حد یقین
نشانه سلامت یقین
افسردگی که با شک ایجاد میشود
ملاک اصلی علم است
ضریب دادن یقین به عمل
حجاب یقین
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم.
«عَنْ أَبِی عَبْدِاللَّهِ علیهالسلام قَالَ لَیْسَ شَیْءٌ إِلَّا وَ لَهُ حَدٌّ. فَقُلْتُ فَمَا حَدُّ التَّوَکُّلِ قَالَ الْیَقِینُ. قُلْتُ فَمَا حَدُّ الْیَقِینِ قَالَ أَنْ لَا تَ خَافَ مَعَ اللَّهِ شَیْئاً.»
امام صادق علیهالسلام فرمودند که هر چیزی حدی دارد. گفتم: «آقا جان، حد توکل چیست؟» حضرت فرمودند: «یقین.» گفتم: «حد یقین چیست؟» حضرت فرمودند: «اینکه همراه خدا از چیزی نترسی.»
«عن ابی عبدالله علیه السلام قال من صحه یقین المرء المسلم ان لا یرضی الناس بسخط الله و لا یلومهم علی ما لم یؤته الله فان الرزق لا یسوقه حرص حریص و لا یرده کراهیه کا ره و لو ان احدکم فر من رزقه کما یفر من الموت لادرکه رزقه ثم قال ان الله بعدله و قسط جعل الروح و الراحه فی الیقین والرضا و جعل الهم و الحزن فی الشک و السخط و...»
امام صادق فرمودند که از سالم بودن یقین انسان مسلمان این است که مردم را با ناخشنودی خدا خوشنود نکند و آنها را ملامت نکند بر آنچه که خدا بهشان نداده؛ چون رزق اینطور نیست که با حرص حریص جلو بیفتد و با کراهیت کسی که کراهت دارد عقب بیفتد. اگر یکی از شما همانجوری که از مرگش فرار میکند، از رزقش فرار بکند، رزقش میآید؛ همانجوری که مرگش هم میآید و فرار ندارد. خدای متعال با عدل و قسطِ خودش، راحتی و آرامش را در یقین و رضا قرار داده و افسردگی و غم و خمودگی و اینها را در شک و سخط قرار داده است.
هر چقدر آدم شک داشته باشد، شک پدر آدم را درمیآورد دیگر. خیلی واقعاً عزیزِ آدم دنیا میرود. شک دارد که این واقعاً بعدِ مرگ خبری هست؟ واقعاً آدم صبر کند، به آدم چیزی میدهند؟ واقعاً (یعنی حالا هر دو طرفش) اگر آدم خوبی بوده، واقعاً در ازای خوبیهایش مثلاً الان چیز خوبی گیرش میآید و در ازای بدیهایش مثلاً مشکلی دارد؟ آدم شک میکند و اینها افسردگی میآورد. ما مطمئن نیستیم که آخرتی باشد و جزایی باشد و خلاصه حسابوکتابی باشد و اینها. از این جهت ناراحت و افسردهایم. یک پولی از دستمان برود، یک کمکی به جایی بکنیم، چیزی را از خودمان بدانیم. پول را از خودمان میدانیم، عمر را از خودمان میدانیم و غصهدار میشویم. این روایت خیلی روایت مهمی است. بخش آخرش، خدای متعال با عدل و قسطش قرار داده است؛ اصلاً قاعده فطرت عالم، عالم فطرت دارد. هرچقدر که یقین و رضا باشد، راحتی و آرامش هست.
حالا میآیند دین را متهم میکنند به افسردگی و خمودگی و غصه؛ «دین شما دین آدمهای افسرده و پژمرده است.» بزرگترین علما، بهترین روحیه را دارند. بله، بله. آب وقتی که لرزش دارد، وقتی ثابت میشود، میگویند: «یقین الماء.» آب یقین پیدا میکند. لرزشها و حرکتها و خلاصه فرازوفرودهای درونی آدم ثابت میشود. خیالش راحت است؛ هیچ چیزی از این عالم کم نمیشود. کار دست یکی دیگر است. به قول یکی از آقایان میگفت: «یکی آمد به ما گفت حاج آقا یک دستوری هست، اگر شما انجام بدهی بر عالم مسلط میشوی. هر کاری که بخواهی انجام بشود و اینها، خلاصه شما میتوانی خلاصه خیلی بله، بازی را کنار بگیریم و همه را آباد کنیم.»
