*تبیین تفاوت بین رحمت رحمانی و رحیمی و مرز میان کمال وجودی و انحراف، در اراده انسان. [02:30]
*نفی نگاه تجاری در عبادات که ناشی از حاکمیت حس گراییست. [09:18]
*بازتعریفی از رابطهی عبد و رب از منظر رحمت محض و تقوای ذاتی خداوند [15:02]
*ذهنیت غلطِ “خود مستقل پنداری و حق تعیین سرنوشت”، ریشهی اصلی اعتراض به خلقت و خدا در انسان مدرن. [21:16]
*تحلیل وساوس شیطانی و انحرافات فکری در قالب عرفگرایی، فردمحوری، و توهم حق مالکیت مطلق انسان برخود. [24:57]
*هویتیابی انسان از منظر دینی با انذار از تسویل نفس، عرفگرایی انحرافی و فهم غلط از نفع و ضرر در فرهنگ معاصر [32:48]
*وارونگی حق و باطل در اذهان مردم در اثر تحریف مفاهیم دینی در فرهنگ عرفی. [37:55]
*املا و تسویل شیطان عامل وارونگی ارزشها ، قبحزدایی از معصیت و غفلت زدگی انسان. [39:40]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
شهرش را ببینید و کیف کنید! این داستانِ «بخل» ما؛ سر چه کسی کلاه رفت؟ میفرماید: «آنهایی که بخل ورزیدند، سرشان کلاه رفت.» بعد چه میفرماید؟ بعد این آیه فوقالعاده: «وَاللهُ الْغَنِيُّ وَأَنتُمُ الْفُقَرَاءُ». آنکه ندارد تویی، آنکه دارد خداست. یادت باشد چون ما بعضی وقتها در مواجهه با خدا، کمکم چون امور حسی به ما غلبه دارد، بر مفاهیم سایه میافکند. مثلاً الان من و شما، یک مدتی که به یکی پیام نمیدهیم چه میشود؟ چه اتفاقی رخ میدهد؟ او هم پیام نمیدهد، بعد چه اتفاقی رخ میدهد؟ من به او بیتوجه میشوم، او هم دیگر به من توجهی ندارد. من بیخبر، او هم بیخبر. من بیعاطفه، او هم بیعاطفه. من دیگر الان جایی در زندگیاش نیستم و کاری با او ندارم و خب طبعاً جایی هم در زندگی او نیستم و کاری هم او با من ندارد. درک ما از رابطه و علاقه و محبت و اینها این است. این چون در امور حسی برایم رشد کرده و ذهنیت برایمان ایجاد کرده، در رابطه با خدا و در رابطه با امامم هم فکر میکنم که داستان این شکلی است که مثلاً خب من یک مدتی مثلاً کار به امام رضا نداشتم، خب قطعاً امام زمان هم کار به من نداشته است. خب من که جایی از زندگی، کاری به امام رضا نداشتم؛ یعنی خب چیزی به امام رضا ندادهام و اینها، خب طبعاً امام رضا مشغول زندگی خودش بوده، من مشغول زندگی خودم بودم و اگر دوباره با امام رضا رابطه برقرار کنم، دوباره امام رضا به من توجه میکند. اصلاً درکی از این ندارد که تو در همه آن وقتی که غافل بودی، واسطه فیض تو بود؛ در همان غفلت! از اینکه خدای متعال، رابطهی تضایفی برعکس، یکطرفه دارد که: «فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ». آن یک چیز دیگر است که هر میزان تو توجه کنی، من به تو توجه میکنم. او رحمت رحیمی است. ولی دیگر درکی از رحمت رحمانیه ندارد. من که در زندگی مواجه نبودهام با رحمت رحمانیه که من توجه داشته باشم و نداشته باشم، از آنجا دارد میبارد. از این جهت محبت به من دارد، توجه به من دارد، حواسش به من هست. او حتی وقتی که من دارم به شدیدترین مدل با او دشمنی میکنم، با رحمت رحمانیت خود، به من امکانات میدهد برای این شدیدترین برخورد با او.
کمی فنیتر حالا بگویم؛ یعنی با مثال. اگر مثالم گویا باشد: شمر احمق در اوج تقابل، خودش را با امام حسین میبیند. درکی هم که ندارد از اینکه امام حسین امام است. با یک نفرتی، با یک کینهای میخواهد این سر مبارک را جدا کند. یک چیزی میگوید، این هم رد میکند. فکر کرد تمام شد! دیگر از جانب من کینه است، از جانب من کینه است. از دو طرف از هم بریدند. این نمیداند که همین چاقویی که گذاشته برای بریدن، به اذن امام دارد میبرد. به اذن امام، چاقو در دست شمر به اذن امام است، دست به اذن امام قوت دارد. به رحمت رحمانیهای که در امام تجلی کرده، شمر میتواند شمرگون باشد، شمر کند. از آن بحثهای عمیق است که او شمر بودنش را عطا میکند. اصلاً او وقتی شمر است، امام حسین شمر بودنش را به او داده است. ولی امام حسین چون مظهر رحمانیت است، با رحمانیت، شمر بودنش را داده است. بر اساس رحیمیه، رحمت رحیمیه نیست. او ابداً به کسی خلط نمیشود؛ وجودی است. از یک جهت وجودی است؛ چون به هر حال مبنایش کمالی است. عدم تطبیقش با حق و حقیقت، عدم اطاعتش، او دیگر در ظرف وجود شمر شده است. عدم تطبیق و عدم اطاعت. وگرنه تا شمر که رسیده، از بالا تا شمرش عین کمال است، عین رحمت است. اینکه دست، اینکه چشم، اینکه چشم میبیند، اینکه دست میبرد، تا شمر که رسیده، عین کمال است. خدا دست را برنده قرار داده، چشم را بیننده قرار داده، قلب را محل محبت و بغض قرار داده. قلب شمر هم که باشد، خدا به او بغضش را میدهد، محبتش را میدهد. دست شمر هم که باشد، خدا قدرت بریدنش را میدهد. چشم شمر هم که باشد، خدا قدرت دیدنش را میدهد. ولی در ظرف وجود او، این قدرت، این دیدن، چیزی شد که مطابق با دستور نیست؛ آنجا باطل شکل گرفت.
