‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. بخش آخری که در بحث فصاحت و بلاغت مطرح میشود، تفاوت فصاحت و بلاغت است که تا حدی در جلسات قبل به آن اشاره شد. از متن جزوه و متن کتاب، به بحث تفاوت فصاحت و بلاغت اشاره میکنیم. این کتاب، تفاوت فصاحت و بلاغت را با رویکرد آراء معمولاً بررسی میکند؛ آراء بلاغیون و قدما و متأخرین و اینها را مطرح میکند که مثلاً نظر هر یک از آنها در مورد فصاحت و بلاغت چه بوده و بعدی چه گفته است. "کیکش" چیزی نیست، آن کافش کاف تصغیر نیست، کافش کاف نکره است. (تعبیر بعضی حساسند دیگر، مخصوصاً اگر با آدم مشکل داشته باشند.)
آیتالله حیدری (ره) میفرمود: «نشستهاند نوارهای من و تیکهپارههایم را دارند درمیآورند علیه من.» همان طرفِ "کفایه" میخواهد درس بدهد، درس ما را گوش میدهد، میرود "کفایه" درس میدهد. بعد تیکههایی که از این ... (زور ندارد. نباید زور داشته باشد. نباید به من فشار بیاید. یکی نوار تو را گوش بدهد، برود درس بگیرد. بعد از تیکههایی که انداختی، بیاید باموبارویات را خراب بکند و پشت سرت حرف بزند و حمله بکند، آدم نباید تحت فشار قرار بگیرد.) کم نداریم اینجور مشتری.
در هر صورت، بین فصاحت و بلاغتِ الفاظِ ادیب —که آن الفاظ را استخدام میکند در فنش— با الفاظی که عموم مردم در کلامشان استخدام میکنند و با آنها سخن میگویند و مینویسند—یعنی حرفشان و نوشتارشان با همهشان است— فرق است. ولی او (یعنی آن ادیب) میتواند با این اداتِ معلوم، وقتی که... یعنی میتواند «حسن توفیق» بین حروف ایجاد کند. تفاوت ادیب با دیگران چیست؟ ادیب کلمات ویژهای استفاده میکند؟ حرفهایی میزند که بقیه...؟
چرا، حرفهایی که میزند، بقیه هم میزنند، اما او میتواند خوب «حسن توفیق» ایجاد کند بین حروفش. «43 خوب میتواند حسن توفیق ایجاد کند بین حروف. خوب بگوید که حروف را خوب کنار هم بچیند، کلمات را خوب کنار هم.» بله، بله. «الفاظ را خوب ترکیب بکند، اسلحهای از الفاظ را اختیار بکند.» «أَن یَنطِقَ بِسِحرِ الحَلالِ.» تا نطقش با سحر حلال باشد. یعنی یک سحر حرام داریم که کسی شعبدهبازی و اینها میکند. یک سحر حلال داریم که کسی یکجوری حرف بزند که مخاطب مسحور بشود، عقل از سرش بپرد. امیرالمؤمنین (ع)، نهجالبلاغه! سحر حلال است. دیوانه میکند آدم را. واقعاً کسی بلاغت را بشناسد، ادبیات را بشناسد، کلمات امیرالمؤمنین را که در نهجالبلاغه ببیند.
عبارت دیشب را یاد میکردم، مسیر میرفتم. امیرالمؤمنین فرموده: «فَحِينَ نَصَبَ يَحمَدُ القَومُ.» (از سر صبح که بشود، مردم شبروان را حمد میکنند.) چقدر این تعبیر، تعبیر بلندی است! چقدر دقیق است! کجا؟ ایشان فرمودهاند که «من یک مسئولم، اینجور با سادهزیستی زندگی میکنم. مردم ملامتم میکنند، میگویند بس است دیگر، خجالت نمیکشی؟ اینهمه لباس را وصلهپینه میزنی؟» «صبح که بشود، مردم شبروان را ستایش میکنند.» اشاره به اینکه ما که رفتیم... یا بعداً که دیگران آمدند... یا تاریخ... یا قیامت... هر چه. همه اینها معنا... خیلی عبارت، عبارت بلند است. خطبه ۱۶۰، اگر اشتباه نکنم، آخر خطبه ۱۶. بله، عبارت عجیبی است. بعضیها... مالِ ما که مثلاً یکخورده شاید انس داشتیم، درس گفتیم، نهجالبلاغه و اینها را بعضی جاها را میخوانیم، عقل از سرم میپرد.
