‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
دوستانی که جلسهی آخر بودند، دقیقاً تا کجا خونده بودیم؟ آقای هاشمی، اختلافنظری داریم. اینجا جلسهی ۳ رو تموم کردیم؟ بسیار متوسط اشاره کردی. من خودم نشانهای که گذاشتم تا سرِ این ایمان از روی روشنی بوده است. همان جاست: ایمان از روی روشنی، از روی درک، از روی فکر؛ با محاسبههای صحیح. وقتیکه انجام گرفت، آنوقت لازم نیست ما این ایمان را در پارچه و در کهنه و در صندوقخانه بگذاریم تا مبادا که مبادا گرما و سرما، گرد و خاک و غبار بهش آسیب برساند. آسیب بهش نمیرسد. این ایمانهای ناآگاهانه است که آدم مدام دلدل دارد، دغدغه دارد، مبادا، مبادا، مبادا. اگر بخواهیم ایمانها استوار باشد، اگر بخواهیم ایمانها زایل نشود، اگر بخواهیم ایمانها، ایمان آگاهانه و بهجا باشد، باید دائماً آگاهی بدهیم به آن کسانی که میخواهیم مؤمن باشند. از آگاه شدن اینها واهمه نکنیم، از چشموگوشبستهماندنِ اینها لذت نبریم. بعضیها مریدهایشان را نمیذاشتند باسواد بشوند. میگفتی: «چرا؟» میگفتند: «ول میکند. مرید بیسواد میخواهم.» بعضیها هم میگویند که: «آقا، اتفاقاً مرید باید باسواد بشود تا تازه بفهمد من دارم چی میگویم. تازه بفهمد که ما کجای کاریم.»
سطر بیاید بالا. قرآن این است دیگر: «قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ عَلَيْكُمْ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ.» پیامبر اکرم: «تَعالَ، تَعالَ.» وقتیکه کسی از بالا کسی را صدا میزند: «بیا، بیا.» که یکی از بالا به کسی که پایین است میگوید: «بیا!» میشود «تَعالَ، تَعالَ.» بیایید بالا. پیغمبر دعوت میکند بیاییم بالا. بیاییم بالا بفهمید من چی میگویم. بیا تو هم ببین اونی که من میبینم. فرمود: «اگر این هرجومرج که تو کلامتونه نبود، اگر این دلآشفتگیها نبود، لَرَأَيْتُمْ ما أَرَى وَ لَسَمِعْتُمْ ما أَسْمَع.» هرچی من میبینم شما میدیدید. پیامبر فرموده در اولِ کتاب علامه طباطبایی. هرچی من میبینم شما میدیدید، هرچی من میشنوم شما میشنیدید. اگر این کلمات اضافی و این خواصِر اضافی نبود، شما هم هرچی من میبینم میدیدید.
پیغمبر فرمود: «من نزد شما معلم هستم.» کار اهلبیت این است که مثل خودشان تربیت میکنند. پیغمبر، امیرالمؤمنین علیهالسلام را تربیت میکند. در حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام چند روز قبل مشرف بودم. اینجا دوستان خالی، آنجا یک صحبتی داشتیم برای دوستان. گفتم: «بالاترین دلیل، شاید آنجا گفتم یا یک جای دیگر، یادم نیست حالا گفتم، بالاترین دلیل برای حقانیت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، امیرالمؤمنین علیهالسلام است.» گفتند که: «حالا ما به نحو دیگر گفتیم.» گفتیم که: «پیغمبر، مثل علی علیهالسلام تربیت کرد. معجزه است خروجی اش.» بعضیهای دیگر گفتند که شاید از اهل سنت هم باشند، گفتند که: «علی علیهالسلام بالاترین دلیل حقانیت پیغمبر است.» چون خیلی تعبیر قشنگی است. چون تنها کسی بود که اگر ادعای نبوت میکرد، همه باور میکردند. یعنی از نبوت چیزی کم نداشت. اگر نبوت کند، بگوید منم پیغمبرم. ادعای پیغمبری که نکرد؛ هیچ. اظهار نوکری میکرد برای پیغمبر. بالاترین دلیل حقانیت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، امیرالمؤمنین علیهالسلام است؛ همانطور که بالاترین دلیل حقانیت فاطمه زهراست سلام الله علیها؛ همانطور که بالاترین دلیل حقانیت اباعبدالله علیهالسلام، قمر بنیهاشم علیهالسلام. امام حسین علیهالسلام، اباعبدالله علیهالسلام ... وقتی ماهی بحثی داشتیم، پارسال، اباعبدالله علیهالسلام، اباعبدالله علیهالسلام، اباعبدالله علیهالسلام. تو چه قیاسی، تو چه ترازی، تو چه میزانی، میخواهد بگوید: «من کارخانهام، عباس علیهالسلام بیرون میدهم.» و همه را دعوت میکنم به اینکه بیایید تو این سطح امام حسین علیهالسلام قمر بنی هاشم تربیت بکند.
