معنای زهد: بیرغبتی و مد نظر نداشتن [00:53]
جایگاه زهد قلب انسان است [01:34]
حکمت: استحکام و قدرت فهم و تشخیص افکار و محبتها [01:52]
سوره لقمان: سخنان حکیمانهای که به خاطر ارزش و استحکامش به عنوان سورهای از قرآن قرار گرفت [02:47]
حکمت در واقع درک واقعیت و حقیقت است [03:18]
کسی که از قلب خود دنیا را کنار زد نور حقایق هستی به قلبش میتابد [04:55]
حالات عجیب رزمندگان در جبههها؛ ثمره بیتوجهی به دنیا [05:47]
مشغولیت و سرگرمی به امور دنیوی؛ مانع و حجاب اصلی از درک حقایق [07:03]
همه درختان فریاد 'انا اللّه' سر میدهند، مشکل از ماست که گوش موسوی نداریم! [08:55]
تفاوت پیامبر با ما این نیست که خداوند به ایشان چیزهایی را نشان داده و به ما نشان نداده، بلکه مشکل از دل مشغولی ماست که نمیبینیم [10:13]
حکمت عجیب رهبر معظم انقلاب و سخنانی که در آینده برای ما روشن میشود [14:55]
آنچه از دنیا به عنوان سکوی پرتاب میپنداریم چاهی است که موجب سقوط ما میشود [19:54]
امیر المومنین (عليهالسلام): بیشترین زمین خوردن عقل جایی است که برق طمع آشکار گردد [23:15]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم، باب ۶۲: باب استحباب زاهدانه زندگی کردن در دنیا و حد زهد.
عن ابی عبدالله (علیهالسلام) قال: «مَنْ زَهَدَ فِی الدُّنْیَا؛ أثبَتَ اللَّهُ الْحِکْمَهَ فِي فَرْمُودَ.»
اگر کسی در دنیا زهد داشته باشد، خدای متعال، حکمت را در قلب او ثابت میکند. این عبارت خیلی پرمعناست. زهد به معنای بیرغبتی است. به حساب نیاوردن و مدنظر نداشتن دنیا بهعنوان هدف؛ دنیا را بهعنوان وسیله مدنظر دارد، مصرفش میکند و خرجش میکند. غرض که به دنبالش نمیشود، زهد نسبت به دنیا. فریفته این ظواهر و این شیرینیهای ظاهری و جاذبههای ظاهری نمیشود. اگر اینطور شد، خدا در دل… خب، چرا در دل او؟ چون زهد جایگاهش دل است. زهد یک فعل قلبی است و این فعل قلبی یک ثمره قلبی دارد. حکمت هم جایگاهش دل است. حکمت استحکام میآورد، محکم بودن. حکمت بر وزن فِعله؛ یک نوع حکم خاصی است. انسان به یک استحکام خاصی میرسد، به یک حکم خاصی میرسد، میتواند اموری را کنترل بکند، به یک قدرت خاصی میرسد در تشخیص و فهم و محبّتهای خودش. این را میشود حکمت.
که آیه قرآن فرمود: «اگر به کسی حکمت داده شده، به او خیر کثیر داده شده است». و به حضرت لقمان حکمت داده شده بود: «وَلَقَدْ آتَیْنَا لُقْمَانَ الْحِکْمَهَ»؛ به لقمان حکمت داده بودیم! این حکیم حرفش آنقدر مستحکم بود که خدای متعال توصیههای او به بچهاش را کرد سورههای قرآن و شد معارف غیبی الهی، آیات الهی... کأنه عین واقع بوده است آنی که گفته. حکمت، این درک از واقع و حقیقت است که انسان سرش میشود عالم چی به چی است، کی به کی است، چه خبره… گاهی مثل لقمان آنقدر این ارتباط با واقعیت قوی میشود که حرف میشود حرف خدا، میشود خبر دادن از غیب، خبر دادن از باطن هستی. همین باطنم همینه، حرف خدام همینه، کلاً همینه: «درست فهمید. إِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظِیمٌ»؛ این حرف لقمان به پسرش است. یا میگوید: «اگه یک خردلی از عملی انجام بدهی یأتِ بِهِ اللَّهُ، خدا او را میآورد». احاطه دارد و توصیههای دیگری که میکند: «وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ»؛ توصیههایی است: «آمِرْ بِالْمَعْرُوفِ وَانْهَ عَنِ الْمُنکَرِ». نمایش توصیههای حضرت لقمان به فرزندش.
