*"إِنَّ الَّذِینَ ارْتَدُّوا..."عِقاب و عِتاب الهی پس از تبیین کامل هدایت و اتمام حجت خداوند. [01:08]
* تحلیل مفهوم "تسویل نفس" و نقش نفس و شیطان در پدید آوردن تصویرهای ذهنی غلط و سناریوسازیهای نابجا [04:12]
*خودفریبی و توجیهات ذهنی در مسیر مراقبه و محاسبه. ..اصلِ فریب، باور بیچون و چرای ماست به حقانیت خودمان. [16:40]
*بت شکنی حضرت ابراهیم علیهالسلام ؛ لحظهی بیداری وجدانها، و نقطه عطف خودآگاهی به اینکه "ریشه ظلمها در خود ماست." [19:12]
*از منظر قرآن بازگشت به خویشتن و مراقبه دائم نفس لوامه، عامل رشد و بیداری، اما در فرهنگ غربی نشان بیماریست. [26:50]
*منِ آلوده، ریشهی همه بیماریها و مکتب اِحراق تنها راه ریشهسوزی منیّت در مسیر توحیدی. [32:40
]
*توصیه آیتالله شبیری زنجانی به جایگزینی اخلاق و انصاف به جای فضای تهمتزنی و بدگویی در حوزههای علمیه [37:10]
*شهادت عمار یاسر در صفین، روایتی از نقش القائات و تصویرسازیهای باطل در وارونهنمایی حقایق [42:45]
*انکار نفس و خودبرتربینی، ریشه همه جنگها و نزاعهای بشری از قابیل و هابیل تا تاریخ اسلام و ادیان. [ 48:10]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
«إِنَّ الَّذِينَ ارْتَدُّوا عَلَى أَدْبَارِهِم مِّن بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدَى الشَّيْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَأَمْلَى لَهُمْ»
در مورد ارتداد مطالبی را عرض کردیم. سابقاً نیز بحث دیگری در مورد ارتداد و مباحثی در این رابطه اشاره شده که حالا آن هم قابل دسترسی است. بعد از اینکه هدایت برایشان تببین شد، اینها پشت کردند.
**اساساً تا وقتی که تبیینی صورت نگرفته، خدای متعال دستهبندیها را به رسمیت نمیشناسد.** آیات فراوانی این مطلب را مطرح کردهاند: «ما کُنّا مُعَذِّبینَ حَتّی نَبعَثَ رَسولاً». این از آیاتی است که در مباحث اصولی هم علما خیلی توجه و عنایت دارند؛ در مبحث قبح عقاب بلابیان (قبح عقاب بدون بیان) و اصلاً این را عقلی میدانند که وقتی بیانی صورت نگرفته، عقاب بخواهد صورت بگیرد. خود همین که عنوان مذمومی به گروهی، به دستهای حمل شود، خود این عقاب است؛ تا وقتی که بیان صورت نگرفته، هیچ عقوبتی نیست، هیچ عقابی نیست. یکی از این عقابها همین است که خدای متعال اینها را ملامت کند، سرزنش کند، با تعابیر مذمتآمیز از اینها یاد بکند. همین کلمه ارتداد، پشت کردن، در دست شیطان بودن، مهره شیطان بودن، اینها خودش عقوبت الهی است؛ حکایت از نفرت و خشم خدای سبحان دارد. این نفرت و خشم و عقوبت همه بعد از تبیین، بعد از این است که حجت تمام بشود: «مِّن بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدَى»
**خب، وقتی که واضح، عیان و گویا حق بیان شد و روشن شد...** یک وقتی حالا ابهامی هست، یک وقتی تردیدی بوده، یک وقتی زمینههایی بوده برای شائبههایی که مطالب طور دیگری تلقی بشود که مثلاً شاید این شخصی که این حرف را زده، اثر منفعتطلبی خودش بوده، اثر علاقهاش به حزب و جناح و این قضایا بوده. خدای متعال یک راهی میگذارد برای اینکه به هر حال اگر کسی این جور وقت دچار تردید و ابهام و اینها شد، باز هم یک فرصت دیگری داشته باشد که کامل برایش تبیین شود که مسئله به چه نحوی بود. به هر حال میفرماید که اینها برایشان هدایت کاملاً عیان شد؛ در عین حال پشت کردند. این که اینجوری عقبگرد دارد، بعد از اینکه هدایت برایش عیان شده و تبیین شده، این مهره شیطان، «الشَّيْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَأَمْلَى لَهُمْ».
روی دو تا واژه اینجا تأکید هست: یکی **تسویل شیطان**، یکی هم **املاء شیطان**.
**خب، ما واژه تسویل را در قرآن دو تا فاعل برایش داریم.** ظاهراً بیشتر از این هم نداریم، تو ذهنم نیست. یکی «سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا» که حضرت یعقوب خطاب به فرزندانش فرمود، یکی هم «سَوَّلَت لِی نَفسی» که سامری گفت. که اینجا فاعل را نفس دانسته است. تسویلگری، تسویلِ را حالا عرض میکنم. علامه توضیحی دارند، آیتالله جوادی هم در «تسنیم» توضیحی دارند. مرحوم مصطفوی هم در کتاب «التحقیق» توضیحات خوبی دارند؛ بر اساس هم دقتهایی که در مباحث لغوی دارند، هم آن ظرافتهایی که تو مباحث تفسیری لحاظ میکنند. این خودش البته واژه درخور توجهی است که مفصل جای بحث دارد. حالا چون فعلاً بنا نداریم در عمق کلمات و آیات وارد بشویم، شاید یک وقتی مفصلتر به آن اشاره کنیم.
**پس تسویل اینجا یک وقتی کار نفس است، یک وقتی کار شیطان.** پس یک جا دارد: «نفستون تسویل کرد برای شما»، یک جا هم دارد که «شیطان تسویل کرد». از تسویل شیطان، علامه طباطبایی میفرمایند که «تزیین و ما تحرّض النفس علیه». آن چیزی که نفس به آن گرایش دارد و شوق دارد، وقتی که آراسته میشود، یک چیزی یعنی در پندار او این شکلی برایش جلوهگر و نمودار و پدیدار میشود که این همانی است که من به آن شوق دارم، همانی است که میخواهم. این میشود تسویل.
