‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آل محمد و اهل بیته الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
ارتباط این مسئله با بحث «مطلق و نسبی»: استاد میفرمایند این بحث در واقع همان بحث مطلق و نسبی یا بهاعتباری بحث مطلق و مقیدی است که همیشه در جهان مطرح بوده و در فلسفه امروز هم خیلی مطرح است که آیا مطلقی وجود دارد یا اصلاً مطلقی وجود ندارد. همین امروز، یک دانشجویی به دفتر ما آمده بود و بحث و سؤالش همین بود که «اصلاً مطلقی هست یا نیست؟»
باید ببینیم نقطه مقابل این مطلق در اینجا چیست؟ نقطه مقابل مطلق، محدود است. اگر هم مقیّد بگوییم، منظور همان محدود است. اگر یک شیء موجود باشد در اینجا و نه در جای دیگر، این شیء وجودش محدود است. اینجاست، مثل اینکه ما الان موجودیم ولی در اینجا موجودیم، در آن نقطه دیگر موجود نیستیم. ما یک وجود مقید داریم، یعنی وجود ما یک وجودی است که محدود میشود به حد خاصی از مکان. و نیز ما در این زمان موجودیم، مثلاً در صد سال قبل نبودیم، صد سال بعد هم نخواهیم بود. پس باز وجود ما محدود به این زمان است. وجود ما یک محدودیتی هم از ناحیه علل خودش دارد؛ ما «وجود مشروطیم»، یعنی ما موجودیم به شرط وجود یک شیء دیگر. ما الان وجود وابسته هستیم، وجود متکی هستیم. اگر عللی که اکنون ما به آنها وابسته هستیم، نباشد، این وجود ما باید نیست مطلق باشد. پس باز وجود ما در اینجا مشروط و مقید به یک شیء دیگر است. از جمله تقیدها و محدودیتها این است که وجود ما به حکم همین محدودیتی که دارد، یک سلسله معانی خاص از آن انتظار میرود و یک سلسله معانی دیگر از آن انتظار نمیرود. مثلاً این یک کاغذ است ولی دیگر قالی نیست. آن یکی قالی است، دیگر کاغذ نیست. حدِّ آن بر این تطبیق نمیکند. حدِّ این سنگ، گیاه نیست. گیاه، سنگ نیست. این الان محدود به یک حدّ است، آن محدود به حدی دیگر.
اعتبارات ماهیت: چون ما میخواهیم بحث را به بحث ملاصدرایی برسانیم؛ بهاصطلاح طلوع بوده که بعد این مسئله را درست تحقیق کرده است.
باید یک مطلب دیگر هم در اینجا بگوییم. مطلب این است که درست است که ما الان اشیاء را اینگونه تحدید میکنیم به ماهیات مختلف و میگوییم حد سنگ بر این سنگ تطبیق میکند و حد سنگ بر این گیاه تطبیق نمیکند. حد گیاه بر گیاه تطبیق میکند و حد گیاه بر سنگ تطبیق نمیکند. ولی در اینجا یک نکته دیگر هم هست؛ چین از حرفهای بسیار خوبی است که او گفته است. مطلب در کلمات بوعلی هم بوده، ولی خب، تحقیق کاملش را ملاصدرا انجام داده است. و آن اینکه ماهیات را دو گونه میشود اعتبار کرد:
ماهیات به گونهای اعتبار میشوند که میشود آن را «اعتبار به شرط لا» نامید. اینجاست که ماهیات همه در عرض همدیگر قرار میگیرند؛ گیاه، سنگ نیست؛ سنگ هم، گیاه نیست.
و به گونهای دیگر اعتبار میشوند که میشود آن را «اعتبار لا به شرط» نامید. بله، اگر ماهیات را به این نحو اعتبار کنیم، کامل ناقص است ولی ناقص کامل. یعنی ماهیت ناقص بر کامل تطبیق میکند، ولی ماهیت کامل بر ناقص تطبیق نمیکند.
آن چیزی که دارای ابعاد طول و عرض و عمق است و دارای ترکیبی از عناصر است و خاصیت معدنی دارد، به غیر از این نه. یعنی یک «نه» هم اعتبار آن چیزی است که این را دارد و غیر این را ندارد. پس گیاه «سنگ» است یا «سنگ نیست»؟ معلوم است که اگر ماهیت سنگ را به این نحو اعتبار کنیم، گیاه دیگر سنگ نیست. ولی اگر آن چیزی را که ندارد در نظر نگیریم و بگوییم آن چیزی که ابعاد دارد و از عناصر ترکیب شده و خاصیت معدنی دارد، اعم از آنکه ماورای آن را داشته باشد یا نداشته باشد، یعنی تمام کمالاتی را که سنگ دارد، در نظر بگیریم و نقصهایش را در نظر نگیریم، در این صورت حد سنگ در گیاه هم هست؛ چون تمام آن چیزی که در سنگ از نظر کمالات وجود دارد در گیاه نیز وجود دارد. بله، پس گیاه به معنای "لابشرط" هست، اما سنگ به معنای به "بشرط لا" هست.
