*روایتی ازعظمت نیروی دریایی جمهوری اسلامی در مواجهه با نیروهای آمریکایی و وارونه نمایی این هیبت توسط منافقان داخلی! [00:33]
*توصیف قرآن از تزئینات و تلقینات وهمآلود شیطان در ایجاد توهم قدرت دشمن و تلقین ضعف خودی. [04:22]
*دلها در گرو هدایتند، حتی اگر ظاهرها خلاف آن باشد. روایتهایی واقعی از تحولات شگفتانگیز دلها در بستر جامعه و فضای سیاسی. [09:30]
*بررسی نسبت "ترس" با ولایت الهی و شیطانی؛ هر جا ترس وارد شود پای یک شیطان در میان است! [21:40]
*عنایت خاص امام رضا علیهالسلام به مرحوم آیتالله نصرالله شاهآبادی، و دریافت کارت «برات آزادی از آتش» از امام رضا! [28:12]
*مکاشفه میرزا مهدی آشتیانی در صحرای عرفات و نقش امام رضا علیهالسلام در تدبیر امور ایران و تقدیرات کشور [35:04]
*وعده امام رضا علیهالسلام درباره امنیت ایران؛ تا زمانی که ارادت به اهل بیت و زیارت و روضه برقرار است، ایران در امان است. [41:24]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
میرسیم به تزیین. حالا وقتی وسط میدان مبارزه است، اینجا رو داشته باشید، خیلی جالبه. این تصویری که اونور، که خب شجاعت که نداره، جریانی که اومده روبروی مؤمنین وایسه، در شماره ۸ فرمود: اینها از شما بیشتر میترسند تا از خدا. یکی از این بچههای نیروی دریایی ارتش، ۹ سال پیش بندرعباس رفتیم، عرض کنم که ناوشکن جماران و زیردریایی طارق و همه اینها رو رفتیم. یک مقالهای هم، یک متنی اون موقع نوشتم. دنیا خیلی عجیبه؛ این آقای مهدی نصیری به بنده پیام داد (اینجوری یادمه) که «من گریه کردم با این متن تو» و «دیدم که ما قدر این نعمت امنیت جمهوری اسلامی را نمیدانیم، اگر اجازه میدهی فلانجا منتشرش کنم» و «خدا قلمت را برای اسلام و انقلاب نگه دارد». هیچ ملامتی هم نمیکنیم؛ ای بسا، خدای نکرده، وضع ما طوری بشود که ایشان یاد بکند و بگوید: «آره، اول آنطور بود، بعد اینطور شد».
یکی از مطالبی که آنجا مطرح شد، خیلی چیزهای عجیب و غریب بود. در مورد همین زیردریایی طارق، که همان موقع در تلگرام، سال ۹۵ نوشتم: با چه وضعی تا کجاها میرود و چه موقعیتی دارند. همانجا، همان حرفهایی که آن دوستمان، آن سرهنگی که فامیلیاش عظیمی بود، مقام گفتمان میشنیدم و بعداً یادداشت کردم و اینها، خب چیز عجیب و غریبی بود. از اینور یک سری چیزهای جالب هم داشت، در فخرِ قدرت اینها. یکی از این بچههای نیروی دریایی میگفت: «آقا این پرچم ما را هر وقت توی این منطقه حرکت میکنیم، هر وقت نزدیک میشویم به یک ناوشکنی، به بالاخره هر چیزی که حالا اینجا شناور است در این مسیر خارجی، مثلاً تا گفتوگو میشود و میفهمند ما ایرانی هستیم، با یک حالت ترس آمیخته با شکوه و عظمت با ما برخورد میکنند و اصلاً نیازی به تذکر که داری به مرز ما نزدیک میشوی، تا میگوییم ایرانی هستیم و اینجا ایران و اینجا مرز ایران است، میگفت: یک بوق هم میزنند برایمان و یک بوس هم میفرستند و مسیرشان را کج میکنند و میگفت: حاج آقا! باورت نمیشود، آمریکاییها تا بهشان میگوییم که آقا اینجا داری وارد آبهای ایران میشوی، با یک ترسی، با یک شکوهی، با یک عظمتی». یعنی آنی که قلباً منعطف است و احساس ذلت میکند، آن است در برابر شما، آن از تو میترسد. هیچ دلیلی ندارد که او در برابر تو احساس شجاعت بکند؛ برای اینکه تکیهگاهی ندارد، پشتوانهای ندارد. آن دلش به همین تفنگ و به موشک و به این کوفت و زهرِماری خوش است که در آن لحظه هم آنقدر ترس بر او غلبه میکند که دیگر اصلاً این چیزها به یادش نمیآید. برای همین، با کوچکترین نهیب، به دست و پایت میافتد. این قایقهایشان یادتان هست دیگر؟ خودشان را خیس کردند. کف قایق آمریکایی، نجاست بود. یعنی یک بچه، یک سرباز سپاه، یک تکاور، سال ۸۵ که انگلیسیها را گرفته بودند، قایقش را، یک تکاور پایش رفته بود، ۱۵ تا مثلاً از اینها را دستگیر کرده بود و آورده بود. آنی که میترسد، آن است.
ولی اینور، ما بیماردلان و منافقانی داریم که اینها میآیند و جوّی ایجاد میکنند که تو را بترسانند. او را قدرتمند و با امکانات نشان میدهد، تو را ضعیف و بیامکانات نشان میدهد و جوّ را برعکس میکند. این یکی، شیاطین بیرونی است؛ یک شیاطین درونی هم داریم که در آن قوه وهم و خیال، اینها تصرف میکنند. یک قدرتنمایی برای اینها ایجاد میشود. این را در موقعیت قدرت و پیروزی و ابرقدرتی و اینها نشان میدهد. ترامپ اولش اردیبهشت، مفت میزد که: «من اگر غزه تا شنبه آزاد نشود، حمام میاندازم آنجا؛ خاورمیانه را به آتش میکشم، من کارش یک هفته وقت دارد». بعد دیروز آمده اعلام کرده که «خیلی خوشحالم که اینها گفتند دیگر قرار نیست آمریکاییها را بگذاردتنها». اولش، این تزیین شیطان این است: «صاحب دنیایی، تو ابرقدرت اولی، همه از تو میترسند». اینها، مخصوصاً که این بیماردلان و منافقین و اینها هم که جوّ روانیِ حسینی را آماده میکنند، این هم ترامپ به آنها دل خوش میکند و الان میدانی، تو به ایران حمله کنی، چقدر آدم اول به دست و پایت میافتند که ایران را داری آزاد میکنی؟ بعد چقدر آدم فرار میکند؟ «جماعت کوچک دلواپس هم تهدید ۵۰۰ هزار تا. نهایتاً اینها اگر بمانند، ایرانیها تمام میکنند». این توهمات را هی برایش ایجاد میکند. اینها تلقینات شیطان است؛ القائاتی است که ازش تعبیر میکند به تزیین شیطان. این بهش دل و جرئت میدهد، وارد میدان میشود وگرنه بهخودیخود از شما میترسد. نکته خیلی مهمی است. شما اگر بدانید در باطن دشمنتان چه خبر است، نظام محاسبات و اوهامش را بدانید، بعد دیگر میدانی باید چه شکلی با او بازی کنی، میدانی الان ضربه اولی که دارد محکم میزند به چه پشتوانهای است و دقیقاً باید تو هم ضربه اول را محکمتر بزنی وگرنه باورش میشود.
