تفسیر کلمات مهم دین؛ محتوای کتاب مخصوص امیرالمومنین (علیهالسلام) [00:46]
تشبیه امام از دنیا: مار خوش خط و خال اما مملوء از زهر [2:40]
عدم درک مادیگرایان از خطر "دنیاخواهی" [7:50]
عقل، مراقبه و تسلیم؛ سه رمز عاقبت بخیری [10:31]
جهاد بدون "تلخی" و "تیغ" معنا ندارد [12:26]
از مصادیق اسارت، عوض کردن جای "زیبادوستی" با "تجمل" است. [15:43]
وظیفه انسان، ثروت اندوزی است یا رفع احتیاج و وابستگی به دیگران؟! [17:03]
دوری از "علمای عامِل"؛ از عوامل غرق شدن در دنیا و عدم توسعه وجودی [17:14]
بیتفاوتی به مظاهر دینی و معنویات؛ از علائم دل مُردگی [22:05]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم.
«عَن ابی عبدالله علیه السلام: إنَّ فِی کِتاِبِ عَلِیٍ عَلَیهِ السَّلامِ إنَّما مَثَلُ الدُّنیا کَمَثَلِ الحَيَّةِ مَامَا عَلَی مَسِّها وَ فِی جَوفِها سُمُّ النَّاقِعِ يَحذَرُها الرَّجُلُ العَاقِلُ وَ يَهوَی إلَيها الصَّبِیُّ الجَاهِلُ.»
امام صادق (علیه السلام) فرمودند: در کتاب علی (علیه السلام) – کتابی بوده که معارفی در آن کتاب از طرف امیرالمؤمنین (علیه السلام) به اهلبیت رسیده و از روایات مختلف فهمیده میشود که این کتاب، کتابی بوده که در مقام توصیف و تفسیر واژگانی بوده و کلماتی در آنجا تفسیر میشده – حالا چه مباحث فقهی، بحثهای مرتبط با احکام شرعی؛ که مثلاً کلمه معنایش چیست؟ فلان چیز وقتش چیست؟ مثلاً یک زرع چقدر است؟ مثلاً وقت فلان چیز، وقت نماز معادلیها، بیشتر معادلگذاریها در کتاب علی (علیه السلام) بوده؛ چی معادل چیست، چی شکل چیست، چی شبیه چیست. بیشتر فضای کتاب علی (علیه السلام) این است.
اینجا هم در این روایت، دنیا تشبیه شده و دنیا را تمثیل کردهاند امیرالمؤمنین در کتاب علی (علیه السلام). کتابی که به ما نرسیده است، دست اهلبیت است؛ ولی خیلی اهلبیت به آن کتاب ارجاع میدادند. در مباحث مختلف میفرمودند که فلان در کتاب علی (علیه السلام) اینطور گفته شده. یکی از منابع علم اهلبیت، همین کتاب علی (علیه السلام) است. امیرالمؤمنین در این کتاب فرمود که مَثَل دنیا، مَثَل مار است. دنیا شبیه مار است.
مار را حتماً دیدهاید؛ توی این تصاویر و فیلمها و اینها خیلی نمای عجیب و فوقالعادهای دارد. خیلی جذاب است، خیلی زیباست. مارهای بزرگ، خوش خط و خال، خیلی نمای جذاب و دلربایی دارند. واقعاً آدم مبهوت میشود وقتی مار را میبیند. پوست مار واقعاً زیباست. طرح و رنگ بسیار دلکشی دارد و بسیار آدم را به سمت خودش میکشد.
فرمود: مَسّ این مار، تماس با آن، لمسش خیلی نرم است. هیکل مار هم یک جوری است که جدای از اینکه پوست خیلی زیبایی دارد، تنی خیلی نرمی هم دارد؛ و تماس آن خیلی جاذبه دارد، خیلی جذاب است. لمس بدن او خیلی جذاب است. زبری و خار و تیغ و اینها ندارد. آدم وقتی که دست میکشد روی پوست مار، یک اندام خیلی نرم منعطف میبیند. هیچ جای به دست انسان فشار آسیبی وارد نمیکند و کاملاً در انعطاف دست انسان است. شما فشار میدهی، جمع میشود، مثلاً. خب این نمای بیرونی بدن مار است. این چیزی است که تصور و تلقی کسی است که از بیرون فقط مار را میبیند، از توی مار خبر ندارد.