«تو بهشت، خب رو چه مبنایی؟ رو مبنایی که بالاخره کمالاتی که امام حسین بهش رسیده، شمر رسونده، امام حسین مدیون شمره!» که قرار نیست با هم اینها را قاطی کنیم! دیگر چرت و پرت که قرار نیست سر هم کنیم! کجا امام حسین مدیون شمر است؟ امام حسین مدیون شمر، گرفته؟ نه، امام حسین! امام حسین که الان، امام حسین بهشتش را از شمر گرفته باشد؟ شمر جهنمش را از امام حسین گرفته باشد؟ نه، امام حسین بهشتش را از شمر نگرفته. اینها خلط میشود با همدیگر. قره قاطی میشود. بعد میگوید: «اگه توش تو بهشت امروز دیدی، تعجب نکن.» بله. اگر منظور رحمت رحیمیه است که شفاعت بکند، به دلایل دیگری که یک شب اینجا توضیح دادم. کی بود؟ همین توضیح دادم دیگر؛ که آنجا وقتی جلوه میکند که چه محبتهایی را میخرند، چه چیزهایی را محبت حساب میکنند، دروازه رحمت خدا چه توسعهای دارد و به چه چیزهایی بها میدهد؟ آنجا ممکن است برای شمر هم یک چیزی را پیدا کنند؛ رحمت رحیمیه. نه اینکه روی همین حساب که چون کشته، امام حسین مدیونش است. خب همه شهدا مدیون صدامند؛ قاسم سلیمانی هم مدیون ترامپ، اسماعیل هنیه مدیون نتانیاهو. همه اینها میروند به جای خفنی! میشود گفت: «کی فرستاده اینجا؟ ترامپ! من بنشینم اینجا بخورم.» نگاه کن!
دلم نیامد این جمله را. حاج قاسم خودش از آن شهید نقل میکرد؛ خودش هم در یکی از نامههایش دارد که: «من حاضرم شفاعتت کنم. تو فقط بیا من را بکُش.» از یک شهیدی هم نقل میکرد که: «آن شهید گفته بود که من از قاتلم شفاعت میکنم.» این در چه مقامیه؟ این در مقام اظهار شوق است. این اصلاً یک چیز دیگر است. این وقتی متوجه به قلب خودش است که این قلب چقدر شوق و عشق دارد برای رسیدن به شهادت؟ با هزار زبان، با هزار اظهار فقر و عجز و نیاز میخواهد این را نشان بدهد. یکیاش همین است: «آقا تو بیا من را بکُش. اگر تو برای کشتن، این را میخواهی که من تضمین شفاعت بهت بدهم. من تضمین شفاعت بهت میدهم. بکُش!» ساز و کار عالم ریخته به هم! دیگر بهشت و جهنم! شهید دیگر چه؟ من که شهید هستم! حرف نمیزند! بابا! نظام عالم، نظام حق است. این حرفها در نیاید. این شوق او، این شدت محبت اوست. کما اینکه ما در ادعیهمان هم داریم دیگر. گاهی شما بروید ببینید امام مثلاً با خدای متعال چه شکلی حرف میزند؛ یعنی وقتی میخواهد نظر او را جلب بکند، محبت او را جلب بکند، در مقام اظهار خاکساری، در مقام اظهار عشق، در مقام اظهار عجز، در مقام جلب توجه او، کلماتی میگوید که به صورت طبیعی اگر امام التفات به این دارد و دارد این را میگوید که عصمت ندارد. در مراتبی هم این کاملاً درست است که آقا من آن وقتی هم که کار خوب میکنم، گناهکارم. چه برسد به آن وقتی که گناه میکنم. تعبیر امام حسین در دعای عرفه معنایش چیست؟ امام حسین کلاً در هر حالت گناهکار است، چه برسد به آن وقتی که گناه میکند؟ «امامت کاتولیک از پاپ که نمیشود!» خود حضرت وقتی میگوید: «من نماز میخوانم، دارم گناه میکنم.» بابا! او در مقام اظهار عشق است، اظهار عجز است. چه ربطی به عصمت دارد؟ یک عالم دیگر است. این یک جای دیگر است. این مراتب و مقامات وقتی حفظ نمیشود، با همدیگر قره قاطی میشود. میشود باب مغالطه. یک چیزی که مال یک جاست، شما به یک جای دیگر بزن یعنی اشتباه به کار بردن.