آدم گاهی احساس میکند آنهایی که تولیت تبلیغ و این حرفها را داشتند، خیانت کردند انگار در حَق ما. این حرفها را نگفتند؟ اینجور کلماتی... آخه دنیا اگر اینها را داشت، یک فیلسوف غربی، یک ادیب غربی اگر اینها را داشتند، واقعاً دنیا را سر مردم خراب میکردند. آنقدر که این را بکوبند. اینجور کلمات خاک بخورد لای نهجالبلاغه؟ قرآن هم همینطور. نهجالبلاغهاش، اصل سرمایه این دوتاست و اولی که نمیخوانیم همین دوتاست. همهچیز میخوانیم، غیر از این دوتا. همهچیز میخوانیم غیر از اینها. «بعداً میرسی سر وقتش.»
«الَّذي تَقبَلُهُ النَّفسُ.» یک سحری که نفس او را بپذیرد و سینه انشراح پیدا کند، سینه باز بشود. «و ممکن باشد او را بهاینوسیله اینکه فن را خارج کند. فنی خارج کند که یَیفُوقَ جَمیعَ الفُنُونِ و یَسمُو عَلَیها.» یک فنی را بیاورد که بر همه فنون غلبه بکند، سموّ داشته باشد بر آنها، برتری داشته باشد، چیره بشود.
این تفاوت بلیغ و ادیب با دیگران است. دیگران حرف میزنند، ولی بلیغ و خطیب، وقتی حرف میزند، دو کلمه میگوید، سه کلمه میگوید، یک جمله میگوید، ولی جملهای میگوید که اولاً از همان کلماتی که بقیه استفاده کردهاند، استفاده میکند و بر همه اینها غالب است. همان است. همان تعبیر است. همان را میخواهد بگوید، ولی با یک تعبیر دیگری، از یک زاویه دیگری، با یک کلمات دیگری، میشود ادیب. حافظ را ببینید. اصلاً حافظ واقعاً... حالا به قول مرحوم علّامه جعفری (ره) میفرماید که حافظ هنرمند بود، مولوی خیلی هنری نداشته. علّامه جعفری یک کتاب... (جالب این است که یک کتاب نوشته: «عوامل جذابیت سخنان مولوی.») تو آن کتاب میگوید که مولوی هنرمند نبود. آنجا یادم هست که ۲۰ تا دلیل شاید میگوید برای اینکه چرا حرفهای مولوی جذاب است. یکیش این است، میگوید که ایشان فیلسوف بوده و متکلم بوده. متکلم بوده؛ آدم باسواد، اهل کلام و اعتقادات و اینها بوده و تو قالب تمثیل و اینها خیلی حرفها را... چند تا «بیت» را ایشان از مولوی میگوید، اصلاً اینها ارزشِ شعری ندارد. مقایسه میکند یک «بیت» را از مولوی با حافظ. میگوید این را بغل آن بگذارید، اصلاً اینها با هم قابل قیاس نیست. ولی حرف دارد برای گفتن. مهم این است کسی حرف برای گفتن داشته باشد. حالا حافظ هم حرف برای گفتن دارد. ادیب بوده، هنرمند بوده. فردوسی هم همینطور. فرم، قالبی که استفاده میکند، یعنی شما میبینید که مثلاً فضای رزم را ترسیم میکند، حروف و کلماتی که به کار میبرد پرتابی است. شدت فضای معاشقه و مغازله است، حروف و کلمات ضربآهنگ دیگری دارد. این خیلی هنر میخواهد.
وقتی کلام از متحدث صادر شود بر آن صورت، یعنی کسی که دارد صحبت میکند با آن وصف، با آن صورت کلام از او صادر بشود، بلاغیون، آن را وصل میکنند به فصاحت و بلاغت. یعنی کلمهای که این ویژگیهایی که بالا گفتیم را داشته باشد، حروفش، الفاظش، اسلحهاش، آن سحری که باید، وقتی رعایت بشود، این میشود همان فصاحت و بلاغت و استعمال این دوتا در کتب نقد و بلاغت شایع است و عرب تعریف کرده آن دو را «سنوان» (یعنی این دو تا همجنسند). فصاحت و بلاغت، دو تا برادر ناتنی! حالا یا تنی. بله. یا با هم استعمال میشوند یا یکی به جای دیگری استعمال میشود و بلاغیون اوائل، یعنی آنهایی که متقدم بودند، فرقی بین فصاحت و بلاغت نمیگذاشتند. جاحظ در کتاب خودش «البیان و التبیین»، فصاحت و بلاغت و بیان را مترادف گرفته که همه دلالت بر یک معنا دارند.