بعضیها هم نه، دیدهام و دیدهام که میگویم: چشم بسته. تفاوت ایمان خالصانه، ایمان آگاهانه با ایمان متعصبانه چیست؟ تفاوت... آقا ما از کجا بفهمیم که این آقا بر حق است، بر حق نیست؟ مثلاً دنبال یکی راه میافتیم: یک عالمی، یا عارفی، نفسی. هرکی که شما رو دعوت میکنه به فهم، به حرکت، به سیر، به پیشرفت، میگوید: «از من بزن جلو.» هرکی میخواهد تو یک سطحی نگهت دارد که از او جلو نیفتی، قشنگ و هم قابلفهم و ملموس. از فرزندان یکی از علمای بزرگ پرسیدم. گاهی وقتی پدر من که خدای پدر ایشان هم انصافاً آدم فوقالعاده ای است، ماجرایی دارد. پدر من با یک نهی برگشت به من گفت: «پسر، تو فکر کردی اگه آقای قاضی بود به تو میگفتش که: بچه جان، دنبال من راه بیفت؟» نه، بلکه میگفت: «از من عقبتر باش.» نه، میگفت: «آقا، من تا اینجا رفتم، تو بیا چهار قدم برو جلوتر.» قاضی که ما میشناسیم این است. میگوید: «من تا این قدم رفتم، تو برو چهار قدم جلوتر.» استاد این است. استادی که به شاگرد بگوید: «من تا این قدم رفتم، تو چهار قدم برو جلوتر.» البته یک همچین آدمی خودش آنقدر بالاست که تا آخر عمر اگر بدوی، نمیتوانی ازش جلو بزنی. این علامت بالا بودن است. علامت بالا بودن ایمان آگاهانه این است. پیغمبر میگوید: «حرف منو گوش بده.» نه از این باب که هرچی من میگویم گوش بدهید برای اینکه شما عقلتان تعطیل بشود. گوش بده، عقلت کار بیفتد. «يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَة.» خیلی اینها را خلط میکنند. اصلاً دوگانهی بین تعبد و تعقل، یک حرف کاملاً مسخرهای است. یعنی چی؟ در دانشگاه ۱۶ آذر سال ۹۶: «تفاوت ما با شما این است. شما تعبدی هستید، ما تعبدی استدلال داریم.» دمت گرم. معین. تعبد و تعقل اصلاً معنا ندارد.
کشف بکنید، چندتا از اینها مکشوفات شماست؟ قوانین فیزیک. جدول مندلیف، عناصر جدول مندلیف. کشف کردید؟ خودِ کوفت و زهر مار عین تعبد است. خیلی جالب است و بعد میآید فیگور میگیرد: «شما تعبدی هستید.» تعبد است، بله. با تعبد آمدید جلو، پیشرفت کردید. حالا آنهایی که تا قبل فقط میشنیدید، الان دارید میبینید. تا قبل تعبد محض بود. آمدید به یک جایی رسیدید، دیدید همه آنهایی که میگویند ساختمان پیاده کردم جواب داد. فرضیات بود تو ذهن من، یک سری مسائل انتزاعی و ذهنی بود. تعادلش این است. آن... نمیدانم، نیروی محرکش از اینجا میآید. مثلاً انرژی وارد میکند، این فلان انرژی تبدیل به فلان چیزی میشود. این سوخت این کار را میکند. این همش تعبد است دیگر. تو برگههای امتحانی مینویسید، چیست؟ تعبد یا محصول شهود شماست؟ کشف کنید؟ بله روشن است یا نه؟ وقتی آمدی خودت دستبهکار شدی، تو آزمایشگاه رفتی، پروژه دست گرفتی، همه اینهایی که تا قبلش فقط برایت ذهنی بود، محسوس و معقول تبدیل به محسوس شد. دیگر این دیگر برایت مشهود است دیگر. مثل روز برایت روشن است. تا قبلش عقلی بود، استدلالی بود. استدلال ندارد. «آقا، چرا این مقدار عنصر کشفشده، چرا بیشتر نیست؟ چرا کمتر نیست؟ چرا فلانی فلان عنصر را اضافه کرد، آن یکی عنصر را قبول ندارد؟» ریاضیات کلی مباحث اختلافی داریم. فضای آکادمیک شده و مباحث قطعی و برهانی و یقینی، عین تعبد است. شما متعبد باشی به حرفی که فلانی زده، این رفت که خوارزمی زده، این رفت که کی زده، کی زده. مبانی بسیاری از علومی که ما میخوانیم، علوم پایه است. مبانی علوم پایه به زمینشناسی برمیگردد. تو بحث زمینشناسی اکثر مباحث مربوط به مبانی داروین عین تعبد است. مبانی داروین است یا مبانی گالیله؟ که جالب است، خود گالیله از برخی از مبانی برگشت. شما بزرواری، احترام محفوظ، بنشین سر جات، حرف نزن. همین درست است. این ایتالیایی معروفی که از دادگاه اومد. دادگاه دربارهی او رای داد. خلاصه، فضای علم این است. نمیخواهد دعوت به تعبد بکند، بگوید: «هرچی من میگویم گوش بده. چشموگوشت را ببند.» تو اگه میخواهی برایت محسوس بشود، این مشهود بشود، ببینی، راهش این است که اول خودت آن را بفهمی.
یک پدر به بچهاش میگوید: «ببین پسر جان، ارتباط با این رفیقا، اینها سیگاریند، دودیند، منقلیند، ارتباط با اینها بیچارت میکند.» اگر بپذیری، ۲۰ سال بعد هم سن من شدی، تو بازار رفتی، کسبوکار کردی و زندگی کردی، آن وقت میفهمی چی دارم میگویم. چشموگوشت را ببند! تو حالیت نمیشود اما گوش بده. سلامتت را نگهدار. دستوپای منو میبوسی بابت این حرفی که بهت زدم. دین (تعبدش از این واقعه)؛ این مسئله خیلی مهمی است. خلط میشود خیلی وقتها. قرآن میخواهد عقل را فعال کند: «لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ.» در قرآن، احادیث، روایات در مورد عقل خیلی بحث شده است. مفسّر است قرآن. آمده برای عقل. انبیا آمدند برای عقل. «يَسِيرُ لَهُمْ بِدَفَائِنِ الْعُقُول.» امیرالمؤمنین علیهالسلام در نهجالبلاغه فرمود: «انبیا اومدن عقل را زنده کنند. عقل را از آکبندی در بیاورند.» به قول یکی میگفت: «اقلامو بهش خمس تعلق میگیره.» استفاده یک سال دست نخورده. یکپنجم بره. فعالش بکنند.