**تسویل پس این است.** آیتالله جوادی هم در جلد ۷۳ تسنیم، تو بحث تسویل نفس، ایشان هم تفسیری دارند برای تسویل که هم حالا خدمت شما عرض کنم که صفحه ۲۸۶ و ۲۸۷ مطلبی را مطرح میکنند و هم باز تو «اشارات و لطایف» بخش اولش حس زیبایی، پس زیبابهپسندی انسان و یک سیری را ارائه میدهند تو این آیات که خب خواندنی است و نکات زیبایی درش هست. پس فعلاً توضیح علامه را عرض بکنم. علامه میفرمایند که آنی که نفس به آن شوق دارد، آراسته میشود در صورت، در ذهن انسان، که این همان است. همان است که شما دنبالش میگردید. مثلاً فرض کنید که یک کسی دنبال این است که جاپایش را سفت بکند، موقعیتش را یک جایی محکم بکند. با یک صحنه مواجه میشود، با یک ماجرایی مواجه میشود. این شکلی تلقی میکند، این شکلی برایش نمود پیدا میکند که این همان چیزی است که پاتو اینجا سفت میکند. این همان است که موقعیت تو را مستحکم میکند.
**همان قضیه داستان واقعاً فرزندان حضرت یعقوب همین بود دیگر؛** یعنی این تسویل نفس. اصلاً دیگر این سوره، سوره سینمایی قرآن است؛ یعنی کامل معقول را به محسوس آورده. چیز عجیبی است سوره مبارکه یوسف. یک وقتی عرض کردم تو این جلسه که بیشتر این مفاهیمی که قابل درک عمیق نیست تو قرآن، تو خود سوره مبارکه عجیب است؛ یعنی خود سوره چون کامل فضایش فضای پردازش حسگرایانه است و صورتگری این مفاهیم را هم کامل عینی کرده. یکیش همین خود واژه تسویل است.
**میفرماید که اینی که شما برداشتید این داستانها را سر هم کردید، این تسویل نفستون بوده.** تو نفستون این شکلی این پردازش شده، پختوپز شده که این را میزنیم کنار، یک مانعی، یک رقیبی حذف میشود و ما این موقعیت خوبی پیش پدرمان پیدا میکنیم. و پدرمان هم که گمراه است، «فِی ضَلالٍ مُبینٍ»؛ پدرم دارد اشتباه میکند، انحراف پیدا کرده، خوبیهای ما را، محاسن ما را نمیبیند، نمیفهمد ما به دردش میخوریم؛ «نَحْنُ عُصْبَةٌ». ما جماعتی هستیم. یک بچه کوچولو تکی، جدا، به چه درد آدم میخورد؟ آنی که قرار است بعداً به درد تو بخورد، این یازده تا هستند که همه پشت هماند، همه یک جنساند، همه یک مدلاند. این یک دانه که منحصربهفرد و تک است و بیکسوکار است و بیپشتوپناه و اینها، این یک دانه که به کار تو نمیآید. پدرمان دارد اشتباه میکند، دچار اختلال محاسباتی شده. این را که دادیمش کنار، او هم حواسش جمع میشود. ما هم تو موقعیتی قرار میگیریم که از این وضعیت درمیآید. البته آن «وَنَكُونَ مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صَالِحِينَ» که در سوره مبارکه یوسف فرمود، آنجا مفسرین مختلف تفسیر کردهاند که منظور اینها چی بود. در آن آیه عرض کنم خدمت شما که ببینید آیه ۸ به بعد: «إِذْ قَالُوا لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِينَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ». یوسف و برادرش پیش بابامون از ما محبوبترند، ما جماعتی هستیم. بابامون خیلی خیلی واضح، خیلی تابلو از مسیر زده بیرون.
**حالا یا منظور این است که دارد فرق میگذارد، یا منظور این است که دچار اختلال محاسباتی شده.** یا بچه کوچولو مثلاً شش هفت ساله را چسبیده، این همه آدم بزرگی به درد پسفردای مزرعه تو، زراعت تو، تجارت تو، همه چی با ماست. ما یازده تاییم، از پس کار تو برمیآییم. ماییم که امور تو را اداره میکنیم. بابا تو بیتداری، دفتر مرجعیت داری، استفتاء داری، این یازده تا آدم گنده میتوانند بچرخانند یا یک دانه بچه کوچک؟! اینها تحلیلهای اینها بود دیگر: «اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صَالِحِينَ». یا یوسف را بکشید یا یک جایی بیندازید که از جلوی صورت باباتون کنار رفته باشد، محل توجه بابا نباشد. و تَکُونَ مِن بَعْدی قَوْمًا صالحین. بعدش دیگر قوم صالحی میشوید.
**مفسرین دو تا احتمال دادهاند:** یک احتمال این است که بعدش دیگر صلاحیت پیدا میکنید برای اینکه مورد توجه یعقوب واقع بشوید. یک احتمال. یک احتمال هم این است که نه، بعدش توبه میکنید. حالا یک گناهی است اینجا بر حسب مصلحت و فایده و اینها کار را انجام میدهیم، بعدها هم توبه میکنیم، صالحی میشویم. که به هر حال این گفتگوها بینشان شد و این اتفاقات و نشستن و سناریو طراحی کردن، ببرند و به اسم بازی بچه را با خودشان ببرند و بعد بگویند که گرگ خورده که اصلاً این حرف را هم حضرت یعقوب تو درد اینها گذاشت، نمیدانستند که گرگ آدم میخورد. فرمود: «أخافُ أن یأکُلَهُ الذِّئبُ». گفتی میخورد، گرگ خورد! حواستان باشد هر چیزی به بچهها نگویید، بدآموزی دارد. خیلی چیزها برای اینها طرح سری مسائل باعث میشود که تازه کنجکاو میشوند و یک بابی برای ضلالتشان، انحرافشان ایجاد میشود.
