پیوند دین و عقل
بنمایه عقلانیت
کارکرد عقل
بُعد عقلانی دین
بشارت خدا به افراد عاقل
معیار عقلانیت
نکات نابی که امام صادق ع به هشامبنحکم فرودند
ارتباط پیامبر درون و بیرون
رابطه دو طرفه اخلاق و عقل
تبلیغ دین با عقل یا اخلاق؟
کار اصلی انبیاء ، دعوت به حکمت
اثر فوقالعاده تذکر به بدیهات
کور شدن بر اثر مستی
اشتباه گرفتن رزق و امتحان خدا
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
**بسم الله الرحمن الرحیم**
«قال ابوعبدالله (ع) مَن کان عاقلًا کانَ لَه دین و مَن کانَ لَه دین دَخَلَ الجنّة»؛ یعنی هرکه عاقل باشد، دین دارد و هرکس هم دین داشته باشد، به بهشت میرود. این پیوند دین با عقل، بسیار مهم است؛ چون از طرفی هم فرمودند که «هل الدین الا…»، اصلاً خود کلمه «دین» را به معنای حُب گرفتن، حُب و بُغض گرفتهاند که عبارت است از: محبت اولیای الهی و بغض اعدای الهی. باز این را گرهزدن به عقل، نکتههای فراوانی دارد.
این محبت، نمایی از عقل است؛ عقلانیت تراز و سنجشی دارد که دائماً رصد میکند و تشخیص میدهد بین فنا و بقا، بین خیر و شر، بین حسنه و سیئه. بهمحض اینکه تشخیص میدهد چیزی خیر است، محبت دنبالش راه میافتد و وقتی هم که تشخیص میدهد شر است، باز هم بُغضش میرود به.
خلاصه، ما به بخش عقلانی دین کمتر پرداختهایم؛ مخصوصاً با این بحثهایی که حالا ضد فلسفه و… آخه آنها با این روایتها خیلی مشکلی ندارند، ولی بالاخره این روایتها به عقل میدان میدهد که ما عقل را به میدان بیاوریم و از آن استفاده کنیم. لزوماً برای همه چیز نباید آدم یک روایت یا پارامتر مشخص و عبارت دقیقاً آمده داشته باشد؛ نه، انسان خودش باید با عقلش بفهمد و این با آن حقیقت توحید و حقیقت دین جور دربیاید. دیگر «بِس مکان عاقلًا کانَ لَه دین»؛ اصلاً کسی عاقل باشد، دین دارد. این خیلی نکته است. اگر کسی دین داشته باشد، عقل دارد. خودشان را عقلمدار میدانند؛ بعد احساسات و… این چیزها همه شده دنیایی. چطوری تعریف…؟!
اصلاً ببینید (خوب ببینید) چیکار کردهاند تو این روند تاریخ که (عرض کنم که البته خوب، ماها مشکل همیشگیمان این بوده که) یعنی ماها که میگویم نوع بشر، خب همه این ابزار و ادوات الهی را که خدا بهمان داده است، فقط جنبههای طبیعی و مادی و دنیوی اینها را استفادهاش را میبینیم. یعنی به نظر ما بیشتر از این خاصیتی ندارد؛ هم در جنبه عواطف، هم در جنبه عقلانیت. لذا اگر کسی در این جنبهها، عقلش خوب کار بکند، همان سؤال، کدام سؤالی که از امام صادق (ع) شد. خیلی سؤال عجیبی است دیگر. اینکه معاویه دارد پس چیست؟ «فالذی کان فی معاویه»؛ یعنی اینها انگار مغزشان شکل گرفته که اصلاً ببین چقدر عاقل است، چقدر حیلهگر است؛ خلاصه کلام، بلد است. میتواند راحت زرنگی کند، بله، باهوش است، سریع بلد است، یک راهِ دررو درست میکند، یک کاری میکند. خلاصه، این به خاطر این است که ما کارکرد عقل را اصلاً فقط در همین جنبههای مادی میبینیم. وگرنه آن عاقلتر است که مثلاً اگر بیشتر انفاق بکند، بیشتر پول جمع کند، بلد باشد پول در بیاورد و اینها. این عاقلتر است. این به خاطر همان جنبههای فکر مادیِ عمده است.
و خوب از طرفی هم آن بُعد عقلانی دین، خیلی متأسفانه رویش کار نشده است. البته خب این به خاطر این هم هست که بُعد عواطف است که دین را نگهداشته است؛ یعنی محبت و بُغض و اینهاست. اگر دین پیشرفتی داشته و پیشبُردی داشته، به خاطر همین بوده است: محرم و صفر و اشک بر سیدالشهدا و اینها. و خب مردم با عواطف، ارتباطشان زودتر برقرار میشود تا به عقلانیت. خیلی شاید اهل حوصله و فکر کردن و تحمل و دقت و اینجور چیزها نباشند، ولی خب محبت خیلی مؤونهای ندارد؛ سریع حاصل میشود. اطرافیان پیغمبر (ص) هم عمدتاً اهل محبت بودند؛ همانهایی که جذب شده بودند و اینها، نه اهل عقلانیت. لذا در فضای سقیفه و اینها میبینی که زود بازی میخوردند، در این حال باز حضرت زهرا (س) را دوست دارند، امیرالمؤمنین (ع) را دوست دارند. بخش عمده بدنه مردم؛ خواص از کمبود عقلانیت استفاده میکنند و این بدنه را به این سمت میبرند؛ دیگر ازشان سوء استفاده میشود.