چیزی که امام فرموده بود و عمل نشده بود که: «تا زدند، بزنید، همه را بزنید، همه ناوچههایشان را بزنید». «آمریکاییها حمله کردند، دیگر زدند، زمان جنگ». نه آقا! ما تنشزدایی باید بکنیم، تنشافزایی نباید بکنیم. یک دیوانه، کاری که این بیماردل و ترسیده میکند، همان شیطانی که به آن دارد احساس قدرت میدهد، به این هم دارد احساس ضعف میدهد. دوباره میگویم این جمله را، نکته مهمی است. همان شیطانی که در گوش آن ژنرال آمریکایی دارد میخواند که: «هیچکس حریف تو نیست»، که همین آیه است: «هیچکس حریف تو نیست، لا غالب لکم الیوم من الناس، هیچکس حریفت نیست، بزن، برو». در گوش او این را میخواند، در گوش این هم میخواند که: «هیچکس کمک تو نیست، بزنی، ۶۰ تا دیگر میخوری، این تازه اولی، دستگرمیش بود». نه بابا! این سفتترینش بود که با آن اعتمادبهنفس و با آن توهم زد. یکی که محکم بزنی توی دهنش، حساب کار دستش میآید، فرار میکند. خیلی اینها مهمها! خیلی مهم است و خیلی هم باید کار کرد تا اینها ملکه بشود، باور بشود در تقابل با دشمن جا نزنی، نترسی. آقا! «بابا این تازه اولش بود»، «بعدها چهکار میخواهم بکنم؟»
یک جمله توی این بیانیه امروز حضرت آقا بود، خیلی جالب بود که: «یک عدهای زمزمه میکنند تو گوش جوانان ما که اگر قرار بود درست بشود، قبلیها درست کرده بودند». اگر قرار بود نشود، انقلاب نمیشد. تو اینور و آنورش را نگاه میکنی، هی آن حس ناامیدی. «بابا مردم فلان شدند»، «بابا جوانان ما عِناد ندارند، خوبند، یک عدهاند اندکند، آن هم فقط مُعرض از ظواهرند. اصلاً مرگ پاراگراف شدم! بابا! ما که نسل Z رفتیم! بابا! اینها یک مشت گبر کافرند، اینها با هوش مصنوعی بزرگ شدند، اینها سر از آخوند میبرند». ایشان گفت: «بابا! اینها مدافع دیناند. یک تعدادشان هم عِناد ندارند. یک اندکی میماند که آن را فقط از ظواهر مُعرضند، اِعراض رویگردانیشان فقط از ظواهر است». آنی که تجربه کرده، زد و خورد داشته، میداند اینها را، ها! مگر خاطره بگویم، یکم خستگیتان بپرد. خیلی امشب خستهام، داستانم از امام رضا برده بودم. اگر وقت بشود، عرض بکنم. از آیه دور نشویم، فقط دور هم بشویم، دوباره شنبه برمیگردیم به آیه. چون آیات بعدیش هم بخوانیم، همه را پشت هم بخوانیم بهتر است. اشکال ندارد.
سال ۹۶ این حالا ربطی به شهید رئیسی عزیزم دارد و سالگرد قمری شهید رئیسی فردا ظهر است دیگر؟ بله، همینجا ما بودیم، خیلی پریشان و بله. یکشنبه ذیالقعده. خدا رحمت کند شهید رئیسی عزیز را. سال ۹۶ آن اصل داستان را بگیرید. سال ۹۶ خیلی انتخابات پُر زد و خوردی بود؛ واقعاً انتخابات تلخی بود؛ خیلی انتخابات کثیفی بود، خیلی کثیف بود. از یک سال قبلش، داستان اعدام و قتل عام و فلان و اینها را دست گرفتند و یک فایل صوتی از آدم یکی بعد ۲۰ سال در آمد. خدمت شما عرض کنم که جوّ سنگین و خیلی فضای بدی بود. انتخابات پُر از تخلف و پُر از دروغ، یک فضای شدیدی بود. یعنی موج سنگینی بود علیه آقای رئیسی، رحمت الله علیه. فضای تبلیغات کدام اینها؟ البته خود آقای رئیسی یک چند ماه بعدش دلجویی کرد، رضوان الله علیه. حالا خاطره دارم، مفصل نمیخواهم وارد آن بحث بشوم. عرض کنم خدمتتان که یک جوانی ماه رمضان بود. بعد از انتخابات، سریع ماه رمضان شروع شد دیگر، چند روز بعدش. ماه رمضان، هنوز توی این آتشِ دعوای انتخابات و اینها بودیم. یک جوانی بود با ما در ارتباط بود. آن موقع ما تلگرام بودیم و اینها. جوان امروزی و باحال، و من هم ندیدمش اصلاً؛ یعنی اینها هیچ کدام را ندیدم. پیام داد که: «حاجی! خدا خیرت بده. این دوست دختر من خیلی دعاگوت میکند». «گاراجی من امسال دارم روزه میگیرم، ماه رمضان، دوست دخترم میگوید اینها حاجی فلانی چیز کرده و مثلاً تو اهل روزه شدی؟ خدا خیرش بده. خیلی دوست دارم که من روزه میگیرم و نماز میخوانم» و اینها. یک متنی هم یک بار مفصل خوانده بود و بعد پیام داد که: «من با این متن متحول شدم، گریه کردم و فلان گناه را ترک کردم» و اینها. همه کار خداست، ربطی به من ندارد.