جالب است! نامه ۳۱ نهجالبلاغه، توصیههای امیرالمؤمنین به فرزندشان است. سوره ۳۱ قرآن، توصیههای لقمان به فرزندشان است. رابطه اسرارآمیزی کأنه اینها با همدیگر دارند. این محصول آن زهد در دنیاست. دلی که پاک است فریب این امور موهوم را نخورد و کنار زد از معرض بودن توجه او. توجه قلبش را از این منصرف کرد. این دنیا و جلو پایش را به کناری زد. این پرده وقتی کنار رفت، پشت این پرده حقایق… لذا کسی که با دلش دنیا را کنار میزند، آن نور حقایق بر این دل میافتد، میشود حکمت. ثمره زهد در دنیا، حکمت است. هر چقدر این زهد عمیقتر و محکمتر باشد، این حکمت هم در قلب او ثابتتر است.
شما نگاه کنید این رزمندهها. مثلاً در جبهه متنهایی که مینوشتند، حالتهایی که داشتند، حرفهایی که میزدند، چقدر متفاوت است از آن وقتی که در شهر بودهاند. خودشان میگفتند: «در شهر که میآییم احساس تاریکی میکنیم، احساس کدورت میکنیم، احساس میکنیم از ما گرفته شده خیلی چیزها!» یک رابطهای است بین این درک از حقیقت با آن عبور از این دنیا و اهل دنیا و جاذبههای دنیا و فریبهای دنیا. آنی که آنجا به انقطاع رسیده، در کشاکش درگیری با دشمن، آنجا انبار حقیقت بر قلبش میتابد. حقایقی را درک میکند که آنی که اینجا گرفتار دنیا و میز و عکس و اسم و نون و پول و چک و این چیزهاست، از درک آن حقایق عاجز است. این دلی که مشغول به این چیزهاست، ملتفت به آن قضیه نمیشود. مثل بچهای که مشغول بازی است. این اصلاً متوجه نشد که کی آمد، کی رفت، کی چی آورد، کی چهکار دارد میکند!
بچهای که گوشهای نشسته، از بازی فارغ شده، خوب حواسش به این مهمانی است، به این رفت و آمدهاست. چی شد؟ کی آمد؟ چی گفت؟ چی آورد؟ با کی مثلاً حرف زد؟ از همه اینها سر در میآورد، میفهمد، میبیند، سر در میآورد. مانع این فهمیدن چی بود؟ بازی است، اشتغالش بود، مشغول بود، سرگرم بود. «أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ کَلاَّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ ثُمَّ کَلاَّ سَوْفَ تَعْلَمُونَ کَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ». «الهاکم التکاثر»؛ این کثرات مشغولتان کرد، به لهو گرفت شماها را، سرگرمتان کرد. ما همینیم دیگر. بنده این ماشین را بفروشم آن را بخرم. آن خانه ۱۰ متر بزرگتر است، دو تا محله بالاتر است، یک خواب بیشتر دارد، تک واحدی است، پارکینگش بهتر است. این را بدهم آن را بگیرم. این را میخواهم بدهم آن را بگیرم، باید قرض بگیرم. وام میخواهم، از کجا وام بگیرم؟ وام را باید برگردانم. از کی بگیرم؟ برای اینکه بخواهم برگردانم کارم را دوتا اضافه کنم، دو ساعت بیشتر کار کنم، آن را چهکار کنم؟ اینها همه صبح تا شب من است. من نمیفهمم چی شد در عالم؟ دائماً این ملائکه در حال نجوا هستند، در گوش ما حرف میزنند. دائم آیات الهی دارد جلو چشممان رژه میرود. «وَکَأَیِّن مِّنْ آیَهٍ فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ». چقدر آیات الهی را دارند عبور میکنند! احراز دارند. اصلاً حالیش نیست. اتفاقات بزرگی در حال رقم خوردن است. خدا در همین پدیدهها دارد به ما حرف میزند.
این درختی که با موسی حرف زد، برای من و تو هم هست دیگر. حاج ملاحسینعلی سبزواری میگوید: «موسایی نیست که دعوای انا الحق شنود، ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست.» درخت نبود که بخواهد نجوا کند. همه درختان. «لَعَنَ اللَّهُ»… میگوید: خدا دارد با همه درختان «اللَّهُ» میگوید. تو موسی نیستی، گوش موسی نداری که بشنوی. لذا پیغمبر اکرم فرمود: «اگر اضافیهای زندگیتان نبود، دلمشغولیهایتان نبود، هرج و مرج قلبی و گفتاری و رفتاریتان نبود، میشنیدید آنی که من میشنوم، میدیدید آنی که من میبینم.» این حکمت یعنی فقط به پیغمبر نشان نداده آیات کبرای خودش را، به همه ما نشان داده. تفاوت پیغمبر با ما به این نیست که خدای متعال به او چیزهایی نشان داده که به ما نشان نداده. به این است که ما مشغولیتهایی داریم که او ندارد. ما نمیبینیم. نشان داد. همه آیات صغیر و کبیرش را نشان داد.