یک مشکلی است که هست. ابعاد عقلانی، البته ابعادش مختلف است؛ هم کار بشود. لزوماً بُعد استدلالی حتماً نیست. یک وقتهایی جنبههای تشخیصی، حتماً نباید جنبه کلاسیک دارد؛ طرف برود یاد بگیرد «دو دوتا چهارتا» و اینجور… و آن خود اینکه مثلاً انسان بتواند تشخیص بدهد که دشمن چه ویژگیهایی دارد؛ از چه کانالهایی وارد میشود. آن همیشه که استدلالی نیست. بعد کی رنگ و بویی از دشمن دارد؟ شباهتی به دشمن دارد؟ پیوند دارد با دشمن؟ پیوند ارگانیک دارد، یا پیوند فکری دارد؟ کد تشخیص، زیرمجموعه عقلانیت نهجالبلاغه، عقلانیت، خیلی فرمایشات بلند امیرالمؤمنین (ع).
**این حدیث بعدی، مال موسی بن جعفر (ع) است؛ حدیث معروف هشام که خب حدیث خیلی عمیقی است:**
اینجا بحث عقل خیلی قشنگ بهش پرداخته شد. «یا هشام ان الله بشر اهل العقل و الفهم فی کتابه»؛ یا هشام، حکم خدای متعال به اهل عقل و فهم در کتاب خودش بشارت داده است. ما فقط به اهل عبادت بشارت میدهیم دیگر؛ یعنی اونی که نظام ارزشی دین را پیرامونش میبینیم، در همین عبادات و افعال و نهایتاً یک سری صفات و این است. آقا طرف، خدای متعال سلام فرستاده، پش گُخته که تو خیلی عاقلی؛ باریکالله به عقلت! اینها همه زیرمجموعه عقل است. یعنی خود کجا بشارت داده؟ «فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ»؛ به بندگان من بشارت بده، آنهایی که حرف را گوش میدهند و به دنبال احسنش راه میافتند. «أُولئِکَ الَّذینَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولوا الْأَلْبابِ»؛ اینها کسانی هستند که خدا هدایتشان کرده است و اولوالالباب هم کیستند؟ «یَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ». در آیات دیگر تفسیر شده است: «الی الله احسن القول». آن قولی است که دعوت به سمت خدا کند.
در مناظرات، طرف (یعنی یک طرف) نشسته، این طرف دارد به آن تهمت میزند. بالایشان آیه زدهاند که «یتبعون احسنه». جفتش «اَسوع» و «احسن». وقتی که میخواهم ببینم که کی قشنگتر و بهتر دارد دعوت میکند سمت خدا، یا بین اینکه کی دارد دعوت میکند به خدا و کی دارد دعوت میکند به شیطان؟ یا بین این دو تا حسنه؟ اینجا اولوالالباب، مرحله بالاتر از این است. نگاه میکنم ببینم که، بله، کی بهتر دارد دعوت میکند؟ ظریفتر دارد دعوت میکند به سمت خدا.
«یا هشام ان لقمان قال لابنه: تواضع للحق تکن اعقل الناس»؛ یعنی لقمان به پسرش فرمود، حضرت به هشام میفرماید که: هشام، لقمان به پسرش فرمود: تواضع برای حق داشته باش؛ عاقلترین مردم. کد تواضع برای حق، معیار عقلانیت است؛ یعنی آدم هرجا که حق را میبیند تواضع کند؛ یعنی انسان رام است دیگر. پیش حق از خودش حرفی ندارد و قبول میکند سریع. تا بفهمد که حق است. کد اینکه سریع بفهمد حق است، این خودش معیار عقلانیت است. بالاتر از آن، عاقلترین مردم. بالاتر از آن این است که بهمحض اینکه حق را دید، تواضع کند. و «ان الکیس من دان نفسه و عمل لما بعد الموت»، آدمی که پیش حق، در برابر حق زیرک باشد، این کم تشخیص یا بنیه…
«یا بُنَیّ ان الدنیا بحرٌ عمیقٌ قد غَرَقَ فیها عالمٌ کثیرٌ»؛ پسرم، دنیا دریای عمیقی است که عالم کثیری در آن غرق شده است. «فَلْتَکُن سفینتُکَ فیها تقوی الله»؛ کشتی تو بر این دریا، تقوای خدا باشد. «وَ حَشَبَهُ الایمان»؛ و حَسبه (حُشب و حالا اینجا گفتند که در آن کشتی ولی خب اطراف عرشه و اینها) به نظر عرشه این کشتی، ایمان است. «و شِراعُهُ التوکل»؛ و بادبانش توکل است. «و قیمِه العقل»؛ آن سکانش عقل است. «و دَلیلَهُ العِلم»؛ و دلیلش علم است. «و سکانَ صَبر»؛ و سکانش صبر است. کسی که ناخدااست... البته ناخدا غلط است، «ناخدای» درست است. آن ناخدا عقل است که دارد پیش میبرد.