عرض کنم که بعد از چند وقت پیام داد که: «حاجی! یک رفیق دارم، عکس پروفایلش رئیسی است». حالا بعد از انتخابات، رئیسی هم شکست خورده بود دیگر. حالا قبل از انتقال، خب طبیعی بود. «حاجی! یک رفیق دارم، دیده عکس پروفایلم رئیسی است، من را به فحش کشیده، چهکار کنم؟» این را یکم سرمان خلوت بود. «حرف حسابش چی است؟ سلام». «تو گفتی بیام اینجا؟» گفتم: «آره». «چهکار داری؟» گفتم: «با رئیسی چهکار داری؟ بابا! ول کن، جان مادرت، حالم به هم میخورد. آخه فلان، آخه این دیگر…» باب صحبت باز شد. ساعتهای ۱۰ و ۱۱ شب بود، فکر میکنم تا سه و چهار صبح با هم چت میکردیم، صحبت میکردیم اینها. شبهای دوم، سوم ماه رمضان بود، اسمش معین بود. شمال شهر تهران مینشست، ونک میشود. حالا داستان خیلی مفصل است. بهش گفتم: «من بروم سحری و اینها، تو هم برو سحری». «روزه را با "ذال" مینوشته، روزه را بلد نبود بنویسد.» گفت: «نه، من روزه نمیگیرم». «روضه نمیگیرم؟ روضه باید بگیری.» گفتم: «چرا؟» گفت: «من اگر روزه بگیرم، بابام بفهمد، مثل سگ من را میزند. در خانه ما این چیزها قدغن است، ممنوعه. من اصلاً بلد هم نیستم. من نه نماز بلدم، نه وضو بلدم، نه قبله میدانم. غذا میخورم، این پیتزا فروشی سر کوچهمان روزی سه بار فقط برای من پیتزا میفرستد. من نمیتوانم، حاجی! مثلاً روزه نمیتوانم بگیرم، مریض میشوم، میمیرم». دیگر از همینجا باب گفتوگو باز شد. حالا چه گفتم و چه گفت و چیا شد و اینها، یک چند شبی این گفتوگو ادامه پیدا کرد. دیگر حالا روز بعد پرسید: «نماز چند رکعت است و چه جور باید خواند؟» دیگر من برایش میفرستم که: «حالا این را دستت بگیر، توی گوشیتو، اللهاکبر گفتی از رویش بخوان، سوره حمد و فلان و قنوت و رکوع». چند روز، آن پسرهای بود که دوست دخترش ما را دعا میکرد، پیام داد: «حاجی! از معین خبر داری؟» گفتم: «چطور؟» من دیگر به این آن را نگفته بودم که او هم اصلاً نفهمید داستان چی شد. فقط او را فرستاد سمت آن که فحش به ما بدهد و هیچی نبود. «دیروز نمیدانم امروز از سر کوچه رد میشدم، دیدم صدای مکبر مسجد، صدای آشنا است. رفتم مسجد، دیدم حاجی! معین داشت توی مسجد تکبیر میگفت! حاجی! برگام! این چی شده؟ حاجی! داستان چی است؟»
بعد از چند وقت هم معین پیام داد که: «رفتم برای مدافعان حرم اقدام کردم». قضیه حرم امام و گفت: «میخواهم بروم جزء مدافعان حرم». بعد هم دیگر خبری، من دیگر خبری نداشتم ازش. بعد هم که دیگر، بعد از چند وقت کلاً تلگرام فیلتر شد و اینها. از شماره چیزی هم ازش نداشتم؛ یعنی ارتباط حضوری نداشتیم چون ما آن موقع مشهد بودیم و او هم تهران بود و دیگر الان چند سالی است که ازش خبر ندارم. حالا شاید هم یک احساساتی و جوّی بوده ها، شهید شده، نمیدانم. شاید هم کلاً برگشته از مسیر. ولی حالا عرضم این است، شما ببینید آن کسی که شما اول احساس میکنی که آقا! این اصلاً بدبخت نشنیده هیچی، جوّی بودم که یک خانمی پیام داده بود، یک زمانی آواتار این کانال ما عکس ما بود. حالا از بغل بود و اینها، معلوم بود یک آخوند است. پیام داده بود که: «میشود این عکس را بردارید؟» «گفته بود که من این کانال که توی گوشیام است، شوهرم میبیند و اینها، اگر ببیند که من یک کانالی عضو شدم که عکس آخوندها در آن است و اینها، دعوا میکند، گوشیام را ازم میگیرد» و فلان و اینها. «اگر میشود عکس کانالتان را عوض کنید». به همین دلیل، عکس کانال را عوض کردیم و اینها. بعد پیام داد، تشکر کرد که: «خیلی ممنونم که عکس کانال را عوض کردید». حالا خندهدار! بعد یک سال پیام داد که: «من دیگر توی کانالت نمیخواهم باشم، اگر میخواهی آن عکس قبلی را برگردان».