**مطلب در اعداد جاری است:** آیا ۹۰ در ۱۰۰ وجود دارد یا وجود ندارد؟ هم وجود دارد و هم وجود ندارد. اگر ما ۹۰ را "بشرط لا" اعتبار کنیم، یعنی اگر از یک شروع کنیم، یکییکی بشماریم تا به ۹۰ برسیم، آنوقت بگوییم ۹۰ یعنی آن عددی که این اندازه را دارد، ۹۰ در ۱۰۰ نیست. ولی اگر ۹۰ را "لابشرط" اعتبار کنیم، عددی که این اعداد خاص را دارد، اعم از آنکه بیش از آن را داشته باشد یا نداشته باشد، در این صورت ۹۰ داخل صد هست. از این جهت که میگوییم عدد را اگر "بشرط لا" اعتبار کنیم، عدد کوچکتر در عدد بزرگتر نیست. اگر "لابشرط" اعتبار کنیم، عدد کوچکتر در عدد بزرگتر در چه صورتی نبود؟ به این مطلب قهرن در مقادیر هم میآید. آیا یک متر در دو متر هست یا نه؟
اگر وقتی میگوییم یک متر، یک متر را تحدید کنیم به آن چیزی که یک متر است و نه یک ذره بیشتر، البته یک متر داخل دو متر نیست. چون دو متر، آن یک متر به علاوه یک چیز بیشتر است. ولی اگر یک متر را بگوییم آن چیزی که این مقدار را دارد، حالا میخواهد بیشتر از این داشته باشد یا نداشته باشد، یعنی قیمت عرفاً بعضی جاها ماهیت "بشرط لا" اعتبار میکند. مثلاً قاضی همیشه "بشرط لا" اعتبار میکند. به مدعی میگوید: "تو چقدر طلبکاری؟" میگوید: "هزار تومان." "چقدر طلبکاری؟" به او میگوید: "این تناقض است." حالا اگر مدعی بگوید: "من هزار تومان لابشرط را گفتم که در ۲۰۰۰ تومان هم هست،" قبول نیست.
ولی در یک جای دیگر، خود عرف هم همین مفهومها را "لابشرط" میآورد. حکم استادی، امتحان فقه را از شما گرفته. هر آن چیزی که پایینتر از آن است، حکمش صادر است. ۵-۶ تا حکم برای ما خورده... تطبیقی ۵-۶ تا حکم مختلف میآورد. با خودش حالا اگر گفتی واجب تعالی وجود محضه و هیچ ماهیتی ندارد، اگر ماهیتها را به نحو "لابشرط" در نظر بگیریم، تمام ماهیات در واجب الوجود جمع است. به جهت اینکه تمام کمالات وجود در اوست. او در آن واحد هم انسان است، هم سنگ است، هم عقل مجرد است، هم مادی است، هم مجرد. و همه چیز. یعنی همه ماهیات منهای جنبه عدمیشان در ذات واجب الوجود هست.
اما اگر ماهیت به معنای آن حدّی بگیریم که نه فراتر، یعنی بگوییم تا این حد و نه فراتر. در این صورت هیچ یک از ماهیات بر واجب تعالی صدق نمیکند. "نه فراتر" در آنجا "وجود مطلق" است. در عین اینکه میگوییم "وجود چیزی نیست"، میخواهیم بگوییم "وجود همه چیز هست"؛ "بسیط الحقیقه کل الاشیاء". وجود "چیزی به معنای اینکه در یک حدّی باشد" نه فراتر نیست، یعنی چی؟ "بشرط لا" نیست. بلکه چیست؟ "لابشرط" است.
**و ما گفتیم که در این جهت تابع عرف نیست.** در بعضی جاها اگر انسان حرفی را بزند، عرف او را از شهر بیرون میکند. اگر بر انسان، حمار را حمل کنید، حمار "لابشرط"ی دیگر شما را از شهر بیرون نمیکند. این از هر فحشی بالاتر است. برای اینکه عرف او را "بشرط لا" میگیرد. لفظ "حمار" که بر الاغ اطلاق میشود، این بهاعتبار "بشرط لا"ییاش اینقدر زشت است. بهاعتبار کندی و بیهوشیاش، بهاعتبار ذلّت و بارکشیاش. ولی اگر حمار را از جنبه کمالات وجودیاش در نظر بگیریم، منهای نقصش، این بر انسان هم قابل حمل است. ما کمالات حیوان را داریم، همه کمالات موجودات متأخر از خودمان را داریم دیگر؛ همه کمالات نباتات، کمالات جمادات، کمالات حیوانات. و این در آن نکته هم هست. در آن نکته که اگر انسان تنزل کرد از انسان بودنش، آنوقت یکی از اینها بالفعل میشود. ﴿فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْحِمَارِ ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ حَجَرًا﴾ بقره، ۷۴ ﴿وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ﴾ تحریم، ۶. این خودش حجر است، این سگ است، این الاغ است، انعام است، فلان است. بالحقیقه اینها هست. در آن مرتبه تنزل کرد بالفعل.
نکته بسیار مهمی است. کمالات اینها را به چه معنا انسان فقط تنها موجودی است که میتواند بله. حالا میگویم که کمالات و اینها را دارد. وجوه مثبتشان؛ یعنی هرآنچه که از آثار وجودی اینهاست. این بارکشی برای الاغ کمال است. اگر انسان هم تنزل کرد در حدّی که بارکش شد، معارف را فقط جابهجا کرد و خودش بهرهای نداشت، این برای آن الاغ کمال بود. این هم چون تنزل کرده در حدّ آن الاغ و آن کار را دارد انجام میدهد، بر او عنوان الاغ بار میشود. در حالی که این دیگر آن الاغ بودن و بارکشیاش برایش کمال است؛ چون کمال خودش را رها کرده به کمال مرتبه پایین. واسه حیوانی که کارکردش بشود کارکرد سنگ... حیوانات که خشک میکنند، خب این حالا حیوان هست و حیوان نیست. سنگ. این دیگر جماد است و جماد بودنش دیگر آن کارکرد حیوانی خوش ندارد. لذا این اسفل از همه حیوانات پستتر است؛ چون حیوان هست و حیوان نیست.