هم عقل فرمودند (عبارات حالا باید رویش خیلی دقت بشود) که «قیم عقل، دلیل علم، سکان صبر». حالا تفاوت این سه تا با همدیگر خب خیلی نکته تویش است. قیم ظاهراً آن کسی که قیام این کشتی به اوست که حالا شاید حتی بشود لنگر هم ترجمه کرد. و آن کسی که دارد میبرد، جهت میدهد، آن نقشهای که حسابش پیش میرود، علم است. تفاوت عقل و علم خیلی مهم است. سکانش صبر است؛ آن کسی که این کشتی را نگه داشته است که قُرس در نرود.
«یا هشام ان لکل شیء دلیل و دلیل العقل التفکر»؛ هرچیز راهنمایی دارد، دلیلی دارد، چیزی که نشانه… دلیل با نشانه فرق دارد. در بحث نشان: یک چیزی، علامت بر چیزی است ولی دلیل، یک چیزی را دارد به سمت چیزی میبرد. آن کسی که انسان را میبرد به سمت تعقل، تفکر است. این خیلی و دلیل تفکر از سمت…
آن کسی که انسان را میبرد به سمت تفکر، سکوت است. «و لکل شیء مطیه»؛ هرچیز مرکبی دارد. «و مطیة العقل التواضع»؛ مرکب عقل، تواضع است. چقدر اینها خیلی نکته دارد که ربط عقلانیت و تواضع را میدهند؛ یعنی انگار آدمی که تواضع ندارد، بیعقل است. خیلی نکته است.
«و کفی بِکَ جَهْلَا أن ترک ما نَهَیتَهُ عنه»؛ برای اینکه جاهل باشی، جاهل (دربارهاش میگویند عقل و جهل) برای بیعقل بودنت، همین بس که مرتکب چیزی بشوی که از آن نهی شدی. عبارت عجیب و غریب. برخی از بزرگان آن را شرح کردند، کتابها نوشتند در شرح این حدیث. حدیث خیلی، خیلی درجه اعتبار بالاست.
«الا ان قال یا هشام انا لله علی الناس حجتین حجتَ ظاهره و حجتَ باطنه»؛ خدای متعال بر مردم دو تا حجت دارد: یکی حجت ظاهری، یکی حجت باطنی. «فَأَمَّا الظاهر فالرسل و الانبیاء و الائمه و اما الباطن فالعقول»؛ حجت ظاهری که مشخص است، حجت باطنی هم عقول. ربط اینها را، خیلی جالب است که گویا عقل، پیغمبر درون و عقل، پیغمبر برون است. این خیلی نکته است.
انسان اینقدر باید عقلش فعال بشود، آشنا بشود با فرهنگ شارع و شریعت. در فتوا دادن، حالشان خیلی جالب است که در فتوا دادن، اول نظر خودش به چیزی برود، بعد روایتش را ببیند. یعنی برایش پیشارشادی، احکام احکام ارشادی، آن است که معصوم و دین جعل بکند، همان چیزی را که عقل شما به آن رسیده است را دارد میگوید. مثلاً میگوید که آقا، حفظ از سرما بر شما واجب است. خب این حکم ارشادی است. شما نمیگفتی، من خودم میفهمیدم ضرر دارد این فلان… این فعال شدن عقل است. این خیلی.
«الا ان قال یا هشام کیف ازکو عند الله عملک و انت قد شَغَّلْتَ قَلْبَکَ»؛ چگونه عمل تو نزد خدا تزکیه بشود، در حالی که دل تو مشغول است نسبت به امر خدا؟ یعنی دلت پراکنده نسبت به امر خدا مشغولیت دارد، یکجا ثابت نیست. «و هوا که علی غَلَبَتْ عَقْلَکَ»؛ شما هوا را اطاعت میکنی، روبروی اینکه… یعنی هوای تو قالب میشود بر عقل. خیلی اینها نکته است که در برابر عقل، هوا را قرار میدهد؛ جنگ بین هوا و عقل است.
«یا هشام ان العاقل رَبِحَ مِن الدنیا معَ الحکمه»؛ عاقل، اگر حکمت داشته باشد، از دنیا راضی میشود؛ حکمت (ماری) و اگر حکمت نباشد، راضی نمیشود از چیزی. یعنی کل دنیا را که بهش بدهند و حکمت نباشد، راضی نمیشود. اگر هیچی از دنیا گیرش نیاید، کمترین بهره را از دنیا میبرد؛ ولی حکمت باشد، راضی میشود. این نشانه آدم عاقل است. «فَلِذلکَ رَبِحَ تجارته»؛ به خاطر همین است که اینها (عاقلها) خوب سود میکنند.