**همین بود، اینها به دست گرفتند، بعد اینها گفتند: «بابا اینا هی میخواستن همینو مانور بدن که آخه ما این یک جماعت کنار همیم، «نَحْنُ عُصْبَةٌ»**. این را میخواستند به چشم یعقوب بیاورند: «قَالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَّخَاسِرُونَ». جماعت چطور گرگ میتونه بیاد بخوره؟! برش داشتن، بردن، انداختنش توی چاه و اینجا ما به یوسف هم وحی کردیم که تو بعداً همین قضیه را به اینها گزارش خواهی داد. و آمدند شبانه پیش پدرشان گریهکنان، گفتند: «يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِندَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنتَ بِمُؤْمِنٍ لَّنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ». رفتیم بازی کنیم، یوسف بغل ابزار و وسایلمون، گرگ آمد خوردش. تو به ما ایمان نخواهی آورد، حتی اگر راست بگوییم.
**این واژه ایمان را همینجا قشنگ تفسیری ما حتی اگر راست بگیم تو به ما ایمان نداری.** پس معلوم میشود ایمان یعنی چی؟ ایمان یعنی چی؟ آها، باریکلا! تو ما را قبول نمیکنی، حرفمان را باور نداری، تو روی حرف ما حساب نمیکنی. در نگاه قرآن، ایمان یعنی آدم روی حرف کی حساب میکند. به همان مؤمن است. کی را صادق میداند. کی را تو محاسباتش لحاظ میکند. این میشود ایمان. مؤمن همین نگفتن تو به ما ایمان نداری، حتی اگر ما راست بگوییم. «وَجَاءُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ.» پیراهن یوسف را آوردند با یک خون دروغین. این چه گرگ عاقلی بوده که لباسهای یوسف را درآورده، مثل تیتاپ که پوستش را میکنند تویش را میخورند. آره، این وقتی خورده، پیراهنش را درآورده، پیراهن خونیاش و خودش را خورده؟!
**اینها آمدند گفتند که آره، این را این پیراهن خونی یوسف، گرگ خوردتش.** وقتی گرگ میخورد که پوستش را تف نمیکنی، پیراهنش را بیندازی بیرون. همه را با هم میخورد دیگر. خب، «قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا». فرمود: ببینید یک چیزهایی برای خودتان بافتید، خودتان هم باورتان شده. «سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا». همه این قضایا، اینها تسویل نفس است. نشستید آنجا سناریو درست کردید. اول آن خیالات و ذهنیتهایتان در مورد من و یوسف و با من چه کار کنید؛ من دارم اشتباه میکنم. حالا من را چطور از اشتباه در بیاورید. از اول، از بیخ همه را غلط فهمیدید. همه رویکردها غلط، همه راهبردها غلط، همه فعالیتها غلط. همه با یک پیشفرضهای غلط، همه با یک ذهنیتهای غلط، همه با یک تحلیلهای غلط.
**آن تحلیلهای غلط باعث میشد که و پیشفرضها و ذهنیتهای غلط، خردهاخبار و تیکهتیکه اطلاعاتی هم که داشتید، کنار همدیگر سوار میکردید، باز هم جمعبندی غلط.** یعنی خود این جمعبندی اخبار، یعنی باعث میشود که خود خبر را هم غلط بفهمیم. اخبار را هم به اشتباه کنار هم میچسبانی. اصلاً این را به آن ربط میدهی. این غلط است. این به آن ربط دارد، آن به آن. پیشفرض تو به ذهنیت تو برمیگردد. همه اینها غلط بود. چرا؟ چون تسویل نفس بود. همش بازی نفس بود. نفس کلاه گذاشته بود سرتان. نفس نشسته بود برای شما اینها را سر هم کرده بود که این بچه این طور است، بابا آن طور است. ما باید این کار را کنیم. اگر این کار را کنیم، آن طور میشود. اگر هم این طور شد، توبه میکنیم. اگر آن طور نشد، آن طور میکنیم. بعد به اسم این بچه را برمیداریم میبریم. بعد که بردیم، آن کار را میکنیم. بعد که آن کار را کردیم، این طور توجیه میکنیم.
**همین توجیهات. توجیهات که خیلی باب عجیب و غریبی است.** یعنی اینی که گفتند محاسبه و مراقبه، خب کجا معلوم میشود که آدم اهل محاسبه است؟ ظاهراً راه نجات نیست جز محاسبه و مراقبه. یعنی یک راه فقط آدم دارد برای نجات آن هم محاسبه و مراقبه است. محاسبه و مراقبه هم از کجا معلوم میشود که آدم دارد؟ چون خود محاسبه و مراقبه میتواند باز یک ابزار فریبی برای آدم باشد. آن جایی که آدم میفهمد کجا دارد خودش سر خودش را کلاه میگذارد، همین تسویل نفس و توجیه حقبهجانب بودن و توجیه. یعنی چی؟ یعنی یک وجه حقی میگردم برایش پیدا میکنم. خیلی پیچیده است. به این هم برمیگردد که ما خودمان را حق میدانیم. ذهنیتهایمان، اطلاعاتمان، تحلیلهایمان، همه را درست.
**خدا رحمت کند مرحوم دولابی فرمود: «منصور حلاج گفت انا الحق، گرفتند انداختنش بالای دار.»** پدرآمرزیده، کدام آدمی تا حالا تو طول تاریخ گفته انا الباطل؟ همه گفتند انا الحق. ولی آن بدبختو گرفتن دار زدن. این مبنای اصلی و پیشفرض اصلی ما است. اصل جایی که کلاه سرمان رفته، آنجاست. از آنجا شروع شده داستان کلاه سر ما رفتنها. آن کلاه اصلیه را که سرمان گذاشتن، بقیه کلاهها دیگر سرمان میرود. آن کلاه را هم هم خودمان سر خودمان میگذاریم. «لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا». هم شیطان حیدری میدمد: «سَوَّلَ لَهُمْ وَأَمْلَى لَهُمْ» آن هم هی تو همین فوت میکند. بابا تو این حرفا چی است آخه؟ تو نه، بابا تو آنجا نه. بابا من اینم هی از آن بغل، نه بابا تو. این دو تا با همدیگر همدست تام. یک چیزی میخواهد من را یک تکانی بدهد که برگردم به خودم: «فَرَجَعُوا إِلَى أَنفُسِهِمْ». چقدر این آیه از آن آیات هم زیبای قرآن هم ترسناک قرآن است. در سوره مبارکه انبیا. حالا ما هی میخواهیم ریزهپاش آیات نشود که هی آیه تو آیه باز بکنیم چون نمیشود جمع و جورش کرد.