حالا علیایحال نکات خیلی خوبی است برای، مخصوصاً فهم «بسیطُ الحقیقةِ کُلَ الأشیاء». خود ما هم بهنحوی این «کُلَ الأشیاء» را در خودمان و چون خودی است در مراتب وجود انسان که دیگر یکم با خدا فاصله دارد دیگر. «لا فرق بینک و بینها الا انه هی» قسمتی از دعای رجب. هرآنچه کمالاتی است که بر آن وجود مطلق بار میشود، بر این چهارده نور پاک هم بار میشود. با یک تفاوت که او همه اینها را بالاصاله دارد و مالک است و رب. اینها به تبَع دارند و عبد. با همین. او قدیر است. «انا الحی الذی لا موت» قسمتی از دعای رجب. و «انت الحی الذی» قسمتی از دعای رجب. من دستور "کن" میدهم میشود، تو هم دستور "کن" میدهی میشود. من حیاتی دارم که ممات ندارد، تو هم حیاتی داری که. همینجور سایر اسما. غدیر مطلق. رازق، فلان. همه اینها را این هم دارد. به تبَع. خدمت شما عرض کنم که به واسطه، حالا نکته این میشود که در مراتب پایینترش را دارد ولی به نحو "لابشرطی". نوع و نحوه "بشرط لا"یی را اگر بگیرند، معمولاً فلاسفه و عرفا با تفکیکی و اینها از همینجاها شروع میشود دیگر. از همین جا یکم بحث را اگر لحاظ نکنیم، قشنگ به یک انسانی بگویی تو الاغ، خدا را میخواهد بیاورد پایین. تو وحدت وجودی میگوید او میگوید که به این مدفوع هم داری میگویی خدا. همان بحث است که "لابشرطی"اش. یعنی این مدفوع جنبه بدش حیثیت ماهیتیاش است، به حیثیت اضافیاش یک کیفیت وجودی دارد. آن حیثیت وجودی در سلسله مراتب وجودی "لابشرطی" اگر کمال به حساب بیاید. ای من! کمالی است که مال کیست؟ مال خدای تبارک و تعالی است.
نکات خلاصه اینجاست. یعنی ظرافت بحث از اینجاست. و دقت کنید که آنجاها گم میشویم. ذهنیت عرفی معارف اهل بیت، تخاطب اهل بیت عرفی است ولی معارف لزوماً عرفی نیست؛ یعنی معارف بعدش خاص. اینکه میفرماید اگر ابوذر بداند که سلمان چه میگوید، معارف، معروفِ عرفی نیست. معارف خاصی نزد اهل بیت هست. یکی از اینها را میگفتم. گفتم اگر گیر افتادیم در قیامت، دیدم آن چیزی که سلمان میدانست که اگر ابوذر میدانست او را میکشت، وحدت وجود بود. این را چه معونهای دارد که آن وحدت وجود را داشت؟ چیز دیگری نمیشود برایش انسان بخواهد مثلاً محتمل بداند که مثلاً چی بوده که اگر ابوذر سلمان را میدانست او را. خدا رحمت کند قاتل وحدت وجود. عین ش در نگاه سلمان ابوذر است که چون نگاه وحدت حقیقی را ندارد، مشترک. ولی این مراتب را اهل بیت نگه داشتند برای حفظ ایمان. و شاید ابوذر الان در برزخ با استکمالات برزخی به اینجا رسیدهاید که خلاصه مطلب را فهمیده باشید.
چون انسان کمالات حمار را دارد و نقص او را ندارد. اما عرفاً میگویند "الاغ"؛ آن جنبه "نه فراتر" را در نظر دارد. ای الاغ! یعنی کسی که از این کمالات بینصیب هستی و حال آنکه یک سلسله کمالات حیوانی در وجود این حیوان جمع است. هرچه کمال توی گیاه هست در وجود این حیوان جمع است. هرچه کمال در یک معدن هست در وجود این حیوان. خوبی این کجا مطرح شده است؟ در فلسفه خیلی دنبالش بودم که بحث بسیار شریف و مهم. پس لفظ حمار بهاعتبار جنبه "نه فراترش" است که بد است. و اگر شما این "نه فراتر" را ازش بگیرید، انسان هم چیست؟ آنوقت مسئله در مورد واجب الوجود به این شکل است که واجب الوجود مجمع همه ماهیات است، از آن نظر که شما ماهیت را حاکی از یک مرتبه از وجود بدانید و آن را "لابشرط" در نظر بگیرید. و دارای هیچ ماهیتی نیست اگر ماهیت به معنای "تا این حد و نه فراتر" یعنی "بشرط لا" در نظر گرفته شود. نه فراتر در آنجا وجود دلیل مطلب توپ داریم. سؤالاتشان شروع شود.
مسلک اصالت وجودی جور درنمیآید. این دلیل به درد اصالت ماهیتیها میخورد. از جمله جاهایی که میشود بر حاجی عیب گرفت همینجاست. و تاریخچه راجع به این مطلب در زندگی خود ما این است که فراموش نمیکنیم. قضیه این بود که وقتی اسفار را مقایسه میکردیم، آن قسمت اول اسفار را که مطابق همینجا از منظومه است، دیدیم همین دلیلی را که حاجی در اینجا آورده برای اثبات مطلب ذکر کرده است. ما خودمان رسیدیم به این مطلب که این حق با ملاصدرا و اصالت وجود جور درنمیآید و حتی وجه اشکال و راهحل را پیدا کردیم. بعد گفتیم شاید ما نمیفهمیم. به استاد خودمان در آن وقت مراجعه کردیم و او با اینکه در حرفهای ملاصدرا خیلی وارد بود، پافشاری کرد، گفت: "نه همینجور است. ملاصدرا حرفهایش خیلی پراکنده است. یعنی گاهی در یک جا باطل کرده و گاهی هم حرفی زده روی مبانی قوم، نه روی مبنای خودش، بدون اینکه اشاره کند."
