ادامهی ارکان کفر
۴ شعبه شبهه
چه کنیم زیاد دچار شبهه نشویم!؟
از جذابیتها فریب نخوریم
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسماللهالرحمنالرحیم. کتاب شریف وسایلالشیعه، بخش جهاد با نفس را مباحثه میکردیم و به این حدیث نورانی و استثنایی از امیرالمؤمنین، علیهالسلام، رسیدیم که فرمودند: «بنیالکفر علی أربع دعائم»، یعنی کفر چهار رکن و چهار ستون دارد: فسق، غلو، شک، و شبهه. هر کدام از این چهار مورد نیز چهار شعبه دارند.
خب، آخرین اینها میشود شبهه؛ و شبهه چهار شعبه دارد. یکی از چیزهایی که انسان را کافر میکند، شبهه است. شبهه این است که حق و باطل مشتبه شود. باطل خودش را شبیه حق جلوه میدهد و حق شبیه باطل میشود؛ آدم نمیتواند تشخیص دهد که چه چیزی حق است و چه چیزی باطل. خیلی حق و باطل شبیه هم میشوند؛ این میشود شبهه. البته انسان اگر از جهت معنوی رشد کرد، آن اخلاص، آن نیت پاک، آن عمل به یقینیات، عمل به وظیفه، علم، میزان تشخیص درست، فرقان و تقوا اگر باشد، محدودهی شبهاتش هی کم و کمتر میشود. انسان هر چقدر غرق در مادیات میشود، تعلقات پوچ میشود، اسیر اعتباریات و اسیر گناه میشود، اسیر توهمات و خیالات میشود، این امور برایش مشتبه میشود؛ هی حقها شبیه باطلها میشوند و باطلها شبیه حقها میشوند؛ هی اینها را با همدیگر اشتباه میکند.
در انتخاب همسرش اشتباه میکند؛ در انتخاب شغلش اشتباه میکند؛ در انتخاب مسئولی که دارد به او رأی میدهد، اشتباه میکند؛ در اتخاذ مسلک سیاسی اشتباه میکند؛ در برنامهریزی اقتصادی اشتباه میکند؛ روی حساب کردن در دیگران، روی این حساب میکند، روی آن حساب نمیکند و اشتباه میکند. دقیقاً باید روی این یکی حساب میکرد و روی آن یکی حساب نمیکرد. این را که باطل بود، شبیه حق دانست؛ آنی را که حق بود، شبیه باطل دانست؛ اینها همه شبهه میشود.
خب، چهار شعبه دارد. در اثر این شبهات، انسان کافر میشود. و این شبهه با آن شبهه فرق میکند. آن شبهه که انسان سؤالی دارد و این باعث میشود که چیزی یاد بگیرد، آن یک چیز دیگر است؛ این فرق میکند با اینکه برخی برمیگردند و میگویند که شبهه خیلی هم چیز خوبی است؛ اگر شبهه نباشد، کسی چیزی یاد نمیگیرد. نه عزیزم، شبهه یکی از ارکان... کلمات نباید با همدیگر قاطی شود.
خب پس اینجا شبهه چهار شعبه دارد. شعبهی اولش «اعجاب بالزینت» است؛ شعبهی اولش «اعجاب به زینت» است. اعجاب از مادهی تعجب است؛ به شگفتی آمدن. اعجاب این است: به شگفتی آوردن یا به شگفتی آمدن. جفت اینها را میشود در اعجاب لحاظ کرد. انسان نسبت به یک چیزی شیفته میشود؛ یک چیزی برایش شگفتیآور است. حالا خیلی وقتها اینها نسبت به خود ماست و چیزهایی که در خودمان میبینیم؛ این میشود عجب، یکی از مرضهای اخلاقی است: خودشیفتگی. زیبایی چهرهی ما، دستخط خوبمان، رانندگی آنچنانی، آشپزیامان؛ اینها همه ما را به شگفتی میآورد و شیفتهی اینها هستیم و به خودمان میبالیم. اینجور کمالها، تازه اینها کمالات مادی است. این عجب دیگر خیلی خطرناکتر است و مرض مهلکتری است.
یک وقتی هم نسبت به اموری است که خودش فینفسه واقعاً کمال است، ولی شیفتگی به اینها مرض است؛ مثل علم، مثل عبادت، زیارت اهل بیت، توسلات. فینفسه اینها چیزهای خوبی است، ولی شیفتهی اینها شدن به این معنا که من خودم را آدم خوبی میدانم به خاطر این کار، از خودم میدانم. منم که زیارت میروم؛ منم که تحصیل علم کردهام؛ منم که زحمت کشیدهام و به فلان کمال رسیدهام. اینها همه عجب است.