زیر این پوست جذاب، قشنگ، دلربا و منعطف، یک سم بسیار کشنده و خطرناک است. این سم کشنده برای آن کسی که میبیند مار را، قابل درک نیست، قابل اثبات نیست. شما اگر به یک کسی که این خط و خال زیبای مار را میبیند و این بدن نرم و منعطف مار را میبیند، اگر بهش بگویید این مار خیلی خطرناک است و تو را میکشد، قطعاً از شما قبول نخواهد کرد، باور نخواهد کرد، نمیپذیرد. «برای چی باید این مار کشنده باشد؟ کجایش کشنده است؟ مار به این زیبایی، به این قشنگی، به این نرمی، به این انعطاف، چرا باید من را بکشد؟ خیلی داری دیگر افراط میکنی.»
حالا ممکن است مثلاً اگر من این مار را بخورم، شاید مثلاً برای معدهام خوب نباشد، شاید خوراک خوبی نباشد. ولی تماسش که دیگر نزدیک شدنش، دست مالیدن بهش که دیگر خطری برای من ندارد. تازه، سرش هم سر خیلی قشنگی است. چهره مار هم برای آن کسی که نشناسد مار را، چهرهاش هم چهره جذاب و جالبی است. این مارهای افعی و مار کبرا را دیدهاید؟ چون بوتّه را میزند، بالا میآید، گردن را میآورد بالا. یکسره خیلی قشنگ و حرکت گردن او عقب و جلو رفتنش، خیلی حرکات جذاب و زیبایی است. مار خیلی حیوان واقعاً جذابی است اگر کسی نشناسد. ولی اگر بشناسد، میبیند اصلاً آنقدر این حیوان وحشتناک است و درون او یک سم خطرناکی است که اصلاً این جاذبه به چشم آدم نمیآید. ذرهای تمایل برای نزدیک شدن به او و تماس با او برای انسان شکل نمیگیرد.
واقعاً جانها به فدای اهلبیت و خصوصاً امیرالمؤمنین (ارواحنا فداه). چه زبانی است که پر از حکمت، پر از حقیقت! چه تشبیهی! شما ببینید چه تشبیهی کرده امیرالمؤمنین. معادلگذاری دنیا را چی فرموده؛ تشبیه به مار! چقدر این تشبیه، تشبیه زیبا و کامل و دقیقی است! واقعاً کسی که مار را نمیشناسد، قبول نمیکند از کسی وقتی بهش بگویند که این برات خطر دارد، چون جز زیبایی چیزی نمیبیند. و کسی هم که دنیا را نمیشناسد، واقعاً قبول نمیکند از کسی اگر بهش بگویند خطر دارد. بهش بگویند آقا، شهرت خطر دارد، بهش بگویند مقام خطر دارد، اسم و رسم خطر دارد، این جاذبههای جنسی خطر دارد، قبول نمیکند. چیش خطر دارد؟ برای چه خطر دارد؟ «شما دارید افراط میکنید.»
بله، فلان طورش خطر دارد؛ رفتارهای پرخطر جنسی مثلاً خطر دارد؛ تعابیری که چارت احمق میگویند، چارت احمقتر هم قبول میکند: «رفتارهای پرخطر مثلاً بله، ممکن است ایدز بگیرند. مثلاً مراعات فلان را بکنند، که این مثلاً ایدز... رفتارهای پرخطر.» نه، اصلاً رفتارهای کمخطر یا بلکه بیخطر! نفس قضیه که آن جاذبه است، آن کشش است، آن تمایل، آن دل بستن، فریب خوردن، آن خطر است. ولی خب نمیفهمد، چون آن سم درونش را نمیبیند. سم درون مار یک امر مخفی است. و آنی که اهل تجربه است، آنی که دیگران را و حال دیگران را نسبت دیگران را با مار بررسی کرده، تجربه کرده، مطالعه کرده، او میفهمد. دید قبلیهایی که تماس پیدا کردند، نیش خوردند و نیشی که خوردند، افتادند و مردند. عقلی میخواهد، درکی میخواهد، فهمی میخواهد. عاقل است که میفهمد؛ «یَحذَرُها الرَّجُلُ العَاقِلُ»، آدم عاقل حذر میکند.
بیرون از ابعاد حس، با حس، با چشم و گوش کسی ملتفت نمیشود به اینکه مار خطرناک است، چون دیدنی نیست، شنیدنی نیست، بوییدنی نیست. در لامسه چیز خطرناکی لمس نمیشود. تیغ ندارد که احساس خطر کنی. حرارت ندارد که احساس خطر کنی، بلکه برعکس، نرم، خنک، منعطف! عاقل است که میفهمد. آنی که درک میکند دیگران چه کردند، نزدیک شدند و چه شدند. لمس کردند و چه شدند. دنیا آن شکلی است. عاقل است که میفهمد دیگران بیمحابا رفتند، چه بلایی سرشان آمد.