«ان العقلاء ترکوا فضول الدنیا فکیف الذنوب»؛ عقلا فضول دنیا را رها کردند، اضافهها را ول کردند. «و ترک الدنیا من الفضل و ترک الذنوب مِنَ الفَرض»؛ پس چگونه است گناه؟ (زیرا) ترک دنیا از فضل و ترک گناه از فرض است. خیلی تعبیر عجیبی است اینها. (اینها) اضافیهای دنیا را ول کردند، بروند اهل گناه باشند؟ عقلا که تازه رها کردن اضافی دنیا فَضْل است؛ رها کردن گناه فرض است. آن خیلی مهمتر است.
«یا هشام ان العاقل نَظَرَ الی الدنیا و الا اهلها فعلم انها لا تُنالُ الا بالْمَشَقَّة»؛ عاقل کسی است که به دنیا و به اهلش نگاه میکند و میبیند که اینها فقط با مشقت بهش رسیده میشود. «و نَظَرَ الی الاخره فعلم انها لا تُنالُ الا بالْمَشَقَّة»؛ به آخرت هم نگاه میکند، میبیند آن هم با مشقت بهش رسیده میشود. «وطَلَبَ بِالْمَشَقَّةِ ابقاهما»؛ طلب کرد به مشقت، باقیمانده دوتا را. بحث اعتقادی اینها هم از همینها در میآید؛ خیلی ظرائف تویش است.
کی میبینی که آقا، هم برای دنیا رسیدن مشقت دارد، هم برای به آخرت رسیدن مشقت است. خب آن، مگر اونی که دارد تریلیاردر میشود، زحمت نمیکشد، بیخوابی ندارد؟ همین شیمون پرتز ملعون (خدا لعنتش کند، سایه نحسش را از روی زمین جمع بکند) جایی میدیدم روزی ۱۶ ساعت مطالعه دارد. تا حالا یک عدد خیلی عجیب و غریبی که چند هزار تا سفر خارجی داشته، در هفته نمیدانم چقدر از این ور و آن ور دیدار دارد و چهمیدانم جلسه دارد و چقدر اهل کار و فکر و بررسی و تحقیق و این ور و آن ور… جهنم، ته جهنم که بروند. این همه زحمت میکشند. آخرتی دارد اینجوری زحمت میکشد؟ بله، به خیال خام خودش، بهشتش تو دنیاست. برای آخرتشان، تمام برنامهریزیها و نمیدانم چیست… سرزمین موعود و جنگ فلان و تمام دارند تدارکات اینجوری و اینجوری برای خودشآن درست میکنند. حکایت آنجاست که وقتی عقل نیست.
حالا نکته این است که یکی میخواهد برود ته جهنم، اینقدر مشقت میکشد. آدم عاقل میگوید: خب من میخواهم بروم اوج بهشت مشقت بکشم؛ تازه با نصف اینقدر مشقت میشود. آره. اینها این همه زحمت، این همه کار. الان واقعاً جبهه استکبار، خیلی دارد زحمت میکشد. خیلی اهل چقدر اینها اهل سفرند. این ور و آن ور نیستند. یک طرف خود این همه فعالیت؛ از این ور دنیا به آن ور دنیا دائماً اینها در حال حرکت. که دیگر آیه قرآن به پیغمبر خطاب کرد که «تقلبهم فی البلاد»؛ فریبت ندهد اینها. اینقدر مسافرت دارند، از این ور به آن ور میروند و اینها. یعنی خود این فعالیت زیاد اینها گاهی انگار برای پیغمبر هم اعجابآور بوده که خدایا، خیلی اینها (چه) اهل کار.
خطاب میکنند به اصحابشان: جدیاند. یک جهنم میخواهم بروم، اینقدر جدی، اینقدر زحمتکش، بیخوابی میکشند، چهمیدانم گرسنگی تحمل میکنند، سختیهای مختلف، جدایی از خانواده… الان این سربازهای آمریکایی، شما ببین که در عراق و این ور و آن ور، از خانواده دورند. اینجا سختی تحمل گرما، سرما، آدم بکشد… آدم بکشند. اینقدر سختی تحمل میکنند. خب ما این معارف عظیم الهی میرسیم به چه میدانم این استفادهها میرسیم. حال، این علامت نقصان عقل است دیگر؛ اینها ازش میشود اینجور برداشت کرد.
خیلی جعبههای مختلفش باید بحث بشود. خلاصه، کلید اصلی برای ما همان عقل است. واقعاً، اگر انسان خوب تحمل بکند، خوب ببیند و عقلش اگر فعال بشود، خیلی جاهای ثقیل دین برایش سبک میشود. یک جاهایی که برای ما ثقل دارد؛ حالا چه در فهمش، چه در عملش. این به خاطر این است که عقل هنوز یک خرده جامد است. دقیقاً برعکس، خوبه شعر فرمود. دقیقاً برعکس اینکه الان هست که طرف به خاطر عقلش تن نمیدهد؛ در حالی که عقل وقتی فعال بشود، دقیقاً همین است؛ اصلاً چیزی غیر از این نمیتواند باشد. این خیلی تویش نکته (دارد). خلاصه، فعال بشود انسان، دیدش به عالم عوض میشود.