حالا غرضم چی است؟ میخواهم بگویم که در این موقعیتی که واقعاً یک دیکتاتوری حاکم است در فضای کفر و در فضای معصیت و واقعاً انتخاب خیلیها نیست. نه نمازی، نه روزهخوری، نه بیحجابی، نه عرقخوری، نه عیاشی، نه حتی اینکه باید فحش بدهد به یک سری چیزها تا مقبولیت و محبوبیت داشته باشد بین جماعتی. از آن فشار و آن جوّ، آن دیکتاتوری، واقعاً توی قلبش این خبرها نیست. ما مورد داشتیم، یادم نیست مشهد آمد یا اینجا آمد یا تهران. خیلی برایم عجیب بود؛ یعنی اصلاً جا خوردم. خودش چند کتاب میشود این خاطرات. یادم نمیماند آخه، وگرنه ما هر روز از اینها داریم، انشاءالله روزی ده تا از اینها داریم. بعد چند جلد کتاب میشود اینها. آمد گفت که: «حاجی! من هر گناهی کرده باشم، توبه دارد؟» گفتم: «آره». گفت: «نه حاجی! من یک کاری کردم، توبه ندارد». «یغفر الذنوب جمیعاً، همه را میبخشد». گفت: «نه حاجی! آخه من خیلی گناه سنگینی کردم، قرآن آتش زدم». اینها. گفتم: «خوب». گفتم: «قرآن آتش زدم. توبه کردمها، خداییش توبه کردم، راه دارد». ما اصلاً در رسانهها نداریم قرآن آتش زدن، خود گناهش چی است؟ بعد حالا توبهاش چی است؟ خودش میدانست که خوب خیلی عجیب است ها! یعنی جایی که ما با یک کسی مواجه بشویم که قرآن پرت کرده، این دیگر در نگاه ما دیگر ته جهنم است. ولی داریم مواردی که رفته قرآن هم آتش زده، بعداً یک جایی یک حرف حقی به گوشش رسیده، یک تلنگری به دلش وارد شده، یک تذکر، یک لحظه خودش با خودش خلوت کرده. خیلی عجیب است ها! اینها همهاش کار خداست. یعنی اینکه اگر به این باشد که خاطرات داریم که کجاها حرف ما چه اثرات معکوسی داشته. یک دانشجو داشتیم، فردوسی. عاشق یک دختر شیعه. جلو آمد، گفتم: «اینها خودش سنی بود، عاشق دختر شیعه شده بود». بعد آمد، ما واسطه بشویم که با این دختره ازدواج کنیم. دختر هم خیلی این را دوست داشت. مادر دختر هم موافق بود، بابای دختره اجازه نمیداد. خوب رساله هم اجازه نمیداد. دانشگاه فردوسی، پرونده شد و ارجاع دادند به نهاد استان و نهاد استان ما را خواست و یک بار تا مرز استعفا آنجا رفتیم و داستانها. بعد من هم دنبال اینم که از این محبتی که این پسره به این دختره دارد، استفاده کنم، بکشانمش اینور. نذر میدادم، برای امام رضا روضه میگیرم، هیئت میگیرم. دیدم خب، گفتم: «بابا! تو اصلاً عملاً اینها را داری دیگر، اظهار تشیع میخواهد، آن هم بکن خلاص». دیگر داشتم آرام آرام میآمدم، این جوّی که حضرات درست کردند و اینها که نهاد ما را خواست و این قضایا. حالا بگذریم.
بعد از چند وقت یکی از بچهها آمد گفت: «حاجی! از فلانی خبر داری؟» گفتم: «ببین این تا پیغمبر و قرآنش را قبول داشت. به ما که رسید...» اینها را چرا خدا نشان میدهد که میگوید: «اگر به تو، خب بسمالله، بیا، این تا اینجا آمده، خب برش دار دیگر». پس دیدی تو عرضه نداری بلکه تو یک کاری کردی. حالا مجموعه مسائل با همدیگر پرید، رفت. بدبخت! دختره را بهش ندادند، از اصل اسلام برگشت. غرضم این است، این است که شیطان در وسط خیلی مانور میدهد. تصویرش و القائاتش را توی دل آن میاندازد که: «تو قدرتمندی، تو میتوانی، لا غالب لکم، هیچکس نمیتواند، از کسی برنمیآید» و «شما اکثریتید» و «شما فلان». اینور هم توی دل این را خالی میکند: «نمیشود»، «نه فلان است». «و یخوف اولیاءه». از نکات لطیفی که علامه میگویند و بعضی بزرگان میگویند، خیلی برای بنده سؤال بود، مثلاً ۱۷، ۱۸ سال پیش، در مورد این آیه که چرا اولیا ی شیطان، آنی که همه را میترساند، فقط اولیا خودش را میترساند، اولیاش را میترساند؟ یکی از اساتید فرمود: اصلاً خشکم زد. شاید علامه طباطباییام، یعنی شاید توی «المیزان» هم این را دیدم که میفرماید: میخواهد بگوید که اگر ترساندت و ترسیدی، تو ولی شیطانی. چرا؟ چون علائم اولیا الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون. ولی خدا نمیترسد. پس اگر میترسی، ولی شیطانی. پس شیطان کی را میترساند؟ اونی که میترسد دیگر. اونی که میترسد که ولی شیطان است. پس شیطان ولیِ خودش را میترساند. قشنگ شد که! یعنی پدرم در آمد. «نریا، همه ضد انقلابند» و این اصلاً میخواهد اسمش را هم میگذارد اینکه من باید خودم علم انتقاد از نظام را، ما حزباللهیها برداریم که آنها از این فرصت استفاده نکنند و دیگر حالا باید آن ضد انقلاب که: «حاجی! خداییش دیگر ما اینها را دیگر نمیگوییم پیغمبر، نگه میداریم خانومت برقصد تا آزادتان کنیم».