**سوره انبیا آیه دیگر از همان داستان حضرت ابراهیم که حالا مثلاً اصل آیه ۶۴ است.** ولی از قبلش اصل داستان بتها و اینها که اینها آمدند و سراغش را گرفتند، کی این کار را کرده؟ و گفتند: «یک جوانی بود در مورد اینها بد میگفت». و اینها رفتند آوردنش و استدلال حضرت ابراهیم که تبر دست آن گنده است و لابد بزرگه چشم نداشته این یکیها را ببیند و «بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ». قاعدتاً بزرگه زده. چرت و پرتها چی است؟ مگر این میتواند کاری بکند؟ پس چرا میپرستیدش؟ حالا ببینید عبارت را چقدر در قرآن زیباست. این نگاههای عمیق. خود چون خدای متعال اطلاعات که میدهد فقط بر اساس این ظواهر که اطلاعات نمیدهد. خدا همه حقیقت را تحلیل میکند و میگوید. تو همه لایههایش. ما وقتی یک داستان را گزارش میکنیم: «فلانی آمد و این با این دعوایش شد و آن آن را گفت و تمام». خدای متعال که گزارش میکند میگوید: «اینی که آمد، کی دقیقاً آمد؟ این آدم با آن هفت لایه باطنی که تا آن ته این است، این آمد این حرفی را زد که تا آن هفت لایه باطن این انگیزهها تویش بود. آن تأثیری را پذیرفت که تا هفت لایه باطنش این اتفاق تویش افتاد.» قرآن این است دیگر، همه را گزارش میکند.
**حالا میفرماید ابراهیم این را گفت، آنها چه شدند؟** برای خدایی که «یَحولُ بینَ المَرءِ و قَلبِه»، آنجا حائل است. خبر دارد اینجا چه اتفاقاتی دارد رقم میخورد. گزارش چیه؟ فرمود: «فَرَجَعُوا إِلَى أَنفُسِهِمْ». یک لحظه به خودشان برگشتند. نه به خدا برگشتند. به خودشان برگشتند. به خودشان برگشتن چی گفتند؟ چی دیدن؟ چقدر زیباست این قرآن. «فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ». تن آدم میلرزه. به خودشان برگشتند. یک لحظه با این کار ابراهیم به خودشان برگشتند. خودشان به خودشان گفتند: «همین. همین خود تو. خود تو ظالمی. کاری که حضرت ابراهیم کرد، متوجه کرد به اینکه تا حالا خودشان سر خودشان کلاه گذاشته بودند.»
**فکر کنم متوجه داستان نشدید.** حضرت ابراهیم علیه السلام اینها را متوجه ناتوانی بتها کرد و به اینها فهماند که تو قضیه بتپرستی اشتباه میکنند. این بتپرستها یک لحظه به خودشان برگشتند. خودشان به خودشان گفتند که همین خود تو، یعنی خودش به خودش گفت: «خود تو ظالمی». معلوم شد. ولی دوباره باز کله معلق شد. دوباره کلهاش را برگرداند.
**چقدر تعبیر فوقالعاده «نوكسو علی رُؤوسِهِم» (سرهایشان پایین افتاد)**. یک لحظه سر برگشت به خودش. یک لحظه سر رفت این طرف. همه حرف علما و بزرگانی که این کله را برگردان «به این» خیلی بهش عنایت داشتند. گاهی میگفتند به بعضی نزدیکان که: «سر و بیاور به اندرون.» اینجا، حواست به اینجا باشد. بیرون خبری نیست. هرکی هم هرچی شد، چون حواسش به اینجا بود. «دیده فرو بر به گریبان خویش.» سعدی میگوید دیگر. کامل جدید دارید که بخوانید و استفاده کنید. همین «دیده فرو بر به گریبان خویش.» «طُوبَی لِمَنْ شَغَلَهُ عَیْبُهُ عَنْ عُیُوبِ النَّاسِ». پیغمبر فرمود: «خوشا به حال آنی که مشغول عیب وای خودشه، از بقیه فارغ است.» برد مال اینهاست. برد مال این است.
**اهلدلی بود. یک وقتی توفیقی شد یک سفری کربلا مشرف شده بودیم.** این آقا تو کاروان ما کم سن و سال بودیم. این قضیه مال ۱۴-۱۵ سال پیش است. کم سن و سالتر از حالا. بچهتر از حالا. خیلی کلهمون داغ بود. حالا نمیدانم شاید هنوز هم همانقدر داغ است و تو بحثهای سیاسی خیلی بیپروا برخورد میکردیم. خدمت شما عرض کنم که مسجد کوفه بودیم. آن بزرگوار هم همراه ما از دنیا رفت. خدا رحمتش کند. یک کاروان دیگری هم آمد و چه چیزهایی شد. گفتوگویی شد. بعد فتنه ۸۸ بود و خیلی هم آتیشمون تند بود نسبت به فتنه و سرانش و اینها. یک آقایی مال کاروان دیگر تو مسجد کوفه سر چه صحبتی شد. گفتم: «حاج آقا اهل کجایی؟» گفت: «اهل رفسنجان.» دیگر ما هم دلمون پر بود. یک چیز قلمبهای به این آقا انداختیم که: «هرچی میکشیم از بعضی از این همشهریهای توئه!» تهران نه، آن فلان... هی این کِش پیدا کرد و این آقا، چرا نور به قبرش نبارد، سرش پایین بود. اعصابم، به نظرم داشت تکیه داده بود وایساده بود. «صبر کن! هرچی میکشیم از منه، همش تقصیر همه ظلمهای دنیا تقصیر منه.» غرق خجالت، خفه خون گرفتم آنجا. ساکت شدم.