افسردگی و غم و غصه و اینها همه توی شک و سخط است. آدم ناخشنود نباشد نسبت به وضعیتی که دارد. دخیل نباشد دیگر. اگر انسان خودش بخواهد تنبلی بکند... «ما راضی هستیم که از خداست.» اینجوری نیست. آدم باید راضی باشد که خدا آن را خواسته. از کجا معلوم که این را خدا خواسته است؟ بلکه خدا یقه آدم را میگیرد، میگوید: «من نخواستم.» همین ضوابطی که خدای متعال داده است؛ وقتی دستور به کاری داده، دستور به فعالیت داده و دستور به مشورت داده است.
خدا مشورت میکند، من مشورت نمیکنم و بعد بلا سرم میآید، بگویم راضیم. من راضی بودم به اینکه تو راضی باشی (رضا و سخط). کجا راضی بودم شما بدون مشورت اقدام بکنید؟ مشورت نکردی، دخترت را داری به آن آقا میدهی، من راضی نیستم. هرچه که بگذرد، بیشتر راضی بودن ندارد، بلکه باید اصلاح کنیم. آدم نسبت به شرایطی، مخصوصاً نسبت به منکری، اینجا رضایت به منکر که اصلاً میفهمد که: «اَنَّما یَجمَعُ الخَلقُ السُّخْطُ و الرِّضا.» معیار جمع بودن انسانها سخط و رضایت است. روز قیامت روی این حساب آدمها را دور هم جمع میکنند که شما نسبت به چی خوشنود بودی؟ نسبت به چی ناخشنود بودی؟ ولو کلاً سیستم متفاوت است، ولی همه نسبت به یک عمل راضی بودهاند. «کُلُ اَنَّ مَن سَمِعَ بِذالِکَ فَرَضِیَ بِهِ.» هر که این را شنید که آقا امام حسین کشته شد... «وضعیت اقتصادی ما مشکل پیدا کرد.» العیاذ بالله! بعضی وقتها اینجوری است دیگر! تصور باطنش این است.
حالا دین دارد چه میشود؟ معارف الهی دارد چه میشود؟ اولیای الهی تو چه شرایطی هستند؟ وضعیت اقتصادی ما چجور است؟ بقیه. این رضایت و سخط. خلاصه آنکه ملاک است، این است که ما به رضایت خدا راضی باشیم. (به رضایت خدا راضی باشیم.) به خواسته الهی راضی باشیم. به آن یقین داشته باشیم. ضوابط دستش باشد. قواعد دستش باشد. کلاً تو این مسیر آنکه حرف اول را میزند، علم است. خیلی انسان به آن نیاز دارد. مخصوصاً تو ریزهکاریهایش، تو جزئیاتش، انسان با دید باز، با دید بصیر وارد کار بشود و اینها را از هم تفکیک بکند. تشخیص بدهد. اینجا زیرمجموعه کدام بحث است؟ بحث خیلی دقیق است. مو را از ماست بکشید.
استنباط میشود که امت باید علم داشته باشد. یعنی ظاهر برداشت این است که یکی از اهداف آفرینش این است که همه بیایند به اینجا برسند و تکامل پیدا کنند؛ نه، جامعه این را نمیپذیرد. همه مثلاً میخواهند بگویند: «آقا حوزه زمین.» از یک طرف داریم که: «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِیضَةٌ عَلَی کُلِّ مُسْلِمٍ وَ مُسْلِمَةٍ.» یعنی حتی مؤمن هم نمیگوید. مسلم میگوید. یعنی اگر کسی مسلمان است، همین الان «لا اله الا الله» را گفت، این واجب است. آنجوری که با تأکید و شدت، علم پیدا بکنید و به آنجا برسید.
یک بحثی است (بحث فقه): «فَلَوْلا نَفَرَ مِن کُلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَائِفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ.» آن را محدود کرده: «مِن کُلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَائِفَةٌ.» از هر جماعتی، از هر کشوری، از هر شهری، یک گروهی باشند و بروند فقیه شوند. بحث فقه، باز آن هم حسابوکتاب خودش را داریم که میگوید منظور فقه اصطلاحی حوزویها نیست. فقه یعنی فهم عمیق و اینها. عرض کنم که یعنی با دقتنظر به خرج دادن و با جزئیات کار، خلاصه ظرافتهای فهم و علم و اینها که میخواهد که میشود حالت کلاسیک.