این را پس چه شد؟ فرمود: «وَاللهُ الْغَنِيُّ وَأَنتُمُ الْفُقَرَاءُ». خدا داراست، شمایید که محتاجید. چرا این درک نمیشود؟ برای اینکه ما عادت کردهایم وقتی کسی به ما دستوری میدهد و درخواستی میکند، این تلقی را داریم که نیازی دارد که دارد میگوید. همیشه در پس هر درخواست و دستوری، نیازی است. این چون ملکه شده در عالم حس ما، خدا هم که دستور میدهد، یا حالا پیغمبر که دستور میدهد، به حسب بعد مادی و ملکیش خب این نیاز را دارد. جنگ ما نیاز دارد. ما نباشیم، پیغمبر شکست میخورد. خب اینقدر میفهمی. خدا لنگ میماند! پس خدا به هوای ما را داشته باشد! آیات دیگر در قرآن دارد که اینها ناز و افاده دارند برای خدا که: «لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ». منتو که باید بگذارد؟ چرا؟ یا امام رضا! دیگر به هر حال میدانم دیگر! به هر حال گوسفند چاق و چله دادهام دیگر! خب طبیعتاً شما هم میدانم کریم هستی. به هر حال تو لحاظ میکنی، حواست هست. قیمت گوسفند که میدانی چند است؟ واسه همین رابطه، رابطه میشود رابطه تجار دیگر. عبادتِ تجار یعنی: یک چیز میدهد، یک چیز میگیرد. یک چیز میدهد، احساس میکند الان امام هم که ازش گرفت، یک چیزی از این گرفت. این هم یک چیزی داد، او هم یک چیزی لازم داد و ستد دیگر. به هر حال دو تا چیز تو لازم داری، من بهت میدهم. دو تا چیز من لازم دارم، تو به من میدهی. بهشتیان میگفتند: «هوای جهنمیها را داشته باشیم. پس فردا شما توی بهشت هم که باشین، تریاک بخوایم برای تریاکتون، آتش میخوایم اینجا. رابطه آتش آنجا لازم دارید.» میخواهی جوجه کباب کنی، به هر حال آب جوشی میخواهی مثلاً داشته باشد.
زاییده ذهن توهمزده ماست که به این عالم حس استقلال دادهایم و چون در عالم حس یک چیز میدهیم، یک چیز میگیریم، همیشه رابطهها را این شکلی تفسیر کردهایم. این نکته خیلی مهمی است! ما در این حجاب حسگرایی خودمان اسیریم. حتی وقتی که مؤمنیم و خیلی طول میکشد یک مؤمن از این حسگرایی دربیاید. اقلی اقلیتی از اینها درمیآیند. لذا ابرار را از مقربین جدا میکند. ابرار خوبند، حرف گوش میدهند، اطاعت میکنند، ولی در همین فضای حس و حسگرایی خودشان. امام رضا میگیرد، ذهنش هم این است که به هر حال کار امام رضا را راه انداخته دیگر. به هر حال ما یک جا کار راه میاندازیم، او یک جا کار راه میاندازد. او هم به ما نیاز دارد. درکش این است. بر حسب ظاهر هم که نگاه میکند این هم هست دیگر. به هر حال اگر ما طلا نمیدادیم که ضریح امام حسین ساخته نمیشد! که فدایت شوم تو اگر مبتلا نشدیم، ضریح از کجا میخواستی بیاوری؟ اینجا شلوغ است، اربعین کربلا داشته باشی. سلام! الان اینها را دادیم. این فضای حس خیلی غلبه به ماها دارد دیگر. ما به همین دلیل هم خیلی از احکام، ناظر به همین مسئله است. برو سر قبر بنشین و دست روی قبر بگذار، آن البته اثر خودش را دارد ها! ولی ما در سرمان حس قبر و مرگ و این آقا مرده و ارتباط با این، اینها حاصل نمیشود. حتی آن فضای خوب خداپیغمی که داریم، به واسطه حس، ما باید رو به کعبه بایستیم، جهت پیدا کنیم، کعبه را ببینیم، دور کعبه طواف کنیم. تو از این رهگذر یک کمی قلب فراتر از حس، توجهی پیدا کند که خدایی دارد. تازه آن نگاهش این است که مثلاً خدا خانه خداست. یعنی چی؟ مثلاً یعنی چطور میشود؟ طرف مال یک شهری بود، زلزله آمده بود، از دنیا رفته بودند و اینها، مکه دستش را انداخت به آن دستگیره در، گرفت، سفت تکان میداد. در تکان میخورد. میخواهم بهش بگویم خوب است، خانه خودت را بلرزان! شب خواب باشی! تو در این عالمی! یعنی فکر میکنی خانه خدا و مثلاً شبیه خانه ماست! بعد میگفت از مکه برگشته، گفتند: «چطور؟» «خانه خدا!» آدم یک خانه دارد. امام یک خانه داریم. اینجا که خانه خدا نیست! خانه اینهاست دیگر. در ذهنیت ما خدا هم بالاخره این را یک بابی کرده. آن خانه بالاخره یک چیز ویژهای است. به هر حال برای ماها هم خوب است دیگر. بدانیم به هر حال یک جایی هست، تویی که حسگرایی، به آنجا توجه داشته باش. از این رهگذر یک سیری بکند. ولی این خودش حجاب میشود گاهی دیگر. درکش این نیست که بابا تو در این رابطه دستوری که هست، هیچ نیازی پشتش نیست. همش لطف است، همش رحمت است، همش توجه است، همش رشد است. هیچ کدام از دستورهایی که او میدهد، تویش نیازی نیست. تویش اینی که میگوید کوتاه میآیم، حالا ندید میگیرم، بازم رابطه را قطع نمیکنم، این از جنس دوست دختر تو، دوست پسر تو اینها نیست که حالا پیامهایش را جواب ندادی، هفته بعد دوباره باز پیام میدهد، ساتور گیر است، یک چیزی، یک مشکلی دارد، یک آسیبی میبیند، یک اتفاقی برایش میافتد. این اصلاً این و اتفاقاً عرفا از یک طرف، حکما از یک طرف دیگر، در این قضیه ماندند. یکی از اساتید امام میفرمود: «از آن چیزهای حل نشده این است که با فلسفه اینها درنمیآید. چطور؟» میگوید: «آقا هیچ وقت وجود عالی به وجود دانی توجه ندارد. تو نیاز ندارد.» میگوید: «این فهمیده نمیشود در فلسفه.» با فلسفه این فهمیده نمیشود که برای چی خدا اینقدر دنبال بندهاش است؟ اصلاً چرا توجه بهش میکند؟ التماس میکند. ببینید دعای افتتاح را! تو دنبال من راه میافتی! تو از من: «تتحبب الیه و انت غنیٌ عنی». تو حیدر! رفاقت را با من باز میکنی! تو دنبال من میآیی: «انک استحییتنی». چه تعابیر عجیب غریبی! واقعاً هم همین است. یک طوری به رویم نمیآوری کارهایی که کردهام، انگار تو از من خجالت میکشی: «کنک استحییتنی». آقا وجود عالی برای چی باید اینقدر ناز وجود دانی را بخرد؟ چه نیازی بهش دارد؟ حل نشده فلسفه. با فلسفه فهمیده نمیشود. چون عالی به دانی نیازی ندارد. دانی باید دنبالش راه بیفتد. برای چی عالی اینقدر هوای این را دارد؟ این یک چیز دیگری است به اسم رحمت. او هرچی که هست، رحمتش است. رحمتش اقتضایش این است: «کَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ». این چه آیهای است؟ «کَتَبَ». حالا رحمت دارد. بعد میفرماید: «این رب شما که رب رحیمه، به خودش یک واجبی هم خدا برای سال عملیه نوشته. عملیه نوشته. واجبات، محرمات نوشته. در رأس واجبات چی نوشته؟ نوشته یابندگان رحیمانه برخورد کن.» ابوحمزه است، آن یکی که؟ ابوحمزه هم دارد، در دعای افتتاح هم دارد. دقت بفرمایید! باز خودش به خودش انگار تأکید میکند که با اینها رحیمانه برخورد کن. به اقتضای رحمت عمل کن. بپوشان، مخفی کن، رو نکن. و خودش هم به این عمل میکند. آن عمل خودش به این هم اسمش را میگذارد تقوا. لذا خود خدا با تقوا است. خدا خودش برای خودش رساله نوشته، خودش برای خودش واجب محرمات نوشته، خودش از واجب محرمات خودش تبعیت میکند. بعد خودش به خودش میگوید با تقوا: «هُوَ أَهْلُ التَّقْوَى وَأَهْلُ الْمَغْفِرَةِ». آیه آخر نماز عید فطر. «یَا أَهْلَ التَّقْوَى وَالْمَغْفِرَةِ». متصل: «هُوَ أَهْلُ التَّقْوَى وَأَهْلُ الْمَغْفِرَةِ». یکی از اسامیاش تقی هم هست. تقى رضى. اهل تقوا. چرا؟ چون تخطی نمیکند از این واجبات محرمات. خدا اهل تقواست. حالا این را گفتن؛ یعنی اهلیت تقوا دارد. این با قرینه اهل مغفرت جور درنمیآید که خدا اهلیت مغفرت که ندارد. خدا شایسته است که ببخشندش. خب خدا خودش اهلیت دارد که ببخشد. پس مغفرت فاعلش خداست، نه مفعولش. تقوا هم فاعلش خداست، نه مفعولش. مغفرت، تقوا مفعول؛ یعنی خدا شایسته این است که نسبت به او تقوا ورزیده و مغفرت ورزیده شود؛ یا شایسته است که مغفرت بورزد؟ اگر شایسته است که مغفرت بورزد، پس شایسته است که تقوا بورزد. پس تقوا ورزیدن یعنی خدا تقوا دارد. در اوج تقواست. میگوید: «ببین من دستوری که دادم، زیرش نمیزنم. پایش هستم. خلف وعده نمیکنم. زیر قول و قرارهایم نزدم: «لَنْ يُخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ». ببین من صادقم. من استخوانم را از خدا میخوام؟» استقامت من از خدا. خیلی قشنگ است ها! خدا به همه این واجبات و محرمات، تو ساحت واجبات محرمات، مرتبه فعل اوست این را هم بدانید؛ مسائل غلط نشود. مرتبه صفات، مرتبه ذات؛ واجبات محرمات ندارد. مرتبه فعل، او اقتضائاتی را خود ذات متعالی او در مرتبه فعل عمل میکند. این را اصطلاحاً میگویند بخشنامه. این همانی است که در بحث کلامی میگویند «یجب عن الله»، «یجب علی الله» نیست. خلاصه این میشود تقوای او. حالا او به خودش چی نوشته؟ «کَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ». خودش به خودش واجب کرده رحمت با شماها. خب برای چی؟ موجود عالی چه نیازی به دانی دارد؟ این با فضای حسگرایی ما قابل فهم نیست. برای چقدر لیلی به لالای ما بگذارد؟! اگر یک کم حال و احوال آدم عوض بشود، این را نمیتواند تصور کند. کتاب آلبرت کامو، اینها که میخواهی بخوانی، چه فضایی را ترسیم میکند از فضای پوچگرایی و عالم، از اینکه یک عالم الکی با یک اصلاً خلقت پوچ است. اصلاً یکی از چیزهایی که پوچ است خلقت، هدف زندگی، خلقت پوچ است و تو باید با این پوچی راه بیایی و بپذیری و بر مبنای پوچی زندگی کنی و کیفت را هم ببری. افسانه نامش چه بود؟ سیسیف. افسانه سیزیف.