یک راهزنی را گرفته بودند. مرد را با زنش گرفتند: «آزادتان کنیم، باید خانمت یکم برقصد». مردم عصبانی بودند. به زنش گفت: «پاشو یکم یک قری بده، آزادمان کند». آقا هرچی رقص توی دنیا است، از لامبادا و کردی و تکنو و چی و ۸۰ مدل رقص اینجا اجرا کرد. گفت: «فلان». گفتم: «یک قر بده، آزادمان کن». ما اینیم دیگر. یعنی یک وقتی که احساس کنیم میشود یک کاری کرد، به اسم این نمونههایی هم که شیطون برای ما ایجاد میکند که: «نه اینجا فلان است»، «اینجا از باب تألیف قلوب فلان است»، «اینجا میخواهم حربه نمیدانم چیچی را از دست اینها بگیرم»، «اینجا دفع افسد به فاسد است». از این حرفهایی که بلندش کردند، یک قری بده، حالا دیگر نمیشینم. «حاجی! بنزینش تمام نشود، نمیافتد». بکش علم عدالتطلبی، عدالتخواهی اینها را بلند کرد و دیگر رفتی، گرفته رو خود امیرالمؤمنین. دقت نداشته. «حاجی! بشین، جان مادرت! کوتاه بیا». اینها نفس، وقتی میرود احساس یک درد، یک روزنه که وا میشود... دیگر همان که مولوی هم میگوید که حرارت خورد به آن مار. اینها از آن داستانهای عجیب مثنوی است. طرف مار را کرده بود توی این سبد و از این مرده. یک جا رفت، یکم حرارت خورد به سر این مار. آره، یکهو زد بیرون و افتاد به جان همه. میگفت: «نفس اژدرهاست، آن کی مرده است، از غم بیعالیتی افسرده است». نور ندیدی، این گرما بهش نرسد، موقعیت پیدا نکرده. موقعیت ماها پیدا کنیم، یکی هم بگوید: «اندازهاش اشکال ندارد» و «آنش اشکال ندارد» و «اینش اشکال ندارد» و «موسیقی سنتیاش اشکال ندارد»، «آنجوریش اشکال ندارد». «این تا اینجا فلان کردنش اشکال ندارد» و اینها. این یک در که وا میشود دیگر، آقا! دیگر کوفت و زهرمار بگو. گوش داد. یک جوری که اونی که از روز اول موسیقی حرام گوش میداد، میگوید: «حاجی! کوتاه، اینها را دیگر...» میگوید: «نه، من باید بروم سر در بیاورم، ببینم العالم به زمانه». باید تصویر، یعنی توجیه. توجیه، یعنی برای یک عنوان حقی میگردد، برایش پیدا میکند و بابش برای عالم از همه بیشتر باز است؛ چون این بلد است قواعد و ملاکات استثنائات را بلد است، عناوین را خوب بلد است. «طبق فلان عنوان اوجب واجبات است». «عسل با یک عنوان ثانوی از باب تزاحم بلکه به شما تعین دارد این کار. باید این کار را اگه انجام ندی، میروی جهنم». خیلی ترسناک است. «فتبعه الشیطان. فتبعه شیطان». در مورد بلعم باعورا است و تبع هوا. «فتبعه الشیطان». پا به میدان داد به هوای نفس، شیطون هم ورش داشت، بردش، او تا کجاها که نبرد. اینهمه کافر بی دین بود توی بنیاسرائیل، هیچ کدام کارشان آنقدر بیخ پیدا نکرد با حضرت موسی. این رفت از هرچی ابزار و قدرت معنوی بود و ازش استفاده کرد علیه حضرت موسی. مستجابالدعوه بود دیگر. پاشد رفت سر کوه: موسی را نفرین کن. بد غذایی که پیش آمد، الاغش راه نیفتاد و بعد با الاغ چهها کرد و بعد دیگر بقیه ماجراها. یکهو دیگر میزند به آن درش. خدا به دادمان برسد.
خب اینجا میفرماید: در میدان نبرد، شیطان اینها را تهییج کرد. انشاءالله بیشترش را فردا میخوانم. یک چیز هم که قول داده بودم بخوانم، این نکته است که این از آن نصرتها و امدادهاست. بحث نصرتها که مطرح بود، این را هم برایتان بخوانم. میلاد امام رضا علیه السلام و عرایضم را تمام کنم. اگر دوست دارید با یک صلوات بفرستید. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
یک کتابی چاپ شده، کتاب «حدیث نصر». خدا رحمت کند مرحوم آیت الله حاج آقا نصر شاهآبادی، نصرالله شاهآبادی. همین چند سال پیش هم از دنیا رفت. ایشان از فرزندان مرحوم آیت الله شاهآبادی بود. ایشان این کتاب هم خاطرات ایشان است. خیلی مطالب ناب دارد این کتاب. ویرایش دومش البته ویرایش اول ۵۰۰ صفحه است، ویرایش دومش ۱۰۰۰ صفحه است. یعنی دو برابر شده کتاب. اینها توی ویرایش دومش است، توی ویرایش اول نیست. ایشان خیلی امام رضایی بود. اصلاً یک ارتباط عجیب و غریبی با امام رضا داشت و میگفت: «من حتی کربلا و نجف و اینها هم که بودم، آنجا هم به امام رضا توسل میکردم». آنقدر قلباً به امام رضا پیوند خورده بود. و از سال ۵۱ تا ۹۶ که از دنیا میرود، میگوید: یک بار ۵۱ به حرم امام رضا رفتم و آنجا درخواست میکنم که: «من میخواهم ماهی یک بار بیایم زیارت، پول هم ندارم، زمینی هم نمیخواهم بیایم، هوایی». امام رئوف است دیگر، در مقام راضی کردن زائر، میگوید: «از ۵۱ تا ۶۳، ۱۲ سال، هر ماه هوایی رفتم زیارت امام رضا علیه السلام». بعدش گفتم: «خب چهکاری است؟ چرا من هر ماه بیایم؟ بکنش هر هفته». میگوید: «از آن موقع شد. از ۶۳ به بعد، شبهای جمعه من...» گفت: «به امام رضا گفتم که من شب جمعه کربلا میرفتم، نجف. نجف که بودم، میرفتم کربلا. اینجور فایده ندارد، من شب جمعه باید مشهد باشم، هر هفته». میگوید که: «از ۶۳ تا ۷۹، هر شب جمعه میرفتم هوایی. یک جوری میشد که گاهی اینهایی که بانی میشدند و رفتنِ ما، دعوایشان میشد و من اینها را از هم سوا میکردم و بلیط یک سال و تمام آن ۵۰ و خوردهای هفته را یکجا از اول سال به من میدادند». «اینجوری امام رضا برای من جور کرد». حالا اینجا میگوید: «از ۷۹، ۱۵ سال هر هفته با هواپیما رفتم مشهد». و خدمت شما عرض کنم که فقط یک دوره بیمار میشود، ظاهراً سه ماهه که بستری میشود، او همان را نمیروند. بعدش همیشه این برنامه مشهد ایشان بوده. یک خیریهای هم آنجا، درمانگاهی هم میزند، درمانگاه جوادالائمه، همین نزدیک فلکه گنبد سبز است. قضیهای هم دارد که حالا توی کتاب اشاره کرده.