بله، بله. این میشود عرض کنم که آنکه پس ملاک است، این است که همه باید علم داشته باشند. یعنی ضوابط شریعت را بشناسند. بدانند وظایف چیست. از همدیگر تفکیک بکنند. حدود و احکام الهی را بدانند. آها، است. دیگر کار همه نیست. یک تعدادی میروند. خب الان رساله که در اختیار همه هست، درست است؟ رساله، ریزهکاریها را کم داریم (همه باید بدانند). ولی اینی که حالا تو این ریزهکاریها، ریزهکاریهای استنباط این چیست؟ چرا این آقا فتوا به این داد؟ آن یکی فتوا به آن داد؟ اصلاً این فضا از کجا درآمد؟ چرا مسئله مثلاً اینجوری شد؟ تهش احتیاط واجب درآمد؟ احتیاط مستحب درآمد؟ اینها ریزهکاریهایی دارد که اینها دیگر به عهده همه نیست. «مِن کُلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَائِفَةٌ.» یک تعدادی بیایند و بروند تو این بلد باشند. مردم معلوم میشود که آن «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِیضَةٌ عَلَی کُلِّ مُسْلِمٍ وَ مُسْلِمَةٍ» وابسته به این است که این آقایان برگردند به قوم خودشان و انذار کنند. کنار هم گذاشت. یعنی آن طلب علمشان به چیست؟ اینکه این آقا رفته فقیه شده، برگردد و بیاید به آنها بگوید و به آنها (همه) واجب است. بخشش میشود همین رساله. البته خب همه دیدم که احکام نیستش که؛ اخلاق هست، عقاید از همه مهمتر عقاید است. رساله نداریم. یک چیزی همه داشته باشند بخوانند. عقایدشان روی این حساب باشد و اینها.
خلاصه آن ریزهکاریها با همین درمیآید. مثلاً بحث جبر و اختیار، بحث مهمی است. آدم باید اشراف داشته باشد. آن یقین و رضا و اینهایی که مطرح شد و گفتیم که حرف اول و آخر در این مسیر علم میزند، آن مال همینجاست که آدم اگر یکخرده مسائلی برایش در زندگی پیش آمد که فقط با یک نیمخط مطلب حل کردم! شبهاتی که میتوانست من را ببرد جهنم. بحث تناسخ. فلان کس رفتم و ایشان کشف و کراماتی داشت و گفت که روح فلانی در فلانی حلول کرد و گفته بودند آقا تناسخ محال است. یک روحی برود از تو دنیا بیاید، برود تو کالبد یکی دیگر برگردد کالبد یکی دیگر و عرض کنم که... نیمخط ما را از جهنم نجات داد. کشف و کرامات دیده بودیم. این علم است که تو این مسیر است. لذا برخی بزرگان، فقیه را فقط بهعنوان شاگرد میگرفتند، عالم را فقط بهعنوان شاگرد میگرفتند. کسی باشد که ضوابط دستش باشد، بیشتر کارکرد خود را نشان میدهد. جای خیلی ریز است. انسان واقعاً بین جبر و اختیار نمیتواند تشخیص بدهد. جهت استدلالی که تو... و دچار همچین شبهاتی نشود. انسان برایش مباحث حل شده باشد.
اهل عملش باشد. یک وقتی جایی نیست که شما میخواهی از کسی بپرسی. تکلیفی که آدم دارد، سؤال بکند. همه چیز که آدم استفتا نمیتواند بکند. با جزئیاتش برود بپرسد. این حرفها نیست. آدم خودش تشخیص بدهد. الان تو زندگی من اینجا گیر کردم. بخواهم این برخورد را بکنم، حرام است. میخواهم برخورد نکنم. اینور یک واجبی دارد فوت میشود. با چه ریزهکاریای میتوانم دو تا را با همدیگر جمع کنم؟ حالا اینجا حرام مصلحتش بیشتر است یا واجب مصلحتش؟ خود این ملاکات دستش باشد. بداند مثلاً کدام حرام مبغوضیتش پیش خدا از همه بیشتر است. کدام واجب مطلوبیتش پیش خدا از همه بیشتر است. مثلاً نماز مطلوبیتش خیلی بالاست، ولی از آنور حفظ جان مسلمان بالاتر است. نماز، قید نماز را که نمیزنند. ولو طرف در اینجا بغلش خفهاش میکند. افتاده تو آب، دارد میمیرد. گازگرفتگی شد و میروم که خوابش برده و گاز و فلان و... ولی ما نماز دیگر، نمیشود. حیف است. این حرفها نیست. ملاکات وقتی دست نباشد، بلکه طرف با همینها گمراه میشود. با همینها میرود جهنم. عاشق نماز تو جنگ و مَنگ و این حرفها چیست؟ ما را بفرست بریم سر...