**این مال آنی است که دیده فرو برده به گریبان خویش.** «فَرَجَعُوا إِلَى أَنفُسِهِمْ». چقدر تعبیر قشنگ! ظالم واقعی خودتی. هرکی هم هرجا ظلم کرده همین، تقصیر همین، همین منه، همین «اَنَا»، همینی که منم دارم. آن هم چون حرف این را گوش کرده، شده یزید. همین تویی که من حرفت را گوش میدهم. ریشه همه ظلمها همین خود خودتی، ای من! من یزیدم که شده یزید، چون من خودش را، حرف گوش داده. «إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ». یک لحظه جرقه زد. یک لحظه نور فطرت روشن شد. نور فطرت که روشن میشود، دل که نورانی میشود، یکهو دزد واقعی را پیدا میکند. خونه دل وقتی چراغش روشن میشود، یکهو میبیند کی داشته تا حالا دزدی میکرده. این «منِ» است. «إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ». یک عمرم تو سر من کلاه گذاشتی، گفتی این دزد است، این خورده، این برده، این ظالم است. همشهری او است. من منتهی او، همشهری او هم اگر بد است، چون حرف همین را گوش کرده. همشهری هرکی از جنایتی کرده، به خاطر اینکه حرف این را گوش کرده. ولی این هاله دوام ندارد. چون خیلی تلخ است. خیلی به ما فشار و خیلی آدم احساس تنهایی میکند آنجا. به قول امروزیها، اعتمادبهنفسش را از دست میدهند. همه قلبم که همه هرچی زور داشتم، هرچی امکانات داشتم گذاشتن که شما اعتمادبهنفس را از دست ندهید. با این خراب نشود. با همین دزد. این مراقبه میخواهد، باید بپایش. «علَيکُم أَنفُسَكُم».
**کاری که باید باهاش کرد، فرمود: «مدلی که روایت به نظرم از امیرالمؤمنین فرمود، آن مدلی که آدم وقتی یک شریکی دارد که شریک لایی میکشد، حالا لایی نیامده تو روایت. شریکی که بهش زمینه سوءظن داری. یک وقتی شریکی داری که حالا خدا کند من خودم فقط حرف است. اینها عملش خیلی سخت است. عملش خیلی سخت است.»** هرچی هم هست تو عمل به همین است. فرمود: «آن جوری که آدم از شریکش که بهش اعتماد ندارد، حساب و کتاب میکشد و میپایدش، آن جوری حواست به نفست باشد.» بدون این لایی میکشد، خاطر جمع نشو. نگو مسکین نفسمون راه آمده به نماز جماعت، تن سر به راه شده، چه بچه خوبی شده. این یک مرگش هست. سردار دارد پامیشه نماز شب، این یک دردش هست. حاج آقا خیلی شما آدم خوبی هستید، ببین چقدر آدم تو را عادل میداند. بعد تو هی به خودت میگویی من عادل نیستم. حرف یک نفر را باید قبول کرد یا حرف ۵۰۰ نفر را؟ نفس بیصاحاب که کلاه سر آدم میگذارد آدم میخواهد یک دانه هم خودش را بزند. تو مؤمنتری یا اینها؟ ببین فلانی در موردت چی میگوید. ببین آن یکی آدم اهل باطن. چشم! ما اهل باطن هم برای همین نمیخواهیم اصلاً. میخواهیم که آرامش بدهد، بگوید که شما که اصلاً بهشت قاطی شهدا. اینها یک خواب خوب برای آدم میبینند. نفس دیگر بیصاحاب، یک خواب خوب. شصت تا خواب بد برای آدم خود آدم برای خودش میبیند. حاج آقا فلانی را دریابید.
**حالا در قبرستون بوده، سرویس بهداشتی بوده، کجا بوده، من امتحان کردم اهل باطن که فهمیده بود ما کیم:** «كفى بِالْمَرءِ جَهلاً أن يَرى مِن غَيرهِ ما يَخفي عَلَيهِ مِن عِيبِ نَفسِهِ». (برای نادانی انسان همین بس که از عیب دیگران باخبر باشد و از عیب خودش بیخبر!) «دیده فرو بر به گریبان خویش.» «عیب کسان منگر و احسان خویش، دیده فرو بر به گریبان خویش.» مطلب این است: «روزی که بگیری به دست، خود شکن، آن روز مشو خودپرست.» خودپرست، خود شکن، خودپرست. تقابل خیلی عجیب است ها! ما مثلاً فکر میکنیم که به هر حال خوب است. آنهایی که خود شکن.
**غرب که یک کاری با ما کرده، غرب چون همه علومی که بافتند و سر هم کردند، آن مبدأ شیطان بوده.** شیطان که نور که به کسی نمیدهد. شیطان کثافاتش را میریزد. آن مبدأ چون از او جوشیده، تلقینات و الهامات و «يُوحي بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً» چون اینها بوده، از آن ریشه همینها ریخته تو ذهن یک مشت فیلسوف ملحد، کافر، خداناباور، کثیف، نیهیلیست، پوچگرای آخر خودکشی کرده با هزار تا جرم و کثافت اجتماعی و فردی و خانوادگی و جنسی و فلان و اینها زندگی کرده. اینها مدیوم بودند. اینها ظرفیت داشتند. تو مغز اینها ریختند، اینها پخش کردند. اینها شده مبنای علوم مدرن. از تو دل این هرجا اش را که میشکافی، چه در میآید؟ «خودپرستی».