حالا غرضم این است که تو آن فضا، او ظلم کرده به ما، خلق کرده، بعد تازه میگوید منتش را هم میگذارد که: «عالی به دانی توجه دارد، توجه هم بکند، بعد دنبالم راه بیفتی، رحمتم داشته باشد.» خلق کردی که الهی، رحمت و فلان. این فضای دیگری است. بله، وقتی شما پذیرفتی این ساختار را، کمال را، این حرکت را، آنجا میگوید خب بله، معلوم است که خدا اینجوری عمل میکند. ولی وقتی باز به حس شما این را نداری، چون تو حسگرایی اسیر نشدی، یعنی از مراتبی از حسگرایی آدم عبور کرده. آنی که تو حسگرای اسیر است، اینجا اصلاً سؤالش این است که برای چی خلقم کردی؟ کی بهت گفت؟ میگوید: «بهت توجه کرد.» چه اثر رحمتی است؟ چه رحمتی است که وقتی نظر خودیام را نخواستی، من را خلق کردی؟ چه رحمتی است که این شکلی من را به اسفل سافلین آوردی؟ «فی کبد» خلق کردی، بعد با رنج و بدبختی و گرفتاری و فشار و دستور و تعلقات و بعد تو تعلقات گذاشتی، بعد دستور: «از تعلقات عبور کن.» بعد میگویم: «چرا؟» میگوید: «رحمت است، لطف است.» میگوید: «از اول خلق نمیکردی!» چه رحمتی است؟ حالا پاسخش چیست؟ یک جوری پرسیدن علامه مجلسی، یک جلسه بحث فلسفه، بحث توحیدی اعتقادی. جلسه اول من تأکید کردم که این جلسه هر کی گوش داد، جلسات بعدی گوش بدهد. جلسه اول ادله کسانی که میگویند خدا نیست را مطرح کردم. خیلی با است یعنی محکم و منطقی مطرح کردم. یک، دو، سه، چهار، به این پنج دلیل میگویند خدا نیست. درس تمام شد. یکی پا شد برود. «بد گوییها من را فردا نمیآیی؟» جواب داد: «چرا؟» گفت: «گفت: اینقدر این ادله قوی است که اصلاً هیچکس نمیتواند به من پاسخ بدهد. من که قانع شدم. مطلب اینقدر مستحکم است که دیگر اصلاً پاسخ ندارد.» مسئله این است که به واسطه این حسگرایی و استقلال و دو تا دیدن، اینکه فکر میکنی یک موجودی است که مستقل به خودش است. بنده هم امکاناتی دارد، توانی دارد و میتواند آن امکانات و توان را برای خودش حفظ بکند. ولو ایجاد نکرده، ولی میتواند حفظ بکند. همه اینها توهماتی است که ضریب داده و دامن زده به این ذهنیت غلط او نسبت به خودش و این ذهنیت غلط او نسبت به رابطه خودش با خدا. انبیا آمدند ما را از اینها دربیاورند. به تعبیر یکی از اساتید، خیلی حرف قشنگی میزد، میگفت: «به انبیا باشد، انبیا طرف کفارند همیشه.» چرا؟ برای اینکه کفار میگویند خدا نیست. انبیا میگویند: «راست میگویی! اینی که تو اول به عنوان خدا تصور کردی، بعد گفتی نیست، من آمدم بهت بگویم دقیقاً آن نیست.» انسان! آن هم نیست. «تو خدا نیستش قبول نمیکنی.» خیلی چیز عجیبی است. «خدا منم میگویم آن نیست.» ولی آنی که تو بهش میگویی انسان، من میگویم نیست. تو میگویی هست. بعد میگویی اینی که هست، برای چی اینجوری هست؟ من دوست نداشتم اینجوری باشم. چرا از من نظرم را نپرسیدن که من دوست دارم چهجوری باشم که آنجوری باشم؟ بیا! دیگر باب گفتن دیگر باز شد. یک مبنای غلط، یک فرض غلط، تقاضا و طلب و طلبکاری و اینها دیگر در آمد پشتبندش. نکتهاش این است که تو اصلاً چی هستی؟
دیگر حالا امشب یککمی تو این فضا زیاد رفتیم، ببخشید. برگردم. داشتیم آن املا را میخواندیم. تمامش کنم. فرمود که: «الشيطان ثَوَّلَ لَهُمْ و أَمْلَى لَهُم». املا را گفتیم همین مهلت دادن است و اینکه فکر میکند هست. املا این است: تصویر زشتیها را زیبا دیدن است. تو از این بحث بخل عبور نکردیم. این را هم بگویم. یکی از تسهیلات این است. گاهی فرهنگ ما اینجور میشود ها! همش برمیگردد به آن درک غلطمان از خودمان. مثلاً دیدید به بچهای که خرج نمیکند، آب از دستش نمیچکد، نفع و خیرش به کسی نمیرسد، میگویند چی؟ «پول جمع کن». یعنی یک نقص و یک رذیله را به اسم کمال. این را جلسات قبل عرض کردم. بر اساس تعریف خودمان، بعد دیگر حالا از نفع و ضرر تعریف پیدا میکنیم، از دوست و دشمن تعریف پیدا میکنیم، از زشتیها و زیباییها تعریف پیدا میکنیم، از خوبیها و بدیها تعریف پیدا میکنیم. بحثهایی که تو فلسفه اخلاق و اینها مطرح است. بر اساس آن درک، آن تعریفش از خودش. خب همه خیر تو چیست؟ همه خیر تو پول است. و بهترین رابطه با پول چه رابطهای است؟ اینی که همه پولت خرج خودت بشود. پول را کی به دست آورده؟ خودت. پول مال کیست؟ مال خودت. برای کی باید خرج بشود؟ برای خودت. خرج هم میکنیم. آفرین! این مال منطق دینه. انسان حس گرای تربیت نشده همچین ذهنیتی ندارد. از کجا خرج خودت شده؟ یعنی چی خرج من؟ چی شد؟ من زحمت کشیدم پول درآوردم. تو خیابان آمد به من گفت گشنهام. من سیر شدم. شکم سیر و آن حس سیری را میبیند. تازه حس سیری الان هم کفایت نمیکند. الان سیر، فردا چی؟ هفته بعد؟ من از الان باید برای هفته بعدم برنامهریزی کنم. چون من هفته بعدم هستم. سال بعدم هستم. تا ۵۰ سالگی آرامشش را داشته باشم. دغدغهاش را نداشته باشم. این میشود خیر. این ذهنیت دعوای شعیب (سلام الله علیه) که تو به چه حقی به ما میگویی که آنجوری که دوست داریم «فی اموالنا ما نشاء»؟ آنجوری که ما دوست داریم تو اموالمان تصرف کنیم، تو نمیگذاری. برای چی؟ پول خودم است. به تو چه؟ پول من است، تو نمیتوانی نظر بدهی. آقا پول خودم است، من دوست دارم این شکلی به دست بیاورم، این شکلی خرج کنم، این شکلی نگه دارم. یک رضایت عرفی، توافق جمعی هم که هست. همه اینجا قبول دارند که اینجوری به دست بیاورند، اینجوری به هم پول بدهند. پول عرف چی میگوید؟ عرف هم که قبول دارد. مقاله ای که حجاب را عرفیاش کنید، به رأی مردم بسپارید. عباس عبدی نوشته نظرسنجی بگذارید، مردم به چی رأی میدهند برای پوشش. هر چی رأی دادند اینها همانهاییاند که اصلاً اثبات نمیخواهد. خیلی واضح اینها اگر به این عرفیت توجه، دقت به حرف داشته باشی، این عرفیگرایی اگر در برابر شعیب باشد، میشود قوم شعیب. در برابر موسی باشد، میشود بنی اسرائیل. در برابر لوط باشیم، میشود قوم لوط. حالا دو تا آدم پا شدند. مگر این کار بدی است؟ تو چیکاره مملکتی؟ مال خودم است، بدن خودم است، هم من راضی، هم آن راضی، گور بابای ناراضی. به تو چه که تو زشت میدانی، بد میدانی؟ بد میدانی، پاشو برو. اینجا نمان. رویت را آنور کن. تو نگاه نکن. تو نکن این کار را. اگر داستان قوم لوط به رأی چند درصد رأی میآورد؟ اصلاً شورای نگهبان خود حضرت لوط را تأیید صلاحیت نمیکرد. خب حالا حجاب را به رأی بگذاریم. عرفی شدن است دیگر. تابع شهوات شدن. بعد میگوید: «من رو به روی مردم واینمیایستم.» یعنی اصالت میدهد. حق میداند. کدام مردم؟ کدام خواسته؟ کدام دستور؟ منافع مردم چی؟ نظر مردم؟ همه اینها آمیخته به یک توهمات و یک مبنای غلطی است. بلکه این را قشنگ هم میبیند. با افتخار سخنگو میآید میگوید: «که ما گفته بودیم ما سر عهد خودمان ایستادیم.» تصویر نفس. «الشيطان ثَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلَى لَهُمْ». مردم قوم لوط مثلاً خیلی حالشان بد بود؟ نه، خیلی هم خوشحال بودند. «يَتَطَهَّرُونَ». آنها اینها را تحقیر میکردند. آنی که امل است، آنی که نادان است، آنی که دیکتاتور است، یک طایفه قلیلهای که مردم اینها را نمیخواهند. مردم اینها را امل میدانند. اینها خودشان را مالک مردم میدانند. مالک مملکت میدانند. تو همه چی دخالت میکنند. تو زندگی مردم سرک میکشند. به مردم: «بکن، نکن!» بابا! همه داستان قوم لوط با مردم همین بود دیگر. شرم حیا. ما میگوییم الان دقیقاً داستان قوم لوط بدیاش به آنها! حالا قرآن بخوان برایمان. نهج البلاغه تنگش بینداز. چرا بد است؟ با این منطق تو که اصلاً کار بد را حضرت لوط کرده. او رو به روی مردم ایستاده. «رُکن شدید». ای کاش یک توانی در برابر شما داشتم. یعنی میخواست دست به سلاح ببرد. برای چی؟ آقا با زور که مردم متدین نمیشوند که! حضرت شعیب برای چی فشار میآورد به مردم نسبت به مفاسد مالی؟ حضرت هود، حضرت صالح. ما چند تا سوره در قرآن داریم که هی این نکات را تکرار کرده. سوره شعراء، سوره بفرمایید انبیا، سوره هود. سهتاش را که الان نقداً تو ذهنم آمد، با این حافظه در و داغون. چندین سوره دیگر هم داریم که از اول تا آخر همش همین فضا. سوره انعام، سوره اعراف. غلط بوده. غلط بوده وارد نقد حضرت، نقد انبیا شدن دیگر. کینه نسبت به کی میرود الان؟ ظالم کیست؟ ظالم لوط است دیگر. «معاذ الله ظالم شعیب است دیگر.» با این منطقی که تو داری، با این دقت. ببخشید یک کم طولانی شد ولی بحث را به یک جا برسانم. این خیلی نکته مهمی است. به نظرم از اول این سوره هم هی این را تأکید کردیم. گل مطلب همین است که این تعریف غلط تو از خودت باعث شده که تعریفت از نفع و ضررت غلط باشد. تعریف از دوست و دشمنت غلط باشد. و بر اساس همین هستیشناسی غلط، معرفتشناسی غلط، اصلاً تو سطح ادراک، نوع ادراکت غلط. دریافتت از هستی غلط. سهمت از خودت غلط است. روی همین مبنا نشستی، یک سری چیزها بافتی. همه اینها را در فرهنگ قرآن بهش میفرماید: «ظَنِّ نَفس الشیطان». خیال، تخمین. سوره مبارکه نجم اگه برسیم. یکی از مفاهیم بنیادین در سوره مبارکه نجم همین حوله است. سوره مبارکه، سوره مبارکه محمد هم کلمه هوا جز کلمات بنیادین بود. یکی از آن ربطهای آن سوره با این سوره دقیقاً همین است. آنجا هم در مورد پیغمبر، اینجا هم در مورد پیغمبر. اینجا نام پیغمبر روی سوره و در ارتباط با پیغمبر حمایت و تبعیت از پیغمبر است. آنجا تو معرفی پیغمبر است. تو معرفی پیغمبر میفرماید: «این کسی که هوا تو معرفی رابطه تو با پیغمبرم این است که هوا نباید داشته باشی.» کی میتواند هوا نداشته باشد؟ کسی که دقیقاً فهمیده نیازش به چیست. نیاز از غیر نیاز تشخیص میدهد. گرفتار تعلقات توهمی نمیشود. فهمیده به اینها علقهای نباید داشت، به آنها باید علقهای داشت. وقتی علقه غلط شد، تمام پندارها غلط. مردم کی را مفید میدانند، کی را مضر میدانند؟ به کی فحش میدهند، برای کی کف میزنند؟ مثلاً در مورد فرح نظرشان چیست؟ مثلاً در مورد فلان خواننده لسآنجلسی، در مورد هایده نظرشان چیست؟ بعد مثلاً بین هایده و شیخ حسین انصاریان، فالوورها کدام بیشتر است؟ معلوم است. رونالدو رونالدو، کاظمی ؟ آشنا. تازه کاظمی یک آشنایی و بازی و یک چیز علمی، ملی اینها دارد. حالا یک آدمی که مثلاً رونالدو و مثلاً گشت ارشاد، این درک ما از منافع این زمینهها را ایجاد میکند. دقیقاً ضدیتها اینجا درست میشود که آنی که خرج نکرده، برده. آنی که فحش نخورده، برده. آنی که ضربه ندیده، برده. آنی که جان باز شده دیوار برای حاج صادق آهنگران، این خاطره تعریف میکردم. خاطره دیگر بعدش تعریف کرد قشنگتر. گفتم: «حاج صادق راضی باش. من بچه که بودم یک فامیلی داشتیم همیشه به تو فحش میداد. بعد هر وقت صدایش پخش میشد، این میگفتش که میدانی همین آهنگران چند تا از جوانهای مملکت را به باد داده. صدای نو شنیدن، رفتن، کشته شدن.» بعد خیلی خاکی و متواضع برای عقد اخوتی داریم الحمدلله، زمینه خیر باشد برام. بعد عرض کنم که گفتش که: «حاجی یک بار آمده بودم مشهد فلان جا. گفت: کجا؟ شناختند و محبت آمد جلو. گفت: آهنگرانی، مخلص شما، کوچیکم. خدا فلانت کند، فلان فلانشده.» گفتم: «چرا؟ من بچه شهید هستم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «من ۴۰ ساله بیبابا بزرگ شدم. بیبابا زندگی کردم. اگر تو نهار نخونده بودی، بابا من نمیگذاشت برود جبهه. کشته نمیشد. هرچی کشیدم از تو. هر وقت هم صدات پخش میشود، لعنت میکنم. اگه خدا فلان کند، این فلان فلان.» ببین دقیقاً اصلاً داستان قتال هم همین است دیگر. الان کی مفید است؟ جنگ را بردارد، یک چیزی بخواند که هیچکس جنگ نرود. جنگ این قاتل جوانهایمان است. آنی که جنگ را تئوریزه میکند، این تئوریسین خشونت است. حالا جنگ را تئوریزه میکند یعنی چی؟ میرباقری تئوریسین خشونت ایشان هم حرفهای جواب تئوریسین مقاومت خشونت نیست. این داستان انبیا همین است دیگر. یعنی دست روی یک چیزهایی میگذارند که او میگوید: «آقا وقتی مال من است، وقتی مزه دارد، وقتی سود دارد، وقتی همهمان هم قبول داریم یک وقت از شخص من است یک چیز خلاف عرفی دارد انجام میدهد، خب عرف آنجا واکنش نشان میدهد، تقابل میکند.» وقتی همه قبول داریم، تصمیم بگیریم اینجا دیگر منطق حق گم میشود. اصلاً حقی معنا ندارد. حق چیست؟ دستور خدا یعنی چی؟ شرع یعنی چی؟ روشن است. این عوض میکند مفاهیم را. تمام مفاهیم زیبا میشود زشت. تمام مفاهیم زشت میشود زیبا. خیلی عجیب است. اینجا اینجوری میشود. یعنی همه آن قوت و زیبایی او، مفهوم زیبا تو این کانتکست بستر است، تو این فضاست. با این بنیانها و ارزشهای معرفتی که میگویی رفته شهید شده. ما فضیلت میدانیم. میگوییم: «آقا خوش به حالت! چقدر شهید به واسطه شهید شده. تو را شفاعت میکند. تو شهید میشوی، دستت را میگیرند.» دوست دارند. این تو فضای معرفتی و ذهنی شماست که شهادت افتخار است. تو فضایی که شهادت نفله شدن است، کتلت شدن است، تعابیر کتلت متلت دیدی دیگر در مورد چه بزرگانی به کار برده. تو آن فضا هر کی که نرفته، خوش به حالش. هر کی که رفته، ای بدبخت! ای خاک بر سر! یک عمر همین. دنبال داستان قتال هم همین است. بقیه مفاهیم هم همین است. تصویر و املا را هم تمام کنم. تصویر شد این ذهنیتهای غلط نسبت به مفاهیم در دیدن زشت و زیبا. املا هم شد این درک غلط نسبت به فرصتها و امکانات. یعنی فرصت گناه را فرصت میداند. امکان میداند. موقعیت میداند. آنی که برایش ایجاد نشده. یعنی میگوید: «چرا؟» میگوید: «ایران بد است. ای کاش من یک گاو بودم تو سوئیس.» چون یک جایی به دنیا آمده که از اول به صورت طبیعی، به صورت عادی تو حصار قرار گرفته شده نسبت به خیلی معصیتها. اینجا برای رسیدن به معصیتها فاصله دارد، حصار دارد، مانع دارد. بستن نفسش. «ای کاش یک جا بودم، ولو گاو بودم ولی آزاد بودم. یک گاوی بودم تو سوئیس.» جمهوری اسلامی هم خوب است، خدمات داشته. ما پیشرفت کردیم. موشکی، پزشکی. مبنا را عوض کنی. بچه حزباللهیها خوب است که دلشان آرام شود. پس بالاخره گزارش آمار و اینها خیلی حالم خوب میشود. احساس میکنم به هر حال آخوندها هم خوبند. به هر حال خوب است. ولی کسی با این چیزها تحول پیدا نمیکند که وقتی فهمیدم ما موشکی شدیم، رفتیم تو فضا. ما ۵ تا کشورند که به فلان تکنولوژی و فناوری رسیدند. کلاً اصلاً نماز شبم میخوانم. شبها همینجور پا میشوم. اصلاً ساعت زنگ میخواهم بخوابم. میگوید: «ما کشور پنجم نانوئیم.» پاشو! همه لوازم اول وقت شده. تا الله اکبر. نانو نانو نانو. چیکار دارد به نان؟ نگاه میکند. ریختن تو مغزش که جاهای دیگر اگه نان هم گران است و نان هم ندارند، لااقل ساحلشان بازی هست. لااقل میگوید. بعد دیگر هی هم ضریب میدهند دیگر. «نمیدانم فلان مربی خارجی آمده اینجا. مربی مرد بوده، روسری سرش کردند. مسئله تلویزیون.» «نمیدانم مثلاً لوگوی باشگاه آیس روم میخواسته نشان بدهد، آن نمیدانم سر سینههای سگه را پوشاندند.» که دیوانهخانه! به چه چیزهایی گیر میدهند. از چه حقوقی ما را محروم کردند. هی احساس میکند از طبیعیترین حقوق و عادیترین چیزهایی که به هر آدمی اینقدری حق میدهند، از اینها محرومش کردند. هی به این ضریب داده میشود. از آنور آنها را حق خودش میداند. دقت طولانی شد ببخشید، ولی چون خیلی مطلب مهم است. اینها را حق خودش میداند. اینها را فرصت میداند. «آقا! من جوان مگر چی میخواهم؟ بروم تو کوچه، فستیوال کوچه. آقا اینها حقم است، سهم ما از این زندگی از دنیا. اینقدر به ما میرسد. حالا یک شب بخواهیم خوش بشویم. فرهنگ محلیمان است تو بوشهر، اصلاً اینجوری میرویم میآییم. آب هم کنارش هست و یک چیزی هم میخوریم. حالا یک کم حالا دختر و پسر، آن هم یک کم سرش بیرون و یک کم انتهایش بیرون، با همدیگر به هر حال عادی. ما از دنیایم را بدهکاریم.» «اینها را چی از تو کم میشود؟ کجای اسلام آسیب میبیند حاج آقا؟ حالا ما بیاییم دو تا اینجوری با همدیگر دو ضربی بزنیم، برقصیم، بخوانیم.» بابک زنجانی که الان رفته آنور، دارد خدمات هم انجام میدهد. جمهوری اسلامی تتلو را اعدام کند. یعنی بعد از اینکه زنجانی آزاد بشود، تتلو اعدام بشود؟ دنیای دنیای جدیدی میشود. تتلو از امام حسین گفت توبه کرد. «گِل خوردم، آقا من نعشه بودم آن وقتی که اینها را میگفتم. الان پشیمونم.» مثل چی؟ حالا مثلاً بر فرض اگر اعدام بشود آن وقت کلاً داستان جدیدی داریم که این بدبخت ننه مرده که مثلاً آسیبی نداشت و صد بار هم توبه کرده، اعدامش. خروار خروار خورده بود، آخرین بار آزادش کردند. الان که سیستم حمل و نقل و اینها باهاش قرارداد میبندند، با مجموعه اینها. بعد تو من تو خیابان گیر میدهی که دستت را اینجوری با پسر نامحرم تکان نده. این میشود تصویر و املا. املا یعنی حالا حالا وقت داری. اینها مال تو است. اینها حق تو است. اینها سه ؟. این را شیطان در آدم ایجاد میکند. هم از یک طرف خدا در تو ایجاد میکند. همان داستان گِلخوره که این فرصت را میدهد. آره، مال تو بخور. اصلاً مال خودت است. نوش جانت. این گِل مال تو است. وقتم داری. حالا حالا با خیال راحت. اصلاً من نیستم. راحت باش. مکری است که خدای متعال به کار میبرد. این هم شد این داستان. انشاءالله ادامهاش در جلسات بعد به عنایت الهی. من باز دوباره هر شب هم این را به دوستان عرض میکنم. عذرخواهی میکنم بابت طولانی شدن. خود یک ساعت و نیم زیاد است. ما تا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه میگفتیم. یک بازاری شیطان را دید. کسی گفت که: «شیطان، قربان صدقه بازاریها میرود.» میگفتش که: «من به دروغ گفتن از شما راضیم. شما قسم دروغ میخورید، من دیگر خیلی نو هستم.» من یک ساعت و نیم هم صحبت بکنم، زیاد است. حالا یک ساعت و پنجاه دقیقه. یک بخشی از اینکه طول پیدا میکند، همین حس و حال خوب شماهاست. یعنی اینکه شما با اشتیاق و با وجد و اینها برخورد میکنید، خود این آدم را به وجد میآورد. وقتی یک جایی باشد که آدم میبیند که حس و حالی نیست و فراریاند و ده دقیقه اینور آنور نگاه میکنند و یک جلسه میآیند، صد تا نمیآیند و اینها، دیگر آدم خودش اصلاً میخشکد. کما اینکه خیلی جاها به خاطر همین هم خشکیده. اذان تعطیل شد. خدا به شما خیر بدهد و باز هم ما را ببخشید. در مورد امام رضا علیه السلام میخواستم مطالبی عرض بکنم. فردا شب انشاءالله که در ایام میلاد امام رضا علیه السلام، اگر توفیق بشود، روزیمان بشود، یاد امام رضا علیه السلام بکنیم. انشاءالله مطالبی را عرض خواهیم کرد. و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.
در حال بارگذاری نظرات...