ابلیس عابد بود. جز زُهّاد ثمانیه بود. هشت نفر بودند که اینها تو زهد معروف بودند و اینها. «علی سَحر» (سحرگاه) دیدیم آن عبادات دیدیم. ما «علی» تو میدان، بحث سیاسی و خیابان و... نوکرتم هستم. اهل این یک قرآنی بخوانیم و اشکی (و) حالی (و) شوری اینها را میخواهیم. برو فلان. در صورتی که اینجوری میشود. ملاکات که دست آدم نباشد، آن فهم که نباشد. تعابیری که درباره مالک به کار میبردند، که درباره سلمان به کار میبردند، خیلی عجیب است. «السلام علیک یا باب الله» سلمان تو زیارتنامهاش دارد. چرا؟ چون علم اولین و آخرین را. حضرت فرمودند که: «من معلم او بودم و علم اولین و آخرین را به سلمان یاد دادم.» آن عبادت شکوفا میشود. آنوقت میشود هم مرد سیاست، هم مرد عبادت، هم مرد اجتماع، هم مرد عرفان، (هم) مرد اسرار. ملاکات دست آدم هست و هرکدام را میگیرد و میرود جلو. ولی وقتی نیست، قاطی پاتی میکند. نمیداند اینجا الان کدامور باید برود؟ چهکار باید بکند؟ بلکه یک وقتهایی اهل بیت را هم متهم میکند.
خیلی جالب. مثلاً خیلی برای آدم سؤال است. واقعاً چقدر بعضیها شعورشان کم است. از اصحابند. طرف خیلی آدم مقدس رسولالله. «این چه لباسی است پوشیدید؟ ما از شما توقع نداشتیم. جَدّ شما امیرالمؤمنین لباس خوب میپوشیدند.» چقدر آدم باید حماقت داشته باشد؟ چقدر جهل باید باشد؟ حجت بالغه خدا را انسان بنشیند انتقاد تو ذهنش بیاید. مطرح میکند با این ادبیات تو ذهنش. حق مطلق، دین مدار حق است. حق دور آن میچرخد. دائر مدار حق. ملاکات وقتی دست آدم نیست، اینجوری میشود. در صورتی که اینها ملاکاتی است که آدم خیلی مهم است. علم، تعلیم و تعلم.
«اباعبدالله علیهالسلام یقول انَّ الْعَمَلَ الْقَلِیلَ الدَّائِمَ عَلَی یَقِینٍ اَفْضَلُ عِنْدَ اللَّهِ مِنَ الْعَمَلِ الْکَثِیرِ عَلَی غَیْرِ یَقِینٍ.»
عمل کمی که مداومت داشته باشد و بر یقین باشد. پس دو تا قید است. آن قلیل بودنش قیدش نیستها! قلیل بودن از باب شدت و ضعف... بابش این است، قاعدهاش این است: دائم باشد، بر یقین باشد. این ملاک است. کم بودنش ملاک نیست. کم بودن میخواهد این را بگوید که آقا کمی هم باشد که دائم باشد و بر یقین باشد، این پیش خدا بیشتر ارزش دارد از عملی که زیاد است، ولی یقین ندارد. خود یقین، عمل بر اساس یقین باشد. لذا میگویند که آقا عبادت بزرگانی که به کشف و شهود و فلان و اینها میرسند، اینها عباداتشان را دیگر تمام عالم جمع شوند، یک لحظه عبادت اینها نمیتواند انجام بدهد. خود عبادت، کمّی و کیفیاش عوض نمیشود. کیفی که عوض میشود، بله. کمّی یعنی نماز چه بسا کمتر هم بشود از جهت حجمش. نماز تند و سریع و خیلی مستحبات هم شاید نداشته باشد. آن آقا گریه و زاری یک طولانی. دو ساعت مقدمه، چهار ساعت مؤخره. ولی این یقینی که این آقا دارد، میچربد به آن همه عبادت آن آقا. بگذار آنکه سفارش اهل بیت همیشه بوده به این سمت یقین حرکت کرده که انسان برود و بخواهد این را بگیرد. کمترین چیزی که تو این عالم تقسیم شده، یقین است. خیلی بهندرت به کسی بدهند. آنقدر باید آدم التماس بکند. درجاتش را تو روایات که به چه نحوی است. چی اولین مرحله است و آخرین مرحله چیست؟ به ترتیب گفتهاند آن آخرش میشود یقین که انسان خلاصه به یقین برسد. باور برایش حاصل بشود. صد درصد جلو چشمش. نسبت به گناه، نسبت به عقوبت، نسبت به جزای الهی، بهشت و جهنم حسی این شکلی داشته باشد. یعنی واقعاً جلو چشمش باشد. کلمهای که دارد میگوید، همچین اثری دارد و این اثر خلاصه جلو چشمم است. دارم میبینم این لقمه این ... این کلام آتش است. از آنور عبادت را اینجوری ببیند. ذره خیر و صلاح و اینها را اینجوری. آقا این خود بهشت است. خود جنت است. خود رضای الهی است. نمیشود یقین.