خب، اعجاب به زینت. انسان وقتی که این زینتها او را به شگفتی میآورد، گول میخورد. امور برایش مشتبه میشود؛ چون اموری که باطل است، معمولاً یک زینتهای ظاهری دارد. این را در بحثهای جذابیت یا واقعیت، یا جذابیت - ما اینها را آنجا بیست جلسه بحث کردیم و بخش عمدهای از آن مباحث همینها بود - که انسان فریب نخورد. خدا در اهل حق چیزهایی را قرار میدهد که ظاهراً اصلاً جذابیت ندارد، بلکه مُشتریپران است. در اهل باطل چیزهایی را قرار میدهد که ظاهراً خیلی جذاب است. اینها را نباید با همدیگر قاطی کرد.
اگر کسی فریفتهی زینتها شود، خب میبیند که امور حق عمدتاً زینتی ظاهری ندارد؛ زینتش باطنی است. انبیا و اولیا نه چهرههای آنچنانی داشتند، نه سوپرمن بودند، نه کارهای آنچنانی میکردند. از یک طرف پس اهل حق زینت آنچنانی ندارد. از یک طرف اهل باطل خیلی معمولاً به سر و وضعشان میرسند؛ وضعیت ظاهری چشمپرکن... فرعون حکومتی داشت، قدرتی داشت، شوکتی داشت، هیبتی داشت. حضرت موسی عصا داشت، چوپان بود، لکنت در زبان داشت، ظاهراً یک قتلی هم انجام داده بود، سالها فراری بود، مجرم بود، بزرگشده در خانهی فرعون بود. همه اینها چیزهایی بود که مخالف با جذابیت بود. هر کدام از اینها هی جذابیت حضرت موسی را کاهش میداد. در عین حال فرعون قدرتی داشت، ثروتی داشت، سپاهی داشت، و اینها جذابیت او را افزایش میداد.
اینجور زینتها که بخواهد انسان را به شگفتی بیاورد، مایهی شبهه میشود؛ و امر حق با امر باطل مشتبه میشود. انسان فریب میخورد؛ و این هم که فریب میخورد، این میشود سرمنشأ کفر. خیلی روایت استراتژیکی است! ای کاش یک دور معارف دینی را از این روایت و آن روایتی که در ارکان ایمان است، میشد نوشت و یک دور نظام فکری را میشد طراحی کرد. هندسهی معارف دینی را بر اساس اینها میچیدیم و واکاوی میکردیم از سیستم آموزشی و پرورشی و تربیتی خودمان.
اگر قرار است مؤمن پرورش دهیم، یعنی چه چیزهایی را باید در پرورش لحاظ کنیم؟ اگر قرار است با کفر مبارزه کنیم، یعنی با چه چیزهایی باید مبارزه کنیم؟ نسبت به چه چیزهایی باید فرهنگ منفی ایجاد کنیم؟ نسبت به چه چیزهایی باید فرهنگ مثبت ایجاد کنیم؟ بحثهای بسیار دقیقی است و خیلی جای کار دارد. ببینید چقدر این معارف ناب است و چقدر غریب! چند بار این روایت را شنیدهایم؟ چقدر برای ما اینها توضیح داده شده است؟ چقدر در معابد، در منابر و در جلسات میشنویم؟ خب، چقدر اینها کلیدی است؟ چقدر مبنا به آدم میدهد؟ چقدر تحلیل انسان را قوی میکند و تشخیص انسان را بالا میبرد؟
خب، دومیش چیست؟ «و تصویر النفس». یک وقت از بیرون زینتهایی هست؛ بالاخره کاخ فرعون و اینها. اینها باعث شگفتی میشود. یک وقتی هم خود آدم از درون، نفسش بازی میدهد؛ تصویر میکند و یک کاری را در نظر او خوب جلوه میدهد. مثل سامری («سولت لی نفسی»)؛ مثل فرزندان حضرت یعقوب (برادران یوسف)، «سولت لکم انفسکم ام نفستون با شما کاری کرد؟» تصویر کرد، خیلی احساس کردیم که دارد کار خوبی میکند. توجیهات شرعی و عقلی میتراشید: «خب اینکه مستحبه، اونم سنت پیغمبره، اینکه اصلاً اینجا لازمه، اینکه اینجا واجب میشه، این برای دفع فلان گناه میخوام اینو انجام بدم، فلان مکروه نیفتم». از این جور توجیهات. تصویر نفس یعنی همین توجیهات؛ یک دوتا عنوان مقدس و خوب را آدم پیدا میکند، هی اینها را توسعه میدهد و هر بدی را ذیل آن عنوان تعریف میکند و باهاش حل میکند مسئله.