ایمان پس این است. ایمان از باب چشموگوشبسته بودن نیست. از آگاهشدنِ اینها واهمه نکنیم. از چشموگوشبستهماندنِ اینها لذت نبریم. راهش این است تا خوب مایهی آگاهی در مغز و دلها و فکرها به وجود بیاید و با آن آگاهی، یک ایمان صحیح مستحکم، یک بتنِ آرمه در دل او بنا بشود. آنوقت با توپِ «شراپنل» هم – تلفظ انگلیسیاش را ندارم اینجا – به قول جوانهای قدیمی، زائلشدنی نیست. اسلام میگوید: «ایمان آگاهانه باید باشد.» این در آخر سورهی آلعمران است. ایمان آگاهانه را به ما معرفی میکند: «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» اینها مقدم است. «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ.» همانا در آفرینش آسمانها و زمین و آمدورفت شب و روز، «لَآياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ.» همانا نشانههایی است برای گیجها، برای بیهوشها نه برای «اولی الالباب»، برای خردمندان. خردمند آنکه دارای خرد و نیروی فهمیدن است و او همه مردمند؛ درصورتیکه فکر و هوششان را به کار بیندازند. همه ما عاقلیم اما فعالش نمیکنیم. و الا خردمندها از اول ولادت با یک آرم مخصوصی جدا نشدند که بگوییم ما جزء آنها نبودیم و خردمند نمیتوانیم بشویم. اینها مباحث خوبی هم دارد. یک بخشش هم مربوط به بحثهای ژن و استعداد و اینهاست که هوش یک چیز ذاتی نیست، هوش اکتسابی است. حتی یک هوش، تعریفی که دارند تو روایت امام بحثش بحث خوبی است. هوش رو یک مقدارش را ذاتی میداند. هرکسی را توی آن ساختار وجودی و تنش، یک مقداری از هوشمندی را قرار داده است. حالا روایت کتاب «عقل و جهل»، کتاب شریف «کافی» را مطالعه بکنید. بعضیها در نطفه عقل باهاشان قاطی شده، بعضیها در جنین با، بعضیها بعد ولادت باهاشان قاطی شده. معلوم میشود که یک مقداری از هوش ژنتیک است ولی بحث ما این نیست. آن عقلی که قرآن میگوید، با این هوشی که ما میگویم فرق میکند. هوشمندی، لزوماً برای خردمندی نیست. ما آدمهای باهوش میگوییم عاقل. باهوش بودن که عاقل نیست. عمروعاص نماد باهوشهاست. معاویه نماد باهوشهاست.
بعضی وقتها اصحاب اهلبیت بودن، آدمهای عاقلی بودن از جهت هوش معمولی بودن. در بین علما یکی را میشناسم که ایشان آنقدر که هوشش پایین بود، آیکیواش پایین بود (تو مدرسه زمانی که درس میخواند، معلم بیرونش میکند و میگوید: «من خسته شدم. دیوار میفهمد تو نمیفهمی! خسته شدم، برو بیرون.») ایشان میگفت: «من رفتم بیابانهای اطراف تبریز، صورت رو خاک گذاشتم، زار زدم، گفتم: خدایا، یا فهم یا مرگ. یا فهم یا مرگ.» به حمدالله بعد از اون مجهولی نداشتم در تمام دوران تحصیل. از استاد سؤال نکردم. هر مجهولی دارم فکر میکنم، حلش میکنم. عنایت، به قول فلاسفه، متصل میشود با عقل فعال، با عقل مصطفی، با عقل اول. متصل میشود. اتصال ذاتی، اتصال معنوی. یک نور. عقل نور است، از جنس نور است. روایت: «هرکه هر گناهی بکند، مقداری از عقلش کم میشود.» همان به همین معناست. یعنی با هر گناه، یک مقدار از عقل کم میشود. هوش، عقل نیست. نورانیت نیست. فرصتهایی رو کشف میکند، فرصتهایی نیست که بین او و ملکوت ایجاد اتصال بکند. عاقل اونی است که متصل به ملکوت است. اگر هم فهمی دارد، از آنجا میفهمد، از آنجا باخبر میشود، از آنجا علم را میگیرد. «أبوه النور و أمّه الرحمة.» روایت. مدخلش کجاست؟ النور. مخرجش کجاست؟ النور. جایی که وارد میشود، نور است. جایی که خارج میشود، نور است. پدرش نور است، مادرش رحمت است. «مَسیرُ یومِ القیامَةِ إِلَی النُّور.» روز قیامت هم به سمت نور میرود. همه وجودش در نور است. «جَعَلْنا لَهُ ناسٍ جَعَلْناهُ نُوراً.» نور قرار دادیم. یک تکه نور است. خوابیدنش نور. حرف زدنش نور. غذا خوردنش نور. فهمیدنش نور. کتاب نوشتنش نور. فعالیت سیاسیاش نور. فعالیت اقتصادیاش نور. منافق، کافر، همش ظلمت است. خوب میفهمد. میفهمد اگر درست باشد، اونم امانت خداست که تو سینهی او قرار گرفته. لذا گفتند: «اگه حرف حق از منافق هم شنیدید، بگیرید.» این امانت خدا بوده که سهمیهی شما بوده. خدا تو سینهی او امانت گذاشته. تعابیر عجیبی است. مال مؤمن است. اگر هم دست کافر و منافق است، آن را گفته جولان میکند در وجود کافر و منافق که زود از تو سینهی این در بیاید، برود به مؤمن. کافر نیست. سنخیتی باهاش نداری. بله، میشود توی آشیانهی کفتر بین یک تپهی فضولات یک تکه جواهر افتاده باشد. این کفتر اصلاً نمیفهمد این چیست. نگاه کن، یک چیزی میدرخشد. علمی که تو سینهی کافر است، تو سینهی منافق است، همین است. علم نیست. به امیرالمؤمنین علیهالسلام گفتند که، به امام صادق علیهالسلام گفتند: «آقا، اینی که معاویه دارد، مگر عقل نیست؟» حضرت فرمود: «این شبیه به عقل است. این شیطنت است. نکتهبازی در آوردن، حقهبازی، شیادی. این عقل نیست.» «الرحمن»
عقل اونی است که اتصال بین تو و خدا ایجاد میکند. قرب ایجاد میکند. نورانیت. عقل ابزار پله است برای بالا رفتن. پله را آدم کله مردم با تیر نمیزند. ولی پله کارکردش این نیست. به اینم نمیگویم کسی از پله دارد میرود بالا، پله رفته بالا که از آنجا آشغال پرت کند سر ملت یا نمیگوید کسی از پله دارد میرود بالا رو پله است. لذا فرمود: «همه اینایی که اینها میفهمند، آن مقداری که میفهمند، با اولین فشار موقع مرگ از دست میدهند.» اسم خودش را فراموش میکند. تیزهوش بود، کلی اختراع داشت، کلی آثار داشت، آن را و رفته خودش را نمیشناسد. به تعبیر سورهی مبارکهی نور: «اگر دستش را بالا بیاورد، لَمْ یَکُدْ یَراها.» آنقدر تو ظلمت است دست خودش را نمیتواند ببیند. آنور معلوم میشود ظلمتش، آنور معلوم میشود. بعد میفرمایند که: «خردمندان چنینوچنان.» نه، خردمند یعنی همه ما مردم با ۳ میلیارد انسان دیگر که در دنیا هستند؛ به شرط آنکه نیروی خرد را که در آنها هست، یکخورده به کار بیندازند.