اگر وقت بشود، عرض میکنم. قضایایی دارد با امام رضا علیه السلام. خیلی احوالات خوبی دارد. یعنی این آدمهای امام رضا کشیده. کلاً همه از امام رضا کشیدند. یعنی امام رضا کشیدنی است، هرکی برود، میکشد. خدا انشاءالله به ما هم بچشاند، بیشتر از همیشه بچشاند. ولی خب ایشان هم یک عجایبی برایش رقم خورده که اینجا نقل میکند. میگوید که خود این داستان رفتنهاش و جا پیدا کردنهاش، قضایایی دارد، خیلی هم جالب است که اگر وقت کردید، بخوانید. یک جا میگوید که مکه میخواهد از امام رضا علیه السلام، ۱۵ صفحه کتاب رد میشوم که به مطلبی برسم. حالا به طرز عجیبی همان مکهاش را هم از امام رضا هم میگیرد. و دو تا قضیه اینجا دارد که این را من برای شما عرض میکنم. خدمت شما عرض کنم که یکیش مربوط به خود ایشان است، یکیش هم نقل قول است از کسی میکند. خیلی جالب. حالا خب خیلیهایمان چیزها را قبول ندارند و رد میکنند و ما هم دردسر برایمان ایجاد هم میشود اینها را نقل میکنیم. مخصوصاً وقتی که این را برش میدهند و جداگانه پخش میکنند که آن دیگر هزار تا بدبختی دارد. کسی این را برش ندهد، این تیکه را. جداگانه منتشر نشود که باز داستان درست نشود. «آقا! اینها ادعا و اینها فلان و این حرفها»، «خرافات» و «ازتور خوبی».
ایشان میفرماید که: «روزی در حرم امام رضا علیه السلام متوجه شدم که آن حضرت نشسته و مردم به دور ایشان حلقه زدند». اینجا خاطرهای که تعریف میکند، میگوید: «متوجه شدم». توی پاورقی مینویسد که فرزند ایشان، آقا محمدرضا که در قم هم هستند، میگوید: «من این قضیه را شنیده بودم، فکر میکردم ایشان خواب دیده». «روزهای آخر که ایشان بستری بود بیمارستان، توی ICU بودند، لوله تنفسی توی گلویشان بود، نمیتوانستند صحبت کنند. رفتم کنارشان، آرام گوششان گفتم: این قضیه که از شما نقل شده و گفتید و اینها، این چی بوده؟ خواب بود؟ گفتم مکاشفه بود؟ با پلکش اشاره کرد که بله». یک جملهای توی قضیه هست که آنجا پسر ایشان میگوید: «من کاغذ دادم به ایشان که این جمله را برای من خودتان با دست خودتان بنویسید». حالا داستان جمله چی است، این است: میگوید: «دیدم که دور امام رضا شلوغ است، حلقه زدند و همه به امام رضا توجه دارند و امام رضا به همه توجه دارند. حضرت به تکتک گوش میدهند، به تکتک افراد که چی دارند، میخواهند؟» میگوید: «من هم رسیدم، خودم را رساندم به امام رضا، دستشان را بوسیدم. اینجا حضرت جیبشان یک کارتی درآوردند، به من دادند. یک طرف کارت دیدم پر علائم است، یک چیزی علامت خورده. آن طرف هم دیدم که یک جملهای نوشته. میگوید که همان لحظه علامتها را که دیدم، فهمیدم. دیدم این علامتهایی که خورده، این دفعاتی است که زیارت امام رضا آمدند، دونه به دونهاش جداجدا حساب». بعد دیدم اینور کارت یک جملهای نوشته، دیدم اینجور نوشته: «نوشته براتِ آزادی از آتش. خسرو دین رضا». همین را با قلم خودشان توی ICU مینویسند. «این را دیدم، براتِ آزادی از آتش خسرو دین رضا».
آن قضیه اصلی که میخواستم نقل بکنم، این است. انشاءالله که مورد توجه امام رضا علیه السلام باشیم، همهمان، و فردا شب، بشود از امام رضا عیدی بگیریم، از دست حضرت معصومه سلام الله علیها. این قضیه را آقای شاهآبادی طوری نقل میکنند، توی پاورقی از یک کتاب دیگری طور دیگری نقل میشود. من حالا جفتش را میخوانم برایتان. یک چند دقیقه دیگر. حالا شما که همیشه حوصله کردید و حوصله هم میکنید. امشب اصلاً قرار نبود جلسه باشد چون توی اعلام چیز آمده بود که هفت و نیم برق میرود. ما هم تا هفت و نیم وایستادیم برق برود. بعد اعلام کنیم جلسه نیست و بعد دیدیم برق نرفت. گفتیم شاید ۸ برود، شروع کردیم و گفتیم دیگر لابد برق میرود، پا میشویم جمع میکنیم. حالا الان اگر برق برود، بله. خدمت شما عرض کنم که دیگر اگر برق رفت، طلبتان میشود دیگر، میرود شنبه. ولی اگر برق نرفت، کامل میخوانم. انشاءالله استفاده کنیم. این قضایا هم آقا، بزرگانی بودند که اینها راه رفتند. مثلاً خود این آقا نصرالله شاهآبادی فقیه است، ملا است، درسخوانده است، فرزند عالم ربانی است. همه اخوانش، برادرانش همه مجتهدند. شاگرد امام بوده، شاگرد خویی بوده. این کتاب، همهاش خاطرات ایشان است از علما و بزرگان و همنشینی با اینها. یک آدم عوام سادهای که حرم یک لحظه یک چیزی احساس کردم اینطور شدیم که اینجوری نیستش که. روی حساب دارد حرف میزند دیگر.
این قضیه دوم مال میرزا مهدی آشتیانی. میرزا مهدی آشتیانی توی حرم مسجد بالاسر، پله میخورد به سمت ضریح. این بغل دفن است. معروف به فیلسوف شرق. این قضیه مال ایشان است. کتاب حدیث نصر صفحه ۷۳۶ میگوید که خیلی ایشان مرحوم میرزا مهدی آشتیانی همیشه بیحال بود، رنگپریده. آقای آقا نصرالله میگوید که این خاطره را خود آ میرزا مهدی آشتیانی برای من تعریف کرد. بالا پس از قول آقا نصرالله شاهآبادی که از ایشان شنیده. توی پاورقی یک نقل دیگری میآورد. البته آن نقل پاورقی قویتر و بهتر است ها، اعتبار بالایی را میگویم که چون به هر حال این کتاب به نحو آقای شهابادی نوشته با دو واسطه میشود دیگر. نوهشان از قول پدربزرگ و پدربزرگ هم از قول آقا مهدی آشتیانی.