مبنای اسفار هم خودش یک دریاست. حتی استادهایی که سالها آن را تدریس میکنند، از اینکه بتوانند این حرفهای پراکنده را جمع کنند، ناتوان هستند. کتابی که میخواهد در طول ۱۵ سال تدریس شود، آن هم تدریس مداوم هر روز، معلوم است که جمع کردن گوشه و کنار خیلی سخت است. کسی بگوید من به عمق فکر علامه در المیزان رسیدهام، همه مطلب را فهمیدهام، از این سختتر اسفار است. ۴۰ سال تقریباً. چرا ملاصدرا این را نوشته و جمع کرده و اینها؟ خودش هی به مرور بعضی مسائل برایش روشن میشود. وقتی کسی ادعا دارد، خودش دارد میگوید: "من حرف الان برایم روشن شده است، اتحاد را آخر فهمیدم."
طبعاً یک دفعه یک چیزی در جلو بحث میآید که کلاً با جاهای دیگر جور درنمیآید. این طبیعی است. اینها را کنار هم چیدن با مبانی اولیه، رسیدن، حرف تقدم و تأخر حرفها را پیدا کردن، اینها یک کاری است. اینکه ما میگوییم "اسفار بالاست"، یک کاری بشود. منظور همین است دیگر. الان ته کار فلسفی ما چیست؟ در حوزه همین که اینها را بخوانند؛ طلبه اسفارخوانده به اندازه انگشتان دست پیدا شود. المیزان خوانده باشد. (بعد از نماز صبح، حال مطالعهای دست داد، استغفار کردم، برطرف شد.) حالا همین حالت را اگر با استغفار رفت، نکرده باشد و اینها. خلاصه بعد تازه بیاید مسلط شود. بعد تازه اینها را جمع بکند، کنار هم بگذارد. یک استاد مطهری میخواهد دیگر. خدا لعنت کند گروهک فرقان ملعون از ازل و ابد. گودرزی میگفت یکی از دلایلی که من مطهری را کشتم این بود که او ادعا داشت من استاد دانشگاهم، در حالی که زبان انگلیسی بلد نبود. "مگر میشود کسی زبان انگلیسی بلد نباشد استاد دانشگاه باشد؟" لعین چه جور محروم کرد جامعه را و امت را از این افکار؟ چه استدلالی؟ چه جهنمی را خواهند داشت؟ جهنم چقدر خوب است واقعاً!
جهنم شاید حق است. استاد حرف قانعکنندهای نداشت به ما بزند. آخرش با عصبانیت ما را ترک کرد. گفت: "بروید، ملاصدرا همین مبحث را در جای دیگر طرح کرده و در آنجا این دلیل را با کمال صراحت رد کرده و گفته که اساساً این حرفها بیاساس است." دفاع کردی؟ آقا، تازگی دیداری که با فلاسفه، یعنی اهل فلسفه داشتند و اینها، از خوبیهای ملاعلی مدرس حکیم، علی آقای حکیم که در تهران بوده، از خوبیهایش این است که ایشان منتقد ملاصدرا بود. بابش باز باشد برای انتقاد. ما خودمان هم که اسفار میرفتیم، خیلی جاها، نه یکی دو تا، ده تا، ملاصدرا، اشکالات جدی به ذهنمان میآمد. اصلاً با مبانی قرآن و روایات جور درنمیآید. اصلاً معقول. مباحث مربوط به عقل. تصور کلیات. قرآن دارد از حیوانات چیزهایی را نقل میکند که اینها دقیقاً ادراک کلیات کردهاند. چطور شما میگویی که حیوان فقط ادراک جزئی دارد؟ نمیتواند ادراک کلی کند. رسماً در ادراک کلی میگوید درنمیآید. شاید جای دیگر جوری گفته که این از توی آن جور دربیاید.
اگر جور درنیامد، باید اصلاح شود. این دستگاه فلسفی باید ترمیم شود. متوقف نشویم توی این شخصیت عزیز خود. شیخ یک جاهایی از رسائل و مکاسب میگوید: "این بحث برای من حل نشده است." بسته؟ توی معتاد؟ چرا توقف عیدی باشد؟ آخوندش حلنشده بمانیم؟ داریم آن هندسه و آن دستگاه را از او میگیریم و به کمک خود او، با کمک فکر او، با آن چینش و هندسه فکری او، انسان چیزهایی میفهمد، استیاد میکند، میآید این دستگاه را ترمیم میکند. متوقف میشود توی این. توی فقها و اصولیون متوقف میشود یا دم در مفسرین متوقف میشوند یا دم در فلاسفه. البته ضوابط دارد. اگر کسی میخواهد نقد بکند و رد بشود، ضابطه. رو هوا نیست. یک بچه مثل من پاشود بیاید بگوید: «فلی مثل جناب صدرا انتقاد بکند.» جواب تفسیر را که مثلاً علامه طباطبایی کرده جور درنمیآید. این باید چیکار کند؟
بههرصورت، همان حرفی را که ما به آن رسیدیم، خودمان در آنجا گفته. بعد فهمیدیم که یا در آن اوایل که نوشته، مطلب توجه نداشته، یا ممکن است این حرف را بر مبنای دیگر زده باشد. همانطور که خودش گاهی تصدیق میکند به اینکه ما در اوایل حرفهایی را روی مبنای دیگر و خودمان هم به آن اعتقاد نداریم. برای اینکه مبتدی حالا باید اینها را روی همین مبانی یاد بگیرد تا بعد در آخرها با این حرف آشنا شود و ما حرف خودمان را در آن آخرها بگوییم. ولی کار حاجی عجیب است. حاجی مطلب را بیش از این جدی گرفته. یعنی این حرف ملاصدرا را در اینجا دیده، آن را قبول کرده. آنوقت آن حرف ملاصدرا در آنجا را که دیده، هی میخواهد آن حرف. خیلی هم در آنجا در حاشیه اسفار تلاش بیخود میکند که هیچکس هم حرفش را قبول نکرده.