این ماشین را اگر پول دادید، خریدید، در خانه گذاشتید، بازش نکردید، از آن کار نکشیدید، بعد از مدتی سراغش بروید، میبینید کارآمدی ندارد، کارایی ندارد، زنگ زده است. اگر زنگزده هم نباشد روی و روان نیست؛ مثل جوهر خودکار. خودکار یک مدت استفاده نکنی، جوهرش خشک میشود. هرچقدر استفاده میکنی، روانتر است، فعالتر است. اتصال ما هم این است. تشبیه به قلم کردن دیگر. جوهر قلم و پیغمبر. پیغمبر اکرم هم عقل کل است، هم قلم است. قلم چیست؟ یکم بحث فلسفی میشود، هوا ابری است. عباس، پیشرفت محسوب میشود. ببینید، الان شما توی یک خودکار، تو این رواننویس، من پنج جلد کتاب دارم. حرفم راست است یا دروغ است؟ چرا، درست است. اگه بنویسم، همه کلمات پنج جلد تو این است. بروز پیدا نکرد. این درست است. داشته باشید. قشنگ. قاعدهی «الواحد» در فلسفه «الواحد». خدا یک تجلی بیشتر نداشته، آن هم پیغمبر اکرم بود. بهش میگویند: حقیقت محمدیه. در عرفان میگویند: حقیقت که حقیقت اهلبیت پیامبر یکی است. خدا یک جلوه داشته، آن هم پیغمبر بود. قلم بوده. پیغمبر قلم است. پیغمبر عقل است. «أَوَّلُ ما خَلَقَ اللَّهُ العَقل.» خدا یک مخلوق بیشتر ندارد. خدا یک دانه زده. مخترع موشک، مثلاً شهید تهرانی مقدم که موشکهای ما مال ایشان است، تهرانی مقدم، چندتا موشک ساخته؟ شما فرض کن ما یک موشک بیشتر نداریم، فرض بر این باشد. احمدی روشن، احمد روشن کیست؟ تهرانی مقدم چندتا موشک ساخته؟ یک دانه. بعد دیگر آن یک دانه که در ذهن بوده و طرحش بوده، پیادهشده، شده ۱۰ میلیارد. یک دانه موشک ساخت. تکثیر بشود تا قیامت موشک بسازند، این همان یک موشک است که هی بروز پیدا میکند. درست است؟ بروزش متفاوت است. ۱۰ میلیارد بروز دارد یک موشک. همه عالم جلوهی حقیقت اهلبیت است. به چه معنا؟ به همین معنا که این قلم از توش درمیآید. آسمانها به نور امیرالمومنین علیهالسلام است. زمین به نور حضرت زهراست سلام الله علیها. خورشید به نور ماه به نور کیست؟ یک بحث مفصل. یک جلد بحار، فقط اینهاست که هر بخشی رو خدا با نور بروز پیدا کرد.
حالا چی شد به اینجا رسیدیم؟ بحث استعداد. شما اگر ما هرکداممان یک قلم، یک جوهریم، اگر بروز پیدا کرد، آن قاعدهی طلایی که جلسهی قبلم پای تخته نوشتیم، چی بود؟ که آقای بهجت میفرمودند: «بلکه اگر عمل کند بقیهاش هم میآید.» یک قاعدهی طلایی. یک حرفی نیست که برای اینکه یکی از سرت باز کند. مثلاً یکی از سرش باز میکند. این ماستمالی نیست. این در واقع یک قاعده است. شما این قلم را وقتی راه میاندازی، جوهر را میگیری، میآید، فیض جاری میشود، تجلی جاری میشود. متصل میشوی. ببینید، این نوک قلم، متصل میشود به آن مخزن، بعد میریزد. همینجور. من چهکار کنم برای اینکه یک کتاب بنویسم؟ رو کاغذ، یکم برو بیا. این مسیر این شکلی است. من همه این حقایق در وجودمان هست. باید فعالش بکنیم. روز قیامت هرکدام از ما حسرت میخوریم. خیلی این جمله قشنگ است. رحمت خداوند- هرکدام از ما روز قیامت میبینیم که ما یک سلمان بودیم که فعال نشد. امیرالمؤمنین علیهالسلام بودیم که فعال نشد. به پیغمبر (امام حسین علیهالسلام بودیم که فعال نشد.) «کل یوم عاشورا» رو بهتون گفتم ولی یک جملهی دیگر بود، آن را نگفتم. آن هم بود که هرکدام از شما یک دانه امام حسین علیهالسلام هستید. امام حسین علیهالسلام فعال نشدهاید. حالا اگه حرکت کردیم ۱۰ درصد، ۲۰ درصد، اعدائنا اصلاً کل. چون هر کار خیری که ازت بروز پیدا میکند، تجلی اهلبیت است: «أَنَّ ذِكْرَ الْخَيْرِ كُنْتُ أَوَّلَهُ وَ آخِرَهُ وَ أَصْلَهُ وَ فَرْعَهُ وَ مَعْدَنَهُ وَ مُنْتَهَا.» هر خیری تو عالم لحاظ بشود، اولش شمایید، آخرش شمایید، اصلش شمایید، فرعش شمایید، معدنش شمایید، انتهایش شمایید، همش تجلی شماست. همه خوبیهای عالم تجلی شماست.