**بعد آمدند و بیماریای مطرح کرده.** آنی که خود شکن است، مریض است، خودسرزنشی دارد، خودآزاری دارد. درحالیکه قرآن آن قدر برای این حالت ارزش قائل است. میگوید این قسم نخوردنها از باب اوج عظمت است، از باب تأکید و اوج عظمت. خیلی سنگین است این قسم. این فلسفه قسم نخوردن این است: «نفس لوامه» خیلی شریف است. «قسم نمیخورم به نفس لوام.» این همان چیزی است که تو عالم شکل بگیرد تو آدم. این حالت خودزنی به این معنا. نه خودزنی الکی پوچ. خودزنیهایی که انسان را از شکر در میآورد، شیطان بلد است. نه خودزنیهایی که انسان را به شکر وادار میکند. حالا دوگانه بین چی بود؟ خود شکنی و خودپرستی. ما که اصلاً به چشم بیماری بهش نگاه میکنیم. اگر یک آدمی باشد حالا بالاخره یک دوزار سواد دینی دارد، به چشم بیماری نگاه نمیکند دیگر. به چشم فضیلتی نگام کن که خوشبهحالت. حالا ما که نداریم، داشته باشیم. ولی حالا شما یک کمی اینها را داری. خب خوشبهحالت. نه بابا! اگر این که یک کسی این را ندارد، خودپرست است.
**با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی، تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی.** خودپرستی درد بیماری است. «فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ» اوج دردشان خودپرستی است. اوج بیماریشان این است. از این بیماری بقیه بیماریها در میآید. این را مرکز تولید ویروس و میکروب. هرچی هست تو «اَنَا» است، تو «منه» است. آنجا انباشته کثافات است. همه عیوب و همه رذایل از آنجا نشئت میگیرد.
**بزرگان ما گفتهاند تا کسی به شهود حقیقت نرسد که آنجا آن «اَنَا» به طور کامل احراق میشود.** مکتب «احتراق» (مکتب سوختن) است دیگر. مکتب بزرگان. تا آن احراق نشود، هرچقدر هم در توحید سیر کند، هنوز دارد مایه رذیله را، هنوز نمیشود گفت از حسد درآمده. هنوز نمیشود گفت از تکبر درآمده. مراتبی طی کرده. اصلاً ممکنه خدا بهش وحی کند. تا ب اون اوج نرسد که کامل آتش بگیرد. تا مشتعل نشود، تا شعلهور در توحید نشود که کامل بسوزد دیگر، هیچی از این من نماند. که نه، لفظی است، گفتیم و خواندیم و میگوییم به این امید واقعیت پیدا کند.
**اگر بنا بود قبلیها صرف اینکه چیزهایی را خودشان هنوز بهش نرسیدند نگویند، تا اینجایش به ما نمیرسید.** ما از این باب میگوییم. یعنی این همه روایت معنوی و عرفانی و اینها مگر عمر بسی که از امام صادق علیه السلام شنید، آن اولی عمل کرده بود؟ اصلاً معلوم نیست آخر عمل کرده باشد. میگوید حالا از نور این خودش هم بهرهمند میشود. نشود هم، نسل بعدی میآید، آیندگانی میآیند روی هوا میزنند، منتقل بشود. اینها معارف ناب ما است.
**علامه طباطبایی فرمود: «این مکتب، به تعبیر مرحوم استاد آیتالله قاضی، فرمود: مکتب مکتب احتراق.»** هم در «المیزان» توضیح میدهد، هم در «اللبنان» توضیح میدهد. جاهای مختلفی به این بحث میپردازد که: «میپرسی یعنی چی؟» میگوید ریشه را آتش میزنند. ریشه چیه؟ «منِ من، أنا». آن باید آتش بگیرد. همه به این برمیگردد. این سر آدم کلاه میگذارد، این تسویل میکند، این فریب میدهد. یکی از این فریبهاش را گفتند اینکه مشغولت میکند با عیوب دیگران. همین.
**حتی تو بازیهای سیاسی، یک صورت حقی هم دارد.** بله، آدم باید اهل بصیرت باشد، فهم داشته باشد، تحلیل داشته باشد، کلاه سرش نرود، دوست و دشمن را تشخیص بدهد. ولی بدان، ببین، سبک آقای بهجت این مدل بود و این تلخ است. اصلاً شیرین نیست این مدل سیاستورزی و این مدل تحلیل سیاسی کردن. اصلاً شیرینی خیلی گزنده است. هرجا دارد تحلیل سیاسی میکند، از یک آدمی میخواهد بد بگوید. من هم دارم، ولی تو یک موقعیتی قرار گرفتهای که بالفعل شد. مال من هنوز موقعیت پیش نیامده. با یزید. ببینید این رحمت واسعه که واقعاً اثر بینظیری... فحش بکشم، کیف چی چی؟ کدام یزید؟ عمو یزیدی که خودت هم تو خودت اورجینالش را داری و هنوز فرصت پیدا نکرده خودش را نشان بدهد. این یزید را میخواهی لعن کنی؟ دو تا به خودت، امام حسینِ تو هم فلان فلان شده! بعد این توهم است. هی دیگر ریشه میزند دیگر. به اسم امام حسین و شعائر وایمیستد روبروی خالصترین دوستان امام حسین، شمشیر میکشد، فحش میدهد، بلند میکند که دیشب نمونهاش را حسین شهید مطهری و مرحوم آیتالله خوشوقت و ... چه میفهمی اینها کی بودند؟ کجا بودند؟ تو رابطه عاشقانهای بودند با اهل بیت، با امام حسین، با امیرالمؤمنین. مراتبی از ولایت را چشیدند که اصلاً ما به خواب شبمون نمیبینیم.
**بعد به اینها میگویند: «کافر»!** امروز میخواندم عجیب. دیشب این قضیه را تعریف کردم، امروز یک چیزی باز عجیب. باز دلم سوخت. دلم برای شهید مطهری سوخت. آیتالله شبیری زنجانی فرموده بودند که ما آن اوایل با آقای مطهری در ارتباط بودیم و ازش استفاده میکردیم و اینها. میگفت: «یک جوی افتاده بود توی فضاهای طلبگی و اینها.» امان از این جو! چون اهلیت بهت میدهد، بچه را میاندازد. خیلی عجیب است این تسویل نفس. وحشتناکتر است دیگر. تهمت میزند، نسبت اهلیت داری: «یا ولدالزنا»، «یا مرتد»، «یا فلانه» در نطفه. «فاسق فلان»، «فسق علنی فلان». این هم تنگش میاندازد، بد میزند. آدم معمولی کوچهوخیابان دیگر این چیزها را ندارد دیگر. فحشی میدهد. بعد یکی هم واسش عین حق بود، عین تکلیف و وظیفه. داریم اینجور. ما با همین افراد این مدلی پس سروکله داریم میزنیم. خدا نکند!