به هر حال ما حالا از حرف خودمان و از اصالت وجود صرف نظر میکنیم و این دلیل را که میگویند تقریر از کیست؟ از حاجی که میخواهد بگوید حرف ملاصدرا هم همین است. در حالی که حرف ملاصدرا در واقع این اینها گفتند: اگر واجب الوجود ماهیتی داشته باشد، موجودی لازمش این است که ماهیتش معروض وجود باشد و وجود عارض ماهیت. حال آنکه وجودش عارض ماهیتش است. پس وجود او عرضی ماهیت. پس معلّل است. چون ذاتی که معلّل نیست، عرضی که معلَّل میشود، پس علت میخواهد. علتی که نسبت بین این وجود و ماهیت برقرار کرده از دو شق بیرون نیست: یا علت بیرون از ذات واجب است که با وجود وجوب وجود ناسازگار است و امری محال؛ یا علت خود ذات واجب است، یعنی خود ذات علت وجود خودش است.
اما در علیت و معلولیت، که چیزی میخواهد علت وجود چیزی باشد، علت در مرتبه قبل موجود است و معلول در مرتبه بعد. پس در اینجا هم خود ذات باید در مرتبه قبل وجود داشته باشد تا در مرتبه بعد وجود بدهد. حال آیا این وجود مرتبه بعد عین وجود مرتبه قبل است؟ اگر اینطور باشد تقدم شیء بر خودش لازم میآید. وجود مرتبه بعد غیر از وجود مرتبه قبل است. در وجود مرتبه قبل که آن هم بالاخره وجود عارض و بالاخره ذات باید در مرتبه قبل وجود داشته باشد و دور میشود یا تسلسل. اینجا پاورقی مفصّل که دومیاش مفصّل مختصر. اینجا این اشکال نسبت به مخلوقات هم صدق میکند؟ نه، در مخلوقات نمیکند. چون واجب الوجود نمیتواند معلول علت خارج باشد ولی ممکن الوجود که میتواند محل علت. بالاخره در هر ممکن الوجود، وقتی وجود عارض بر ماهیت میشود، ماهیت قبلاً موجود... استاد: "خیر، موجود نیست." پس وجود عارض عدم میشود؟ استاد: "نه، وجود آنوقت معلول است." در اینجا صحبت معلولیت است. خود وجود معلول یک علت خارجی در ممکن الوجود است. این حرف معقول است. بلکه باید چنین باشد. اما در واجب الوجود معقول نیست. واجب الوجود که نمیتواند وجودش معلول غیر باشد.
حاجی میگوید: «الحق ماهیة انیّت ماهیتش عزّ مبتذل عروض معلولیت.» یعنی معلولیت الوجود. حالا اگر وجود حق تعالی معلول باشد یا علتش باید امر خارجی باشد. خارجی باشد آنقدر بدیهی البطلان بوده که اصلاً قابل طرح نیست. اما اگر علت وجود خودش، علت وجود خودش باشد، پس باید قبل از خودش بر خودش لازم میآید. مگر غیر از اوست؟ تسلسل لازم میآید. درست شد؟ از مسائل خیلی عالی است. مقدمه وحدت وجود. مقدمه نیست. نمیشود گفت مقدم است. حتی در بین این مسائل، آنی که از همه مهمتر است، اصالت وجود و وحدت وجود است که اصلاً فلسفه دور این دو محور میچرخد. همه فلسفه است.
یک پاورقی داریم بخوانیم. پرسیدند که حالا اشاره بفرمایید که چطور این استدلال مبتنی بر اصالت ماهیت است. چون بنا بر اصالت ماهیت، که سخن از این است که نسبت وجود به هر ماهیتی نسبت عارض به معروض است در ظرف ذهن و بلکه در ظرف خارج. آنوقت میگوییم آن ذات متحقق همان خود ماهیت است. حال چون ذات ماهیت من حیث هی اقتضایی ندارد، پس این ماهیت اگر بخواهد به خصیصهای واقع شود که وجود از آن انتظار برود، به علتی احتیاج دارد. سپس میگوییم این علت یا خارج است یا داخل. و همان حرفها را ذکر میکند.
اما برابر اصالت وجود، اصالت وجود، آنی که حقیقت است چیست؟ چه درمان کرد؟ ماهیت امری اعتباری و در احکام تابع است. اگر وجود ممکن باشد، البته امکان در وجود را خواهیم گفت که اصلاً چیز دیگری است غیر از امکان در ماهیت. ماهیت بهتبع وجود ممکن است. اگر واجب باشد و فرض کن که ماهیت داشته باشد، ماهیت بهتبع وجود واجب است. وجود عارض ماهیت نمیشود. چون وجود اصل است. ماهیت که از وجود انتزاع میشود، وجود داریم، یک ماهیت هم که انتظار میرود. بنابر اصالت وجود، ماهیت است که عارض بر وجود است. تازه این عروض خارجی نیست. بلکه معنای انتظار یعنی از آن انتزاعی که از وجود میآید توی ذهن، یک چیزی توی ذهن عارض میشود بر او به اسم. بحث خودش که زیارت وجود بر ماهیت و در ذهن میدانسته عدول کرده. عدول نکرد. مبنا را فراموش کردی شما.