آدمی که خودش را نساخته و مراقب خودش نیست، حواسش به خودش نیست، با شهرت چه بلایی سرش آمد؟ با قدرت چه بلایی سرش آمد؟ ریاست چقدر برای دین آدم خطرناک است. مگر کسی که همه وجودش را به خدا سپرده، با همه ابعاد وجودیش تسلیم. وگرنه کسی عاقبتبهخیر نمیشود، به سلامت بیرون نمیآید. بازی با مار تهش مرگ است. لمس مار بیمحابا. کارشناسی هم که مار را در آزمایشگاه نگهداری میکند، خیلی حساب شده با مار برخورد میکند. خیلی وارد است. از کجای مار بگیرد، چطور بگیرد، چطور بلندش کند، کدام زاویه قرار بگیرد که این سر مار اگر چرخید، نتواند این را نیش بزند. این آدم باید در تماس با دنیا واقعاً این است؛ خیلی ظرافت میخواهد، خیلی حساب و کتاب دارد. شهرت برای این آدم ضرر ندارد، ریاست برای این آدم ضرر ندارد.
هر کی کسی میشود، احساس تکلیف میکند. هرچی پرجاذبهتر، دلرباتر، احساس تکلیف بیشتر. «بریم خودمان را هی نشان بدهیم، هی تو دید قرار بگیریم، هی این اسم و رسممان را گنده بکنیم، هی پای تریبونمان را شلوغ بکنیم به اسم احساس تکلیف.» نه وظیفه. الان این که باب شده: «جهاد تبیین». جهاد تبیین توش جهاد است؛ تلخی ضربه است، آسیب است، تیغ است، درد است. من که هی برم خودم را گنده کنم، هی خودم را نشان بدهم، هی همه زبانها را از اسم خودم پر کنم، چشمها را از خودم پر کنم، هی دور من به به و چه چه کنند. بعد این به به و چهچهها را هی بگیرم منتشر کنم برای خودم: «ببینید، شصت نفر در مورد من چقدر خوب میگویند. ببینید من چقدر طرفدار دارم. ببینید من چقدر خواهان دارم.»
جهاد تبیین این بازی با مار است. این مار را در آغوش گرفتن، این دهن مار کردن. جاذبه دارد؟ بله، خیلی جذاب است. ولی دیگرانی که نیش خوردند، عبرتاند. «فَاعتَبِروا یا اولی الابصار.» ببینید دیگر، خیلیها جلو چشمماناند. این حضور بیمحابا. بنده گاهی بعضی افراد را که خوب، چند سالی ندیدهام، بعد چند سال میبینم. خود ما که، خوب حتماً خود ما هم همین شکلی هستیم برای بزرگترهایمان. دیگرانی هم گاهی برای آدم این جوری میشود دیگر. آدم بعضیها را بعد چند سال که میبیند، میبینی چقدر دور شدند، چقدر عقب افتادند، چقدر پایین آمدند. تخیلاتشان ضعیفتر شده. اعتقادات سستتر شده. بیشتر دچار ابهام شده، بیشتر از این که به یقین رسیده باشد. بعد چند سال تو مسیر حقی که داشته حرکت میکرده، نگاه میکنی میبینی چقدر دچار شک شده! خیلی اینها خطرناک است.
خودمان هم معمولاً نمیفهمیم، اسمش را میگذاریم بهروز شدن. «آره، رفتیم دانشگاه بهروز شدیم. آره تو رسانه یکم چرخیدیم، فهمیدیم چی به چی است. تا به حال نادان بودیم، بیخبر بودیم. آقا ما چه میدانستیم، تازه فهمیدیم چه خبر است. رفتیم آخوندها را شناختیم، رفتیم حکومت را فهمیدیم چی است.»
جوانی آمده بود پیش ما، از یکی از بهترین دانشگاههای کشور. گفت: «به همین که دانشجو شدم، یکم در مورد ولایت فقیه دچار سوال شدم، رفتم تحقیق کردم.» بعد یک مقالهای هم جمع و جور کرده بود برای خودش، سر تا پا اشتباه و غلط. میگفت: «تازه فهمیدم ولایت فقیه یعنی چی!» یعنی چی؟ یعنی منظورش این بود که یعنی سر تا پا دروغ است. لطفاً اسمش را میگذاریم: «تحقیق و مطالعه و چشم به دنیا باز شده و تازه فهمیدیم کی به کی است.» و نمیفهمیم دچار شک شدیم، دچار ابهام شدیم، دور شدیم، عقب افتادیم. این مار دنیا مشغولمان کرد و نیشمان زد.