ایمان یعنی این. ایمان یعنی آن عقلانیت. ایمان یعنی آن نور که فعالش بکنیم. چه شکلی فعال میشود؟ با عمل، با عمل صالح. عمل خاصیتش این است که ایمان را جاری میکند. ایمان، عمل ایمان را جاری میکند. ایمان را نازل میکند. ایمان را ارتقا میدهد، بالا میبرد. خسته که نیستی؟ نه. من دلم خوش باشد. تقصیر ماشین نبود. تقصیر تو بود که به کارش نزدی. «اولی الالباب» یعنی آنها که نیروی فکر و اندیشه و خرد را به کار میزنند تا خردمند بشوند. چه کسانیاند «اولی الالباب»؟ ببینید، اینجا یکی از نکات لطیف قرآن است. وقتیکه «اولوالالباب» را میخواهد، خردمندانه میخواهد، میخواهد معرفی کند، اگه مردم معمولی بخواهند معرفی کنند، میگویند: «خردمند آن کسی است که در همه امور زندگیاش پیشرو است، در هیچ کار سرش کلاه نمیرود، در کاسبیها، در پلتیکها، در سیاستبازیها، در معارضهها و مقابلهها با حریفها، همه جا دست او رو دست حریفهاست.» قرآن چون هیچ یک از این بازیگریها را قبول ندارد، چون ارزش واقعی را برای انسان، اتصال و ارتباط با خدا میداند، خردمند را به این صورت معرفی میکند: «خردمند از نظر قرآن آن کسی است که این عالیترین ارزشها را بیش از همهچیز و همه کس مورد نظر داشته باشد.» اولی ارزش چیست؟ خردمند. «اولوالالباب». «لُب» دارد. لب، لبلبنا. لب یعنی چی؟ از دید سر لحاظ کنیم. قشر بیرونی دارد. یک لایههای درونی دارد. یک مرکز دارد که همهی این «شیء هویت» و هستیاش و حقیقتش بند به این لب است. درست است؟ «الالباب» کسانیاند که به لب حقایق عالم رسیدهاند. کسانی که به لب انسانیت رسیدهاند. بقیه در حد قشر بیرونیاند. لایههای سطحیاش را میبیند. کسی که فقط در حد غریزه میفهمد، این نمیتواند «اولوالالباب» باشد. لب ندارد. این فقط پوست میبیند از خودش. این فقط دهن میبیند، شکم میبیند. خور و خواب و خشم و شهوت، این لایهی پوسته است. به هسته هنوز نرسیده. یکم انسان عمیقتر بشود، دقیقتر بشود، میبیند یک تمایلاتی در وجود او هست. یک گرایشی به ملکوت هست. یک گرایشی به حقایق هست. به بیش از این عالم تمایل دارد. ابدیت میخواهد. از محدودیت متنفر است. مباحثی که تو بحثهای فطرت با هم داشتیم. از محدودیت متنفر است، از نقص متنفر است. کمال میخواهد. کامل میخواهد. این میآید تو لایههای عمیقتر. «هیچی نمیخواهم. من فقط یک نفرم. من یک چیز فقط میخواهم. آن هم چیست؟ خدا.» به این باور میرسد. میگوید: «همهی نیازهای من، همهی تمایلات من برای یک جهت است. من یک سؤال بیشتر نمیخواهم. آن هم الله.» همهی کمالات آنجاست. اصلش، علم آنجاست، قدرت آنجاست، حیات آنجاست. من تمایل به حیات دارم. حیات آدم قشری، تمایل به حیاتش را در چه حد میبیند؟ حیات دنیا. چقدر تعابیر قرآن فوقالعاده است. حیات دنیا. دنیا یعنی چی؟ رویین، سطحی. چقدر قشنگ این واژه، واژهی دنیا برای سطحی است. حیات دنیا. حیات سطحی. این از مفهوم حیات، سطحیترین لایهاش را فهمیده. سطحیترین لایه را میبیند. این حیات را میخواهد. میخواهد زنده بماند. زنده بماند در حد حیوانات. حیوان، حیوان. حیات حیوانی. زیستن به خاطر زیستن. آنهم تو کجا؟ زیستن تو عالم ماده که کمترین سطح از عوالم است. تو عالم ناسوت زیستن برایش موضوعیت دارد. «زنده بمانم.» این ادراکش... دقت. این ادراکش از حیات، سطحی است. به لب حیات نرسیده. اگر به لب حیات رسید، میشود «اولی الالباب». «اولوالالباب» کسانیاند که به لب اینها رسیدهاند. گول نمیخورد بابت این حیات. «وَلا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَیاةُ الدُّنْیا.» با قرآن آدم میخواهد داد بزند. اینجاست. «الْحَیاةُ الدُّنْیا» گولتان نزند. حیات دنیا گولتان نزند. صدروبنا، قشم، گولتان نزند. «اولوالالباب» باشید. فریب نخورید. «اولوالالباب» فریب نمیخورد. میروند سراغ لب. میگوید: «من تمایل به حیات دارم. نه این حیات. من لب حیات را میخواهم.» لب حیات کیست؟ اونی که حیات عین ذاتش است. عین حیات است. همهی حیات، سرچشمهی حیات. اصلاً کلمهی «الحَیّ». «الحَیّ» میخواهم. «الحَیّ» کیست؟ آیتالکرسی بخوانید برای من. «اللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ.» آیتالکرسی میرسد. اول کسانی که به آیتالکرسی رسیدند. الله میخواهد، حی میخواهد، قیوم میخواهد. این لب است.