اما ابوهلال عسکری، ایراد کرده در آن دو رأی، درباره فصاحت و بلاغت. یکی اینکه فصاحت و بلاغت به یک معنا برمیگردد، هرچند اصلشان... چون هر یک از آن دو، ابانه از معناست و اظهار برای آن. پس یکجا ابوهلال عسکری آمده گفته که کتاب «صناعت» صفحه ۱۳، اول گفته که فصاحت و بلاغت به یکچیز برمیگردد. اصلشان اختلاف دارد، ولی مرجع یکی است (یعنی ریشهاش اختلاف دارد؛ یکی "فسح" است، یکی "بلغ" است، ولی معنایش یکی است). دومین جا آمده گفته فصاحت مقصور بر لفظ، یعنی اول آمده گفته فرقی ندارند، بعد آمده فرق بین آنها گذاشته و بلاغت مقصور بر معناست. یعنی فصاحت فقط نسبت به لفظ، بلاغت نسبت به معناست. فصاحت یعنی لفظ فصاحت دارد، بلاغت یعنی معنا بلاغت دارد. یکی صفتِ لفظ، یکی صفتِ معناست. اینجور گفته.
و دلیل بر اینکه فصاحت متضمن لفظ است و بلاغت متضمن معناست، این است: بقا... بقا یعنی چی؟ طوط... یا بب... یا ببقا... طوطی فصیح نامیده میشود، ولی بلیغ نامیده نمیشود، چون قصد معنا نمیکند. فقط لفظ را میگوید. اگر لفظ خوبی گفت، به خاطر اینکه او مقیم حروف است؛ حروف را اقامه میکند و قصدی به آن چیزهایی که او را ادا میکند، ندارد. و گاهی جایز است همراه اینکه کلامِ واحد هم فصیح باشد، هم بلیغ. چونکه معنایش واضح است، لفظش سهل است، سبکش نیکوست، فاصلههایش مستکره نیست و تکلف و ناگواری ندارد. «و لا یَمنَعُهُ مِن أَحَدِ الِاسمَينِ شَيءٌ فِيهِ إِجَازَةُ المَعنَيٰ و تَلقِيْمُ الحُرُوفِ.» (یعنی منع نمیکند آن را از یکی از دو اسم، چیزی که در آن باشد از ایضاح معنا و تقویم حروف.) یعنی هم حروفش خوب کنار هم چیده شده باشد، هم انار برساند. این میشود هم فصاحت، هم بلاغت.
پس طوطی را... پس اولاً فرق فصاحت و بلاغت را ایشان گفت که با هم فرق میکنند یعنی ابوهلال عسکری. چرا؟ چون به طوطی میگویند فصیح، ولی بلیغ نمیگویند؛ چون معنا را اراده نمیکند. و گاهی یک کلام هم فصیح است، هم بلیغ، اگر تقویم...
«بقا» خیلی کم... این تعدادی که کلماتی که شعور و قصد دارد نسبت به ... بیا، بیا. قشنگ تکرار. این را ما باهاش چک کردیم. یکی دیگر میگفت «برو»، میرفت. ساکت میشد. اگر میرفت بهسمتِ آن ورودی... سرِ جای خودش استفاده. یک خانمی بود از بستگان، گفت «محمود، برو.» «محبوب، برو.» تعدادش کم. استفادهاش کم باشد. حالا این تکرار بکند حرف را، نه اینکه از خودش کلمه تکرار بکند، جمله بگوید. «تکرار کن.» خوب تکرار کرد. حروف را خوب ادا کرد. «قافش» را خوب گفت، «کافش» را خوب گفت. میگویند فصیح. ولی به این معنا که معنا را هم لحاظ کرده؟ بله. خب.
صاحب صحاح، «غیر مسکین فجر فاصله است ولا متکلف وخم.» "وخم" یعنی ناگوار. «وخم وقت ناگوار.»