میگوید وقتی در مسیر مشهد بودم، توی ماشین حالم به هم خورد. من را از ماشین بیرون آوردند ولی دیدم در صحرای عرفات و خیمه نورانی در مقابلم هست. مردم به سمت آن خیمه میروند. پرسیدم: «این خیمه کیست؟» گفتند: «خیمه رسول خداست». با جمعیت همراه شدم. نوبت که به من رسید، داخل شدم و داخل خیمه شدم. سلام کردم. دست و زانوی پیامبر اکرم را بوسیدم. عرض کردم: «یا رسول الله! سه تا حاجت دارم». حضرت فرمودند که: «کار شما به دست پسرم علی ابن موسی الرضاست». توی پاورقی توضیح میدهند: «چون من ایرانی بودم، برای همین ارجاع دادند به امام رضا علیه السلام». خیلی نکات لطیفی توی این قضایا است. ببینید، توی این تجربیات نزدیک به مرگم که خب هم توی شنود داشت که گفت: «توی این خیمهها، بچههای ما که گزارش میدهند، امام رضا علیه السلام به پیامبر عرض میکردم که اینها بچههای مناند». هم توی «سه دقیقه در قیامت» داشت که شهدا وقتی میخواستند بروند کربلا، شبهای جمعه شهدای ایران اول میآمدند زیارت امام رضا علیه السلام. و جاهای دیگر هم که خب به کربلا. این جمله حضرت آقا هم که پارسال فرمودند: «ایران، ایرانِ امام رضا علیه السلام است». حضرت امام هم که فرمودند: «مشهد پایتخت معنوی ایران است». خب اینها مجموعهاش با همدیگر، این قضیه هم که خوب به وضوح. اونی که توی پاورقی خیلی دقیقتر آمد: پیغمبر فرمودند که: «کار شما با پسرم، با فرزندم علی ابن موسی الرضاست».
از خیمه بیرون آمدم. یک خیمه دیگری را دیدم. به سمت آن خیمه رفتم. دیدم امام رضا توی خیمه تنها نشسته بودند. رفتم دست و زانوی حضرت را بوسیدم. عرض کردم: «سه تا حاجت دارم. خدمت جدتان مشرف شدم، حواله دادید من را به شما». حاجت اولم خصوصیه است که حالا اینجا نقل آقا نصرالله. حاجت اول و حاجت دوم. حاجت سوم و حاجت دومم این بود که: «شر کمونیستها از سر ایران دفع بشود». که آن زمان غلام یحیی دانشیان و جعفر پیشهوری دموکراتهایی بودند که توی آذربایجان فتنه کرده بودند و فتنه کمونیستها داشت میگرفت ایران را. حاجت سومم یک بیماری بود که شفا میخواست. امام رضا فرمودند که: «حاجت اول تو را برآورده کردیم و چه خصوصی بود». «این شر کمونیستها به زودی برطرف میشود». حالا این عبارت، نقل آن از این است: «تا وقتی ما توی این مملکت هستیم، اینها نمیتوانند آسیبی بزنند. خدا نکند ما از این مملکت برویم». پاورقی توضیح داده میشود یعنی چی. «در مورد بیماری، این بیماری تقدیر تا آخر عمر و باید تحمل کنی». کمی همیشه رنگش پریده بود که: «چرا شما اینقدر بیحالید؟» گفته بود: «این قضیه این است، بیماری خوب نمیشود، این تقدیرت است، باید تحمل کنی ولی آن دو تا درست میشود». میگوید: «به هوش آمدم، دیدم جمعیت گریه میکنند و متوجه من شدند، صلوات فرستادند و من را سوار ماشین کردند. به مشهد که رسیدیم، حاجت اولم برآورده شد». توی مشهد بودم. «هنوز نرفته بودم که قضیه کمونیستها تمام شد. سومیش هم که هنوز که هنوز است، خوب نشده».
حالا توی پاورقی، شریف راضی نقل میکند در کتاب آثار الحجه صفحه ۲۲۱. این نقل کاملتر است و جالبتر هم هست. میگوید که میرزا مهدی آشتیانی خواب عجیبی دیده بودند که این خواب در منزل مرحوم آیت الله حجت در حضور آیت الله بروجردی به آیت الله حجت و آیت الله خوانساری و دیگران نقل کردند. خانه قضیه که در جمع علماء همچین علمایی، علمای درجه یک بسیار مهم و عجیب. مرحوم آقای حجت فرمودند که: «از این قضیهای که شما تعریف کردید، باب علمی برای من مفتوح شد». جلوتر. «چی بود که ایشان گفت: از این رویای شما یک اصلاً داستانی برای من باز شد. قضیه عرفات ایشان مهم بود». مرحوم میرزا مهدی هاشمی فرمودند که: «موقع انقلاب دموکرات آذربایجان و فتنه پیشهوری، میرفتم مشهد. نزدیکی سبزوار توی ماشین حالم به هم خورد. همه اهل اتوبوس مضطرب و پریشان شدند. آنجا دیدم توی عرفاتم و میدیدم، این نکتهاش این است، میدیدم از آسمان انواری به زمین عرفات فرو میآید». «به مردم عرفات را دیدم که همه به یک طرف توجه کردند. خوش به حال آنهایی که راهی حجاند، انشاءالله در عرفات به یاد ما هم باشند، اول به یاد خودشان باشند». «از اینها که میرفتند به سمت آن نور، پرسیدم: "کجا میروید؟" گفتند: "رسول اکرم تشریف آوردند، اهل عرفات به خدمت آن حضرت مشرف شدهاند". من هم آمدم، دیدم ۱۴ خیمه مجلل و با عظمت و نورانی برپاست. ۱۴ تا خیمه بود، یک خیمه از همهاش بزرگتر است و مورد توجه مردم است. گفتند: "پیغمبر مکرم خدا توی این خیمه است". نزدیک شدم. اجازه گرفتم، وارد شدم. سلام کردم. خواستم عرض حاجت کنم، فرمودند: "برو در خیمه هشتمین نزد فرزندم حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام". فوراً اتصال کرده. آمدم توی خیمه حضرت رضا علیه السلام را دیدم که نشسته بودند. سلام کردم. سه حاجت خودم را که یکی از آنها شفای من از کسالت یرقان بود و یکی هم نجات ایران و مسلمانان از شر تودهایها و حزبیها و اینها و یکی هم یک حاجت شخصی». «آن بیماریشان یرقان بود. "حاجتت را خوب دادی، این بیماری هم که تقدیرت است، تا زنده هستی با تو هست"». این جملهاش اینجاست: «راجع به ایران و نجات از این فتن، بدان