شعرش که میگفت: «ان الوجود عارض الماهیه تصوراً و تهدا هویه.» و حال آنکه در خارج ماهیت است که بر وجود عارض میشود و در ذهن است که وجود عارض بر ماهیت میشود. حالا اینجا میگوید که عروض وجود بر ماهیت در خارج. استاد: «اینجا نمیشود گفت که حاجی تا این حد از مبنای خودش دور شده که خیال کرده واقعاً در خارج وجود عارض ماهیت میشود؟ چون اصالت ماهیتی هم باز میگوید وجود انتظار میشود ولی همان انتظار شدنش بالاخره منشأ میخواهد. منشأ باید خود ذات باشد یا امری بیرون از آن.» منتها حاجی در اینجا تعبیر عروض کرد.
پرسیدند چطور شده که لاهیجی، که خود شاگرد ملاصدرا بوده، اصالت ماهیتی شده است؟ تصاویر سؤالات: «۱- بحث نداشت.» استاد: «لاهیجی از نظر شخص من مرد متحملی نبوده. اصلاً فلسفه ملاصدرا فلسفهای است که در زمان خودش حتی شاگردانش هم که باید به آن برسند... نرسیدند. شاگردهای معروف، یکی فیض و یکی لاهیجی. این دو نفر مبرزتر از دیگرانند. دیگران که فیض در نوشتههای فلسفی خودش ۱۰۰ از ملاصدرا تبعیت کرده است، ولی این تبعیت آنچنان طبیعت محض است که انسان نمیتواند درک کند که آیا او فقط بازگوکننده است؛ چون کتابهایش تلخیص آثار فیض که در گنجینه آثار ایران چاپ شده است، نگاه کردم، دیدم تلخیص جز تلخیص آثار ملاصدرا چیزی نیست. فیض خودش را نشان نمیدهد که انسان ببیند اینها را درک کرده یا فقط تلخیص کرده است. لاهیجی برعکس، خودش را نشان میدهد. بیشتر تحت تأثیر حرفهای شیخ و کمتر تحت تأثیر حرفهای ملاصدراست. اینکه میگویم کمتر تحت تأثیر، یعنی به نظر ما آنچه را که باید درک کند، درک نکرده است. آشتیانی خیلی از لاهیجی دفاع میکند.»
سؤال: «دفاعشان از اصالت ماهیت از جهت ظاهر و برای عدم مخالفت با عوام بوده و الا در اصل معتقد به اصالت وجود بودند؛ یعنی توالی فاسد را در میان قوم رعایت میکردند.» استاد: «بله، این حرف را میگویند. این حرف را که گفتند از آن جهت است و حاجی هم اینجا نقل میکند که لاهیجی در یک جا گفته است که: "اگر مقصود اصالت وجود این باشد، ما هم قبول داریم." ولی اگر ندارد، کسی که خودش وارد است که نباید این حرفها را بزند. اینها توجیه است.»
سؤال آخر: «این وجود و ماهیت در زمان ارسطو بوده به این صورت که لفظ ماهیت را بیاورند در مقابل وجود؟» استاد: «نه، ماهیت که حتی در دوره اسلامی هم نبوده، ولی وجود بوده. از آن {به} تعبیر به هویت میکردند.» سؤال: «من گاهی شنیدم که وجود ماهیت و همچنین جهات ثالثه وجود، امتناع مطرح بوده.» استاد: «وجود و امکان و امتناع؟ بله، بوده. اینها اصلاً در منطقش مطرح است.»
این شد آقا بحث منظومه ما. در اصالت ما. بحثمان در منظومه تمام شد. الان میرویم توی اسفار. مبانی آخوند ملاصدرا. فعلاً یک چند وقت دیگر شهید مطهری و منظومه کار نداریم، رضوان الله علیه. و بعداً انشاءالله خدمتتان میرسیم. استفاده میکنیم از محضرشان. محضر مطلب هم زیاد دارد. اینجا در بخش در کتاب حالا دیگر تا حالا نظام حکمت صدرا تو بحث وجود بحث نکرده بودیم. الان وارد کتاب میشویم. بخش اول هستیشناسی: اصالت وجود و اعتباریت ماهیت، که از صفحه ۷۷، ۶۰ صفحهای تقریباً مطلب داریم. اینجا باید خورد بخوانیم و آرامآرام برویم جلو ببینیم که به کجا میرسیم. قطعاً کنارش یک جاهایی لازم است باز کنیم، مطالعه کنیم و خصوصاً از کتاب رفیق مختوم حضرت استاد جوادی انشاءالله استفاده خواهیم کرد در این بحث. بحثهای خیلی خوب و ارزشمندی داریم. تا بعدش بحث تشکیک در وجود را باز وارد بشویم بعد از این مبحث که تمام شد. که آن هم باز یک مفصل کتاب هم باز ۶۰ صفحه بحث دارد که احتمالاً بیست سی جلسه تشکیک وجود را باید برویم. دوباره همان سیری را که آمدیم به بدایه و نهایه و منظومه و اینها را خلاصه یک چکی میکنیم و میرسیم دوباره. این مدل، مدل خوبی است، جذاب است، قشنگ است، آثار دارد، موضوعی مرور میشود و بحث منعقد بشود، قشنگ آدم بفهمد بعد برود. شما بحث دوباره از اول نمیدانم قبلی چی گفته بود، این تو چه سطحی است، قوت از اول بخوانیم. یک طرح بحثی فعلاً بشود تا بیاییم.