اما صاحب صحاح گفته که بلاغت همان فصاحت است. ابن سنان درباره این دوتا آمده گفته که فصاحت مقصور بر وصف لفظ و الفاظ بلاغت نمیباشد، مگر وصفی برای الفاظ با معانی. پس در یک کلمهی واحده گفته نمیشود یعنی کلمهی واحدی که دلالت بر معنایی ندارد که بر از مثل خودش فضیلت داشته باشد، بهش بلیغه گفته نمیشود، هرچند در او فصیحه گفته میشود. و هر کلام بلیغی فصیح است، ولی هر کلام فصیح، بلیغ نیست. فصاحت اعم است از مسا.
ابن أثیر درباره این دوتا آمده گفته که کلام بلیغ نامیده میشود، بهخاطر اینکه برساند اوصافِ لفظیه را. «قُل فِی اَنفُسِهِم قَولًا بَلِیغًا.» بگو در جانهای ایشان قول بلیغی را. خیلی عبارت، عبارت بلندی است. بلیغ یعنی برساند به عمق جانشان. این حرف، قولِ... اگر میخواهد بلیغ باشد، حتماً باید فصیح باشد. زیبایی را ندارد، ولی میرساند. آن تعریف که میکنند، میگویند که اگر فصیح نباشد، من مثلاً حرف «قاف» را خوب نتوانم ادا بکنم، میتوانم به جان مخاطب حرف را برسانم؟ «قاف» داشته. من الان کلمهای که نه... فرض بر این است که کلمه فصیح نیست، ولی بلیغ است. این فرضم بر این است. خب. کلمهای که فصیح نیست، مثلاً چی؟ چی بود؟ «مستشزرون»؟ ولی معنا را خوب به طرف میرساند. والا از هوش خودش میرود.
من فصاحت ندارم. وقتی فصاحت ندارم، نمیتوانم به عمق جان طرف برسانم. نوعاً با کلمه فصیح است که معنا به جان طرف مینشیند. یعنی تَنَفُّر حروف نداشته باشد، ثقل نداشته باشد. دیگر چیا بود؟ هشت تا. یک عبارتی میخواستم از یک کتابی دیروز برای شما بفرستم. اصلِ تقلید بود. حالا نمیگویم مالِ کدام بزرگوار. دو جمله بود. پیدا بکنم کتابش را نیاوردهام. این دو جمله را فقط باید خواند و به عمق تعقیب پی برد. یعنی کلمه به کلمه. خودشان پاورقی زده بود که این کلمه یعنی این، این کلمه یعنی آن. آقا، فارسی فارسی. نخور. فصاحت نداشت. با اینکه من فهمیدم ایشان چی دارد میگوید، ولی خب درگیر شدم. یعنی یک ۳۰ ثانیهای هی مرور کردم. خب، وقتی اینجوری به جان نمینشیند...
«کلام بلیغ نامیده میشود بهخاطر اینکه اوصافِ لفظیه را میرساند.» اوصاف لفظیه و معنویه را و شامل الفاظ و معانی است و اخص از فصاحت است، مثل انسان و حیوان. هر انسانی حیوان است و هر حیوانی انسانی نیست. و همچنین گفته میشود هر کلام بلیغی فصیح است، ولی هر کلام فصیح، بلیغ نیست. بلاغت اعم است از مسا. ابن أثیر درباره این دو تا آمده گفته که...
یک تصحیح: این عبارت باید اینگونه باشد: «اخص از فصاحت است مثل انسان و حیوان. هر انسانی حیوان است.» قبلاً اشتباهی از زبانم خارج شد. بلاغت اخص است. فصاحت اعم. پس فصاحت اعم از بلاغت است. بنویسیم: پس فصاحت اعم است، بلاغت اخص. خب.
اما خطیب قزوینی، آخرین کسی است که «توقف کرده در مورد بلاغت از متأخرین.» یعنی آخرین کسی است که نزد بلاغت از متأخرین توقف کرده و بحث علمایی که نسبت به او سبقت گرفتند، را جمع کرده و ترتیب داده. بحث الفاظ را روی ترتیب علمی و بحث را از معنای فصاحت را مقدمهای برای علوم بلاغت قرار داده و برای فصاحتِ مضمونش و گشته و برای فصاحت، آن را یک صفت برای کلمه مفرده قرار داده. یعنی فصاحت وصف یک کلمه است؛ یک کلمه خالی هم میتواند باشد. یک کلمه مفرده هم میتواند باشد. کلام نیز، متکلم نیز. پس ما سه تا فصاحت داریم: فصاحت کلمه، فصاحت کلام، فصاحت متکلم. (قبلاً گفتیم.)