آدم را هم که میکشد، آدم را هم تو چاه میاندازد، میگوید: «ما میخواستیم که بابامون از گمراهی نجات پیدا کند. بابامون خیلی دارد افراط میکند در محبت به یوسف. این تعلق دنیایی است. میخواهیم تعلق او را ازش بگیریم. واسهی همین یوسف را برای شما انداختیم تو چاه. خدا پیغمبری میکنیم ما. از جنس کار جدمون حضرت ابراهیم داریم انجام میدهیم. او اسماعیل را برکشد و بکو و ما میخواهیم اسماعیل پدرمان را ذِبح بکنیم که او توجهش از این بچه فارغ بشود. تعلقش کنده بشود از آن ضلال قدیم در بیاید.» چون عین همین تعبیر، کاربرد اشتباه میرود.
خب، اینها میشود تصویر نفس. احساس میکند یعقوب دارد اشتباه میرود. احساس میکند خودش که بیشتر این برمیگردد به حب نفس؛ یعنی وقتی ما خودمان را شاخص حقیقت و حقانیت دانستیم، این مشکلات برایمان پیش میآید. من که خوبم، من که حقم، این که دیفالت اصلی و ثابت و درش بحثی نیست. میماند در مورد بقیه. و بقیه را هم اتفاقاً با آنی که من هستم، هی تطبیق میدهم. من چون اینجوری فکر نمیکنم، من چون اینجوری نمیفهمم، پس اینجوری نیست. و فلانی چون خلاف این میگوید، پس او دارد اشتباه میکند. اینها تصویر نفس و باعث شبهه میشود و شبهه باعث کفر میشود. خدا به دادمان برسد!
سومیش چیست؟ «و تَأویل الأَوْجه». تأویل به معنای تفسیر، تأویل کردن، کجیها را تفسیر میکند. هر انحرافی که میبیند، یک وجه مثبتی برای آن میآفریند. حالا آن توجیه نسبت به امور نفسانی خودش بود؛ کارهای خودش را توجیه میکرد. این نسبت به امور بیرونی است. هر چه بدی و زشتی در بیرون است، توجیه میکند. امروز دیدم نسبت به این ماجرای قتل سیاهپوست عزیز در آمریکا، یک مقالهای الان داشتم میخواندم صبح اول صبح. حالا آن هم قبل اول صبح بود، شب میخواندم. چه کسی گفته بود چرا ما نسبت به این کار آمریکا واکنش نشان نمیدهیم؟ بعد میگفت که این اصلاً اوج دموکراسی است در آمریکا که مثلاً پلیس دارد یکی را میکشد، بعد مثلاً رسانهها دارند مطالبه میکنند از پلیس و از حکومت و دارد زنده زنده پخش میشود اینها و کجا دارند میکشند؟ مثلاً پشت کاخ سفید فلان.
دیگر آدم وقتی از یک چیزی خوشش میآید اینگونه میشود. نه ما نه نسبت به جمهوری اسلامی تعصب داریم و بدیهایی که گاهی هرج و مرج به هر نحوی باشد، میپذیریم و اصلاح میکنیم. رویکردمان رویکرد اصلاحی است؛ چون ذات این نظام را نظام برآمدهی شریعت میدانیم، حساسیتمان بیشتر است. بیشتر مراقبت میکنیم که یک وقت به دامن شریعت گردی ننشنید. دانلود آمریکا را هم میبینیم، حقایق او را، مسائل خوبیها و بدیها را با هم میبینیم و وزنکشی میکنیم. هیچ کدامش را توجیه نباید کرد؛ نه بدیهای خودمان را، نه بدیهای آنها را، نه خوبیهای خودمان، نه خوبیهای آنها. هیچ کدام نباید به نحو دیگری وارونه جلوه کند. بعضیها کجیها و اوجها را تفسیر میکنند، تأویل!
دیدم یک مقالهای از یکی از اساتید که تازگی از دنیا رفت. حالا خیلی هم به زبان من نمیآید بگویم خدا بیامرزدش، خدا انشاءالله محشور بکندش با کسانی که تعلق باطنی به آنها داشت. ایشان یک فرهیختهی حوزوی بود، ولی آرام آرام تا ارکان کفر گرفتار شد و خیلی مسیرش عوض شد.