بحث اصالت وجود و اعتباریت: آیا وجود اصیل است و ماهیت اعتباری است یا ماهیت اصیل است و وجود اعتباری؟ بهزودی معنای دقیق این سؤال و پاسخ فیلسوفان را خواهیم دانست. آنچه اکنون مورد نظر است بررسی پیشینه و جستجو از ریشههای این بحث در پیشینهاش. از کجا بحث اصالت وجود و اصالت ماهیت بوده؟ الان میگویی میرداماد دیگر، قشنگ روشن است. ندیدیم هم توی منظومه خیلی. شرح منظوم تا آنجا که تتبع نگارنده نشان میدهد در فلسفه این سؤال اولین بار میرداماد مطرح کرده.
مفصل اینجا دارد توی کتاب توی مصنفات میرداماد جلد ۱ صفحه ۵۰۴ تا ۵۰۷ میگوید: «ولما لم یکن بین الحقایق الخارجیه، بین حقایق خارجیه، هوای خارجی چیست؟ ماهیت خارجی و بین وجوداته الخارجیه اثنیة خارجیه.» بین ماهیت و وجود در بیرون دوتا که نیست. دوگانه که نیست. «لاَِنَ الوجودَ الخارِجِیَّ لَیسَ أَمْراً انضِمامِیًّا کَسَوادِ وَ البَیِضِ.» چون وجود خارجی که امر الزامی نیست که بگویی این کیف است و سیاه است. کیف بودنش یک چیز، سیاه بودنش یک چیز. وجود و ماهیت این شکلی نیست. انضمامش که این ماهیت است و وجود هم دارد. دو تا وجود. «اَلانَ ما تَقَدَّمَ مُشْرُوحاً فِی صُحُفِ الحِکْمِیَّةِ وَ الحُکَما.» بر آنچه که در کتابهای حکمی ما مفصلش را «فَبَقِیَ احدُ الاحتمالاتِ: اَحَدُهُمَا اَن یَکُونَ اَثَرَ الْجاعِ لِلحَقَائِقِ الخارِجِیَّةِ وَ الوُجُودَ یکون امراً انتزاعیاً.» یکیاش این است که اثر جاع حقایق خارجی باشد به ماهیات خارجی و وجود امر انتزاعی باشد. میشود چی؟ «و الثانی: ما یکون اثر الجاع نفسَ الوجوداتِ الخارجیةِ أصالةً ولیَ الماهیَتَهُ تکون امراً انتزاعیةً.» روز اول میخواستیم بخوانیم، قشنگ همه فیوزهامان سوخته بود، ولی الان چقدر ساده شده است. آدم لذت میبرد متن متن میرداماد را دارد میخواند و میفهمد. «وَلَا الْعَكْسُ ما هو تحقیقه و هذا الاحتمال.» که این دومی عکس آن چیزی است که تحقیق بر آن است و این احتمال چیست؟ «باطلٌ شافٍ.» یعنی روشنتر دیگر نمیتواند.
میرداماد بعد از اینکه مسئله را به این شکل طرح میکند به استدلال بر اصالت ماهیت و اعتباریت وجود میپردازد. از جمله در پایان بحث در رد اعتباریت ماهیت با استناد به اینکه وجود کلی طبیعی در خارج قابل انکار نیست میگوید: "پس این را اول قبول میکند که وجود کلی طبیعی را در بیرون نمیشود انکار کرد." میگوید: «اِذْ لَمْ تَکُنْ الماهیاتُ أُمُوراً مُتَحَصِّلَةً فِی الخارِجِ.» پران خوف میآورد. «اِذْ لَمْ تَکُنْ الماهیاتُ أُمُوراً مُتَحَصِّلَةً فِی الخارِجِ.» اگر که اگر ماهیت امور متصل در خارج نباشد، «بَلْ تَکُونُ مِنَ الآنَ انتِزاعیاتٍ فَقَطْ كُلُّ الْأمورِ الْعَامَّةِ.» اگر فقط اینها انتزاعی باشد، مثل امور عامه، «وَ تَکُونُ الْمُتَحَصِّلَاتُ الْخَارِجِیَّةُ مُنْحَصِرَةً فِی الْوُجُوداتِ الْمُتَشَخِّصَةِ.» آنی که بیرون وجود باشد به ذاتهی «فَیَلْزَمُ أَن لا یَکُونَ الْكُلُّ الطَبِیعِیُّ مَوْجُوداً خَارِجَ.» لازمش این است که دیگر ما توی بیرون چیزی به اسم کلی طبیعی نداشته باشیم. «لاَِنَ الْمَفْرُوضَ» چرا؟ چون فرض «اَنَّ الْاُمورَ الْمُتَحَصِّلَةَ فِی الْخَارِجِ» آن اموری که در بیرون حاصل شده «اِنَّمَا هِیَ الْوُجُوداتُ الْمُتَشَخِّصَةُ بِوُجُودٍ» که وجود هم متشخص است، تشخص دارد. دیگر ما بیرون فقط چی داریم؟ دیگر کلی ماهیت. اگر میخواهیم بیرون کلی داشته باشیم، باید ماهیت را اصیل کلی ماهی. «وَ الْكُلُّ الطَبِیعِیُّ لَیْسَ مُتَشَخِّصاً.» کلی طبیعی هم که مشخصاتش «فَلَا یَکُونَ الْكُلُّ الطَبِیعِیُّ مَوْجُوداً فِی الْخَارِجِ.» اصلاً پس دیگر اصلاً چیزی به کلی طبیعی در بیرون نخواهیم داشت.