حالا جنبههای مختلف. در بحث اعتقادی، آنی که خیلی مهم است همین بحث عقل است که فعال بشود. جالب … بحث خیلی مهمی است که اول کار اخلاقی باید بکنیم یا کار فکری برای اینکه عقل آزاد بشود. «دلیل العقل التفکر»، ولی دلیل تفکر چیست؟ سکوت. یک جورایی توی این خماری، خلاصه گذاشتن، یعنی اخلاق دقیقاً نفوذ دارد توی راهافتادن فکر و عقل و راهافتادن فکر به عقل نفوذ دارد توی رشد اخلاقی. یک رابطه کاملاً متضاد در همدیگر. هی همدیگر را زیاد میکنند. حالا متقابل هم هست. این خیلی بحث مهمی است و خب زمینههای درونی هم میطلبد دیگر. یعنی کسی باید یک زمینهای در او باشد، زمینه معنوی باشد. یعنی اینجوری نیست که فقط صرف اینکه آدم باهوش و مخش خوب کار میکند و خوب میفهمد و اینها خب دیگر این الان دیگر… دین، یک گرایشهای باطنی میطلبد که در آیات قرآن فراموش، اشاره شده است. گاهی آن حس استغنا، که این طرف را اصلاً کلاً از دین منفک کرده است. ولی خوب هم بفهمد آن آیات سوره مبارکه مدثر، خیلی آیات عجیبی است. نفرین میکند این را. «فَقُتِلَ کَیفَ قَدَّرَ»؛ خدا لعنتش کند، بمیری؛ چقدر فکر کرد، چه فکرایی کرد. بله، به خدا لعنت میکند کسی که نشسته دارد فکر میکند. چند ساعت؟ سه چهار… پشت سر هم، همان آیات دو سه بار لعنش میکند. «سَدَّ عَنِ الطَّرِیقِ» میکند. «سَدَّ عَنِ الْحَقِّ» میکند. تفکر عقلانیتی هم هست. پس یک زمینههای باطنی میخواهد که انسان فعال بشود که این باز به آن بحث عواطف برمیگردد. ولی خب باز خود عواطف هم به عقل ربط دارد. این خیلی بحث مهمی است که برای آخر، از کجا باید دین را شروع کرد؟ در مقام تبلیغش، با عقل برویم جلو یا با عواطف برویم جلو؟ ظاهرش این است که با هیچکدام، با موعظه باید برویم جلو. بله، «اُدعُ اِلی سَبیلِ رَبِّکَ بِالْحِکمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتى هِیَ اَحْسَنُ». این روش تبلیغی است. اول حکمت است که حالا این حکمت خودش باز با عقلانیت متفاوت است. اینکه ما الان به فلسفه و اینها مثلاً حکمت میگوییم، آن حکمت قرآنی نیست. حکمت قرآنی از سنخ تعدیل قواست. این خیلی بحث مهمی است. انبیا اول میآیند شالودهها را روی دستکاری میکنند. طرف باید از درون تکونی بخورد. این «تکونی بخورد» خیلی عبارت رسایی است؛ یعنی یک جابهجایی که صورت میگیرد، میبینی که یک نظمی درونش ایجاد میشود، میفهمی که چی به چی است.
این حکمت میشود. خود تعلیم حکمت، بخشی از کار انبیا است. اصلاً «یعلمهم الکتاب و الحکمه»، باز هم حکمت بعد کتاب؛ یعنی در مقام تبلیغ اول اینها با حکمت میآیند. بعد که طرف جذب شده، آمده و مؤمن شد و اینها، حالا تعلیم کتاب و حکمت میدهند. این حکمت دوم چیست که تعلیم میدهند؟ این چه بسا همان شگردهای انبیاست که در خود آن «اِلی سَبیلِ رَبِّکَ بِالْحِکمَةِ». آن شگردهایی که انبیا استفاده میکنند برای اینکه با حکمت، دیگران را مؤمن کنند، اینها را یاد میدهند.
خیلی مهم است. فکر بشود، کار بشود. حکمت چیست؟ انبیا یعنی چی؟ دعوت به «سبیل رب» میکنند با حکمت. باز فرقش با موعظه حسنه چیست؟ باز فرقش با… باز آن ور تعلیم کتاب و حکمت چیست؟ کتاب چیست؟ حکمت چیست؟ خود حکمت اصلاً چیست؟ «خیرًا کثیرًا». اگر کسی بهش حکمت برسد، خیر کثیر بهش رسیده است. تعابیر در مورد حکمت هم که خب خیلی فراوان است؛ در صورتی که طرف هوشیار بشود، از این مستی دربیاید.