علم. علم میخواهد یعنی چی؟ آدم سطحی علم میخواهد یعنی فکر میکند که مثلاً فیزیک میخواهد، شیمی میخواهد، فلسفه میخواهد. «اولوالالباب» علیم را میخواهد، علام را میخواهد. مظهر علم. علم مطلق. عالم مطلق. رسیدن به لب. راه رسیدن به لب چیست؟ راه رسیدن به لب: «الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ.» ۱. ذکر خدا. گرفتیم یادتان است؟ توجه. غافل از او نیست. اگه میخواهد به سمت لب حرکت بکند، از این لایهها عبور کند، راهش این است. راه عبور از این قشر... ذکر، توجه. با توجهی که عبور میکند، فریب این لایههای سطحی را نمیخورد. فریب این لایههای رویی را نمیخورد. هرچند جلوتر میرود، ذکر او هم عمیقتر میشود. «الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ.» اولیش ذکر. خب. بعد چقدر قشنگ میگوید. اینهایی که «اولوالالباب» هستند دیگر مثل بقیه ذکر نمیکنند. مثل بقیه یاد نمیکنند خدا را. توجه اینها مثل بقیه نیست: «يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ.» در حال ایستاده، در حال نشسته، در حال خوابیده، در همه حال متوجه این «اولوالالباب». وقتی کسی شد، نمیتواند یاد نکند. نمیتواند خدا را به یاد خدا نباشد، توجه نداشته باشد. شبها: «از صدای تسبیح زمین و آسمان خوابم نمیبرد.» یعنی چی؟ کنسرت تسبیحخوانی! تیشه و نمیدانم تقوتوق. آقا، بخوابیم دیگه. میخواهیم بخوابیم. طبقهی بالا مریض داریم. اینجوری است. تسبیح زمین و آسمان یک مدلی است. این «اولوالالباب» رفته به لب این در و دیوار رسیده. در و دیوار نمیبیند. «مَنزِلَ اَخْرَجَهُ تاریکَه.» چقدر این مرد بزرگ است! مگر ما روز که بیرون حرکت میکنیم با نور خورشید حرکت میکنیم که شب بگوییم خورشید نیست. روز با نور خدا میرویم، شب با نور تجلی از یک چیزی، از یک حقیقتی. من به آن حقیقت دارم زندگی میکنم. «قیاما» در حال ایستاده. «قعودا» در حال نشسته. «علی جنوبهم» در حال به یک پهلو افتاده؛ یعنی در همه حال، در همه حال به یاد خدایند. اما این به یاد خدا بودن به معنای یک حالت عرفانی خلسهآمیز (خلسه رو غلط نوشته تو کتاب) خلسهآمیز درویشمآبانه نیست که بعضی دلشان خوش باشد که: «خیلی خوب ما هم همیشه به یاد خداییم. همیشه هو میزنیم.» نه. به یاد خدا بودن فعال. به یاد خدا بودنی که عملی محسوب میشود. چطور مگر؟ «وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ.»
«اولوالالباب» تفکر دارند در خلق سماوات و ارض. یعنی ساختار هر موجودی را میشناسند. میدانند این چیست. تفکر یعنی تفکر. یعنی بنشین در این برگ فکر بکنیم. این چقدر قشنگ است. کی این را سبزش کرده؟ فتوسنتزش از کجاست؟ آب را ببین، از آنجا میآید پایین. میرود خب. این که درد بچههاست. مؤمن و کافر ندارد که. «يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ.» نگاه که میکند، درخت نمیبیند، اسماءالله میبیند. اسماءالله میبیند، اسماءالله میبیند. نه یعنی مثلاً یعنی اسم العلیم عینش چقدر درشت است! مثلاً اینجا جلوه میبیند. جلوه میبیند. یک چیزی بگویم بخندید ولی جلوه کامل حل میشود با این مثال. میگفت که یک حاجآقایی رفته بالا منبر. یکم پای منبر نشسته بود، هی نگاه میکرد گریه میکرد. این حاجآقا آمد پایین و پیرمرد را بغل کرد، گفت: «حاجآقا، فدای این دل نورانیت بشوم. چقدر دل زلال و لطیف است. من حرفم حق نیست، نفس حقی ندارم. تو با این دل زلال نشستی گوش میدهی گریه میکنی. خدا به شما طول عمر بده.» پیرمرد گفت: «من یک بزی داشتم. این دو هفته پیش از دنیا رفت. ریش شما خیلی شبیه ریش بز من خدابیامرز است.» میافتد.