انسان با این باور/ با این طمأنینه که امر برایش کاملاً روشن باشد، دیگر هیچ شک و ابهامی (که حالا نکند اینجور نباشد، شاید هم یک جور دیگر بشود) این «شاید» و «باید» و اینها پدر ما را درآورده است. حالا از کجا معلوم؟ شاید، حالا شاید یک احتمالی نشود. حالا شاید این همه نماز خواندیم، شاید حالا تهش خیلی بابم که نماز نخوانده، شاید خیلی چیزی نشود. چیزی از دست ندهد. اینی که آدم مطمئن باشد، خود این هم از اطمینان است دیگر. سفر، مسافرت، مکه، غسل میکنیم. همه نمیدانم ورزش میکنم. ما ورزش میکنیم. یک مهر میزنیم، فقط بالا پایین. همه کارهایی که مردم دارند صبح تا شب انجام میدهند. ولی آن طرفش اگر نباشد، یک احتمال آدم به آنورش بدهد اگر نباشد... آره دیگر. در صورتی که این حس یقینی که انسان مطمئن باشد و با این دید نسبت به خدای متعال.
حتی داریم که وقتی دعا میکنی، حاجت را پشت در ببین. با این یقین استجابت، یقین به استجابت. حتماً خدا جواب میدهد. گاهی وقتها اصلاً دعا مستجاب نمیشود. علی الظاهر به این دلیل که آدم شک دارد. شک، یعنی هر آنچه که آدم هرچی که نقص و مشکل بر سر انسان میآید، به خاطر شک است که آدم مطمئن نیست. آقا گفتش که فلان ذکر را بخوان، سگ گازت نمیگیرد. رفت و خواند و سگ هم گازش گرفت. «از اولم میدانستم که این را بخوانم، سگ بازم میگیرد.» یقین نداشتی. شک کار را خراب میکند. یکی از اساتید یک وقت میفرمود که: «ما جبهه بودیم، شبها میرفتیم برای شناسایی و اینها. گفتند که ما حاج ممدی بود، نمیدانم چی بود این بیس… ما بهش قرآن یاد میدادیم، اعرابگذاری و فلان و... خیلی جالب بود این خاطرهای که ایشون گفتند که: «این و جعلنا را میخواند با یقین کامل میآمدیم توی پشت سنگر عراقیها.» میگفت: «گاهی پرده سنگر عراقیها را کنار میزدیم، تک تک میشماردش.» میگفت: «من چیز داشتم، خورخور خورخور مفصل میکردم. میآمد نصف شب من را بیدار میکرد. تراکتورشان را برمیداشت، روشن میکردیم میرفتیم جلو. خیالت راحت. استاد قرآنش بودم تو اعرابگذاری چه شکلی بخواند.» او با یقین کامل میخواند، ما اعتقاد نداشتیم. باور این یقین است. کار راه میاندازد. حجاب میشود برای یقین.
خیلی مسئله مهمی است. یعنی آدم چون زیاد فهمش کار میکند و اینها، عقلش میرسد. همین عقل است. خیلی وقتها خیلی میخواهد عقلانی برخورد کند. چون خیلی حالیش میشود: جور درنمیآید، جور درنمیآید. کار خراب میکند. «نه آقا، ببین الان دیگر دنیا پیشرفت کرده. علم فلان است. چی آخه؟ مگر میشود آدم برود جان خودش را به خطر بدهد؟ اینها با «وجه الله» مثلاً نمیشود که آخه.» همین شکلی که میآید، علم شک درست کرد. اثر هم نیست. مطمئنتر هم میشوند به «نبودن اثرها.» جالبیش این است. یعنی شک دارد، اثر نمیبیند، بعد دیگر یقین پیدا میکند به اینکه اثر ندارد. اینش خیلی بامزه است. «من خودم انجام دادم!» در حالیکه اومدی یک سر سوزن یقین، گاهی یک خرده تو نماز تو عبادت یقین باشد، همان یقین کار را تمام میکند. آنجا که باید برسد، یقین خلاصه تو این عالم آنکه اصل کار را و حرف اول و آخر را میزند، یقین است. خدا انشاءالله نصیب ما قرار بدهد.
در حال بارگذاری نظرات...