همچنین توضیح میدهد که اصالت وجود مستلزم این است که مفهوم واحد همچون مفهوم وجود از حقایقی متعدد متباین حاکی باشد. کَمَر مُح. یعنی اشتراک معنوی پیدا کند بر روی متباین، جهت اینکه این دو تا شیء با هم متباینند، بهش ما میگوییم مخالف هم. «دیگه یک وجود متشخصه نه یک وجود متشخص ولی یک مفهوم واحد از این دو تا.» آفرین. «یعنی در عین حالی که متباینند، مفهوم واحد دارد.» درست شد؟ «ان المفروض هو ان الامور المتحصل فی الخارج انما هی الوجودات المتک» روی مبنا اونی که بیرون {است} موجودات متکثر است میشود. «فیکون کل واحد من تلک الوجودات معبر عنه بمفهوم الوجود الذی هو المشرک الم» با چی از اینها تعبیر میکنی؟ با مفهوم وجودی که مشترک معنوی است. «یکون المفهوم واحداً» مفهوم یکی است. «و المعبر و المعبر عنه متعدد.» مفهوم الواحد «لایكون له الا المعبر عنه الواحد.» باید مفهوم محبت چی باشد؟ یکی باشد. نه اینکه مفهوم قابل صدق بر همه اینها باشد.
در ادامه این فصل خواهیم دید که صدرالمتألهین که قائل به اصالت وجود و اعتباریت ماهیت است، وجود کلی در خارج را منکر است و آن را فقط مجاز و بالعرض موجود میداند. یعنی برخلاف میرداماد که از وجود کلی طبیعی، اصالت ماهیت و اعتباریت وجود را نتیجه میگیرد، پس گرانیگاه بحث کجا بود؟ کلی طبیعی بود. اصل بحث، اصل ماجرا کجاست؟ توی کلی طبیعی. چی ماجرا را میبرد رو اصالت وجود و اصالت ماهیت. درست شد؟
جناب میرداماد میگوید اصلاً چون کلی طبیعی در بیرون هست درنمیآید. باید قائل به اصالت ماهیت شد که این مطلب بدیهی از دست نرود. امر انسان کجاست؟ کو که از وجود کلی طبیعت، ماهیت و اعتباریت وجود را نتیجه میگیرد. او از اصالت وجود و اعتباریت ماهیت، نفی وجود کلی طبیعی را در خارج نتیجه میگیرد. همچنین در فصل آینده خواهیم دید که او به وحدت تشکیکی حقیقت وجود قائل است که اینها اصلاً تباین نیست. تشکیک، یک وجود مشکک {است}. همه اینها مصداقشان بر مراتب، همه مراتب این. نه مصادیق متباین، یک مفهوم بر هزاران مصداق دارد بار میشود که همه اینها با همدیگر تباین. نه یک مفهوم است با یک مصداق تشکیکی. همه مصداق توی مراتب مختلف این مفهوم حقایق وجودی اصالت وجود و اعتباریت ماهیت مستلزم آن نیست که مفهوم واحد از حقایق وجودی متباین متحمل باشد.
اولین کسی که این بحث را مطرح کرده کی بود؟ که البته خود او شق اصالت ماهیت و اعتباریت وجود و صدرالمتألهین شق اصالت وجود و اعتباریت ماهیت را برگزیده و پیش از او اساساً مطرح نشده بود تا فلاسفه در پاسخ به آن آگاهانه یکی از دو شق را برگزینند. خود ایشان طرح بحث کرده. یک شق را قبول کرده. بعد از ایشان هم ملاصدرا آمده. سیر وجود، میزان وجود ملاصدرا بر مبنای میرداماد بوده که نوشته. بعداً متحول شده. یکدفعه ریاضت. لذا بین این دو تا کس دیگری نبوده که این بحث را {مطرح کند}.
روشن است اولین کسی که متعرض بحث وجود شده جناب میرداماد. جناب میرداماد، از اثرات وجود در همه مسائل مرتبط با آن بر اساس مثلاً ابنسینا و پیروان او که به اصالت وجودی مشهور {هستند} به وجود کلی طبیعی در خارج قائل است. متأسفانه از کلمات بوعلی برمیآید که اصالت وجودی. مشکل کارش کجاست؟ چون اصلاً همه حرف اصالت وجود توی بحث این است که کلی طبیعی بیرون نداریم و مشکل نظریه جناب بوعلی این است که هم اصالت وجودی است هم کلی طبیعی را قبول {دارد}. به عنوان اینکه ناظر است به بحث دعوای اصالت ماهیتی و اصالت بدیهی میدانست دیگر. چون تا قبلش کلی طبیعی همه میگفتند هست که جز حالا باز اینجا رفرنس دادن دیگر. الهیات شفا اونجا مطرح کرد که جز مؤسسات ماهیت سازگار نیست یا حرکت جوهری را ناخودآگاه بر اساس اصالت ماهیت انکار کردند. در طبیعت را قبول ندارد جناب میرداماد؟. به شیخ اشراق و پیروان او که به اصالت ماهوی معروفاند تشخص را به وجود میدانند یا برای مجردات ماهیت ماهیتی قائل نیستند که جز با اصالت وجود قدما. انصافاً چقدر زحمت کشیده آقای عبودیت. این چهار خطش، نیم خطش پاراف خورد. یک چیز خورد و رفرنس خورده ترکیبی از حرفهای مختلف. خیلی انسان زحمت کشیده. با قهر نمیشد دیگر. اگر با آن بحثها نداشتیم الان یک صفحه حل نمیشد.
پس در آثار هر یک از فیلسوفان مشائی و اشراقی هم سخنانی به سود اصالت وجود و به زیان اصالت وجود یافت میشود و در نتیجه هیچ یک از آنها را نمیشود دقیقاً فیلسوفی اصالت وجودی یا اصالت ماهوی به معنایی که امروزه تلقی میکنند دانست. بحثی مطرح میشود بعدش در مورد اینکه مباحث مربوط به کلی طبیعی و اینها که دیگر بحثش بماند برای جلسه بعد. انشاءالله در مورد الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...