**میفرمودید که اینها تو فضای حوزه برداشتند گفتند: «آقای مطهری ولایتش ضعیف است، اعتقاداتش خیلی روبهراه نیست.»** ارتباط با آقای مطهری. مثل که پدر آقای مطهری از دنیا رفته بوده، ایشان نامه میدهد تسلیت بگوید. میگوید: «سر همین قضیه تو چشمم کوچک بود آقای مطهری.» گفتم این طلبه که مخصوصاً حالا بعد اینکه تهران هم میرود، آن قضایا و دانشگاهی میشود و اینها، زن روز مطلب فاسق شده. مطهری کلاً خصوصاً سر آن قضیه زن روزش خیلی ماجراها داشت. نصف مجله زنهای لخت، یکهو یک وسط وسطش یک مقاله از آیتالله مطهری. به هر حال این تحلیل جای بحث جدی دارد؛ یعنی کجاها و چه مدلی و اینها باید روش فکر بشود.
**به هر حال فرمودند که:** من نوشتم خطاب به آقای مطهری: «بسم الله الرحمن الرحیم. جناب حجتالاسلام مطهری، درگذشت والد گرامیتان را تسلیت عرض میکنم.» گفت: «من شاگرد آن زمان بودم، یک مدتی، یک مدتی درسش رفته بودم. خطاب بهش کردم جناب حجتالاسلام.» ایشان نامه را جواب داد، نوشت: «جناب حجتالاسلام والمسلمین سید موسی زنجانی، از لطف شما...» گفت: «من خیلی خجالت کشیدم که ما چطور تحقیر کردیم، ایشان چه جور تکریم کرد.»
**استادی داشتیم، میفرمود که:** «یک آقایی بغل ما نشسته بود هی فحش میداد به فلاسفه و عرفا و اینها. گفتم: من جنس تو آدم زیاد دیدم. جنس آنها آدم زیاد دیدم. جنس تو هرچی دیدم فحاش بودن و لعان بودن و هی بد و بیراه گفتن. جنس آنها هرچی دیدم هیچ وقت به شما نه پاسختونو دادم، نه لعنتون کردن، نه بد و بیراه گفتن.» اینها لعن آقای حسنزاده، لعنهای جوادی، لعن نمیدانم ملاصدرا، لعن آقای مطهری، ما «أنا» به واسطه دراز نمیکنم برای تعرض، بیاعتنایی و بلکه محبت و احترام و تجلیل و اکرام. و چه تهمتها که نزدند و بعضاً چه فتاوای مرتد و چه میدانم چیچی نجس و...
**خب امام فرمود: «من از اینها خون دل خوردم.»** ولی واکنش نشان نداد. امام رهبر شد، واکنش نشان نداد نسبت به آن طی. لیوان آقا مصطفی را آب کشیده بودند به اسم اینکه باباش فلسفه میگوید. چه برخوردی که آنها، چه برخوردی کردند. آنها که قدرت نداشتند از یک تریبون پیزوری خودشان چه برخوردی کردند. این مامان و (دارایی و مقام) همه تریبون و جاه و مقام و قدرت و ارتش ۲۰ میلیونی و اینها... (تعمیرات مضارع: «آره، چه برخورد میکنند.» بله، تفسیر عمده هم که تعطیلش کردند.) بله، آقایون خدا رحمتشان کند. اینور جالب است که همان بزرگوارانی که تعطیل کردند. باز همین جریانی که معروفند به جریان فلسفه و عرفان نسبت به بزرگان جریان تفکیک، مرحوم جواد آقای تهرانی، مرحوم شیخ مجتبی قزوینی، مرحوم آقای مروارید، حتی مرحوم میرزا مهدی اصفهانی. یک کلمه شما توهین، لعن، ابداً. یک کلمه توهین پیدا نمیکنی. بلکه تجلیل هم.ای اساطیر پیش استاد عرفانش. حرف از جواد آقای تهرانی زدیم، خدا رحمتش کند. چه انسان سلیمالنفسی. حرف از مرحوم مروارید زدیم، خدا رحمتش کند. چقدر باصفا بود. چه محبتی به امام رضا داشتند. باز هم خوبیهای اینها. درحالیکه گاهی از آن طرف تعابیر خیلی تند و تیز است.
**غرضم چی بود؟ غرضم این بود که این مشغولیتها به عیوب این، خودش جزء تسویل نفس.** و این اعتمادبهنفس اینکه «من خوبم، من میتوانم، من که چیزی نیستم، من اصلاً مشکلی ندارد.» این را فریب اصلی. که هم نفسمان یک کم که یک جایی میخواهد یقه، خود این نفس لوامه میخواهد یقهمان را بگیرد، این میآید آنها را نجات میدهد. «چی چی چی من حقالناس؟ به خاطر چی؟ به خاطر اینکه مثلاً گرم آب ریختم تو شیر؟» پس اینها که میلیارد میلیارد خوردند و بردند و اینها چی؟ پس اینها را چه کارشان میکنند؟ یک جا هم که یک تلنگری میخواهد بخورد، سریع میآید نجاتش میدهد. هم شیطان. شیطان اطلاعات میآورد. داده میآورد. افرادی را فعال میکند: «بدو بدو تولید محتوا کن. این اینجا گیر است. دارم میبرندش. بنویس! منتشر کن!» «مَسِيَة»، «بدو ببینم!» «مِزْدَوِرِ كَافِرِينَ». آن چیزی که ترامپ گفت که جاهایی که گفته بود ببوسند و اینها، امیر رقمی در ابه. اینها سریع عملیات نجاتکار را درمیآورند با یک شبههای، با یک القایی. پشت هم هستند، دستگیری میکنند.