آیتالکبری خیلی عجیب است. اینطرف میفرماید: «پیغمبر را بردم معراج، لِنُرِیَهُ مِنْ آیَاتِنَا الْکُبْرَى؛ بردم بالا، آن آیات بزرگم را بهش نشان بدهم.» آن آیه دیگر میگوید: «من به فرعون هم آیات کبرای خود را نشان دادم.» پس آنی که در معراج به محمد نشان داده، به فرعون هم نشان داده. این استعداد و قابلیت و درک داشت، زهد داشت، دلمشغولی نداشت، با این حکمت مواجه شد، با این حقیقت مواجه شد. او دلمشغولی داشت، «فَتَوَلَّى بِرُکْنِهِ»؛ پشت کرد با همه ابعاد وجودش، هیچ روزنهای نگذاشت برای اینکه این حکمت به او راه پیدا کند، نور این حقیقت بهش برسد. پس گیر از خودمان است. «أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ». ما مشغول شدیم و برای اینکه مشغولیم فرمود: «سَوْفَ تَعْلَمُونَ»، بعداً حالیتان میشود، بعداً میفهمید. «بَعْدَ أَنْ زُرْتُمُ الْمَقَابِرِ»؛ دیگر باید بروی به مقبره، تمام بشود، منقطع بشود، بریده بشود، صفحه نمایش این بازی خاموش بشود، بازی را جمعش کنم، این پلیاستیشن را جمع کنم. این بچه فعلاً مشغول بازی است. تا وقتی این پلیاستیشن هست، نمیفهمد بابابزرگش آمده، بابایش آمده. برایش کادو... هی صدایش میزنند: «بیا اینجا، برای کادوی تولدت آوردم. بیا، بابابزرگت اومده، چیز خیلی خوبی برات آورده.» بچه مشغول است! پدر ما آمده. کیه؟ رسولالله! امیرالمؤمنین! «انا و علی»؛ چیز خیلی خوبی برایم آورده، سوغاتی از معراج و عرش برایم آورده: کتاب و میزان و بینات، کتاب منیر حکمت آورده. «یا مَنْ آتَیَ الْکِتابَ وَالْحِکْمَهَ»؛ پدر ما آمده، کتاب و حکمت آورده. «انا میزان الحکمه و علی لسانها»، «انا مدینه العلم و علی بابها». پدران ما دروازههای علم را آوردند، شهر علم آوردند، ترازو و سنجه حکمت را آوردند. این نهجالبلاغه است، این لبریز از حکمت میبارد.
خب، چرا من بهره ندارم؟ چون مشغولم. مشغول بازیام. بابای تو آمده، کادو آورده، نشسته تو برگردی بیایی به آغوشش، هدیهاش را تقدیمت کند. اینم نشسته و پلیاستیشن بازی میکند. تا کی؟ تا وقتی این بسوزد. وقتی بسوزد، پا میشود نگاه میکند چه خبر است؟ همه رفتند. «سَوْفَ تَعْلَمُونَ». ولی حسرت! آمد، کادوت هم آورد، نگرفتی. اینم سوخت، از این هم افتادی، از آن هم محروم شدی. اگر زاهد در دنیا باشیم، خدای متعال حکمت را در دلمان ثابت میکند. حقایقی نصیب سرد میشود.
شما ببینید این رهبر معظم انقلاب چیزهایی میفهمد، چیزهایی میگوید. یکی از دوستان دو شب پیش اینجا بود، جلسهای داشتیم. خاطرات تعریف میکرد از ملاقاتی که سال... چند بود، سال چند؟ داشتم با سید حسن نصرالله ۲۰۰۳. ۲۰۰۳ فکر میکنم که رفته بودند. راهی پیش ایشان. حسن نصرالله فارسی صحبت کرده. تعدادی از طلبههای مدرسه معصومه بودند. چهار پنج تا داستان از رهبر معظم انقلاب. چون گفته یکیاش این بود. فرمانده بود که ما سر قضیه حافظ اسد پریشان بودیم که ایشان از دنیا برود بعدش چه بکنیم؟ خب بچههایش هم درسخوان غرب، در حال و هوای دیگری، مخصوصاً همین بشار پزشکی خوانده، در غرب تربیت شده. غرب خیلی نگران بودیم که بعد حافظ اسد، سوریه را از دست میدهیم. وقتی که بیمار بود حافظ اسد و اوضاع بدی داشت. میگوید: من با رهبر معظم انقلاب گفتگویی داشتم. گفتم: «آقا نگران سوریه است.» ایشان فرمودند که: «غصه نخورید. بعد از حافظ اسد، آن کسی که میآید به مراتب برای شما مفیدتر است تا خود حافظ اسد.»