بیشترش هم وقتی آدم تحلیل میکند، دلایل عمدهاش یکی جاذبههای دنیایی است. خوشتیپ بودن. من دوست دارم خوشتیپ باشم و تیپم برایم مهم است و مسلمان باید خوشتیپ باشد و نمیدانی... من خوشتیپی، لاکچری بودن با دنیا زدگی خیلی متفاوت است. میشود انسان لباس مرتب و تمیز داشته باشد، ولی آنقدر مشغول نباشد، آنقدر دنیا مشغولش نکرده باشد، آنقدر گرفتار تیپش نباشد، آنقدر اسیر نباشد که حالا عینک جور درنمیآید با این کاپشن من. چه کار کنم؟ باید بروم بگردم، آنقدری بگردم یک عینکی پیدا بشود، عینک پیدا بشود که با این کاپشنه جور دربیاید. اینها اسیر شدن است، دیگر. نیش خوردن است، ولی حالیمان نمیشود. چون دنیا قشنگ است. این مار خوشخط و خال، نمیفهمیم داریم نیش میخوریم، آسیب میبینیم. توجیه هم داریم برایش. مسلمان باید خوشتیپ باشد، مسلمان باید پولدار باشد. چرا همش یهودیها پولدار باشند؟ بله، پولدار بودن که البته ما اینها را توضیحاتی دادیم توی مباحث «از حیوانیت تا حیات». به این بحث خیلی مفصلتر پرداختیم و آنجا توضیحات بیشترش عرض شده. «پولداری وظیفه است؟ آیا محتاج نبودن وظیفه است؟» خیلی تفاوت بین این دو تا جاذبههاست.
میکشد. یکی از دلایل عمدهای که آدم میبیند افراد بعد از مدتی، وقتی آدم معاشرت میکند میبیند فرق کردند، عقب افتادند، دور شدند، ضعیف شدند؛ یکیش همین ارتباط بیمحابا با دنیاست و یکیش دوری از علماست. بیشتر آن چیزی که آدم حس میکند توی ارتباط با دیگران، خیلی عمیق که باعث میشود عقب میافتند و دور میشوند، این دو تاست. خیلی این دو تا نمایان است. البته خود اینها، شعب و فروعاتی دارد. ارتباط با علما هم منظور علمای باطنی، علمای روحانی، علمای ربانی، علمای حقیقی و معنوی است. نه هر پارچه به سری، هر عمامه به سری که بعضاً همه وجودش پر از حسادت است، همش رقابت است، همش دنیاست؛ مریدبازی، اسپرسو، سر و صدا کردن، هارت و پورت. از اینها کم نداریم. ارتباط با اینها بیشتر آدم را دور میکند. توی همین فضای مجازی پر از کانالهایی که این طور افراد دارند. اتفاقاً ارتباط با اینها بیشتر آدم را دور میکند، چون آدمها را به سمت دنیا دعوت میکند.
فرمود: «کسی باشد که یُرَغِّبُکُم فِی الآخِرَةِ.» عمل، حال و روزش را وقتی نگاه میکنی، رفتارش را نگاه میکنی، زندگیاش را نگاه میکنی، دنیا توی چشمت کوچک میشود، ترغیب به آخرت میشوی. ابدیت برایت معنا پیدا میکند. ابدیت خواهی نمایان میشود. این را میگویند عالم ربانی، نه این که همش کجا وام میدهند، خانه را کجا بزرگترش بکنیم، کجا پول بیشتر؟ اینجا نمیدانم فلان ماشین. آنجا ثبت نام کردیم. اینجا وام فلان و آن ماشینه را اینجا به آن بفروشم، از آن سود آن را آن بکشم از پول آنجا اینجا بردارم، آنجا ثبت نام کنم. همش این است. بعضیها حتی آخوند هم هستند، اما من دارم میگویم همه زندگیشان همین است. بعضیها هم نه اصلاً اینها توی چشمشان ارزشی ندارد. همه دغدغهاش این است که من بهتر بشوم، خودم بهتر بشوم. من ماشینم، نمازم بهتر بشود. نخونم نه گوشیام، نه کیفی که استفاده میکنم، نه لپتاپم. همش دارم این ابزارهای بیرونیم را توسعه میدهم، خودم چی؟ خودم کی قرار است رشد کنم، بالا بیایم؟ عالم این است. ارتباط با اونا هم این شکلی میکند آدم را.