تجلی یعنی این. تجلی یعنی این. این حاجآقا نمیبیند، این بز میبیند. فیلم گاو ساختهی داریوش مهرجویی. حضرت امام خیلی تعریف میکردند، خوششان آمده بود. عزتالله انتظامی بازی کرده بود. این گاوش میمیرد و از شدت علاقه به آن گاو، کمکم خودش گاو میشود. تو طویله میدیدند دارد کاه میخورد و جو میخورد و بعد داد میزند سر منو ببری! و خودش شده آن گاو. خیلی عرفانی. واقعاً انسان همین است. انسان با معشوقش اتحاد دارد. با معشوقش یکی میشود. جلوهای از معشوق و در عالم جز جلوهی او نمیبیند. «به دریا بنگرم دریایم بینم. به صحرا بنگرم صحرایم بینم. به هرجا بنگرم کوه و دشت، نشان از قامت رعنا.» پروفایل اینجوری میشود. «يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ.» یعنی چی؟ خدا را میبیند در اینجا. استدلالی مثلاً ربط این مهتابی با خدا چیست؟ این از یک ژنراتورهایی مثلاً منتقل بشود به برق و توربین و نمیدانم آب و باد و... دیگر تمام شد. دیگر رسیدم تهش. دیگر همهچیز به آب برمیگردد. آب از کجا آمد؟ آب چیست؟ آب را کی فرستاد؟ جلوه چیست؟ یا جمالی. اشکالاتی به موجود. دریا، مثال خوبش مثال نخ و آستین است. و میاندیشند در آفرینش آسمانها و زمین. در حال تفکرند. ببینید، «اولوالالباب»، خردمندان آن کسانیاند که در حال تفکر باشند. «وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ.» اصلاً تفکر یعنی حرکت. به تعبیر حاجی سبزواری: «الفكر حَرَكَةٌ مِنَ الْمَبادئِ إِلَى الْمرادِ.» منظومه. «الفكر حَرَكَةٌ مِنَ الْمَوا.» یکی از دوستان عربزبان ما بحثهای منطق ما را گوش کرده بود. گفت: «حاجآقا، اینجا سوتی دادید. فکر حرکت است.» تفکر یعنی حرکت. او وقتی درخت میبیند، حرکت میکند میرود به لبش. «يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ.» هرچی از مخلوقات عالم که میبیند، حرکت میکند به لبش. تو سطح نمیماند. توی روبنا نمیماند. «اولوالالباب» کسانیاند که منتقل میشوند به لب، لب ماجرا را میبیند. خرمشهر را خدا آزاد کرد. تفنگ و شهید و خون و خونریزی و بگیروببند. هواپیما را کی ساقط کرد؟ ما ساقط کردیم! حسّ امام خمینی. ابرقدرت است. نشسته آنجا رو عرش مثلاً نشسته. شنها مأمور خدا بودند. «سپاه خداست.» خدا فرستاده. خدا زد اینها را. «كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفيلِ؟» «أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ؟» آقا رپ چیست؟ این پرندهها بودند زدند. خب همین دیگر. «من زدم.» «أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ؟» من زدم دیگر. من زدم. «تَرْميهِم بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ.» «أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ.» «تَرْميهِم بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ» «فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ.» عجب پرندههایی بودند. خدا زد. خدا انداخت. خدا زد. خدا میاندازد. خدا مقصد میرساند. من زدم با دست تو. من زدم موشک را. من بلند کردم. سوخت من بهش رسوندم. به مقصد رسوندم. من منفجر کردم. من کشتم. من را میبینی یا نه؟ سرعتی، چهقدرتی، چه فلانی. اونی که در و دیوار نگاه میکند. ایمان یعنی این. ایمان یعنی به اینجا رسیدن. ایمان یعنی اینجوری زندگی کردن. میاندیشند در آفرینش آسمانها و زمین. در حال تفکرند. و اینها، ببینید، خردمندان کسانیاند که در حال تفکر باشند. بعد که این تفکر و اندیشمندی را انجام میدهند، به زبان دل و زبان ظاهر چنین میگویند: «رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَکَ.» پروردگار ما، ما این را به بیهوده نیافریدی. منزهی تو از این کار که بیهوده بیافرینی. یعنی مهمترین و هر ایدئولوژی زندگیساز، نقطهی اساسیش این است که من اینجا برای کاری هستم. اگر معتقد به خداست، میگوید: «مرا برای کاری آوردند.»
ببینید، اساسیترین نقاط یک فلسفهی فکری که الهامبخش یک زندگی فردی و اجتماعی میشود، همین است: «رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً.» اگر معتقد به خداست لذا میگوید: «پروردگار ما، تو این آسمان و زمین را، این همه غوغا را به بیهوده و پوچی نیافریدهای. سُبْحانَکَ.» منزّه و پیراستهای که کار بیهوده بکنید. پس من مسئولیتی دارم. پس من باید راهی را بپیمایم. پس من در مقابل این نظم عجیب و شگفتآور یک نقطهای هستم و برای کاری در این نظم عجیب یک جایی هم من دارم که اگر آنجا را بهصورت یک عمل و آنچنانی که تو خواستی انجام ندهم، این نظم را خراب کردم. «سُبْحانَکَ فَقِنا عَذابَ النار.» پس ما را از شکنجهی آتش محفوظ و مصون بدار. آتش قیامت که با وجود اینکه واقعیتی است، سمبل آتش در شهر و خشم و انتقام خدا و تکوین عالم نیز هست.
خیلی سریع میخواهم دیگر حالا. این چهار پنج دقیقه که داریم، تند تند بخوانم هرچقدرش شد. ببینیم انشاءالله بتوانیم جلسه را تمام کنیم. باید دقت کنید. اینها مقدمه است. مقدمه است برای اینکه ایمان آگاهانه را از سوی این آیات درست لمس کنیم. باید تا حالا خودِ دوستان توجه پیدا کرده باشید که چگونه آگاهی از این آیات متصاعد میشود. برمیخیزد. اما حالا دقت کنید: «رَبَّنا إِنَّکَ مَنْ تُدْخِلِ النَّارَ فَقَدْ أَخْزَیْتَهُ.» پروردگار ما، آن کسی را که تو به آتش وارد کنی، رسوا و خوار و زبون کردی. آتش چیست؟ در سطح بودن. به لب نرسیدن. از حقیقت ماندن. محروم از دیدن حقیقت است. این آتش است. بله. آتش الهی آتش حجاب است. البته جلوه دارد. جلوهاش همین شعله و اینهاست. تو وجودت میگوید: «آقا آتیش گرفتم از حرفی که فلانی زد.» یکیو الان همه شما رو حرم ناهار ببرند. به تکتک این جمع یک کارت غذا بدهند، ناهار ویژه. «آتیش گرفتم از این.» درست است؟ «از اینکه به تو دادن آتیش گرفتم. از اینکه به من ندادن آتیش گرفتم.» یعنی شعله داری. دستت که داغ نیست. تو وجودت شعلهور است. این آتیش، آتیش فراق است. آتیش حجاب است. کسی که از لب میماند، گرفتار آتیش میشود. کسی که در سطح میماند، حقیقت را نفهمیده، خدا را ندیده. آتش، حجاب است. برای همین بعد از اینکه تفکر میکنند در خلق آسمانها و زمین، میگویند: «خدایا هرکه را ببری در آتش، رسوایش کردی. ضایعش کردی.» «آن کسی را که تو به آتش وارد کنی، رسوا و خوار و زبون کردی و ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصَارٍ.» و ستم دیدگان را که تو داخل آتش کنی، هیچ یاور و پشتیبانی نیست. نه از تکوین و نه دستی از غیب به هیچ صورت، به هیچ صورت. یعنی کسانی که در راه ظلم و ستم، در راه کفر و نفاق، در راه باطل حرکت میکنند، محکوم به زوال نیستند. هیچ چیزی در این عالم آنها را حمایت نمیکند.