ما عموماً مستیم نسبت به دنیا. پنج تا سَکر در روایت دارد. سَکر شباب و سَکر اکل و سَکر شرب، سَکر شهوت، سَکر قدرت. فراوان است. سَکر مال… ۱۰ ۱۲ تا برسد. اینها خلاصه مست کرده ما را. انبیا کار اولیهشان این است که آدمها را از مستی در بیاورند. مستی لزوماً با حرف زدن و طرف را بنشین دو تا چهارتا… اینها نیست. گاهی مثل یک دفعه یک جمله تند عتاب گفتن، طرف را از مستی درمیآورد. گاهی هم مثل زهیر، یک دست محبتی را سرش کشیدن، طرف از مستی درمیآورد. پیغمبر اکرم فراوان است. دعوت به حکمت و در کنارش هم موعظه حسنه. یعنی سه مدلش اینجوری نیست که خب سه تا دانشکده است مثلاً: اینجا دانشکده حکمت است، اینجا دانشکده… همه را با همدیگر تلفیق میکند. این طرف که از مستی در میآید، حالا زمینه فراهم میشود برای اینکه با او کار بشود. تا وقتی هم که این از مستی در نیاید، واقعاً نمیشود هیچی بهش گفت. حالا اینکه طرف از مستی بخواهد در بیاید و اینها، این یک اشارهای هم شد. آن جلسه معمولاً اشاره به بدیهیات، تذکر به بدیهیات، خیلی اثر دارد. در این زمینه، یکی از آقایان فرمود که یک شخصیتی بود این کلاً شخصیت بیتفاوتی بود. هیچکسی هم نمیتوانست با این کار کند. «به درک، خب که چی؟ خب فلان.» ایشان میگوید که من برگشتم گفتم که خب مثلاً اگر بحث چی بوده؟ ناموسی و اینها بوده؛ خلاصه: «خوب اگر مثلاً مادر شما را یکی بردارد و بعد مثلاً فلان کار بکند و اینها…» گفت کم کم دیدم که رنگ و رویش دارد عوض میشود. «بیتفاوت، خوب. میشود دیگر. حالا یکی هم با مادر شما مثلاً یک کاری بکند، یعنی چی این حرفها؟» چیست؟ تا خنده خودش را دیگر جمعوجور کرد و به اینجا که رسید، دید دیگر نمیتواند که خوب بشود و خوب باشد و فلان اینها. خود این مبتلا… آن فرضیه و نظریه ثابتش بود که خوب بشود. کتاب «مسئولیتساز». بعد میفرماید که این درک حضوری او نسبت به یک چیز که بالاخره آخر حساسیت داشت. (بیتفاوتی به مادر.) «مادرت هم بشود؟» این دیگر فرضیهاش باطل شد! این استفاده از درک حضوری، خیلی اثر دارد. یعنی یک جایی هست که دیگر طرف نمیتواند این را بخواهد رد بکند. به اینجا دیگر میرسد، این دیگر واقعاً نمیشود. خیلی هم پرکاربرد است. اگر آدم خوب رویش فکر بکند، خیلی جاها این فرض درک حضوری قابل استفاده است. من خودم مثلاً گاهی پیش آمده، استفاده کردم از این روش.
این بحث این مستی اینقدر میآید و خلاصه غلبه میکند به آدم، میبرد آدم را دیگر تا هرجایی که باید برود. تعبیر قرآن خیلی عجیب است که میفرماید که این قوم لوط، بهترین استدلالها را حضرت لوط برایشان آورد. که حتی تا اینجا که شما مشکل دارید، شهوت دارید، نیاز… اینها دخترهای من است. امام رضا (ع) میفرماید که خیلی این روایت دیگر آن آیه را به اوج میرساند. خیلی مَرد بوده. روایت را حضرت فرمودند که… حضرت فرمودند که اینها، حضرت لوط قصدش به این نبود که آنها از، خلاصه، بخش زنانه اینها استفاده بکند. بلکه همان نیازی که اینها به مردها داشتند، از همان بعدی که از مردها استفاده میکردند، ایشان خواست که از دخترش استفاده کنند. یعنی چقدر فداکاری! فقط حرام خدا… یعنی کسی حاضر بشود دختر خودش را بدهد به یک همچین آدم… تا اینجا راه بیاید.
تعبیر قرآن خیلی قشنگ است: «وَ لَعَمْرُکَ اِنَّهُمْ لَفی سَکْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ». به جان تو قسم، اینها اینقدر مست بودند که کور شده بودند. تعبیر خیلی تعبیر عجیبی است. یعنی کار انبیا وقتی شروع میشود که بتوانند مستی را در بیاورند. همه اینها زمینه است برای اینکه از مستی در بیایند. همین روایت، همه برنامهها و اهداف در این زمینه است که از مستی در بیاورند. اگر از مستی در آمد، تازه کار «یتلو علیهم آیاته» اول تلاوت آیات است. اول یک هوشیاری دادن، طرف را سر از این مستی درآوردن یا نهیب زدن، سر عقل آوردن، بله که حالا گاهی به انذار، گاهی به تبشیر، گاهی ذکر نعمتهاست، گاهی به ذکر جایگاه طرف است. خیلی ابعاد مختلفی دارد. این بحثها خیلی خوب است. رویش کتابهایی نوشته، پایاننامههای نوشته بشود. از بحثهای غریب و فوقالعاده کاربردی. یعنی همه قرآن این است. حاشیهای قرآن، میبینی کتابها نوشته شده، نمیدانم باغبانی در قرآن و نمیدانم چیچی و فلان اینها خوب اشکال ندارد، اصل ماجرا این است. این را من ندیدم هنوز یک کتابی کسی بیاید برود بشکافد، سیره پیغمبر و سیره انبیا را که خب اینها یعنی چی؟ تلاوت آیات در سیره پیغمبر به چه نحو بوده؟ چیکار میکردند؟ از چه راههایی وارد میشدند؟ خیلی بحث مهمی است. در همه ابعاد به درد ما میخورد.