و دوری از او آدم را دور میکند. هستند؛ الحمدلله هستند. در قم، تهران، مشهد افرادی که به هر حال مؤانست باهاشان معنویت بیاره هستند. ولی خب ماها اهل بهره بردن معمولاً نیستیم. بنا نداریم به این دغدغه، یعنی خیلی نداریم. یکم که میرویم چهار تا مسئله ظاهری میبینیم. «این طولانی صحبت میکند.» و «کوتاه صحبت میکند.» «این نمیدانم لحنش یکنواخت است.» «آن نمیدانم این جوری حرف میزند.» «آن آن طور.» «این صدایش را بالا میبرد.» «آن صدایش را پایین میآورد.» احمقانه و کودکانه خودمان را دور میکنیم، محروم میکنیم. همش درگیر همین امور ظاهری هستیم. ارتباط با علما هم که میرویم توقعم از عالم دلقک سیرک است، سرمان را گرم کند. خیلی خیلی اینها مشکلات ماست و همش برمیگردد به همینی که ما در همین امور ظاهری گرفتاریم و ماندیم. در امور حسی اسیریم، اسیر دنیاییم، اسیر این جاذبههای ظاهری هستیم. «این خوشتیپ است، آن خوشگل است، این خوش بیان است، این خوش صدا است.» همینها را میخواهیم از عالم ربانی هم اینها را. از معنویت هم همینهایش را میخواهیم. همین همان ابعاد دنیاییاش، همان جاذبههای بازم از امور حقیقی و معنوی هم جاذبههای دنیاییاش برایمان ملاک است.
دنیا این است و آدم عاقل حذر میکند از این دنیا و کودک جاهل شتاب میکند و تمایل نشان میدهد به سمت این دنیا. بچه نادان میرود با این مار بازی میکند. حالیاش نیست، نمیداند مار چه بلایی سرش در میآورد! آدم عاقل دنیا دیده با تجربهای که دیگران جلو چشمشاناند و عبرت گرفته از حال و روز دیگران میفهمد که آقا، این ارتباط بیمحابا و بدون مراقبت و کنترل خیلی خطرناک است و آدم را نابود میکند و میمیراند. مردن هم یک بخشش همین است؛ دل میمیرد. دلی که میمیرد هیچ، دیگر عطشی به سمت معنویت ندارد. حساسیت هیچ. تمایلی عین خیالش نیست. مثلاً: «من چند سال مشهد نرفتم، زیارت امام رضا نرفتم. چند سال است کربلا نرفتم.» پول هم میتواند. «نمیتوانم یکمی پول جمع کنم.» خودش باید زحمت بیشتری، تلاش بیشتری، پول جمع کند. قم بروم زیارت حضرت معصومه. گاهی توی مشهد سال به سال حرم نمیرود. قم امسال به سال حرم نمیرود. تهران سال به سال عبدالعظیم نمیرود. اینها علامت دلمرده است. این المانها و مؤلفههای معنوی توی چشمش کوچک میشود. کمکم جاذبهای ندارد، کششی ندارد. شرح حالی بخوانه از یک عالمی، از یک شهیدی، مؤانستی بکند با یک مؤمنی، معاشرتی بکند با یک اهل دلی. زیارت اهل قبور بخواهد برود، قبرستانی برود، یاد مرگی نه. همین «دلار چند است؟» «از کجا چی بخریم که بعداً گرانتر بشود و گرانتر بفروشیم؟» همش همینها، همینها، همین توهمات و تخیلات، همین جهالتها.
انشاءالله به آبروی امیرالمؤمنین، دنیا شناس حقیقی که با چه سوز دلی و خون دلی همه سعیاش را کرد امیرالمؤمنین که دنیا را به ما بشناساند، به ما فرزندان خودش. همه سعیاش را کرد که حقیقت دنیا را بشناساند و از این مار، ما را بر حذر بدارد و ما نپذیرفتیم و او مظلوم واقع شد. انشاءالله که به عظمت روح، به قداست و پاکی روان پاک امیرالمؤمنین که همه عالم به فدای او، خدای متعال دست ما را بگیرد از این خطرات، آسیبها، مار نجات دهد انشاءالله.
والحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...