خب. «رَبَّنا.» این خردمندان و باهوش. این «اولوالالباب». این متفکران در آسمان و زمین. این کسانی که فهمیدند که در این جهان به بیهوده نیامدند و این جهان به بیهوده آفریده نشده است، ادامه سخن میدهند. میرسیم اینجا به ایمان. «رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادي لِلْإِيمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا.» ای پروردگار ما، ما شنیدیم و فهمیدیم با گوش تن و با گوش دل. منادیای، منادیای و فریادکنندهای را شنیدیم ایمان برای ایمان ندا میکرد. صلای ایمان میداد: «أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ.» از اینجا به ایمان منتقل میشود. میگفت: «به پروردگارتان ایمان بیاورید.» «فَآمَنَّا.» آنوقت ما ایمان آوردیم. چهجوری ایمان آوردند اینها؟ یک نفر گفته ایمان بیاورید، ایمان آوردند؟ نه. اینها همان «اولوالالباب» متفکران. این منادی ممکن است به ظاهر پیغمبری باشد، اما در باطن پیامبر عقل و تفکر و بینش آنهاست. مثل اینکه میگویند: از درون یک ندایی به من گفت ایمان بیار. عالم را که نشستم بررسی کردم، به تو رسیدم. منادی به من گفت ایمان بیاور. از وجود خودم. ندا از درون من است. از بیرون کسی ندا نمیزند. حرف ندای درونت را بشنویم که آنها را به سوی ایمان خدا فرامیخواند و دعوت میکند. پس منادی به آنها گفته ایمان بیاورید. آنها از روی بینش، از روی درک، از روی آگاهی کامل ایمان آوردند. این جور ایمانی در اسلام مطلوب است. ایمان آگاهانه. خب. این هم مطلب دوم.
یک مطلب سوم داریم. خیلی سریع فقط اشاره بکنم. چون ایمان آگاهانه از نظر اسلام مطلوب است. چون خدای متعال ایمان ناآگاهانه را قبول ندارد. ارج و ارزشی برایش قائل نیست. لذا چندین جای قرآن، ایمانهای کورکورانه، مقلدانه را توبیخ میکنند. متأسفانه که غالباً همینجور است. آدمها در این موارد ایمانها، آدم را با مغز اینجور ایمانها، آدم را به زمین میزند. اینکه ایمانهایی را با شدت توبیخ میکند. یک آیه اینجا نوشتیم که اگه بخوائیم پیدا کنیم در قرآن یک قدری مشکل میشود: «وَ إِذا قيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ...» به اینها وقتی میگویند: «بیایید بیایید نزدیک بفهمید. بیایید گوش کنیم ببینیم چی میگوید پیغمبر. چه حرفی دارد؟» جوابش چیست؟ به جای اینکه بیایند، به جای اینکه فکر کنند، به جای اینکه انتخاب کنند، میگویند: «حَسْبُنا ما وَجَدْنا عَلَیْهِ آباءَنا.» هرچی باباهای ما داشتند، بس است. راه و رسمی که پدران خود را بر آن یافتیم، ما را بس. جالب است. متقدّمتر از کفار ما نداریم! آنقدر فیگور روشنفکری میگیرند برای اینکه حرف اینها کهنه است، از زمان بابا آدم. حرف اینها همین بوده است. هیچ طراوتی تو این عالم ندارد. کهنهتر و مندرستر از اینها ما نداریم. حرفها کاملاً قدیمی است. این کار را میکردند. قبلیها اینجوری بودند. کافر، به گفتهی یکی از محققین، کفار در قرآن همهجا اسم و تعبیر دیگری هستند از مرتجعان. قرنها و اصرار. کافر در قرآن یعنی مرتجع. قشنگ. همهجا پیغمبر روشنیفکر زمانه، حرف نو دارد، راه نو دارد، به سوی نو دعوت میکند. اما کافران یعنی مخالفان، متعصبانِ مقلد: «ما پدر مادرامون و اینجوری ندیدیم. ما پدر و مادرامون جور دیگری بودند. میخواهیم همانطور بفهمیم، همانطور عمل کنیم.» آنوقت قرآن در این مورد حتی اگر آنها حالیشان نبوده، نمیفهمیدند، به هر صورت قرآن به اینها میگوید: «ولو پدرتان هیچ چیز نمیفهمیدند، هیچ راهی نمییافتند، نمیتوانستند درست خیر و شر خودشان را بفهمند، باز هم شما از آنها تقلید میکنید؟» ببینید، تقلید را چطور ملامت و شماتت میکند.
و صلی الله علی سیدنا محمد.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه چهارده
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه پانزده
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه شانزده
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه هفده
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه هجده
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه بیست
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه بیست و یک
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه بیست و دو
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه بیست و سه
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه بیست و چهار
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه سه
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه چهار
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه پنج
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه شش
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه هفت
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه هشت
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه نه
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه یازده
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه دو
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
جلسه ده
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
در حال بارگذاری نظرات...