خلاصه، این بحث «شَکْر» سَکر «انهم لفى سکرتهم یعمهون». مستی اینقدر میزند بالا که کور میشود. بعد یک وقتی طرف کور است، حق… تو خودت میدانی که ما نسبت به دختران تو حقی نداریم. (نمیدانم، دقیق نقل نشده. خودش نکته است که یعنی چی میخواسته؟ ازدواج موقت بوده؟ چی بوده؟) شاید از این آیات… خلاصه، این شگرد انبیا و این راه برای خود ما هم خب، خیلی مهم است که مست نشویم.
یکی از آقایان میفرمود که «ما در مستی کامل بودیم، سکر قدرت و نمیدانم چی و فلان و اینها که خوردیم به تور حاج آقای پهلوانی، در رده اول.» ایشان میفرمود: «صحبت میکردیم. ایشان همین حدیث سکر قدرت و اینها را میخواندند. مست بودیم، این ور و آن ور، خلاصه برنامهها و کارها و مسئولیتها و اینها. بعد خوردیم به تور آقا پهلوانی. ایشان سر عقل آورد.» (حالا به چه نحو بوده و اینها اشارهای نکردند.) بهش گُفتم که: «آقا ما از کل دنیا دیگر سیر شدیم.» (خودشان مسئولیتهایی داشتند، کشورهای مختلف.) بعد یک مدت استاد به ما گفتش که: «سرت خورد به سنگ؟» گفتم: «آقا خورد، داغون شد، لِه لِه شدیم. دیگر تازه بیدار شدیم. حالم چه خبره این ور و آن ور و بیا و… هیچچی تو اینها خبر نیست. همه اینها بازی.» حالا آدم تو این بازی یک سربازی باش و تو بازی بهش بگویند آقا تو شاه و آن گدا و این وزیر و فلان و اینها. آدم جوگیر هم بشود. بامزهترین بازی تقسیمبندی کنند و خلاصه آدم جو بگیردش که خب ما این سربازی هستیم و بالای ما آن یکی پایین معینیم و آن این و… خلاصه، مستیها مانعاند. دیگر هیچ. بزرگترین حجاب همین است. هیچ ارتباطی برقرار نمیشود با حقیقت.
بخش من هنوز، تیکه آن خیلی خوب برایم حل نشده. اگر پس چرا اینقدر الان مثلاً رهبر انقلاب، میدان فلان… میدانید خودتان حل بشود؟ عرض کنم که بحث این است که ما آن توهم نباشد. یعنی خیالات مستی نباشد. وگرنه اینها جبهه دشمن الان خود روایت رسیدن به دنیا مشقت دارد، رسیدن به آخرت هم مشقت دارد. عاقل نگاه میکند میبیند آنی که باقیتر است را برمیدارد. جفتش بدون زحمت نمیشود. خلاصه به شرط اینکه متوهمانه نباشد، قهرمانانه نباشد. خیلی مهم است. یعنی امیرالمؤمنین (ع) باشد، بر فرض که زحمت را بکشد و کار بکند و بعد بفهمد که این تمام این مقام و ثروت و اینها از یک دانه کاه در دهان مَلَخی برای من کمتر است. از یک استخوان خوک در دست جُذامی، از یک آب عطسهای که از بینی بز خارج شده است. خیلی نکته مبالغهآمیزی. ظاهراً باز مریض مثل اینکه همچین چیزی است. ما الان عبارت شیرین است برایمان. خیلی قشنگ. به به، چه حالت قشنگ. برسد آدم رئیس جمهور بشود، برود توی سازمان ملل سخنرانی بکند، پشت بنز آدم بنشیند. یک دانه کاه، کاهی در دهان ملخی. آنجا خیلی مرد میخواهد کسی این حرف را بزند. اصلاً این حرفها تو ذهن آدم خلاصه میگیرد سریع. آدم مستیاش، آن توهم را میاندازد که آقا… بعد تازه توهم اینکه بدتر از این بشود، این دیگر فاجعه میشود که این توهم به این میشود که: «نه، ذَهَبَ السَّیِّئاتُ». آن آیه قرآنی که وقتی با تحویل میگیریم و مکنت میدهیم… یکی از توهمهای خیلی بد، این خیلی نکته کلیدی، خیلی خیلی کلیدی. یکی از توهمهای بد زندگی ما که خیلی ما را زمین میزند، یکی از توهمهای خیلی سنگین زندگی ما، توهم و اشتباه رزق با امتحان است. امتحان کنه، مبارزه محسوب. چقدر آدم فراوان است. طرف میگوید آقا خلاصه، مثلاً زن چون زیاد زدیم، تکتک نمیگوییم. یک زنی سر راه ما آمده. آقا این فلان است، اله بله، چجور است؟ امتحان است! توهم بد. آیه قرآن فراوان دارد در این مطلب. اکرم خدا اینقدر من را تحویل گرفته. نمیدانی چه رزقی نصیبم کرد. آقا ماشینم، خانه فلان. یک شغلی. الحمدلله، خدایا شکرت. اصلاً من عاشقتم. فلان. خوب است بعضی وقتها آن وری میشود. خب دیگر آره. گناهانمان هم بخشیده شد و معلوم شد که ما رو به راه بودیم. تا حالا آره. نه، ما اصلاً من گناه کرده باشم. ببین آقا، خدا چقدر تیم محلی از استدراج خودش. در هر صورت، عرض کنم که عرض ما تمام بشود. این بحث رزق و امتحان، خلاصه آدم مست میشود دیگر. یعنی آن آقایی که فرمودند مثلاً مستی که شما میگویی یعنی یا دچار مستی در آن ماجرا بودند، هیچ درکی نسبت به این ظرائف و لطایف عرفانی و این حقایق، جزوات و خلاصه شور و حالی که این طرف است، نداشتیم. همه شور و حال آن ور میدانستیم. وظیفه، وظیفه همین بوده. برای ایشان وظیفه همین بوده. شاید طرف متوهم باشد از اینکه آقا من الان اینی که دارم انجام میدهم آنجا، خیلی خودخواهانه است. اگر هم آن خالصش باشد، باز آدم میگوید که مثلاً دارد درستش کدام است؟ درستش این است که این را باشد و آن را انجام بدهد. درستش این است که اصلاً ببیند که اول استعدادش با چی تطابق دارد و وظیفه چیست؟ نیاز و استعداد. ترکیب نیاز و استعداد که وظیفه را تشخیص میدهد، تشکیل میدهد. یعنی در بیرون یک سری نیازهایی هست، رتبهبندی دارید. در درون من هم یک سری استعدادهایی از رتبهبندی دارد. در مرحله بعدی که انسان وظیفه را تشخیص داد، در ترکیب استعداد و نیاز، گاهی خود اینها آدم را متوهم میکند، در عمقش که آدم میخواهد برود. یعنی آدم وظیفهاش است که اینجا یک مسئولیتی به دست بگیرد، کار بکند. کم کم کم کم انگار باورش میشود که ما اینجا رئیسی. باورش میشود که ما اینجا کارهای هستیم. باورش میشود که خبری است، چیزی است. ما چیکار کردیم اینجا؟ آن ور کردیم، فلان کردیم.
یک عده از رزمندهها خدا رحمتشان کند (شهدا) که میآمدند، (به) حاج آقا بهجت در دوران جنگ. بعد خوب، رزمنده است، دارد وظیفهاش را انجام میدهد. حتماً وظیفه انجام شده. شکی نیست. یکی از اساتید نقل میکرد که من در جلسه بودم. نرفتم پیش تک تک علما و مراجع. همه تحویل گرفتند و خیلی… آمدند خدمت ایشان، نشستند. شروع کرد یکیشان گزارش دادن: «وای (به) حاج آقا بهجت! که آقا در فلان منطقه عملیات کردیم، انقدر پاتک زدیم و چیکار کردیم؛ فلان کردیم، منطقه را آزاد، نمیدانم غنیمت گرفتیم. اینجور، آنجور.» گفت. گفت بعد آخرش میخواهید چیکار کنیم؟ گفت که این نمایندهشان جز سرداران بود. این همانها که بودند، سردار بودند. ایشان نماینده سردارها. گفتش که: «انشاءالله میرویم جلو تا خود صدام را بکشیم.» آقا بهجت دستش را گذاشت که بلند بشود. فرمود: «بروید صدامهای خودتان را بکشید.» پا شدند، رفته. استاد میفهمد که اینها شکسته. مثل اینکه در جنگ شکست خوردند. مسجد بله. خلاصه، آدم در میدان جنگ است. واقعاً دارد وظیفه را انجام میدهد. به خاطر خدا هم آمده. ولی همین توهم میآورد. گاهی خود همین دارد شُکر میآورد دیگر. خیلی طولانی. مثلاً فرض کنید که فلان مسئول در فلان جا بشوید که برای خدمت به اسلام و اینها. ولی از خودتان غافل بشوید. درست است ما منفعل نباید باشیم که هر وقت خواستیم کاری بکنیم، آقا یک وقت نکند من فلان بشوم. آنها هی وظیفه را رها کنیم، دیگران بیایند کار را دست بگیرند. اینجوری نباشد خودمان کنار کشیدیم و گاهی توهم است. من فعال باشم، دیگر انسان منفعل نباشد. خدا…
در حال بارگذاری نظرات...