این اواخر عمرش، جوانمرگم عمرش، مقالهای نوشت که تعریفهایی کرده بود از یزید که ما چرا همش یزید و بدیهایش را میگوییم؟ خوبیهایش را بگوییم! ده، پانزده تا از اینها را واسه خودش درست کرده که مثلاً یزید نمیدانم نسبت نداد کار امام حسین به دشمن خارجی و نمیدانم فلان نکرده، میتوانست نمیدانم زنها را، امام سجاد را نکشد. اینها همه کارهای خوبی است. خدمات یزید بوده. مد اسرا، پذیرایی کرد در خرابه و نمیدانم بعد اینها را با آرامش فرستاد مدینه. واقعاً آدم میماند در بیماری نفس بعضیها که به کجا میرسد! و نفهمیدن ماجرا. خب، اهل بیت لعن میکردند، چی؟ این خوبیهای یزید را نمیدیدند؟ اینها اصلاً خوبی نبوده یا اصلاً ارزشی نداشته یا اینها هم اثر طرح و برنامه بوده.
به هر حال اینها مسائلی است که باید رویش کار بشود و تشخیص و بصیرت. اوج را نمیشود تفسیر شخصی کرد، تأویل کرد. آنجوری که خودمان دوست داریم، برداریم این را ازش یک اسطورهسازی بکنیم و یک امر کاملاً باطل و کاملاً منحرفکننده را به عنوان یک امر کاملاً حق و یک پوئن به حساب بیاوریم و نشان دهیم؛ اینها میشود سرمنشأ شبهه.
و آخریش «و لَبس الحق بِالباطل». حق را به باطل میپوشاند. واقعیتی را مخفی میکند؛ آن جنبههای واقعیاش را نشان نمیدهد، آن جنبههای غیرواقعیاش را نشان میدهد. پوشاندن آن جنبههای واقعی؛ مثلاً وقتی که یک کسی یک برخوردی کرده، یک جملهای گفته، اینها دیگر کارکردهای رسانه است و خیلی در بخش رسانه اینها عجیب جلوه میکند. مثلاً یک کسی زده فرزند من را کشته، سر بریده. من آمدهام گفتم: «خیلی نامرد!» خب، این که این بچهی من را سر بریده، مخفی میشود. اینی که من گفتم: «خیلی نامردی!»، این ده بار، صد بار پخش میشود و درش دمیده میشود که بزرگنمایی. در ازای چه کاری گفتم؟ او چه کرده بود که من این را گفتم؟
مثلاً یک عده آدم مجرم انواع و اقسام جنایتهای سیاسی را انجام دادهاند. حکمشان هم بنا به هم به فتوای امام، هم به فتوای سایر مراجع، حکم اعدام بوده. تخفیف دادیم در حد یک حصر خانگی، پذیرفتیم که اینها در حصر باشند. آن جرمها، آن مفاصل کامل پوشانده میشود. اگر هم اشارهای بهش بشود، به یک تأویل اوج اشاره میشود؛ همهاش یک قهرماننمایی.
بعد میآید، اینها همهاش میشود ظلم که شما زدید حذف کرد. یا مثلاً ماجرای اعدامهای سال ۶۷ و همینطور آن جنبهی واقعیتها کنار سفرهی افطار، جلو چشم زن و بچه، با تیغ موکتبری سر میبریدند از یک پدر. و تا آخر هم توبه نکردند و تبری حتی حاضر نشدند بکنند از این کارهای تشکیلاتی و همه محارب بودند. بعد از عملیات مرصاد تعداد کمی هم بودند. بسیاری از اینها توبه داده شدند. تبری. این تعداد کم اعدام شدند، گفته نمیشود. فقط اعدام اینها گفته میشود. در این اجرای اعدام نقشی داشته. بر فرض که باید به او مدال داد، مبارزه با تروریست. عنوانش میشود آیتالله قتل.
بعد یک کسی دیگر میآید قاسم سلیمانی را ترور میکند. به او مدال میدهند به عنوان اینکه مبارزه با تروریست. اینها همهاش پیش شبهه. و اینها بنیان کفر و کارهای ابلیسی است. تحلیل رسانه خیلی به ما کمک میکند. در تحلیل سیاسی خیلی به ما کمک میکند. یکیش پس این است: «لبس الحق بالباطل»، حق را باطل میپوشاند. آن جنبههای واقعیاش را میپوشاند و جنبههای غیرواقعی را میآورد، میریزد روی این واقعیتها، مخفی میکند واقعیتها را. یک چیز جدیدی تولید میشود. و یک امر زننده است وقتی میبینی که میگوید فلانی میگوید: «خیلی نامرد!» از دور از ادب است. فلانی که همهاش خدمات بوده، حذفش کردم. چند تا جوان مملکت را اعدام کردند. ببینید اینها همهاش میشود «لبس الحق».
طولانی شد، ولی چون بحث زیاد دارد این روایت، حالا یک مقداری بحث کردیم. بخش نفاق بخش بعدی است که انشاءالله جلسهی بعد با حول و قوهی الهی واردش میشویم. و صلیالله علی سیدنا محمد و آله.
در حال بارگذاری نظرات...