فرموده بود که ما زمان حافظ اسد باید وقت میگرفتیم، سه ماه در نوبت میبودیم که ما بتوانیم ملاقات کنیم با حافظ اسد و تنها یک بار هم من توانستم با حافظ اسد ملاقات کنم. الان با بشار به محض اینکه هماهنگ کنیم، او میآید اینجا! خب ببینید این چه قلبی است؟ این قلب زاهد. اینی که شک این ریاست و این اراده نشد. در قله ریاست کیف کند از این قدرتی که دارد. همه را به استخدام این گرفته که به وظیفه شرعیاش عمل بکند. ببینم مطلوب خدای متعال، مطلوب دین چیست؟ نه تلهای برای کسی میگذارد، نه بازی در میآورد، نه حقه میکند، نه فریب میدهد، نه دروغ میگوید. صاف و پوستکنده. آب و منطقمان همین است و بنیانمان همین است. همه میدانند. یعنی کسی در آنها فریب... حتی دشمن هیچ وقت نگفته یک چیزی گفت، یک کار دیگر کرد. همه میدانند که این یک چیزی بگوید، همین است. سیاستشان همین است، برنامهشان همین است. اگر هم بگوید نه، یعنی همین. همه میدانند، دوست و دشمن میدانند که اگر ایشان گفت: «آری»، یعنی همین. اگر گفت: «نه»، یعنی همین. کوتاه نمیآید ازش. این صدقه در خاطر اینکه وابستگی ندارد به اینکه یک جوری فریبت بدهد که جایگاهش را نگه دارد، موقعیت شدن قلوب از دست ندهد. دیدید سر قضیه بنزین از خودش خرج کرد که آتش فتنه بخوابد. همیشه زهد، وقتی زهد شد تازه در اون مرتبهها، زهد خیلی سختتر است.
این هم میشود حکمت. حقایقی را میفهمد بقیه از درکش عاجزند. میبینید بعد مدتی محقق میشود. پارسال دلها همه آشفته شده بود که آقا چه خواهد شد. ایشان در اوج آرامش و نشاط و بانک «ما در به قله نزدیک میشویم.» نزدیک قله. چقدر این نادانها دست میگرفتند. نزدیک قله یهو صحنه عالم یک پردهای ازش میافتد. شما میبینید اصلاً عالم، اینی که تا به حال میدیدند این نبود، یک چیز دیگری است. دنیا لبریز از شوق برای برقراری حقیقت، مشتاق حقیقت. همه جوامع بله، دولتها آلودهاند، فاسدند، خائنند، ظالم. ملتها نه. ملتها مشتاقند. این را کی میفهمد؟ چرا من نمیفهمم؟ چون من مشغول ظواهر هستم، مشغول بازی. آنی که از این ظواهر عبور کرده، این میشود زهد. زهد عبور از ظاهر به باطن است. آنی که از ظاهر به باطن عبور کرده، خب باطن را میبیند، باطن را میفهمد. چیزهای دیگری میفهمد که بقیه از درکش عاجزند. خب، این میشود حکمت. «وَأَنْطَقَ بِهَا لِسَانَهُ»؛ خدا زبان او را هم به حکمت گویا میکند. آن چیزی که میگوید میشود حکمت، حقایق بر زبانش جاری میشود.