**«وَإِخْوَانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ فِي الْغَيِّ ثُمَّ لَا يُقْصِرُونَ».** يمدونهم فی الغی. تا بخواهد یک تلنگری بخورد که «داریم اشتباه میرویم»، همه میریزند. «چی چی اشتباه؟ چی چی اشتباه؟ آن فلانفلانشده میرود که فلان کار را...» یکهو یک نسیمی از رحمت و هدایت وزید که «تختلک فعت بقیه» (وَفَتَحْنَا أَبْوَابَ السَّمَاءِ بِمَاءٍ مُّنْهَمِرٍ). که پیغمبر فرمود، همهمان هم روایت کردیم، همهمان هم چشم داشتیم ببینیم این کی بود. در مورد عمار. کی میکشدش؟ از جوانی، از کلی سال پیش، از سی سال پیش همه منتظر بودن.
**پیغمبر فرمود: «تو با این نمیمیری.»** آن قضیه که سنگهای بلند و بزرگ و اول سال اول هجرت بود دیگر. مسجد داشتند. منافقین مفتخور، همیشه حرف مفتزن، مسخره میکردند عمار را که این دو تا دو تا سنگها را بلند میکند. وایستاده بودند دست به کمر، کمر دیسک کمر دارند یا زخم معده دارند، یک کوفتی همیشه دارند اینها. آسیب داشت برایشان، ضرر داشت. جنگ هم که نمیرفتند و اینها. «نکشی خودت را پیرمرد!» پیغمبر فرمود: «نه، این با اینها خودش را نمیکشد. این با اینها نمیمیرد. این را باغیه میکشد.» من فدای پیغمبر بشوم. دنبال سوژه میگشت برای اینکه از کلمه بزند: «نمیکشی؟ باغیه میکشد.» پس شهید میشود به دست یک گروه سرکشی. ببینیم کیست.
**یکهو تو صفین وسط آن کارزار سخت پرابهام، خبر پیچید که آقا عمار کشته شد.** یک نسیمی از هدایت یکهو وزیده شد. افتاد موجش افتاد تو کاروان، توی سپاه معاویه که پس ما بودیم که... آمدند جمع کنند. شیطان است دیگر. یک مغزی دارد اینجا به اسم عمروعاص. از نطفهاش لحاظش کرده، از باباش که بین چند نفر کاندیدا دارد، به قول علامه امینی در «الغدیر»، از آنجا این را رصد کرده، از آنجا بزرگش کرده. رحمش را آماده کرده، یک مامانی برایش انتخاب کرده. من میخواهم عمرسعد ازت بگیرم. ببخشید! از بچگی مامان عمروعاص حواسش به مامانه بوده، حواسش به باباها بوده. درست شد؟ حواسش به همه آنها بوده. یک عمر اینها را زیر نظر داشته، روشون کار کرده تا من این کرّه را میخواهم بگیرم، یک روزی روبروی علی ابن ابیطالب. من آدم ساختم برای این روز. زهر قشنگ سرویس بهداشتی شیطان دیگر. میریزد تویش نجاست و کثافت. آمد انداخت که آنی که به کشتن داد عمار را کی بود؟ این علی ابن ابیطالب بود که این پیرمرد بنده خدا برداشت آورد تو میدون. این به کشتن... کی کشت عمار را؟ علی ابن ابیطالب که پیرمرد از تو مسجد... میدون این پشت. ببین تسویل چی است؟
**«فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظَّالِمُونَ».** ولی سریع «ثُمَّ نُكِسُوا عَلَى رُؤُوسِهِمْ». سریع کله برمیگردد. کی را متهم میکند؟! خیلی عجیب است ها! همه داستان، همه، همه جنگها همین است. همه هرچی دعوا بوده تو تاریخ. هرچی دعوای ایدئولوژیک بوده. تاریخ اسلام، تاریخ ادیان. از روز اول هابیل و قابیل، همش سر همین. همین داستان که این «انتم الظالمون» را نمیخواهد بگوید. زیر بار اینکه «من بدم»، «من عیب دارم»، «من اشکال دارم»، «من باید درست بشوم».
**اولین قاتل هستی هم همین مدل بود دیگر.** قابیل، قربونی ما قبول نشد. قربان من قبول نشد. بعد مال تو قبول بشود؟ جمع کن عمو! کشت. برنمیگردد بگوید خب تو چه خوبی داشتی که من باید کسب کنم؟ من چه ایرادی داشتم، باید برطرف کنم؟ اصلاً هیچ وقت انگشت اتهام برنمیگردد. اصلاً نفس لوامه زبان پیدا نمیکند، ننهمرده بدبخت. یک دادی بزن! یک کلمه حرف بزن! تا میخواهی یک چیزی بگوید، نفس اماره میآید شکمش. «حاجی من مقصر؟ چی؟ من بد کردم؟ من اشتباه کردم؟ غلط کردی تو! هفت جد و آباده اینها آن مقصرند. تقصیر آن. تقصیر آن خداست. اگه خدایی باشه؟ پیزوری فلان فلان شده را تحویلت میگیرد، بهت موقعیت میدهد، به فلان میکند. اگه خدایی هم باشه، من به همانم کافرم.» «اللهم ان کان هذا هو الحق فعتنا به عذاب علیم.» واقعه چند آیه دارد در قرآن. روز غدیر علی علی، «مَنْ کنتُ مولاهُ فهذا علیٌّ مولاهُ». علمش کنی همین. همین. این علی ابن ابیطالب. چه کار کنیم؟ آمده ته داستان میگوید: «ببین اگه واقعاً خدا این را گفته، بگو یک عذاب بفرستد من بمیرم.» من ط، عذاب واقع. خیلی عجیب است ها! نفس وقتی این است دیگر. وقتی خودپرست میشود، وقتی خودش را در موقعیت حق میبیند، این طور با حق عریان گلاویز میشود، میگوید: «اگه حق این است و من باطلم، اصلاً بگو من را بکشد.»
در حال بارگذاری نظرات...