که...» «ها! جمله این جمله را یادگاری داشته باش». میگوید: «عرض کردم: "این دلگرمیها اگر آدم داشته باشد، توی این مسیر قدمش ثابت میشود و شیطان هم نمیتواند آدم را بترساند"». یکی از همان چیزهایی که واقعاً آدم را آرام میکند. انشاءالله. «راجع به ایران و نجات از این فتن، بدان که مادامی که ایرانیها متوجه به زیارت قبور ما و مجالس ذکر و روضه برای مصائب ما هستند، ایمن از شر اشرار هستند». توی روایت هم دارد: «مردم قم و آوه، نصاوه. یک آوه داریم، یک ساوه داریم. آب همین نزدیک قم. فرمود که اینها بخشیدن، بخشیده شدند به خاطر اینکه زیارت امام رضا علیه السلام زیاد». به نظرم روایت از امام جواد علیه السلام. «اهل قم و اهل آوه مغفورٌ لهما» یک تعبیری: «به کثرت زیارت ابی». یک همچین تعبیری اگر درست خوانده باشم، درست یادم باشد، توی بحار هست، توی بخش بلدانش هست. «اهل قم و اهل آوه، اینها محل مغفرت خدا هستند چون زیارت زیاد میروند». اینجا توی این داستان فرمود که: «تا وقتی که پس آن نقلی که آقا رسول شهابادی کرد که خدا کند ما از این مملکت نرویم، یعنی چی؟» یعنی این روضهها و این ارادت ورزیها و این پرچمها و این سیاهیها و زیارت رفتن. «تا وقتی یک حرکت هست، یعنی ما هستیم و تا ما هستیم، فتنهای نیست». «ما کان الله لیعذبهم و أنت فیهم». فرمود که: «ایمن از شر اشرار. عنقریب حزبیهای توده و دموکرات از بین خواهند رفت». ایشان میگوید: «یک مرتبه متنبه شدم و دیدم اهل ماشین همه گریانند و منقلب و مضطرب و اینها». مرحوم آیت الله حجت فرمودند: «این روایتی که دارد، ان الله یتجلی لاهل العرفات، خدا برای اهل عرفات تجلی میکند، این باب علمش برای من با این رؤیا با ز شد». «کزین حضور پیغمبر و اهل بیت و اینهاست، این تجلی و متجلی اعظم هم که در دعای شب مبعث دارد که تجلی اعظم پیغمبر اکرم و این در واقع حضور پیغمبر و نزول پیغمبر و بخش عالم مثالش و اینهاست دیگر. این قضیه را که گفتی، این روایت را فهمیدم که این تجلی خدا برای اهل عرفات، این شکلی است که تا قبلش معنیش برایم درست نبود. از این خواب فهمیدم خبر درست و خبر درست است و تجلی خدا، تجلی اهل بیت است». که بعد هم بعد از یک مدتی میرزا مهدی آشتیانی میآید تهران و همان کسالت یرقان و زردی، قندش هم بود و به خاطر همان هم منزوی میشود و تا وقتی که از دنیا میروند و دیگر جنازه مطهرشان را تهران میآورند قم و اینجا مسجد بالاسر دفن میکنند.
بله! این هم داستان ما و ایرانیها. ایران، ایران امام رضا علیه السلام. انشاءالله که این علقه و این محبت از ما گرفته نشود. خوب، فتنهها زیاد است، امتحانات و ابتلائات و گرفتاریها و پارسال شب میلاد امام رضا علیه السلام، یکی از تلخترین شبهای یکی از تلخترین میلادهای امام رضا علیه السلام هم بعد انقلاب بود و هم شاید در تاریخ این کشور. و روز میلاد امام رضا واقعاً پارسال برایم روز عزا شد. از امام رضا میخواهیم (ما که این عبارت عبارت قشنگی نیست، گندهتر از دهانمان هم هست) ولی رفت، او دهان ما را باز میکند. از امام رضا میخواهیم که امسال جبران کنند برایمان آسیب و این صدمهای که پارسال وارد شد، با رفتنشان، با محبتشان، همه این قضایا را خیر قرار بدهند. این مجموعه حوادثی که دارد رقم میخورد، داخلی و خارجی. انشاءالله که این ایمان و این عشق و این مودت و این اظهار ارادت به اهل بیت روز به روز پررنگتر باشد، نه گرفته نشود، حتی ضعیف نشود. مردم ما روز به روز قویتر. این زیارتها روز به روز شلوغتر. معرفتها روز به روز بیشتر. ارادتها روز به روز بیشتر. انشاءالله زیر سایه امام رضا علیه السلام همهمان تربیت بشویم، رشد بکنیم. از این زیارتها نصیب ما بکنند. لااقل ماهی یک بار. کریم است دیگر. "دلیل علی وقوع وقوعه برای امکانش همین که واقع شده پس میشود". وقتی یک نفر را اینهمه سال ماهی یک بار بردن، اینهمه سال هفته یک بار بردن، پس میشود. پس امام رضا میتواند. بخواهیم که انشاءالله اگر خیر و مصلحتمان است، زیارت زیاد و مداوم و (داخل پرانتز) رایگان انشاءالله نصیبمان شود. حرف در مورد امام رضا علیه السلام زیاد است و ما دلتنگیم. گاهی بنده مشرف میشوم، احساس میکنم که ما خیلی باختیم که مشهد را ترک کردیم و ولی به هر حال نه مشهد رفتن آن اثر انتخاب خودمان بود، نه برگشتنمان از انتخاب خودمان بود. هر دو شرایطی بود و وظایفی بود و اینها. گاهی خیلی احساس دلتنگی و اینها به آدم دست میدهد. احساس خسارت که ما واقعاً محروم شدیم از این فیض بزرگ و ولی به هر حال این حرم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها مایع التیام است، جبران میکند. واقعاً شعبهایست از شعبههای حرم امام رضا علیه السلام. هر وقت که دلتنگ میشویم و هر وقت که میخواهیم دست به دامن امام رضا بشویم، از برکات آن بهرهمند بشویم، از این زیارت انشاءالله غافل نشویم. انشاءالله زیر سایه امام رضا و حضرت معصومه دنیا و آخرت خودمان، مملکتمان، مردممان، نسل آیندهمان تا ابد انشاءالله همه آباد بشود. و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.
ببخشید، هر شب طولانیتر میشود تا فردا صبح لایو برقرار.
در حال بارگذاری نظرات...