«وَ بَصَّرَهُ عُیُوبَ الدُّنْیَا». چشم این را باز میکند به عیوب دنیا. چاله چولههای دنیا را میفهمید. خیلی از این جاهایی که ما به عنوان روزی بهش نگاه میکنیم، به چشم فرصت بهش نگاه میکنیم، به چشم سکوی پرتاب نگاه میکنیم، اینها سکوی پرتاب نیست، اینها چاله است! قیافهاش شبیه سکوی پرتاب است؟ روش بروی، پرت میشوی پایین. نمیفهمیم چون آن اشتیاق و امیال و آن کشش نمیگذارد ما با واقعیت اینها مواجه بشویم. خوشمان میآید. ریاست را دوست داریم. دوست داریم چند میلیون فالوور داشته باشیم. دوست داریم هرجا میرویم اسم ما باشد، حرف ما باشد. جمعیتی جمع برای دیدن ما، عکس بگیرند با ما. فکر میکنیم اینها کیف، اینها حال دنیاست. نمیفهمیم اینها اوج بدبختی است. «دَوَاءَهَا وَ دُوَاءَهَا»؛ دنیا را به دنیا دیگر به چشم واقعیت نگاه میکند. هم دردهای دنیا را خوب میفهمد، هم داروهای دنیا را میفهمد. چیا بیماری است، چیا داروست؟ از دنیا میفهمد ما. به دنیا که نگاه میکنی، میفهمی. اینهایش درد است، آنهایش درمان است. اینهایش، این خوشیهایش خوشی نیست، اینها درد است. آن تلخیهایش، اینها تلخی نیست، اینها درمان است. این فقر است، این محرومیت است، این گمنامیه، این سختیه، این رنجه. اینها دارو است. آن ثروت، موقعیت، اینها درد است. بقیه نمیفهمند گرفتار ظاهراً. چون دل بهش حکمت نرسیده، درست و واقعبینانه ندارد. واقعیتها سر در... بازی میخورد، گول میخورد. با یک «قاقالیلی» سرش را کلاه میگذارد.
دیشب تلویزیون نشان میداد، دوربین مخفی. یک مجری معروفی آمده بود به یکی میگفت، به این مردم، تعدادی میگفتش که آقا ما یک برنده داشتیم در قرعهکشی، فامیلیاش فلان بوده. بعد آن نیامده، شما بیا خودت را به عنوان معرفی کن، این یک سکه بهار آزادی است. به هفت هشت نفر گفت. سه چهار نفر از این هفت هشت نفر قبول کردند که بیایند جلو دوربین دروغ بگویند این سکه را بگیرند. پخش زنده است و الان به شما… چرا دروغ گفتی؟ دست انداخته بود. بازی به بازی گرفته آنها را. آدمیزاد اینقدر، حالا میخواهم توهین کنم به آن آدمهایی که آنجا بودند، اینقدر ما جاهلیم، اینقدر راحت گول میخوریم. تشخیص بازی این، سر کاری. به طمع که میافتد... «أکْثَرُ مَصَارِعِ الْعُقُولِ تَحْتَ بُرُوقِ الْمَطَامِعِ». کلمه بینظیری از امیرالمؤمنین که در صحن در ایوان نجف هم روی یکی از این کاشیها کار شده. بیشتر زمین خوردن عقل آن وقتی است که طمع رعد و برق میزند. دیگر عقل از کار میافتد. بابا یک دانه سکه است. میدانی سکه چند است؟ الان دو تا سکه واحد آپارتمان. نگفتهاند دینش را به خاطر سکه دروغ میگوید، کوچک میکند، دلیل میکند. فیلم بازی میکند، به نوکری میافتد، به پا میافتد به خاطر سکه. چقدر آدمیزاد احمق است! شیر خام خورده است، به قول برملا جعفری کادرن. سکه ارزش دارد مگر؟ همه دنیا فرمود: «هفت اقلیم را به من بدهند یک دانه را از دهان مورچه نمیگیرم.» تو به یک دانه سکه هم از دنیا و آخرتت را... به دروغ گفتی، جلوی این همه آدم ذلیل شدی. بعد به طرف میگفت: «آقا اگه اجازه بدهی پخش میکنم. اجازه ندهی پخش کنم.» خوار شد، ذلیل شد. بازیش دادند دروغ بگوید. الان هم چند میلیون آدم نگاه میکند. الان باز به همین شاید دلش خوش است که نگاه میکنند.
که ما درمان دنیا را تشخیص نمیدهیم چون زهد در دنیا نداریم. چون بازی خوردیم به این ظواهر و حکمت نداریم، فهم نداریم، تشخیص ارزش دارد چه ارزش ندارد. فرق سفال و طلا را تشخیص... «وَأَخْرَجَهُ مِنْهَا سَالِماً إِلَی دَارِ السَّلامِ». و اینکه زاهد در... خدای متعال او را با سلامت به دارالسلام منتقل خواهد کرد. انشاءالله که خدای متعال اهل ذات کند و این برکات زهد را نصیب ما بفرماید.
والحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...