال شما قبول است که پس چه چیزی مناطق کثرت میشود. در اینجا دو مسئله متقابل با همدیگرند که بحث آن را در آینده داریم. یک مسئله این است که آیا از کثیر به ماهو کثیر، معنای واحد قابل انتزاع هست یا نه؟ پاسخ این است که نه. چنین چیزی محال است که ما چند تا چیز داشته باشیم که هیچ جهت وحدتی در اینها نباشد، ولی ذهن ما یک معنا بسازد که به هر یک از آنها.
مسئله دیگر این است که آیا از واحد به ماهو واحد، میشود کثیر را انتزاع کرد یا نه؟ پاسخ این است که بله. این مسئله دو جور است. در هر دو جور هم یکی اینکه آن واحد در واقع دارای شئون متعدد و حیثیات متعدد و مراتب متعدد نباشد. واحد شئون متعدد ندارد. به یکی دیگر اینکه در عین وحدت، مراتب و شئون متعدد داشته باشد. مثل این است که ما یک آب واحدی در اینجا داشته باشیم که این آب تعینات مختلف داشته باشد. مثلاً این جایش دایرهمانند باشد، آن جایش زاویهدار باشد، این جایش به یک نحو باشد، آن به نحو دیگر باشد. ما میتوانیم به اعتبار حیثیات مختلفی که در خود اینها آب هست، دیدههای مختلفی ازش پیدا کنیم. مثل عکسهای مختلف از جنبههای گوناگون آن شیء برداشته میشود. شما از یک موجود از جنبههای مختلف عکسهای مختلف برمیدارید. چون دارای این جنبههای مختلف هست و حتی در جایی که شیء واحد به ماهو واحد هم باشد، ذهن انسانی این خصلت را دارد که میتواند زاویه دید برای خودش مختلف کند که این باز مثل این است که شما بخواهید از یک منظره عکس بردارید. اشکالی نیست که از واحد کثیر میشود. قدر مسلم در کثیری که یک نوع وحدت در این کثرت داشته باشد. چون ما در وجود به این میرسیم که وحدت در عین کثرت است. یکنوعی کثرت که به وحدتش مضر نیست. میشود مفاهیم متعدد را انتزاع کرد. بحثی که در آینده.
«انسان کاتب است»، «انسان موجود است». آیا این دو تا «است» یک معنی دارد؟ «انسان کاتب است»، اصلش همان «انسان قائم است»، «انسان موجود است». اسبها یک معنی دارد. بله. سؤال خوبی فرمودید. در فارسی شاید این مسئله غلطانداز باشد. ولی در عربی شاید اینجوری. در زبان فارسی رابطه را با کلمه «مثل است» بیان میکنیم. «زید موجود است»، «سید کاتب» و رسمی. یونانیها به جای «اسب»، «استین» داشتند. لذا میگویند شاید زبان یونانی و فارسی از یک ریشه است. اینجا فقط بیان اتحاد را میکند. خواه این اتحاد از قبیل ثبوت و شیء باشد و خواه از قبیل اتحاد شیء باشد یا ثبوت شیء، لهو. یعنی ما به لفظ نباید کار داشته باشیم. باید عمل ذهن را تحلیل کنیم.
عمل ذهن در «انسان موجود است» و در «انسان کاتب است» دو جور عمل است. لغت اینها را از یکدیگر تفکیک نکرده، ولی عمل دو جور عمل است. یعنی وقتی که ما میگوییم «انسان موجود»، اگر حق ذهن خودمان را بشکافیم، میبینیم که حکم میکنیم به ثبوت «الانسان». در اینجا به اصطلاح وجود رابط نداریم. وجود رابط آنی است که میآید بین موضوع و محمول، موضوع و محمول را. اینجا وجود رابط نیست، فقط اتحاد و بس. اما در «انسان کاتب است»، وجود رابط. یعنی اگر ذهن خودمان را بشکافیم، میبینیم که «انسان کاتب است» به این معناست که انسان هست، کاتب موجود. لهُ الکت. در اینجا یک وجود رابط است. یعنی انسانی داریم و کاتبی. و اصل آن «است» هست، اتحاد هست. علاوه بر اینها یک چیزی که اسمش را میگذارند وجود رابط. یعنی یک چیزی که یک تصور خاص ذهنی است، وجود دارد. یعنی این دو قضیه از نظر ادبی و نظر دستور زبان، چه دستور زبان فارسی، چه دستور زبان عربی، هیچ فرقی ندارند؛ ولی اگر عملیات ذهن را مورد دقت قرار دهیم، این دو تا با همدیگر فرق دارد.
پرسیدند که تازه خود وجود رابط هم یک جور نیست، بلکه یکوقت هست که ما اتحاد ذات و صفت را ثابت میکنیم. یکوقت نسبت بین دو چیز را بیان میکنیم. یکوقت دخول فرد تحت عنوان تحت نوع را بیان میکنیم. ما یک قسم نداریم، بلکه اقسام. بله. درست است. این اقسام هست. راسل و امثاله هم به این مطلب توجه کردهاند و توجه خوبی هم است و یکوقت هم باید بررسی کنیم.