و گفته که برای مردم در تفسیر فصاحت و بلاغت، اقوال مختلفی است که من نیافتم در آنچه به من رسیده از آنها، آنچه صلاحیت داشته باشد برای تعریف آنها یعنی فصاحت به وسیله آن جمله (یعنی یک قولی که بخواهد خوب تعریف بکند فصاحت را، من پیدا نکردم). و نه آنچه اشاره بکند به فرق بین بودن موصوف به آن یعنی "موصوف به آن دو کلام" و بین "موصوف و آن دو متکلم". یعنی فرق کلام فصیح و بلیغ و متکلم فصیح و بلیغ را نفهمید. پس شایستهتر این است که اختصار کنیم و بر تلخیص قول در آن دو به دو اعتبار عمل کنیم. یعنی خلاصه بیاییم بگوییم آقا، فصاحتِ کلام، متکلم. بلاغتِ کلام و متکلم را اینطوری بیاییم بگوییم: «كُلُّ وَاحِدَةٍ مِنهُمَا تَقُومُ بِصِفتَينِ صِفَةً لِلمَعنَيٰ» بهاینمعنا که هر کدام از این دو یعنی فصاحت و بلاغت برای دو تا معنا میآید. یکی کلام، یک متکلم. برای کلام میگوییم: «قصیده فصیحه، قصیده بلیغه، رسالت فصیحه، رسالت بلیغه.» برای متکلم میگوییم: «شاعران فصیح، شاعران بلیغ، کاتبان فصیح، کاتبان.» تهش این است، تهِ تفاوت همین است. هیچی دیگر بیشتر نیست. آخرین حرفی که میتوانیم بزنیم این است. هیچی بیشتر از این در مورد این بحث نمیتوانیم بگوییم. اقوالی که گفته شده، این رهنمایی را از این جدا میکنم. بله، ولی روی قضیه با هم قاطی است.
حالا اصل ماجرا اینجا همین یک جمله است: میگوید فصاحت خاصتاً برای مُفْرَد فقط صفت واقع میشود. یعنی فصاحت را برای مفرد میآورند: «کلمهی فصیح» و نمیگویند «کلمهی بلیغ». بلاغت وصف کلام است، فصاحت وصف کلمه است. بر این اساس بلاغت کُل است، فصاحت جزء است. برعکس نظریه قبل شد. آنجا میگفتیم فصاحت اعم از بلاغت است. بلاغت کُل، فصاحت جُزء است. «فَالبَلَاغَةُ كُلٌّ وَ الفَصَاحَةُ جُزْءٌ.» او فصاحت جزء بلاغت. بنابراین همچنین فصاحت از صفاتِ مفرد است، همانگونه که از صفاتِ مرکب است. و این رأی، همان رأی است که بلاغت بر آن اخیراً مستقر شده است. یعنی مبنای بلاغیون همین است. بلاغت اعم از فصاحت است.
جمله بیکلام: فصاحت روی جُزء دارد؛ کلمه. کُل و جُزء به معنای مفرد و مرکب. خوب. پس «البلاغة کلٌّ.» یعنی کلِّ مرکب، جمله. فصاحت جزءِ آن (جزِ آن مرکب). یعنی هر جزئی باید فصاحت داشته باشد تا کُلش بلیغ باشد. بهترین تعبیر. بعد هر جزء باید... هر جزءش فصاحت مفرد تا کُلِ جمله... پس چی شد؟ باید هر جزءش فصاحت داشته باشد تا کُلِ جمله بلاغت داشته باشد. نه. اگر میخواهیم کُل بلاغت داشته باشد، باید تکتک اجزا فصاحت داشته باشند. بله. بله. بله. خوب.
این هم از تمریناتی دارد که انشاءالله عزیزان زحمتش را خواهند کشید. تا حالا هر چه که گفتیم، با این چند صفحه تمرین مطرح خواهد شد انشاءالله. «تو تمرینات، دست عزیزان را میبوسد، این چند صفحه تمرین.» سلام علیکم و رحمه الله. خب، بحث ما اینجا تمام است و انشاءالله ادامه بحث جنس بعد خواهیم داشت و الحمدلله رب العالمین.
در حال بارگذاری نظرات...