پرسیدند فرق بین «هست» و «است» هم به همین مطلب برمیگردد. «هست» مرادف با «موجود» عربی که همیشه محمول قرار میگیرد. به تعبیر دیگر، معنی اسمی دارد. یعنی یک معنی و تصور مستقل است؛ اما «است» معنای ارتباطی و معنای حرفی دارد. یعنی استقلال ندارد. در عربی «است» نداریم. مفاد اصل را همان اعراب به صورت مبتدا و خبر میفرمایند؛ ولی در فارسی چون اعراب وجود ندارد، کلمه «است» به کار میرود و این مطلب از نظر ادبا هم ثابت و مسلم است. در قدیم مقالهای از عباس اقبال میخواندم که خیلی جانسوز گله کرده و ناراحت شده. آخرین ادما حساسیت عجیبی نسبت به مسائل ادبی دارند که اگر فحش ناموسی به آنها بدهند برایشان خیلی آسانتر است تا یک غلط ادبی. اظهار ناراحتی از رادیو ایران که به سبک فرنگی میگوید: «اینجا تهران». «اینجا تهران» که زبان ما نیست. در زمان ما باید گفت: «اینجا تهران است». خلاصه خیلی ناراحت شده و جانسوز گریه کرده که هیچ پدرکشتهای چنین گریه جانسوزی نکرده. گفته که مرحوم قزوینی هم همینطور. استاد: بله. معمولاً همهشان همینجورند.
باز گفته دکتر نصر یک مقالهای نوشته بود که مرحوم پدرم نوشته بود: «تریاک اعلا موجود است». گفته بودند که «تری مردم را کشت و اعدایت هم من را». اعلا را با الف آخرش «اعلا» نوشته بود. هلاک آمده و برادر دکتر نه از همین مرحوم دکتر نصر. و در وزارت دارایی کشته بود. من بچه بودم. این را مستشرقین هم میخورد به آقای حداد عادل. بعضی حرفها. من بچه بودم یادم هست. بعد رفته بودم به او خبر برده بودند که هلاکخوار برادر را کشت. «بابا هلاکو کشت». استاد: بله. یک حقیقتی یک نفر ادیب آنچنان غرق در ادبیات میشود که خودش میشود. آدمهای قدیم بالای سردر خانه آیه قرآن نوشته بود که اعراب خون جگر میخورد. به یک عده هم گفت: فایده ندارد. فایده نکرد. آخه خودش تصمیم گرفت که شب هنگام نردبانی ببرد و دیوار بگذارد و آن را اصلاح کند شب هنگام وسایل لازم. اسب فوراً دستگیرش کردند. فردا صبح او را به عنوان دزد بر الاغ وارونه سوار کردند و دور شهر میگرداندند. اتفاقاً یکی از رفقایش او را دید. از این وزن ناراحت است. گفت: من چه خدمتی میتوانم به تو بکنم؟ گفت: اگر تو یک خدمتی بکنی، خیلی اعصابم راحت میشود. این منادی دارد فریاد میکشد. میگوید: «هذا جزاء سرقه». «سرقه» غلط است. «سرقت» درست است. برو بهش بگو که «هذا جزاء سرقت».
اسب در جمله «وجود موجود است» چه نوع اسبی است که بیان قضیه «وجود موجود است» از نوع قضایای تحلیلی میشود؟ البته تحلیل به معنای انتزاعاتی که از حق ذات انتزاع میشود. نه از قبیل «انسان موجود است». نحوی مطلب نداریم. مطلب یک پاراگراف دیگر تقریباً داریم و یک پاورقی درشت دیگر. پاراگرافمان را هم بخوانیم که این بحثمان را تمام کرده باشیم. مطلب دیگر که حاجی در اینجا ذکر کرده که ضمناً احاله به آینده هم هست چون بحثش به تفصیل در آینده میآید، فقط اشاره. «ما و احد الحق و لا کلمته و لا کلمته الا به من وحدت دارد». مقصود اینکه مسائل توحید، چه توحید، چه تولید کلمات که منظور همان تولید فعل است، اصالت وجود، توحید ذات و توحید افعال تحقق نمیپذیرد مگر به آن چیزی که وحدت دائمی دارد. اوست که مقصود وجود است. حاجی تولید صفات را دیگر در شعر نگنجاند و در شرحش آورده. تا اینجا بحث اصالت وجود به پایان رسید. بحث اشتراک معنوی وجود و زیادت وجود بر ماهیت را هم که قبلاً خواندیم. پس بحث آینده ما درباره این مسئله خواهد بود که «الحق انیته صرف. بیت بعدی الحق ماهیتّه انیته از مقتضی العروضه معلولیت محض». خواص اینجوری داریم در مورد وجود بودن خدای متعال و بعدش هم که میرود توی مباحث وحدت و کثرت وجود و این حرف. مفصل اینجا دارد. بدمان نمیآمد این را هم بخوانیم امشب ولی باشد. اولین کتاب ما توضیحات تقریباً دیگر میگویم بحثهای فلسفی یککم جلوتر که برود دیگر خیلی شفاف و ساده میشود. اولش آدم فقط بتواند خوب تصور کند واژهها و مفاهیم و اینها را. امروز سیزده صفحه کتاب ما. الحمدلله.
در حال بارگذاری نظرات...